پریروز، مادر زهرا خانوم برای اوین بار جای بچه رو عوض میکرد! آخه تا حالا همش مادرم و مادر جون زحمت میکشیدن! نمیدونی چقدر بهش خندیدم! بیچاره زهرا از دستش چی کشید! کلی گریه و داد و بیداد راه انداخته بود! آخر سر هم پوشاک بچه رو طوری بست که مادرم وقتی دید دوباره بازش کرد و بست! خیلی دلم برای زهرا سوخت! کله پا شده بود...