محاق
خستهاي آنقدر؛ چاهت هست و اي... آه تو نيست
با منی یا بی منی؛ امروز همراه تو نيست
خستهاي و چشمهايت ميشي عصري تَرَند
حتم دارم غصه داري؛ چشمها زيباترند
شعر آبيهاي مدٌٍ ماه را دارد نگات
ردپايي خيس دارد بر مسير گونههات
در نماز نيمهشبهايت دعا گم كردهاي؟
سيب سرخي چيدهاي يا قصد گندم كردهاي؟
سرو بالا را نبينم خم كني اين روزها
خندههايت را نبينم كم كني اين روزها
جان ماه خندههايت در بيا از اين محاق
وصل باران ميشود نزديك؛ بس كن اين فراق