پدر گفت: "بگو یک!"
و تو تازه زبان باز کرده بودی و پدر به تو اعداد را می آموخت.
کودکانه و شیرین گفتی: " یک! "
و پدر گفت: " بگو دو! "
نگفتی!
پدر تکرار کرد: "بگو دو دخترم."
نگفتی!
و در پی سومین بار، چشمهای معصومت را به پدر دوختی و گفتی: "بابا! زبانی که به یک گشوده شد، چگونه می تواند با دو دمسازی کند؟"
و حالا بناست تو بمانی و همان یک! همان یکِ جاودانه و ماندگار.
بایست بر سر حرفت زینب! که این هنوز اوّلِ عشق است . . .
آفتاب در حجاب/ سیّد مهدی شجاعی
________________
ببخشید دیگه... ما تو بساطمون از اینا پیدا میشه فقط.
