از ميان طوفان
بي نام خواندمش !
و همين كه از امواج رها شد
در ساحل خاموشي نشست
و سرش از كهكشان
تا خاك
خم شد ...
آن گاه صداي خدا را شنيدم
گفتم : " آشنايي بس نيست؟"
گفت : " مرا درياب!"
و دانستم كه دريافتن او
گم شدن من است ...
و بي پروا گم شدم ...
و خدا
در خلسه تسليم
لبخندي شيرين زد ...!