ساعت را عقب می کشم ...
بر می گردم به كودكي ام ...
زمانی که از ترس دزد
تاریکی را هم با خود به زیر پتو می کشیدم !
ولی حالا می فهمم...این تاریکی است که مرا بغل کرده است ...
الان هم فکر می کنم من زندگی را بغل کرده ام ...
اما بعد ها خواهم فهمید...که زندگی مرا بغل کرده بود !
فقط امیدوارم زندگی را هم مثل تاریکی با نور از من بگیرند ...!