*MonALizA*
پسندها
62

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام MonAlizA جون
    من به این تاپیکی که شما گفتی رفتم ولی نظر سنجی بسته شده بود :(
    سلام نظرسنجی که بسته شده!
    به هر حال شما دوم شدی تبریک میگم
    آره آخه میگن این گل از دست خودش کاری ساخته نیست چشش دنبال این اونه و افتاب و مطیعشه.. واسه همین آدمای مزور و ازینجا مانده و ازونجا رانده رو مشبه میکنن بهش
    سلام موناجان مرسی از عکس همه جا سرگردان
    تو نمیگی من اینجا چرا هستم..
    چرا نگفته
    چرا همین جوری میزاری و...
    ای بابا خوش اومدی تخلیه شدم همینا بسم بود
    انشاللاه که همونجوری که میگی باشه
    مرسی بابت گل تو گلدون
    سلام.. بگم که ناپیدایی تا دلم خنک بشه مونالیزا؟ بگم یا یوخ؟
    خوبی دوست من؟ خوش اومدی

    [IMG][IMG]
    [IMG]
    ای وای ببخشیییییییییییید اسمت رو اشتباه گفتم باورکن همیشه فکر میکردم اسمت زهره ست شاید اصلا بهم نگفتی اسمت رو


    بوس:heart:
    ممنون که منو به عنوان دوستت انتخاب کردی عزیزم
    کاری داشتی خبرم کن


    به چشم بر هم زدنی

    مادرم کودکی هایم را

    گذاشت پشت در!

    همه چیز شد خاطره ای

    برای روزهای مبادا!

    برای روزهای "یادش بخیر"

    " ای کاش"و...

    اما نه من دکتر شدم

    و نه تو خلبان !

    تنها یادگاری آن روزها

    همان تیله های سیاه زیر کمد است

    که وقتی در خانه تکانی عید

    پیدایشان می کردیم

    از شادی، هر بار بزرگتر می شدیم ...

    حالا اما ...

    آداب این بزرگ شدن، گاهی عذابم می دهد!

    بزرگ شدنی که یادم داد

    به آدمها لبخند بزنم

    حتی اگر دوستشان ندارم!

    یاد گرفتم،گریه نکنم

    و بلند بلند نخندم!

    فریاد نکشم،اخم نکنم و ...

    یادم داد، دروغ بگویم!

    ...

    چه احمقانه بزرگ می شویم!

    بزرگ شدنی که رسیدن ندارد ...

    بازی...حرف...خنده...سلام... ندارد!

    آنچه مانده فقط

    سایه ی سیاهی از من است

    بر دیوار "دوستت ندارم"!

    با اینکه من مثل بازیهای کودکی

    هنوز لباس سفید بر تن دارم ...
    سلام زهره جونم:heart: بالاخره اومدی

    خوشحالم که هستی عزیزم

    :gol:
    نظر سنجي : بهترين آواتار را چه كسي دارد؟


    خوشحالم !

    لااقل برای اینکه تو را در خواب ببینم از هیچ کس اجازه نخواهم گرفت ...

    چگونه بگویم ؟!

    دلم برای خدای معصومی که در قلب تو زندگی می کند تنگ شده است ...

    دلم تنگ شده برای هر آنچه از دست داده ام ...

    چشمانم گریانند برای هر آنچه نداشته ام ...

    دستانم پروانه ای می خواهند که هرگز پریدن را از یاد نبرد ...

    و روحم ... شوق پرواز دارد !

    همراه با بادبادکی که در کوچه های کودکی از میان انگشتانم رها شد ...

    و به آسمانها رفت تا هم بازی فرشته ها شود ...!


    خوب یادم هست از بهشت که آمدم

    تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم ...

    اما زمین تیره بود و سخت !

    دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش

    و من هر روز ذره ذره سخت تر شدم ...

    من سنگ شدم !

    دیگر نور از من نمی گذرد ...

    حالا تنها یادگاری ام از بهشت، اشک است ...

    نمی بارم چون می ترسم بعد از آن، سنگ ریزه ببارم !!!


    خستگی هایم را با خدا قسمت کرده ام ...

    خدا قبول کرده است، سهم بزرگتری از خستگی هایم را برای خودش بردارد !

    چون من کوچکترم،کمترش برای من باشد !

    درد هایم هم همینطور ...

    به خدا گفتم که من کوچکم و ضعیف

    و خواستم درد ها و خستگی هایم را، همه اش را بدهم برای خدا باشد !

    خدا قبول نکرد ...

    گفت آدم زنده ی بی درد وجود ندارد !

    اگر بخواهی،

    درد ها و همه ی خستگی هایت را،با زندگی ات ازت می گیرم !

    همه را با هم ...

    من قبول نکردم ...

    سهمی از درد ها و سهمی ازخستگی هایم و همه ی زندگی ام را نگه داشتم ...

    .

    .

    .
    نفس می کشم و خدا هم هست ...!


    کسی می گوید آری
    به تولد من
    به زندگی ام
    به بودنم
    به ضعفم
    نا توانی ام
    مرگم

    ...

    کسی میگوید آری
    به من
    به تو

    ...

    و از انتظار طولانی شدن شنیدن پاسخ من
    شنیدن پاسخ تو
    خسته نمی شود ...!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا