به چشم بر هم زدنی
مادرم کودکی هایم را
گذاشت پشت در!
همه چیز شد خاطره ای
برای روزهای مبادا!
برای روزهای "یادش بخیر"
" ای کاش"و...
اما نه من دکتر شدم
و نه تو خلبان !
تنها یادگاری آن روزها
همان تیله های سیاه زیر کمد است
که وقتی در خانه تکانی عید
پیدایشان می کردیم
از شادی، هر بار بزرگتر می شدیم ...
حالا اما ...
آداب این بزرگ شدن، گاهی عذابم می دهد!
بزرگ شدنی که یادم داد
به آدمها لبخند بزنم
حتی اگر دوستشان ندارم!
یاد گرفتم،گریه نکنم
و بلند بلند نخندم!
فریاد نکشم،اخم نکنم و ...
یادم داد، دروغ بگویم!
...
چه احمقانه بزرگ می شویم!
بزرگ شدنی که رسیدن ندارد ...
بازی...حرف...خنده...سلام... ندارد!
آنچه مانده فقط
سایه ی سیاهی از من است
بر دیوار "دوستت ندارم"!
با اینکه من مثل بازیهای کودکی
هنوز لباس سفید بر تن دارم ...