ای همه گل های از سرما کبود
خنده هاتان را كه از لب ها ربود ؟
مهر هرگز اين چنين غمگين نتافت
باغ هرگز اين چنين تنها نبود
تاج هاي نازتان بر سر شكست
باد وحشي چنگ زد در سينه تان
صبح مي خندد،خود آرايي كنيد
اشك هاي يخ زده آيينه تان
رنگ عطرآويزتان بر باد رفت
عطر رنگ آميزتان نابود شد
زندگي در لاي رگ هاتان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد
روزگاري شام غمگين خزان
خوش تر از صبح بهارم مي نمود
اين زمان حال شما حال من است
اي همه گل هاي از سرما كبود
روزگاري چشم پوشيدم ز خواب
تا بخوانم قصه ي مهتاب را
اين زمان دور از ملامت هاي ماه
چشم مي بندم كه جويم خواب را
روزگاري يك تبسم،يك نگاه
خوش تر از گرماي يك آغوش بود
اين زمان بر هركه دل بستم،دريغ
آتش آغوش او خاموش بود
روزگاري هستي ام را مي نواخت
آفتاب عشق شورانگيز من
اين زمان خاموش و خالي مانده است
سينه ي از آرزو لبريز من
تاج عشقم عاقبت بر سر شكست
خنده ام را اشك غم از لب ربود
زندگي در لاي رگ هايم فسرد
اي همه گل هاي از سرما كبود