b A N E l
پسندها
202

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • گفت که دیوانه نه‌ای، لایق این خانه نه‌ای
    رفتم و دیوانه شدم.. سلسله بندنده شدم
    گفت که سرمست نه‌ای، رو که از این دست نه‌ای
    رفتم و سرمست شدم.. وز طرب آکنده شدم
    گفت که تو کشته نه‌ای، در طرب آغشته نه‌ای
    پیش رخ زنده کنش.. کشته و افکنده شدم
    گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی
    گول شدم.. هول شدم.. وز همه برکنده شدم
    گفت که تو شمع شدی، قبله این جمع شدی
    جمع نیم.. شمع نیم.. دود پراکنده شدم
    گفت که شیخی و سری، پیش رو و راهبری
    شیخ نیم.. پیش نیم.. امر تو را بنده شدم
    گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم
    در هوس بال و پرش.. بی‌پر و پرکنده شدم
    گفت مرا دولت نو راه مرو، رنجه مشو
    زانک من از لطف و کرم.. سوی تو آینده شدم
    گفت مرا عشق کهن، از بر ما نقل مکن
    گفتم آری نکنم.. ساکن و باشنده شدم
    :w00:چرا!!!!
    دیگه بگو نمیام خب:crying2:..وگرنه از این کم پیداتر هم مگه داریم:crying2:..نامرد..نامرد..نامرد..(یه سری چیز دیگه هم تو دلم گفتم:whistle:)

    دلمون تنگ میشه خب نیای:w05:

    حالا بی شوخی ، نکنه سرباز شدی؟:D..یا شایدم دکترا قبول شدی..اخه یادمه امتحانشو داده بودی:w10:..
    اين صبح، اين نسيم، اين سفره‌ی مُهيا شده‌ی سبز، اين من و اين تو، همه شاهدند
    که چگونه دست و دل به هم گره خوردند ... يکی شدند و يگانه.
    تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد، آمدی و آمديم.
    اول فقط يک دلْ‌دل بود. يک هوای نشستن و گفتن.
    يک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن. يک هنوز باهمِ ساده.
    رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم.
    بعد يکصدا شديم. هم‌آواز و هم‌بُغض و هم‌گريه، همنَفس برای باز تا هميشه با هم بودن.
    برای يک قدم‌زدن رفيقانه، برای يک سلام نگفته، برای يک خلوتِ دل‌ْ‌خاص، برای يک دلِ سير گريه کردن ...
    برای همسفر هميشه‌ی عشق ... باران!
    باری ای عشق، اکنون و اينجا، هوای هميشه‌ات را نمی‌خواهم
    ... نشانی خانه‌ات کجاست؟!
    در این اتاق ساكتِ تاریك،
    هرگاه، من نگاه تو را شعر می‌كنم؛
    نوری، به تار و پودِ هوا، رنگ می‌زند
    از تاجِ آفتاب خدا، زرنگارتر!
    در این اتاقِ دلگیر،
    وقتی كه من – لبالب- این صبر تلخ را،
    با یادِ وعده‌های تو، سر می‌كشم، - صبور-
    دانم، كه در جهان نفشانده‌ست دستِ عشق،
    در كام كس، شرابی ازین خوشگوارتر!
    ای خفته بر پرند، سبكبال، بی‌خیال!
    در این اتاقِ درهم
    دستی.. تمام خواهش،
    قلبی.. تمام عشق،
    چشمی.. تمام شوق تماشا،
    شب‌های انتظار تو را صبح می‌كنند
    تا پركشند سوی تو و بوسه‌های تو
    هر روز، از نسیم سحر بیقرارتر!
    دیوانگی‌ست، -دانم- دیوانگی، كه بخت،
    از سوی تو، نویدِ امیدی نمی‌دهد.
    در این اتاق غمگین،
    اما
    من، هر نفس به مهر تو امیدوارتر!
    یك روز،
    -بی گمان-،
    خواهد رسد دمی كه برآیم بر آسمان،
    -«كای آفریدگار!
    در این اتاقِ كوچك،
    در این دل شكستۀ نااستوار، آه،
    عشقی‌ست از بنای جهان استوارتر!»
    سلام به بنلی ...:gol:
    خوبم ..احوال تو چطوره ؟/ بابا اونقدر کمرنگ شدی به قول ارغی که یادم میره هستیاااااااا ....:razz:.
    الان مثلا تهدید کردم .:D.بابا بیشتر بیا خوب ای بابا...:gol:
    ببین کی اومده!...

    این شعر ارغوانیتو خیلی دوست میدارم... یه عالمه میسی پسرخاله:w30:

    آخه من از کجا شعر پیاد کنم که توش بنل باشه:razz:

    تو دیگه چرا کم پیدایی؟
    تنها براي تو اي مونس آدمي
    تنها براي ملتِ صبورِ تو اي ترانه‌ي آدمي
    تنها براي تو اي پروردگارِ واژه
    تنها براي تو، شاعرِ گمنامِ آن سوي پنجره:

    دوستت مي‌دارم
    دخترِ دورِ هفت درياي آسمان
    آسمانيِ نزديک به يکي پياله‌ي آب!
    من تشنه‌ام به خدا
    با من گريه کن
    جهان بر خواهد خواست.
    ما احترامِ شقايق
    به اوايلِ اردي‌بهشتِ امساليم.


    عزيزم
    درمان‌بخشِ زخم‌هاي ديرينِ من
    رازِ بزرگِ دخترانِ ماه
    شفا‌خوانِ شبِ گريه‌ها
    ري‌را


    آب‌ها همه از تو زنده‌اند
    آدميان همه از تو زنده‌اند
    علف همه از تو سبز
    آسمان همه از تو آبيِ عجيب!


    پس کي خواهي آمد!؟
    من خسته‌ام، خرابم،
    خُرد و خَرابم کرده‌اند
    ديگر اين کلماتِ ساکتِ صبور هم فهميده‌اند!


    هي دَر هَم شکننده‌ي تب من و تاريکيِ مردمان
    هي دَر هم شکننده‌ي ترسِ من و تنهاييِ مردمان
    نيکي پيش بياور، بيا
    درستي پيش بياور، بيا
    عشق پيش بياور،‌ بيا
    بيا ... اعتمادِ بزرگ
    يقينِ بي‌پايانِ هر چه زنانگي ...!
    ای مرغ آفتاب،
    زندانی دیارِ شب جاودانی‌ام
    یك روز از دریچۀ زندان به من بتاب...!
    می‌خواستم به دامن این دشت، چون درخت
    -بی وحشت از تبر-
    در دامنِ نسیمِ سحر، غنچه وا كنم.
    با دست‌های بر شده تا آسمان پاك،
    خورشید و خاك و آب و هوا را دعا كنم.
    گنجشك‌ها به شانۀ من نغمه سر دهند
    سرسبز و استوار، گل‌افشان و سربلند
    این دشتِ خشك غم‌زده را با صفا كنم.
    ای مرغ آفتاب،
    از صد هزار غنچه یكی نیز وا نشد!
    دست نسیم با تن من آشنا نشد.
    گنجشك‌ها دگر نگذشتند از این دیار...
    آن برگ‌های رنگین، پژمرد در غبار
    وین دشت خشك غمگین، افسرد بی‌بهار...
    ای مرغ آفتاب!
    با خود مرا ببر به دیاری كه همچو باد
    آزاد و شاد، پای به هرجا توان نهاد!
    گنجشك پر شكستۀ باغ محبتم
    تا كی در این بیابان، سر زیر پر نهم؟
    با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
    شاید به یك درخت رِسم، نغمه سر دهم...!
    من بیقرار و تشنۀ پروازم
    تا خود كجا رسم به هم‌آوازم...!
    اما.. بگو كجاست؟
    آنجا كه، زیر بال تو – در عالم وجود-
    یكدم به كام دل
    بالی توان گشود
    اشكی توان فشاند
    شعری توان سرود
    ناودان‌ها شرشر باران بي‌صبری‌ست
    آسمان بی ‌حوصله، حجم هوا ابری‌ست
    كفش‌هايی منتظر در چارچوب در
    كوله‌باری مختصر لبريز بی‌صبری‌ست
    پشت شيشه می‌تپد پيشانی يك مرد
    در تب دردی كه مثل زندگی جبری‌ست
    و سرانگشتی به روي شيشه‌های مات
    بار ديگر می‌نويسد: «خانه‌ام ابری‌ست.»
    گفت: احوالت چطور است؟

    گفتمش: عالي‌ست،

    مثل حال گل!

    حال گل در چنگ چنگيز مغول!

    ***

    اينجا همه هر لحظه مي‌پرسند:

    -«حالت چطور است؟»

    اما كسي يكبار

    از من نپرسيد:

    -«بالت...
    گرچه با یادش، همه شب، تا سحرگاهانِ نیلی‌فام،
    بیدارم؛
    گاهگاهی نیز،
    وقتی چشم بر هم می‌گذارم،
    خواب‌های روشنی دارم،
    عین هشیاری!
    آنچنان روشن كه من در خواب،
    دم‌به‌دم با خویش می‌گویم كه:
    بیداری‌ست..بیداری‌ست.. بیداری!
    اینك، اما در سحرگاهی.. چنین از روشنی سرشار،
    پیشِ چشمِ این همه بیدار،
    آیا خواب می‌بینم؟
    این منم، همراه او؟
    بازو به بازو،
    مستِ مست از عشق.. از امید؟
    روی راهی تار و پودش نور،
    از این سوی دریا، رفته تا دروازۀ خورشید؟
    ای زمان، ای آسمان.. ای كوه، ای دریا!
    خواب یا بیدار،
    جاودانی باد این رویای رنگینم!
    نخستين نگاهی، كه ما را به هم دوخت!
    نخستين سلامی، كه در جانِ ما شعله افروخت،
    نخستين كلامی، كه دل‌های ما را
    به بوي خوشِ آشنايی سپرد و،
    به مهمانی عشق برد؛
    پر از مهر بودی..پر از نور بودم
    همه شوق بودی..همه شور بودم
    چه خوش لحظه‌هايی كه، دزدانه، از هم
    نگاهی ربوديم و رازی نهفتيم!
    چه خوش لحظه‌هايي كه «مي‌خواهمت» را
    به شرم و خموشي..نگفتيم و گفتيم!
    چه خوش لحظه‌هايي كه هم را شنيديم.
    چه خوش لحظه‌هايي كه در هم وزيديم...
    من و تو به سوي افق‌هاي ناآشنا پركشيديم
    من و تو، ندانسته، دانسته،
    رفتيم و رفتيم و رفتيم،
    چنان شاد، خوش، ‌گرم، پويا،
    كه گفتي به سرمنزل آرزوها رسيديم!
    دريغا، دريغا، نديديم،
    كه دستي در اين آسمان‌ها،
    چه بر لوح پيشاني ما نوشته‌ست!
    دريغا، در آن قصه‌ها و غزل‌ها نخوانديم،
    كه آب و گلِ عشق، با غم سرشته‌ست!
    از آن روزها- آه- عمري گذشته‌ست
    من و تو دگرگونه گشتيم،
    دنيا دگرگونه گشته‌ست!
    درين روزگارانِ بي‌روشنايي،
    در اين تيره شب‌هاي غمگين، كه ديگر
    نداني كجايم،
    ندانم كجايي!
    چو با ياد آن روزها مي‌نشينم
    چو يادِ تو را پيش رو مي‌نشانم
    دلِ جاودان عاشقم را
    به دنبال آن لحظه‌ها مي‌كشانم...
    با تو ایمنم

    و با تو سرشارم از هرچه زیبایی‌ست

    پناهم باش،

    تا سنگینی غربت از شانه‌هایم فرو ریزد

    و ملال تنهایی از چشم‌هایم ...
    تولد دوست خوبمون ستایش بانو مدیر ارشد محترم باشگاه
    روی عکس کلیک کن و بیا تولد
    مهرباني را بياموزيم
    فرصت آيينه ها در پشت در مانده است
    روشني را مي شود در خانه مهمان کرد
    مي شود در عصر آهن، آشناتر شد
    سايبان از بيد مجنون.. روشني از عشق
    مي شود جشني فراهم کرد
    مي شود در معني يک گل شناور شد

    مهرباني را بياموزيم
    موسم نيلوفران در پشت در مانده است
    موسم نيلوفران، يعني که باران هست
    يعني يک نفر آبي ست
    موسم نيلوفران يعني، يک نفر مي آيد از آنسوي دلتنگي

    مي شود برخاست در باران
    دست در دست نجيب مهرباني
    مي شود در کوچه هاي شهر جاري شد
    مي شود با فرصت آيينه ها آميخت
    با نگاهي
    با نفس هاي نگاهي
    مي شود سرشار از رازي بهاري شد
    يک نفر تنهاست
    يک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
    در زمين زندگاني آسمان را مي شود پاشيد
    مي شود از چشم هايش.. چشم ها را مي شود آموخت
    مي شود دل را فراهم کرد
    مي شود روشن تر از اينجا و اکنون شد...
    جای من خالیست
    جای من در عشق
    جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
    جای من در شوق تابستانی آن چشم
    جای من در طعم لحنی که از دریا سخن می گفت
    جای من در گرمی دستانی که با خورشید نسبت داشت
    جای من خالیست...

    من کجا گم کرده ام آهنگ باران را؟
    من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟
    می شود برگشت
    می شود برگشت و در خود جست وجویی داشت
    تا دبستان راه کوتاهیست
    می شود از رد باران رفت
    می شود با سادگی آمیخت
    می شود کوچکتر از اینجا و اکنون شد
    می شود کیفی فراهم کرد
    دفتری را می شود پر کرد از آیینه و خورشید
    در کتابی می شود روییدن را تماشا کرد
    من بهار دیگری را دوست می دارم

    جای من خالیست
    جای من در میز سوم در کنار پنجره خالیست
    جای من در درس نقاشی
    جای من در جمع کوکب ها
    جای من در چشم های دفتر خورشید
    جای من در لحظه های ناب
    جای من در نمره های بیست
    جای من در زندگی خالیست
    می شود برگشت...

    اشتیاق چشم هایم را تماشا کن
    می شود در سردی سر شاخه های باغ، جشن رویش بیافروزیم
    دوستی را می شود پرسید
    چشم ها را می شود آموخت
    مهربانی کودکی تنهاست
    مهربانی را بیاموزیم
    مهربانی را بیاموزیم
    مهربانی را بیاموزیم...
    سلام سلام بنل جون ...کجا ؟ من نمیبینمت..دخیختر بگو لطفا ..
    خوبم ..مرسی ..چه خبرا کجایی؟؟
    درووووووووووود همزااااااااااااااااااااادیم :w36::w14::w14::w34:

    قربونننننننننننت هیچی کارآموزیمو میگذرونم این ترمم چند تا واحد دارم اینارم پاس کنم و دیگه خِــلاصصصصصصص..... :D



    تو چطوری همزادی جونم ؟ چیکارا میکنی ؟
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا