مرد همسایه
نُه ماه دیگر پدر میشود...
با خود میخندم و
کودکی که هرگز نخواهم داشت
از پشت پرده های خیال
برایم دست تکان میدهد!
مادر چه واژۀ زیبایست
و تماشای تو
وقتی کودکت را سیر میکنی به شیر خود
چه قدرها میتواند دلفریب باشد!
وقتی برایش دیکته میگویی:
آب.. بابا.. باران...
و چه خوشبخت است
آن مرد که...
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهرۀ آبییت پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعلۀ زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون.
آی عشق آی عشق
چهرۀ سرخت پیدا نیست
غبار تیرۀ تسکینی...
حالا دیگر
یک خط در میان گریه میکنم،
حالا دیگر
شانههایم صبورتر شدهاند
و با هر تلنگری که گریه میزند
بیجهت نمیلرزند!
انگار دیگر هیچ اتفاقِ عاشقانهای
از چشمهایم نمیافتد
و پاییزِ من
اتفاق زردیست
که میتواند
ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد!
حالا تو هی به من بگو
بهار میآید...
برگ ها هم حرمت دارند
حتی برگ های زرد پاییز هم.
مبادا با قدم های خسته ات،
با قدم های خیست
برگی را زیر پا گذاشته باشی
مبادا از خش خش برگ های زرد
احساس شاعرانگی کرده باشی
بیا باور کنیم، پاییز فصل شاعرانگی ِ شاعر نیست ...
بیا ایمان بیاوریم، پاییز فصل خزان دردها نیست ...
بیا دست هایمان را وسعت...