بخت اگر بيدار باشد خواب بردارد مرا
يكسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا
از چه دريا آمدم با ابر بي پايان غم
كاسمان عمري ست تا يكريز ميبارد مرا
آخرين پيمانه شبگير اين خمخانه ام
تا كدامين مست درد آشام بگسارد مرا
گنج بي قدرم به دست روزگار مرده دوست
آنگهم داند كه خود در خاك بسپارد مرا
گرچه مرگم پيشتر از فرصت ديدار توست
همچنان شوق وصالت زنده ميدارد مرا
سينه صافي گرفتم پيش چشم روزگار
تا درين آيينه هركس خود چه انگارد مرا
سايه گر خود در هوايت خاك گردد باك نيست
عاقبت روزي به كويت باد مي آرد مرا
ياد آن فرزانه آزرده خاطر خوش كه گفت
خامشي جستم كه حاسد مرده پندارد مرا