راضیم به مرگ... به خدا راضیم... دیروز که رفتیم کرج، همه ش فکر کردم که خدایا! ما که تو این زندگی نکبت هیچی ندیدیم، بمیران مارا، بلکه به نوایی رسیدیم!
خداییش نه اونقدر عوضی بودم که عشق و حال کنم تو این دنیا... نه اونقدر انسان بودم که دلم خوش باشه آخرت تو جایگاه VIP جلوس می کنم! در واقع به این اندازه ای که تو این دنیا بهم بد گذشت، اون دنیا بهم خوش نخواهد گذشت!
کابوس کرج رفتن و دوری از تهرانم که منو کشت...
دیشب داییم مارو رسوند خونه... کلّ راه بغض می کردم و به زور گریه مو جمع و جور می کردم!! همه ش می گتم: خدا! اینم شد زندگی؟! دیگه رسماً هیچ دلخوشی ای واسم نمی مونه... هیچی! احتمالاً بریم طرف داییم اینا خونه بگیریم که دیگه یا حسین! تحمل هیچی واسم سختتر از چش تو چش شدن با پسرداییای بی مخم نیست...