لوس نشدم باو ...
ما با این حرفا ناراحت نمیشیم ، پوستمون کلفته :دی
تازه خوشال میشم رک و خودمونی بحرفی ...
اگه تو خصوصی من بودی ، معنی بی احترامیو بهتر میفهمیدی ! واسه همینه که حرفش به نظرم خیلی بد نیس ...
واسه پیام بعدتم ، صوبتی ندارم :|
چه ربطی داشت؟! خداییش چه ربطی داشت؟! بازم میگم "من نمیتونم" یه سری کارارو انجام بدم... نسل اندر نسل نمیتونم. تو خونم نیست! یعنی اصلاً نمیخوام! چون به نظرم غلطه، نمیخوام انجام بدم.
البته کتک خورم نیستم... جایی که بخورم، میزنم. همونقدری که بخورم، می زنم.
ولش کن... از خودت بگو... (من که تا دو کلمه از خودم میگم، حرص میخوری. دیگه نمی گم.)
کلاً حالتو می فهمم رفیق! مگه من کم از این احوالات داشتم؟! در جریان همه شونم که هستی...
دقیقاً آدم میخواد خودسوزی کنه اینجور مواقع!! ولی میگذره... امیدوارم که به خاطر این نیت پاکِ خالصِ قشنگتم که شده، خدا یه کاری کنه، بابات کوتاه بیاد.
ولی خلوتم که میشه آدم دلش میگیره... باور کن این ثنا 2 هفته نبود، من تو کما بودم! از وقتیم که اومده یه ریز حرف میزنه! اوندفعه داشتم سالاد درست می کردم، انقدر حرف زد... میخواستم گریه کنم!!! بهش گفتم یا پاشو برو... یا با این چاقو حلقومتو می برم، ضمیمه ی سالاد می کنم!
راهش اینه که به قول تو؛ سیاست داشته باشیم. یعنی خیلی هواشونو داشته باشیم... به یه سری کارایی که میخوان ازمون و از دستمون بر میاد، اهمیت بدیم. که اعتمادشونو جلب کنیم. یه جوری همه چی تموم باشیم واسشون که وقتی خواستیم یه حرکتایی بزنیم که اونا "احساس نیاز نمی کنن"، حساس نشن بهمون. بها بدن بهمون...
مامان بابای من با این سیستم راضی میشن! فقط کافیه ازم مطمئن باشن... بدونن که قرار نیست با انجام یه کاری، مثلاً از درس و زندگی و کارای دیگه م بمونم.
همه ی اینا به خاطر نگرانی از آینده ی ماست... باید نشون بدیم که از پس خودمون برمیایم! نذاریم نگران بشن.
باباست دیگه...
بابای منم یه وقتایی یه کارای بی منطقی می کنه که... بعد دلیلش چیه؟ اینکه خودش احساس نیاز نمی کنه! همینا... فقط همین که " من احساس نیاز نمی کنم." میگم مگه شما باید احساس نیاز کنی؟!؟!