م
پسندها
412

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • اینجوری نگو مهشیدی ، میاد پروفم میخونه ناراحت میشه ...
    بچه خوبیه اتفاخا ... جز معدود پسرای سایته که واسش خیلی احترام قائلم ...
    لوس نشدم باو ...
    ما با این حرفا ناراحت نمیشیم ، پوستمون کلفته :دی
    تازه خوشال میشم رک و خودمونی بحرفی ...
    اگه تو خصوصی من بودی ، معنی بی احترامیو بهتر میفهمیدی ! واسه همینه که حرفش به نظرم خیلی بد نیس ...
    واسه پیام بعدتم ، صوبتی ندارم :|
    ماست مالی نکن :|
    اونم منظوری نداره ، خواسته حتما سر صوبت واشه ارشادت کنه ... البته از این عادتا نداره !
    حتما خیلی سوال بوده واسش:|
    اون سیگارا پس زمینه پروف عمه کوچیکه من بود ؟!
    این سوالو منم ازت پرسیده بودم :|
    مرسی که احمقانس :|
    شاید به خاطر پس زمینه قبلیته ...
    بچه خوبیه ، منظور بدی نداره ...
    حساس نباش عامو ...
    اوا! :surprised:دلیلی نداره عصبانی باشی! واقعاً دلیلی نداره... نمی فهممم این "عصبانیت" رو!

    از این به بعد دیگه .... آه... لال!:D که راحت باشی... عصبانی نشی.... حرص نخوری.:gol:
    فک میکنم اعصابمو نداری!! :surprised:
    شایدم فقط فکر می کنم...
    جاتو خالی می کنم فردا. آلبا لیل والا.:heart:
    نشستی کپچرش کردی؟! اتفاقاً اتفاقاً هروقت زبون اشاره ای حرف میزنی، من یاد این کلیپ میفتم!
    چون داشتم با این فتوشاپ کار می کردم که تو اس دادی. با همین اومدم!! :D

    آخی! حدس زدم... آره، تصور منم همینه. به اینجور آدما این رنگ میاد. واسه شوورت بخری ان شاء الله!!
    چه ربطی داشت؟! خداییش چه ربطی داشت؟! بازم میگم "من نمیتونم" یه سری کارارو انجام بدم... نسل اندر نسل نمیتونم. تو خونم نیست! یعنی اصلاً نمیخوام! چون به نظرم غلطه، نمیخوام انجام بدم.

    البته کتک خورم نیستم... جایی که بخورم، میزنم. همونقدری که بخورم، می زنم.

    ولش کن... از خودت بگو... (من که تا دو کلمه از خودم میگم، حرص میخوری. دیگه نمی گم.)
    ممنون از روشنگریت!!
    _____________________

    چرا انقدر پنجشنبه ها واست لذت بخشه؟! (با کیبورد کامپیوتر نمیتونم تایپ کنم! 3ساعت دنبال "پ"میگشتم!)
    مهشید!

    مسنجرتو چک کن...

    به قرآن مجید اگه من باعث رفتنش شده باشم... دیگه تا عمر دارم نمیام اینجا! هرچقدم که از اعتیاد بمیرم...

    مهشید واقعاً عذاب وجدان داره منو میکشه!!! حیف ضایس... وگرنه همین الان میل میزدم: آقا برگرد... من قول میدم برم گم شم از این باشگاه!!
    امروزی محیا نشست کلی راجع به وضع خونواده ام گفتم براش...
    خیلی خوب درک می کنه!


    راستی، قراره لینکِ دانشگاه و خونه علم باشم!
    کلاً حالتو می فهمم رفیق! مگه من کم از این احوالات داشتم؟! در جریان همه شونم که هستی...
    دقیقاً آدم میخواد خودسوزی کنه اینجور مواقع!! ولی میگذره... امیدوارم که به خاطر این نیت پاکِ خالصِ قشنگتم که شده، خدا یه کاری کنه، بابات کوتاه بیاد.
    منم دوست ندارم کسی به پر و پام بپیچه... میفهمم. که هی سرشون تو کار آدم باشه... :|
    پس در زمینه ی قهری به مامانت رفتی! :D

    منم به مامانم رفتم... کلاً بلد نیستم قهر کنم... اصلاً نرم افزار این حرکات رو ما نصب نشده! عصبانی میشیم... 5 دقیقه بعد یادمون میره!!:surprised:
    این "مردن" رو پایه ام! خلوت... !

    ولی خلوتم که میشه آدم دلش میگیره... باور کن این ثنا 2 هفته نبود، من تو کما بودم! از وقتیم که اومده یه ریز حرف میزنه!:D اوندفعه داشتم سالاد درست می کردم، انقدر حرف زد... میخواستم گریه کنم!!! بهش گفتم یا پاشو برو... یا با این چاقو حلقومتو می برم، ضمیمه ی سالاد می کنم!
    حالا یه بار اینطوری شده...
    خب تو 159 تومن می خواستی دیگه... هرجوری شده برو. قسط بعدیشو بعداً بگیر.
    بله... دقیقاً همینه... متاسفانه! آدم نمیدونه دیگه چیکار کنه...

    راهش اینه که به قول تو؛ سیاست داشته باشیم. یعنی خیلی هواشونو داشته باشیم... به یه سری کارایی که میخوان ازمون و از دستمون بر میاد، اهمیت بدیم. که اعتمادشونو جلب کنیم. یه جوری همه چی تموم باشیم واسشون که وقتی خواستیم یه حرکتایی بزنیم که اونا "احساس نیاز نمی کنن"، حساس نشن بهمون. بها بدن بهمون...

    مامان بابای من با این سیستم راضی میشن! فقط کافیه ازم مطمئن باشن... بدونن که قرار نیست با انجام یه کاری، مثلاً از درس و زندگی و کارای دیگه م بمونم.

    همه ی اینا به خاطر نگرانی از آینده ی ماست... باید نشون بدیم که از پس خودمون برمیایم! نذاریم نگران بشن.
    بهش گفتی که اینا دکتر دارن، مداوم چک میشن و... ؟ یه جوری با منطق راضیش کن... بذار کم بیاره جلو منطقت!!
    باباست دیگه...
    بابای منم یه وقتایی یه کارای بی منطقی می کنه که... بعد دلیلش چیه؟ اینکه خودش احساس نیاز نمی کنه! همینا... فقط همین که " من احساس نیاز نمی کنم." میگم مگه شما باید احساس نیاز کنی؟!؟!

    خلاصه... درد جوونیه دیگه! حالا منطق بابای تو چیه؟ چرا اینکارو کرد؟!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا