دیشب که خوابیدم ، خواب دیدم صبحه و از خواب بیدار شدم
مامانم اینا دارن لباس عروس آماده می کنن و به من گفتن آره فردا عصر مراسم عقد و عروسیت هست
من هنگ کرده بودم که جریان چیه !
یهو رفتم به مامانم گفتم : مامان من کی بله گفتم که خودم یادم نیست ؟
مامانم یه مشت من من کرد و بعد گفت خوب ما جای تو گفتیم !
یعنی هنگ بودم در حد تیم ملی
مامانم گفت آره کارات بکن داریم می ریم فرودگاه جلو داماد و خانوادش که دارن می یان ، تو راه می تونی باهاش حرف بزنی !
مامانم هم به نحوی حرف می زد انگار همه چیز تموم شده و اصلا انگار نه انگار منم آدمم !
خلاصه داشتم آماده می شدم که یهو زنگ مویایلم زنگ زد و از خواب بیدار شدم
یعنی الان انقده حس خوبی دارم که همش خواب بوده که انگار خدا دوباره منو آورده به زندگی

فکر کنم وحشتناک ترین کابوس عمرم بود
