می دانم..
رویا نام داشت یا خاطره
که تمامِ حواسم را داخلِ چمدان گذاشته بود با خود می برد
می دانم
هیچ کس با من نیست
الا خودمو چمدانِ بسته شده یِ سر گردانِ دیروزو فرداهایی که هر چقدر می روم به خطِ پایانی نمی رسد
می دانم
برایِ من هیچ پایانی نیست
من اینجا ایستاده ام
زیرِ سایه یِ خلوتِ فرداها
ایستاده ام
به دست هایِ خالی سکوت نگاه می کنم
شاید خوابم برد