داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زن جوانی پیش مادر خود می‌رود و از مشکلات زندگی خود برای او می‌گوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است.مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد و اول هویج را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغ‌ها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه می‌بینی؟
او پاسخ داد : هویج، تخم مرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویج‌ها را لمس کند و بگوید که چگونه‌اند؟ او این کار را کرد و گفت نرمند. بعد از او خواست تخم مرغ‌ها را بشکند، بعد از این که پوسته آن را جدا کرد، تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد.دختر از مادرش پرسید مفهوم این‌ها چیست؟مادر به او پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده‌اند، آب جوشان، اما هرکدام عکس‌العمل متفاوتی نشان داده‌اند. هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر می‌آمد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می‌کرد، وقتی در آب جوش قرار گرفت مایه درونی آن سفت و محکم شد. دانه های قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.

مادر از دخترش پرسید: تو کدامیک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش می‌آید تو چگونه عمل می‌کنی؟ تو هویج، تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویج هستم که به نظر محکم می‌آیم، اما در سختی‌ها خم می‌شوم و مقاومت خود را از دست می‌دهم؟ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می‌کند اما با حرارت محکم می‌شود؟یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش و طعم دل پذیری را آزاد کرد. اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هر چه شرایط بدتر می‌شود تو بهتر می‌شوی و شرایط را به نفع خودت تغییر می‌دهی.​
آنچه مرا نکشد، مرا قوی تر خواهد ساخت و من شرایط سخت را به نفع خود تغییر می دهم
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دعا لاستيک يدک نيست که هرگاه مشکل داشتي از ان استفاده کني بلکه فرمان است که تو را به راه درست هدايت مي کند.مي دوني چرا شيشيه جلوي ماشين اونقدر بزرگه ولي آينه عقب اونقدر کوچيکه؟! چون گذشته به اندازه آينده اهميت نداره. بنابراين هميشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.دوستي مثل يک کتابه. چند ثانيه طول مي کشه که آتيش بگيره ولي سالها طول مي کشه تا نوشته بشه.تمام چيزها در زندگي موقتي هستند. اگر خوب پيش مي ره ازش لذت ببر، براي هميشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پيش مي ره نگران نباش، براي هميشه دوام نخواهند داشت.دوستهاي قديمي طلا هستند! دوستان جديد الماس. اگر يک الماس به دست آوردي طلا را فراموش نکن چون براي نگه داشتن الماس هميشه به پايه طلا نياز داري.اغلب وقتي اميدت رو از دست مي دي و فکر مي کني که اين اخر خطه، خدا از بالا بهت لبخند مي زنه و ميگه: آرام باش عزيزم، اين فقط يک پيچه نه پايان…وقتي خدا مشکلات تو رو حل مي کنه تو به توانايي هاي او ايمان داري. وقتي خدا مشکلاتت رو حل نمي کنه او به توانايي هاي تو ايمان داره……شخص نابينايي از سنت آنتوني پرسيد: ممکنه چيزي بدتر از از دست دادن بينايي باشه؟ او جواب داد: بله، از دست دادن بصيرت.وقتي شما براي ديگران دعا مي کنيد، خدا مي شنود و انها را اجابت مي کند و بعضي و قتها که شما شاد و خوشحال هستيد يادتان باشد که کسي براي شما دعا کرده است.نگراني مشکلات فردا را دور نمي کند بلکه تنها آرامش امروز را دور مي کند​
 

olel_albab

مدیر تالار ریاضی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
یک روز یک بنده خدایی دلش گرفته بود. حالش بد بود. گفت میرم پیش خدا خواسته هام رو میگم که بهم بده. اگر داد خیالم راحت بشه. دستش رو برد بالا رو به آسمون کرد، آمد دعا کنه اولش با خودش گفت بگم این کار رو کردم برات، اون کار رو کردم برات،از خدا خجالت کشید آخه یه جورایی همه این موقعیت ها رو با هم درست کرده بودند و شریک، کسی سر اون یکی منتی نداشت. بعدش آمد بگه من می تونستم فلان کار رو بکنم و بد باشم و فساد کنم و کلاه برداری کنم و حق خوری کنم و نکردم ولی بازم یخورده با خودش که فکر کرد دید، نه بابا اگر هم این کارها رو نکرده حق دوستیش رو با خدا به جا آورده.
صداش رو صاف کرد و آروم زیر لب گفت خدایا دمت گرم، هیچی نمی خوام، هر موقعیتی پیش آمد بیا باز با هم باشیم منم سعی می کنم کاری رو بکنم که بنا به تشخیصم در مسیر تو باشه.
شاید چیزی نخواست اما خیلی راضی بود. احساس سبکی خاصی داشت.
 

honey.it

عضو جدید
بسم الله الرحمن الرحیم


یکی بود یکی نبود.یه مردی بود که با پدر و مادر و زنش زندگی می کرد.یه روز یه چراغ جادو پیدا میکنه،موقع تمیز کردن
چراغ یه غول ازش میاد بیرون.به مرد میگه یه آرزوت رو می تونم برآورده کنم،حالا آرزوت چیه؟مرد میگه اجازه بده با خانواده ام مشورت کنم.

میره که به خانواده مشورت کنه،زنش میگه از غول بخواه تا بچه دار بشیم.

مادرش میگه از غول بخواه چشمهای منو بینا کنه.

پدرش میگه از غول ثروت بخواه.

مرد فکراش رو میکنه و در نهایت این آرزو رو به غول میگه:

من آرزو دارم،مادرم بچه ام رو در گهواره از طلاو جواهر ببینه!!!
 

fatemezeynali

عضو جدید
اینشتین
معروف است که یک بار اینشتین در امریکا با قطار در حال مسافرت بوده که مامور قطار برای دیدن بلیط سر می رسد اما اینشتین هر چه که می گردد بلیط را پیدا نمی کند. مامور که این وضع را می بیند از کوپه او دور می شود در حالی که می گوید "حضرت استاد ، کیست که شما را نشناسد و یا شک کند شما بلیط نگرفته اید. نیازی به نشان دادن بلیط نیست". اینشتین سری به نشانه تشکر تکان می دهد. مامور بعد از تمام کردن کوپه های دیگر این واگن ، نگاهی به عقب می اندازد اما متوجه می شود اینشتین همچنان در حال گشتن است. برمی گردد و می گوید : "پروفسور اینشتین ، گفتم که شما را می شناسم و نیازی به بلیط نیست ، چرا بازهم نگرانید؟" اینشتین جواب می دهد : "اینهائی که گفتی خودم هم می دانم ، دنبال بلیط هستم ببینم به کجا دارم می روم"
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرخ پوستی پیر به نوه خود گفت:
فرزندم درون ما بین دو گرگ کارزاری برپاست.یکی از گرگ ها شیطانی به تمام معناست. عصبانی، دروغ گو، حسود و پست.
گرگ دیگری آرام، خوشحال، امیدوار، فروتن و راستگو.
پسر کمی فکر کرد و پرسید:پدربزرگ کدامیک پیروز است.
پدربزرگ بی درنگ گفت:همانی که تو به آن غذا می دهی.
 

olel_albab

مدیر تالار ریاضی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
اتل متل یه بابا، دلیر و زار و بیمار، اتل متل یه مادر، یه مادر فداكار
اتل متل بچه‌ها ،كه اونارو دوست دارن، آخه غیر اون دوتا، هیچ كسی رو ندارن
مامان بابا رو می‌خواد، بابا عاشق اونه، به غیر بعضی وقتا، بابا چه مهربونه
وقتی كه از درد سر، دست می‌ذاره رو گیجگاش، اون بابای مهربون، فحش می‌ده به بچه‌هاش
همون وقتی كه هرچی، جلوش باشه می‌شكنه، همون وقتی كه هرچی، پیشش باشه می‌زنه
غیر خدا و مادر، هیچ‌كسی رو نداره، اون وقتی كه باباجون، موجی می‌شه دوباره
دویدم و دویدم، سر كوچه رسیدم، بند دلم پاره شد، از اون چیزی كه دیدم
بابام میون كوچه، افتاده بود رو زمین، مامان هوار می‌زد، شوهرمو بگیرین
مامان با شیون و داد، می‌زد توی صورتش، قسم می‌داد بابارو، به فاطمه ، به جدش
تو رو خدا مرتضی، زشته میون كوچه، بچه داره می‌بینه، تو رو به جون بچه
بابا رو كردن دوره، بچههای محله، بابا یه هو دوید و زد، تو دیوار با كله
هی تند و تند سرش رو، بابا می‌زد تو دیوار،قسم می‌داد حاجی رو، حاجی گوشی رو بردار
نعره‌های بابا جون، پیچید یه هو تو گوشم، الو الو كربلا، جواب بده به گوشم
مامان دوید و از پشت، گرفت سر بابا رو، بابا با گریه می‌گفت، كشتند بچه‌هارو
بعد مامانو هلش داد، خودش خوابید رو زمین، گفت كه مواظب باشین، خمپاره زد، بخوابین
الو الو كربلا،پس نخودا چی شدن؟، كمك می‌خوایم حاجی جون، بچه‌ها قیچی شدن
تو سینه و سرش زد، هی سرشو تكون داد، رو به تماشاچیا، چشاشو بست و جون داد
بعضی تماشا كردن،بعضی فقط خندیدن، اونایی كه از بابام، فقط امروزو دیدن
سوی بابا دویدم، بالا سرش رسیدم، از درد غربت اون، هی به خودم پیچیدم
درد غربت بابا، غنیمت نَبرده، شرافت و خون دل، نشونه‌های مرده
ای اونایی كه امروز، دارین بهش می‌خندین، برای خنده‌هاتون، دردشو می‌پسندین
امروزشو نبینین،بابام یه قهرمونه، یهروز به هم می‌رسیم، بازی داره زمونه
موج بابام كلیده، قفل در بهشته، درو كنه هر كسی، هر چیزی رو كه كشته
یه روز پشیمون می‌شین، كه دیگه خیلی دیره،گریه‌های مادرم، یقه تونو می‌گیره
بالا رفتیم ماسته، پایین اومدیم دروغه، مرگ و معاد و عقبی، كی میگه كه دروغه؟
12_8804231371_L600.jpg


 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت. نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود. مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند؟ پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست ‌وجو را نخواهد يافت و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد!
مسافر رفت و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود...
هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست...
مسافر بازگشت. رنجور و نا اميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده بود! به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد، جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند! تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت وحالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي! درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست..
 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
ثــانيــه هــاي انتــظار پشــت چــراغ قــرمز را تــاب بيــاور...

شــايد دارنــد آرزوي کــودکي دســت فــروش را بــراي ...

يــــک دقيــقه کاسبــي بيــشتر بــرآورده ميــکننــد......

 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
تــابلــو نقــاش را ثــروتمــند کــرد

شعــرِ شــاعــر بــه چنــد زبــان تــرجــمه شــد

کــارگــردان جــايزه ها را درو کــرد و هــنوز ســر همــان چــهارراه واکــس ميــزنــد

کــودکــي کــه بــهــتريــن ســوژه بــود ....

 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
ﮐﻤﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ...

ﺩﻋﺎیت ﮔﺮﻓﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ !

ﭘیر ﺷﺪﻡ ...!
 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮﯼ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺍﯾﻦ
ﺟﻤﻠﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﺪ :
” ﺑﺎﺯﺩﯾﺪﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﺩﻥ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺑﻪ
ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﯼ ﻓﺮﻣﺎﯾﯿﺪ “.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺠﺪﺩﻥ ﺍﺯ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ :
“ﺑﺎﺯﺩﯾﺪﮐﻨﻨﺪﻩ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻐﺬﯾﻪ
ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﯼ ﻓﺮﻣﺎﯾﯿﺪ “!
ﺍﯾﻦ ﻫﺸﺪﺍﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ. ﺁﺧﺮﯾﻦ
ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ :
” ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻋﺰﯾﺰ ﺧﻮﺍﻫﺸﻤﻨﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻏﺬﺍ ﻧﮕﯿﺮﯾﺪ”!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه ی دانشمندان تصمیم می گیرند قایم باشک بازی کنند . از بخت بد ، اینشتین کسی است که باید چشم بگذارد . او باید تا ۱۰۰ بشمرد و سپس شروع به گشتن کند . همه شروع به قایم شدن می کنند به جز نیوتن .
نیوتن فقط یک مربع یک متری روی زمین می کشد و داخل آن روبه روی اینشتین می ایستد . اینشتین می شمرد ۳،۲،۱، …. ،۱۰۰،۹۹،۹۸،۹۷ .
او چشمانش را باز می کند و می بیند که نیوتون رو به روی او ایستاده است .
اینشتین می گوید : « سوک سوک نیوتن ! » .
نیوتن انکار می کند و می گوید نیوتن سوک سوک نشده است. او ادعا می کند که نیوتن نیست .
تمام دانشمندان بیرون می آیند تا ببینند چگونه ثابت می کند که نیوتن نیست .
نیوتن می گوید : « من در یک مربع ۱×۱ ایستاده ام ، این باعث می شود که من بشوم نیوتن بر متر مربع ……
چون یک نیوتن بر متر مربع معادل یک پاسکال است پس من پاسکال هستم .
« پس پاسکال سوک سوک »
 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
پسر:واییی،چه دختر خوشگلی.اسمتون چیه؟


دختر:مدرسان شریف


پسر:چی؟


دختر:مدرسان شریف


پسر:واییییی کجایی هستی؟


دختر:مدرسان شریف


پسر:
شماره ات چنده؟


بیست و نه دو تا شیش
 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
ﺳﺮﺗﻮ ﺑﺎﻻ ﺑﮕﯿﺮ!
ﺍﺯ ﭼﯽ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺸﯽ؟
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﮑﺸﻦ ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﺗﻮ ﺩﺯﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭ
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﮑﺸﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﻭ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺭﻭ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﺸﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻤﮏ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺭﻭ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﺸﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺞ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻭ ﺷﮑﻢ ﺳﯿﺮﯼ
ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺭﻭ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﺸﻢ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ ﺟﻠﻮﻩ ﺳﻔﺮﻩ ﻋﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ
ﺗﺮﻩ .
ﺳﺮﺗﻮ ﺑﺎﻻ ﺑﮕﯿﺮ ﻣﺮﺩ !..
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ

 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
اگـــر تمـــام حـــلزونـــهای عـــالم دســـت بـــه دســـت هـــم بدهنـــد

تـــا بـــه چـــین رنـــج هـــایـــت ســـفر کنند؛

بـــاز هـــم کـــاری از پیـــش نخـــواهنـــد بـــرد ،

گیـــرم عصـــاره شـــفابـــخش هـــم داشـــته بـــاشنـــد.

چیـــن و چـــروک رنـــجهایـــت را مـــرهمـــی نیـــامـــده

مـــــــــــــــادر ...
 

olel_albab

مدیر تالار ریاضی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ﺳﺮﺗﻮ ﺑﺎﻻ ﺑﮕﯿﺮ!
ﺍﺯ ﭼﯽ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺸﯽ؟
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﮑﺸﻦ ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﺗﻮ ﺩﺯﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭ
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﮑﺸﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﻭ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺭﻭ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﺸﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻤﮏ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺭﻭ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﺸﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺞ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻭ ﺷﮑﻢ ﺳﯿﺮﯼ
ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺭﻭ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﺸﻢ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ ﺟﻠﻮﻩ ﺳﻔﺮﻩ ﻋﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ
ﺗﺮﻩ .
ﺳﺮﺗﻮ ﺑﺎﻻ ﺑﮕﯿﺮ ﻣﺮﺩ !..
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ

اسپم ممنوع هست.
ولی واقعا تاثیرگذاره، دمت گرم:(;)
 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
خواستم چشمهایت را از پشت بگیرم
ولی دیدم طاقت اسم هایی را
که میاوری ندارم!
 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید ...

# امسال روزه می گیری؟

+ اگر خدا بخواهد ...

# من هم می گیرم، ولی کدام پزشک این همه سختی را برای بدن تایید می کند؟

+ همان که وقتی همه پزشکان جوابت کردند ، برایت معجزه می کند !
 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
خدایا تو این ماه رمضونیه که ما گناه نمیکنیم

این دوتا فرشته رو شونه هامونم بیکارن

قربونت بگو یکم شونه هامو ماساژ بدن ، مرسی !
 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
یستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد
زنی در حال عبور اورا دید
اورا به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید
و گفت مواظب خودت باش
کودک پرسید : ببخشید خانم شما خدا هستید؟؟؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم
کودک گفت : می دانستم با او نسبتی داری...
 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
قند خون مادر بالاست
اما دلش همیشه شور می زند برای ما
اشکهای مادر...مروارید شده است در صدف چشمانش
دکترها اسمش را گذاشته اند آب مروارید
حرف ها دارد چشمان مادر... گویی زیر نویس فارسی دارد
دستانش را نوازش می کنم
داستانی دارد دستانش
ادعای عشق می کنیم و فراموش کرده ایم رنگ چشم های مادرمان را
 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
خدایا التماست می کنم

همه دنیایت ارزانیِ دیگران !

ولی ...

آنکه دنیایِ من است

مالِ دیـگری نباشد

 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
در ٤ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... کثیف نکردن شلوار
در ٦ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پیدا کردن راه خانه از مدرسه
در ١٢ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... داشتنِ دوست
در ١٨ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... گرفتن گواهى نامه رانندگى
در ٢٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... برقرارى رابطه
در ٣٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پول داشتن
در ٤٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پول داشتن
در ٥٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پول داشتن
در ٦٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... برقرارى رابطه
در ٦٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... تمدید گواهى نامه رانندگى
در ٧٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... داشتنِ دوست
در ٧٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پیدا کردن راه خانه
در ٨٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... کثیف نکردن شلوار
اخرشم به خوبی و باتوشه پر رفتن به اونا دنیا یعنی موفقیت............
 

Similar threads

بالا