و او يکريز و پي در پي ،دی خیال تو بیامد به در خانه دل
در بزد گفت بیا در بگشا هیچ مگو
دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو
گفت من آن توام دست مخا هیچ مگو
دَم گرم خوشش را بر گلويم سخت بفشارد ،
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .
بدين سان بشکند در من ،
سکوت مرگ بارم را