می دانستم که عهد و پیمانِ مرا
در هم شکنی، ولی به این زودی نه
*امیر خسرو دهلوی*
هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر
به چشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که واای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم
می دانستم که عهد و پیمانِ مرا
در هم شکنی، ولی به این زودی نه
*امیر خسرو دهلوی*
هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر
به چشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که واای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم
من رشتۀ محبتِ تو پاره می کنم
شاید گره خورد به تو نزدیک تر شوم
*ذوقی اردستانی*
من آن شب زاده ی خشمم که با شب رازها دارم
غمم آغاز خورشیدُ به شب آوازها دارم
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
دفتر صـــوفی سواد حرف نیســــت
جز دل اســـپید همچون برف نیســــت
محمل بدار ای ساربان.تندی مکن با کاروانتا چو رویا شود این صحنه ی عشق
کندر و عود در آتش ریزم
ز آن سپس همچو یکی کولی مست
نرم و پیچنده ز جا بر خیزم
در شب اکنون چیزے مے گذردمحمل بدار ای ساربان.تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان.گویی روانم میرود
در شب اکنون چیزے مے گذرد
ماه سُرخَست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظه ے باریدن را گوئے منتظرند
در شب اکنون چیزے مے گذرد
ماه سُرخَست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظه ے باریدن را گوئے منتظرند
يک قطره عشق کنج دلم را گرفته استدايم گل اين بستان شاداب نميماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايي
تو می گذری...............من می گذرميک قطره عشق کنج دلم را گرفته است
اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست
خم شد شکست پشت دل نازکم ولی
بار غمت عزيز تر از جان کشيدنی ست
تو می گذری...............من می گذرم
تو از من
من از دل
در مـی زنم...لهجه عشق گرفته ام
بس که با تو زیسته ام.
مرا در آغوش بگیر
دلم یک بغل خاطره می خواهد
....
در مـی زنم...
آغـوشت را بُگشـای!
بـی هیچ سُوالی بعد از دیدن چشـمآن خیس و نگرانم!
تنگ در آغـوشم گیر!
من از همه جای جهان می تــَـرسم.....!!
هزار جهد بکردم که یار من باشیما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مراد بخش دل بی قرار من باشی
چراغ دیده ی شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
یه نفر بود که دل به نگاهش بستمیوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نا محرم حال درد پنهانی
یه نفر بود که دل به نگاهش بستم
نگاهش سردو غریبه، میخام برگردم
دل تاب تنهایی نداردملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگین را کشیدند
ز طوفان صدای بی شکیبم
بخود لرزیده در ابری خزیدند
دل تاب تنهایی ندارد
باور نکن تنهایی ات را
هر جای این دنیا که باشی
من با توام تنهای تنها
من با توام هر جا که هستی
حتی اگر باهم نباشیم
حتی اگر یک لحظه، یک روز
باهم در این عالم نباشیم
ای قوم به حج رفته کجایید کجاییدمستیم از سر پرید ای همنفس
بار دیگر پر کن این پیمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پایان آرم این افسانه را
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همینجاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برایید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید
از خواجه ی آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته ی گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس گه بر گنج شما پرده شمایید
مارا سریست با تو که گر خلق روزگاردر دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته میدهد آزارم
آن آرزوی گمشده میرقصد
در پرده های مبهم پندارم
مارا سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند سربرود همان بر آن سریم
مارا سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند سربرود همان بر آن سریم
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
شبها مسلمان
روزها کافر
روزها بیتاب
شبها بیخواب
شبها با یار
روزها با دار
روزها با داد
شبها بیداد
شب و روزم را فروختم بیا تا همیشگی شوم
من همان جامم که گفت آن غمگسار
با دل خونین ، لب ِ خندان بیار
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |