تو ناپدید می شوی ومن خراب می شوم چه میدهی عذاب را به چشم نیمه باز منهمه جا قصّۀ دیوانگیِ مجنون است
هیچ کس را خبری نیست که لیلی چون است
تو ناپدید می شوی ومن خراب می شوم چه میدهی عذاب را به چشم نیمه باز منهمه جا قصّۀ دیوانگیِ مجنون است
هیچ کس را خبری نیست که لیلی چون است
تو ناپدید می شوی ومن خراب می شوم چه میدهی عذاب را به چشم نیمه باز من
یک ساقه تنها ویک برگ و سه گلبرگی با این همه بی چیزی در دل طرب انگیزیمیفریبی هر نفس ما را به افسونی
میکشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهی های این زندان می افروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
یک درخت پیرم و سهم تبرها می شومیک ساقه تنها ویک برگ و سه گلبرگی با این همه بی چیزی در دل طرب انگیزی
با جسم سبو مانند ، تا صبح سبوگیری شبنم ز هوا گیری می گیری و می ریزی
یک درخت پیرم و سهم تبرها می شوم
مرده ام، دارم خوراک جانورها می شوم
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شودمی خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشین و می ، روشن میخور
کاین سبزه بسی دمد زخاک من و تو
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود
باید بگویم اسم دلم، دل نمـــــی شود
دوست دارم رک بگویی عاشقی اما هنــــوزدهقان قضا بسی چو ما کشت و درود
غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم در نه زود
تا باز خورم که بودنی ها همه بود
دوست دارم رک بگویی عاشقی اما هنــــوز
از تو می پرسم تو با لبخند پاسخ می دهی
یکی درد و یکی درمون پسندد
یکی وصل و یکی هجرون پسندد
من از درمون و درد و وصل و هجرون
پسندم آنچه را جانون پسندد
دیشب به تو گفتم که مرا جز تو کسی نیست
گفتی که مرا جز تو کسی هست دلم ریخت
تو را میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس
مرغی اسیرم
من قصه ی خود را به گل آینه گفتم
وقتی که چو من آینه بشکست دلم ریخت
چراتوجلوه ساز این بهار من نمیشویترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن پایان و دانستم
پای تا سر هیچ هستم
هیچ هستم هیچ
چراتوجلوه ساز این بهار من نمیشوی
چه بوده ان گناه من که یار من نمیشوی
نکند یوسف عمرم رود از مصر خیالت باز اواره تنهایی چاهم بکنییغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن ، در بر قبا بگردان
نکند یوسف عمرم رود از مصر خیالت باز اواره تنهایی چاهم بکنی
میای در کاسه چشم است ساقی را بنامیزدیا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی ، زمیان برخیزم
میای در کاسه چشم است ساقی را بنامیزد
که مستی میکند با عقل و میبخشد خماری خوش
نگفته ام به کسی، جز به چتر و پنجره هاشب تیره و ره دراز و من حیران
فانوس گرفته او به راه من
بر شعله ی بی شکیب فانوسش
وحشت زده میدود نگاه من
نگفته ام به کسی، جز به چتر و پنجره ها
«نگاه و خاطره و...»: رازِ با تو در باران...
قفس شکست به هنگام رعد و برقی سخت
رسیده فرصت پروازِ با تو در باران...
در نگاه غمین تو هرروزناشناسی درون سینه ی من
پنجه بر چنگ و رود میساید
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود میاید
دیگر قفس،شکستنِ تو کار خیر نیستحالا که اعتنا به کبوتر نمی کنیمن با دلت دوباره چه کردم که بعد منبا خاطرات زندگی ات سر نمی کنی؟ناشناسی درون سینه ی منپنجه بر چنگ و رود میسایدهمره نغمه های موزونشگوییا بوی عود میاید
مرامهر سیه چشمان زسر بیرون نخواهدشد قضای اسمان است این ودگرگون نخواهدشددر نگاه غمین تو هرروزقصه های نگفته میبینمقفل بگشا از ان لب خاموشچیست راز دل تو شیرینم
مرامهر سیه چشمان زسر بیرون نخواهدشد قضای اسمان است این ودگرگون نخواهدشد
دلم بی وصل تو شادی مبیناد
به غیر از محنت آزادی مبیناد
خراب آباد دل ، بی مقدم تو
الهی هرگز آبادی مبیناد
در دل آیینه ی چشمان او
این زن افسرده جان و پیر کیست؟
این منم رنجورو فرتوت و غمین؟
ور نه آیا صاحب تصویر کیست؟
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم ، بر آرم یا نه
هیچ میدانی چرا جان را نثارت می کنم؟
تا یقین گردد تو را می خواهم از جان بیشتر
ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آن را زبیم
در دل مرداب ها بنهفته ام
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |