کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ћцвгіѕ Ǥіяl

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم گرفته آسمون نمیتونم گریه کنم
شکنجه میشم ازخودم نمیتونم شکوه کنم
انگاری کوه غصه ها روسینه ی من اومده
آخ داره باورم میشه خنده به ما نیومده
دلم گرفته آسمون ازخودتم خسته ترم
توروزگار بی کسی یه عمره که در به درم
حتی صدای نفسم میگه که توی قفسم
من واسه آتیش زدن یه کوله بارشب، بسم
دلم گرفته آسمون یه کم منوحوصله کن
منوکه ازاین روزگاریه خورده کمترگله کن

منوبه بازی میگیرن عقربه های ساعتم
مرگ که تقدیم میکنه لحظه به لحظه لعنتم
آهای زمین یه لحظه تو نفس نزن
نچرخ تاآروم بگیره یه آدم شکسته تر
دلم گرفته آسمون ازخودتم خسته ترم
توروزگاربی کسی یه عمرکه در به درم
آهای زمین یه لحظه تونفس نزن
 

Ћцвгіѕ Ǥіяl

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خسته شدم از بس نوشتم و نیامدی ...

چند ماه در میان سطرهای من خودنمایی کردی کم نیست ؟
تمامش کن و برگرد ...
برگرد و بمان تا همیشه تا غمم بخوابد...



 

sama jooon

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا مرا به بزرگی چیزهایی که داده ای آگاه و راضی کن تا کوچکی چیزهایی که ندارم
آرامشم را برهم نزند
 

sama jooon

عضو جدید
کاربر ممتاز
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
از جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دگران بازیچه ی بازیگران
اول به چنگ آرم تورا وانگه گرفتارت شوم
 

sama jooon

عضو جدید
کاربر ممتاز
پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند
آری!اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور می کنی وقتی ندانی
لبخند های شادی و غم فرق دارند
برعکس می کردم طواف خانه ات را
دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند
بر من به چشم کشته ی عشقت نظر کن
پروانه های مرده با هم فرق دارند!!
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
بی تو بودن را معنا می کنم با تنهایی و آسمان گرفته

آسمان پر باران چشم هایم

بی تو بودن را معنا می کنم با شمع , با سوزش ناگریز شمعی بی پروانه

بی تو بودن را چگونه میتوان تفسیر کرد

وقتی که بی تو بودن خیلی دشوار است ؟
 

yoolia

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه ای زندگی منم كه هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فكرم كه رشته پاره كنم
نه بر آنم كه از تو بگریزم
همه ذرات جسم خاكی من
از تو ای شعر گرم در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
كه لبالب ز باده ی روزند
با هزاران جوانه میخواند
بوته نسترن سرود ترا
هر نسیمی كه می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا
من ترا در تو جستجو كردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت كاویدم
پر شدم پر شدم ز زیبایی
پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید
حیف از آن روزها كه من با خشم
به تو چون دشمنی نظر كردم
پوچ پنداشتم فریب ترا

ز تو ماندم ترا هدر كردم
غافل از آنكه تو به جایی و من
همچو آبی روان كه در گذرم
گمشده در غبار شون زوال

ره تاریك مرگ می سپرم

آه ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ بنگرد در من
روی آینه ام سیاه شود
عاشقم عاشق ستاره صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام توست بر آن
می مكم با وجود تشنه خویش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو كام میگیرم
تا به خشم آورم خدای تورا
فروغ فرخزاد








127230818816.jpg
 

mojtabaabb

عضو جدید
زندگی وقت کمی بودونمیدانستیم/همه ی عمردمی بودونمیدانستیم/حسرت رد شدن ثانیه های کوچک/فرصت مغتنمی بودو نمیدانستیم/تشنه لب. عمربه سررفت وبه قول سهراب/آب دریک قدمی بودو نمیدانستیم..........
 

tomas.edison

عضو جدید
[FONT=&quot]گفتم: خدایا از همه دلگیرم گفت: حتی از من؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم: خدایا دلم را ربودند گفت: پیش از من؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم: خدایا چقدر دوری گفت: تو یا من؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم: خدایا تنها ترینم گفت: پس من؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم: خدایا کمک خواستم گفت: از غیر من؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم: خدایا دوستت دارم گفت: بیش از من؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم: خدایا اینقدر نگو من گفت: من توام تو من[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
 

سروش7

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
قیصر امین پور
 

سروش7

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نمی دونم که چرا هر وقت به تو می رسم ، نمی توانم از تو

بگویم. برای گفتنت واژه کم می آورم. به هر حال ، بدان

که بیشتر از این حرف ها و واژه ها برایم معنا می دهی
 

najafi20

عضو جدید
هر جا که می روی مرا نیز با خود ببر....


نگذار که در سکوت تلخ
زندگی تنها بمانم ، نگذار که در خلوت تاریک زندگی



در گوشه ای بنشینم و به نوای غمگین چشمانم گوش کنم...


هر جا که می روی اگر دوستم میداري مرا با خود ببر.....


به سفر می روی مرا همسفر خودت بدان ، به رویاها می روی مرا نیز رویای خودت بدان...


نگذار که احساس کنم یک
عاشق تنهایم....

عاشقی که آرزوی یک لحظه را دارد که در کنار یارش و آن کسی که دوستش دارد باشد!


نگذار که همسفر من
تنهایی ها باشند و همزبان من سکوت تلخ زندگی
!


هر جا که می روی این دل بی طاقتم را که مجنون تو هست
تنها
نگذار!


دلی که همیشه و همیشه برای تو بوده و هست و


خواهد بود ، یک دل وفادار ، عاشق و یکرنگ!


به من نگو که قلبم همیشه در کنارت هست و هیچگاه احساس دوری


از مرا نمیکنی، اینها همه یک قصه است ! من حقیقت را میخواهم ، و


حقیقت
زندگی تویی ، وجود پر مهر تو و آن آغوش مهربان تو هست...



هر جا که می روی ، مرا نیز با خود ببر ،
مرا تنها نگذار و مرا روانه دشت تنهایی ها نکن!
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز نیامده ای خداحافظ ؟ تقصیر تو نیست ، همیشه همین گونه بوده ، برو اما من پشت سرت نه دست که دل تکان می دهم
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر کی اومد تو زندگیم..میبردمش تا آسمون امروز میشد رفیق راه..فردا واسم بلای جون نمیشه قبل عاشقو..بدست هر کسی سپرد نمیدونم بد میاورد..یا چوب سادگیشو خورد هر چی که به سرم اومد..تقصیر هیچکسی نبود هر چی که بود پای خودم..تو قصه هام کسی نبود هیچکسی عاشقم نشد..هیشکی سراغم نیومد جواب کار خودمه..هر چی بلا سرم اومد تقصر هیچ کسی نبود..هر چی که بود به پای من فقط تو بعد از این نیا..میون لحظه های من رفاقتت مال خودت..منت نزار روی سرم این قصه ها تموم شده..دیگه نیا دورو برم…
 

mohammad vaghei

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
· اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
 

mohammad vaghei

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
· اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است
 

رویا-shz

عضو جدید
در این شهر صدای پای مردمی است
که هم چنان که تو رامیبوسند طناب دار تو را می بافند
مردمی که صادقانه دروغ میگویند و خالصانه به تو خیانت میکنند
در این شهر هر چه تنها تر باشی پیروز تری
 

mina jigili

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ !!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
سهراب سپهری
 

reyhane-m

عضو جدید
باران که می بارد.... باید آغوشی باشد... پنجره‌ی نیمه بازی... موسیقی باران... بوی خاک... سرمای هوا... گره‌ی کور دست‌ها و پاها... گرمای عریان عاشقی... صدای تپش قلب‌ها... باران که می‌بارد... باید کسی باشد ، اما نیست!

 

Ћцвгіѕ Ǥіяl

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترَم

تو رو زگار بی کسی یه عمره که در به درم

حتی صدای نفسم میگه که توی قفسم

من واسه آتش زدنت یه کوله بار شب بسم

دلم گرفته آسمون یه کم منو حوصله کن

منو که از این روزگار یه خورده کمتر گله کن

منو به بازی میگیرند عقربه های ساعتم

برگهَ تقویم میکنه لحظه به لحظه لعنتم

آهای زمین یه لحظه تو نفس نزن

نه چرخ که آرو بگیره یه آدم شکسته تن

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش می دانستی
بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
من چه حالی بودم!
خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید
پلک دل باز پرید
من سراسیمه به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور
زود برخیز عزیز
جامه تنگ در آر
وسراپا به سپیدی تو درآ.
وبه چشمم گفتم:
باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟
که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است!
چشم خندید و به اشک گفت برو
بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.
و به دستان رهایم گفتم:
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت.
دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده!
وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بكند
خاطرم راگفتم:
زودتر راه بیفت
هر چه باشد بلد راه تویی.
ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت:
مرحمت کم نشود
گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست.
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم
پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم
و به لبها گفتم:
خنده ات را بردار
دست در دست تبسم بگذار
و نبینم دیگر
که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی
مژده دادم به نگاهم گفتم:
نذر دیدار قبول افتادست
ومبارک بادت
وصل تو با برق نگاه
و تپش های دلم را گفتم:
اندکی آهسته
آبرویم نبری
پایکوبی ز چه برپا کردی

نفسم را گفتم:
جان من تو دگر بند نیا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت
و به پلکم فرمود:
همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه
پای در راه شدم
دل به عقلم می گفت:
من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد
هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی
من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند
و مرا خواهد دید
عقل به آرامی گفت:
من چه می دانستم
من گمان می کردم
دیدنش ممکن نیست
و نمی دانستم
بین من با دل او صحبت صد پیوند است
سینه فریاد

حرف از غصه و اندیشه بس است
به ملاقات بیندیش و نشاط
آخر ای پای عزیز
قدمت را قربان
تندتر راه برو
طاقتم طاق شده
چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم میكرد /دست بر هم میخورد
مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می كوبید
عقل شرمنده به آرامی گفت:
راه را گم نکنید
خاطرم خنده به لب گفت نترس
نگران هیچ مباش
سفر منزل دوست کار هر روز من است
عقل پرسید :؟
دست خالی که بد است
کاشکی...
سینه خندید و بگفت:
دست خالی ز چه روی !؟
این همه هدیه کجا چیزی نیست!
چشم را گریه شوق

قلب را عشق بزرگ
روح را شوق وصال
لب پر از ذکر حبیب
. خاطر آکنده یاد
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
طرح دلي به وسعت دريا كشيده ام
آن را فقط براي تو تنها كشيده ام

از راه دور آمده اي سمت باغ من
نقش تو را به خلوت اين جا كشيده ام

در قاب بي قراري قلبم شكفته است
نقشي كه من ز طالع فردا كشيده ام

تنها براي بودن تو اي عشق من
طرح دلي به وسعت دريا كشيده ام
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
و چه بدهکارم من به خودم ....

به ایمانم...

به روحم ....


بابت تمام "دوستت دارم" هایی که نگفتم و


بلعیدمشان ....

تا
ثابت کنم ، روشنفکرم.....

تا بگویم منطقی هستم ........... و نبودم !!!

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم به اين همه آيينه
رو نخواهد كرد

بجز نگاه تو را جستجو نخواهد كرد
پرنده اي كه گرفتار پرزدن باشد
به آب و دانه و آواز خو نخواهد كرد
بيا مسافر چشمم
كه هيچ حادثه اي
نگاه پنجره را زير و رو نخواهد كرد
به غير نام تو
اي التهاب روحاني
دلم براي سرودن، وضو نخواهد كرد

عزيز غايب من
اي هميشه در خاطر
بجز تو را دل من آرزو نخواهد كرد...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا