tahoora62
کاربر بیش فعال
من آشناي غزل هاي خاطرات شمايم
گاهي در دلم سوگواره برپا مي شود
گاهي دلم براي صداي خمپاره ها مي تپد دلم براي نخل هاي سوخته مي سوزد و آهسته
و بي صدا ساقه زرد غم و اندوه در دلم ريشه مي كند
و به ياد شما آواي غريبي سر مي دهم
و در اين روزگار غريب به غربت و تنهايي خود مي گريم
و به ياد شما، دوباره جان مي گيرم
من، از شما جدا مانده ام
نشانه غربت شمارا از زمان و زمانه ديده ام
من، حديث حادثه ها را شنيده ام.
روزگار، نه ، زمانه، نه
زمان، زمان غريبي است
غربت ياد شهيد غيرت هاي رفته به باد را زنده نمي كند،
غربت ياد شهيد حديث عشق و جنون را رها نمي كند،
غربت ياد شهيد صحبت سرخ لاله ها را هويدا نمي كند،
غربت ياد شهيد ابرهاي تيره دل را سپيد نمي كند
وغربت ياد شهيد غيرت ما را شعله ور نمي كند.
آري، زمان زمان غريبي است حصار غربت ما نمي شكند.
قرارهاي امروزي آواي بي قراران را از يادها برده است،
ترانه هاي امروزي ترانه ي دلنواز باران جبهه ها را از بين برده است.
آواي باران به گوشمان نمي رسد
عطر سرخ ايثار بويش را از دست داده است.
چشم هاي غرق به مال چشم هاي فانوسي آن روزها رااز ياد برده است
لبخندهاي مايل به دنيا لبخندهاي دريايي دريادلان را فراموش كرده است
آسمان سينه هامان از آواي غربت ياران بغض ابر گرفته است
كجائيد؟!
اي لبهاي خاموش تا با صداي آشناي خود
برايم بگوئيد رازهاي در زنگار نهفته را
قصه شوق پرواز را
باور كنيد! من اسير دنياي دردآلود و نازيبا، شده ام
و از زيباييهاي شما فاصله گرفته ام
من، اسير مرداب هاي تباهي ام
طوفان حوادث در اين زمانه غربت از شما جدايم كرده است.
با چشمان مضطرب و گريانم به دنبال يادگاري از آن روزها مي گردم
از روي يك نيازو براي فهميدن يك راز بيشتر،
دلم مي خواهد حديث ياران بي مزارتان، حديث گردان هاي گمنام و قصه سحرگاه هاي اعزام را دوباره بشنوم چشمانم به دنبال چشم هاي باراني شما مي گردد
و دل آواره ام دنبال دل هاي آسمان وار طوفاني شما مي گردد
آري! نگاهم از نگاه هاي آلوده بسياري بيزار است؛
من، به دنبال نشان سرخ شمايم
و از نسيم ها، مي پرسم.
من غمي بزرگ را در دل تسلي مي دهم؛
غم نبودن با شما، دوري از شما و غربت شما.
زمانه مي خواهد كه، من بي غم و درد باشم
زمانه مي خواهد كه راحت تن فراهم كنم و روح سرگشته را رها سازم .
اما من نمي توانم لب فرو بندم
پيام خون شما را باید شنید و فهمید
خدا كند، شور جانبازي هاي شما،
نگذارد زمزمه هاي ناپاك نامردان را نظاره كنم.
نگاه هاي ناپاك، چشم هاي بسياري را فريفته خود مي كنند و فريب مي دهند
و به خواب غفلت مي برند گويي آغاز خواب هاي خوش فرا رسيده است.
خدا كند كه روح بلندتان هميشه، مرا مدد كند.
بگذار حرف هايم، در دل بماند
وعقده هاي غريبانه خود را در سينه، نگه دارم
و زخم نامه غربت و تنهايي را برايت شرح ندهم.
آري! بگذارهر از گاهي شميم نام پاكت را بشنوم
و يادت رادر دل زنده نگه دارم و تصويرت را در خاطره ايام جاري و باقي نگه دارم.
گاهي در دلم سوگواره برپا مي شود
گاهي دلم براي صداي خمپاره ها مي تپد دلم براي نخل هاي سوخته مي سوزد و آهسته
و بي صدا ساقه زرد غم و اندوه در دلم ريشه مي كند
و به ياد شما آواي غريبي سر مي دهم
و در اين روزگار غريب به غربت و تنهايي خود مي گريم
و به ياد شما، دوباره جان مي گيرم
من، از شما جدا مانده ام
نشانه غربت شمارا از زمان و زمانه ديده ام
من، حديث حادثه ها را شنيده ام.
روزگار، نه ، زمانه، نه
زمان، زمان غريبي است
غربت ياد شهيد غيرت هاي رفته به باد را زنده نمي كند،
غربت ياد شهيد حديث عشق و جنون را رها نمي كند،
غربت ياد شهيد صحبت سرخ لاله ها را هويدا نمي كند،
غربت ياد شهيد ابرهاي تيره دل را سپيد نمي كند
وغربت ياد شهيد غيرت ما را شعله ور نمي كند.
آري، زمان زمان غريبي است حصار غربت ما نمي شكند.
قرارهاي امروزي آواي بي قراران را از يادها برده است،
ترانه هاي امروزي ترانه ي دلنواز باران جبهه ها را از بين برده است.
آواي باران به گوشمان نمي رسد
عطر سرخ ايثار بويش را از دست داده است.
چشم هاي غرق به مال چشم هاي فانوسي آن روزها رااز ياد برده است
لبخندهاي مايل به دنيا لبخندهاي دريايي دريادلان را فراموش كرده است
آسمان سينه هامان از آواي غربت ياران بغض ابر گرفته است
كجائيد؟!
اي لبهاي خاموش تا با صداي آشناي خود
برايم بگوئيد رازهاي در زنگار نهفته را
قصه شوق پرواز را
باور كنيد! من اسير دنياي دردآلود و نازيبا، شده ام
و از زيباييهاي شما فاصله گرفته ام
من، اسير مرداب هاي تباهي ام
طوفان حوادث در اين زمانه غربت از شما جدايم كرده است.
با چشمان مضطرب و گريانم به دنبال يادگاري از آن روزها مي گردم
از روي يك نيازو براي فهميدن يك راز بيشتر،
دلم مي خواهد حديث ياران بي مزارتان، حديث گردان هاي گمنام و قصه سحرگاه هاي اعزام را دوباره بشنوم چشمانم به دنبال چشم هاي باراني شما مي گردد
و دل آواره ام دنبال دل هاي آسمان وار طوفاني شما مي گردد
آري! نگاهم از نگاه هاي آلوده بسياري بيزار است؛
من، به دنبال نشان سرخ شمايم
و از نسيم ها، مي پرسم.
من غمي بزرگ را در دل تسلي مي دهم؛
غم نبودن با شما، دوري از شما و غربت شما.
زمانه مي خواهد كه، من بي غم و درد باشم
زمانه مي خواهد كه راحت تن فراهم كنم و روح سرگشته را رها سازم .
اما من نمي توانم لب فرو بندم
پيام خون شما را باید شنید و فهمید
خدا كند، شور جانبازي هاي شما،
نگذارد زمزمه هاي ناپاك نامردان را نظاره كنم.
نگاه هاي ناپاك، چشم هاي بسياري را فريفته خود مي كنند و فريب مي دهند
و به خواب غفلت مي برند گويي آغاز خواب هاي خوش فرا رسيده است.
خدا كند كه روح بلندتان هميشه، مرا مدد كند.
بگذار حرف هايم، در دل بماند
وعقده هاي غريبانه خود را در سينه، نگه دارم
و زخم نامه غربت و تنهايي را برايت شرح ندهم.
آري! بگذارهر از گاهي شميم نام پاكت را بشنوم
و يادت رادر دل زنده نگه دارم و تصويرت را در خاطره ايام جاري و باقي نگه دارم.