سلام بچه ها.....تو موفقیت من شریک باشین
	
	
	
		
		
		
			
		
		
	
	
		 
	
با شروع اولین روزای پاییزی غمگین و افسرده بودم...وقتی فصل مورد علاقم جاشو به پاییزه غمگین و دلمرده داد و زندگی سرزنده تابستونی جاشو به باد سرد پاییز داد روح منم پاییزی شد و غمگین!
چندین ماه با بدترین احوال روحی دست و پنجه نرم کردم و تنهاییامو با چاردیواریه بی روح اتاقم و چشمای اشک آلود قسمت کردم...دیگه اون ادمی نبودم که همیشه بودم انگار یه کس دیگه جای من تصمیم میگرفت و عمل میکرد مثل آدمایی که توی گرداب گیر میفتن به هرچیزی چنگ زدم تا ازین وضع بیرون بیام و بشم همون آدم شاد و سرزنده ای که امان دوستا و خانوادشو با شلوغ کاریاش میبرید....
اما نمیشد....
افسردگی بیماری بود که داشت من وتا مرز نابودی میبرد
.
.
.
.
.
.
تا مرگ!
هرروز بیشتر فرو میرفتم و هرروز بیقرار تر میشدم...
تقریبا درس و کار و زندگی و همه چیز و کنار گذاشته بودم و زندگیمو خلاصه کرده بودم تو خواب و نت و تنهایی و چشمایی که همیشه و بی دلیل میبارید!....
تا اینکه بالاخره با یه اتفاق ساده تصمیم گرفتم دوباره بلند بشم و رخوت و از خودم دور کنم...8-9 روز نت نیومدم و دوباره ورزش و دوباره تفریح و دوباره درس و فعالیت.....
حالا حالم خیلی خوبه و تقریبا تو دوره نقاهتم
		 هفته های اخره پاییزم داره تموم میشه و من خوشحالتر از همیشه انتظار زمستون و بهار و میکشم
	
 هفته های اخره پاییزم داره تموم میشه و من خوشحالتر از همیشه انتظار زمستون و بهار و میکشم
	
	
	
		
		
		
		
	
	
		 
	
روحم داره دوباره تازه و سرحال میشه و انرژی از دست رفته رو جایگزین میکنه......
همه اینارو گفتم تا این روزای تازه رو با دوستام شریک باشم و این حاله خوش و باهاشون جشن بگیرم
		 امیدوارم سراغ هیچ کس نره و سراغ منم دیگه نیاد
	
 امیدوارم سراغ هیچ کس نره و سراغ منم دیگه نیاد
	
	
	
		
		
		
		
	
	
		 
	
			
			 
	با شروع اولین روزای پاییزی غمگین و افسرده بودم...وقتی فصل مورد علاقم جاشو به پاییزه غمگین و دلمرده داد و زندگی سرزنده تابستونی جاشو به باد سرد پاییز داد روح منم پاییزی شد و غمگین!
چندین ماه با بدترین احوال روحی دست و پنجه نرم کردم و تنهاییامو با چاردیواریه بی روح اتاقم و چشمای اشک آلود قسمت کردم...دیگه اون ادمی نبودم که همیشه بودم انگار یه کس دیگه جای من تصمیم میگرفت و عمل میکرد مثل آدمایی که توی گرداب گیر میفتن به هرچیزی چنگ زدم تا ازین وضع بیرون بیام و بشم همون آدم شاد و سرزنده ای که امان دوستا و خانوادشو با شلوغ کاریاش میبرید....
اما نمیشد....
افسردگی بیماری بود که داشت من وتا مرز نابودی میبرد
.
.
.
.
.
.
تا مرگ!
هرروز بیشتر فرو میرفتم و هرروز بیقرار تر میشدم...
تقریبا درس و کار و زندگی و همه چیز و کنار گذاشته بودم و زندگیمو خلاصه کرده بودم تو خواب و نت و تنهایی و چشمایی که همیشه و بی دلیل میبارید!....
تا اینکه بالاخره با یه اتفاق ساده تصمیم گرفتم دوباره بلند بشم و رخوت و از خودم دور کنم...8-9 روز نت نیومدم و دوباره ورزش و دوباره تفریح و دوباره درس و فعالیت.....
حالا حالم خیلی خوبه و تقریبا تو دوره نقاهتم
 
	 
	روحم داره دوباره تازه و سرحال میشه و انرژی از دست رفته رو جایگزین میکنه......
همه اینارو گفتم تا این روزای تازه رو با دوستام شریک باشم و این حاله خوش و باهاشون جشن بگیرم
 
	 
	 
				 
 
		 
 
		
 
 
		 
 
		 
	 
	 
	 
	 
 
		 
 
		
 
 
		 
 
		 
	 
 
		

 
 
		


 واقعا که دوستای مارو باش توروخدا! با ذوق وشوق تاپیک بزن آخرشم این! هی روزگاااااااااااااااااااااااااااار!
 واقعا که دوستای مارو باش توروخدا! با ذوق وشوق تاپیک بزن آخرشم این! هی روزگاااااااااااااااااااااااااااار! 
 
		 
 
		 
 
		 
 
		
 
 
		 
	 
	 
 
		 
 
		 
	 
	 
 
		 
 
		 
 
		 
 
		 
 
		