بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
: دیروز...

به کودکم که نشسته ست در سر و رَحِمت!

به عشق: پایان بندی ِ روزهای غمت

به افتضاح ترین حالت درونی تو

به رگ زدن هایم روی خواب خونی تو

به پنجره که به مشتی تگرگ چسبیده

پریدن از خوابی که به مرگ چسبیده

به کودکی که به سختی ادامه می دهدم

به دختری که پس از مرگ نامه می دهدم!

به ماه های رسیده به سال و بعد سده!

به کلّ «می دهدم»های توی ذوق زده

به اینهمه چسبیدم که شعرتان بکنم

که عشق را وسط مرگ امتحان بکنم!

2: امروز!

تشنّجم در دستت، تو و زمین لرزه

فرار کردن ِ از سالها زن هرزه

به فیلم دیدن، در مبل های یک نفره

به زندگی چسبیدن شبیه یک حشره

به هرزگی تنم روی داغی نفسی

به شعرخواندن من روی تخت خواب کسی

به بحث ِ علمی ِ آهسته ی ِ در ِ گوشت!

مقاله خواندن، از دیدگاه آغوشت

به گریه کردن من در حقوق جاری زن

به بوسه های تو با نقد ساختارشکن

به بغض کردن و مُهر طلاق را خوردن

به پارک/ رفتنت و چای داغ را خوردن

درست می میرم تا ترا غلط نکنم!

به اینهمه می چسبم که گریه ات نکنم

3: فردا؟

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است

به خیسی چمدانی که عازم سفر است

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است

به کودکانه ترین خواب های توی تنت

به عشقبازی من با ادامه ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون

به بچّه ای که توام! در میان جاری خون

به آخرین فریادی که توی حنجره است

صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره

به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره

به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»

به دست های تو در آخرین تشنّج هام

به گریه کردن یک مرد آنور ِ گوشی

به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی

به بوسه های تو در خواب احتمالی من

به فیلم های ندیده، به مبل خالی من

به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام...

به خستگی تو از حرف های فلسفی ام

به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»

به چای خوردن تو پیش آدم بعدی

قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده

قسم به من! به همین شاعر تمام شده

قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام

دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام

به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت

دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت

به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ ...

دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه


.....

خوندیدن؟ اگر مثل من عاشق این شعر شدین، بدونین که شاهین نجفی برداشته قسمت سومش رو بسیار محشر خونده. و من دو شبه که گوش می دم و .... بی خیال. اینو دنلود کنین از اینجا و گوش کنین.........
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
مثل گالیور
در سرزمین كوتوله‌ها
توىِ زندگی‌ام پَخش و پلا شدى...
معرفى مى‌كنم از سمت راست؛
من؛
فِلِرتیشیاىِ مهربانِ تو
تو؛
غولِ عجیب شب‌هاىِمن
بدون چراغ جادو هم
حاكمیت‌ِ تو را به رسمیت مى‌شناسم...


لى لى پوت؛
كَفِ دست‌هاى تو بود
كه جا مى‌شدم
و تو مرا به سرزمین آدم بزرگ‌ها
معرفى كردى...


من فقط بندرى آزاد مى‌خواستم
اما حالا دیگر نگرانِ چیزى نیستم...

به جهنم كه نیستى!
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
حتي
تفاوت ما هم
عادي از کار درآمد
هيچ چيز نگذاشت
از قاب تکراري رابطه ها
فراتر برويم
...
ما درست
در مرکز دنيا
خواهيم مرد
و فلش
بعد از مرگ ما
براي گرفتن عکسي معمولي
به صدا در خواهد آمد
...!
 

دزيره

عضو جدید
خوب حالا پاهات رو زير كرسي دراز كن و يه انار بردار تا برات قصه بگم قصه اي كه با يكي بود يكي نبود شروع مي شه قصه از اون قديما
چيه انار دوست نداري كشمش و گردو بخور نخواستي لبو كه هست
چيه اين هم نمي خواي
هندونه هم رو ميزه
واي گفتي كرسي ياد يلدا افتادم
يادش بخير خونه مادر بزرگ پدر بزرگ
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
هي ..../!

پاييـــــــــز ..../!

ابرهايت را زودتر بفرست

شستن اين گرد غم

از دل من

چند پاييز

باران ميخواهد...!
 

oneunited

عضو جدید
کاربر ممتاز
آهنگی باش در این خانه بپیچ, پژواکی باش از بگذشته که هیچ, آهنگی نیست در نایی که اسیرم....
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ضحاک ماردوش
در افسانه هاي كهن اين سرزمين پادشاه عادل و درستكاري بود كه اهريمن پليد تصميم به جنگ و ستيزه با او گرفته بود .
اين پادشاه درستكار كه مرداس نام داشت مردي خداپرست و پرهيزكار بود .
بارها توسط اهريمن وسوسه شده بود كه از كارهاي خوب و اعمال نيك دست بردارد ولي با صبر و سعي خودش بر ايمان و خوبيهايش ثابت مانده بود .
روزي اهريمن با خود انديشيد و سپس خود را به صورت مرد جواني در آورده و به قصر مرداس رفت تا او را بفريبد. وقتي به قصر رسيد پسر پادشاه ضحاك بر روي تختي تكيه داده بود و استراحت مي كرد ضحاك بسيار نادان و كم تجربه بود و اهريمن به راحتي توانست با حرفهاي جذاب خود او را بفريبد.
روزها گذشت و همچنان دوستي بين ضحاك و اهريمن محكمتر مي شد تا جايي كه ضحاك براي هر تصميمي كه مي گرفت حتماً نظر اهريمن را جويا مي شد . روزي اهريمن رو به ضحاك كرده و به او گفت: مي دانم كه پدرت زحمات زيادي براي اين قصر و حكومت و مردم كشيده است ولي حقيقت اين است كه مردم دلشان مي خواهد فرمانرواي جواني مثل تو داشته باشند چون پدرت ديگر پير و فرسوده شده است. ضحاك جواب داد ؛ نه پدر من هنوز زنده است اين امكان ندارد .
اهريمن پاسخ داد ، مهم اين است كه تو به پادشاه شدن علاقه داري و براي رسيدن به آن بايد تلاش كني اگر تنها مانع رسيدن تو به تاج و تخت زنده بودن پدرت است ميتواني او را بكشي.
به هر حال او پير است و حتي اگر به دست تو هم كشته نشود همين روزها خواهد مرد ، در اين راه هر كمكي هم از دستم بر بيايد برايت انجام مي دهم .
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ضحاك نادان تسليم تلقينات اهريمن گشته و بي چون و چرا پذيرفت . اهريمن فرداي آن روز چاه عميقي را بر سر راه مرداس ايجاد كرد روي آن را با برگهاي خشك پوشاند، سپس به بالاي ديوار باغ رفت و منتظر مرداس شد .مرداس موقع عبور از آنجا بر روي برگهاي خشك قدم گذاشت و به درون چاه پرتاب شد و از دنيا رفت .
ضحاك به جاي پدرش بر تخت پادشاهي نشست ولي هيچكدام از خصوصيات پدرش را نداشت . او مردي خود خواه و بي فكر بود و فقط به فكر خوشي هاي خودش بود به همين جهت از زماني كه تاج و تخت شاهي به او واگذار شد ظلم و ستم بر مردم را شروع كرد . براي ترتيب دادن جشن ها و ضيافت هايش احتياج به آشپز ماهر داشت بنابر اين اهريمن خود را به شكل آشپز در آورد و با پختن غذاهاي خوشمزه و ترتيب دادن سفره هاي رنگين محبت خود را در دل ضحاك جاي داد . روزي ضحاك آشپز را صدا كرد و گفت: از كار تو خيلي راضي هستم آرزويت را بگو تا برايت برآورده سازم .
آشپز هم كه منتظر فرصت بود ، گفت : تنها آرزوي من شادي شماست و آرزو دارم شانه هاي شما را ببوسم و محبتم را اينطوري كه به شما نشان بدهم . ضحاك قبول كرد و لباسش را كنار زد درست همان لحظه اي كه آشپز شانه هاي ضحاك را بوسيد دو مار ترسناك در جاي بوسه ها ظاهر شدند و همان لحظه بود كه آشپز ناپديد شد .
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ضحاك كه حسابي ترسيده بود دستور داد مارها را از ريشه ببرند ولي درست در همان جاهاي برش ، مارهاي ديگر روئيدند.
چندين بار اين كار تكرار شد ولي فايده اي نداشت چون به محض بريدن ريشه مارها به جاي آن مار ديگري مي روييد .
ضحاك پزشكان زيادي را براي كمك گرفتن به دربار خود دعوت كرد ولي همه آنها از كمك به او عاجز بودند .
روزي از همين روزها اهريمن كه خود را به شكل پزشك ماهري در آورده بود به نزد پادشاه آمد به او گفت : مارها در اثر خوردن مغز انسان روز به روز ضعيفتر مي شوند پادشاه تصميم گرفت براي نجات خود از دست مارها هر روز حكم اعدام دو نفر را بدهد و از مغزهاي آنها براي نجات خود استفاده كند .
روزها گذشت و پادشاه هر روز دو انسان بيگناه را فداي
خودخواهي خودش مي كرد تا اين كه يك روز خدمه هايي كه مسوول تهيه غذا از مغر انسان براي مارها بودند تصميم گرفتند از مغز حيوانات استفاده كنند و زندانيان محكوم به اعدام را فراري بدهند.
سالها گذشت تا اين كه فريدون قهرماني كه پدرش نيز بدست ضحاك به قتل رسيده بود بر عليه او قيام كرد و او را شكست داد و مردم بينوا را نجات بخشيد و اينچنين بود كه اهريمن نااميد و غمگين شد .
ضحاك مار دوش در غاري واقع در كوه دماوند زنداني شد و ديگر هيچ مغزي نبود تا خوراك مارها شود و به اين ترتيب خودش هم گرفتار شد ، اهريمن كه خودش ضحاك را گمراه كرده بود لحظه به لظحه با خنده هاي شيطاني اش او را آزار ميداد ولي هرگز نتوانست فريدون شاه را گمراه نمايد چون او از نيروي عقل خودش استفاده مي كرد
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
چنگیزخان و شاهینش

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید..
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت...
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از
سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
«یک دوست، حتا وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.»

و بر بال دیگرش نوشتند:
«هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
لیلی دختری زیبا از قبیله عامریان بود و مجنون پسری زیبا از دیار عرب . نام اصلی او قیس بود و بعد از آشنایی با لیلی او را مجنون یعنی دیوانه خواندند چرا که او دیوانه وار دور کوه نجد که قبیله لیلی در آنجا بود طواف می کرد. قیس با لیلی در راه مکتب آشنا شد و این دو شیفته یکدیگر شدند. ابتدا عشقشان مخفی بود اما از آنجا که قصه دل را نمی توان مخفی نگاه داشت ،رسوای عالم شدند قصه دلدادگی ان دو به همه جا رسیدپدر لیلی مردی بود مشهور و ثروتمند و حاضر نبود دخترک زیبای خود را به فرد بی سر و پایی چون قیس دهد که تنها سرمایه اش یک دل عاشق بودو بس .
پدر مجنون به خواستگاری لیلی رفت اما نه تنها پدر لیلی بلکه همه قبیله عامریان با این وصلت مخالفت کردند
مجنون چون جواب رد شنید زاری ها و گریه ها کرد ولی دست بردار نبود قبیله لیلی قصد آزار او را کردند و او گریخت .مجنون حتی شخصی به نام نوفل را به خواستگاری لیلی فرستاد اما سودی نداشت . بعدها لیلی را به مردی از قبیله بنی اسد دادند البته بر خلاف میل لیلی، نام این مرد ابن سلام بود عروسی مفصلی بر گزار شد پدر لیلی از خوشحالی سکه های زیادی بین حاضران تقسیم کرد در اولین شب زفاف ابن سلام سیلی محکمی از لیلی نوش جان کرد .
مردی خبر این ازدواج را به مجنون رسانید و خود بهتر میدانید در ان موقع چه حالی به مجنون عاشق و بی دل دست داد ، غم مرگ پدر نیز پس از چندی به آن اضافه شد . لیلی نیز دل خوشی از ابن سلام نداشت و به زور با او سر می کرد تا اینکه ابن سلام بیمار شد وپس از مدتی جان سپرد و این خبر را به مجنون رساندند ، مجنون به دیدار لیلی شتافت
این دو مدتی در کنار هم بودند واز عشق هم بهره ها بردند ولی افسوس که دیری نپایید که چراغ عمر لیلی زیبا روی خاموش شد و مجنون تنهای تنها شد . قبر لیلی را از مجنون مخفی ساختند ولی مجنون از خدا خواست او را به لیلی برساند و گفت اینقدر می گردم واینقدر خاکها را می بویم تا بوی لیلی را حس کنم و چنین کرد تا قبر دلداده خود را یافت . مجنون بر سر قبر لیلی انچنان گریه و زاری کرد تا به او پیوست و او را در کنار لیلی دفن کردند و این دو دلداده عاشق بار دیگر در کنار هم آرمیدند
 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
واااااااااای چه تاپیکه خاطر سازیه اینجا یادش بخیر شبا تا صبح این تو بودیم
کجاس اون خونه کجاس اون کوچه ادماش کجان؟؟؟
واقعا دلم واسه بچه های خیلی قدیم زیر کرسی تنگیده
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام معصومه جان خوبی ؟

دلم تنگ شده بودا ...
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام بارون جونم. خوبم ممنون. تو خوبی؟
چرا همه هی میگن دلمون تنگ شده؟ خب چرا نمیان؟
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
الان با من بودی؟

نه کلی گفتم. هرکی میاد اینجا همینو میگه دیگه
همه دلشون تنگ شده واسه اون شبا. همه هم هر شب هستنف ولی نمیدونم چرا کسی اینجا نمیاد
خب باید بیایم تا دوباره مثل قبل بشه دیگه
 

Similar threads

بالا