خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

شاهده

عضو جدید
عاشق این خاطره ام آبجی...دستت درد نکنه!!

خواهش میکنم برادر مرتضی ...





:gol::gol::gol:

..::|خاطراتی از شهید بزرگوار: آقا حسن باقری|::..

1- بچه را لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . نمی توانست شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا.


2- آمده بود نشسته بود وسط کوچه . نمی شد بازی کرد. هر چی چخه کردیم و با توپ پلاستیکی و سنگ زدیم ، نرفت غلام حسین رفت جلو . نفهمیدیم چی گفت ، که گذاشت رفت.


3- کلاس هشتم بود. سال چهل و هشت ،چهل و نه . فامیل دورشان با چند تا بچه ی قد و نیم قد از عراق آواره شده بود. هیچی نداشتند ؛ نه جایی ، نه پولی . هفت هشت ماه پا پی صندوق دار مسجد لرزاده شده بود. می گفت« بابا یه وام بدین به این بنده ی خدا هیچی نداره . لا اقل یه سرپناهی پیدا کنه گناه داره. » حاجی هم می گفت « پسرجون ! وام میخوایی ، باید یه مقدار پول بذاری صندوق. همین.» آن قدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق . همه را بدهکار کرد تا یکی خانه دار شد.


4- سر راه مدرسه رفتیم کتاب فروشی .هرچی پول داشت کتاب خرید. می خواند؛ برای دکور نمی خرید.


5- سال آخر دبیرستان بود. شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام بهش داد و حسابی پذیرایی کرد. می گفت «ازشهرستان آمده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره »دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد.


6- دوست های هم دانشگاهیش را برده بود باغ دماوند. تابستان گرم و جوان های شیطان. باید بودی و می دیدی چه بلایی سر خانه و زندگی آمد . آب بازی کرده بودند همه ی رخت خواب های سفید و تمیز مامان زرد شده بود.


7- خیلی مواظب برادر کوچکش، احمد،بود. نامه می نوشت، تلفن می کرد، بیش تر باهم بودند. حرف هاش را گوش می کرد. گردش می رفتند. درد و دل می کردند. همیشه می گفت « فاصه ی سنی بابا و احمد زیاده . احمد باید بتونه به یکی حرفاشو بزنه .خیلی باید حواسمون به درس و کاراش باشه».


8- سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود.


9- مامان و باباش دلشان می خواست پشت سرش نماز بخوانند. هرچی می گفتند، قبول نمی کرد. خجالت می کشید.


10- بیست و دوی بهمن . پادگان شلوغ بود. سربازها قاطی مردم شدند. اسلحه خانه به هم ریخته بود. گلوله های خمپاره با خرج و چاشنی پخش زمین بود. دولا شد. جمع و جورشان که کرد، گفت« اگه یکیش منفجر بشه، کلی آدم تکه تکه می شن.»جعبه ها را که چیدند، با بقیه رفتند طرف دیگر پادگان.


:gol::gol::gol:
 
آخرین ویرایش:

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ای از: سرتیپ خلبان "علی بختیاری"

خاطره ای از: سرتیپ خلبان "علی بختیاری"

خداوند ناجی ما شد
روزهای اول جنگ بود. لازم بود که تاسیسات دریایی دشمن و ناوهای موشک انداز آن مورد تهاجم قرار گیرند. ما ماموریت داشتیم مانع از حرکت شناورهای دشمن در شمال غرب خلیج فارس بشویم و بدین گونه سیادت دریایی ایران را بر منطقه حکم فرما کنیم. باید شناورهای دشمن گوشه نشین می شدند و در هر نقطه از صحنه پهناور شمال خلیج فارس مورد هدف قرار می گرفتند و از جولان آنان در منطقه جلوگیری می شد.
وقتی به ما ماموریت بمباران این تاسیسات عظیم با سیستم دفاع هوایی پیچیده را دادند، لازم بود که نهایت دقت را در طرح ریزی ماموریت به عمل آوریم. به همراه سایر خلبانان دسته پروازی توجیهات لازم را انجام دادیم. عکس های گویایی از منطقه هدف در اختیار داشتیم. سایر اطلاعات نیز بسیار مفید بود و نحوه آرایش دشمن، خصوصاً در بخش دفاع هوایی را در منطقه به خوبی نشان می داد. مدتی برای طراحی مسیر حرکت به سوی هدف، وقت صرف کردیم و با خلبان هواپیمای دوم بحث زیادی برای هر چه بهتر پیش رفتن به سمت هدف نمودیم. مسیر پرواز را طوری انتخاب کردیم تا احتمال آگاهی دشمن از پروازمان به حداقل برسد.
به سوی هدف پرواز کردیم
موتورها را روشن کردیم و به سر باند پروازی رفتیم و یکی پس از دیگری به پرواز در آمدیم. مسیر را در ارتفاع کم و سرعت زیاد پیمودیم و غافلگیرانه بر سر دشمن هجوم بردیم و حالا شاهد اجرای موفقیت آمیز ماموریت هواپیمایمان بودیم.
پایگاه عظیم دریایی ام القصر عراق در آماج حملات ما قرار داشت. لیدر یک دسته پروازی دو فروندی بودم. هر یک از هواپیماهای ما با 6 تیر بمب 750 پوندی و مقدار قابل توجهی فشنگ مجهز شده بود و به سرعت و در ارتفاع پایین برای بمباران هدف پیش می رفتیم. محل تعیین شده را همان گونه یافتم که در عکس ها و توجیهات قبل از پرواز دیده بودم.
پهنه ای وسیع از تاسیسات و امکانات مختلف در کنار ساحل به همراه لنگرگاه های متعدد برای استقرار انواع شناورهای جنگی دشمن کنار اسکله ها قرار داشتند. برای بمباران آماده شدیم و به دستور من، از هم جدا شده و به سمت هدف های خود یورش بردیم. باید حداکثر ضربه ممکن را به توان رزمی نیروی دریایی عراق وارد می کردیم. برابر طرح از پیش تعیین شده برای حمله به هدف اوج گرفته و به سمت آن شیرجه رفتم. هدف های مورد نظر خود را یافتم. هدف گیری به دقت انجام گرفت و بمب ها را به سمت آنها رها کردم. همراه با رها سازی بمب ها با مسلسل نیز شلیک می کردم. یک شاخه از اسکله نظامی بندر ام القصر هدف اصلی من بود و باید علاوه بر اسکله، ناوچه های اوزای مستقر در کنار اسکله را نیز هدف قرار می دادم. فرود بمب ها را بر روی هدف ها به خوبی مشاهده کردم. هواپیمای دوم نیز بمبارانش را انجام داده بود. به نظر می رسید که توانسته ایم با غافلگیری کامل به منطقه هدف برسیم و بمباران هدف را به دقت انجام دهیم .
بخش های وسیعی از اسکله و تاسیسات بندری دچار آتش سوزی شد. به چشم، انفجار شناورهای دشمن را می دیدم. برای آخرین بار به صحنه بمباران نگاه کردم. هجومی موفقیت آمیز را انجام داده بودیم و باید راهی پایگاه خود می شدیم. هواپیمای اکتشاف هوایی ما باید طبق برنامه بیست دقیقه پس از بمباران، از هدف عکس می گرفت تا بتوانیم نتیجه بمباران را ببینیم و خسارت های وارد شده بر دشمن را تشخیص دهیم.
آتش از بال راست زبانه می کشید
حدود 20 مایل با مرز فاصله داشتیم و در حال بازگشت به پایگاه خودی بودیم که ناگهان صدای انفجار شدیدی را در زیر بال راست هواپیما شنیدم. هواپیمایم مورد اصابت موشک ضد هوایی دشمن قرار گرفته بود. هواپیما با فشار زیادی به سمت بالا پرتاب شد. به سرعت هواپیما را کنترل کردم. به بررسی و بازدید از بخش های مختلف هواپیما پرداختم. بال راست هواپیما آسیب دیده بود و آتش از آن زبانه می کشید. هواپیمای قدرتمند ما در مقابل این آسیب از خود واکنش خوبی نشان می داد. سیستم های مختلف هواپیما آسیب و سطوح و فرامین خسارت دیده بود. کنترل فرامین مشکل شده و تعداد زیادی از نشان دهنده های داخل کابین به ویژه نشان دهنده های سوخت از کار افتاده بودند. با وجود خسارات و ضایعات هواپیما قابل پرواز بود. این هواپیما قدرتمندتر از آن بود که با آسیب های این چنین از پا در آید.
مستقیماً به سمت مرز پرواز کردم. تهدید دیگری در منطقه مشاهده نمی شد. پس از طی مسافتی تدریجاً آتش بال سمت راست فروکش کرد و به خاموشی گرایید. اشکال در سیستم کنترل فرامین برای من مشکل بزرگی بود. از آن بیم داشتم که نتوانم راه دور تا پایگاه خود را طی کنم در نتیجه تصمیم گرفتم که به محض عبور از مرز و ورود به ایران به سمت نزدیک ترین پایگاه هوایی در منطقه تغییر مسیر دهم.
از مرز عبور کردیم و در فرودگاه فرود آمدم
با گذشت زمان به سلامت مرز را پشت سر گذاشتم. کلیه پیش بینی ها را برای رفتن به نزدیک ترین پایگاه کرده بودم و به سمت این پایگاه تغییر مسیر دادم. هر لحظه در انتظار وقوع حادثه جدیدی ناشی از برخورد موشک دشمن بودم. این امکان وجود داشت که انفجار مجددی در داخل هواپیما به وقوع بپیوندد و هر لحظه ممکن بود که هواپیما از کنترل خارج شود. نشان دهنده های سوخت هواپیما کار نمی کردند. با توجه به آتش سوزی وسیعی که در بال راست اتفاق افتاده بود این احتمال وجود داشت که با تمام شدن سوخت، موتورهای هواپیما از کار بیفتد. راهی جز رفتن به نزدیک ترین پایگاه هوایی نداشتم. هواپیما هنوز با وجود مشکلات در کنترل کامل من بود.
فاصله مرز تا پایگاه خودی را به خوبی طی کردم. سرانجام از فاصله دور باندهای پروازی را مشاهده کردم. بر فراز پایگاه چرخی زدم تا وضعیت آن را بررسی کنم. باندهای پروازی بر اثر یورش اولیه هواپیماهای دشمن آسیب کلی دیده بودند. هنوز آثار بمباران آنها بر سطح باندها دیده می شد. بخش مناسبی از باند را برای فرود انتخاب کردم. چرخ ها را پایین زدم و هواپیما را با نهایت دقت در این منطقه از باند فرود آوردم.
هواپیما در هنگام فرود، غیر قابل کنترل بود. در نتیجه مجبور شدم عمل فرود را با سرعتی بیشتر از سرعت معمول انجام دهم. با توجه به شرایط باند، این اضافه سرعت مانع بزرگی برای کنترل هواپیما بود. به محض فرود احساس کردم که لاستیک چرخ سمت راست بر اثر آتش سوزی و انفجار موشک از بین رفته است. پس از فرود، لاستیک چرخ اصلی سمت چپ نیز بر اثر برخورد با آسفالت و چاله های ایجاد شده بر روی باند به دلیل بمباران دشمن ترکید. با ترکیدن لاستیک سمت چپ در حرکت کنترل هواپیما در چنین شرایطی مقدور نبود. برای توقف هر چه سریع تر هواپیما از سیستم ترمز های اضطراری استفاده کردم. سرعت به مقدار زیادی کاهش یافته بود ولی هنوز حدود پنجاه مایل در ساعت سرعت داشتم. وجود پستی و بلندی ها و حرکت روی رینگ باعث انحراف هواپیما از وسط باند پروازی شد.
هواپیما از حرکت باز ایستاد
به تدریج هواپیما به سمت راست باند کشیده می شد. با وجود کلیه حرکاتی که برای جلوگیری از انحراف آن نمودم ولی هواپیما نهایتاً از سمت راست از باند فرود خارج شد و چرخ اصلی سمت راست به دلیل فرو رفتن در شانه خاکی باند شکست و بال راست به زمین بخورد کرد و پس از کشیده شدن مسافتی بر روی زمین، هواپیما متوقف شد. بی درنگ موتورها را خاموش کردم و از کابین عقب خواستم تا هر چه سریع تر هواپیما را ترک کند. خود نیز بلافاصله هواپیما را ترک کردم و از آن فاصله گرفتم.
تیم نجات و کنترل آتش بلافاصله در محل حاضر شد ولی هواپیما دچار آتش سوزی مجدد نشد. پس از پانرده دقیقه به وارسی مجدد هواپیما پرداختم. سطوح فرامین بال راست به کلی از بین رفته بود. قسمت زیادی از زیر بال به دلیل برخورد و کشیده شدن بر روی زمین اسیب دیده بود. هواپیما را در همین شرایط باقی گذاشتیم و به سمت پست فرماندهی پایگاه حرکت کردیم. پس از آگاهی پایگاه خودمان از فرود سالم ما بلافاصله هواپیمایی برای مراجعت به پایگاه فرستاده شد.
یک شاخه اسکه منهدم شده بود
پس از ورود به پایگاه خودی اطلاع یافتیم که هواپیمای عکاسی ما، ماموریت خود را با موفقیت انجام داده و عکس های گرفته شده از منطقه هدف پس از بمباران ما در حال آماده شدن است.
به محض دریافت عکس ها به بررسی و تجزیه و تحلیل آنها پرداختیم. منطقه هدف به خوبی در عکس دیده می شد و نشان می داد که یک شاخه از اسکله ناوچه های موشک انداز اوزا به کلی منهدم شده است. به علاوه یک فروند از این ناوچه ها نیز منهدم و غرق شده بود. یک فروند دیگر از ناوهای نیروی دریایی دشمن نیز به دقت مورد اصابت قرار گرفته و در حال سوختن بود. قسمت های زیادی از تاسیسات بندری نیز تخریب شده بود. ماموریت موفقی را انجام داده بودیم. گرچه در برگشت مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفتیم ولی به لطف الهی توانستیم به سلامت در پایگاه خودی فرود بیاییم.
نگران وضعیت هواپیمای آسیب دیده بودم. اطلاع یافتم تلاش وسیعی برای انتقال و تعمیر هواپیما در حال انجام است. بعدها آگاه شدم که هواپیما پس از وارسی اولیه و جدا کردن بخش های مختلف با استفاده از تریلر برای تعمیر از محل به فاصله ای بسیار دور انتقال یافته است. با مراجعه به بررسی های تیم فنی مشاهده کردم که بال هواپیما به دلیل اصابت موشک و خسارات ناشی از فرود دیگر قابل استفاده نیست و کاملاً از بین رفته محسوب شده است. بخش های اصلی بدنه و قسمت دماغه هوایما نیز تا حدودی آسیب دیده است .
کار برای تعمیرات اساسی هواپیما آغاز شد
دوماه بعد، تیمی از متعهدترین متخصصان نیروی هوایی، مامور تعمیر این هواپیما شد. این تیم بازسازی و تعمیر اساسی هواپیما را آغاز کرد. بال صدمه دیده هواپیما با بال جدید تعویض شد. هر دو کاناپی هواپیما که آسیب دیده بود تعویض شد. شاسی های صدمه دیده از هواپیما جدا وبا شاسی های نو تعویض شد.
کلیه دریچه های صدمه دیده پیاده و تعویض و نصب و جاسازی شد. مقدار قابل توجهی از کابل ها برای کنترل فرامین و سیم کشی هواپیما در سیستم الکتریکی و تجهیزات الکترونیکی در آتش سوزی وآسیب های کلی از بین رفته بود که کلیه آنها به وسیله تیم متخصص مجدداً ساخته شد. بسیاری از قطعات که بر اثر انفجار موشک دچار آسیب شده بودند ساخته و یا تعویض شدند و نهایتاً موتورهای هواپیما با موتورهای آماده و مناسب تعویض شد. کلیه تدابیر مربوط به وارسی های عملیاتی هواپیما در روی زمین به دقت و حوصله فراوان صورت گرفت. با توجه به طی زمان طولانی برای انجام تعمیرات لازم بود که علاوه بر انجام این گونه امور، کلیه ی بازرسی های دوره ای هواپیما نیز صورت پذیرد. این بازرسی ها زمانی طولانی را در برگرفت ولی برای آماده شدن کامل هواپیما لازم به نظر می رسید.
تیم تعمیراتی توانسته بود برای اولین بار در کشور بال این هواپیما را تعویض کند. پیش از این هیچ گونه سابقه ای از انجام این کار در نیروی هوایی وجود نداشت. کلیه تعمیرات دقیقاً مبتنی بر روش ها، دستورالعمل ها و کتاب های فنی مربوطه صورت می گرفت. پس از خاتمه هر مرحله ای از تعمیرات، تیم های بازرسی فنی و ایمنی پرواز با وسواس نتایج تعمیرات را مورد بازرسی و بازدید دقیق قرار می دادند. پس از انجام کلیه امور که خود موفقیت بزرگی به شمار می رفت هواپیما از هر نظر برای انجام مراحل پرواز آزمایشی آماده شد و بدین ترتیب قدمی بلند و آینده ساز توسط متخصصان نیروی هوایی برداشته شد و به همت پرسنل متخصص نیروی هوایی کار بازسازی این هواپیما با موفقیت به پایان رسید.
هواپیما پس از 16 ماه کار مداوم و انجام حدود 15000 ساعت کار مفید از هر نظر برای انجام پرواز ازمایشی آماده شد و نهایتاً در اواخر سال 1360 پرواز آزمایشی خود را با موفقیت به انجام رسانید.
منبع : بربلندی سپهر
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
» آن دو نفر
چند وقتی بود از حضور پسر شانزده ساله ام - رضا روز پیکر - در جبهه مي گذشت و تا آن موقع در چندين عمليات نيز شركت كرده بود. حوالی عید بود که مرخصی گرفت و آمد.​
در اولين برخورد به من گفت: « مامان به بابا بگویید اجازه بدهد خرید امسال را من انجام دهم. » من خوشحال شدم كه رضا دیگر برای خودش مردی شده. او همه حقوق جبهه اش را خرج بچه ها کرد.
برای هر کدام لباس یا کفش ارزان قیمتی خرید و با دست پر به خانه آمد، همه بچه ها خوشحال بودند اما خودش گرفته بود.
یک روز به من گفت: « مادر! می خواهم چیزی از شما بپرسم.»
گفتم:« بپرس مادر جان!»
گفت: « این روزها برای شما هم تاریک است؟»
جواب دادم: « نه، روز كه تاريك نميشه!››
رضا گفت: ‹‹ مادر! چند روزي است كه شب و روز برايم فرقي ندارد. ناراحتم ، احساس دلتنگي مي كنم.››
گفتم: ‹‹ حتماَ به خاطر زياد ماندن در جبهه است.››
آن روز رضا براي خودش يك دست لباس زيبا خريده بود. آنها را به تن كرد و گفت: ‹‹ مادر! من اينها را خيلي دوست دارم.›› گفتم: ‹‹ ان شاءالله داماد شوي و لباسهاي شب عروسي ات را به تن كني.››
جواب داد: ‹‹ نه مادر! بگو انشاءالله شهيد شوي. شما هميشه دعا مي كني من داماد شوم. من دوست دارم شهيد شوم. تو نمي داني شهادت چقدر شيرين است. از همين الان مي گويم اگر شهيد شدم با همين لباسها دفنم كنيد.››
بعد در حالي كه بغض كرده بود، ادامه داد: ‹‹ در جبهه آدم روشن ضمير و با ايماني داريم كه هر وقت از او مي پرسم چرا من شهيد نمي شوم، مي گويد دو نفر در خانه شما هستند كه راضي نيستند تو شهيد شوي››
و رضا گفت : ‹‹ حتماَ آن دو نفر، شما و بابا هستيد. تو را خدا ، تو را به جان زهرا بياييد و رضايت بدهيد.››
هنوز شيريني نوروز بر دهانمان بود كه رضا ساكش را برداشت و راهي شد. وقتي مي رفت انگار يكي به من مي گفت: ‹‹ قشنگ نگاهش كن! او ديگر بر نمي گردد.››
او مي رفت و من از پشت سر سير نگاهش مي كردم. آن لحظه به يقين مي دانستم كه رضاي شانزده ساله من به شهادت خواهد رسيد، چرا كه ديگر دلم نمي آمد براي ماندنش دعا كنم و دل ظريفش را بشكنم.
* به روايت مادر شهيد روز پيكر
منبع: نشريه كمان ، شماره چهارم ، مهر ماه ۱۳۷۵ ، صفحه ۱۱
 

sadegh1987

عضو جدید
خواهر باکری میگه:ما 3تا برادر داشتیم هر 3 شهید شدن هیچ کدوم از جنازاشون به دست ما نرسیدیکی علی باکری بود زمان طاغوت ساواک شاهعلی مارو دستگیر کردتکه تکه کرد وهیچی از جنازشوبه ما ندادداداش حمیدمون هم اقا مهدی تو عملیات خیبر جاگذاشتو رفتخود اقا حمیدهم که تو وصیت نا مه اش نوشته بود.خدایا از تو میخام وقتی شهید میشم چسدم پیدا نشهتا من یه وجب از خاک این دنیارو اشغال نکنمتو عملیات بعدی افتاد تو دجله جنازشو اب برد هیچ کدوم از 3 برادر بر نگشتن
 

sadegh1987

عضو جدید
یه دخترخانومی همراه خودش کیک تولداورده بودطلائیه جشن تولد بگیره
از صدا وسیمای مرکز خوزستان اونجا بودن اومدن ازش پرسیدن
خانوم این کیک رو برای چی اوردی اینجا
گفت اومدم چشن تولدم رو تو طلائیه با شهدا بگیرم

بچه ها فکر کردن جشن تولد شناسنامه ایشه
ازش پرسیدن به سلامتی امسال چند ساله میشی
گفت1 ساله.گفتن یعنی چی گفت اخه من یه عمر زیر بارگناه مرده بودم پارسال همین روزا اومدم طلائیه شهدا منو زنده کردن
حالا اومدم جشن 1سالگیموتو طلائیه بگیرم
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
قناصه و دوربین

قناصه و دوربین

... هیچ وقت فکر نمی کردم دو نفر آدم ، این همه خون داشته باشند . منور را که هوا فرستادند ، چشمم دید . کف قایق پر از خون بود . همین طور گلوله بود که به طرفمان می آمد . هیچ پناهگاهی جز آب دریا نداشتیم .
همین طور که پارو می زدم ، انگار کسی کمرم را لگد می کوفت . چه ضربی داشت ! شکمم را شکافت ، مطمئن شدم تیر دیگری خورده ام . تازه احساس کردم تیری به کمرم خورده و از شکمم بیرون زده . می شد یک لحظه یاد عکس آن روزهای کتاب علوم مدرسه افتاد . تیر از کمر سیب وارد شده بود و همراه با بخار آب سیب از شکم آن بیرون زده بود . سیب را رذوی یک پوکه فشنگ گذاشته بودند . بخار شوری ، زیر دماغم خورد . دل و روده ام دوباره جا گرفت . بدنم پر از تیر شده بود ....
محمد رضا الهی را نمی دیدم . آن طرف قایق افتاده بود . توی سیاهی ، تبر خوردن و صدای خشک استخوانش را حس کردم . صدای خفه اش به گوشم خورد : آه ...
دلم ریخت . گفتم مغزش متلاشی شده . فکر کردم صدا ، صدای شکستن جمجمعه اش بود . کینه هر چه قناصه و دوربین بود . در شب بود ، به دلم نشست . همین طور شلیک می کردند .صدای الهی به گوشم نمی خورد . نا امید شدم . گلوله توپ که کنار قایق منفجر شد ، کوهی از آب به هوا رفت . قله کوه آب که پایین رسید ، دهانم پر از آب شور دریا بود . پشت سرمان اسلحه ها چند لحظه آرام گرفتند . لابد می خواستند ببینند توپ ، قایق را منفجر کرده یا نه ...
چند لحظه دریا آرام شد . منتظر شلیک دوباره بودم که صدای الهی آمد . داشت خر خر می می کرد . هنوز مانده بود . داد زدم محمد ، محمد ...
با خر خر جوابم را داد . خون راه گلویش را بسته بود . نمی توانست درست نفس بکشد .
فکر کردم گلویش تیر خورده . من.ری در هوا روشن شد . گردن الهی سالم بود . فکش از جا کنده شده و آویزان بود . تیر از پشت به اتصال فکش خورده بود و جدایش کرده بود . صورتش یکپارچه سرخ خون بود . دستش را روی سرش گذاشته بود . فریاد کشیدم : محمد !
هوای ذخیره شده در سینه اش را با صدای نا مفهوم سردی بیرون داد .
داشت خون غرغره می کرد ... منور هنوز داشت توی هوا می سوخت . عراقی ها انگار که قایق را سالم دیده باشند . عربده کشیدند و هوا ر هوار راه انداختند و دوباره شروع به تیر اندازی کردند .
واویلاا .... این همه گلوله ..... ناله دریا هم در آمده بود . همین طور گلوله بود که تن دریا و قایق را می شکافت . آنقدر تیر اندازی شد که حسن کردم ، آب سرخ . انگار که وسط دایره آتش بودم و هیچ راهی جز سوختن نداشتم . تشنه بودم از شکمم داشت خون می رفت . جگرم داشت آتش می گرفت . چه خوب که لباس غواصی را محکم جمع کرده بودم و گرنه تیر موقع بیرون آمدن ، شکمم را باز می کرد .
الهی سرش را طرف آب دریا خم کرده بود . سر و صورتش سرخ بود . خونش توی دریا می ریخت .
یاد کوسه ها افتادم . دلم ریخت . اگر کوسه ها بوی خون را تعقیب کرده باشند ....
چیزهای عجیبی از اول دیدن اروند ، درباره کوسه ها شنیده بودم .
اینجا محل زاد و ولد کوسه اس ، می دونی یعنی چی ؟ یعنی هر کوسه ای زاییده ، یه بار به اروند اومده . اینجا خونهه کوسه اس .
آهای مواظب باش . پایین کوسه ها دارن توی هم می لولن . اینقدر سریع تو رو می زنه که خبر دار نمی شی .
هر کی دست و پاش زخمیه یا خون آلوده ، توی آب نیاد . اگه دوقطره خون بریزه توی دریا یه عالمه کوسه میریزن دور و برمون .
وقتی کوسه ها خیلی گرسنه می شن می افتن به جون خودشون و همدیگه رو تیکه پاره می کنن .
آره دیگه ترس نداره . همین طور که روی آب هستی ، یه دفعه تو رو می کشه پایین ، سلاخی ات می کنه . چند شب اول ، به خصوص اون شب که می رفتیم نزدیک کشتی وسط اروند ، توی راه چند بار دست دست زدم به پاهام و فین غواصی ام ، می خواستم ببینم پاهام هستن ، نکنه یه موقع کوسه هام پاهام رو زده باشه و من نفهمیده باشم .
...... آمدم فریاد بکشم محمد سرت را داخل آب بگیر ، که توپ دیگری جلوی قایق خورد و همه جا را به هم ریخت .
با خودم گفتم کوسه باید رویین تن باشد تا میان این همه تیر و توپ قصد آدم خوردن بکند ، حتما خورش تکه تکه می شود .
دلم می خواست ببینم اسکله در چه وضعی است . به پشت سرن نگاه نمی کردم ، مبادا تیر دیگری توی صورتم بخورد . شده بودیم سیبل نشانه گیری . ما دو نفر بودیم و خدا و سیصد و چهارصد کلاش که تیرشان گرسنه گوشتمان بودند .
حالا که اسم سیبل آمد ، بگذارید جریانی را از اولین روزی که به میدان تیر اندازی رفتیم تعریف کنم و بعد .......
من همان بچه بسیجی تازه تفنگ دست گرفته بودم که شانه هایم از لگدهای تفنگ کلاش کوفته شده بود و پر از درد بود ؛ آنقدر دست و پایم را گم کرده بودم که وقتی به خودم آمدم دیدم دارم به سیبل بغل دستی ام تیر می زدم . تیر اندازی که تمام شد ، دویدیم طرف سیبل ها . مربی تیر اندازی مان که دور سوراخهای سیبل کناری ام با قلم قرمز خط می کشید ، نگاهی به جواد کرد و تعجب زده گفت : آسید جواد ! شما که ده تا تیر بیشتر نداشتید ، چطور چهارده تا تیر زدی توی سیبل ؟
معذرت می خوام آقای زارع ، کار من بود ... حواسم پرت شد .
آقای زارع لبخند معنی داری زد و گفت : دفعه دیگه ، توی منطقه اگه حواست پرت شد ، خودی ها رو به کشتن می دی ...
یک بار دیگر هم پشت ویترین یک مغازه لوکس ، یک تابلوی نقاشی دیدم که یک سیبل نشانه گیری نقاشی شده بود . چند جای آن انگار گلوله خورده بود ، سوراخ شده و سوراخهای آن ، خون به پایین ریخته شده بود ........
حالا توی قایق نشسته بودم و منتظر بودم یکی از همین تیرها درست وسط هدف صد امتیازی بخورد و مغزم را پخش کند ......
اگر عراقی ها ما را ندیده بودند ، حالا داشتیم بر می گشتیم . کار باید کار همان دوربین های دید در شب لعنتی عراقی ها بود ، و گرننه قایق آنقدر کوچک بود که رادار آن را نمی گرفت . توی راه هم مرتب قایق را خیس می کردیم تا رادار آن را به عنوان قایق تشخیص ندهد . کاش حد اقل خودمان را بیشتر استتار می کردیم .
شاید اگر از رنگ متالیک استفاده می کردیم ، بهتر بود . یاد شهید عباس رضایی به خیر . چطور توی آموزش غواصی کنار آب ، صداش رو صاف کرد و شروع به صحبت کرد :
برادرا ، اول یه صلوات بفرستید ..... آموزش این ساعت ، رنگ متالیکه . این رنگ توی غواصی خیلی مهمه و جون خیلی ها رو نجات می ده . قرار بود ، بچه های تدارکات ، چند تا بشکه بزرگ رنگ متالیک بیارن تا به همه برسه ، منتهی تدارکاته دیگه .....
ماشین هنوز نرسیده و ما هم چون آموزش خیلی مهمه ، نمی تونیم معطل بشیم . بنابر این آموزش رو شروع می کنیم . این آموزش مربوط به استتار و شیوه کار در این آموزش دو نفره است . حالا بیاین نزدیک آب جمع بشید ... ها ما شا الله ... حیف که برس ها نرسیده . اصلا اسم تدارکات رو باید عوض کنیم . بذاریم تدارکات . بگذاریم ... برای یاد گرفتن آموزش ، اول باید رنگ درست کردن رو یاد بگیریم . شیوه درست کردن رنگ هم این جوریه که دست رو از آب پر می کنیم ، می ریزیم روی گل تا شل بشه . نه خیلی شل که آبکی بشه . یکی از برادرا بیاد جلو داوطلبانه کمک کنه ، مدل بشه ...... خیلی ممنون برادر ،
شما بیا ، برای سلامتیش یه صلوات محمدی بفرستید .......
خوب رو هم می زنیم تا رنگ آماده بشه . بعد از طرف مقابلتون عذر خواهی می کنید تا خدا نکرده دلخور نشه . این جوری : برادر شرمنده ام ، آموزشه و قصه قربته بعد از سر شروع می کنید و گل رو می ریزید روی سر نفر مقابل .
این جوری ...... چی شد برادر ؟ .... چرا ترسیدی ؟ نترس ، چشماتو ببند که گل نره توی چشمات ، ها ما شا الله ، خلاصه قسمت تمیز روی بدن نمونه ، مخصوصا قسمت سر که از آب بیرون می مونه . دیدی چقدر راحته ؟ خیلی خوب حالا خودتون شروع کنید ....برادر چیه ؟ چرا شرم می کنید ؟ خجالت نداره .... گل ریختن توی سر ، با اینکه می می گن خاک بر سرت خیلی تفاوت داره ، این کجا و آن کجا ؟ اولی مال بهشتی هاست ، دومی مال جهنمی ها ... نترسید عاقبت گل کوزه گران خواهیم شد . بسیجی خاکیه ... ، بعد از سر نوبت لباس غواصیه . شروع کنید ....
اون وقت بود که دید کلی آدم جلوش نشستند و یه نگاه به اون می کنند و یه نگاه به بسیجی کنارش که غرق گل شده و یه نگاه به نفر رو به روشون می کنند گه قراره طبق مدل شل مالی بشه .
بچه ها از شرم سرخ شده بودند . حتی چند تا از بچه های شیطون که چیزی به اسم خجالت نمی شناختند . بهش برخورده بود ؛ چند لحظه فکر کرد و نفس گرفت و مثل معرکه گیرها دوباره دم گرفت .
ها کاکو ، چی چیه ؟ می ترسی صورتت رو گل مالی کنی ؟ نترس صورتت رو شل بمال تا سیرتت برق بندازه ، مگه ندیدی وقتی قابلمه سیاه دوده ای رو با گل می مالند ، چقدر برق می افته ؟ می ترسی غرورت رو گل مالی کنی ؟ می ترسی نامزدت ببینه ؟ حالا که این جوره ....
چشماش رو بسته بود ؛ مثل اینکه از سخنرانی خودش خوشش اومده بود . چشماش رو که باز کرد ، صد و بیست سی تا آدم گلی رو به روش دید که داشتن خودشون و طرف روبه روشون رو گل مالی می کردند . چند دقیقه بعد شهید عباس رضایی بود که ایستاده بود وسط و فریاد می کشید : بابا بسه ، به خدا خوبه ف بیاین اینجا باهاتون کار دارم ، خوبه ، گوش کنید ببینید چی می گم ... با شماهام ....
گوش شنوایی نبود . تازه بچه ها گرم شده بودند . یادم نمی رود بچه ها با دستهای پر از گل دنبال هم گذاشته بودند . گل به سر و روی همدیگر می مالیدند . شهید عباس رضایی و برادر محسن ریاضت و چند نفر دیگر از مربی ها هم ایستاده بودند و به بازار شامی که راه افتاده بود می خندیدند ...
آن روز گذشت وآن کلاس توسط بچه ها به اسمهایی از قبیل آموزش حنابندان ، کلاس ضد غرور ، کلاس حافظ شناسی ( به خاطر بیت معروف عاقبت خاک گل کوزه گران خواهی شد ) ، آموزش صافکاری و کلاس گل آرایی معروف شد ...
تیر اندازی هنوز ادامه داشت . حتما هنوز داشتند با دوربین دید در شب ما را دید می زدند . یکی از دوربین های غنیمتی را با خودمان آورده بودیم . اگر غنیمت جالبی به دستشان می افتاد ، از آن نگاه های معنی دار نثار هم می کردند و می گفتند : ببین برادران بعثی برای اینکه ما راحت باشیم چه ها که نساخته اند .......
بچه های غواص شناسایی خیلی خوشحال بودند که مشکل زنگ زدن و یا عمل نکردن اسلحه آنها در آب حل شده است . بعد از چند هفته محشن ریاضت می گفت : دیدم برو بچه های غواص شناسایی دارن با همدیگه پچ پچ می کنند و می خندن . از یکی از بچه ها پرسیدم چه خبره ؟
تو نمی دونی چی شده ....
حالا ما غریبه ایم ؟ حفاظتیه ؟ گفتن نگین ؟
نه جون تو ، برات می گم .
خب بگو ...
از شنماسایی که بر می گشتیم ، توی چولانها که راه می رفتیم ، با برو بچه ها گفتیم بذار با یوزی های ضد آب یه تیر اندازی بندازیم ، بببینیم چه جوریه ، می دونی ؟ خدا خیلی بچه ها رو دوست داره ...
چطور مگه ؟
آخه تفنگ ها عمل نکرد ...
خوب گلنگدن می کشیدند ....
کشیدیم ... تکون نخورد ...
چرا ؟
آخه دل و جیگر اسلحه ها همه ش زنگ زده !
ا.... مگه ضد آب نبود ؟
چرا ، حالا اومدیم سوال کردیم ، می گن هر بار که از آب اومدین بیرون باید روغنکاریش می کردید . بیست و چهار ساعت می خوابودندینش توی گازوئیل ... حالا نگاه کن ...
ریاضت می گفت خشاب اسلحه ، قرمز قرمز بود . بدنه داخلی اسلحه کامل زنگ زده بود .
دو تا از بچه ها هم برای تست کردن دو تا از نارنجکها ، بعد از بیست دقیقه با رنگ پریده برگشتند . داخل نارنجک ها هم زنگ زده بود و عمل نمی کرد . فقط خدا می دانست ، اگر حین شناسایی ، درگیری راه می افتاد و احتیاج به تیر اندازی می شد ، چه قیامتی به راه می افتاد ... چند تا غواص با اسلحه های زنگ زده و نارنجکهایی که عمل نمی کردند ...
دستم که به نارنجکهای کنار قایق خورد ، با خود فکر کردم چه خوب که نارنجکهایی که با خودمان آوردیم ، نو بودند . هنوز قایق و آب ازراف آن لحظه به لحظه آبکش می شد . الهی به یک طرف خم شده بود . قایق کج شده بود . آمدم خودم را به طرف مقابل الهی خم کنم تا قایق صاف شود ، نتوانستم . زانویم تیر خورده بود . یاد مظلومیت غواصها افتادم . شهید « امیر فرهادیان فرد» می گفت غواصها مظلوم شهید می شن ، سنگر غواص هیچ چی غیر آب نیست . اگه خیلی خوش شانش باشه نی زارجلویش رو گرفته ، وقتی گلوله طرفش می یاد یا وقتی تیر می خوره ، تازه اون وقته که باید دندونها شو روی هم فشار بده تا ناله هم نکنه ، نه می تونه پناه بگیره ، نه می تونه دفاع کنه ، نه می تونه فرار کنه ....
احمد شیخ حسینی درباره شهادت امیر می گفت :
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
من بودم و شهید امیر فرهادیان فرد و شهید عباس رضایی . وقتی خورد به تنه ام ، به خودم اومدم . قدیه کنده بزرگ نخل بود . فکر کردم تنه درخته ، هیچی نگفتم ، دم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود . گفتم همه چیز تموم شد .
آروم گفتم : امیر ، کوسه !
گفت : هیس ! ... دارم می بینمش ...
دیدم داره ذکر می خونه . من هم شروع کردم . همین طور داشت حرکت می کرد . اگه کوچکترین صدایی در می آمد یا تیر عراقیها سوراخ سوراخ می شدیم و اگه کاری نمی کردیم با دندونهای کوسه تیکه تیکه می شدیم .
کوسه به ما پشت کرد و مقداری دور شد . خوشحال شدم . گفتم حتما گرسنه نیست .
آروم گفتم : امیر ...
گفت : هیس !...
شروع کرد به ذکر گفتن . کوسه دوباره به ما رو کرد ، برگشت و نزدیک و نزدیک تر شد امیر ذکر می گفت ؛ من هم . نزدیک تر شد . با خودم گفتم لعنتی ! یا شروع کن ، انگار گرسنه نیستی ...
کوسه شروع کرد دورمون چرخید . می گفتن کوسه قبل از حمله دودور ، دور شکارش می چرخه ، بعد حمله می کنه و دیگه تمونه .
دور اول دورمون زده بود . من اشهدم رو خوندوم . چه سرعتی داشت . دور دوم روکه زد ، با همه چیز و همه کس خداحافظی کردم ؛ خانواده ام ، برو بچه های شناسایی ، غواصها ...
نزدیک نزدیک که رسید ، صدای امیر آروم بلند شد ، صداش هیچ وقت یادم نمی ره :
یاد مادر ، یا فاطمه زهرا ، خودت کمکمون کن ...
کوسه داشت همین طور نزدیک و نزدیک تر می شد . دیگه با ما فاصله ای نداشت . گفتم دست به اسلحه یا نارنجک ببرم . به خودم گفتم شاید یه نفرمون رو کوسه بزنه ، دو نفر دیگه رو عراقیها می کشن . منصرف شدم .
کوسه از کنارمون رد شد . اون طرف تر ایستاد . صدای امیر بار دیگه به گوشم رسید :
یا مادر ...
کوسه از ما دور شد و رفت . امیر توی آب گریه اش گرفت .
باورمون نمی شد که هنوز زنده هستیم . پاش به خاک که رسید ، مرغ هوا شد . عجیب عوض شده بود . اینقدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگه اس .
بیشتر وقتها غیبش می زد . پیداش که می کردن یه پناهی پیدا کرده بود ، چشماش خیس بود و قرآنی زیپی کوچولوش دستش بود . این اتفاق هفت قبل از عملیات والفجر 8 افتاده بود . توی این مدت اگه امیر هم حضرت فاطمه زهرا رو می شنید ، گریه امونش نمی داد .
امیر آقا ، حالا تنها تنها حال می کنی ...
آنان که کوسه را به نظر کیمیا کنند ... آیتا بود که چشمکی به ما بزنند ؟...
امیر آقا دست راستت زیر سر ما ...
چرا غذا نمی خوری امیر ؟ مرگ من بیا ، فقط یه لقمه ...
اون سحر همچین از خواب پرید که من وحشت کردم . خواب دیده بود ؛ نگفت چه خوابی .
زد بیرون ، گفتم : کجا امیر ؟
گفت : می خوام برم برای آخرین بار نهر «طرف» را ببینم ...
ما همیشه با هم می رفتیم اونجا . بذار همراهت بیام ...
نه ، بدار تنها برم ، خواهش می کنم ...
تو هم برای ما رفیق نشدی ف برو بابا ...
اصلا صدای خمپاره که از نزدیک طرف اومد ، دلم گواهی داد . پریدم ترک موتور ...
بالای سرش که رسیدم ، فقط و فقط یه ترکش کوچولو توی شقیقه اش خورده بود و چشماش برای همیشه خواب رفته بود .
پاروی الهی توی آب افتاده بود . دلم می خواست جان می گرفتم و پارو می زدم تا جایی که هیچ تیری به ما نرسد . دلم از این می سوخت که شناسایی کامل بود . چقدر به اسکله نزدیک شده بودیم ....
دلم می خواست اگر قرار است شهید شوم بعد از رساندن اطلاعات به واحد ، سعادت پیدا کنم . حیفم می آمد . سنگر ها ، گونی های شن ، توپ 57 تک لول ، سنگر تیر بار ، انفرادی ، اجتماعی ، تاسیسات ؛ نردبانهای ورودی حتی پد هلی کوپتر و .. همه را توی ذهنم ثبت کرده بودم . نقشه سه بعدی اسکله در ذهنم ثبت شده بود . چقدر این اطلاعات مهم بودند .
دلم می خواست نذر کنم . یادش به خیر شهید « رضا ذاکر عباسعلی » حاجتی داشت . نذر کرده بود به اهواز که رفتیم ، سه روز از اهواز کله پاچه بخرد و برای بچه ها به پادگان شهید دستغیب بیاورد .
اصلا بچه ها نذرشان هم حال و هوای دیگری داشت . « محمد دیساوی » نذر کرده بود دیگر بالش زیر سرش نگذارد . می خواست به خودش سختی بدهد . آنقدر بالش زیر سرش نگذاشت تا شهید شد . از آن طرف هم شهید فرهادیان فرد که هیچ وقت روزگار ، لب به چای نمی زد ؛ نذر کرده بود در عملیات والفجر 8 پیروز که شدیم ف یک لیوان چای بخورد . جشن چای خوران شهید فرهادیان فرد یکی از دلچسب ترین جشن هایی بود که در آن شرکت کرده بودم . چه قشقرقی توی واحد و چند واحد اطراف به راه افتاده بود که : بچه ها بیاین ، امیر فرهادیان فرد مدیونه ف نذر داره ، می خواد یه لیوان چای بخوره ...
بچه ها کلی گشتند تا توانستند بزرگترین لیوان موجود را برایش انتخاب کنند .
ناصر نوروزی در آن سرمای زمستان برای اینکه به خودش سختی بدهد ، نذر کرده بلود از آب اروند که بیرون می آید و یا حتی از حمام هم که بیرون می آید ، هیچ وقت از حوله استفاده نکند . هنوز هم ناصر هیچ وقت از حوله استفاده نمی کند .
شهید دیساوی نذر کرده بود توی عملیات والفجر 8 که پیروز شدیم ، از بالای کشتی بزرگی که وسط اروند به گل نشسته ، داخل اروند شیرجه بزند . جایی که معلوم نبود عمق آب چقدر است و تازه معلوم نبود کف آن شن روان است یا سنگ و یا ... خلاصه معلوم نبود بعد از شیرجه با لا می آید یا نه ؟
جالب اینجا بود که بچه ها کلی سلام و صلوات نذر کردند تا او بدون هیچ مشکلی نذرش را ادا کرد .
شهید فرهادیان فرد نذر کرده بود و یک هفته نظافت دستشویی را به عهده گرفته بود .
عباس کریمپور نذر کرده بود و شش ماه به خانه نرفته بود . جای دیگری شنیدم حقوق یک ماهش را به مسجد محل کمک کرده بود .
یکی از بچه ها نذر کرده بود و هفت شب لباس بچه ها را شسته بود .
محمود مظاهری نذر کرده بود و. سیزده ماه رنگ خانه را ندیده بود .
رکورد دار نرفتن به مرخصی شهید عباس کریمپور بود که شانزده ماه به خانه نرفته بود . توی لشکر چنین سابقه ای نبود .
یکی از بچه ها هم می گفت : بچه ها نذر کردم شهید بشم ، شهید که شدم ، خودم هر شب جورذابهای همه تون رو می شویم .
مشهد رفتن بچه ها هم یکی از حکایت های جالب بود که همه اش با نذر پا گرفته بود . بچه ها هوس پا بوس امام رضا کرده بودند و از همان لحظه همه ضروریات این سفر ، بسته به فراخور بچه ها با نذر آنها فراهم شده بود .
کرایه مینی بوس با من .
پول گازوییل مینی بوس هم از اول تا آخر با من .
من هم از اول تا آخر غذا درست می کنم .
پول حمام همه بچه ها هم توی راه با من .
من هم سر همه رو کنار می زنم ....
حالا حمام رفتن هم چه حمامی . حمام رفتن بچه های جبهه هم برای خودش آدام و رسومی داشت . سیروس دستان می گفت :
قشنگی اش به این بود که صدا توی حمام می پیچید .
آنجا که رفتیم ، آنچنان آنجا را روی سرمان گذاشتیم که نگو و نپرس .
اکیپ حمامی شهید مسعود اصلاحی بود و شهید جواد سلیمانی و من . حمام رفتن ما هم آدابی داشت . مثل قدیمها که بساط کاهو و سکنجبین و لنگ و دلاک حمام روبراه بود . من آرایشگر گروه سه نفری خودمان بودم . شهید جواد سلیمانی بچه ها را در کیسه کشیدن و شستن کمک می کرد و شهید مسعود اصلاحی هم به قول خودش بچه ها را نرمش و مشت و مال می داد . منتهی هر کدام به سبک و سیاق خودمان .
شهید مسعود اصلاحی دید ضعیفی داشت و بدون عینک قادر به دیدن نبود . یک بار چنان سر شهید اصلاحی را آرایش کردم که وقتی آینه را جلو صورتش گرفتم ، عینک را از روی چشمش برداشتم تا نبیند چه دسته گلی به آب داده ام . یادم نمی رود انگار فهمید چه خرابکاری کرده ام . لبخند زد و گفت : دستت درد نکنه مشتی سیروس ! خیلی خوب شده . حالا سرم رو کامل از ته بتراش ... این ازآرایشگری من .
شهید جواد سلیمانی هم که استخوانبندی رشید و دست بزرگی داشت . هزار ما شا الله شنیده بود مستحب است هنگام سلام و علیک دست هم را بفشارید تا کینه از دل شما برود . چنان موقع چاق سلامتی دست طرف مقابل رذا فشار می داد که چرق و چروق استخوانهای طرف مقابل را در می آورد . بچه ها می گفتند قبل از چاق سلامتی با جواد باید دستت را نرمش بدهی یا یواشکی یه سوزن ته گرد بگیری کف دستت .
خلاصه توی حمام با این دستهای قوی چنان کیسه را به پشت بچه ها می کشید که اگه داد و هوار راه نمی انداختند و او را قسم نمی دادند یا در نمی رفتند ، حسابی زخم و زیلی می شدند .
بعد از همه نوبت شهید اصلاحی بود تا با مشت و مال ، خال بقیه را حسابی جا بیاورد . خلاصه ترق و توروق استخوانها را در می آورد و از سر یک مفصل هم نمی گذشت .
گاهی وقتها هم به شوخی دست بچه ها را از پشت می چرخاند که طرف به التماس می افتاد . بعد ، شهید اصلاحی با بچه ها شروع می کرد به شوخی و خنده که : یادتون نره که غسل شهادت بکنید ف انشا اله چند شب دیگه یکی از همون شبهایی که شام کتلت یا مرغه عملیات می شه . از اون عملیات های با حال نه این جوری ، عملیات باید همچین باشه که خمپاره قدم به قدم یکی به یکی بزنه و خمپاره 60 پشت سر هم گاپ گاپ کنه و تو سوار موتور باشی و از اون موتور وحشی ها که تا یه سنگریزه می ره زیذ چرخ اش ف پرش می کنه می ره تا عرش غ بعد وقتی داری توی خط حرکت می کنی ، یکی از اون خمپاره ها مستقیم به موتورت بخوره و پخش و پلا بشی ، یه گونی داشته باشی ، تیکه تیکه های خودتو جمع کنی ، برگردی ، حالا چه جوری ؟! خمپاره گاپ گاپ می کنه ، قدم به قدم و بعد شروع می کرد به صدای خمپاره و توپ و مسلسل و هلی کوپتر در آوردن .
مسعود که حسابی ماهر بود و صدا هم که هزار ما شا الله توی حمام می پیچید اگه یه نفر از بیرون به صدای مسعود گوش می کرد توی حمام ، خط مقدم عملیاته ...
خسته که می شد ، می گفت : وای ... آق سیروس ... از نفس افتادم ، قربونت یه کم ما رو مشت و مال بده ...
تن پر ترکش مسعود اصلاحی رو فقط من می تونستم ماساژ بدم . اگه کسی بی گدار به آب می زد ، ناله سرد و دردناک ولی آروم شهید اصلاحی بلند می شد . تن اون بنده خدا پر از ترکش بود و به قول بچه ها از اونهایی بود که آهن بدنش زیاده . حین ماساژ دادن مسعود دقیق مواظب ترکشهای تنش بودم . فقط من جای دقیق ترکشها رو می دونستم و دستم رو روی اونها نمی کشیدم .
یه بار که همراه بچه ها نمی تونستم بیام حمام ، برای شوخی ، کروکی یه آدم رو روی مقوای ضخیم شیرینی های اهدایی کشیدم و دورش رو باقیچی چیدم . بعد پشت و روی مقوا ، ترکشهایی که توی تن شهید اصلاحی بود ، علامت گذاشتم و به شهید سلیمانی دادم و گفتم : بیا ، من نیستم که مسعود رو مشت و مال بدم ، اگه تو خواستی این کار و اناجم بدی ، مواظب این علامتها باش ، عراقیها محلهای علامت رو ترکش کار گذاشتن ...
خلاصه بچه ها توی حمام کلی خندیده بودند ...
مشت و مال مسعود که تمام می شد ، غسل شهادت و بعد حمام که تمام می شد ...
یک ماه بعد ، من بودم و حاج اسدی و آقای بنایی و یک گونی که در آن بدن تکه تکه شهید اصلاحی و شهید سلیمانی و شهید انصاری ( پیک گردان ) بود . درست همان طور که شهید اصلاحی خواسته بود . خمپاره مستقیم به موتوری که آنها سوارش بودند . خورده بود . بدن آنها را بعد از عملیات از منطقه جمع آوری کرده بودند .
چهره این سه شهید قابل شناسایی نبود . مرا برای شناسایی و جداسازی تکه های بدن این شهیدان خبر کرده بودند . چون هم شهید اصلاحی را می شناختم ، هم شهید سلیمانی را . هم با محلهای ترکش بدن شهید اصلاحی آشنایی داشتم ، هم با قامت رشید و دستهای بزرگ شهید سلیمانی . بقیه اعضاء مال شهید انصاری بود ...
با صدای شکستن چوب قایق ، دوباره به خود آمدم . قایق دوباره تیر خورد . نمی دانستم لاستیکهای دو طرف قایق سالم بودند یا نه . اگر تیر خورده بودند ، هر دو نفر ما الان روی آب بودیم .
آمدم نذر کنم تا بتوانم اطلاعات را به واحد برسانیم . نمی دانستم چه نذری باید بکنم تا حق مطلب ادا شود . دلم می خواست بزرگترین عدد دنیا را بلد بودم تا می توانستم به اندازه آنها صلوات نذر کنم . دلم میس خواست تا می توانستم نماز مستحبی بخوانم ...
توی فکر نذر بودم که صدای توپ 57 که به طرفمان می آمد ، به گوشم رسید و قبل از اینکه به جایی برخورد کند ، فکر نذر از سرم پرید و فقط به فکرم رسید که دست و پا شکسته زمزمه کنم :
الهی رضابه رضائک و تسلیما ...

منبع:" آسمان زیر آب" , نوشته ی علیرضا فخرایی,نشرکنگره ی سرداران وچهارده هزار شهیداستان فارس,شیراز-1380
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخرين گلوله دوشكا

تابستان سوزان سال ۶۵ بود وعمليات كربلاى يك براى آزادسازى مهران. شب رو به پايان بود و سپيدى صبح در راه . اكثر سنگرهاى دشمن خاموش شده بودند . حوالى ساعت ۵ صبح نيروهاى تازه نفس در حال تعويض بودند. يكى از دوشكاهاى دشمن همچنان فعال بود و روى بچه ها آتش مى ريخت .
حاج صمد فرمانده گردان بچه هاى آرپى جى زن را صدا زد . اولين آرپى جى زن مثل شير غريد و شليك كرد . اما هنوز كارش تمام نشده بود كه عراقيها امانش ندادند و به سجده افتاد . دومين و سومين آرپى جى زن هم راه رفتن به آسمان را خوب بلند بودند و نماندند و سيمايشان آسمانى شد . دوشكا همچنان فاصله بچه ها را زياد مى كرد . آخر سر حاج صمد خودش آرپى جى به دست بلند شد و با دليرى سنگر دوشكا را نشانه گرفت. موشك آر پى جى درست وسط سنگر نشست و دوشكا مثل شعله اى در باد خاموش شد. اما حاج صمد به گلوله آخرين دوشكا نه نگفت تا فضاى سينه اش بوى شهادت دهد و نيروهاى آر پى جى زنش را در بهشت هم تنها نگذارد.

محمدرضا فرحدل
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره اي از سردار شهيد مهدي زين الدين

شهيد « عباسعلي ايزدي » از دوستان مهدي ، قبل از شهادتش ، خاطرات جالبي را از زبان زين الدين نقل مي كرد . از جمله مي گفت :

روزي براي شناسايي مواضع دشمن ، تنهايي رفته بودم داخل خاك عراق . ميان نيروهاي نظامي عراقي ، لحظاتي گرم كار خودم شدم و به شناسايي نقاط مورد نظر پرداختم . پس از مدتي ، خسته و تشنه ، ماندم كه چكار كنم !
چاره ي نداشتم . رفتم داخل يكي از سنگرها كه خيلي مجهز هم بود و ظاهرا متعلق به فرماندهان عراقي . فرصت را از دست ندادم ، دو استكان چايي خودم را مهمان كردم . همين كه استكان را زمين گذاشتم ، يك افسر عراقي دم در سنگر پيدايش شد . با خودم گفتم : « حالا خر بيار و باقالي بار كن ! »
براي اينكه لو نروم ، خودم را زدم به راهي ديگر . انگار نه انگار كه دست از پا خطا كرده م . افسر كه غضبناك نگاهم مي كرد ، امد جلو و يك كشيده جانانه خواباند توي گوشم . لابد مي خواست بگويد كه چرا توي استكان او چايي خورده ام ! فورا از سنگر آمدم بيرون و از آنجا دور شدم .
بعدها در عمليات خيبر ، همان افسر را در ميان اسري دشمن ديدم . وقتي مرا ديد ، زل زد بهم . انگار مرا بجا آورده بود .
نمي دانم شايد داشت به همان چايي كه در استكانش خورده بودم فكر مي كرد !
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
دریا و موجها بد جور با قایقهای ما غریبی می کردند

دریا و موجها بد جور با قایقهای ما غریبی می کردند

دریا آرام بود و من تشنه بودم . پارو زدن حسابی عرقم را در آورده بود . نمی دانم چند ساعت بود که روی آب بودم .الهی هم مثل من بود . صدای نفس نفس زدنش به گوشم می رسید . دلم می خواست آب دریا شیرین بود و سرم را در آّ دریا می کردم و قلب قلپ می خوردم .
یاد خیمه دوز افتادم . از مربیان خوب آموزش غواصی بود . روزهایی که از ساعت هشت صبح تا چهار بعد از ظهر توی آب بودیم ، وقت برای ناهار خوردن نبود ، موقع ناهار ، قایق ها راه می افتادند و مربیان غواصی ، بچه های اکیپ خودشان را یکی یکی مثل ماهی در آب غذا می دادند . یادم نمی رود . آن روز ظهر که حسابی تشنه بودم ، دست خیمه دوز جلوی دهانم آمد و با مهربانی چند کله خرما در دهانم گذاشت . خرما را یک طرف دهانم گذاشتم و گفتم : تشنه ام ، آب می خوام .
خیمه دوز خندید و گفت : مگه توی آب نیستی ؟ آب خوردنیه ، بسم الله ...
خندهام گرفت . سنگینی تنم را دادم پایین و با سر فرو رفتم توی عمق آب . چرخ زدم و توی عمق آب قرار گرفتم . چشمانم رو که باز کردم ، چند فوج پای غواصی توی آب داشتن لول می خوردن و پره های قایق موتوری داشت حرکت می کرد و قایق موتوری را اطراف بچه ها می چرخاند .
نور خورشید را زیر آب بهتر می شد حس کرد . یاد تشنگی ام افتادم . دهانم را باز کردم . چرخ زدم و قلپ قلپ آب خوردم . تتا اینکه نفسم تمام شد . به سطح آب که رسیدم ، مثل بشکه شده بودم .
دستهام از بس پارو زده بودم ، تاول زده بود . تاول روزهای قبل هم روی هم تلنبار شدهبودند و کف دستم پینه بسته بود و خشن شده بود . قبل از اینکه توی دریا پارو بزنم ، حس می کردم با این قایق به این کوچکی ، در دریای به این بزرگی ، احساس وحشت می کنم .
ولی این طور نبود . چقدر دیگر تا سکو مانده بود ؟ اینهمه پارو زده بودیم . حدس می زدم فاصله زیادی نمانده باشد . قطب نما پیش الهی بود . هنوز تشنه بودم . به الهی گفتم : نگهدار ، تشنه ام ...
الهی پارو زن را متوقف کرد . قایق آرام با جریان آب به راهش دامه داد . حس کردم جریانی قایق را به طرف خودش می کشد . یاد جریاد چرخشی نزدیک اسکله افتادم . مطمئن شدم که به اسکله نزدیک هستم . سر قمقمه را که باز کردم آب بخورم ،ناگهان جلوی رویمان روشن شد . طرف نور که نگاه کردم ، صدای انفجار تازه به گوشم رسید . به نور که پقطع و وصل می شد ، دقیق شدم .پایه های اسکله و تجهیزات آن را می شد دید .
حالا فهمیدم حاج عبد الله رودکی درباره انفجارهای سطح آب چه می گفت . خیلی دلم می خواست بفهمم چرا سطح آب روشن و شعله ور می شد .
ناوچه های اوزا را با آن شکلهای عجیب و غریبشان کنار اسکله دیدم . مکث نکردم و از رمز بین خودم و الهی استفاده کردم و گفتم : محمد اوضاع کچله ! بزن بریم ...
شروع کردیم به سر و ته کردن . شهید خرمی و عقیل زاده هم سر قایق را کج کردند و با قدرت تمام شروع به پارو زدن کردیم .
نمی دانستم چه اتفاقی افتاده .دلواپسی ام درباره ناوچه اوزا بود . حتما منتظر بود دور بشویم تا شلیک کند . حتما رادارهای لعنتی ما را گرفته بودند ، ما که قایق را در راه کرتب خیس کرده بودیم ...
حدود نیمه شب بود . خیلی حس بدی داشتم . این که هر لحظه ممکن است ، اول صدای صوتی به گوش برسد و بعد در یک لحظه قایق از هم متلاشی شود ، اصلا احساس دلچسبی نبود .
تا توانستیم پارو زدیم ، تا هر چه زودتر به بویه شماره 8 که فانوس دریایی داشت ، برسیم . هنوز فانوس را ندیده بودیم . مرتب به قطب نما نگاه می کردیم . خرمی و عقیل زاده هم همراه ما پارو می زدند .
پانزده کیلو متر پارو زده بودیم تا به حوالی اسکله برسیم و حالا باید پانزده کیلومتر را بر می گشتیم .
خیالم از ناوچه های اوزا راحت شده لبود . اگر از وجود ما مطمئن شده بودند ، یا ما را تعقیب می کردند یا شروع به تیر اندازی کرده بودند ؟ ! حسابی خسته شده بودم . وقتی چند بار تغییر جهت دادیم و دنبال فانوس به چپ و راست گشتیم ، فهمیدم که گم شده ایم . پیدا کردن یک سکو در دریا ، خیلی مشکل تر از پیدا کردن یک کشتی بزرگ در اروند است .
این مشکل را دیگر پیش بینی نکرده بودم . اگر تا صبح بچه های خودی را پیدا نمی کردیم ، معلوم نبود چه بلایی بر سرمان می آمد . احتمال دیگری که من می دادم ، خاموش کردن چراغ فانوس دریایی بود .
گفتم : چکار کنیم محمد ؟
گفت : توکت علی الله !
تا چشم کار می کرد ، سیاهی بود فکر نمی کردم دریا این طور با ما شوخی کند . چپ و راست می رفتیم تا سکو را پیدا کنیم . ترسم از وحشت دریا بود که می گفتند هوش از سرآدم می برد . نگاهی به پشت سرم انداختم . چهره بچه ها را درست نمی دیدم .
دریا به این بزرگی ، بی هیچ نشانه و علامتی ...
کم کم صداهایی در گوشم شروع به شکل گرفتن کرد . صدا داشت با من حرف می زد . این حرفها را قبلا جایی شنیده بودم . اول جمله ها تک تک گفته می شد و بعد ، آرالم و روان پشت سر هم ردیف شدند ...
مرتب این جمله ها توی ذهنم شکل می گرفت :
وقتی وسط دریا گیج می شی ... وقتی نمی دونی داری می ری یا بر می گردی ... وقتی جای ستاره ها عوض می شه و قطب نما از کار افتاده ، اون وقته که می فهمی چقدر تنهایی .
تو هستی و خدا و دریا ...ها ... خیال کردی بوی کباب می یاد ، توی دریا کباب می دن ؟ نه ... وسط دریا که رفتی می بینی دارن به تن آدم داغ می چسبونن ... دریا حسوده ، یه بلایی به سر آدم می یاره که آدم از آدمیت می افته ...
مو به اندازه تمام روزهای زندگیت ، توی این دریا روز رو به شب ، شب رو به روز رسوندم ، ولی بعضی وقتها ، توی همین دریا ، یه بلایی به سرم میاد که یادم می ره شیر ننه ام رو کی ترک کردم ...
تازه یادم آمد که این جمله ها رو چه کسی گفته بود . چهره نا خدا زایر جلئی چشمانم آمد . آن روزها زیاد پیش او می رفتیم . روزهایی که می خواستیم ، با وضعیت اروند و جزر و مد آن برای عملیات والفجر 8 آشنا بشویم . همیشه قلیانش به راه بود و همیشه بچه ها را با خوشرویی تمام می پذیرفت . سن زیاد و دنیا دیده بودنش باعث می شد تا با کلام شیرین و لهجه جنوبی اش ما را کامل مجذوب صحبتهای خودش بکند . حالا که در دریا گم شده بودیم ، حتی جمله هایی از او را که فراموش کرده بودم حالا داشت به خوبی با صدای او در گوشم نجوا می شد :
خدا هیچ وقت برات نسازه که این جور سرت بیاد ، ولی من مرده و تو زنده ببین کی سرت میاد ؟ این موقع ها اگه یه کم روغن جیگر کوسه بخوری ، شاید یه کم بهتر بشی . اون وقت یه نون می خورم . و صد سجده شکر می کنم .دریا رو این جور نبین ، درسته که مادره ... درسته که از خونش این همه ماهیگیر رو سیر می کنه ... ولی دلخوشی ماهیگیر که به ماهیه ... دلخوشی دریا به چیه ؟ دریا یه مادر بی شوهره که بعضی وقتها دلش سر می ره...
شبهای چهارده ماه که کامل شد ، شیر ماهی میاد روی آّب ، تماشای ماه . اون وقته که تور می اندازن و می گیرنش .
تماشای ماه به قیمت جونش تموم می شه ...
هی ... یه چیزهایی توی همین دریا دیدم که نگو ...
خروس ماهی دیدم ، این هوا . ماهیه ، آخرش دو تا خال داره ، دستت بالای قایقه ، داری تور می کشی بالا ، یه دفعه می پره بیرون آب ، دستت روو می کنه و می خوره ...
یه بار ، مار ماهی یه جاشو رو زد ، جلئی چشم خودم ، اینقدر جون داد تا مرد ...
کسی باور نمی کنه ، ولی مو برات می گم . می گن دریا پری داره ، مو دیدم ... این پری همه چیز می شه ، زن می شه ، قایق می شه ، یه بار یه چیز دیگه اس . لنج می شه .. یه بار پشت سکان بودم . دیدم در خونه ام توی چهار چوب سیخ ایستاده روی آب . کار ، کار پری بود ...
تا حالا باد رفته توی تنت لونه کنه ؟ تا حالا برات مجلس زار گرفتن ؟ هو گل دیدم ، ماهی پرنده ، مثل گنجشک پرواز می کرد . ماهی وقتی توی تور گیر می کنه ، صدای کبوتر می ده د، شنیدی ؟
یه جاشو داشتم ، اسمش نایب بود ، چه پسری بود . الله اکبر ، دریا که روغنی و آروم می شد ، قیلون برام چاق می کرد و دست می برد به نی آمونه . وقتی صدای نی آمونه روی آب حرکت کنه و باز به آدم برسه ، غوغا تو دل آدم به پا می شه . الان که لنجمون رو عراقیا داغون کردن ، روی خشکی بی مصرف افتادم ... مرد دریا توی خشکی می میره ...
اصلا فکر می کنی چند سالمه که بهم می گی بوا ؟ .. نه کاکا ، دریا آدم رو این طوری پیر می کنه .. اون زمون مرد که دریا زیر پام بود . بندر عباس ، هرمز ، قشم ، هنگام ، خارک ، گنگ ، بمبئی کلکته ، جده ، خلیج فارس ، بحر عمان ، تنگه عدن ، چابهار ، کنارک ، بیشانو تنگ خوران .. هی ، اون زمون مرد ...
اگه آواره دریا بودم ، مال این بود که توی خشکی دلم می گرفت ، حالا چه کنم ؟ الهی خیر نبینین .. دیدی چطور آتیش به خرمن مردم انداختن . دیدی چطور لنجم رو عراقیها به آتیش کشیدن ؟ اون همه گفتن زایر حسین کوسه گرفته ، ظرف برداشتم ببرم بدم زایر حسین برام روغن کوسه پر کنه .
وقتی روغن کوسه می مالیدم به تن لنج ، جون می گرفت و تازه می شد و سرعتش زیاد می شد . به خودم گفتم ناخدا ، تو که لنجت سوخته ، روغن کوسه می خوای چه کنی ؟ نشستم یه دل سیر گریه کردم .
بعد آروم به خودم دلداری دادم که ایشا الله جنگ زود تموم می شه ، خدا بزرگه ، ما هم آخرش روی لنج می شینیم .
رفتم لب ساحل ، پیش زایر حسین ، دیدم کوسه آورده ، به چه بزرگی ! ظرف رو دادم ، زاید گفت : کارت نباشه ، پرش می کنم. برگشتم ، دیدم لب ساحل قیومت شد. برگشتم ، دیدم زایر گریه می کنه ، عیدو گریه می کنه ، ناصر ، زبیدو ؛ همه گریه می کنن . تو سر می زدن ، می فهمی چه خبر بود ؟
از تو شکم کوسه پلاک شناسایی یه غواص در آورده بودن . دیروز اسمشو از تهرون آوردن . شهید حسینی زاده بوده . دانشجو بوده .. هی خدا ... یحیی غواص بوده ، اون شهید هم غواص بوده ... یحیی یه عمر دنبال مروای می گرده ... او بنده خدا هم .. این کجا و او کجا ...
داشت صبح می شد و ما چهار نفر هنوز ب مستقیم و چپ و راست می رفتیم . تصمیم گرفتیم تا جایی که می توانیم به خاک ایران نزدیک تر بشویم تا حد اقل احتمال اسیر شدنمان کمتر شود .
دیگر مچ دستم قدرت نداشت . وقتی دیدم شهید خرمی و عقیل زاده دارن آرام با هم صحبت می کنن ، دلم شور افتاد . آنها خیلی کم صحبت می کردند و تا ضرورتی پیش نمی آمد صحبت نمی کردند . هوا گرگ و میش بود . وقتی صدای نامفهوم یک قایق را شنیدم ، فهمیدم چرا عقیل زاده و شهید خرمی با هم صحبت می کنند .
شهید خرمی گفت : شما هم می شنوید ؟
الهی گفت : آره صدلی قایق می یاد .
گفتم : آره ، از صداش معلومه تند روست .
عقیل زاده دست برد و اسلحه اش را برداشت و گفت : اگر عراقی باشه ؟
الهی گفت : عراقیها معمولا با چند قایق می یان برای گشت .
شهید خرمی گفت : اگه عراقی بود باهاش درگیر می شیم .
من به الهی نگاه کردم . دیدم ضامن نارنجک صاف می کنه . نگاهم که توی نگاهش افتاد ، لبخند آرامی زد و گفت : توکل بر خدا . اگر قایق عراقیها بود ، نارنجک می اندازیم توی قایق . یا اونها کشته می شن ، یا با هم کشته می شیم .
دیدم بهترین راه ؛ همین است . اسلحه را مسلح کردم و نارنجک ها را دم دست گذاشتم و چشم گرداندم تا شاید قایق را ببینم . درست حدس زده بودم . قایق تند رو بود . وقتی از دور آن را دیدم ، فقط پره های عقب آن در آب بود . نوک قایق ، قایق های مارا نشانه گرفته بود و با سرعت جلو می آمد . نمی شد تشخیص داد ، چند نفر سوار قایق هستند .
جهت قایق که کمی تغییر کرد ، با قایق دید زدیم . سکاندار صورتش را با چفیه پوشانده بود . قایق داشت به ما نزدیک تر می شد . آماده بودم تا سکاندار دست از پا ، کوچکترین خطایی کرد . دق دلی گم شدنمان را سرش خالی کنم .
سکاندار قایق تند رو هم که انگار فهمید قضیه از چه قرار است ، نزدیک قایق که رسید ، قایق خودش را متوقف کرد . خیلی دلم می خواست صورتش را ببینم . دستش را طرف صورتش برد . اسلحه را گرفتم طرف صورتش . چفیه را که از صورت پس می زد ، شروع به صحبت کرد : شما هیچ معلوم هست کجایید ؟ بابا قرارمون کجا بود ؟ چرا شما اینجایید ؟ همه دلواپس شما شدن .
الهی گفت : محمد ریاحی ! تو هستی ؟
چفیه را کنار زد و گفت : پس فکر می کردی کیه ؟ می دونی چقدر دنبالتون گشتیم ؟
عقیل زاده گفت : اینجا کجاست ؟
ریاحی خندید و گفت : هیچ می دونید از دیروز بعد از ظهر تا حالا چقدر پارو زدید ؟ شما الان نزدیک خود بهمن شیر هستید . حدود بیست کیلومتر از چهار پایه دور شدید . از دیروز عصر تا حالا حدود پنجاه کیلومتر پارو زدید . حالا قایقها رو سوار کنید ، با هم بریم پیش بچه ها . همه دلواپس سما هستن . می خوام از بچه ها مژدگونی بگیرم که پیداتون کردم .

دو روز بعد حدود غروب همه اکیپ قبلی ، توی دریا ، کنار بویه شماره 8 بودیم . قرار بود یک بار دیگر با تمهیداتی جدید تر برای شناسایی اسکله الامیه برویم . دریا آن شب ، عجیب وحشی شده بود . موج ، قایق را می کوبید به چهار پایه .
نمازمان را باید همان جا می خواندیم . موج ، چنان قایق را تکان می داد که نماز خواندن ایستاده ممکن نبود .
دریا چنان نا آرام بود که حتی نشستن کف قایق هم مشکل بود . با دست دو طرف قایق را گرفته بودیم و نماز می خواندیم .
موقع رکوع و سجود بعضی وقتها ، چنان تعادلمان به هم می خورد، که برای حفظ آن مجبور بودیم با کف دست به کف قایق بکوبیم . برایم عجیب بود که چقدر نماز ، آن هم نمازی که ممکن بود آخرین نمازمان باشد ، آن هم در آن شرایط نا آرام و متلاطم ، بتواند دلمان را آرام کند . هر بار جدا شدن ما از بویه شماره 8 به معنای رفتن و دیگر برنگشتن بود .
الهی را که بعد از نماز در آغوش گرفتم ، حس کردم آخرین باری است که این قدر به او نزدیک می شوم . دریا و موجها بد جور با قایقهای ما غریبی می کردند و باید سریع تر راه می افتادیم . با شهید خرمی و عقیل زاده هم خداحافظی کردیم و با هم به راه افتادیم . این بار با خودمان بی سیم هم برده بودیم و قرار شده بود شهید خرمی و عقیل زاده ، پنج کیلومتر مانده به سکو ، به عنوان تامین همان جا بمانند و من و الهی به طرف سکو برویم . به این ترتیب امکان لو رفتن و گرفته شدن ما توسط رادارهای اسکله ، کمتر می شد .
حدود ساعت هفت بعد از ظهر بود . شروع به پارو زدن کردیم . این بار هم مثل دفعه گذشته باید حدود پنج ساعت پارو می زدیم تا به اسکله برسیم . دیگر ترکیدن تاولهای دستمان برای خودمان امری کاملا طبیعی شده بود . رنگ پارو در جایی که آن را در دست می گرفقتیم ، تغییر کرده بود . هر پارویی که می زدم و به اسکله نزدیکتر می شدم ، حس می کردم که تعلقات و وابستگی هایم را دارم در آّ می ریزم . الهی توی راه ذکر می خواند .
نمی دانم چرا وقتی بیشتر از دو ساعت پارو می زدم ، اینهمه احساس عطش می کردم . سرم به پارو زدن گرم بود که شهید خرمی ما را صدا کرد . حدود پنج کیلومتر به اسکله مانده بود و قایق دوم باید به عنوان تامین در جای خود می ماند .
ما به حرکت ادامه می دادیم . دریا آرام و آرام تر شده بود و چون قبلا این مسیر را آمده بودیم ، طی مسیر کمی راحت تر شده بود.
حدود یک ساعت بعد ما در صد متری اسکله بودیم . دریا آن قدر آرام و به قول بچه ها صابونی یا روغنی شده بود که حس می کردم اگر صدای نفس نفس زدنم کمی بلند تر شود ، نگهبانهای اسکله صدایمان را می شنوند . اسکله را تا توانسته بودند ، تاریک نگه داشته بودند .
چه خوب که دوربین دید در شب را همراهمان آورده بودیم . دوربین دست الهی بود و داشت همه جا را دید می زد .
گفتم : محمد بده من هم نگاه گنم ...
گفت : هیس ...
شروع کردم بدون دوربین به شناسایی کردن ، چه اسکله ای !... اندازه یه لشکر تجهیزات داشت . این همه سنگر ، گونی ، توپ 57 تک لول ، سنگر هلی کوپتر ، سنگر انفرادی ، سنگرهای اجتماعی ، این همه تاسیسات ، حتی پد هلی کوپتر ... سکو ، وسط دریا ، چیزی نزدیک به یک کیلومتر طول داشت و ما درست وسط اسکله ایستاده بودیم .
چقدر زحمت کشیدیم تا به اینجا رسیدیم . چه شبهایی که خواب شکستن طلسم این سکوی لعنتی رو دیدیم . ناوچه های او آن طرف اسکله خواب بودند . هیچ صدایی به گوش نمی رسید ، هیچ نفری دیده نمی شد .
خوش به حال الهی ! داشت با دوربین دید در شب همه جا را می دید . سعی می کردم تا جایی که ممکن است مشخصات اسکله را به خاطر بسپارم . چیزی که هنوز پیدا نکرده بودم . راههای ورودی به اسکله بود . بین این همه ستون فلزی و در آن تاریکی هر چه گشتم نتوانستم راههای ورودی را پیدا کنم .
یادم به انفجارهای سطح آب افتاد . ترسیدم . از اینکه آب اطراف اسکله مثل آب شب پر از آتش و انفجار شود . توی همین فکر بودم که یک لحظه متوجه نور چراغ قوه شدم که از سمت راست علامت زد . دلم پایین ریخت .
گفتم : محمد ، اونجا رو ! لو رفتیم ...
گفت : لو ؟
گفتم : اونجا ، سمت راست ، کنار اون تانکر بزرگه ...
سریع با دوربین به جایی که اشاره کردم نگاه کرد . گفت : چیزی نیست .
گفتم : خودم دیدم . یه نور چراغ قوه داشت علامت می داد .
دوباره من و الهی به آن نقطه چشم دوختیم . کمی گذشت . خودم داشت باورم می شد که اشتباه کرده ام . آمدم حرفی را که زده بودم ، فراموش کنم که ناگهان صدای دویدن چند نفر روی تورهای کف اسکله به گوشم خورد که از سمت راست به سمت چپ می دویدند .
وقتی صدای پوتنینهای چند نفر دیگر را از چند جای اسکله شنیدم مطمئن شدم که عراقیها از دور ، متوجه نزدیک شدن ما به اسکله شده اند ولی هیچ عکس العملی نشان نداده اند تا ما با قایقهای بی دفاع پارویی خودمان کاملا به آنها نزدیک بشویم .


منبع:" آسمان زیر آب" , نوشته ی علیرضا فخرایی,نشرکنگره ی سرداران وچهارده هزار شهیداستان فارس,شیراز-1380
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
يك مويز و چند قلندر

يك مويز و چند قلندر

براى كامروايى سحرخيزان، خلوت بودن دستشويى ها كافى بود. اگر غافل مى شدى به اندازه چشم به هم زدنى مثل مور و ملخ بچه ها از سنگر مى ريختند بيرون.
حكايت يك مويز و چهل قلندر بود. يك شيفت كارى بايد در صف دستشويى بيتوته مى كردى تا به نوبت برسى. بعد هم هنوز كمرت را شل نكردى مى زدند پشت در كه برادر زود باش، بجنب. جالب تر اينكه مى گفتند: مى بينى كه شلوغ است بيا بيرون طهارت بگير! اين قدر وسواس نداشته باش!

منبع: روزنامه جوان
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
رجز خواني شهيد دستواره

رجز خواني شهيد دستواره

گلوله از همه طرف مى باريد. مجال تكان خوردن نداشتيم. سه نفرى داخل سنگرى كه از كيسه هاى گونى تهيه شده بود، پناه گرفته بوديم. بقيه بچه ها، هر كدام در سنگرى قرار داشتند ...
نيروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مريوان را محاصره كرده بودند. براى اين كه فرصت مقابله به ما ندهند، براى يك لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور كه گوشه سنگر پناه گرفته بوديم و لبه كيسه گونى ها بر اثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سيد محمدرضا دستواره با تبسم هميشگى گفت:
- بچه ها! مى خواهيد حال همه ضد انقلاب ها رو بگيرم؟
با تعجب پرسيديم: «چطورى؟ آن هم زير اين باران تير و آر پى جى؟!»
سيد خنديد و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»
و به يكباره بلند شد. لبه سنگر تا كمر او بود و از كمر به بالايش از سنگر بيرون. در حالى كه خنده از لبانش دور نمى شد، فرياد زد:
- اين منم سيد رضا دستواره فرزند سيد تقى ...
و سريع نشست. رگبار تيربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سيدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:
- ديدى چه جورى شاكيشون كردم ... حالا بدتر حالشون رو مى گيرم.
هرچه اصرار كرديم كه دست از اين شوخى خطرناك بردارد، ثمرى نبخشيد، دوباره برخاست و فرياد زد:
- اين سيد رضا دستواره است كه با شما حرف مى زند... شما ضد انقلاب هاى احمق هم هيچ غلطى نمى توانيد بكنيد...
و نشست. رگبار گلوله شديدتر شد و خنده سيدرضا هم.
با شادى گفت: «مى خواهيد دوباره بلند شوم؟».


منبع: جام جم آنلاين
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوابيدن در ميدان مين

خوابيدن در ميدان مين

عمليات نصر ۸ بود، هنوز تمام معبر را باز نكرده بوديم كه بچه هاي بغل دستمان درگير شدند. خدايا مين ها چه مي شوند؟ سيم خاردارها چه؟ نكند بچه ها همه وسط ميدان مين پرپر شوند، ولي چيزي نگذشته بود كه صداي تكبير بچه را بر بلنداي قله شنيدم.
خوشحال شدم و با خيال راحت دراز كشيدم، كنار ميدان مين ۶ ساعت آنجا بودم، زخمهايم را خودم بسته بودم. در آنجا الياس را ديدم، سيمهاي خاردار به هيچ جاي بدنش رحم نكرده بود. فهميدم قضيه چه بوده! آن شب الياس خوابيده بود روي سيم خاردارها و بچه ها از روي او رد شده بودند. هيچ وقت تبسم رضايتش را فراموش نمي كنم. بعد از ۷ سال از آن واقعه در سال قحطي شهادت ـ ۷۳ ـ در حين پاكسازي ميدان مين در كردستان براي نجات جان بچه ها، مين والمري را در آغوش مي گيرد.

منبع: روزنامه ايران
 

*Afash*

عضو جدید
کاربر ممتاز
لبخند آخر

لبخند آخر

در دوران جنگ، ایت الله جوادی آملی به جبهه میآمدند و به بچهها سری میزدند و به قول معروف به رزمندهها روحیه میدادند و از آنان روحیه میگرفتند. در یکی از این سفرها با یک نوجوان 15ـ14 سالۀ تهرانی آشنا شدند که خیلی باصفا بود. در موقعیت منطقهای آنجا ارتفاعی بود که پایین آن یک چشمه و جاده بود که دشمن آنجا را بسیار گلوله‌باران میکرد. فرماندهان گروه به رزمندهها گفته بودند که حتی برای وضوگرفتن هم به آنجا نروید و همان بالا روی تپه بنشینید و تیمم کنید.
ناگهان دیدیم این نوجوان از تپه پایین رفت و آستینهایش را بالا زد و آماده شد برای وضوگرفتن. هرچه فریاد زدند نرو خطرناک است، گوش نکرد. آخر، دست به دامان حاج آقا شدند که ایشان جلوگیری کنند، آقا گفتند: عزیزم کجا میروی؟ گفت: حاج آقا، دارم می‌رم پایین که وضو بگیرم. گفتند: پسر عزیزم، پایین خطرناک است. فرماندهان هم گفتند بالا تیمم کنید. شما تکلیفی ندارید. همان نماز با تیمم کافی است.
یک نگاه خیلی قشنگ به چشمای این بزرگوار کرد و لبخندی زد و گفت: حاج آقا، بگذارید نماز آخرمون رو باحال بخونیم. دیگه به خاک نمیچسبیم. رفت و جلوِ آب نشست، سپس وضو گرفت و همانجا، نماز زیبایی خواند و برگشت بالا.
دقایقی بعد قرار شد عدهای از بچهها بروند جلوِ ارتفاع و با عراقیها درگیر شوند. یکی از آنان همین نوجوان بود. او رفت و یکی دو ساعت بعد آقای جوادی آملی را صدا زدند و گفتند حاجآقا، بیایید پایین ارتفاع. یک جنازه که رویش پتو انداخته بودند و آن را روی برانکارد گذاشته بودند به چشم میخورد. گفتند: حاج آقا، پتویش را بردارید. جلوِ چشم همه، آقای جوادی آملی نشست؛ دیدیم همان نوجوان با همان لبخند پرکشیده و رفته است.

منبع
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
كيسه خاك

كيسه خاك

خاطره اي از شهید غلامرضا ایوبی
وقتی جنگ شروع شد، پدرم برای رفتن به جبهه تلاش زیادی می کرد. اما چون سنش زیاد بود، با رفتنش موافقت نمی شد. بارها و بارها پیش آمد که با خوشحالی و امید به محل اعزام می رفت و با ناراحتی بر می گشت.
بالاخره بعد از مراجعات مکرر، پدر خودش را به جهاد معرفی کرد. در آن جا از پدر سوال کرده بودند که چه تخصصی دارد و چه کاری می تواند در جبهه انجام د هد؟ پدر در جواب گفته بود:
من هیچ تخصصی ندارم. ولی می توانم مثل یک کیسه خاک در سنگر بسیجی ها باشم.
همین حرف آن ها را تحت تاثیر قرار داده بود. چند روز بعد، پدر همراه گروه امداد به جبهه اعزام شد.

راوي : فرزند شهيد ساره ایوبی
منبع: مجموعه خاطرات شهداي خراسان
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره اي از شهید رضا اندقانی

خاطره اي از شهید رضا اندقانی

وقتی رضا در سال سوم راهنمایی درس می خواند، دوره ی امداد گری را گذراند و تصمیم گرفت که به جبهه برود. اما مادرم راضی نمی شد و می گفت:
باید درس بخوانی.
ولی او دل به درس نمی داد و همین امر باعث شد که چند تا تجدید بیاورد.
یک روز ملتمسانه، دستان مادرم را گرفت و گفت:
مادر! شما را به خدا بگذارید من بروم.
ماد رم دستان او را فشرد و گفت:
نه، نمی گذارم.
رضا به گریه افتاد و باز هم التماس کرد و گفت:
اگر درس هایت را بخوانی و در امتحاناتت قبول شوی، می گذارم که بروی.
از آن روز به بعد رضا، رضای دیگری شد. کسی که اصلاً به درس دل نمی داد، خودش را در خانه حبس کرده بود و مدام د رس می خواند و بالا خره امتحانش را داد و قبول شد و به جبهه رفت.

راوي خواهر شهید
منبع: مجموعه خاطرات شهداي خراسان
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
خشم شب به يادماندنى

خشم شب به يادماندنى

با سر و صداى محمود از خواب پريدم. محمود در حالى كه مى خنديد رو به عباس گفت: عباس پاشو كه دخلت درآمده.
فك و فاميلات آمده اند ديدنت! عباس چشمانش را ماليد و گفت: سر به سرم نگذار.
لرستان كجا، اين جا كجا؟ محمود گفت: خودت بيا ببين. چه خوش تيپ هم هستند. واست كادو هم آورده اند. همگى از چادر زديم بيرون. سه پيرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و كلاه نمدى به سر در حالى كه يكى از آنها بره سفيدى زير بغل زده بود،
مى آمدند. عباس دو دستى زد به سرش و ناليد: «خانه خراب شدم!» به زور جلوى خنده مان را گرفتيم. پيرمردها رسيده نرسيده شروع كردند به قربان صدقه رفتن آورديمشان تو چادر. محمود و دو سه نفر ديگر رفتند سراغ دم كردن چايى. عباس آن سه را معرفى كرد. پدر، آقابزرگ و خان دايى پدرزن آينده اش. پيرمردها با لهجه شيرين لرى حرف مى زدند و چپق مى كشيدند و ما سرفه مى كرديم. خان دايى يا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بيا خالو جان پروارش كن و با دوستانت بخور.» اول كار بره نازنازى لباس عباس آقا را معطر كرد و ما دوباره زديم بيرون. ولخرجى كرديم و چند بار به چادر تداركات پاتك زديم و با كمپوت سيب و گيلاس از مهمان هاى ناخوانده پذيرايى كرديم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بيرون داد و گفت: «وضعتان كه خيلى خوبه. پس چى هى مى گويند به جبهه ها كمك كنيد و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتويند؟» عباس سرخ شد و گفت:
«نه كربلايى، شما مهمانيد و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما اين بار پدر و آقابزرگ هم ياور خان دايى شدند و متفق القول شدند كه ما بخور بخواب كارمان است و الله نگهدارمان. كم كم داشتيم كم مى آورديم و به بهانه هاى الكى كركر مى كرديم و آسمان و صحرا را نشان مى داديم كه مثلا به ابرى سه گوش در آسمان مى خنديديم! شب هم پتوهايمان را انداختيم زيرشان و آنها تخت خوابيدند. از شانس بد آن شب فرمانده گردان براى اين كه آمادگى ما را بسنجد يك خشم شب جانانه راه انداخت.
با اولين شليك، خان دايى و آقابزرگ و پدر يا مش بابا مثل عقرب زده ها پريدند و شروع به داد و هوار كشيدن و ياحسين و ياابوالفضل به دادمان برس كردن، لابه لاى بچه ها ضجه مى زدند و سينه خيز مى رفتند و امام حسين را به كمك مى طلبيدند. اين وسط بره نازنازى يكى از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش مى دويد و بع بع مى كرد. ديگر مرده بوديم از خنده. فرمانده فرياد زد:
«از جلو نظام!» سه پيرمرد بلند فرياد زدند: حاضر! و بره گفت: بع !بع! گردان تركيد. فرمانده! كه از دست بره مستاصل شده بود دق دلش را سر ما خالى كرد: بشين، پاشو، بخيز! با هزار مكافات به پيرمرد حالى كرديم كه اين تمرين است و نبايد حرف بزنند تا تنبيه نشويم. اما مگر مى شد به بره نازنازى حرف حالى كرد. كم كم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص كرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولين گردان مى رفت، كه عباس با خجالت و ناراحتى بغلش كرد و آورد. پيرمردها ترسيده و رميده شروع كردند به! حرف زدن كه: «بابا شما چقدر بدبختيد. نه خواب داريد و نه آسايش. اين وسط ما چه كاره ايم خودمان نمى دانيم.» صبح وقتى از مراسم صبحگاه برگشتيم، ديديم كه عباس بره اش را بغل كرده و نگاه مان مى كند. فهميديم كه سه پيرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند براى عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دايى پيرمرد خوبى است. حتما دخترش را بهت مى دهد» عباس تا آمد حرف بزند، بره صدايى كرد و لباس معطر شد.

ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
گودزيلاي عراقي
شب عمليات بود. قرار بود كه من و چند نفر از دوستانم كه تخريب‌چي بوديم، جلوتر از رزمندگان وارد ميدان شده و به سرعت مين‌ها را خنثا كنيم تا خداي نكرده اتفاقي براي ديگران نيفتد.
منطقه غرق در سكوت بود. فقط هر چند دقيقه از سوي دشمن يك رگبار بي‌هدف به سوي خط خودي شليك مي‌شد. عرق‌ريزان و چسبيده به زمين به كمك كارد سنگري تند تند مين‌ها را درمي‌آوردم و چاشني‌اش را باز مي‌كردم يا سيم تله‌اي را كه بين دو مين جهنده بود،‌ مي‌بريدم.
آخر سر به انتهاي مين رسيدم. نفس راحتي كشيدم. مي‌دانستم كه تا لحظاتي ديگر پيشقراولان لشكرمان از راه مي‌رسند و آن‌وقت دشمن را غافلگير و حقشان را كف دستشان مي‌گذاريم.
يكهو صدايي از نزديك من بلند شد. چسبيدم به زمين و چشم تنگ كردم و به جايي كه صدا آمده بود نگاه كردم. در آن تاريكي فقط سياهي يك آدم را توانستم تشخيص بدهم. يك عراقي در سنگر كمين، نگهباني مي‌داد. اول خواستم همان جا بمانم و بگذارم حساب او را رزمندگان برسند، اما نمي‌دانم چه طور شد كه زد به سرم آرتيست‌بازي دربياورم. تصميم گرفتم كه بلند شوم و مثل فيلم‌هاي سينمايي، گربه‌وار بروم و از پشت بپرم روي او و ناكارش كنم.
بي سر و صدا خزيدم و به پشت سنگر كمين دشمن رسيدم. در فيلم‌ها ديده بودم كه چه طور قهرمان مي‌پرد و با يك ضربه به پس گردن دشمن او را از پا درمي‌آورد و بي‌هوش مي‌كند. آب دهانم را قورت دادم. مشتم را گره كردم و دعايي در دل خواندم و بعد مثل بختك از پشت سر روي دشمن پريدم و يك ضربه مشت جانانه به پس گردنش زدم. اما انگار كه با مشت به صخره سنگي كوبيده بودم! طرف فقط «هقي» كرد و برگشت به طرف من. يا جدة سادات! عراقي‌ نگو گودزيلا بگو. غولتشن بود. دو متر قد و يك متر عرض. سبيل از بناگوش در رفته و قوي و عضلاني. خواستم مشت دومي را بزنم كه مشتم توي پنجه‌اش اسير شد نامرد چند كلمه عربي بلغور كرد و بعد افتاد به جانم د بزن. به عمر كوتاهم چنان كتكي نخورده بودم. چنان مي‌زد كه انگار قاتل پدرش را مي‌زند! چپ و راست مشت و لگد بود كه به پك و پهلويم فرود مي‌آمد. خجالت و ترس از لو رفتن عمليات را گذاشتم كنار و عربده دردناكي از حنجره بيرون دادم. خدايي شد كه همان لحظه عمليات شروع شد و چند تا از دوستانم سر رسيدند. حالا ما هفت هشت نفر بوديم و او يكي. اما مگر زورمان مي‌رسيد! مثل شيرهاي گرسنه‌اي كه به يك گاوميش حمله مي‌كنند، از سر و كله‌اش آويزان شده بوديم و مي‌زديمش. من كه دل پر خوني از او داشتم، فقط گوشش را گاز مي‌گرفتم و تند تند به دماغ خرطوم مانندش چنگ مي‌زدم. اما او با يك حركت ما را تاراند. دست انداخت و از نوك سلاحش گرفت و با قنداقش افتاد به جانمان. انگاري ناظم بي‌رحمي بود كه به جان چند دانش‌آموز درس نخوان و شلوغ افتاده است. حالا ما پيچ و تاب مي‌خوريم و گريه‌كنان خدا را صدا مي‌زديم و او هم مي‌زد. داشت دخلمان را درمي‌آورد كه يك تير از غيب رسيد و درست خورد پس كله‌اش و او با هيكل سنگين تلپي افتاد روي من بدبخت. داشتم له مي‌شدم كه بچه‌ها آه و ناله كنان آمدند و چند تايي زور زدند و انگار بخواهند يك جرثقيل را از جوي آب در بياورند، او را از روي من انداختند كنار.
حالا صداي شليك و انفجار، زمين و زمان را لرزاند و ما هشت نفر آه و ناله‌كنان داشتيم پك و پهلويمان را مي‌ماليديم. لامروت جاي سالم در تن و بدنمان نگذاشته بود. با هزار مكافات خودمان را به يك ماشين رسانديم و رسيديم به اورژانس صحرايي. حالا درد و ناله يك طرف، سؤال و پرسش امدادگرها، طرف ديگه كه:
شما چرا به اين حال و روز افتاده‌ايد؟
ـ اِ اِ اِ نگاه كنيد، انگار زير تانك رفته‌اند؛ يك جاي سالم توي بدنشان نيست.
ـ برادر شما مجروح شديد يا تصادف كرديد؟
يكي از بچه‌ها كه حال و روزش بهتر از بقيه بود، با مكافات ماجرا را تعريف كرد. اما اي كاش تعريف نمي‌كرد. چون تا دميدن روشنايي روز بعد كه از اورژانس زديم بيرون، از متلك‌ها و خنده اهالي اورژانس جان به سر شديم. منبع امتداد
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره اى شاد از جبهه

خاطره اى شاد از جبهه

گلوله از همه طرف مى باريد. مجال تكان خوردن نداشتيم. سه نفرى داخل سنگرى كه از كيسه هاى گونى تهيه شده بود، پناه گرفته بوديم. بقيه بچه ها، هر كدام در سنگرى قرار داشتند ...
نيروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مريوان را محاصره كرده بودند. براى اين كه فرصت مقابله به ما ندهند، براى يك لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور كه گوشه سنگر پناه گرفته بوديم و لبه كيسه گونى ها برا ثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سيد محمدرضا دستواره با تبسم هميشگى گفت:
- بچه ها! مى خواهيد حال همه ضد انقلاب ها رو بگيرم؟
با تعجب پرسيديم: «چطورى؟ آن هم زير اين باران تير و آر پى جى؟!»
سيد خنديد و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»
و به يكباره بلند شد. لبه سنگر تا كمر او بود و از كمر به بالايش از سنگر بيرون. در حالى كه خنده از لبانش دور نمى شد، فرياد زد:
- اين منم سيد رضا دستواره فرزند سيد تقى ...
و سريع نشست. رگبار تيربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سيدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:
- ديدى چه جورى شاكيشون كردم ... حالا بدتر حالشون رو مى گيرم.
هرچه اصرار كرديم كه دست از اين شوخى خطرناك بردارد، ثمرى نبخشيد، دوباره برخاست و فرياد زد:
- اين سيد رضا دستواره است كه با شما حرف مى زند... شما ضد انقلاب هاى احمق هم هيچ غلطى نمى توانيد بكنيد...
و نشست. رگبار گلوله شديدتر شد و خنده سيدرضا هم.
با شادى گفت: «مى خواهيد دوباره بلند شوم؟».

ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
همگي خنديديم

همگي خنديديم

در سالهاي دفاع مقدس چاي مرهم خستگي جسمي رزمندگان اسلام بود. در ميان لشكرها رزمندگان لشكر عاشورا انس و الفت بيشتري با چاي داشتند . روزي در محضر آقا مهدي باكري و شهيد حاج ابراهيم همت (فرمانده لشكر 27 حضرت محمد رسول الله « ص » ) بوديم كه در آن صحبت از كنترل مناطق عملياتي بود.
حاج همت به آقا مهدي گفت : نگهبانان لشكر شما براي نيروهاي ساير لشكرها سخت مي گيرند و اجازه نمي دهند راحت عبور و مرور كنند مگر تركي بلد باشند. آقاي مهدي در پاسخ گفت : شما يقين داريد كه آنها نگهبانان لشكر ما هستند حاج همت گفت : من نه تنها نگهبانان لشكر شما را مي شناسم حتي حد خط لشكر عاشورا را هم مي شناسم . آقا مهدي با تعجب پرسيد چطور چگونه مي شناسيد
حاج همت گفت : شناختن حد و حدود لشكر شما كاري ندارد اصلا مشكلي نيست هر خطي كه از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطر لشكر عاشوراست چون هميشه كتريهاي چاي لشكر شما روي آتش مي جوشد. همگي خنديديم .
اسفنديار مبتكر سرابي
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
الخمينى، الخمينى

الخمينى، الخمينى

با يكى از دوستان براى پاكسازى سنگرهاى عراقى ها رفتيم. روى تكه كاغذى، چند عبارت عربى نوشته بودند كه از روى آن مى خوانديم و به عراقى ها مى فهمانديم خودشان را بايد تسليم كنند.
جلو يكى از سنگرها كه رسيديم، من از روى كاغذ، جملات را خواندم. دوستم مراقب بود. ناگهان يك عراقى خيلى قوى هيكل و سياه و اخمو كه عرق گير تنش بود، همين طور كه دست هايش را بالا گرفته و الخمينى الخمينى مى گفت، بيرون آمد.
ما خيلى جا خورديم، خب! دو تا بچه پانزده شانزده ساله با جثه كوچك بوديم. كمى ترسيديم اما خيلى زود دوباره روحيه خودمان را به دست آورديم. من جلو رفتم و خيلى محكم، همان طور كه از روى كاغذ مى خواندم، از عراقى خواستم تا دست هايش را بالا بگيرد و بيرون بيايد. به دوستم هم گفتم برو او را بگير. دوستم هم همين كار را كرد. بعد او را عقب آورديم و تحويل داديم.
راوى: عليرضا قلى پور
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
درد سر يك موجي!

درد سر يك موجي!

اوايل خدمتم بود. من و رضايي خيلي به هم وابسته بوديم به طوري كه نمي توانستيم دوري يكديگر را تحمل كنيم. از وقتي كه رضايي به آموزش رفت آرام و قرار نداشتم. مدام دلم هواي او را مي‌كرد به گونه‌اي كه براي ديدنش روز شماري مي‌كردم. بعد از روزها انتظار و ناراحتي، رضايي را به طور اتفاقي در جزيره مينو ديدم. خيلي خوشحال شدم. او را در آغوش گرفتم و حسابي با او خوش و بش كردم. از او خواستم به سنگر ما بيايد. رضايي هم قبول كرد. توي سنگر بچه‌ها دور هم جمع شده‌ بودند و مي‌گفتند و مي‌خنديدند. ساعت از نيمه‌هاي شب گذشته بود كه يكي از سربازان گرگاني كه دچار موج گرفتگي شده بود و از لحاظ روحي در شرايط مناسبي نبود، با اسلحه وارد سنگر شد. با فرياد و سر صدا همه ي بچه‌ها را از خواب بيدار كرد و اسلحه را به سمت آن‌ها نشانه گرفت. بچه‌ها همگي دچار وحشت شدند و هاج واج مانده بودند كه چه كار كنند. هر كدام براي نجات جان خود پشت چيزي پناه مي‌گرفت. هرگاه كه لوله تفنگ به سمت يكي از بچه‌ها مي‌گشت او داد و بي داد راه مي‌انداخت ولوله ي عجيبي در سنگر به پا شده بود. بچه‌ها مطابق دستور سرباز گرگاني دست‌هايشان را بالا گرفتند و تكان نمي‌خوردند. فقط به چشمانش خيره شده بودند و حركات او را زير نظر داشتند. رضايي هم كه به سنگر ما آمده بود از ترس رفت پشت من و جنب نمي‌خورد. بعد از چند لحظه يكي از بچه‌ها او را آرام كرد و تفنگ را از دستش گرفت. وقتي خطر تهديد از بين رفت و خيال بچه‌ها راحت شد. همگي زدند زير خنده و مدام حركات و سكنات يكديگر را بيان مي‌كردند و مي‌خنديدند.
ولي دخت
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
الاغي كه عمليات را لو داد!

الاغي كه عمليات را لو داد!

بعد از عمليات محرم، دشمن به خاطر بازپس گيري مناطقي كه از دست داده بود، چند بار پاتك كرد كه با مقاومت خوب و جانانه بچه‌ها روبرو شد و عقب نشيني كرد.
بعد از اين‌ كه آتش دشمن كمي فروكش كرد بچه‌ها از اين فرصت استفاده كردند و روبروي پل زبيدات مشغول استراحت شدند. من هم به اتفاق يكي از برادرهاي آر‌پي‌جي زن مشغول استراحت شدم. همين‌طور كه استراحت مي‌كردم چشمم به آر‌پي‌جي ‌اش افتاد. با ديدن آر‌پي‌جي تصميم گرفتم كه تيراندازي با آن را ياد بگيرم. براي همين به دوستم گفتم: خيلي دوست دارم با آر‌پي‌جي كار كنم و با آن تير اندازي كنم. از او خواستم كه كار با آن را به من بياموزد. ايشان با آن ‌كه خيلي خسته بود دست رد به سينه‌ام نزد و قبول كرد، كار با آر‌پي‌جي را برايم توضيح دهد... وقتي نحوه كار با آرپي‌جي را ياد گرفتم، دل تو دلم نبود. موشك آر‌پي‌جي را روي آن نصب كرد و توضيحات لازم را به من متذكر شد و آر‌پي‌جي را به من داد. آرپي‌جي را توي دستم گرفتم و براي تمرين تيراندازي كمي از بچه‌ها فاصله گرفتيم. با هم دنبال چيزي مي‌گشتيم تا آن را مورد هدف قرار دهيم. همين طور كه مي‌گشتيم چشمم به يك الاغ افتاد. خنديدم و گفتم: بيا ببين چي پيدا كردم. وقتي ايشان الاغ را ديد زد زير خنده و گفت: محمد حسابش را بگذار كف دستش تا ديگر اين طرف‌ها پيدايش نشود. من هم الاغ را نشانه گرفتم و ماشه را چكاندم. موشك شليك شد. موشك نرسيده به الاغ داخل شيار افتاد و منفجر شد. با انفجار موشك آر‌پي‌جي متوجه شدم يك عده از نيروهاي عراقي پا به فرار گذاشتند. با ديدن نيروهاي عراقي فهميدم كه آن‌ها قصد غافلگير كردن بچه‌ها را داشتند كه به خواست خداوند الاغ نقشه‌هاي آنان را برملا كرد.
سيد محمد هاشميان
 

roshanfekrejavan

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببخشید مزاحمتون شدم.ولی گفتم اگر اینارو اینجا بزارم شاید ......اصلاً خودتون بخونید.من رفتم!:gol:

دل گفته های یک جانباز اعصاب و روان مردم چرا ما را فراموش کردند؟!
دل گفته های یک جانباز اعصاب و روان
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مردم چرا ما را فراموش کردند؟![/FONT]
مدت هاست که از کوچکترین سرو صدا خیلی زود عصبانی می شوم. آرایش پسرها زنانه شده! زیر ابروها را بر می دارند. اصلا همه مردم بفکر راحتی و نشستن و خوردن و پول شده اند! ماشین های گران قیمت از سر و کول هم بالا می روند! مد و مد بازی، خارجی صحبت کردن، میزان فهم و شعور مردم شده است، کیسه های زباله را که نگاه می کنی پر از برنج و مواد غذایی است که مایحتاج چند روز یک خانواده مستاجر چهار نفره است!!!بی حیایی در رفتار مردم نشانه زرنگی و فهم بالای آنها ست و ارزش شده است. گوش هام مرتب صدای زنگ یا وزوزمثل: صدای حرکت گلوله توپخانه را می ده! نمی توانم آرام یک گوشه بنشینم، بی قرارم ! نه طاقت نشستن دارم، نه حال ایستادن! می خوام برم ولی چند قدم که می رم برمی گردم ببنیم کجا بودم؟ خیلی میل به سیگار دارم. فرقی نمی کنه چی باشه!حتی ته سیگار. نمی دونم چرا کسی من را نمی بیند. دیگر کسی یادی از من و دوستانم نمی کند. مگر جنگ نظامی که تمام شود دشمن تسلیم شده؟ اگر این حرف راست باشد پس ماهواره ها چرا تعطیل نشده اند.
خیلی از شب ها،از صدای خودم دوباره بیدار می شوم. یعنی همه را بیدار می کنم، خیس آبم، دست ها یا سرم خیلی درد می کند، بعدها می فهمم که یا به چیزی خوردم یا به کسی آسیب زدم، بیچاره همسرم، خیلی آهسته گریه می کند، خیلی تلاش می کنم ناراحت یا اذیت نشوم، به کسی گیر ندهم!! میگوید خیلی دوستم دارد، واقعا راست می گوید. مرتب با بچه ها دعوا و مرافعه می کند، دائم به آنها می گوید، باباتون مرده، خیلی با غیرته، مردم باید قدر امثال آنرا بیشتر بدانند. خلاصه خیلی به آنها می گوید انتظاری یا پولی از من نخواهند. ولی بچه ها نمی فهمند مادرشان چه می گوید.
استخوان هایم درد می کند. خیلی از وقت ها بچه ها را می بینم که روبرویم تکه تکه می شوند و خون و گوشت و استخوان هایشان وروی صورت و بدنم پاشیده می شود و باز احساس می کنم و نه یک دفعه بلکه هزاران دفعه.
گناه من وآنها چه بود. بچه ها وقتی به جبهه ها می آمدند، بسیاریشان زن و بچه مریض و گرفتاری های زیادی داشتند، ولی نمی توانستند پیش زن و بچه هایشام بمانند یا دنبال کرایه های عقب افتاده خود باشند چرا؟ مگر خودت یادت نمی آید؟ اصلا خودت کجا بودی؟ ! خیلی حیف هست ، مردم یادشان رفته ما چه کار کردیم!
خیلی ها هدف هواپیماهایی می شدند که شهرها را بمباران می کرد، ضد هوایی هایی که شلیک می کرد و مسابقه رفتن به زیر زمین ها و به پناهگاه های خارج از شهر و... نمی دانم!!!و خیلی هاشان از مملکت فرار می کردند.
اما ما آقا(امام خمینی�ره�) را دوست داشتیم چراکه حرف و کلام خدا را می زد و ما می رفتیم به دنبال بی غیرت هایی که شب و روز به دنبال بی غیرت کردن مردم ما بودند و این به یک روز و یک ماه نکشید بلکه 8 سال به طول انجامید و ما جنگیدیم.آنها خیلی بودند ، حدود 30 الی 40 کشور نامرد را بیرون کردیم و یک وجب خاک را هم به آنها ندادیم ولی مردم چرا ما را فراموش کردند...

- براي دريافت فايل صوتي در همين زمينه از زنده یاد ابوالفضل سپهر روي اين لينک کليک کنيد)
________________________________________________________________________
________________________________________________________________________
________________________________________________________________________
ننه حشمت و فرزند جانبازش
ننه حشمت و فرزند جانبازش
هوالمحبوب
با سلام
دو سال پيش در همين وبلاگ با استناد به تصاويري كه خبرگزاري برنا در آن زمان از وضعيت نابسامان يك جانباز اعصاب و روان در يكي از روستاهاي منطقه آب سرد ، دماوند تهيه كرده بود مقاله اي با عنوان ننه حشمت نوشتم با اين تصور كه مسئولين بنياد شهيد حتما نيروهايي را در فضاي اينترنت دارند كه هر موضوعي را كه مربوط به اين نهاد مي شود را رصد كرده و به اطلاع مسئولين آن بنياد محترم مي رسانند اما واقعيت اين بود كه ظاهرا در بنياد شهيد چنين مكانيزيمي در نظر گرفته نشده و البته مانند صدهها مركز ديگر ، به هر صورت بعد از گذشت تقريبا يكسال و اندي يكي از وبلاگ نويسان بسيار ارزشمند طي تماسي با بنده تقاضا كردند آدرس ننه حشمت را به ايشان بدهم تا بتوانند به آنها سري بزنند و اين درخواست بعد از يكسال و اندي باعث شد پيگيري بنده در خصوص ننه حشمت و پسر جانباز اعصاب و روانش آغاز شود طي تماسي كه با دوستان خودم در بنياد شهيد داشتم آنها ضمن تماسهاي مكرر و تحقيقات مفصلی از بنياد شهيد دماوند داشتند اولين خبر را به بنده رساندند ، از طرف بنياد شهيد دماوند اعلام شد ما خانواده جانبازي به اين نام در منطقه آب سرد نداريم تنها به اين نام خانواده اي تحت پوشش كميته امداد امام (ره) قرار دارند كه مادر و پسري مي باشند كه هر دو از بيماري رواني رنج مي برند و بنده سراپا تقصير به استناد همين خبر ضمن اطلاع به آن دوست وبلاگ نويسم مطلب وبلاگم را هم در خصوص ننه حشمت اصلاح كردم ، اما پيگيري مجدد دوست وبلاگ نويسم در خصوص دانستن آدرس ننه حشمت باعث شد در ايام عيد هنگام بازگشت از شمال به شهر آب سرد رفته و پرس و جوي مفصلي از مردم و نيروي انتظامي و در نهايت سازمان بهزيستي داشته باشم هيچ كس آنها را نمي شناخت اما با مسئول محترم بهزيستي آب سرد مفصل صحبت كردم و آدرس وبلاگم را به ايشان دادم و از ايشان براي يافتن اين خانواده كمك خواستم و در نهايت شماره همراهم را به ايشان دادم كه در صورت اطلاع از آدرس ايشان به بنده اطلاع بدهند و بعد از بازگشت به تهران بازهم از طريق دوستانم در رودهن از آنها خواستم در اين خصوص پرس و جويي داشته باشند تا اينكه هفته گذشته مسئول محترم بهزيستي آب سرد با بنده تماس گرفتند و ضمن دادن آدرس اين خانم (ننه حشمت) متذكر شدند آنها دچار بيماري اعصاب و روان بوده و تحت پوشش كميته امداد هستند اين موضوع را به دوست وبلاگ نويس محترمم اعلام كردند ايشان مجددا اصرار داشتند به ديدن آنها برود كه در نهايت در تاريخ دوشنبه 21/2/88 به اتفاق ايشان و شخصي كه دوستان رودهني معرفي كرده بودند و از ساكنين همان روستا بودند به ديدن ننه حشمت رفتيم.
ننه حشمت



روستاي گرم آب سرد :بعد از شهر آب سرد به سمت فيروزكوه از داخل شهرك جابان تقريبا 27 كيلومتر به سمت جنوب رفتيم و فاصله اين روستا تا تهران (سه راه تهرانپارس) 105 كيلومتر بود.
با اعتقاد به اينكه سعدي پسر ننه حشمت تنها يك بيمار اعصاب و روان است به روستا رفتيم اما توي مسير مردي را سوار كرديم كه ساكن روستا بود تا اسم ننه حشمت را برديم گفت هماني كه پسرش جانباز است ! با تعجب پرسيديم مگه پسر ننه حشمت جانباز است با اطمينان گفت بله و توضيح داد بعد از عملياتي كه در سومار بود ايشان دچار موج گرفتگي شد و به روستا برگشت و چون كسي را نداشت كسي پيگير كارش نبود مي گفت من خودم در همان زمان توي منطقه بودم و ظاهرا سعدي پسر ننه حشمت به عنوان سرباز در منطقه خدمت مي كرده است خيلي تعجب كرده بوديم بعد از رسيدن به روستا سراغ ننه حشمت را گرفتيم آقاي ميانسالي با تعجب پرسيد با ننه حشمت چكار داريد و پرسيد شما دكتر هستيد؟ گفتيم نه آمده ايم ايشان را ببينيم ايشان گفت خانه آنها در همين كوچه است با كمك دوست وبلاگ نويسمان مقداري وسايل كه تهيه شده بود را دستمان گرفتيم كه به سمت خانه ننه حشمت برويم آن آقاي ساكن روستا راهنماي ما شد و گفت اين وسايلي كه تهيه كرده ايد اصلا بدرد ننه حشمت نمي خورد!! اون نه وسيله غذا درست كردن دارد نه مي تواند غذا درست كند !! و اگر چيزي هم به او بدهيم مي ريزد دور ! گفتيم پس خورد و خوراكش را چكار مي كند گفت اهالي روستا هر كس يه جوري به آنها كمك مي كند و البته بعضي مواقع هم كميته امداد كمكي به اينها مي كند از سربالايي كم كوچه وارد خانه اي شديم كه نمي شد خانه حسابش كرد آتش گرفته و بدون در و پيكر و حياطي كثيف و پر از آشغال كه اصلا حياط نبود آن به اصطلاح خانه دو تا اطاق داشت هر دو آتش گرفته و اينك دوده كامل ، درون يكي از اطاقها مردي حدود چهل و چند ساله اگر اشتباه نكنم نشسته بود با خودش حرف مي زد دوست راهنمايمان با كردي با او صحبت مي كرد(ظاهرا اهالي روستا از كردهاي كرمانشاه هستند كه در زمان رضا خان قلدر به اينجا تبعيد شده اند) هر چه به او مي گفت او مي گفت نيازي ندارد راهنما از من پرسيد آن ناني كه آورده ايد را بياوريد بسته نان را به ايشان داديم پسر ننه حشمت احساس كردم با اكراه گرفت دوست راهنمايمان گفت پنير را هم بدهيد پنير را هم آورديم اما پسر ننه حشمت با اشاره دست و با زبان خودش مي گفت نياز ندارد باور كنيد داشتيم دق مي كرديم يعني يك جانباز اعصاب و روان ما فقط بخاطر اينكه كسي را نداشته دنبال كارش باشد بايد وضعيتش اينطوري باشد سراغ ننه حشمت را گرفتيم كه ديديم ازداخل كوچه دارد مي آيد به سمتش رفتيم ظاهرا او داخل آن خانه آتش گرفته (كه البته خودش آتش زده) زندگي نمي كند كنار خانه يك غار مانندي وجود داشت و او در آنجا زندگي مي كرد و هيچي آنجا نبود مگر پتويي كثيف صورتش انگار با گرده ذغال سياه كرده بودنداما چشمان آبيش پر از محبت به دنيا بود واقعا نمي دانم او به چه فكر مي كرد او بداخل اطاقك غار مانند خودش رفت و ما را نگاه مي كرد آن دوست راهنما گفت اگر نان داري آن را هم بياور عقب ماشين بسته اي ديگر نان بود آن را آوردم پنير ديگر نداشتم آن لحظه به فكرم هم نرسيد هانجا بخرم همراه با نان بدهم ، همراه ما گفت تنها چيزي كه بدرد آنها مي خورد همين است بقيه چيزهايي كه تهيه كرده بوديم را به زن همسايه آنها داديم تا آنها وقتي غذا درست مي كنند به اين مادر و پسرش هم بدهند اول قبول نمي كردند اما به اصرار ما قبول كردند البته نه از باب اينكه اينكار را نمي كنند بلكه مي كفتند شايد با مال خودمان قاطي شود و ما نتوانيم امانتداري كنيم (چه انسانهاي شريفي بودند) با اصرار ما كه اگر هم قاطي شد از شير مادرتان حلالتر و با اين توجيح كه خودتان هم خيلي وقت است براي آنها غذا تهيه مي كنيد قبول كردند .
زماني كه مي خواستيم به تهران برگرديم مفصل با يكي از اهالي آن روستا صحبت كرديم ايشان هم ضمن تاييد جانباز بودن پسر ننه حشمت مي گفت من دقيقا يادم هست وقتي از جبهه آمد دچار چه وضعيتي بود از او خواستم اين مطالب را استشهاد محلي كند و شماره تلفن پسر ايشان را هم گرفتيم تا بتوانيم در صورت نياز پيگيري كنيم و با غمي بزرگ به تهران برگشتيم وبلاگ نويس همراه من چشمانش پر از اشك بود خيلي تلاش كردم تا از اين حالت بيرون بيايد به او گفتم امروز ما تكليف پيدا كرده ايم هر كمكي از دستمان بر مي آيد در حق اين مادر و فرزند جانبازش انجام دهيم اما انگار كوهي را بر قلبم گذاشته بودند ، بيش از بيست و چند سال از وضعيت اين فرد مي گذرد و من مطمئن هستم خيلي ها قصه ننه حشمت را شنيده اند اما چرا واقعا كسي بدنبال كشف حقيقت نرفته بود؟ آيا مسئولين بنياد شهيد با عنوان اينكه ما نمي دانستيم تكليف از گردنشان ساقط مي شود ؟ آيا اينكه يك جانباز اعصاب و روان بخاطر صدهها دليل نتواسته مستندات لازم در خصوص جانباز بودن خود را تهيه كند تكليف از گردن مددكاران بنياد شهيد و امور ايثارگران ساقط شده است ؟ آيا اينها و كساني به نحوي قصه ننه حشمت را شنيده اند و مي توانسته اند كاري بكنند و نكرده اند فرداي روز قيامت مي توانند پاسخگوي امام راحلمان باشند كه فرمود نگذاريد پيشكسوتان جهاد و شهادت در كوران حوادث زندگي بفراموشي سپرده شوند .
امروز بنده به عنوان يك شهروند ايراني و يك وبلاگ نويس مسلمان از دوستان وبلاگ نويسم دوستانه درخواست مي كنم هر كاري مي توانند بكنند تا مجموعه هاي مسئول را نسبت به پيگيري و حل مشكل ننه حشمت فعال كنند واقعيت اين است بايد ننه حشمت و فرزند جانبازش تحت درمان و مراقبت ويژه در يك محيط سالم قرار بگيرند و اين وظيفه بنياد شهيد و امور ايثارگران است كه به اين موضوع با حساسيت و دقت نظر كامل بپردازد و بنده باشناختي كه از دكتر دهقان دارم مطمئن هستم در صورت اطلاع از اين وضعيت حتما رسيدگي خواهد كرد. اجرتان با آقا امام حسين (ع) و انشاالله فرداي قيامت شرمنده امام راحلمان بخاطر كوتاهي در حق اين جانباز نشويم.
www.hajreza. ir
ياد باد آن روزگاران ياد باد
مطالب مرتبط:
دمت گرم ننه حشمت
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
آقای روشنفکر جوان سلام
مطالبی که گفتی برای ما هم بسیار درد آور بود ...
حرکت زشت ، زشته ربطی هم به مسائل سیاسی نداره ...
متاسفانه ما عادت کردیم که هر اتفاق رو (بخصوص اگه زشت باشه ) رنگ و روی سیاسی بهش بدیم ...
ولی در کل این تاپیک خاطرات سرداران شهیده ...
و شما هم حق داری تا در اون شرکت کنی ...
و خوب نیست ، به هر دلیلی ما این تالار رو سیاسی کنیم ...
 

roshanfekrejavan

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقای روشنفکر جوان سلام
مطالبی که گفتی برای ما هم بسیار درد آور بود ...
حرکت زشت ، زشته ربطی هم به مسائل سیاسی نداره ...
متاسفانه ما عادت کردیم که هر اتفاق رو (بخصوص اگه زشت باشه ) رنگ و روی سیاسی بهش بدیم ...
ولی در کل این تاپیک خاطرات سرداران شهیده ...
و شما هم حق داری تا در اون شرکت کنی ...
و خوب نیست ، به هر دلیلی ما این تالار رو سیاسی کنیم ...
چشم.درستش کردم.ولی هدفم سیاسی کردن موضوع نبود...
گفتم خاطرات شهیدان و رزمندگانو اینجا میزارین،منم این مطالبی که از نظر من قابل توجه بودنو بزارم.
بازم اگر سوء برداشتی شده به بزرگی خودتون ببخشید!
اشتباه از من بود:gol:
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
چشم.درستش کردم.ولی هدفم سیاسی کردن موضوع نبود...
گفتم خاطرات شهیدان و رزمندگانو اینجا میزارین،منم این مطالبی که از نظر من قابل توجه بودنو بزارم.
بازم اگر سوء برداشتی شده به بزرگی خودتون ببخشید!
اشتباه از من بود:gol:

برخوردت مثل اسمت قشنگه ... ممنونم :gol:
در ضمن اگه با كاظمي كاري داشتي بگو تا بهش بگم ;)
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرزوهاي شگفت انگيز

آرزوهاي شگفت انگيز

حاج آقا ابوترابي در طول اسارت هميشه آرزو داشت كه آخرين اسيري باشد كه از اسارت آزاد مي شود. بنده، در اردوگاه تكريت شماره 5 اين موضوع را از زبان ايشان شنيدم. روزها گذشت تا اين كه ما آخرين گروه اسيران ثبت نام شده را براي تبادل از اردوگاه شماره 5 به اردوگاه 17 تكريت بردند. روز سوم شهريور ماه 69، در آن جا بوديم. پچ پچي در ميان جمع 150 نفري ما افتاد كه حاج آقا با چند نفر از آزادگان در يكي از آسايشگاه ها زنداني است. با چند تن از دوستان سريع خود را پشت پنجره آن آسايشگاه رسانديم و ديديم كه ايشان از خوشحالي در پوست خود نمي گنجد. يكي از دوستان گفت: حاج آقا! خيلي حيف شد، ما داريم به ايران مي رويم. ولي شما در اين جا در زندان مي مانيد.
او با خوشحالي وصف ناشدني گفت: من بسيار خوشحالم و امروز مي بينم كه دعايم دارد مستجاب مي شود. ناگهان از شدت شادي و شعف هم چون جواني شاداب به وسط آسايشگاه پريد و شروع كرد به معلق زدن. حقيقتاً هيچ گاه آقا را به اندازه آن روز شادمان نديده بودم. او پس از يك ماه ديگر به ايران بازگشت.
برگرفته از كتاب پاك باش و خدمتگذار اثر عبدالمجيد رحمانيان
 

sadegh1987

عضو جدید
شهید گمنام

شهید گمنام

دل نوشته شهید گمنام دکتر مصطفی چمران که برای مادرش نوشت ولی هیچ وقت مادرش آن را ندید:

{ای مادر هنگامی که فرودگاه تهران را ترک می گفتم تو حاضر شدی وهنگام خداحافظی گفتی( ای مصطفی من تورا بزرگ کردم .باجان وشیره خود تو را پرورش دادم واکنون که می روی از تو هیچ نمی خواهم و هیچ انتظاری از تو ندارم،فقط یک وصیت می کنم وآن اینکه خدای بزرگ را فراموش نکنی.)) ای مادر،بعد از بیست دوسال به میهن عزیز خود باز می گردم وبه تو اطمینان می دهم که در این مدت دراز حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم.عشق او آن قدر با تار وپود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسر نبود.}
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
فاجعه شیمیایی

فاجعه شیمیایی

نماز ظهر در تابستان گرم اردوگاه شهید عرب را حاج آقا سلام داد . تعقیبات شروع شد .
پنج، شش صدای خفیف اما سنگین اصابت گلوله بلند شد، همه در صف نماز به یکدیگر نگاه می کردند .
فاصله که تا خز خیلی زیاد بود ، پس این صدا چی بود ؟... نماز ظهر در تابستان گرم اردوگاه شهید عرب را حاج آقا سلام داد . تعقیبات شروع شد .
پنج، شش صدای خفیف اما سنگین اصابت گلوله بلند شد، همه در صف نماز به یکدیگر نگاه می کردند .
فاصله که تا خز خیلی زیاد بود ، پس این صدا چی بود ؟...
چند نفر از بچه ها که برای دیده بانی رفته بودند خبر آوردند که دود غلیظ سفید رنگی در چند کیلو متری بلند شده است .
با قد قامت الصلاة حواس ها مجددا به نماز جمع شد . رکعت سوم که که تمام شد صدای آمبولانس ها در همه جای مقر پیچید . نماز عصر را سلام دادیم و به بیرون از نماز خانه دویدیم . چندین وانت و آمبولانس ، نزدیک اورژانس ایستاده و پشت سر هم ماشین پر از مجروح به سمت اورژانس می آمد! فاصله بین نماز خانه تا محوطه اورژانس را نفس زنان دویدیم و با صحنه وحشتناکی مواجه شدیم ،
تعداد زیادی رزمنده ، زیر آفتاب خوابیده بودند و به خود می پیچیدند . از دهانشان کف زیادی بیرون می آمد .
بچه های اورژانس همه مشغول کارند ، یکی آمپول می زند ، یکی تنفس مصنوعی می دهد ، یکی کف از دهان بیرون می کند و ...
لحظه به لحظه بر تعداد مجروحان شیمیایی افزوده می شود . باید هنگام راه رفتن مواظب باشیم که پا روی مجروحان نگذاریم . لباس های آلوده مجروهان را در آوردند ... پزشک اورژانس برای آخرین بار علایم حیاتی رزمندگانی را که تا چند لحظه قبل به هزار زور نفس می کشیدند، بررسی می کند و بعد از اطمینان از منفی بودن علایم حیاتی ، اجساد را به وانتی منتقل می کنند تا به سرد خانه فرستاده شود!

مرتضی مساح
مجموعه خاطرات فرشتگان نجات سايت ساجد
 

Similar threads

بالا