خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
ندای پنهان


یکی از سرداران بزرگ جنگ، حاج عباس ورامینی بود که او را در فتح‌المبین شناختم. با یک اکیپ از سپاه پاسداران به جبهه اعزام شده بود و در این عملیات فرماندهی گردان حبیب‌بن‌مظاهر را به عهده داشت. در عملیات والفجر چهار گفت: «می‌خواهم به عملیات بروم.»
گفتیم: «درست است که خیلی کار داری ولی مسؤولیت ستاد سنگین است.»
می‌گفت: «آرزویی در دل من نهفته است. نگذارید این آرزو بمیرد. بگذار بروم.»
یک ساعتی داخل اتاقش بودم. با او صحبت کردم که مملکت به تو نیاز دارد، تو از نیروهای کادر و یک سرمایه هستی که برای انقلاب ساخته شده‌ای، باید بیشتر مسؤولیت بپذیری. گفت: «همه اینها را گفتید، اما من می‌خواهم بروم. به من الهام شده که باید این‌بار به عملیات بروم.»
به او تکلیف کردم که نباید بروی، ولی برای این‌که دلش نشکند، او را گذاشتم کنار معاون لشکر و گفتم: «برو روی ارتفاع ۱۸۶۶ نیروهای بسیجی را هدایت کن و خودت در سنگر فرماندهی بمان.»
دلش شاد شد. می‌خواست پر در بیاورد. توی راه به معاون لشکرگفته بود که من چه‌قدر و به چه کسانی بدهکارم. وصیت کرده بود، در حالی که می‌دانست وارد عملیات نمی‌شود.می‌رود توی خط. نزدیک ساعت شش می‌شود. نیروها از نقطه رهایی حرکت می‌کنند. می‌گفتند می‌رفت کنار بسیجی‌ها، آنها را می‌بوسید و می‌گفت: «التماس دعا دارم. افتخار حضور در کنار شما نصیبم نشد، فقط التماس دعا دارم» و مدام گریه می‌کرد.
بعد از رهایی نیروها، می‌رود داخل سنگر می‌نشیند. به محض این ‌که نیروها نزدیک محل عملیات می‌شوند، نیم ساعت مانده به شروع عملیات، به دیده‌بان می‌گوید: «الآن دشمن شروع می‌کند به آتش ریختن روی نیروها. بلندشو برویم بیرون سنگر تا آتش روی سرشان بریزیم.»
دست دیده‌بان را می‌گیرد و از سنگر بیرون می‌آیند و می‌روند نوک قله. می‌گویدکه «آن قله را بزن. الآن بسیجی‌ها نزدیک آن هستند.»
شروع به آتش ریختن می‌کنند که یک خمپاره شصت، که انگار مأمور آن قسمت ارتفاع شده بود، می‌آید و می‌خورد نزدیک آنها. یک ترکش به پیشانی مبارک این قهرمان بزرگ اسلام می‌خورد و چند لحظه‌ای بیشتر به شهادتش نمانده بود که یا مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می‌گوید و وقتی او را به اورژانس رساندند که تمام کرده بود.
ما روسیاه بودیم که تا کنون در جبهه‌ها زنده مانده‌ایم. او انتخاب شده بود برای آن شب و آثار شهادت در سیمای ملکوتی او هویدا بود.
چند روز قبل از شهادتش، آمد و گفت: «به من ۲۴ ساعت اجازه بدهید که بروم اسلام‌آباد از خانواده‌ام خداحافظی کنم.»
تا آن موقع سابقه نداشت که قبل از عملیات چنین درخواستی بکند. گفت: «حتماً باید سری به میثم بزنم و بیایم.»
میثم، پدرش را دوست داشت. سه سال داشت و عجیب به پدرش عشق می‌ورزید. شبی که حاج عباس شهید شد، میثم تا صبح گریه می‌کند و سراغ پدر را می‌گیرد.
رفت و به سرعت برگشت. گفتم: «چه شده؟ لااقل یک روز می‌ماندی. عملیات که نبود، اگر هم از عملیات عقب می‌افتادی، تلفن می‌زدی.»
گفت: «دلم شور می‌زد. یکی دایم به من می‌گفت بلند شو برو. نتوانستم بایستم، خداحافظی کردم و آمدم.»

دیده بان

یک روز به خط مقدم رفتیم و گفتیم که برای شناسایی آمده‌ایم. یکی از برادران رزمنده، ما را حدود بیست سی ‌متر سینه‌خیز جلو برد تا جایی که اولین برجک دیده‌بانی عراقیها را دیدیم.
یک سرباز داخل آن نگهبانی می‌داد. در همین موقع، از حرکت ما سروصدایی ایجاد شد. گفتیم که لو رفته‌ایم ولی نگهبان عراقی توجهی به ما نکرد. بعد گفتیم: «خدا رحم کرد که او متوجه نشد.»
برادر رزمنده که ما را به آن‌جا برده بود، گفت: «خیالت راحت باشد. هر کاری بکنیم، نگهبان عراقی از ترس جانش پایین نمی‌آید.»
برای شناسایی، با دوربین به سنگرهای دشمن نگاه کردیم. عراقیها با لباس زیر داخل سنگرهایشان استراحت می‌‌کردند. انگار نه انگار که جنگی هست.

رضا رفته موقعيت كربلا! (روايت «همت» از «چراغى»)


(به ياد فرمانده نبرد والفجر يك، سردار شهيد رضاچراغى)
... شب بيستم فروردين سال ۶۲ در منطقه فكه شمالى، عمليات پيچيده والفجر يك را شروع كرديم. اين بار هم در قالب «سپاه ۱۱ قدر» تحت مسووليت قرارگاه عملياتى «نجف اشرف» به فرماندهى برادرمان «عزيز جعفرى» وارد عمل مى شديم.
سپاه ۱۱ قدر چنانكه عزيزان لابد مى دانند، شامل لشكرهاى ۲۷ محمد رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) ، ۳۱ عاشورا و تيپ ۱۰ سيدالشهداء(علیه السلام ) بود. لشكر ۲۷ به فرماندهى شهيد «چراغى»، لشكر ۳۱ به فرماندهى برادرمان «مهدى باكرى» و تيپ سيدالشهدا (علیه السلام ) هم به فرماندهى برادرمان «كاظم رستگار» .ما هم در رده مسووليتى خودمان ]فرماندهى سپاه قدر[ در خدمت اين عزيزان و برادران پاك و شجاع بسيج بوديم. بنده به جرأت مى گويم؛ سردار عزيزمان رضا چراغى، در اين عمليات از همه چيز خودش مايه گذاشت. از روز ۲۳ فروردين به بعد كه كار گره خورد، رضا سه شبانه روز نخوابيده بود و عمليات را در محدوده لشكر ۲۷ هدايت مى كرد. نيمه شب ۲۶ فروردين آمد و گفت: «حاجى جان، مى خوام خودم برم خط مقدم، منتها چون رعايت شئون فرماندهى به ما تكليف شده، خواستم از شما اجازه بگيرم.» هر طور بود، رضا را قانع كردم آن دو، سه ساعت باقى مانده تا وقت اذان صبح را، پيش ما بماند و استراحت كند. آن شب پيش ما ماند و دو سه ساعتى خوابيد. اذان صبح روز ۲۷ فروردين ]۶۲[ كه بيدار شد، بعد از خواندن نماز، ديدم شلوار نظامى نويى را كه در ساك اش داشت، درآورد و پوشيد. با تعجب پرسيدم: آقا رضا، هيچ وقت شلوار نظامى نمى پوشيدى، چى شده؟ با لب هايى خندان به من گفت: «با اجازه شما، مى خوام برم خط مقدم» گفتم احتياجى نيست كه برى اون جلو، همين جا بيشتر به شما نياز داريم. ناراحت شد. به من گفت: حاجى جان، مى خوام برم جلو، وضعيت فعلى خط رو بررسى كنم. الان اون جا، بچه هاى لشكر خيلى تحت فشار هستند.»
در همين اثناء از طريق بيسيم مركز پيام، خبر رسيد كه لشكر يك مكانيزه سپاه چهارم بعثى ها، پاتك سختى را روى خط دفاعى بچه هاى ما انجام داده است، رضا رفت. چند ساعت بعد خبر دادند: فرمانده لشكر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در خط مقدم دارد با خمپاره شصت، كماندوهاى بعثى را مى زند. همين خبر، نشان مى داد وضعيت آن جا براى بچه هاى ما تا چه حد وخيم شده است. گوشى بيسيم را برداشته و شروع كردم به صدا زدن برادر چراغى. مدام مى گفتم: رضا، رضا، همت- رضا، رضا، همت!
ناگهان يك نفر از آن سر خط گفت: «حاجى جان، ديگر رضا را صدا نزنيد، رضا رفته موقعيت كربلا» ... و من فهميدم رضا شهيد شده است. ( برگرفته از نوار سخنرانى در مراسم تشييع شهيد چراغى- ۳۰/۱/۶۲ تهران)
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
حاجي چرا من وقتي خاطرات جنگ رو ميخونم خود به خود چشمانم اشكبار ميشه؟!
چرا بدون خواست گريه ميكنم؟
حاجي تو بهم بگو..اين چه حكمي است؟
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسم الله الرحمن الرحیم



یكى از روزها، همينطور كه مهدى پشت ميز كارش در سپاه ريجاب نشسته بود، مردى از عشاير منطقه آمد توى اتاق. مهدى مؤدب و گرم به او سلام كرد، در عوض ديديم او پيش آمد، جلوى مهدى زانو زد و ناگهان به صداى بلند شروع كرد به گريه. بدجورى اشك می ريخت و بیتابى می كرد ما متعجب بوديم و مهدى از ما هم شگفت زده تر، كه علت گريه زارى اين بنده خدا چيست. مهدى از او پرسيد: چى شده؟ چرا اين جور گريه می كنى برادر من؟ مرد زور میزد حرف بزند، اما نفسش بالا نمی آمد. مهدى از پارچ روى ميز يك ليوان آب براى او ريخت و به دستش داد. به زحمت يك جرعه خورد و باز زد زير گريه. مهدى اين بار كمى اخم كرد و به او گفت: قباحت دارد آقاجان، بگو ببينم چه شده؟ او جواب داد: اگر من يك حقيقتى را به تو بگويم، من را اعدام نمیكنى؟ مهدى كه يكه خورده بود گفت: معلوم است كه نه، در كجاى عالم آدم را به خاطر گفتن حقيقت اعدام می كنند؟ نترس آقاجان، حرف خودت را بگو. مرد دست برد توى جيب لباسش، چند بسته اسكناس بيرون كشيد و گذاشت جلوى مهدى و گفت: اين پنجاه هزار تومان است اين پول را آدمهاى «سردار جاف» از خدا بی خبر به من دادهاند تا سر تو را براى آنها ببرم. مهدى تا اين حرف را شنيد، به او گفت: همين؟...، خم شد و سرش را گذاشت روى ميز و ادامه داد: خب، بيا و سرم را ببُر و ببَر! من كه توى اين عالم غير از همين سر، چيز ديگرى ندارم، دلم می خواهد آن را بدهم در راه خدا. فقط برادرجان، يك چيز را به تو سفارش می كنم؛ بدان سر چه كسى را براى رضاى خاطر چه كسى می برى.
مرد فقط به مهدى زل زده بود كه همانطور سرش را گذاشته بود روى ميز. شايد يكى دو دقيقه حتى پلك هم نزد. بعد دوباره به گريه افتاد. مهدى خندهاش گرفت. سرش را از روى ميز بلند كرد و به او گفت: حالا ديگر چرا گريه می كنى؟ تو كه پنجاه هزار تومان نقد از آنها گرفتى.
طرف رفت جلو، خودش را روى دست و پاى مهدى انداخت و به او گفت: نه، من تو را خوب می شناسم. تو برادر خوب ما هستى همه عالم را هم اگر به من بدهند، من دستم را به خون مرد خوبى مثل تو آلوده نمیكنم.
واقعاً معلوم بود كه آن بنده خدا، از عمق جانش منقلب شده، چون همانجا نشست و اسم تك به تك عوامل كومله و خانهايى را كه با دشمن همكارى می كردند، به مهدى معرفى كرد. به بركت برخورد انسانى مهدى، سپاه ريجاب توانست عده زيادى از ضدانقلابيون منطقه را شناسايى و دستگير كند»
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعيد قاسمى؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم مى‏گويد:
«... گرماگرم عمليات والفجر يك، به گمانم روز دوم يا سوم بود و داشتيم توى خط، به اوضاع رسيدگى مى‏كرديم. توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ريگ، روى سر بچه‏ها آتش مى‏ريخت. رفته بوديم سمت بچه‏هاى گردان مقداد. آنجا، من بودم، «مهدى خندان»، «مجيد زادبود»»
با يكى دوتاى ديگر از دوستان زير آن آتش سنگين، ناگهان ديديم يكى از اين وانت تويوتاهاى قديمى معروف به «لگنى»، دارد گرد و خاك كنان و بكوب، مى‏آيد جلو. همچين كه راننده‏اش زد روى ترمز، در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد و خاك، ديديم حاج همت است كه آمده پيش ما. يك دم توى دلم گفتم: يا امام زمان! همين يكى را كم داشتيم، حالا بيا و درستش كن.
حاجى تا از ماشين پياده شد، بناى شلوغ بازار رايج‏اش را گذاشت و رو به ما گفت: آهاى! ببينم، اين جا چه خبره؟ من پشت بى‏سيم قبض روح شدم، چرا كسى جواب درست و حسابى به من نمى‏ده؟
خلاصه، او داشت هيمن‏طور شلوغ مى‏كرد و ما داشتيم از ترس پس مى‏افتاديم كه خدايا؛ نكند اين وسط يك تير يا تركش سرگردان، بلايى سرش بياورد. مهدى خندان كه از حال و روز ما با خبر بود، يواشكى چشمكى به ما زد و گفت: شماها فقط سرش‏رو گرم كنيد، خودم مى‏دونم چه نسخه‏اى براش بپيچم. ما هم رفتيم جلو و شروع كرديم به پرسيدن سؤال‏هاى سر كارى از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر؟... اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله؟ و... اين جور اباطيل. در همين گير و دار، يك وانت تويوتاى عبورى، داشت از آنجا مى‏رفت سمت عقب. كمى كه مانده بود اين وانت به ما برسد، مهدى خندان كه يواشكى پشت سر حاجى رفته بود، دو دستى او را بغل زد و بعد، به دو رفت طرف وانت عبورى. همت كه توى گيره بازوهاى خندان قفل شده بود، وسط زمين و آسمان داد و هوار مى‏زد: ولم كن! بذارم زمين مهدى، دارم به تو تكليف شرعى مى‏كنم.
ولى خندان گوشش به اين حرف‏ها بدهكار نبود. سريع حاجى را انداخت پشت همان وانت در حال حركت و بعد، در حالى كه به نشانه خداحافظى برايش دست تكان مى‏داد، با لبخند گفت:«حاجى جون، چرا تو بايست به ما تكليف كنى؟ تكليف ما رو سيدالشهداءعليه السلام خيلى وقته كه معلوم كرده
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ای از سردار شهید مهدی خندان

همه او را يك فرد شلوغ، خشن، سخت و اهل بگو و بخند مي‌شناختند اما اعتقادش چيز ديگري بود. بعد از مرحله اول عمليات والفجر چهار، برگشته بوديم عقب. يك روز در جمع بچه‌هاي گردان حديثي خواندم و چند دقيقه‌اي صحبت كردم. مهدي خندان توي آن جمع حضور نداشت. يكي دو ساعتي بعد از نماز عشا ديدم كه دارد دنبالم مي‌گردد. رفتم و ديدمش. گفت كه براي بچه‌ها صحبت كرده‌اي و حديثي خوانده‌اي، براي من هم بخوان. حديث را بازگو كردم كه گريه‌اش گرفت.
پرسيدم: «چرا ناراحت شدي، مي‌ترسي از عمليات!؟»
اين حرف را به شوخي زدم. مي‌دانستم نمي‌ترسد گفت: «نه»
پرسيدم: « پس چي؟»
گفت: حاجي، اين آسمون بوي خون مي‌ده»
گفتم:«باز شروع كردي از اين دري ‌وريها مي‌گي»
گفت: ميخواهد دوباره عمليات بشه
گفتم: والله اين قدر را من هم مي‌فهمم كه مي‌خواهد عمليات بشه.
گفت: نه لشگر سه روز ديگه عمليات مي‌كنه.
به شوخي گفتم: بارك‌الله، بابا تو هم علم غيب داري!
گفت: نه سه روز ديگه عمليات مي‌شه. بالاتر از اين، من مي‌روم توي عمليات و شهيد مي‌شم.
گفتم: مهدي اين حرفها چيه مي‌زني. از كجا مي‌دوني عمليات مي شه، از كجا مي‌دوني شهيد مي‌شي، نگو اين حرفها رو.
آمد تو حرفم و گفت:‌72 ساعت ديگر تير مي‌خوره تو قلب من و شهيد مي‌شم.
اين حرف را زد و رد شد. از دوستان ساعت را پرسيدم. گفتند: يازده و ربع.


*برگرفته از خاطرات: علي پروازي. شهيد علي جزماني

 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز

قبل از حركت از اردوگاه گفتند كه حاج همت گفته است تو و مهدي خندان حق شركت در عمليات را نداريد وقتي خبر را شنيديم، در به در دنبال حاج همت گشتيم. آخر سر ماشينش را ديديم كه داشت از اردوگاه خارچ مي‌شد و مي‌رفت طرف قرارگاه. به هر زحمتي بود، نگهش داشتيم. حاج همت قبول نمي‌كرد. جر و بحث بينمان بالا گرفت. همت با شركت من در عمليات موافقت كرد، اما با مهدي خندان نه. يكهو خندان زد زير گريه. اشك ها كار خودش را كرد. حاج همت رضايت داد ولي از او قول گرفت كه احتياط كند و جز فرماندهي و هدايت نيروها، كار ديگري نكند.
حاجي پور فرمانده تيپ عمار شهيد شده بود فقط مانده مهدي. حاج همت از اين مي‌ترسيد كه مهدي هم از دست برود.


*برگرفته از خاطرات: علي پروازي. شهيد علي جزماني
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ای از رشادت و لحظه شهادت سردار مهدی خندان


چهار لول ضد هوايي يكبند آتش مي‌ريخت روي سرمان. ستون گردان توي شيار دراز كشيده بود. مهدي تنها كسي بود كه سرپا ايستاده بود. مهدي يك لاي چفيه‌اش را انداخت پشتش و چند قدمي رفت. ستون آرام پشت سر او خزيد. تيربارها امان همه‌مان را بريده بودند. اين ستون ديگر بلند شدني نبود. همه كپ كرده بودند.
طاقت نياوردم. مهدي كه آمد از كنارم رد شد دستش را گرفتم و گفتم:
آقا مهدي ، بشين.
شناخت مرا. گفتم: «بشين و نگاه كن چرا وايستادي»
نشست و در تاريكي صدايش را شنيدم كه گفت: امشب چه خبره حاجي.
و بعد رفت جلو و ستون را راه انداخت.
اين بار آتش دشمن چنان شديد شده بود كه فرشي از تيرهاي سرخ موازي با زمين حركت مي‌كرد. ستون خوابيد و ديگر بلند نشد. تيرها يكي يكي بچه‌ها ستون را از كار مي‌انداختند.
مانده بوديم چه كنيم. تا قله 500 - 400 متر بيشتر راه نبود. داشتم به اطراف نگاه مي‌كردم كه يكهو ديدم مهدي بر روي يك بلندي ايستاده. نمي‌دانستم چه مي‌خواهد بكند كه يكباره فريادش بلند شد: «از بچه‌هاي گردان مقداد كسي اينجاهاست...اينجاها گردان مقدادي داريم.»
چرا اين را پرسيد؟ ما همه‌مان از گردان مقداد بوديم و اين ستون كه اينجا روي زمين دراز كشيده، همه‌شان گردان مقداد بودند! صداي چند نفري، تك و توك، از توي ستون بلند شد:‌ «ما گردان مقدادي هستيم.»
مهدي بلندي فرياد كشيد: «منم مهدي خندان، معاون تيپ شما. آنهايي كه مي‌خواهند با مهدي خندان بيايند، به پيش.»
ديگر هيچ نگفت: رو برگرداند و رفت.
برخاستيم و به يك ستون دنبالش راه افتاديم. هفت نفر بوديم؛ دنبال او.
چيزي به قله نمانده بود كه با ايستاد حجم آتش دشمن يك ديوار جلوي رويمان درست كرده بود مردم مي‌خواست كه ردش شود. تو حال خودم بودم كه ديدم مهدي برخاست. همه برخاستيم و راه افتاديم. چند قدم جلوتر همه كه نشستند بهش رسيدم. از فرط خستگي نشسته بود روي زمين. تا مرا ديد گفت: حاجي تو هم اينجايي.
گفتم: تو باشي و ما نباشيم چكار كنيم.
اول پاهايش را مالش داد و بعد برخاست ايستاد. آتش دشمن حدي نداشت. دستش را گرفتم و نشاندمش. گفتم‌: دراز بكش تا آتيش كمتر بشه.
دراز كشيد روي زمين يك دقيقه نشده بود كه دوباره برخاست. گفت:‌تاامروز من جلوي تير دشمن سر خم نكرده بودم. اين هم كه دراز كشيدم چون تو گفته بودي.
برگشتم سر جايم. چند دقيقه‌اي كه گذشت به نفر جلويي‌ام گفتم: به مهدي بگو حالا پاشو برو.
او نگاهي به جلو انداخت و برگشت گفت: مهدي رفته.
رفتم روي خط الراس. ديدم مهدي پشت سيم خاردارها است. رفتم طرفش، اما اين بار دو نفر بوديم. بقيه يا شهيد شده بودند يا مجروح
مهدي دست انداخت توي سيم خاردارها حلقوي زور زد و سيم خاردار از هم باز باشد. زير نور منور با چشم خودم ديدم كه لبه‌هاي تيز سيم خاردار از يك طرف انگشتانش فرو رفته و از طرف ديگر آمده است. خون شرشر ريخت روي زمين. خودش را كشيد تو سيم خاردار. چه زوري زد تا توانست دستش را از توي سيم خاردارها آزاد كند!
شروع كرد به برداشتن مينها. وقت نبود آنها را خنثي كند. برمي‌داشت و از سر راه مي‌گذاشتمشان كنار. مين‌ها را كه جمع كرد دوباره دستانش را انداخت ميان كلاف سيم خاردار و كشيد. سيم خاردار از هم باز شد و او خواست رد شود كه شانه‌اش گير كرد به تيغهاي پولادي. سيم خاردار پوست و گوشتش را از هم دريد. مهدي برخاست. شده بود خون خالي. دست برد و نارنجكي درآوردكه او را ديدند. چهار لول دشمن گرفت طرفش. تيرها به لبه شيار مي‌خوردند و خاكها را مي‌پاشيدند روي آسمان. وقتي مهدي ايستاد...
يك لحظه چشم از او گرفتم و دوباره كه او را ديدم روي سيم خاردارها افتاده بود. دستهايش از هم باز شده بود. آن دستهاي باز و آن سيم خاردارها... ميسح باز مصلوب... مهدي...
از تنها كسي كه مانده بود پرسيدم: «ساعت چنده؟»
گفت: «يازده و ربع.»
گفتم:« برمي‌گرديم»
و برگشتيم چيزي نمانده بود كه مهدي بر بلنداي قله 1904 بايستد.
توي اردوگاه بوديم. تويوتايي آمد. بچه‌هاي ديده‌بان سوارش بودند. تند جلو رفتم. ماشين ايستاد: پرسيدم: «چه خبر؟»
گفتند: «هيچي هنوز اون بالاس.»
اين كار هر روزم شده بود. از آنان پرسيدم و آنان مي‌گفتند كه مهدي هنوز روي سيم خاردارهاست.
دوازده سال گذشت تا مهدي را در‌آوردند. آن كسي كه خبر را برايم آورد، گفت: «مهدي رو از چاقو ضامن دار تو جيبش شناختند. يه چاقو تو جيبش بود اين هوا.»
و او دستش را از هم باز كرد تا اندازه چاقو را نشان دهد.

*برگرفته از خاطرات: علي پروازي. شهيد علي جزماني
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز



ایها الناس منم مهدی خندان ... پسر امام قلـــــــــی خان

عهــــد کردم با شهیــــــدان ... که شوم کشته قــــــــرآن


زمین صبحگاه دو کوهه و رزمندگان تیپ ۱ عمار از لشگر ۲۷ محمد رسول الله هیچگاه زمزمه های سردار رشید اسلام شهید مهدی خندان را که اینگونه رجز می خواند فراموش نخواهند کرد
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسين خرازى به فرمانده سپاه هفتم عراق: امشب تو را در ميدان شهر بصره مي بينم

حسين خرازى به فرمانده سپاه هفتم عراق: امشب تو را در ميدان شهر بصره مي بينم

خاطره اي خواندني از فرمانده شهيد لشكر 14 امام حسين(ع)



حسين خرازى به فرمانده سپاه هفتم عراق:
امشب تو را در ميدان شهر بصره مي بينم







در منطقه شلمچه به ما مأموريت ساخت يك سنگر بزرگ با حلقه‏هاى بتونى پيش ساخته را دادند! حلقه‏هاى پيش ساخته بتونى را به وسيله تريلر و كمرشكن تا فاصله‏اى از خط مقدم مى‏آوردند و ادامه راهنمايى آنها تا كنار محل سنگر را به عهده ما مى‏گذاشتند! به راننده‏ها نگفته بودند كه بايد تا خط مقدم بيايند. تا محلى كه آنها را تحويل ما مى‏دادند آتش دشمن وجود نداشت. اما هر چه ما آنها را به طرف عمق منطقه درگيرى مى‏برديم بر تعداد گلوله‏ها دشمن افزوده مى‏شد. راننده‏ها مى‏ترسيدند و جلو نمى‏آمدند. ما با يك درد سر و مكافاتى اين راننده‏ها را به محل مى‏برديم. هر تريلر يك حلقه بيشتر نمى‏آورد. بالا و پايين گذاشتن آنها هم درد سر داشت. چون ما جرثقيل نداشتيم براى بيل لودر يك قلاب ساخته بوديم و به وسيله بيل لودر آنها را پايين مى‏گذاشتيم!
پانزده روز طول كشيد تا ما توانستيم پانزده عدد از اين حلقه‏هاى بتونى را به محل سنگر ببريم. محل سنگر در خاك عراق و بعد از سنگرهاى نونى شكل عراق بود! براى ساخت آن، منطقه‏اى را به اندازه كافى خاكبردارى كرديم. حلقه‏ها را كنار هم در آن قرار داديم و چند متر خاك روى آن ريختيم! سنگر خوبى شد. همان سنگرى بود كه بعد! حاج حسين خرازى نزديك آن شهيد شد.
منطقه در تصرف ما بود ولى عراق حاضر به از دست دادن آن نبود. بنابراين به شدت تمام آن‏جا را گلوله باران مى‏كرد. عمليات حالت فرسايشى به خود گرفته و اين حالت فرسايشى خسارات زيادى به ما وارد كرده بود. اكثر بچه‏ها زخمى يا شهيد شده بودند. منطقه تقريبا از نيروهاى ما خالى شده و انرژى و رمقى براى لشكر 14 امام حسين نمانده بود.
شب‏هاى آخر عمليات بود. يك شب من و حاج محسن حسينى در سنگر نشسته بوديم! خرازى وارد سنگر شد و از ما پرسيد:
- از بچه‏هاى مهندسى چند نفر اينجايند؟!
- ما دو نفر در به در بيچاره!
حاجى لبخندى زد و گفت:
- امشب مى‏خوايم بريم جلو!!
از حرف او تعجب كرديم. ما هيچ‏گونه امكانات پيشروى نداشتيم. پس گفتيم:
- امشب ديگه چه خوابى برامون ديدى؟! كسى ديگه را ندارى؟!
- اين حرفا چيه كه مى‏زنين؟! يا الله پاشين ببينم.
حاج محسن آدم شوخى بود. بلند شد و شروع به غر و لند كرد:
- من زن و بچه دارم، اگه بلايى سر من بياد تو را نفرين مى‏كنم! مى‏خواى من رو بكشى؟! تو كه از درد زن و بچه سر در نمى‏يارى! مگه من چه گناهى كردم و...
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
خلاصه با هر زحمتى بود از سنگر بيرون آمديم همراه حاج حسين خرازى حركت كرديم. سوار يك ماشين تويوتالند كروز نو شديم. اين تويوتا را همان روز به حاج‏حسين خرازى داده بودند. سوار شديم و خرازى ما را به يك سنگر عراقى برد! سنگر چه عرض كنم، يك هتل - سنگر!
آن‏جا سنگر فرماندهى عراق در منطقه شلمچه بود. يك سنگر مجهز و مجلل زير زمينى كه حتى مبلمان هم داشت!! سنگر در عمق زمين ساخته شده و قطر بتون آن در حدود يك متر بود. روى آن را با چندين متر خاك پوشانده و بر روى خاك‏ها قلوه سنگ‏هاى بزرگى قرار داده بودند! هر گلوله‏اى كه به اين سنگ‏ها مى‏خورد اثرى بيش از اثر يك ترقه نداشت!
ما همراه حاج حسين وارد اين هتل زيرزمينى شديم! داخل سنگر شخصى به نام جاسم كه كويتى‏الاصل بود، از روى بى‏سيم مشغول استراق سمع فركانس‏هاى عراق بود. حاجى به جاسم گفت:
- جاسم كى رو دارى؟!
جاسم خنده‏اى كرد و گفت: "ژنرال ما هر عبدالرشيد! " ژنرال ماهر عبدالرشيد يكى از فرماندهان معروف و بزرگ ارتش عراق بود! فكر كنم فرمانده سپاه هفتم!
- بارك الله، بارك‏الله! خب چه خبر؟!
- خودش مى‏خواهد عقب برود! سه شب است كه نخوابيده است. دارد دستور مى‏دهد و نيروهاى خود را تنظيم مى‏كند!
حاجى خرازى با لبخند مليحى گفت:
- نمى‏گذارم بره! مثل من كه به خط آمدم، اون هم بايد بياد و بمونه.
- چطورى؟!
- به اون پيغام بده بگو: قال الحسين خرازى...
- نه حاجى اين كارو نكن! من اين همه زحمت كشيده‏ام به شبكه بى‏سيم آنها نفوذ كردم! بر اوضاع اون‏ها مسلطم! فركانس‏هاى آنها را كشف كرده‏ام... حيفه كه از دست بره!
- همين كه گفتم!
جاسم با ترس و احتياط روى فركانس بى‏سيم‏چى ژنرال رفت و به عربى گفت:
- بسم‏الله‏الرحمن الرحيم، قال الحسين خرازى...
بى‏سيم‏چى عراقى با شنيدن اسم خرازى و با فهميدن اين كه فركانس او لو رفته است، شروع به فحش دادن كرد! ما فحش‏هاى او را نمى‏فهميديم ولى جاسم با شنيدن آن فحش‏ها تعجب كرد و رنگ از صورتش پريد! جاسم بى‏سيم را قطع كرد!
حاجى از او پرسيد:
- چى مى‏گفت؟!
- داشت فحش مياد!
حاجى خرازى دست در جيب خود كرد و يك واكمن كوچك درآورد. به جاسم داد و گفت:
- يه نوار قرآن براش بذار و بگو منطق شما اونه و منطق ما اين!
جاسم دوباره بى‏سيم را روشن كرد و نوار را گذاشت! بى‏سيم‏چى عراقى فرصت گوش دادن به قرآن را نداشت. چون سيستم بى‏سيم عراق در هم ريخته بود. فرماندهان عراقى به علت لو رفتن فركانس‏هايشان مشغول فحش دادن به هم بودند! ما هم براى مدتى به اين دعواى فرماندهان عراقى گوش داديم و كلى لذت برديم! آنها مشغول فحش دادن به هم بودند كه ژنرال "ماهر " هم متوجه دعواى فرماندهان خود مى‏شود و از بى‏سيم‏چى مى‏پرسد كه چه شده؟! بى‏سيم‏چى به او مى‏گويد كه يك نفر ايرانى وارد فركانس ما شده و مى‏گويد من از طرف "خرازى " براى "ماهر " پيام دارم! ماهر هم به بى‏سيم‏چى خود مى‏گويد پس چرا نمى‏گذارى پيغامش را بدهد!
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از مدت كوتاهى بى‏سيم‏چى عراقى، به فارسى به جاسم گفت:
- اى ايرانى اگر پيغامى براى "ماهر " دارى بگو! او آماده شنيدن است!
ما تازه متوجه شديم او هم فارسى بلد است! خرازى به جاسم گفت:
- به او بگو: خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم، خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم!! خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهاى مجهز نونى تو را هم گرفتم. هيچ مانعى جلوى من نيست! امشب مى‏خواهم بيايم به شهر بصره در ميدان... تو را ببينم!
جاسم پيام را به آنها داد! بى‏سيم‏چى و ماهر عبدالرشيد هول كردند!
ماهر پرسيد:
- مى‏خواى بيايى چكار كنى، يا چى بگى؟!
- يك پاى تو را قطع كردم، مى‏خواهم بيايم اون يكى را هم قطع كنم!
- همين! خوب بيا اون جا! منم يه دست تو را قطع كردم، اون يكى را هم قطع مى‏كنم!
- باشد! وعده ما امشب تو ميدون...
با اين پيغام اوضاع ارتش عراق به هم ريخت. ژنرال ماهر عبدالرشيد واقعا از سقوط شهر بصره ترسيده بود. تمام مهره چينى‏هايى كه قبل از آن براى استراحت و به عقب رفتن انجام داده بود را به نفع شهر بصره به هم زد! حاجى خرازى بسيار آرام بود. لبخندى هم بر لب داشت. به ما دو نفر گفت: نماز خوانده‏ايد؟!
- بله!
- چيزى خورده‏ايد؟!
- بله!
- من خسته‏ام، شما هم خسته شدين، پس بخوابين!
- با اين كارى كه تو كردى مگه مى‏گذارند كسى اينجا بخوابه؟!
- اتفاقا امشب راحت بخوابين!
خودش هم رفت براى خواب و خوابيد!
وقتى به داخل سنگر مى‏آمديم عراق مثل نقل و نيات گلوله‏باران مى‏كرد اما وقتى مى‏خواستيم بخوابيم ده‏ها برابر بيشتر گلوله ريخت! آن شب عراقى‏ها به قدرى روى منطقه شلمچه گلوله ريختند كه در طول تاريخ جنگ و حتى بعد از آن بى‏سابقه است. گلوله‏ها را بى‏حساب و بى‏هدف شليك مى‏كردند! وجب به وجب خاك شلمچه را گلوله توپ و خمپاره شخم مى‏زد! اما سنگر ما نه تنها امن و امان بود، بلكه از يك هتل هم بهتر بود.
ما به راحتى خوابيديم و اتفاقا خوب هم خوابمان برد!
فردا صبح وقتى از سنگر بيرون آمدم، ديدم كه بدنه تويوتاى نوى حاج حسين از اثر تركش مثل يك آبكش سوراخ سوراخ شده است!
وقتى حاجى بيدار شد، با او وارد بحث شديم كه حكمت اين كار ديشبى چه بود؟ حاجى گفت:
- ما كه ديگه تو اين منطقه نيرو و امكانات نداشتيم، مهمات هم نداشتيم! اين كار را كردم كه اون‏ها تحريك بشوند و منطقه را زير آتش بگيرن و حداقل به اندازه يه هفته عمليات، مهمات خودشون رو هدر بدند!!
بعد از آن جاسم به يكى از بچه‏هاى ما گفته بود كه آن شب عراقى‏ها به قدرى كمبود مهمات داشتند كه حتى مهمات داخل تريلرها را به انبارهاى مهمات نمى‏بردند. آنها را مستقيم به كنار توپ‏ها و خمپاره‏هاى خود مى‏بردند و از روى تريلر گلوله‏ها را داخل توپ و خمپاره مى‏ريختند و شليك مى‏كردند!


پایان
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز

قبل از حركت از اردوگاه گفتند كه حاج همت گفته است تو و مهدي خندان حق شركت در عمليات را نداريد وقتي خبر را شنيديم، در به در دنبال حاج همت گشتيم. آخر سر ماشينش را ديديم كه داشت از اردوگاه خارچ مي‌شد و مي‌رفت طرف قرارگاه. به هر زحمتي بود، نگهش داشتيم. حاج همت قبول نمي‌كرد. جر و بحث بينمان بالا گرفت. همت با شركت من در عمليات موافقت كرد، اما با مهدي خندان نه. يكهو خندان زد زير گريه. اشك ها كار خودش را كرد. حاج همت رضايت داد ولي از او قول گرفت كه احتياط كند و جز فرماندهي و هدايت نيروها، كار ديگري نكند.
حاجي پور فرمانده تيپ عمار شهيد شده بود فقط مانده مهدي. حاج همت از اين مي‌ترسيد كه مهدي هم از دست برود.


*برگرفته از خاطرات: علي پروازي. شهيد علي جزماني


چقدر خوبه حاج همت آدم رو دوست داشته باشه!!!!:gol::gol::cry:
 

fatam

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره اي از شهيد حاج احمد متوسليان

خاطره اي از شهيد حاج احمد متوسليان

مجتبي عسگري: اِ اينجوري كه نميشه برادر احمد! ميدوني اين بي پدر كه الان مثل موش افتاده اونجا چقدر از بچه ها رو شهيد كرده؟
در زير پل يكي از تفنگچي هاي شكست خورده ضدانقلاب، مجروح افتاده و ناله ميكند. مجتبي كم مانده گريه اش بگيرد.
مجتبي عسگري: آقا جون، من اين كار رو نميكنم. به درك كه مجروحه، من فقط مجروحين خودمون رو پانسمان ميكنم.
حاج احمد (متوسلين): مسلمون نگاه كن دزلي فتح شد، نميخواي شكر خدا رو بكني؟ آخه بي انصاف ببين، همين جور داره ازش خون مي ره. اون الان اسير دست ماست... مجتبي مد باش.
مجتبي كلافه و بغض كرده از عصبانيت پا به زمين مي كوبد و فرياد مي زند: نمي تونم برادر احمد، به پيغمبر نمي تونم. ياد جنازه بچه ها مي افتم كه با گلوله اين نامرد همينجور افتادن لاي اين سنگ ها.
حاج احمد: گوش نمي دي حرفم رو، نه؟
....
احمد شال مشكي دور كمر خود را با سرعت باز ميكند و با عجله به دور شكم مجروح مي بندد تا مانع خونريزي او شود.
مجتبي با ديدن اين صحنه مي گريد و با ناله و حرص مي گويد: آخه لامصب! تو كجاي مردي وايسادي؟
مجتبي كم اورده، خم ميشود، كوله وسايل امدادي را برداشته، به سمت زير پل راه مي فاتد.


برگرفته از كتاب "وقتي كه كوه گم شد"
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید حاج یونس زنگی آبادی

شهید حاج یونس زنگی آبادی

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
دود باروت صورتش را سیاه کرده بود. گوشه چادر نشست و با خاک زیر سرش را بلند کرد.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گفت: با اجازه من ده دقیقه بخوابم.[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]سر ده دقیقه بیدار شد.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]با تعجب گفتم: حاجی خوابت همین بود؟[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]با خوشرویی گفت: توی جبهه هر بیست و چهار ساعت بیشتر از پنج دقیقه خواب سهم آدم نمی شود.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]من چهل و هشت ساعت نخوابیده بودم، سهمیه ام را گرفتم.[/FONT]
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
تابستان سوزان سال ۶۵ بود وعمليات كربلاى يك براى آزادسازى مهران. شب رو به پايان بود و سپيدى صبح در راه . اكثر سنگرهاى دشمن خاموش شده بودند . حوالى ساعت ۵ صبح نيروهاى تازه نفس در حال تعويض بودند. يكى از دوشكاهاى دشمن همچنان فعال بود و روى بچه ها آتش مى ريخت .
حاج صمد فرمانده گردان بچه هاى آرپى جى زن را صدا زد . اولين آرپى جى زن مثل شير غريد و شليك كرد . اما هنوز كارش تمام نشده بود كه عراقيها امانش ندادند و به سجده افتاد . دومين و سومين آرپى جى زن هم راه رفتن به آسمان را خوب بلند بودند و نماندند و سيمايشان آسمانى شد . دوشكا همچنان فاصله بچه ها را زياد مى كرد . آخر سر حاج صمد خودش آرپى جى به دست بلند شد و با دليرى سنگر دوشكا را نشانه گرفت. موشك آر پى جى درست وسط سنگر نشست و دوشكا مثل شعله اى در باد خاموش شد. اما حاج صمد به گلوله آخرين دوشكا نه نگفت تا فضاى سينه اش بوى شهادت دهد و نيروهاى آر پى جى زنش را در بهشت هم تنها نگذارد.

محمدرضا فرحدل
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ای از سرهنگ خلبان "محمد عتیقه چی"


جانم برای وطنم
عملیات فتح المین
عملیات فتح المبین شروع شده بود. نیروهای ما با حملاتی جانانه قصد بازپس گیری مناطق اشغالی را داشتند. نیروی هوایی نیز در این عملیات نقش مهمی را ایفا می کرد. همه روزه تعداد زیادی پرواز از پایگاه های مختلف نیروی هوایی جهت پشتیبانی از نیروهای زمینی و بمباران مواضع دشمن انجام می پذیرفت. در این زمان من در پایگاه سوم شکاری همدان که نقش مهمی را در این عملیات برعهده داشت، مشغول خدمت بودم.
در اولین روزهای شروع این عملیات، از سوی پایگاه ماموریتی به من و سه تن از دوستانم محول شد که می بایست هرچه سریع تر خودرا آماده پرواز می کردیم. ماموریت ما در سمت 285 درجه در شمال غربی اهواز و بر روی منطقه کبوتر بود. ما باید در آن منطقه مشغول گشت هوایی می شدیم و از شهر اهواز و مواضع نیروهای خودی حمایت کنیم و در صورت حمله جنگنده های عراقی با آنها درگیر شویم.

پرواز به سمت منطقه
در اولین ساعات صبح روز نهم فروردین ماه سال 1361 بعد از بریفینگ و گرفتن تجهیزات پروازی رهسپار آشیانه هواپیماها شدیم. قرار بر این شده بود که این پرواز را به صورت دو فروندی انجام دهیم شماره یک (لیدر دسته) من بودم و کابین عقب هم جناب جوانمردی و شماره 2 هم جناب سروان غفاری (سرتیپ خلبان آزاده خسروغفاری) بود. با سوار شدن به هواپیما تاکسی کردیم بر روی باند و لحظاتی بعد در دل آسمان جای گرفتیم. بلافاصله بعد از پرواز به سمت منطقه رفتیم و با رسیدن به آن جا شروع به گشت هوایی کردیم. در نقطه ایستایی نیز یک فروند تانکر سوخت رسان قرار داشت که در صورت کمبود سوخت می توانستیم عمل سوخت گیری هوایی را انجام دهیم.

هواپیمای دشمن را منهدم کردم
مدتی از پرواز گذشته بود که رادار ما را متوجه یک هدف ناشناس در 35 مایلی نمود. آن هدف را در رادار هواپیما دیدم جناب غفاری (شماره دو) نیز آن را تایید نمود. رادار زمینی هدف را یک میگ 23 عراقی اعلام کرد. کارهای لازم را برای رهگیری و سرنگون کردن هدف شروع کردیم و در فاصله 25 مایلی هدف توانستم روی ان قفل راداری را انجام دهم و بلافاصله یک تیر موشک اسپارو به سمت ان پرتاب کردم. موشک را در رادار دنبال کردیم تا به هدف خورد و میگ 23 را منهدم کرد.

سوخت گیری هوایی
از منطقه ای که باید گشت را در آن انجام می دادیم، به سبب رهگیری هواپیمای دشمن دور شده بودیم. از طرفی به خاطر استفاده از حداکثر قدرت موتور برای تعقیب و سرنگونی میگ عراقی، سوخت هواپیمای من و شماره 2 جناب غفاری رو به اتمام بود، پس سریعا به سمت تانکر گردش کردیم تا بنزین مورد نیاز را برای ادامه گشت دریافت کنیم. با رسیدن به محل تانکر با کد موقعیت خود را به خلبان تانکر اطلاع دادیم و بعد از تایید به سمت او رفتیم. ابتدا من و سپس شماره دو سوخت گیری کردیم. بلافاصله بعد از اتمام سوخت گیری گردش کرده و به محل ماموریت بازگشتیم.




مجددا به تعقیب دشمن رفتیم که ...
درحال گشت زنی بودیم که رادار مجددا اعلام کرد که یک هدف ناشناس به سمت شما می آید. شروع به رهگیری هدف کردیم و به سمت آن حرکت کردیم. سریع ارتفاع را به حداقل رساندم که مبادا توسط موشک های بلندزن دشمن مورد هدف قرار گیرم. به طور مرتب سمت و سرعت هدف را از طریق رادار می شنیدم و با تصحیح سمت هواپیمایم را به طرف آن هدایت می کردم.
هواپیمای دشمن را روی رادارم می دیدم ولی هنوز در برد موشک نبود که متاسفانه آن حادثه ای که نباید اتفاق بیافتد برایم رخ داد. رادار اشتباها ما را از روی پادگان حمید که در آن موقع در اشغال عراق بود، عبور داد و این درحالی بود که هواپیمای من جلوتر از شماره دو و هر دو در ارتفاع کم پرواز می کردیم و با همان ارتفاع روی پادگان حمید رسیدیم. برای یک لحظه دیدم هواپیما شروع به تکان خوردن کرد و صداهای ریز و درشتی از زیر آن به گوش می رسد. نگاهی به پایین انداختم و آتش توپ 23 میلمتری شلیکا را دیدم که با نواخت تیر بالا به سمت من درحال شلیک است. تازه متوجه شده بودم که روی پادگان حمید هستیم. خوشبختانه هیچ تیری به شماره دو اصابت نکرد. فرامین هواپیما سفت شده و دسته فرمان را به سختی نگه داشته بودم. به محض این که از روی پادگان رد شدیم، به دلیل برخورد اکثر گلوله های ضد هوایی به قسمت کنترل بنزین، هواپیما از سمت چپ آتش گرفت، سیستم های هیدرولیک همگی از کار افتاده بود. جوانمردی (خلبان کابین عقب) گفت هواپیما آتش گرفته که به او گفتم:
- می دونم در آینه دارم می بینم.
در همین موقع خلبان شماره دو نیز اعلام کرد که شماره یک هواپیمای شما آتش گرفته که به آن هم گفتم می دانم. لحظات کوتاهی بیشتر نگذشته بود، صدای بوق های اخطار و چراغ های قرمزرنگی که خاموش و روشن می شدند و بوی سیم سوخته تمامی فضای کابین را پر کرد. اینها همه خبر از اوضاع بد جنگنده می داد. نمی خواستم هواپیما که یک سرمایه ملی بود از دست برود و مصمم بودم به زمین بنشینم.

در حوالی سوسنگرد مجبور به اجکت شدیم
بلافاصله با رادار تماس گرفتم و به آنها اعلام کردم که هواپیما آتش گرفته و ما را به سمت پایگاه دزفول هدایت کن می خواهم در آن جا به زمین بنشینم که متاسفانه رادار مسیری را برای رسیدن به پایگاه کمکی به ما داد که درست از روی شهر سوسنگرد که در آن زمان در اشغال نیروی های بعثی بود می گذشت. سریع تغییر سمت دادم که روی شهر سوسنگرد نروم. چرخیدم به سمت 60 درجه و ارتفاع را به 7000 پا رساندم.
آتش بیشتر شده بود و لحظه به لحظه پیشروی می کرد. به دلیل سوختن اکثر سیم ها ارتباطم با رادار و هواپیمای همراهم قطع شده بود. فقط می توانستم با کابین عقب صحبت کنم. بعدها نوار ضبط شده هواپیمای شماره دو را گوش کردم که مرتب فریاد می زد:
- محمد هواپیما الان منفجر می شه بپر بیرون.
ولی من چون صدایی نمی شنیدم متوجه این موضوع هم نبودم. در همین حین جوانمردی گفت:
- محمد پشتم داره می سوزه چکار کنم؟
که بهش گفتم:
- طاقت بیار الان روی سر عراقی ها هستیم.
بال سمت چپ تقریبا تا نقطه اتصالش به بدنه سوخته بود و درحال ذوب شدن بود و تنها قسمتی از آن به بدنه وصل بود. هواپیمای شماره دو فریاد می زد:
- تکه های بال و موتور هواپیمات داره کنده می شه و به هوا پرتاب می شه.

سیستم خروج اضطراری عمل نمی کرد
ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد. مثل این که یک جسم بزرگ از آن جدا شده باشد. درست متوجه شده بودم بر اثر آتش سوزی محفظه نگه دارنده موتور ذوب شده بود و موتور سمت چپ هواپیما از جایش در آمد و به هوا پرتاب شد. بلافاصله بال سمت چپ هم کنده شد. وقتی بال کنده شد، دیگر هیچ کنترلی روی هواپیما نداشتم. پس تصمیم به اجکت گرفتم. بلافاصله دست به قسمت زیرین صندلی برده و دستگیره اجکت را کشیدم که عمل نکرد. مانده بودم باید چکار انجام بدهم ولی درجا به خودم مسلط شدم و پس از ثانیه هایی مجددا با تمام توان دستگیره را کشیدم که این بار عمل کرد. درهای کاناپی کنده شد و باد با شدت به داخل کابین آمد. ابتدا خلبان کابین عقب و سپس من به بیرون پرتاب شدیم و موشک های زیر صندلی ما را تا 70 متر به بالا پرتاب کرد. در آسمان دو سه معلق زدم و چترم باز شد. همزمان دنبال هواپیما گشتم و دیدم مانند گلوله ای آتشین به زمین برخورد کرده و در میان گل و لای زمین فرو رفته است. طبق کتاب پروازی که خوانده بودم و فاصله که از زمین داشتم، متوجه شدم که 15 ثانیه پس از خروج من هواپیما به زمین برخورد کرده است.





در میان دو جبهه فرود آمدیم
محل فرود ما بین نیروی های خودی و دشمن البته در کنار جبهه بود. خوشبختانه باد به شکلی بود که ما را به سمت جبهه خودی هدایت می کرد؛ به همین دلیل مرتب به سمت من و جوانمردی که با چتر درحال فرود بودیم تیراندازی می شد. به همین دلیل چتر هر دوی ما پاره شد و این باعث شده بود که با سرعت بیشتری به سمت زمین بیائیم و این می توانست خطرات زیادی را برای ما بدنبال داشته باشد. من چون بعد از کابین عقب به بیرون پرتاب شدم، زودتر درحال فرود بودم. درحالی که فرود می آمدم یک موتور سوار را دیدم که با سرعت به سمت من می آید و با رسیدن به حدود نقطه ای که من قرار بود فرود بیایم، از موتور پیاده شد و منتظر ایستاد. نمی دانستم ایرانی است یا عراقی. به هر حال چاره ای نبود. از پشت موتورش یک چوب در آورد و آماده پذیرایی از من شد.
من درست در کنار یک مزرعه فرود آمدم و پاهایم درست داخل نهرخاکی رفت که برای آبیاری حفر شده بود. بر اثر افتادن در نهر با باسن به کنار نهر برخورد کردم. هنوز حالم جا نیامده بود که دیدم آن موتور سوار با چوب بالای سرم است و با چشمانی که خشم و نفرت از آن می بارید به من نگاه می کرد. چوب را بالا برد و گفت:
- ایرانی یا عراقی؟
گفتم: "ایرانی هستم."
چهره اش باز شد چوب را پایین آورد و گفت:
- صدمه که ندیدی؟
گفتم: "نه."
گفت:
- سوار موتور شو از این جا دورت کنم من بر می گردم و وسایلت را می آورم.
درنگ نکردم.





جوانمردی به شدت آسیب دیده بود
سوار موتور شدم. در بین راه به آسمان نگاه کردم. جوانمردی درحال فرود در چند کیلومتر جلوتر بود. حدود 5 دقیقه بعد به بالای سرش رسیدم و دیدم که روی زمین دراز کشیده و معممی در آن بیابان چهار زانو نشسته و سر جوانمردی را روی زانویش قرار داده بود. جوانمردی بر اثر برخورد با زمین پای چپش شکسته بود و عصب دست راستش هم قطع شده بود که علت آن جدا نشدن جعبه کمک های اولیه بود که قایق و لوازم نجات به آن وصل شده بود. در لحظه ای که جوانمردی فرود آمده بود، جعبه کمک های اولیه پشت پایش گیر کرده و باعث شده بود به شدت زمین بخورد و چون می خواسته جلوی برخورد صورتش را با زمین بگیرد، دست را مانع قرار داده که باعث این اتفاق ها شده بود.

توسط بالگرد به پایگاه انتقال یافتیم
بلافاصله بی سیم را برداشتم و با جناب غفاری (هواپیمای شماره 2) که در بالای سر ما مراقب بود هلی کوپترهای عراقی و یا نیروهای زمینی دشمن به سمت ما نیاند، تماس گرفتم و موقعیت را اعلام کردم. او نیز بلافاصله با رادار تماس گرفت و موقعیت ما را اعلام کرد. لحظاتی بعد هواپیمای شماره 2 به دلیل کمبود سوخت محل را ترک کرد و یک جنگنده دیگر همزمان مامور مراقبت از ما شد. به هرحال سوار بر موتور شدیم و به شهر کوچکی به نام آهو دشت رسیدیم و منتظر کمک شدیم. کم تر از یک ساعت گذشته بود که هلی کوپتر نجات به منطقه آمد و من و جوانمردی را به دزفول انتقال داد.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
|*| خاطراتی ازسردار شهید مهدی خندان |*|

|*| خاطراتی ازسردار شهید مهدی خندان |*|

بسم الله الرحمن الرحیم



یكى از روزها، همينطور كه مهدى پشت ميز كارش در سپاه ريجاب نشسته بود، مردى از عشاير منطقه آمد توى اتاق. مهدى مؤدب و گرم به او سلام كرد، در عوض ديديم او پيش آمد، جلوى مهدى زانو زد و ناگهان به صداى بلند شروع كرد به گريه. بدجورى اشك می ريخت و بیتابى می كرد ما متعجب بوديم و مهدى از ما هم شگفت زده تر، كه علت گريه زارى اين بنده خدا چيست. مهدى از او پرسيد: چى شده؟ چرا اين جور گريه می كنى برادر من؟ مرد زور میزد حرف بزند، اما نفسش بالا نمی آمد. مهدى از پارچ روى ميز يك ليوان آب براى او ريخت و به دستش داد. به زحمت يك جرعه خورد و باز زد زير گريه. مهدى اين بار كمى اخم كرد و به او گفت: قباحت دارد آقاجان، بگو ببينم چه شده؟ او جواب داد: اگر من يك حقيقتى را به تو بگويم، من را اعدام نمیكنى؟ مهدى كه يكه خورده بود گفت: معلوم است كه نه، در كجاى عالم آدم را به خاطر گفتن حقيقت اعدام می كنند؟ نترس آقاجان، حرف خودت را بگو. مرد دست برد توى جيب لباسش، چند بسته اسكناس بيرون كشيد و گذاشت جلوى مهدى و گفت: اين پنجاه هزار تومان است اين پول را آدمهاى «سردار جاف» از خدا بی خبر به من دادهاند تا سر تو را براى آنها ببرم. مهدى تا اين حرف را شنيد، به او گفت: همين؟...، خم شد و سرش را گذاشت روى ميز و ادامه داد: خب، بيا و سرم را ببُر و ببَر! من كه توى اين عالم غير از همين سر، چيز ديگرى ندارم، دلم می خواهد آن را بدهم در راه خدا. فقط برادرجان، يك چيز را به تو سفارش می كنم؛ بدان سر چه كسى را براى رضاى خاطر چه كسى می برى.
مرد فقط به مهدى زل زده بود كه همانطور سرش را گذاشته بود روى ميز. شايد يكى دو دقيقه حتى پلك هم نزد. بعد دوباره به گريه افتاد. مهدى خندهاش گرفت. سرش را از روى ميز بلند كرد و به او گفت: حالا ديگر چرا گريه می كنى؟ تو كه پنجاه هزار تومان نقد از آنها گرفتى.
طرف رفت جلو، خودش را روى دست و پاى مهدى انداخت و به او گفت: نه، من تو را خوب می شناسم. تو برادر خوب ما هستى همه عالم را هم اگر به من بدهند، من دستم را به خون مرد خوبى مثل تو آلوده نمیكنم.
واقعاً معلوم بود كه آن بنده خدا، از عمق جانش منقلب شده، چون همانجا نشست و اسم تك به تك عوامل كومله و خانهايى را كه با دشمن همكارى می كردند، به مهدى معرفى كرد. به بركت برخورد انسانى مهدى، سپاه ريجاب توانست عده زيادى از ضدانقلابيون منطقه را شناسايى و دستگير كند»
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان شهید خندان و حضرت امام

داستان شهید خندان و حضرت امام

داستان شهید خندان و حضرت امام

يكى از شب‏هاى گرم خردادماه سال 1362 كه مهدى از جماران به خانه بازگشت، براى مادرش ماجراى
شگفت‏انگيزى را نقل كرد كه اكنون، در گذر بيش از دو دهه از آن ايام، از آن حديث‏هاى دلنشينى است كه ورد زبان هر رزمنده پاسدار و بسيجى تهرانى است. مادر مهدى مى‏گويد:
«... يك شب مهدى به خانه آمد و با خوشحالى و شور و شعف عجيبى به من گفت: ننه، ديشب كه بچه‏ها داشتند كشيك مى‏دادند، حضرت امام وارد حياط منزل شد تا قدم بزند، بعد رفت سر وقت يكى از بچه‏ها و به او گفت: پسرم، مى‏شود اسلحه‏ات را به من بدهى تا به جاى تو نگهبانى بدهم؟
آن بنده خدا، تفنگ خودش را با احترام به امام داد. امام هم عباى خودش را داد دست آن برادر و بعد، دو ساعت تفنگ به دوش، به جاى او پاسدارى داد. بعد كه نوبت كشيك آن بنده خدا داشت تمام مى‏شد، امام تفنگ را به او پس داد و عبايش را گرفت.
مهدى اين ماجرا را خيلى قشنگ تعريف كرد. من از او پرسيدم: ننه جان، اون پسر چه عكس‏العملى نشان داد؟ او گفت: ننه، او مؤدب ايستاد و از جاى خودش تكان نخورد. امام چند دفعه به او گفت: پسرم، شما خسته‏اى، برو استراحت كن. ولى آن پسر نرفت و همان جا، كنار امام ماند. بعد از تمام شدن نگهبانى، امام توى حياط ايستاد به نماز شب. آن بنده خدا هم ايستاد به اقامه نماز شب. به مهدى گفتم: مادرجان، خوشا به حال پدر و مادرش، خوشا به حال خودش. حالا مادر، بگو بدانم، اين بچه چند ساله بود؟ گفت: تقريباً هم سن و سال خودم. گفتم: ننه، آن پسر چه شكلى بود؟ از من رو گرداند و مختصر گفت: ننه، عجب چيزها مى‏پرسيد از آدم، خب يك بنده خدايى بود ديگر.»
از اين ماجراى لطيف و جالب، بسيارى از دوستان مهدى در يگان حراست بيت حضرت امام(ره) مطلع بودند و آن پاسدار جوان را هم مى‏شناختند، ليكن هيچ يك از اعضاى خانواده خندان، از هويت آن پاسدار سعادتمند آگاه نبود.
پدر مهدى مى‏گويد:
«... چند سال بعد از شهادت مهدى، يك روز براى ديدن دوست‏هاى او به جماران رفتم. پاسدارها دورم حلقه زدند و گفتند: حاج آقا، آيا شما خبر داشتى امام به جاى پسر شما پاسدارى داده بود؟ بنده در اين‏باره اظهار بى‏اطلاعى كردم. بعد همان جوان‏ها به من گفتند: بعد از اين كه مدت كشيك دادن امام به جاى مهدى تمام شد، ايشان تفنگ را به پسرتان پس داد، دست به شانه او گذاشت و فرمود: «جوان، ان‏شاءالله خداى تعالى عاقبت شما را ختم به خير بفرمايد و از زندگى‏ات خير ببينى»
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ای از دو سردار عشق، شهید همت و شهید خندان

سعيد قاسمى؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم مى‏گويد:
«... گرماگرم عمليات والفجر يك، به گمانم روز دوم يا سوم بود و داشتيم توى خط، به اوضاع رسيدگى مى‏كرديم. توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ريگ، روى سر بچه‏ها آتش مى‏ريخت. رفته بوديم سمت بچه‏هاى گردان مقداد. آنجا، من بودم، «مهدى خندان»، «مجيد زادبود»»
با يكى دوتاى ديگر از دوستان زير آن آتش سنگين، ناگهان ديديم يكى از اين وانت تويوتاهاى قديمى معروف به «لگنى»، دارد گرد و خاك كنان و بكوب، مى‏آيد جلو. همچين كه راننده‏اش زد روى ترمز، در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد و خاك، ديديم حاج همت است كه آمده پيش ما. يك دم توى دلم گفتم: يا امام زمان! همين يكى را كم داشتيم، حالا بيا و درستش كن.
حاجى تا از ماشين پياده شد، بناى شلوغ بازار رايج‏اش را گذاشت و رو به ما گفت: آهاى! ببينم، اين جا چه خبره؟ من پشت بى‏سيم قبض روح شدم، چرا كسى جواب درست و حسابى به من نمى‏ده؟
خلاصه، او داشت هيمن‏طور شلوغ مى‏كرد و ما داشتيم از ترس پس مى‏افتاديم كه خدايا؛ نكند اين وسط يك تير يا تركش سرگردان، بلايى سرش بياورد. مهدى خندان كه از حال و روز ما با خبر بود، يواشكى چشمكى به ما زد و گفت: شماها فقط سرش‏رو گرم كنيد، خودم مى‏دونم چه نسخه‏اى براش بپيچم. ما هم رفتيم جلو و شروع كرديم به پرسيدن سؤال‏هاى سر كارى از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر؟... اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله؟ و... اين جور اباطيل. در همين گير و دار، يك وانت تويوتاى عبورى، داشت از آنجا مى‏رفت سمت عقب. كمى كه مانده بود اين وانت به ما برسد، مهدى خندان كه يواشكى پشت سر حاجى رفته بود، دو دستى او را بغل زد و بعد، به دو رفت طرف وانت عبورى. همت كه توى گيره بازوهاى خندان قفل شده بود، وسط زمين و آسمان داد و هوار مى‏زد: ولم كن! بذارم زمين مهدى، دارم به تو تكليف شرعى مى‏كنم.
ولى خندان گوشش به اين حرف‏ها بدهكار نبود. سريع حاجى را انداخت پشت همان وانت در حال حركت و بعد، در حالى كه به نشانه خداحافظى برايش دست تكان مى‏داد، با لبخند گفت:«حاجى جون، چرا تو بايست به ما تكليف كنى؟ تكليف ما رو سيدالشهداءعليه السلام خيلى وقته كه معلوم كرده
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید خندا 72 ساعت قبل از شهادت،چگونگی و محل شهادت خود را پیش بینی کرده بود!


آبانماه سال 62 بود و ما در محل قرارگاه تاکتيکي لشکر ؛ در مريوان مستقر بوديم . نيمه هاي شب بود که مهدي آمدسراغم و به من گفت : شنيده ام شما حديثي را براي بچه ها نقل کرده ايد . دوست دارم آن حديث را براي من همبگوئيد . گفتم :باشد و حديث را خواندم . ديدم ايشان گريه اش گرفت . گفتم :چرا ناراخت شدي؟ مگر از عملياتمي ترسي ؟

گفت :حاجي تو خودت مي داني که من مرد ترس نيستم ولي نمي دانم چرا آسمان اينجا بوي خونمي دهد . حرفش را جدّي نگرفتم و گفتم: باز که شروع کردي ... گفت : نه حاج آقا اين آسمان بوي خون مي دهد ،

گفتم : ما که نفهميديم يعني چه ؟ يعني مي خواهد عمليات بشود . گفتم: اينقدر را که من هم مي فهمم که مي خواهد عمليات بشود . گفت : نه بگذار خبري به تو بدهم . تا سه روز ديگر لشکر واقعاً وارد عمليات مي شود .
با شوخي و مزاح به او گفتم : بارک الله ، مطمئنّي ؟! خيلي جدّي گفت : بله . با تعجب گفتم : بابا تو علم غيب داري!
خنديد و گفت: نه حاج آقا ، علم غيب من کجا بود ؟ ولي به شما مي گويم تا سه روز ديگر عمليات مي شود. بالاتر از اين را هم دوست داري به تو بگويم ؟! گفتم : بالاتر چيست ؟! گفت : حاجي جون ! من توي همين عمليات هم شهيد مي شوم . گفتم : مهدي جان ! برادر من ، آخر اين چه حرف هايي است که ميزني ، از کجا مي داني به اين زودي عمليات مي شود ؟‌ اصلاً از کجا مي داني شهيد مي شوي ؟ گفت : حاج آقا ! بالاتر از اينها را به تو بگويم ؟! من هفتاد و دو ساعت بعد از اين ساعتي که دارم با شما حرف مي زنم گلوله اي به قلبم مي خورد و شهيد مي شوم .او اين حرف ها را به من زد و رفت و من همه اش به اين فکر مي کردم که آخر اين حرف ها به مهدي نمي خورد ،ولي از روي کنجکاوي از يکي از رفقا پرسيدم ساعت چنده ؟ گفت : ساعت يازده و ربع شب است . سه روز بعد عمليات شد، همانطور که مهدي گفته بود .

نشسته بوديم و صحبت مي کرديم . قرار بود قبل از غروب آفتاب نيروهاي باقيمانده را از بُنه تدارکاتي به طرف خط حرکت دهيم . مهدي گفت : « علي جان! من ديشب خواب ديدم که شب تاسوعاست . مجلس باشکوهي داشتيم و سينه زني مي کرديم . همه داشتند گريه مي کردند . من هم آنجا چند بيتي خواندم ، حال و هواي عجيبي بود . »
بعد گفت : « علي ! اين شب تاسوعايي که من ديدم ، حتماً عاشورايي بدنبال دارد .» تا آخرين لحظه که بُنه را ترک کرديم، از شهادت و شهيد شدن حرف مي زد ، قرآني همراه داشت که امضاء و تبرّک شده ي امام بود . دو سه سال قبل آن را مدتي به من داده بود و من دوباره به او برگردانده بودم . دم غروب باز گفت : بيا اين قرآن مال تو باشد ! ولي من قبول نکردم، نگاهي کرد و گفت : يکبار ديگر هم اين را به من پس دادي . حالا هم اگر نمي گيري مهم نيست ، اما يادت باشد وقتي شهيد شدم ، از روي جنازه ام برش دار !

عراقي ها تا فهميدند عمليات شده ، شروع کردند به ريختن آتش تهيه بسيار سنگين ، به حدّي که اين مدل آتش تا آن موقع هيچ جاي کاني مانگا ريخته نشده بود . از آن نقطه کسي نتوانست جلوتر برود . اما از کلّ بچه ها ، هفت نفري شروع کردند به جلو رفتن و اين فاصله 400-500 متري را طي کردند تا رسيدند زير پاي عراقي ها . البته اين را هم بگويم؛ موقعي که بچه ها سينه کش خوابيده بودند ، مهدي بلند شد و شروع کرد به رجز خواندن . بلند مي گفت :
« منم مهدي خندان ، پسر امامقلي خان ، معاون تيپ عمار ، آنها که مي خواهند با مهدي خندان بيايند ، به پيش !» ...

رفتم نزديک مهدي ، ديدم همه بچه ها زير آتش بي امان دشمن ، به رو دراز کشيده اند ؛ اما مهدي از شدت خستگي نشسته روي زمين و دراز نکشيده . تا مرا ديد گفت: حاجي تو هم اينجايي ؟ گفتم: بله ، چرا تو باشي و ما نباشيم .
يک مقداري که نشست و نفسش تازه شد، درجا بلند شد و با تمام قامت ايستاد ، آتش هم خيلي سنگين بود ، من نيم خيز شدم ، دستش راگرفتم و فرياد زدم : مرد! به تو مي گويم دراز بکش تا آتش سبک بشود . مهدي ابتدا دراز کشيد ولي لحظه اي بعد به سرعت بلند شد و ايستاد . گفتم : چرا دوباره بلند شدي؟ گفت : حاجي ، من تا به امروز در مقابل تير و تانک و توپ دشمن سر خم نکرده بودم ، اين يک دقيقه اي هم که اينجا دراز کشيدم براي اين بود که شما گفتيد دراز بکش ، والا من آدمي نبودم که زير آتش اين نامردها دراز بکشم ! مهدي بلافاصله بلند شد و رفت جلو .

5 - 6 دقيقه اي گذشت . من يک لحظه او را نديدم تا اينکه خودم را کشيدم توي خطّ الراس جغرافيايي ، نگاه کردم به مهدي که حالا رسيده بود کنار سيم خاردار عراقي ها ، رفته بود وسط سيم خاردار حلقوي که پُر از مين بود . بدون هيچ سيم چين يا وسيله اي و بدون همراه داشتن تخريب چي ، بالاخره مهدي مي خواست از توي سيم خاردار راهي پيدا کند و معبري براي بچه ها باز کند . برانکارد هم نبود که بچه ها آن را روي سيم خاردار بگذارند و رد شوند ......

ديدم مهدي دست هايش را انداخت توي کلاف سيم خاردار و فشار داد سيم خاردار را باز کرد . اما سيم خاردارها از يک طرف دستش رفته بودند و از آن طرف ديگر دست او بيرون زده بودند . از دستهايش شُرشُر خون مي ريخت توي همين وضعيت سرش را کرد توي حلقه هاي سيم خاردار و رفت نشست وسط سيم ها ، با چه مشقتي دست هايش را از توي سيم خاردار درآورد و يکي يکي مين ها را برداشت و چيد کنار . سريع معبر را باز کرد و بعد دست هاي خون آلودش را دوباره انداخت آن طرف سيم خاردار ، دوباره شانه هايش گير کرد به سيم و تيغه هاي تيز سيم خاردار پيراهن و زيرپوش و پوست تنش را پاره کرد و خون زد بيرون . بالاخره خودش را از دست آن تيغ ها هم نجات داد و از سيم خاردارها گذشت . نارنجکي را درآورده و مي خواست ضامن آن را بکشد که در يک لحظه تيربارچي دشمن از بالاي سرش او را ديد و لوله ي کاليبر 5/14 ضدّهوايي را گرفت روي سينه ي مهدي و او را به رگبار بست .

يک لحظه گفت:
آخ . بعد دستهايش را به شکل صليب باز کرد و به پشت روي سيم خاردار عراقي ها افتاد . من از برادري که امروز هم زنده است و جزو همان هفت نفر بود.

همان موقع پرسيدم : فلاني ساعت چند است ؟

گفت : 15/11 است ،يعني از همان وقتي که مهدي گفته بود شهيد مي شوم تا لحظه اي که شهيد شد دقيقاً 72 ساعت طول کشيد .

گفتم:« برمي‌گرديم»
و برگشتيم چيزي نمانده بود كه مهدي بر بلنداي قله 1904 بايستد.
توي اردوگاه بوديم. تويوتايي آمد. بچه‌هاي ديده‌بان سوارش بودند. تند جلو رفتم. ماشين ايستاد: پرسيدم: «چه خبر؟»
گفتند: «هيچي هنوز اون بالاس.»
اين كار هر روزم شده بود. از آنان پرسيدم و آنان مي‌گفتند كه مهدي هنوز روي سيم خاردارهاست.
دوازده سال گذشت تا مهدي را در‌آوردند. آن كسي كه خبر را برايم آورد، گفت: «مهدي رو از چاقو ضامن دار تو جيبش شناختند. يه چاقو تو جيبش بود اين هوا.»
و او دستش را از هم باز كرد تا اندازه چاقو را نشان دهد.


 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
علاقه حاج همت به شهید مهدی خندان

قبل از حركت از اردوگاه گفتند كه حاج همت گفته است تو و مهدي خندان حق شركت در عمليات را نداريد وقتي خبر را شنيديم، در به در دنبال حاج همت گشتيم. آخر سر ماشينش را ديديم كه داشت از اردوگاه خارچ مي‌شد و مي‌رفت طرف قرارگاه. به هر زحمتي بود، نگهش داشتيم. حاج همت قبول نمي‌كرد. جر و بحث بينمان بالا گرفت. همت با شركت من در عمليات موافقت كرد، اما با مهدي خندان نه. يكهو خندان زد زير گريه. اشك ها كار خودش را كرد. حاج همت رضايت داد ولي از او قول گرفت كه احتياط كند و جز فرماندهي و هدايت نيروها، كار ديگري نكند.
حاجي پور فرمانده تيپ عمار شهيد شده بود فقط مانده مهدي. حاج همت از اين مي‌ترسيد كه مهدي هم از دست برود.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز



ایها الناس منم مهدی خندان ... پسر امام قلـــــــــی خان

عهــــد کردم با شهیــــــدان ... که شوم کشته قــــــــرآن


زمین صبحگاه دو کوهه و رزمندگان تیپ ۱ عمار از لشگر ۲۷ محمد رسول الله هیچگاه زمزمه های سردار رشید اسلام شهید مهدی خندان را که اینگونه رجز می خواند فراموش نخواهند کرد
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید مهدی خندان ، اهل تهران ؛ از فرماندهان دلاور جبهه بود ... در یک تک عملیاتی ؛ لو رفته بودیم
و در حالی که معبری برای عبور آماده نبود ، دشمن با اتش سنگین و دوشکا و خمپاره بچه ها را زیر اتش داشت
همه کپ کرده بودیم ! حتی نمیشد سر را بلند کرد .
در این حال مهدی خندان به طرف سیم خاردار ها خیز برداشت و در حالی که نیروها را به پیش میخواند
سعی می کرد کلاف سیم خاردار ها را باز کند تا راه بیشتری برای عبور بچه ها باز شود
در همین حال بود که پیکرش آماج تیر دوشکا شد و در حالی که استوار ایستاده بود شهید شد
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
هوا هنوز گرگ و میش بود . پس از سپری کردن یک شب سخت در عملیات خیبر
صبح اتش شدید دشمن حکایت از پاتک سنگینی داشت
رزمنده عارف و دلاور و ورزشکار ؛حسن توکلی کنار من آمد و تیربارش را به من داد و گفت
با این سر عراقی ها را گرم کن تا من نمازم را بخوانم

شروع به تیراندازی کردم و با گوشه چشم مراقب احوال و خضوع و خشوع او بودم
کمی تیراندازی کردم و باز متوجه توکلی شدم که نماز عشق را نشسته می خواند
رکعت دوم بود و دستها راب رای قنوت بالا آورده بود . از شدت گریه شانه هایش می لرزید
تیراندازیرا قطع کرم تا ببینم چه دعایی می خواند ؟ دعایش شهادت در راه خدا بود
اللهم ارزقنی شهاده فی سبیلک ؛ اللهم ارزقنی شهاده فی سبیلک

به حال خوشش افسوس خوردم و دوباره تیراندازی کردم . کمی بعد که به او نگاه کردم
دیدم جلوی لباسش خون آلود است ! و به آرامی جوی خون از زیر لباسش راه افتاده است
او در حال خواندن تشهد و سلام نماز بود و دلم نیامد دو رکعت نماز عشق او را بشکنم
مترصد شدم تا نمازش را سلام بدهد و بعد کمکش کنم
در حالی که می گفت :" السلام ... علیــ... کم .. و رحمه .. الله و برکا .. ته "
به حالت سجده بر روی زمین افتاد و در نماز دعایش مستجاب شد
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
سلام ، مواردی رو که میگی می تونم تجسم کنم ...
چرا که این اتفاقات به وفور برام افتاده :gol:
 

شاهده

عضو جدید
خاطره ای از زبان شهید همت



رضا رفته موقعيت كربلا! (روايت «همت» از «چراغى»)

(به ياد فرمانده نبرد والفجر يك، سردار شهيد رضاچراغى)


... شب بيستم فروردين سال ۶۲ در منطقه فكه شمالى، عمليات پيچيده والفجر يك را شروع كرديم. اين بار هم در قالب «سپاه ۱۱ قدر» تحت مسووليت قرارگاه عملياتى «نجف اشرف» به فرماندهى برادرمان «عزيز جعفرى» وارد عمل مى شديم.
سپاه ۱۱ قدر چنانكه عزيزان لابد مى دانند، شامل لشكرهاى ۲۷ محمد رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) ، ۳۱ عاشورا و تيپ ۱۰ سيدالشهداء(علیه السلام ) بود. لشكر ۲۷ به فرماندهى شهيد «چراغى»، لشكر ۳۱ به فرماندهى برادرمان «مهدى باكرى» و تيپ سيدالشهدا (علیه السلام ) هم به فرماندهى برادرمان «كاظم رستگار» .ما هم در رده مسووليتى خودمان ]فرماندهى سپاه قدر[ در خدمت اين عزيزان و برادران پاك و شجاع بسيج بوديم. بنده به جرأت مى گويم؛ سردار عزيزمان رضا چراغى، در اين عمليات از همه چيز خودش مايه گذاشت. از روز ۲۳ فروردين به بعد كه كار گره خورد، رضا سه شبانه روز نخوابيده بود و عمليات را در محدوده لشكر ۲۷ هدايت مى كرد. نيمه شب ۲۶ فروردين آمد و گفت: «حاجى جان، مى خوام خودم برم خط مقدم، منتها چون رعايت شئون فرماندهى به ما تكليف شده، خواستم از شما اجازه بگيرم.» هر طور بود، رضا را قانع كردم آن دو، سه ساعت باقى مانده تا وقت اذان صبح را، پيش ما بماند و استراحت كند. آن شب پيش ما ماند و دو سه ساعتى خوابيد. اذان صبح روز ۲۷ فروردين ]۶۲[ كه بيدار شد، بعد از خواندن نماز، ديدم شلوار نظامى نويى را كه در ساك اش داشت، درآورد و پوشيد. با تعجب پرسيدم: آقا رضا، هيچ وقت شلوار نظامى نمى پوشيدى، چى شده؟ با لب هايى خندان به من گفت: «با اجازه شما، مى خوام برم خط مقدم» گفتم احتياجى نيست كه برى اون جلو، همين جا بيشتر به شما نياز داريم. ناراحت شد. به من گفت: حاجى جان، مى خوام برم جلو، وضعيت فعلى خط رو بررسى كنم. الان اون جا، بچه هاى لشكر خيلى تحت فشار هستند.»
در همين اثناء از طريق بيسيم مركز پيام، خبر رسيد كه لشكر يك مكانيزه سپاه چهارم بعثى ها، پاتك سختى را روى خط دفاعى بچه هاى ما انجام داده است، رضا رفت. چند ساعت بعد خبر دادند: فرمانده لشكر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در خط مقدم دارد با خمپاره شصت، كماندوهاى بعثى را مى زند. همين خبر، نشان مى داد وضعيت آن جا براى بچه هاى ما تا چه حد وخيم شده است. گوشى بيسيم را برداشته و شروع كردم به صدا زدن برادر چراغى. مدام مى گفتم: رضا، رضا، همت- رضا، رضا، همت!
ناگهان يك نفر از آن سر خط گفت: «حاجى جان، ديگر رضا را صدا نزنيد، رضا رفته موقعيت كربلا» ... و من فهميدم رضا شهيد شده است.

( برگرفته از نوار سخنرانى در مراسم تشييع شهيد چراغى- ۳۰/۱/۶۲ تهران)
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماسک شیمیایی مش رجب !!!
ـ ماسک رو هیچ وقت از خودتون جدا نکنید، بوی سبزی تازه، سیر...تا به مشام تون خورد...فقط چند ثانیه فرصت دارید ماسک ضد شیمیایی رو بزنید، اول در پوش ***** ماسک رو باید بردارید، وگرنه...
توی گردان هیچ کس مثل مش رجب از بمب شیمیایی عراقی ها وحشت نداشت و مراد هم شیطنت می کرد و چپ و راست می آمد داخل چادر تدارکات مش رجب و می گفت: « مواظب باش، گاز سیانور، نه بو داره، نه رنگ، سه تا نفس بکشی، کارت تمومه، تاول زل، همه ی تنت از درون و بیرون تاول می زنه، خردل...بوی سیر و سبزی تازه می ده...»
مش رجب هم گاه پشت لبی برمی گرداند و دامنه ی سر سبز تپه و ارتفاعات پوشیده از سبزی و گُل های وحشی را نشان می داد. نفس عمیق می کشید.
ـ این جا همه جا سبزه و بوی سبزی و گُل می آد، چه جور بفهمم عراق بمب شیمیایی زده؟
ـ رنگ بمب و خمپاره شیمیایی، سفید متمایل به آبی...
مش رجب دستشویی و حمام هم که می رفت، ماسک را از خودش جدا نمی کرد.
بعدازظهری که مراد از روی ارتفاع ملخ خور مرزی غرب برگشت پشت جبهه، سخت گرسنه بود و داخل چادر دسته ی 2 شد، کریم زال که تازه از مرخصی برگشته بود، افراد را دور خود جمع کرده بود و با بلبل خرمایی معرکه گرفته بود: « بیاد فال تون رو بگیرم، از شیراز غزل چاپی خریدم!»
ـ پس فالگیریت کامپیوتری شده!
ـ دیگه با اون خط زشتت، غزل های شیخ حافظ رو خراب نمی کنی!
ـ ولی بگم دیگه فال مفتی، نداریم! کمپوتی، کنسروی، نوشابه...
مراد بی توجه به آن ها هر چه داخل سنگر را جست و جو کرد تا غذایی پیدا کند و شکمش را سیر کند. حتا پوست تخمک هم پیدا نکرد!
نامید از چادر بیرون آمد و بی اختیار به سمت چادر تدارکات گردان رفت که در دامنه ی تپه، برپا بود. به چادر که رسید سرو صدای مش رجب را نشنید، سرش را کرد داخل چادر تدارکات. گوشه ی چادر مش رجب خوابیده و خُروپف می کرد در حالی که ماسک ضد شیمایی کنار دستش بود. مراد چشم انداخت گوشه دیگر چادر و شانه ی تخم مرغ دید که به او چشمک می زند!
آهسته و پاورچین به طرف تخم مرغ ها رفت. آن طرف تر چراغ والور نفتی هم روشن بود و هوای سرد چادر را گرم می کرد. وقتی قوطی روغن و بشقاب دید با خود گفت: « مشتی با این خروپفش، حالا حالا بیدار نمی شه، تخم مرغ رو همین جا می پزم و می برم تو چادر خودمون می خورم!»
چند قاشق روغنی برداشت و توی بشقاب ریخت و آن را روی چراغ گذاشت. آنی که سرو صدای خُر و پف که قطع شد برگشت. مش رجب دست به دست شد و دوباره خروپفش را از سر گرفت. تا برگشت روغن داغ شده بود و دود آن داشت بالا می شد، تند تند تخم مرغ ها را شکست و داخل بشقاب ریخت. صدای جیز و پیز روغن که بلند شد، هول شد. دستش به بشقاب گرفت و بشقاب تخم مرغی برگشت توی دهانه ی چراغ نفتی و دود زیادی بلند شد!
از ترس مش رجب دست پاچه شد. چراغ و تخم مرغ را رها کرد و پا به فرار گذاشت و خودش را انداخت داخل چادر دسته ی 2 و شروع کرد به خندیدن از کار خودش. بچه های دسته متعجب پرسیدند: « دیونه شدی مراد!»
از زور خنده از چشم هایش اشک می ریخت که صدای فریاد مش رجب همه ی افراد دسته و او را از چادرها بیرون کشید: « شیمیایی زدن...شیمیایی...»
بیرون چادر مش رجب عین جوان های 20 ساله دور خود می چرخید و این طرف وآن طرف می دوید و دودی که از چادرش بیرون می زد را نشان می داد و هوار می کشید: « شیمیایی...شیمیایی...»
با فریادهای مش رجب بقیه ی افراد گردان هم که از چادرها بیرون آمده بودند، شروع کردن به ماسک زدن به صورت. و تنها مراد بود که ماسک به صورت نزد و شیمیایی را به حساب دود روغن تخم مرغ به حساب آورد. اما آنی که مش رجب جلو چشم او افتاد روی زمین! ماسک نزدن خود را فراموش کرد و سمت مش رجب دوید. دست زیر سر او کرد و بالا آورد و به صورتش نگاه کرد.
از پشت شیشه ماسک مش رجب از کمبود اکسیژن داشت سیاه و خفه می شد. دقت که کرد، متوجه شد مشت رجب فراموش کرده درپوش ***** ماسکش را بردارد. تند ماسک را از روی صورت او که برداشت، مش رجب تند تند نفس کشید. نفسش که چاق شد، لبخند زد.
نویسنده : اکبر صحرایی (کانال مهتاب
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز



می دونستم می آید دنبالم
پای کاوه که گرفت به سیم تله ی مین دشمن. مین منوری آتش گرفت و اطراف را عین روز روشن کرد. هول منور را که عین خورشید کوچکی می سوخت، با دو دست گرفت. قاسم فریاد زد: « دستت رو بکش عقب دیونه!»
کاوه نالید و زور زد تا دو دست را از مین منور جدا کند. اما دو کف دست او انگار کاعذ گُر گرفت و سوخت. با درد دست ها را توی ماسه فرو برد. دود بلند شد و بوی پوست و گوشت کبابی زد زیر دماغ قاسم، گفت: « چرو این کار رو کردی؟»
با ناله جواب داد: « گفتم شاید خاموشش کنم!»
ـ اما تو که با تجربه ای؟!
تا آمدند خود را جمع جور کنند، تیربار عراقی ها غرید. تیرهای رسام قرمز و زرد کنار آن ها زمین خورد و صدای آخ کاوه بلند شد. قاسم برگشت و نگاهش کرد. تیر بعدی به شکم کاوه خورد و او را به عقب پرت کرد. تیرها مجال حرکت به او نمی دادند. صبر کرد تا منور خاموش شد. بعد سینه خیز طرف کاوه رفت. گلوله شکم و پهلویش را سوراخ کرده بود و درد می کشید.
ـ کاوه، لو رفتیم! باید جامون رو عوض کنیم!
کاوه زخمش عمیق بود. ده، پانزده قدمی که او را روی زمین کشید، نفسش برید. صدای همهمه شنیدم. کاوه نقشه و گزارش را با دست های سوخته و خون آلود به من داد و گفت: « تو باید بری قاسم!»
ـ ولی من محور رو درست بلد نیسم!
کاوه نارنجکی از فانوسقه باز کرد و ادامه داد: « اون بریدگی سیم های خاردار حلقوی رو رد کنی به شیار می رسی. »
به چشم های قاسم خیره شد و ادامه داد: « بگو بیان دنبالم، منتظرم!»
قاسم پیشانی او را بوسید و توی چشم های شفافش نگاه کرد و گفت: « خودم می آم دنبالت!»
ـ برو الانه که می رسن!
قاسم بلند شد و به سرعت خود را به بریدگی سیم های خاردار حلقوی رساند. شیار را زود پیدا کرد و خود را به خاکریز خودی رساند.
نقشه و گزارش شناسایی را که به سر تیم گروه شناسایی کاوه داد، گفت: « خودم می رم دنبالش!»
ـ اما دشمن اونو تا حالا پیدا کرده، تازه ممکنه از اون برای طعمه استفاده کنن!
ـ منتظره! اگه پیداش کرده بودن، صدای نارنجکش رو شنیده بودم.
قاسم بعد از هماهنگی با مرتضی فرمانده گردان 999 خودش را به شیار رساند و به طرف میدان مین عراقی ها رفت.
از سیم خاردار حلقوی که گذشت، کاوه را دید که تا آن جا خودش را روی زمین کشیده بود. خون زیادی از او رفته بود. از میدان مین بیرونش آورد و روی پشت انداخت و راه افتاد.
تاریک روشنای صبح به خاکریز خودی رسیدند. کاوه را زمین که گذاشت. سر تیم شناسایی جلو آمد. نگاهی به کاوه انداخت و به قاسم گفت: « تموم کرده، ریسک کردی!»
قاسم به چشم های سر تیم شناسایی خیره شد و با بغض گفت:« مهم نیس، مهم اینه که وقتی می آوردمش، همه اش می گفت، می دونستم می آید دنبالم! »
نویسنده : اکبر صحرایی
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ای از زبان شهید همت



رضا رفته موقعيت كربلا! (روايت «همت» از «چراغى»)

(به ياد فرمانده نبرد والفجر يك، سردار شهيد رضاچراغى)


... شب بيستم فروردين سال ۶۲ در منطقه فكه شمالى، عمليات پيچيده والفجر يك را شروع كرديم. اين بار هم در قالب «سپاه ۱۱ قدر» تحت مسووليت قرارگاه عملياتى «نجف اشرف» به فرماندهى برادرمان «عزيز جعفرى» وارد عمل مى شديم.
سپاه ۱۱ قدر چنانكه عزيزان لابد مى دانند، شامل لشكرهاى ۲۷ محمد رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) ، ۳۱ عاشورا و تيپ ۱۰ سيدالشهداء(علیه السلام ) بود. لشكر ۲۷ به فرماندهى شهيد «چراغى»، لشكر ۳۱ به فرماندهى برادرمان «مهدى باكرى» و تيپ سيدالشهدا (علیه السلام ) هم به فرماندهى برادرمان «كاظم رستگار» .ما هم در رده مسووليتى خودمان ]فرماندهى سپاه قدر[ در خدمت اين عزيزان و برادران پاك و شجاع بسيج بوديم. بنده به جرأت مى گويم؛ سردار عزيزمان رضا چراغى، در اين عمليات از همه چيز خودش مايه گذاشت. از روز ۲۳ فروردين به بعد كه كار گره خورد، رضا سه شبانه روز نخوابيده بود و عمليات را در محدوده لشكر ۲۷ هدايت مى كرد. نيمه شب ۲۶ فروردين آمد و گفت: «حاجى جان، مى خوام خودم برم خط مقدم، منتها چون رعايت شئون فرماندهى به ما تكليف شده، خواستم از شما اجازه بگيرم.» هر طور بود، رضا را قانع كردم آن دو، سه ساعت باقى مانده تا وقت اذان صبح را، پيش ما بماند و استراحت كند. آن شب پيش ما ماند و دو سه ساعتى خوابيد. اذان صبح روز ۲۷ فروردين ]۶۲[ كه بيدار شد، بعد از خواندن نماز، ديدم شلوار نظامى نويى را كه در ساك اش داشت، درآورد و پوشيد. با تعجب پرسيدم: آقا رضا، هيچ وقت شلوار نظامى نمى پوشيدى، چى شده؟ با لب هايى خندان به من گفت: «با اجازه شما، مى خوام برم خط مقدم» گفتم احتياجى نيست كه برى اون جلو، همين جا بيشتر به شما نياز داريم. ناراحت شد. به من گفت: حاجى جان، مى خوام برم جلو، وضعيت فعلى خط رو بررسى كنم. الان اون جا، بچه هاى لشكر خيلى تحت فشار هستند.»
در همين اثناء از طريق بيسيم مركز پيام، خبر رسيد كه لشكر يك مكانيزه سپاه چهارم بعثى ها، پاتك سختى را روى خط دفاعى بچه هاى ما انجام داده است، رضا رفت. چند ساعت بعد خبر دادند: فرمانده لشكر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در خط مقدم دارد با خمپاره شصت، كماندوهاى بعثى را مى زند. همين خبر، نشان مى داد وضعيت آن جا براى بچه هاى ما تا چه حد وخيم شده است. گوشى بيسيم را برداشته و شروع كردم به صدا زدن برادر چراغى. مدام مى گفتم: رضا، رضا، همت- رضا، رضا، همت!
ناگهان يك نفر از آن سر خط گفت: «حاجى جان، ديگر رضا را صدا نزنيد، رضا رفته موقعيت كربلا» ... و من فهميدم رضا شهيد شده است.

( برگرفته از نوار سخنرانى در مراسم تشييع شهيد چراغى- ۳۰/۱/۶۲ تهران)


عاشق این خاطره ام آبجی...دستت درد نکنه!!
 

Similar threads

بالا