خاطرات دوران دانشجويي

sshhiimmaa

عضو جدید
قند!

قند!

ترم اول که بودم آزمایشگاه شیمی داشتم باید به مجتمع آزمایشگاهی دانشگاه می رفتم
پر بود از آزمایشگاههای مختلف. منم چون رشتم ریاضی بود اسم خیلیاشونو اصلا نشنیده بودم .
توی راهرو منتظر بودم که کلاس شروع شه هیچکدوم از بچه ها هنوز نیومده بودن.
یه پسری از ته راهرو اومد جلو گفت: ببخشید خانم شما قند دارین؟ گفتم نه اونم رفت
بعد با خودم گفتم شاید بنده خدا فشارش اومده بود پایین تو کیفم دنبال شکلات گشتم ولی پیدا نکردم. وقتی مسئول آزمایشگاه اومد دیدم روی میزش یه قندون هست 2 تا قند برداشتم ولی هر چی دنبال فرد مورد نظر گشتم پیداش نکردم ...
بعد کلاس دیگه ماجرای صبحو یادم رفته بود داشتیم با بچه ها بر میگشتیم که یه نفر دیگه اومد ازمون پرسید قند کجا تشکیل میشه؟ بعد از شنیدن این جمله شدیدا خدا رو شکر کردم
برای اتفاقی که نیوفتاد ....:redface:
 

maxer

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای ول جالب بود.......حالا قند دارید ؟؟؟ چاییم یخ کرد:biggrin:
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
خب شد دیگه!!!

خب شد دیگه!!!

ترم آخر بودم درس کنترل فرآیندهای 2 رو داشتم، استادش بهمون گفت که باید برید یک مقاله رو ترجمه کنید و و یک پروژه هم با نرم افزار انجام بدید... خب طبق معمول آخرش هم یک نمره که اصلا حقت نبود میدادن خدمتت و میگفتن زیادت هم هست...خب خسته شده بودیم از این همه ظلم و ستم.. باید ی کاری میکردیم.... خیلی فکر کردم.. هر راهی مشد رفتم ولی به نتیجه نرسیدم... رفته بودم نمایشگاه کتاب تهران یک کتاب خریدم در همون رابطه جدید هم بود... خلاصه گفتم بخونمش کمی اطلاعاتم بیشتر بشه..(این قسمت رو داشته باشید)
یک روز رفتم توی کافی نت دانشگاه داشتم همینجور دنبال کتاب میگشتم که یک مرتبه یک جزوه دیدم و دانلودش کردم... اه.. نمی دونی چه ذوقی کردم. می خواستم پاشم کل کافی نت رو بیارم پایین.... خب این کتاب لاتین همون کتاب فارسی بود که خریده بودم... ولی اون کتاب فارسی منابعش رو نگفته بود... و خیلی لطف بزرگی به من کرده اون نویسنده... متن لایتن رو برداشتم بردم خدمت استاد.گذاشتم جلوش گفتم استاد هر چقدرش رو که امر کنید من ترجمه میکنم...خب استادهای ما هم زیاد اون موقعه به روز نبودن که هر کتابی میاد توی بازار سریع برن بخونن... استادهم گفت خب برو هفتاد صفحه اول روترجمه کن.. منم گفتم خیلی استاد تو رو خدا کمش کنید فشار بهم میاد... استاد هم ی ده صفحش رو کم کرد... رفتم دادم خدمات کامپیوتری تایپش کرد... خب حالا نوبت نرم افزار شد.. چکار باید می کردم... خب خیلی سخت بود اون موقه کی میدونست اسپن دینامیک چیه استادهم بلد نبود می خواست از دولتی سر دانشجوهای بدبخت یاد بگیره.. من که نه همه توی این قسمتش مونده بود... وای نمودنی چکار کردم...
یک روز داشتم با نرم افزاره کار می کردم که یک مرتبه یک صفحه رو زدم که دیدم رفت قسمت تمریانتی که خودش حل کرده و گذاشته وای نمی دونی چقدر ذوق کردم اینقدر بود که با مشت محکم کوفتم روی اسکنر که نزدیک بود دو تیکه بشه...:D خلاصه این استادما اینقدر...بود که اصلا نمی دونست که تمرینات حل شده نرم افزار چیه.. دلش خوش بود که دکترا داره.. خلاصه رفتم جلو براش اجراش کردم و یک توضیحات من در آوردی براش توضیح دادم که اصلا مونده بود توش... من این همه اطلاعات رو از کجا دارم... منم خونسرد.. خیلی راحت گفتم استاد شب تا صبح براش زحمت کشیدم. هفتاد صفحه براتون ترجمه کردم .. پروژه هم انجام دادم.. شدم دانشجوی نمون کلاس..
بهم 15 داد و گفت امتحان 5 بگیری 20 بهت میدم... خب دیگه .. شدم ماکس... خیلی هم راضی هستم اصلا هم پشیمون نیستم.:D
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
هر چند گرفتی نصفش می کنم

هر چند گرفتی نصفش می کنم

یادش واقعا بخیر... رسیدیم ترم 4 ترمودینامک دو افتاد با قطبی، آقا این کل این مدتی که درس داد اگه همش رو سر جمع میزدیم یک بار تخته کامل پر نشد.. یک بار که داشت مینوشت و حرف میزد نوشت "قلطک" یکی از دانشجوها گفت استاد اشتباه نوشتی.. منم حواسم نبود نمی دونم چی شد که یک مرتبه گفتم اره استاد اشتباه ها.. استاد هم همه چی رو گذاشت کنار اومد طرف من راست گذاشت زیر گوشم...:eek: من مونده بودم حالا باید چکار کنم باید جوابش رو بدم برم شکایت کنم یا ساکت بشم جلوی اون همه جمع:cry: خلاصه توی همین فکر بودیم که یک مرتبه استاد گفت بلایی به سرت میارم که پشیمون بشی منم پیش خودم گفتم برو که بدبخت شدی تا آخر عمرم باید روی همین درس موندگار بشم. دیدم استاد نظرش عوض شد با ی لحن خیلی مهربونی گفت عزیزم ناراحت نشو فقط ی لطف در حقت می کنم "هر چقدر توی برگه گرفتی برات نصفش رو میذارم اگر بیست بگیری همون رو میذارم" ای وای.. دیگه رسما بدبخت شدم. کی میتونه از این نمره بگیره یعنی اگه 19.75 هم بگیرم نصفش می کنه برام میذاره یعنی افتادم رفت بدبخت شدم...:cry:
خلاصه ما کل درس هامون رو گذاشتیم کنار فقط نشستیم این ترمودینامیک رو میخوندیم لامذهب اینقدر درس داده بود که کمرمون شکست.. توی هر داشنگاه چهار تا پنج فصل درس میدن این اقا 9 فصل درس داد. درس که نه انگار داشت ادبیات می خوند برامون. یک پروژه هم بهمون داد که اون رو هم براش انجام دادم ولی فایده نداشت که نداشت نظر آقا همونی که بود...
خلاصه ی شب پیش بچه ها و ترم بالایی ها بودیم که بهشون گفتم چکار کنم هر کدومشون یک چیزی میگفت یکیش میگفت برو عذر خواهی و التماسش کن(عمرا...:razz:) یکیش گفت برو ببین چه ماشین حسابی داره و اون رو بخر توی امتحان کمکت می کنه این خیلی روی جواب نهایی حساسه... خلاصه ما با این اوضاع حالا باید میرفتیم پشت استاد وقتی کلاس تموم میشد ببینیم این ماشین حسابش چیه.. هی اینور کیفش رو نگاه کن اون ورش رو نگاه کن ی بار هم استاد شک کرده بود که می خوام ی چیزیش رو بدزدم:cry:
خلاصه فهمیمدم چی بود ی ماشین حساب کاسیو داشت اینقدر هم گرون بود که نگو...
خلاصه رفتیم خونه و با زور و بدبختی پولش رو جور کردیم و رفتیم خریدمیش..

روز امتحان شد... :cry:

رفتیم سر جلسه دو صفحه سوال دادهبود یک صحفه تستی یک صفحه هم تشریحیو محاسباتی.. خلاصه نوشیتم تمام که شد برگه رو که دادیم استاد گفت وایسا...
رفتیم توی ی کلاس شروع کرد به چک کردنشون... تا صدم آخر چک میکرد.. ولی خبر نداشت که:D
خلاصه نصف نشد
20 شد....:D
 

نسترن اسلامی

عضو جدید
سلام تاپیک جالبی زدین مرسی
من هنوز ترم 4 هستم و تا فراغ التحصیل شدنم خیلی وقت دارم اما با اجازتون می خوام یه خاطره از ترم یک خودم براتون بگه که واقعا ترم یک بودنمو ثابت کردم:redface:
با اجازتون توی دانشگاه ما (دانشگا آزاد واحد دزفول) برا اینکه از دانشکده فنی بری دانشکده معماری باید سوار اتوبوس بشی خوب شما قضاوت کنید من ترم اولی که از دنیا بی خبرم چکار باید بکنم:
اتوبوس اومد و من سوار شدم بعدا دیدم به جا اینکه به سمت دانشکده معماری برم یه جا دیگه می رم وقتی موضوع و از یکی پرسیدم چنان با خنده بهم گفت ترم اولی هستی:redface: که جا وردم اون موقع بود که فهمیدم وای بجای سوار شدن به اتوبوس دانشگاه سوار به اتوبوس خوابگاه شدم خلاصه سوار به اتوبوس با خجالت برگشتم و وقتی سوار اتوبوس خودمون شدم بازم سوتی دادم و به راننده پول دادم حالا اینهارو بیخیال از اون بدتر حدود ساعت 3 بعدازظهر بود که برای انجام فرایض دینی به سمت نمازخانه رفتم اما بجای نمازخانه خواهران وارد نمازخانه برادران عزیز شدم و چون کسی نبود(البته اینو بگم که متوجه نشده بودم) وسطای نماز بود که صدای خنده چند پسر رو فهمیدم اما محل نگذاشتم نمازم که تمام شد پشت سرم و نگاه کردم و دیدم دو پسر پشت سرم دارند نماز میخوانند موقع بیرون رفتن یکیشون گفت ترم اولی اینجا نمازخانه برادران بود منم که هول شده بودم با خجالت گفتم مهم اینه که نمازم و خوندم اینجا و اونجا نداره خلاصه اونروز خیلی خجالت کشیدم:w09:
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادش واقعا بخیر... رسیدیم ترم 4 ترمودینامک دو افتاد با قطبی، آقا این کل این مدتی که درس داد اگه همش رو سر جمع میزدیم یک بار تخته کامل پر نشد.. یک بار که داشت مینوشت و حرف میزد نوشت "قلطک" یکی از دانشجوها گفت استاد اشتباه نوشتی.. منم حواسم نبود نمی دونم چی شد که یک مرتبه گفتم اره استاد اشتباه ها.. استاد هم همه چی رو گذاشت کنار اومد طرف من راست گذاشت زیر گوشم...:eek: من مونده بودم حالا باید چکار کنم باید جوابش رو بدم برم شکایت کنم یا ساکت بشم جلوی اون همه جمع:cry: خلاصه توی همین فکر بودیم که یک مرتبه استاد گفت بلایی به سرت میارم که پشیمون بشی منم پیش خودم گفتم برو که بدبخت شدی تا آخر عمرم باید روی همین درس موندگار بشم. دیدم استاد نظرش عوض شد با ی لحن خیلی مهربونی گفت عزیزم ناراحت نشو فقط ی لطف در حقت می کنم "هر چقدر توی برگه گرفتی برات نصفش رو میذارم اگر بیست بگیری همون رو میذارم" ای وای.. دیگه رسما بدبخت شدم. کی میتونه از این نمره بگیره یعنی اگه 19.75 هم بگیرم نصفش می کنه برام میذاره یعنی افتادم رفت بدبخت شدم...:cry:
خلاصه ما کل درس هامون رو گذاشتیم کنار فقط نشستیم این ترمودینامیک رو میخوندیم لامذهب اینقدر درس داده بود که کمرمون شکست.. توی هر داشنگاه چهار تا پنج فصل درس میدن این اقا 9 فصل درس داد. درس که نه انگار داشت ادبیات می خوند برامون. یک پروژه هم بهمون داد که اون رو هم براش انجام دادم ولی فایده نداشت که نداشت نظر آقا همونی که بود...
خلاصه ی شب پیش بچه ها و ترم بالایی ها بودیم که بهشون گفتم چکار کنم هر کدومشون یک چیزی میگفت یکیش میگفت برو عذر خواهی و التماسش کن(عمرا...:razz:) یکیش گفت برو ببین چه ماشین حسابی داره و اون رو بخر توی امتحان کمکت می کنه این خیلی روی جواب نهایی حساسه... خلاصه ما با این اوضاع حالا باید میرفتیم پشت استاد وقتی کلاس تموم میشد ببینیم این ماشین حسابش چیه.. هی اینور کیفش رو نگاه کن اون ورش رو نگاه کن ی بار هم استاد شک کرده بود که می خوام ی چیزیش رو بدزدم:cry:
خلاصه فهمیمدم چی بود ی ماشین حساب کاسیو داشت اینقدر هم گرون بود که نگو...
خلاصه رفتیم خونه و با زور و بدبختی پولش رو جور کردیم و رفتیم خریدمیش..

روز امتحان شد... :cry:

رفتیم سر جلسه دو صفحه سوال دادهبود یک صحفه تستی یک صفحه هم تشریحیو محاسباتی.. خلاصه نوشیتم تمام که شد برگه رو که دادیم استاد گفت وایسا...
رفتیم توی ی کلاس شروع کرد به چک کردنشون... تا صدم آخر چک میکرد.. ولی خبر نداشت که:D
خلاصه نصف نشد
20 شد....:D

با سلام و خوش آمد خدمت مدير ارشد:gol:
يه سوال برام پيش اومد....
شما با چه ترفندي مدير ارشد شدين اينجا ؟ نكنه .................
شوخي بودها :cry:
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام تاپیک جالبی زدین مرسی
من هنوز ترم 4 هستم و تا فراغ التحصیل شدنم خیلی وقت دارم اما با اجازتون می خوام یه خاطره از ترم یک خودم براتون بگه که واقعا ترم یک بودنمو ثابت کردم:redface:
با اجازتون توی دانشگاه ما (دانشگا آزاد واحد دزفول) برا اینکه از دانشکده فنی بری دانشکده معماری باید سوار اتوبوس بشی خوب شما قضاوت کنید من ترم اولی که از دنیا بی خبرم چکار باید بکنم:
اتوبوس اومد و من سوار شدم بعدا دیدم به جا اینکه به سمت دانشکده معماری برم یه جا دیگه می رم وقتی موضوع و از یکی پرسیدم چنان با خنده بهم گفت ترم اولی هستی:redface: که جا وردم اون موقع بود که فهمیدم وای بجای سوار شدن به اتوبوس دانشگاه سوار به اتوبوس خوابگاه شدم خلاصه سوار به اتوبوس با خجالت برگشتم و وقتی سوار اتوبوس خودمون شدم بازم سوتی دادم و به راننده پول دادم حالا اینهارو بیخیال از اون بدتر حدود ساعت 3 بعدازظهر بود که برای انجام فرایض دینی به سمت نمازخانه رفتم اما بجای نمازخانه خواهران وارد نمازخانه برادران عزیز شدم و چون کسی نبود(البته اینو بگم که متوجه نشده بودم) وسطای نماز بود که صدای خنده چند پسر رو فهمیدم اما محل نگذاشتم نمازم که تمام شد پشت سرم و نگاه کردم و دیدم دو پسر پشت سرم دارند نماز میخوانند موقع بیرون رفتن یکیشون گفت ترم اولی اینجا نمازخانه برادران بود منم که هول شده بودم با خجالت گفتم مهم اینه که نمازم و خوندم اینجا و اونجا نداره خلاصه اونروز خیلی خجالت کشیدم:w09:
ممنون از لطفتون و حضورتون
اصلا" خدا سال صفريا رو آفريده كه سال بالاييا بخندن ديگه !!!!!!!!
تازه همه كه سال بالايي زاييده نشدن بالاخره يه روزم سال صفري بودن بقيه رو خندوندن ديگه ...........
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
يكي از دوستاي خوب من توي دانشگاه حامدرضا بود
حامدرضا بچه سيد خندان بود و ورودي 79
اوايل آشناييمون بود كه يكي از بچه ها حامدو آورد اتاقمون به عنوان مهمون .( حامد اونموقع خودش خونه دانشجويي داشت ) بعد از سلام و چاق سلامتي من كه خيلي خسته بودم رفتم يه چرت بزنم ، آخه معمولا" شبا تا صبح بيدار ميمونديم و اصولا" روزا كه برميگشتيم خوابگاه ميخوابيديم ! (جغدم خودتي .....) قبل از خوابيدن به سرم زد يه ذره هم حامدو اذيت كنم آخه سال پاييني بود ديگه ! رفتم رو همون تختي كه حامد نشسته بود بخوابم ، بنده ي خدا بلند شد بره كه دستشو گرفتم و گفتم من عادت دارم موقع خواب دست بندازم دور گردن يكي بعد بخوابم ! اون موقع ها دانشجوها مثه الان نبودن كه پاشونو جلوي سال بالايي داراز كنن و....
خلاصه من ساعت نزديك سه و نيم بود كه خوابيدم و ساعت نزديك 6 بود كه بلند شدم و ديدم همه رفتن بيرون دنبال كارشونو و حامد بيچاره مونده و دست من هنوز دور گردنشه !!!!!!!! خداييش با اين كه به روي خودم نياوردم ولي خيلي شرمنده شده بودم .
البته بعدها خود حامد كه اين خاطره رو تعريف ميكرد كلي خودشم ميخنديد و اصلا" ناراحت نبودا!!!!!!!!!!!!!
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
ببخشيد دوستان من ميخوام يه خاطره از دوره آموزش فني حرفه ايي كشاورزيم براتون بگم.
با اجازه

توي مركز فني حرفه ايي دشت بهشت كرج...دوره هاي آموزشي پرورش گلهاي آپارتماني ميرفتم.. در هفته سه روز كار عملي داشتيم البته اسمش سه روز در هفته بود اما هر روز هفته ازمون كارميكشيدن...:razz:
يه روز قرار بود كود و خاك برگ آماده كنيم واسه گلدونها...هوا خيلي خوب بود و تقريبا همه بچه ها حال كار كردن نداشتن( طبق معمول ) و بيشتر مايل بودن برن زير درختها بگردن...خلاصه استادمون اومد و ديد كه من و دو سه نفر ديگه فقط داريم كار ميكنيم..خيلي بي سر و صدا فقط اسامي بچه هايي كه جيم شده بودن رو برداشت و به ما هم گفت كه واستون نمره ويژه ميزارم كنار...

ما هم ذوق زده شديم و هيجان زده ...يه گودال بود كه توش برگهاي پوسيده رو از سال قبل ريخته بودن بايد اونا رو درمياورديم و ميريختيم توي دستگاه كه خرد بشن و آماده شون كنيم...يكي بايد ميرفت پايين توي گودال و برگهاي پوسيده رو جمع ميكرد و ميداد بالا تا بقيه بگيرن و آمادش كنن ... و به نوبت اينكارو انجام ميداديم...نفر قبل من كه رفته بود ديدم روي برگها وايساده و مشكلي هم نداره...
حالا بگو اين دخترخانم 25 كيلو هم وزنش نبود...نوبت من شد كه برم پايين ...واي خداي من....منم فكركردم چيزي نيست ديگه رفتم عقب و محكم پريدم تو گودال..........................
فكركنيد تا زانو با دوتا دستم تا آرنج رفتم توي لجن و برگ فرووووووو....واي داشت حالم بهم ميخورد...هرچي واسه نمره ويژه ذوق كرده بودم... از سرم پريد
.البته منم خيلي وزنم زياد نبود اما خوب از اون دخترخانم بيشتربود...خلاصه وقتي سرم رو گرفتم بالا ديدم .
.همه بچه ها تا استادمون دارن از خنده روي زمين قل ميخوردن...


بدتر از اينا وقتي بود كه ميخواستم برگردم خونه ...توي اتوبوس ....و بوي خوشي كه ازمن متصاعد ميشد.
عوضش صندلي خالي گيرم اومد.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
وقتی استاد ببینه

وقتی استاد ببینه

ترم سوم بودم که درس مکانیک سیالات رو گرفتم، تک استادی بود استادش هم خیلی خوب بود، اسمش رو نمیارم ولی همه به عنوان غول سیالات جنوب میشناختنش، خلاصه ایشون قد کوتاه ولی خوش تیپ و جدی بودن، و کمی هم این دوتا دندون جلوش بزرگ بود مثل خرگوش...
خلاصه هر وقت هم میومد سر کلاس یاد این سمورهای آبی میفتادم این صداش هم خیلی بهش میخورد.. خلاصه اون موقعه خیلی بچه بودم بجای اینکه درس گوش کنم همش تو فکر این بودم که فلانی شبیه کدوم شخصیت کارتونیه عشقم این بود که بشینم از این کارها بکنم. خلاصه یک بار که نشسته بودیم سر کلاس داشتیم با بچه ها ادای استاد ها رو در میاوردیم و تیکه کلامشون رو میگفتیم یکیشون بهم گفت پیرجو جون من خیلی قشنگ ادای این رو در میاری پاشو برو بالا یکیم اداش رو در بیار منم اینجوری شدم دیگه :w21: رفتیم بالا تخته و شروع کردیم به رفتن در قالب استاد با همون لهجه ی ترکی و مدل دندوناش و صداش همین طور که داشتیم درس میدادیم دانشجو ها هم که رد میشدن بهشون میگفتیم بعدا آقا .. با کلاس بعدی بفرمایید. من گرم بودم حسابی که یک مرتبه برگشتم دیدم استادم داره جفتم رد میشه که نگاهش به دست و صورتم افتاد.. یک مرتبه استاد... ای خاک عالم.. فهمیمد ی نگام کردو گفت بشین.. منم سرو م رو انداختم پاییم رفتم اون ته ته کلاس نشستم تا آخر کلاس هم هیچی نگفتم سرم هم بالا نکردم استاد هم مدام میگفت درسته پیرجو، منم آروم میگفتم بله استاد
کلاس تموم شد اومدمیم که بریم استاد گفت بشینید کارتون دارم.. یک مرتبه گفت پیرجو بازیگریت که خیلی خوبه بیا ببینمت بیا عزیز پای تخته کارت دارم.
منم رفتم جلو.. گفت اگه می خوای کاریت نداشته باشم و پاس بشی باید ی بار دیگه ادام رو در بیار آخ ه تا حالا توی عمرم اینقدر قشنگ ادام رو در نیاورده بود.. خیلی برام جالب بود. منم دوباره اینجور شدم :w21: یعنی دوباره ... شدم.. منم شروع کردم براش از اصول هیدرولیک وخط لوله و ...گفتم... اخر سر بهم گفت برو که با 10 پاست میکنم. منم چون فهمیمد خب پاس هستم اصلا نگاش هم نکردم رفتم سر جلسه جرات داشت بندازه. میرفتم حراست دانشگاه شکایتش رو می کردم به جور بازیچه کردن من سر کلاس.
خلاصه اصلا نخودنمدش ورفتم سر جلسه فقط یک می برگه رو خط خطی کردمو ..نامرد همون 10 رو نثار کارناممنون کرد.:D
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
سر کلا معادلات دیفرانسیل یه استاد داشتیم که تو کل دانشگاه معروف بود. خیلی عالی درس میداد ولی امتحان مشکل میگرفت.
خلاصه یه روز داشت رو تابلو واسه خودش انتگرال میگرفت و مینوشت یهو یکی در کلاسو باز کرد و گفت آقا کلاس فیزیکه اینجا؟ استاد هم گفت نه آقا اشتباه اومدی.
یهو یکی از آخر کلاس بلند شد با صدای بلند گفت: فیزیک نیست؟؟؟؟!!!!!!
 

گلنوش جوادی

عضو جدید
خاطره ای که الان به ضررم شده

خاطره ای که الان به ضررم شده

یکی از خوابگاهها درست بالای ساختمان اداری دانشگاه بود که منم اونجا بودم کلاً 20 نفر توی خوابگاه بودیم طبقه پایین خوابگاه اتاق جلسات مدیران دانشگاه بود و ما مجبور بودیم بعد از تموم شدن جلسه مدیران به دلایل های مسخره به حراست خوابگاه ها بریم و نامه کمیته انظباطی که درج در پرونده میشدو بگیریم .حالا دلایلش:
1- هروقت که ما غذا آماده میکردیم چون وقت خیلی کم بود مجبور بودیم شعله گازو انقدر زیاد کنیم که دسته قابلمه هامون میسوخت و بوی بسیار بسیار بدی در خوابگاه و اتاق جلسات پخش میشد و این باعث عصبانیت مدیران محترم میشد و .................رفتن به حراست و .............
2- چون این طبقه بعداً به این ساختمان اضافه شده بود وقتی ما توی راهروی خوابگاه خیلی آروم میدوییدیم صدای تالاپ تولوپ ماچنان پایین میرفت که این هم باعث عصبانیت مدیران محترم میشد و .................رفتن به حراست و .............
3- چون این طبقه بعداً به این ساختمان اضافه شده بود لوله های گرمایشی از طبقات پایین به کف اتاقهای خوابگاه وارد شده بود که دور این لوله ها خالی بود یعنی کف اتاق ما یه سوراخ بود که وسط میز جلسه طبقه پایین مشخص بود حالا ما هم از روی نادانی و جوانی یه ذره شیطونی کردیم و این باعث عصبانیت مدیران محترم میشد و .................رفتن به حراست و .............
الان که من توی یک شرکت دولتی استخدام شدم با 18 نامه کمیته انظباطی کتبی که در پروندم درج شده و من باید تا 20 فروردین پروندم رو به قسمت اداری تحویل بدم ولی نمیدونم برای این 18 تا مورد چی باید بگم راستی توی این نامه ها نوشته نشده که ما بخاطر این موضوع های پیش پا افتاده این نامه رو گرفتیم نه مسائل خیلی بزرگ.
 
آخرین ویرایش:

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
تحقیق خرچنگ قورباغه

تحقیق خرچنگ قورباغه

با اجازه ی دوستان منم یه خاطره بگم از ترم قبل......
ترم قبل اخرای ترم بود که یکی از اساتیدمحترم یه تحقیق داد.. ما هم رفتیم تو اینترنت یه مقاله ی بلند بالا پیدا کردیم و بردیم نشون دادیم خوشش اومد گفت باید ترجمه کنید بیارین من و بچه های گروه اون موقع گرم بودیم :w31:بدون فکر کردن گفتیم حتما . بعدا با نزدیک شدن امتحانات فهمیدیم چه غلطی کردیم اخه هیچ کدوممون نتونسته بودیم قسمتی رو که باید ترجمه میکردیم ترجمه کنیم:cry: بالاخره دور هم جمع شدیم ببینیم چه خاکی تو سرمون بریزیم اخه 2 نمره داشت......بعد از کلی بحث و تبادل نظر :w13:
بالاخره یه فکر شیطانی به کله ی من زد:w35:اونم این بود که مقالرو با نرم افزار مترجم
بصورت جمله ای ترجمه کردیم ولی خب چون خیلی افتضاح بود و کلی غلط داشت نمی شد پرینت بدیم به استاد برای رفع این مشکل هم متن انگلیسی رو پرینت زدیم و ترجمرو بصورت فایل ورد تو سی دی گذاشتم اما مشکل این بود که اگه استاد ترجمه ی ما رو میدید نمره که نمیداد هیچی از نمرمونم کم میکرد:crying:واسه ی همین من فونت فایل وردو یه فنتی گذاشتم که مطمین بودم رو هیچ کامپیوتری نیست در این صورت وقتی استاد فایلو باز میکرد با یه مشت علامت در هم برهم مواجه می شد :confused:و چون استاد ما پروازی بود دیگه کاری نمیتونست بکنه و فکر میکرد که ما ترجمه کردیم ولی اون نمیتونه بخونه... :w07:
و همین کارو کردیم و گفتیم همه چی تموم شده:w32::w21::w36:وکلیم کیف کردیم که چقد زرنگیم وبه استادم خندیدیم :w15::w15: که وقتی فایلو ببینه چه شکلی میشه :confused::w15:

ولی غافل از اینکه این روزگار بوقلمون و اون استاد.... زرنگ تر از این حرفان......جای شما خالی بین ترم پا شدم رفتم تهران:w12: روز دوم که تهران بودم ساعت 9 صبح در خواب ناز بودم :w22: که موبایل زنگ خورد گوشی رو که برداشتم دیدم دل غافل منشی گروه و حامل پیغامی بدین شرح:استاد فلانی تماس گرفته و خیلی عصبانی بوده:exclaim: گفته تحقیقتون قابل خوندن نیست تا پس فردا که میام پرینت بزنن بیارن وگرنه از نمره خبری نیست و :w00:......مث برق گرفته ها :w29: شدم نمیدونستم چیکار کنم......بالاخره تماس گرفتم با بچه ها همون ترجمرو راست و ریس کردن یه پرینت زدن و طوری که با استاد روبرو نشن بردن دادن خانم منشی:w37:و استاد هم بالاخره 1 نمره از دونمررو بهمون داد و کلی منت گذاشت سرمون
 

s42t38f19

عضو جدید
خاطرات دوران تحصیل و کار

خاطرات دوران تحصیل و کار

سلام

دوران دانشجويي از اون دورانهايي كه هميشه و تا آخر عمر توي ياد هر آدمي ميمونه. اتقاقاتي كه توي اين دوران رقم ميخوره خيلي جذاب و شنيدنيه ، چه براي اونايي كه هنوز دانشجو هستن و چه براي فارغ التحصيلا .
پس منتظر خاطرات قشنگتون ميمونيم.




نمیدانم نوشتن این خاطره اینجا صحیح است یا نه

خاطره بسیار جالب و شاید هم کمی ترسناک ( البته برای خودم) از سمینار معماری

سال 78 که در ارگ بم برگزار شد دریادم هست که مدیر همایش مرحوم دکتر شیرازی

بودند و اقای مهاجرانی هم وزیر وقت بودند و در همایش شرکت داشتند البته این ماجرا

همانطور که میدانید قبل از زلزله بم بوده

یادم میاید در روز دوم ورود ما به بم و در زمان افتتاحیه و شروع سمینار محلی را برای

این کار انتخاب کرده بودند در خود ارگ بم یعنی در میانه های ارگ ساختمانی قرار

داشت که حیاط وسیعی داشت اسم ساختمان یادم نیست ولی از لحاظ وسعت و

شباهت کمی شبیه حسینه بازار تجریش البته فکر میکنم محوطه میانی ان که حیاط

ساختمان مذبور بوده تقریبا دو برابر محوطه حسینه بازار تجریش بود

البته محوطه بازار تحریش مسقف هست ولی محل سمینار چون حیاط بود با برزنت

مسقفش کرده بودند

در روز افتتاحیه باد شدیدی می وزید ما همگی بر روی صندلی هایمان نشستیم و

بسیار خوشحال بودیم در شروع اقای دکتر شیرازی به همه خوشامد گفتند و مهمانان

سخنران را معرفی کردند در همان اوایل صحبتهای دکتر شیرازی شدد باد بیشتر شد

ومن تمام حواسم به باد و برزنت بالای سرمان بود که از شدت باد مرتب بالا و پایین

میشد و سر و صدای زیادی بوجود اورده بود

که یکباره صدای جروجری شنیدم سرم را که بالا کردم دیدم بله برزنت مسقف حیاط

درست در بالای سر من 20 الی 30 سانتی جر خورد یا بعبارتی پاره شد به دوست

کناریم که او هم مهندس عمران بود گفتم و او در جوابم گفت هیس !!!!!!!!!!!! مهم

نیست و اتفاقی نمیافتد و من هم یک معمار داخلی کم دانش به اصول استراکچر و

سازه جرات پیگیری بیشتر را نکردم ولی از حرفهای سخنرانها هیچی نفهمیدم چون

از شدت باد واقعا ترسیده بودم در همین زمان دکتر مهاجرانی پشت میکروفن قرار

گرفت و گفت: قرار بوده اقای فلانی نوشته ایی از قبل به من میدادند تا انرا بخوانم

و برای شما بگویم ولی چون انرا بمن نداده و مطلبی برای گفتن ندارم پس یک قصه

از مادر بزرگم میگویم خنده حضار بلند شد و من هم کم کم ارام شده بودم که یک

مرتبه صدای جر جر طولانی تری شنیدم بالای سرم را که نگاه کردم دیدم بله ! برزنت

در حدود 1الی1.5 متر پاره شده . و درقسمتهای دیگرهم لبه های برزنت شروع به پاره

شدن کرده. چندین مرد قوی هیکل در پشت بام لبه های برزنت را محکم با دو دست

گرفته و سعی میکردند با باد مقابله کنند و نگذارند بیش از این خرابی ببار بیاورد

ولی بادی که در زیر برزنتی با این وسعت زیاد میوزید قدرت و نیروی وحشتناکی

بوجود میاورد و ان مردان را مرتب به زمین میکوبید

(حتما شما دوستان عزیز یعنی مهندسین عمران یا سازه میتوانید به راحتی قدرت ان

باد را محاسبه کنید )

اه از نهادم بلند شد البته نه خیلی بلند که با کمال تعجب دیدم چند نفر از اساتید بنده

که در ردیفهای جلو نشسته بودند برگشتند و به من نگاهی کردند . عرق سرد بر روی

پیشانیم نشسته بود ولی خیالم راحت شد که همه حواسشان به این موضوع هست

ولی بروی خودشان نمیاورند وبلاخره کاری انجام میدهند

همینطور هم شد 5 دقیقه بعد همه را برای صرف چای و شیرینی به محل دیگر بردند

و هیچکس درباره این موضوع صحبتی نکرد . جرا؟؟؟؟ نمیدانم!!!!!!!
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
فكر كنم بهار 80 بود
بعد از تعطيلات عيد دو سه روزي بود كه اومده بوديم دانشگاه ، كلاسا كه تق و لق ما هم از كلاسا تق و لقتر
خلاصه چه كنيم چه كنيم ميكرديم كه يكي گفت بريم سلطانيه ( از مناطق ديدني زنجان)
حالا بايد دنبال يه ماشين ميگشتيم كه يكي از سال بالاييا (احمد) اومد كه يه بنز قديمي داشت (مدلش يادم نيست ولي از اون خيلي قديميا نبودا الان با اين همه ماشين مخوف قديمي شده وگرنه اون موقع واسه خودش .... بود)
خلاصه 7 نفري سوار ماشين شديم كه تا از دانشگاه رسيديم به زنجان له و لورده شديم . ( همونطور كه قبلا" گفتم دانشگاه ما بيرون شهر بود)
دم يه بقالي يكي از بچه ها پياده شد نميدونم چي بخره كه با دو تا توپ پلاستيكي برگشت ، ما هم ديديم با اين حجم نفرات همون برگرديم دانشگاه بهتره
جلوي دانشكده كشاورزي يه محوطه باز بود كه ماشينو پارك كرديمو پياده شديم
تا توپا رو در آورديم ديگه دوستان فرصت ندادن توپا رو دو لايه كنيم ، چند تا آجر آوردن و ديگه توپ بود كه از اين ور شوت ميشد اونور ، از اونور شوت ميشد اينور ( منم كه شدم مسعود تير دروازة !!!!!!!!!)
خلاصه دخترا جمع شدن به تشويق و ...
نگهبانا هم اومدن يه چند دقيقه اي به تماشاي بازي و استاديومي درست كرديم .... (عجب توهمي !!!!!!!!!)
ولي بعد از 15 ، 20 دقيقه كه ديگه حسابي شلوغ شده بود با تعامل نگهبانا ! بازي رو جمع كرديم و يادم نيست از ما كيو فرستادن كميته انضباطي....
عجب حال و هوايي داره فروردين دانشگاه :w22:
 

princess.ploton

عضو جدید
من توی دبیرستان از اون بچه خرخوونای عشق درس بودم....
آرزوم دانشگاه بود.....
اما وقتی دانشگاه قبول شدم... با اولین نگاه از همه چی بیزار شدم... اصلا اون چیزی که تصورشو می کردم نبود.... و بدتر اینکه علمی نبود..... اکثر بچه ها سرگردون بودن.....
دانشگاه واسم یه قصر زیبا بود... اما همش روی سرم خراب شد.... دیگه درس و دوس نداشتم...
غمگین بودم و عشق خودکشی.... اگرچه سال آخرم و هنوز درسم تموم نشده....

نه .....
منم ترجیح میدم یادم بره..............
 

princess.ploton

عضو جدید
من توی دبیرستان از اون بچه خرخوونای عشق درس بودم....
آرزوم دانشگاه بود.....
اما وقتی دانشگاه قبول شدم... با اولین نگاه از همه چی بیزار شدم... اصلا اون چیزی که تصورشو می کردم نبود.... و بدتر اینکه علمی نبود..... اکثر بچه ها سرگردون بودن.....
دانشگاه واسم یه قصر زیبا بود... اما همش روی سرم خراب شد.... دیگه درس و دوس نداشتم...
غمگین بودم و عشق خودکشی.... اگرچه سال آخرم و هنوز درسم تموم نشده....

نه .....
منم ترجیح میدم یادم بره..............
 

yahook

عضو جدید
چه تایپیک جالبی و چه خاطرات جالبتری

چه تایپیک جالبی و چه خاطرات جالبتری

اول از همه دوستان ممنون هستم که این تایپیک رو ایجاد و با پستهاتون پرمحتوایش کردید.


خاطره ای که می خوام براتون بگم مربوط به یکی از هم دانشگاهی های من بود به اسم حسن !

رشته کامپیوتر ( کارگاه برنامه نویسی )
داشتیم با زبان پاسکال برنامه نویسی می کردیم که استاد یک تمرین داد تا هر کس خودش حل کنه (حسن کلا در کامپیوتر تعطیل رسمی بود ) با نگاه کردن به این طرف و اون طرف برنامه رو نوشت و آماده کرد .
استاد هم آمد تا نتیجه برنامه و کدهاش رو ببینه !.

وقتی به حسن رسید گفت برنامه را اجرا کنن پسرم !
حسن با زدن کلید Ctrl+F9 برنامه را اجرا کرد برنامه درست کار می کرد و نتیجه درست بود
استاد گفت حالا از برنامه خارج شو تا کدها رو ببینم !
حسن زد در CD-ROM رو باز کرد
استاد گفت آقای محترم گفتم از برنامه خارج شو !
حسن زد روی دکمه ریستارت کامپیوتر و کامپیوتر ریستارت شد.

همه هم که داشتیم این صحنه رو می دیدیم زدیم زیر خنده و استاد نشست روی میزش و تا 2 ساعت داشت می خندید.

امان از دست این حسن .
حسن چون دست خطش خوب بود و دفترهایی می نوشت که همه حال می کردیم یه عبارتی بیشتر بچه ها ( مخصوصا من ) دفتر و جزوه نمی نوشتیم و در آخر کار از دفتر حسن کپی می گرفتیم.
یک روز یکی از دخترهای دانشگاه اومد پیش حسن و گفت می شه جزوه درس شبکه رو بهم قرض بدید و حسن هم یک جزوه از کیفش در آورد و داد دست دختره ! و دختر خانم هم تشکر کرد و رفت !
فردای آن روز وقتی توی کلاس زبان عمومی نشسته بودیم تا استاد بیاد ، دختره اومد پیش حسن و گفت ببخشید من از شما جزوه درس شبکه رو می خواستم ولی شما جزوه اندیشه اسلامی رو به من دادید !!
وقتی که این رو شنیدیم توری تو کلاس صدای خنده پیچید که همه از سالن و کلاسهای مجاور اومدن و کلی خندیدن

بیشتر به خاطر این کارهای حسن بود که ترم های بعدی وقتی می خواستیم خونه اجاره کنیم حسن رو هم به عنوان یکی از هم اتاقی ها به لیست هم اتاقی های خودمان اضافه کردیم .
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با سلام
راستش خاطرات دانشجویی من که با خاطرات دوران دبیرستانم فرق چندانی نداره
کلا دانشگاه رفتن من به این صورت بود که صبح اول صبح تمیز و مرتب و اتو کشیده با یک کوله پشتی شامل تمام کمک های اولیه می رفتم عصر هم با یه من خاک و خول و جک و جونور بر می گشتم :redface:
ترم یک که اومدیم دانشگاه جو گیر بودیم و مثل کلاس اولی ها سر همه کلاسها می رفتم
ترم دو گفتیم خوب بابا ناسلامتی اومدیم دانشگاه محیط فرهنگیه روابط دختر پسرا هم حتما فقط فرهنگی و واسه علم و از این جور چیزاست:biggrin:
ترم سه فهمیدم که نه بابا چی فکر می کردیم چی شد:surprised:
نه تنها روابط فرهنگی و علمی نیست بلکه از روابط داخل خط هم بدتره:(
واسه همین دیگه نتیجه گرفتم که توهم بزنم که فکر کنیم اینجا همون دبیرستان دخترونه خودمون هست با یه سری مخلفات که نباید بهشون خیلی توجه کرد:cool:
از اون موقع باز بیشتر خوش گذشت البته به من ( حالا اونایی که از سرو صدا و شیرین جغ بازی های ما ناراحت می شدن به خودشون مربوطه:razz:)
تا الان هم که یه سال دیگه بیشتر ندارم و خدا خدا می کنم زودتر تموم بشه برم سر زندگی خودم و از این محیط بسیار آموزشی دانشگاه خلاص بشم:)
اصلا هم دلم واسه دانشگاه تنگ نمی شه فقط دلم برای دوستام تنگ می شه که دیگه فکر نمی کنم بعد از فارق تحصیلی ببینمشون :cry:
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست کسیکه این تاپیک رو درست کرده درد نکنه چون آدم واسه یه لحظه یاد خاطراتش میفته
من خودم هنوز یه سال مونده تا درسم تموم شه ولی تا اینجاش لحظه لحظش خاطره بوده و خیلی خاطراتشو دوست دارم
تو دفتری که خودم نوشتم200صفحه شده تازه با کلی فاکتور گیری:D
ما که تا تونستیم شیطنت کردیم هرچند شهری که توش درس میخونم و دانشگاهم یه چیزی از بد اونطرف تره و کلی توش سختی کشیدیم ولی بازم خودش باعث ایجاد شرایط جالبی شد

اولین خاطره ای که دارم ماله روز اول دانشگاه که یادمه با دوستم یک ربع دیر به کلاسمون رسیدیم(کلاس اخلاق)کلی حس دانشجویی مارو گرفته بود که در زدیم که بریم تو اما...
:redface::Dاستاد گفت رامون نمیده چون بی انضباطی کردیم تازه تو کلاس هم جا نبود حتی به اندازه یه صندلی
هیچی دیگه اومده بودیم بیرون میخندیدیم آخه روز اول دانشگاه اولین کلاست استاد راهت نده خیلی دیگه خندست ما هم چون کاری از دستمون بر نمیومد رفتیم تو محوطه دانشگاه نشستیم به پفک خوردن تا کلاس بعدی
 

salahshur

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات دوران دانشجویی
هی خیلی بد بود این دانشگاه ما
همه بهترین خاطراتشون ماله دوران داشنجوییشونه ماله ما بدترینش
مسئولین .....،دانشجوهای .....،امکانات.....،گروه های علمی و پژوهشی که ما توش بودیم ،استادای...... همه دست به دست هم دادن که خیلی خوش بگذره به ما(..... گذاشتم چون واژگان در وصف این دسته ها عاجز هستن)

اما چند تا خاطره
1)سر کلاس فیزیک 1 بودیم داشتیم نقطه بازی میکردیم.بعد یه فن خاص دارم در این بازی انجام دادم طرف مقابل با بهت نگاه کرد یه آهی کشید منو بقلیم هم بلند زدیم زیر خنده همه برگشتن داشتن مارو نگاه میکردن
2)سر کلاس ادبیات رفتیم جلسه اول،استاده هم جلسه اولش بود توی دانشگاه ما درس میداد ترم1. بچه ها گفتن بریم ردیف اول بشینیم حال این دختر ها رو بگیریم.استاده هی چرت و پرت میگفت ما هم تیکه مینداختیم.داشت راجع به شاعر های قرن 4 5 توضیح میداد.گفت این فاطمه بنت کعب از نمیدونم کجا تا کعبه قل خورده و رفته تا رسیده.بهش گفتم که این داخل این قلت خوردن هاش شعر میگفته؟ یه تیکه هم خودش انداخت در سطح وضعیت فرهنگی اینجا نیست
3)یه استادی داشتیم تند تند صحبت میکرد بهش میگفتیم سعید فر فره.یه بار از یکی پرسیدم کلاس سعید فر فره کجاس؟گفت کی؟گفتم آقای یار محمودی دیگه اخه مثل فر فره صحبت میکنه حالا استاد پشت سرمون بود خندید و رفت توی کلاس همش هی بهم نگاه میکرد میخندید
4)سر کلاس ریاضی بودیم استاد گفت اقای موذن شما کجایی هستی؟گفتم خوزستانی،هیچی نگفت.گفتم چرا استاد مگر خورده شیشه دارم؟همه زدن زیره خنده
5)یه خانمی اومد ازم جزوه گرفت،فرداش اومد توی دانشگاه جلوی 70 تا دانشجو گفت سلام اسی
هرچی آدم بود داشت چپ چپ نگاهمون میکرد،یه چند بار برامون چایی اورد
6)یه خانمی اومد به ما شماره داد گفت اگر با مشکلی برخوردم باهاتون تماس بگیرم،یکی نبود بش بگه اگر تو با مشکلی برخوردی تو باید شماره منو داشته باشی نه من شماره تو رو
7)یه بار هم درخواست رد به یه نفر دادیم چند نفر دیدن،طرف رفت توی دانشگاه پخش کرد این به من پیشنهاد س ک س داده، یه 2 هفته بعد از دوباره اومد باهام سر راه برگشت وقتی داشتم تاکسی میگرفتم اومد صحبت میکرد تو رو خدا به حرفام گوش بدید،چند نفر دیدن آبرو رفته ما بهمون توی دانشگاه بازگشت
8)یه بار هم یه خانومی خودکارش افتاد پشت سرش جلوی پای ما،واردشتیم بهش دادیم ،بعد رفت گفت چقدر این سر و گوشش میجونبه دیدی چه جور سری این خودکارمو بهم داد،منم با خودم عهد کردم که دیگه از این غلطا نکنم،چند وقت پیش از دوباره یه همچین موردی پیش اومد.طرف منو نگاه میکرد ،وسایلشو نگاه میکرد،منم خودشو نگاه میکردم با وسایلشو،بعدم رومو کردم سمت تخته نوشتم ،طرف برگشت اومد با زور برداشت گفت واقعا که حالا خدا داند که دیگه چی پشت سرمون گفتن
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با سلام خدمت همه دوستان عزیز
راسش الان یاد روز اولی افتادم که رفتم دانشگاه و به قول معروف شدم صفری دانشگاه ما از اسم دانشگاه ازاد اسلامی از قسمت اسلامی بودنش فقط یه چیز داره اونم چادره که اجباری کردن:surprised: ( حالا اینو کجای اسلام گفته بماند شاید مسئولین محترم یه چیزایی میدونن که ما نمی دونیم :biggrin:)
روز اول از شب قبلش مامانم یه چادر از زیر زمین از تو چمدون اینا پیدا کرد داد دست من که فردا می رم دانشگاه بپوشم فرداش که رفتم دانشگاه همون ساعت اول درس اندیشه 1 داشتیم با یه استاد که بعدش کلی باهاش حال می کردیم و سر کارش می ذاشتیم
خلاصه من رفتم دانشگاه ولی چادر نپوشیدم یکی از نگهبانا اومد گفت خانم کو چادرت منم هول شدم سریع از کیفم در آوردم که بکنم سرم حالا من کجا چادر کجا نمی دونستم کجا سرش هست کجا تهش:confused:
خلاصه همین طوری انداختم رو سرم چند دقیقه که گذشت یکی بهم گفت خانم چادرت سر و ته پوشیدی منم که هول شده بودم گفتم ممنون و سریع وارونش کردم بعدش دیدم همه دارن چپ چپ نگام می کنن و یکی از دخترا اومد بهم گفت چادرت و وارونه پوشیدی
منم که نمی دونستم با کدوم دستم چادر بگیرم با کدوم کیف و کتاب حسابی حالم گرفته شد و یه هو همه چیزام ریخت رو زمین حسابی شدم مایه خنده بقیه:(
از اون روز تا به الان دیگه چادر نپوشیدم دیگه همه نگهبانا می شناسنم :redface:
حالا جالبیش اینجاس که تا همین یه جند وقت قبل مسئول حراست را نمی شناختم چادر که سرم نبود با کمال پر رویی هم می رفتم بهش سلام می کردم می دیدم همه چپ چپ نگام می کنن ولی نمی فهمیدم چرا:redface:
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولین زمستونی که تو شهر قشنگ محل تحصیلمون بودیم یادمه یه روز خیلی برف اومد:)Dمنم که عاشقه برفم)وقتی صبح رفتم دانشگاه تو محوطه در ورودی همچین برفا یه دست بود که انگار میگفت پاشو بیا یه گوله درست کن بزن به دوستات...
اما چون هنوز ترم اولی بودیم همه خیجالت میکشیدن مثل اینکه آخه هیچ کس جلو نمیومد تا اینکه جمعی از پسرا رفتن و شروع کردن اما دخترهای محترم ایستاده بودن یا نگاه میکردن یا زندگیه خودشون رو منم که دل تو دلم نبود برف بازی کنم به یکی از دوستام که تازه ام باهاش آشنا شده بودم گفتم بیا مام بریم برف بازی و اونم که انگار منتظر فرصت بود قبول کرد
ما دو تام رفتیم یه گوشه خودمون دوتایی شرون کردیم برف زدن(نمیشد با بقیه برف بازی کرد چون خیلی ضایع بود)به هم .
دیگه این کار ما یخ بسیاری رو باز کرد و مقدمه ای شد واسه یه برف بازی جمعی بعد منو دوستم در رفتیم آخه
:biggrin:آخه یکی از مثلا جاسوسای دانشگاه که همه هم میشناختنش اومد ببینه عامل کی بوده و چون به من شک کرده بود در فاصله1متری منو تعقیب میکرد انقدر که اگه یه دفعه وایمیستادم میخورد بهم
ولی خداروشکر ما که در رفتیم و عامل شناخته نشد:D
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزای قشنگ دانشگاه خیلی زود تموم شدن.
تو کلاس فارسی عمومی استادی داشتیم که گفته بود تک تک دانشجوها باید سه تا شعر حافظ رو از حفظ تو کلاس بخونند و البته تعداد بیت کمتر از 12بیت نباشه!:eek:هر کی نخونه یک نمره از پایان ترم رو بابت هر شعر از دست میده.
من هم تو سه جلسه مختلف شعرمو خوندم.
دوستم 2تا شعرش رو خونده بود.اما مونده بود شعر سوم و اینکه اون روز آخرین جلسه کلاس ادبیات و بچه ها کارای نکرده رو باید تموم می کردند.
حالا داشته باشید تو اون کلاس کلی بچه های هم رشته و هم ورودی من هم بودند.منم با کمال پررویی بلند شدم گفتم استاد من یه شعرم باقی موند.اسمم؟؟هست.حالا از پشت بچه ها داشتند منفجر می شدند.منم با احساس تموم یکی از شعرهامو به جای دوستم خوندم!
استاد عزیز هم داشت به به و چه چه می کرد.پسرا داشتند کر کر می کردند:biggrin:
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
درس تاریخ معماریمون رو با یه استاد خیلی باحال و خوب داشتیم که هممون شدیدا واسش احترام قائل بودیم جزء معدود کلاسایی بود که من خودم به شخصه ردیفه اول آروم میشستم و بدجوری به درسش گوش میکردم تکونم نمیخوردم(آخر کلاس دچار خشکیدگی میشدم)
یه روز بود که از صبح قرار بود بچه ها مقاله هاشون رو ارائه بدن من و دوستم هم تصمیم گرفتیم این یه قسمت رو بپیچونیم بریم تو محوطه چایی بخوریم هوا هم خیلی خوب بود. بیرون کلاس وایساده بودیم استاد رفته بود توی کلاس چند تا دیگه از بچه ها هم جلو در بودن.
من و دوستم همچین آماده دویدن بودیم که در بریم یه وقت استادمون نبینتمون بگه بیاین سر کلاس در همین فکرا بودیم که یکهو صدای استاد رو از پشت سرمون شنیدیم که گفت چرا نمیاین تو(از اونجایی که جفتمون در فکر فرار بودیم تا صداشو شنیدیم .......دوستم که شروع کرد دویدن و در رفت منم یه دو سه دوری دوره خودم چرخیدم بدجوری رنگم پرید:D)خیلی حرکتمون سوتی بود انقدری که این استادمون که عصا قورت داده بود یکی باید از خنده جمعش میکرد دوستمم که بد ضایع کرده بود با اون دویدنش با شرمندگی و خنده برگشت و مجبور شدیم بریم سر کلاس حالا رفتیم تو اون شلوغی یه جایی گیر آوردیم یه دفعه صدای غرش عظیمی از گلوی دوستم بلند شد که دیگه... با اینکه از اون موقع خیلی گذشته هنوز اون حرکتمون یاد استادمون مونده
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخی چه عکس جالبی
معلومه که سرشار از خاطرست
اگه همه این آدما از هم خبر داشته باشن چقدر خوب میشه

این عکس ماله چند سال پیش میشه؟
 

Similar threads

بالا