بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

mkm-arch

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به آرام جونم
سلام ملودی عزیز چقدر دلم برات تنگ بود
سلام نسیم جون دلم بر توهم تنگ بود
سلام نگاری
سلام فرزانه جون

سلام آقا آیدین
سلام آقا محمد
سلام آقا پاکر
سلام داداش محمد صادق

همگی خوب باشین انشالله :gol::gol:

اخییی
این خاطرات بدشو می نویسه می اندازه تو رود یادش بره:biggrin::biggrin::biggrin:
سلام
خوبي؟
بروجوجو
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام آقا محمد حسین
خوبی ؟
ممنون خوبم به خوبي دوستان
سلام محمدحسین!!از آخرین بار که قصر در رفتی فکر کردم که دیگه این طرفا کلاهت هم بیفته پیدات نمیشه
به اين سن رسيدم از چيزي در نرفتم حالا از تو در برم
مادر زاده نشده منو فراري بده

سلام محمدحسين جان چطوري
سلام خوبم به خوبي دوستان

سلام داش محمد خوبی؟؟

بازم قصه داری؟؟ (به قول پاکر :دی )
ممنون

اتفاقا يه داستان جالب دارم اگه اجازه بدين تعريف كنم چون بايد زود برم
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلااااااام آرامش جون خودم.خانوم مدير
.......
(جاشو خودت پر كن ميدوني ديگه)

سلام بارون جون منم دلم خيلي تنگ شده بود
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
پاکر جوری پودرت کنم که ریز برات هیولا بشه!!در حد نانو پودرت می کنم!!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلااااااام آرامش جون خودم.خانوم مدير
.......
(جاشو خودت پر كن ميدوني ديگه)

سلام بارون جون منم دلم خيلي تنگ شده بود
خداااااااااااااااااااااااااااااااااا!!ملودیییییییییییییییییییییییییییییییی
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیری میانمان نیست از قدیم نقل کند برایمان ؟ از زمانی که هنوز انسان به معنای انسان بود و ادمیت زنده بود ؟

سلام تنها جان
خوش اومدی ...:gol:

پیر که نیستیم
اما صفحه قبل یه چیزی گذلشتم
فکر کنم از همون زمان بود :smile:
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره

دو مرد بعد سالها در اتوبوس یکدیگر را دیدند و مشغول صحبت شدند :-یادته؟ سال آخر دبیرستان !چه کتکی از بابام خوردم؟!... چون از ریاضی تجدید آوردم ،نمی دونم کدوم نامردی جزوه من رو کش رفت و باعث شد که ترک تحصیل کنم ... دیگری هم در حال خنده گفت : گذشته ها گذشته! ولی خودمونیم ها !عجب جزوه ای بود!
در ایستگاه بعدی یکی از در جلویی و دیگری از در عقب با کلی خشم پیاده شدند ...
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
پیری میانمان نیست از قدیم نقل کند برایمان ؟ از زمانی که هنوز انسان به معنای انسان بود و ادمیت زنده بود ؟
والا نه اینجا ماشالا همه جوون و پر انرژی هستن به جز این نگار!!نگار جان لو رفتی!!!نگار نود رو شیرین داره!!:biggrin:
نگارجان نقل کن مادر!
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بگو داداش محمد حسین
ولی چرا اینقده زود داری میری؟
سلام داداش خوبم
با بچه ها قرار كوه گزاشتيم بايد چند ساعت ديگه حركت كنيم مي خواستم بخوابم ولي دلم نيومد گفتم 5 شنبس بيشتر بچه ها ميان بيخيال خواب امشب شدم
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
واييييي بچه ها چقدر تند تند ميتايپيد :surprised: بابا جان يكمي آروم تر اخه :mad:
آرام جونم قول غروبيت كه يادت نرفته خانومي :redface:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اول داستانمو ميگم صبر مي كنم اگه تكراري نبود بگين بقيشو تعريف كنم اگفتن داستان تكراري متنفرم


شهری بود که همه‌ی اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانه‌ی یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت به خانه‌ی خودش که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.

 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام داداش خوبم
با بچه ها قرار كوه گزاشتيم بايد چند ساعت ديگه حركت كنيم مي خواستم بخوابم ولي دلم نيومد گفتم 5 شنبس بيشتر بچه ها ميان بيخيال خواب امشب شدم
بابا ورزشكار ;)
همه پسريد يا دخترا هم هستن؟
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
والا نه اینجا ماشالا همه جوون و پر انرژی هستن به جز این نگار!!نگار جان لو رفتی!!! نگار نود رو شیرین داره!!:biggrin:
نگارجان نقل کن مادر!

دوستان همسنگرم مژده، کم کم داره آمار دقیق توان نیروی انسانیه سنگر دشمن بدست میاد، با اینکه اینا از اولشم جلومون حرفی برای گفتن نداشتن ولی از سن و سال همشون کم کم دیگه داره معلوم میشه روحیه همشون رو به اوفوله :D
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیری میانمان نیست از قدیم نقل کند برایمان ؟ از زمانی که هنوز انسان به معنای انسان بود و ادمیت زنده بود ؟
سلام خوش اومدين
والا پير كه نداريم ولي همه داستان ميگن
خداااااااااااااااااااااااااااااااااا!!ملودیییییییییییییییییییییییییییییییی
من كه چيزي نگفتم.فقط يه سلام پرحرارت كردم
واييييي بچه ها چقدر تند تند ميتايپيد :surprised: بابا جان يكمي آروم تر اخه :mad:
آرام جونم قول غروبيت كه يادت نرفته خانومي :redface:
نسيم جونم بچه ها زياد شدن بايد سريع پيش بريم مثل اين بدو.
نگاه كن چه فرزه
نسييييييييييييم آرام بهت چه قولي داده؟؟؟؟؟؟؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوستان همسنگرم مژده، کم کم داره آمار دقیق توان نیروی انسانیه سنگر دشمن بدست میاد، با اینکه اینا از اولشم جلومون حرفی برای گفتن نداشتن ولی از سن و سال همشون کم کم دیگه داره معلوم میشه روحیه همشون رو به اوفوله
هه هه
هر کدوم یه تنه کلتونو حریفیم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اول داستانمو ميگم صبر مي كنم اگه تكراري نبود بگين بقيشو تعريف كنم اگفتن داستان تكراري متنفرم
برام اشناست ولی یادم نمیاد
بگو بقیشو
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود میکرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان.

دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند.

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه می‌ماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد. آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته‌است.


 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
دوستان همسنگرم مژده، کم کم داره آمار دقیق توان نیروی انسانیه سنگر دشمن بدست میاد، با اینکه اینا از اولشم جلومون حرفی برای گفتن نداشتن ولی از سن و سال همشون کم کم دیگه داره معلوم میشه روحیه همشون رو به اوفوله :D
محمدصادق خجالت بکش!!ببین هر شب از کی شکست می خوردی!!واقعا آخر ضایعیت می باشه!!!آدم از یه نود ساله شکست بخوره!!:D:biggrin::biggrin::biggrin:
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گروهبان که از خواهر و مادر بچه بازجویی می‌کرد،

سروان دست بچه را گرفت و با خود به اتاق دیگر برد.
گفت: بابات کجاست؟
بچه زیرلب گفت: رفته آسمان.
سروان با تعجب پرسید: چی؟ مرده؟
بچه گفت: نه. هر شب از آسمان پایین می‌آید، با ما شام می‌خورد.
سروان چشم گرداند و درِِ کوچکی را در سقف دید..:smile:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
لیف ابریشمیت می کنم آرام:surprised:
:surprised: دستت درد نکنه!!خیلی زحمت میکشی ها!!
واييييي بچه ها چقدر تند تند ميتايپيد :surprised: بابا جان يكمي آروم تر اخه :mad:
آرام جونم قول غروبيت كه يادت نرفته خانومي :redface:
کدوم قول عزیزم؟من از اون موقع ریست شدم!!اصلا هم شما رو یادم نمیاد!!!شما؟؟:surprised::biggrin:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که خالي شده بود. ولی مشکلی این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه‌ی دیگری، وقتی صبح به خانه‌ی خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه‌ی مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر می‌یافتند.

 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آرامش چه قدر حرف مي زني مگه نمي بيني دارم داستان تعريف مي كنم
 

Similar threads

بالا