بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها دوست دارین یه داستان قشنگ و قدیمی از یه نویسنده معروف براتون بگم؟​
 

Ali 1900

عضو جدید
امشب شب عاشوراست ...البته شما مسلمون نيستي و شايد واست زياد مهم نباشه ....گرچه من شنيدم خيلي از هموطناي مسيحيمون اعتقاد زيادي به اين روزا دارن

شبت بخير عزيزم خوب بخوابي

حالا زياد ذوق نكن امشب...
فقط قول بده يه وقت سو استفاده نكنيا ;)
نه نه :smile:
قول میدم قول قول :smile: :smile:

:cool::cool::cool:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جواب سلام رو که ندادید معلومه که همه از این خبر شوکه شدن
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
جواب سلام رو که ندادید معلومه که همه از این خبر شوکه شدن

معذرت آقا محسن
سلام
حالت چطوره عزیز
آره خداییش، با اینکه من زیاد باهاشون ارتباط نداشتم، و فقط مطالبی رو که میذاشتن و جواب میدادن میخوندم، ولی واقعا شوکه شدم.
شاید باورتون نشه ، ولی دیگه من حتی به دوست خودمم اعتماد ندارم. :whistle:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام محسن جان
منو اونور دعوا كردي گفتي چرا بحثشو اينجا پيش كشيدي حالا خودت اومدي اينجا گفتي؟ :wallbash:
سلام نسیم جان
من گفتم چیزی که معلوم نیست چیه چرا بحث کنیم
معذرت آقا محسن
سلام
حالت چطوره عزیز
آره خداییش، با اینکه من زیاد باهاشون ارتباط نداشتم، و فقط مطالبی رو که میذاشتن و جواب میدادن میخوندم، ولی واقعا شوکه شدم.
شاید باورتون نشه ، ولی دیگه من حتی به دوست خودمم اعتماد ندارم. :whistle:
سلام صادق جان خوبم تو چطوری
با حرفت کاملا موافقم واقعا که قلم توانای داشت
ولی من فکر می کنم این اخراج یه چیز خیلی مبهم
سلام محسن جان
سلام پاکر خوبی
ما که از همون اول :gol:سلام:gol: دادیم محسن جان :gol:
شما غیب شدی!
سلام علی جان خوبی
امشب کسی قصه نداره
 

Ali 1900

عضو جدید
چرا همه کم حرف شدید؟:razz:
بابا پاشید از دادگاهی بایید بیرون
امروز درشو بستن...
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه مردم

خوب من چه مي‌توانستم بكنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه كه مال خودش نبود. مال شوهر قبلي‌ام بود، كه طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگيرد. اگر كس ديگري جاي من بود چه ميكرد؟ خوب من هم ميبايست زندگي ميكردم. اگر اين شوهرم هم طلاقم ميداد چه ميكردم؟ ناچار بودم بچه را يك جوري سر به نيست كنم. يك زن چشم و گوش بسته، مثل من، غير از اين چيز ديگري بفكرش نميرسيد، نه جائي را بلد بودم، نه راه و چاره‌اي ميدانستم. نه اينكه جائي را بلد نبودم. ميدانستم ميشود بچه را بشيرخوارگاه گذاشت يا بخراب شده ديگري سپرد. ولي از كجا كه بچه مرا قبول ميكردند؟ از كجا مي‌توانستم حتم داشته باشم كه معطلم نكنند و آبرويم را نبرند و هزار اسم روي خودم و بچه‌ام نگذارند؟ از كجا؟ نمي‌خواستم به اين صورت‌ها تمام شود. همان روز عصر هم وقتي كار را تمام كردم و به خانه برگشتم و آنچه را كه كرده بودم براي مادرم و ديگر همسايه‌ها تعريف كردم؛ نميدانم كدام يكي‌شان گفتند «خوب، زن، ميخواستي بچه‌ات را ببري شيرخوارگاه بسپري. يا ببريش دارالايتام و…» نميدانم ديگر كجاها را گفت. ولي همان وقت مادرم باو گفت كه «خيال ميكني راش ميدادن؟ هه!» من با وجود اينكه خودم هم بفكر اينكار افتاده بودم،‌ اما آن زن همسايه‌مان وقتي اينرا گفت، باز دلم هري ريخت تو و بخودم گفتم «خوب زن، تو هيچ رفتي كه رات ندن؟» و بعد به مادرم گفتم «كاشكي اين كارو كرده بودم.» ولي من كه سررشته نداشتم. منكه اطمينان نداشتم راهم بدهند. آنوقت هم كه ديگر دير شده بود. از حرف آن زن مثل اينكه يك دنيا غصه روي دلم ريخت. همه شيرين زبانيهاي بچه‌ام يادم آمد. ديگر نتوانستم طاقت بياورم. و جلوي همه در و همسايه‌ها زار زار گريه كردم ...
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
اما چقدر بد بود! خودم شنيدم يكيشان زير لب گفت «گريه هم مي‌كنه! خجالت نمي‌كشه…» باز هم مادرم بدادم رسيد. خيلي دلداريم داد. خوب راست هم ميگفت، من كه اول جوانيم است چرا براي يك بچه اينقدر غصه بخورم؟ آنهم وقتي شوهرم مرا با بچه قبول نميكند. حالا خيلي وقت دارم كه هي بنشينم و سه تا و چهار تا بزايم. درست است كه بچه اولم بود و نميبايد اينكار را ميكردم؛ ولي خوب،‌ حالا كه كار از كار گذشته است. حالا كه ديگر فكر كردن ندارد. من خودم كه آزار نداشتم بلند شوم بروم و اين كار را بكنم. شوهرم بود كه اصرار مي‌كرد. راست هم ميگفت نميخواست پس افتاده يك نرخر ديگر را سر سفره‌اش ببيند. خود من هم وقتي كلاهم را قاضي ميكردم به او حق ميدادم. خود من آيا حاضر بودم بچه‌هاي شوهرم را مثل بچه‌هاي خودم دوست داشته باشم؟ و آنها را سر بار زندگي خودم ندانم؟ آنها را سر سفره شوهرم زيادي ندانم؟ خوب او هم همينطور. او هم حق داشت كه نتواند بچه مرا، بچه مرا كه نه، بچه يك نره خر ديگر را ـ بقول خودش ـ سر سفره‌اش ببيند. در همان دو روزي كه بخانه‌اش رفته بودم همه‌اش صحبت از بچه بود. شب آخر خيلي صحبت كرديم. يعني نه اينكه خيلي حرف زده باشيم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم: «خوب، ميگي چكنم؟» شوهرم چيزي نگفت. قدري فكر كرد و بعد گفت «من نميدونم چه بكني. هر جور خودت ميدوني بكن. من نمي خوام پس افتاده يه نره‌خر ديگرو سرسفره خودم ببينم.» راه و چاره‌اي هم جلوي پايم نگذاشت. آن شب پهلوي من هم نيامد. مثلاً با من قهر كرده بود. شب سوم زندگي ما با هم بود. ولي با من قهر كرده بود. خودم ميدانستم كه مي خواهد مرا غضب كند تا كار بچه را زودتر يكسره كنم ...
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح هم كه از در خانه بيرون ميرفت گفت «ظهر كه ميام ديگه نبايس بچه رو ببينم، ها!» و من تكليف خودم را از همان وقت ميدانستم. حالا هر چه فكر ميكنم نميتوانم بفهمم چطور دلم راضي شد! ولي ديگر دست من نبود. چادر نمازم را بسرم انداختم دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيرون رفتم. بچه‌ام نزديك سه سالش بود. خودش قشنگ راه ميرفت. بديش اين بود كه سه سال عمر صرفش كرده بودم. اين خيلي بد بود. همه دردسرهاش تمام شده بود. همه شب بيدار ماندنهاش گذشته بود. و تازه اول راحتي‌اش بود. ولي من ناچار بودم كارم را بكنم. تا دم ايستگاه ماشين پا بپايش رفتم. كفشش را هم پايش كرده بودم. لباس خوب‌هايش را هم تنش كرده بودم. يك كت و شلوار آبي كوچولو همان اواخر، شوهر قبلي‌ام برايش خريده بود. وقتي لباسش را تنش ميكردم اين فكر هم بهم هي زد كه «زن، ديگه چرا رخت نوهاشو تنش ميكني؟» ولي دلم راضي نشد. مي‌خواستمش چه بكنم؟ چشم شوهرم كور، اگر باز هم بچه‌دار شدم برود و برايش لباس بخرد. لباسش را تنش كردم. سرش را شانه زدم. خيلي خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نمازم را دور كمرم نگهداشته بودم و آهسته آهسته قدم برميداشتم. ديگر لازم نبود هي فحشش بدهم كه تندتر بيايد. آخرين دفعه‌اي بود كه دستش را گرفته بودم و با خودم به كوچه ميبردم. دو سه جا خواست برايش قاقا بخرم. گفتم «اول سوار ماشين بشيم بعد برات قاقا هم ميخرم» يادم است آن روز هم مثل روزهاي ديگر هي ازمن سؤال ميكرد. يك اسب پايش توي چاله جوي آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خيلي اصرار كرد كه بلندش كنم تا ببيند چه خبر است. بلندش كردم. و اسب را كه دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود ديد. وقتي زمينش گذاشتم گفت «مادل ـ دسس اوخ سده بودس» گفتم «آره جونم حرف مادرشو نشينده، اوخ شده» تا دم ايستگاه ماشين آهسته آهسته ميرفتم ...
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز اول وقت بود. و ماشين‌ها شلوغ بود. و من شايد نيم ساعت توي ايستگاه ماندم تا ماشين گيرم آمد. بچه‌ام هي ناراحتي مي‌كرد. و من داشتم خسته مي‌شدم. از بس سؤال ميكرد حوصله‌ام را سر برده بود. دو سه بار گفت «پس مادل چطول سدس؟ ماسين كه نيومدس. پس بليم قاقا بخليم» و من باز هم برايش گفتم كه الان خواهد آمد. و گفتم وقتي ماشين سوار شديم قاقا هم برايش خواهم خريد. بالاخره خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه كه پياده شديم بچه‌ام باز هم حرف ميزد و هي مي پرسيد. يادم است يك بار پرسيد «مادل تجاميليم؟» من نميدانم چرا يك مرتبه بي‌آنكه بفهمم، گفتم «ميريم پيش بابا» بچه‌ام كمي به صورت من نگاه كرد. بعد پرسيد «مادل، تدوم بابا؟» من ديگرحوصله نداشتم. گفتم «جونم چقدر حرف ميزني اگه حرف بزني برات قاقا نمي‌خرم. ها!» حالا چقدر دلم ميسوزد. اينجور چيزها بيشتر دل آدم را ميسوزاند. چرا دل بچه‌ام را در آن دم آخر اينطور شكستم؟ از خانه كه بيرون آمديم با خود عهد كرده بودم كه تا آخر كار عصباني نشوم. بچه‌ام را نزنم. فحشش ندهم. و باهاش خوشرفتاري كنم. ولي چقدر حالا دلم ميسوزد! چرا اينطور ساكتش كردم؟ بچهكم ديگر ساكت شد. و باشاگرد شوفر كه برايش شكلك درمي‌آورد و حرف مي‌زد، گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من نه به او محل مي‌گذاشتم نه به بچه‌ام كه هي رويش را به من ميكرد. ميدان شاه گفتم نگهداشت. و وقتي پياده مي‌شديم بچه‌ام هنوز مي‌خنديد. ميدان شلوغ بود و اتوبوس‌ها خيلي بودند. و من هنوز وحشت داشتم كه كارم را بكنم. مدتي قدم زدم. شايد نيم ساعت شد. اتوبوسها كمتر شدند. آمدم كنار ميدان. ده شاهي از جيبم درآوردم و به بچه‌ام دادم. بچه‌ام هاج و واج مانده بود و مرا نگاه ميكرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نميدانستم چطور حاليش كنم. آنطرف ميدان يك تخم كدوئي داد ميزد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم «بگير. برو قاقا بخر. ببينم بلدي خودت بري بخري» بچه‌ام نگاهي به پول كرد و بعد رو به من گفت «مادل تو هم بيا بليم.» من گفتم «نه من اينجا وايسادم تورو مي‌ پام. برو ببينم خودت بلدي بخري.» بچه‌ام باز هم به پول نگاه كرد ...
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
مثل اينكه دودل بود. و نميدانست چطور بايد چيز خريد. تا بحال همچه كاري يادش نداده بودم. بربر نگاهم ميكرد. عجب نگاهي بود! مثل اينكه فقط همان دقيقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خيلي بد شد. نزديك بود منصرف شوم. بعد كه بچه‌ام رفت و من فرار كردم و تا حالا هم، حتي آن روز عصر كه جلوي در و همسايه‌ها از زور غصه گريه كردم، هيچ اينطور دلم نگرفت و حالم بد نشد. نزديك بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهي بود! بچه‌ام‌ سرگردان مانده بود و مثل اينكه هنوز ميخواست چيزي از من بپرسد. نفهميدم چطور خود را نگهداشتم. يكبار ديگر تخمه كدوئي را نشانش دادم و گفتم «برو جونم. اين پول را بهش بده،‌ بگو تخمه بده، همين. برو باريكلا» بچهكم تخم كدوئي را نگاه كرد و بعد مثل وقتيكه مي‌خواست بهانه بگيرد و گريه كند گفت «مادل، من تخمه نمي‌خام. تيسميس ميخام.» من داشتم بيچاره ميشدم. اگر بچه‌ام يك خرده ديگر معطل كرده بود، اگر يك خرده گريه كرده بود، حتماً منصرف شده بود. ولي بچه‌ام گريه نكرد. عصباني شده بودم. حوصله‌ام سررفته بود. سرش داد زدم «كيشمش هم داره. برو هر چي ميخواي بخر. برو ديگه.» و از روي جوي كنار پياده ‌رو بلندش كردم و روي اسفالت وسط خيابان گذاشتم. دستم رابه پشتش گذاشتم و يواش به جلو هولش دادم و گفتم «ده برو ديگه دير ميشه.» خيابان خلوت بود. ازوسط خيابان تا آن ته‌ها اتوبوس و درشگه‌اي پيدا نبود كه بچه‌ام را زير بگيرد. بچه‌ام دو سه قدم كه رفت برگشت و گفت «مادل، تيسميس هم داله؟» من گفتم «آره جونم. بگو ده شاهي كيشميش بده.» و او رفت. بچه‌ام وسط خيابان رسيده بود كه يكمرتبه يك ماشين بوق زد و من از ترس لرزيدم. و بي اينكه بفهمم چه مي‌كنم، خودم را وسط خيابان پرتاب كردم و بچه‌ام را بغل زدم و توي پياده ‌رو دويدم و لاي مردم قايم شدم. عرق از سر و رويم راه افتاده بود. ونفس نفس ميزدم بچهكم گفت «مادل، چطول سدس؟» گفتم «هيچي جونم. از وسط خيابون تند رد ميشن. تو يواش ميرفتي نزديك بود بري زير هوتول.» اينرا كه ميگفتم نزديك بود گريه‌ام بيفتد. بچه‌ام همانطور كه توي بلغم بود گفت «خوب مادل منو بزال زيمين، ايندفه تند ميلم.» شايد اگر بچهكم اين حرف را نميزد من يادم رفته بود كه براي چه كار آمده‌ام. ولي اين حرفش مرا از نو بصرافت انداخت. هنوز اشك چشمهايم را پاك نكرده بودم كه دوباره به ياد كاري كه آمده بودم بكنم،‌ افتادم. بياد شوهرم كه مرا غضب خواهد كرد،‌ افتادم. بچهكم را ماچ كردم. آخرين ماچي بود كه از صورتش برميداشتم. ماچش كردم و دوباره گذاشتمش زمين و باز هم در گوشش گفتم «تند برو جونم، ماشين ميادش.» باز خيابان خلوت بود و اين بار بچه‌ام تندتر رفت. قدم‌هاي كوچكش را بعجله برميداشت و من دو سه بار ترسيدم كه مبادا پاهايش توي هم بپيچد و زمين بخورد. آنطرف خيابان كه رسيد برگشت و نگاهي بمن انداخت. من دامن‌هاي چادرم را زير بغلم جمع كرده بودم و داشتم راه مي‌افتادم. همچه كه بچه‌ام چرخيد و بطرف من نگاه كرد، من سر جايم خشكم زد. درست است كه نمي‌خواستم بفهمد من دارم در ميروم ولي براي اين نبود كه سر جايم خشكم زد. مثل يك دزد كه سربزنگاه مچش را گرفته باشند شده بودم. خشكم زده بود و دستهايم همانطور زير بغلهايم ماند. درست مثل آن دفعه كه سر جيب شوهرم بودم ـ همان شوهر سابقم ـ و كندوكاو ميكردم و شوهرم از در رسيد ...
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
درست همانطور خشكم زده بود. دوباره از عرق خيس شدم. سرم را پائين انداختم و وقتي به هزار زحمت سرم را بلند كردم،‌ بچه‌ام دوباره راه افتاده بود و چيزي نمانده بود كه به تخمه كدوئي برسد. كار من تمام شده بود. بچه‌ام سالم به آنطرف خيابان رسيده بود. از همان وقت بود كه انگار اصلاً بچه نداشته‌ام. آخرين باري كه بچه‌ام را نگاه كردم، درست مثل اين بود كه بچه مردم را نگاه ميكردم. درست مثل يك بچه تازه پا وشيرين مردم به او نگاه ميكردم. درست همانطور كه از نگاه كردن به بچه مردم مي شود حظ كرد، ازديدن او حظ كردم. و به عجله لاي جمعيت پياده ‌رو پيچيدم. ولي يك دفعه به وحشت افتادم. نزديك بود قدمم خشك بشود و سرجايم ميخكوب بشوم. وحشتم گرفته بود كه مبادا كسي زاغ سياه مرا چوب زده باشد. ازين خيال موهاي تنم راست ايستاد و من تندتر كردم. دو تا كوچه پائين‌تر، خيال داشتم توي پسكوچه‌ها بيندازم و فرار كنم. بزحمت خودم را بدم كوچه رسانده بودم كه يكهو، يك تاكسي پشت سرم توي خيابان ترمز كرد. مثل اينكه الان مچ مرا خواهند گرفت. تا استخوانهايم لرزيد. خيال ميكردم پاسبان سر چهارراه كه مرا مي‌پائيده توي تاكسي پريده و حالا پشت سرم پياده شده و الان است كه مچ دستم را بگيرد. نميدانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه كردم. و وارفتم. مسافرهاي تاكسي پولشان را هم داده بودند و داشتند ميرفتند. من نفس راحتي كشيدم و فكر ديگري بسرم زد. بي ‌اينكه بفهمم و يا چشمم جائي را ببيند پريدم توي تاكسي و در را با سر و صدا بستم. شوفر قرقر كرد و راه افتاد. و چادر من لاي درتاكسي مانده بود. وقتي تاكسي دور شد و من اطمينان پيدا كردم،‌ در را آهسته باز كردم. چادرم را ازلاي آن بيرون كشيدم و از نو در را بستم. به پشتي صندلي تكيه دادم و نفس راحتي كشيدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاكسي را از شوهرم دربياورم.

نويسنده: جلال آل احمد
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
اخرش چه بلایی سر بچه اومد؟

من چه میدونم؟ خب برو از خودش بپرس :D
والا داستان تا همین جا بود دیگه، بعدش هم معلومه دیگه، بچه هه شده یکی از همون بچه های خیابونی یا شاید بردنش پرورشگاهی، چیزی.
این جزو داستانای کوتاه این نویسندس، ادامه ای نداره عزیز.
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
واييي چه دردناك بود محمد صادق :cry: چه مادر بي عاطفه اي .... به اينم ميگن مادر؟ واقعا حيف كلمه مادر كه بزار روي اين انسان بي عاطفه :wallbash:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پلاش چون آن کرم را دید او هم تعجب کرد به جهت انکه این کرم درست شباهت تامی با همان کرم که در خواب دیده بود داشت پلاش این را به فال نیک گرفت پس برای آن کرم جایگاهی مخصوص ترتیب داد و به دختر خود سفارش نمود تا از آن کرم نگهداری و غذا های از جمله مغز بادام و پسته و خوارک های مقوی دیگر هم روز ترتیب داده جلوی او بگذارند خلاصه ان کرم روز به روز وساعت به ساعت بزرگتر میشد تا انکه مانند اژ دهایی بزرگ و هیبت اور شد وکسی غیر از زربانو وخود پلاش جرات نمی کرد به او نز دیک شود واز تصاد ف روزگار همان طور که فرشتگان در خواب به پلاش گفته بودند از موقعی که ان کرم در خانواده او پیدا شد همه روزه ثروت وقدرت او بیشتر میشد وهمه دشمنان که سابقا با سهولت او را شکست می دادند به اندک اشاره ای نیست و نا بود شدند و تمام دارایی انها نصیب پلاش گر دید خلاصه وجود این کرم چنان ترس و وحشتی ایجاب نموده بو که دشمنان قدرت نزد یک شدن به پلاش را نداشتند چنانچه به جنگ او می امدند شکست انها قطعی بود در این موقع بود اردشیر ساسانی بر علیه اشکانیان قیام نموده وروز به روز شهر های مهم ایران را یکی پس از دیگری تصرف نموده و نفوذ اشکانیان را از بین می برد وچون اوازه پلاش و شهرت ان کرم کذایی را شنید تصمیم گرفت اول تکلیف پلاش را معین نموده به این خیال بود که صاحب منصبان لشکر را دستور داد ته به طرف پلاش حرکت نمایند و خود اردشیر در این لشکر کشی شرکت نمود وبا لشکریان به ان سو حرکت کرد وچون به نزدیک پلاش رسیدند دستور داد تا لشکریان توقف نموده و استراحت نمایند و انگاه اماده جنگ شوند در ضمن چند جاسوس زبر دست را انتخاب و به انها دستور داد تا به صورت بازرگانان بروند واز وضع پلاش و ان
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کرم کاملا تحقیق نموده وبه او اطلاع دهند یکی از جاسوسان که از همه زرنگ تر و با جرات تر بود به درون قلعه راه یافت وچون کاملا از وضع قله و پلاش و سربازان و کرم اطلاع حاصل نمود مراجعت کرد انچه دیده به معرض اردشیر رساند اردشیر از وضع کرم سئوال نمود جاسوس در جواب گفت مردم قلعه و سر بازان حتی خود پلاش متعقد هستند تا موقعی ان کرم رنده باشد هیچ نیروی قادر نیست انها را شکست دهد وچون به ان ایمان دارند در مقابل دشمن با جرات تمام می جنگند وچون ان کرم از بین برده شود ممکن است بدون جنگ تسلیم شوند اردشیر گفتار جاسوس را تصدیق نمود تصمیم گرفت تا شخصا مخفیانه به قلعه رفته به هر طریق که ممکن شود اول کرم را کشته واز بین ببرد
رفتن اردشیر به درون قلعه
ادشیر شاهپور ولیعهد خود را به حضور تلبید و تصمیم خود را به او گفت وتا کید نمود تا هیچ کس از رفتن او با خبر نشود وچنین بگویند که اردشیر به شکار رفته است دستور داد تا مقداری پارچه وجواهرات و چیزهای قیمتی وپاد زهر اصل و با چند دست لباس بازرگانی مهیا کنند خود را به لباس بازرگانان هندی در اورد واثاث را در خورجین نهاده و با یکی از نزدیکان خود که او هم به لباس مستخدمان ملبس شده بود مخفیانه راهی قلعه شدند و طبق دستور جاسوس چون به دروازه رسیدند مقدار ی از پارچه های ابریشمی روی زمین پهن نموده ودر انظار سر بازان ومردم قرار دادند مردم چون پارچه های قشنگ را دیدند دور او هجوم اوردند و سر و صدا بلند شد و کم کم این خبر به زربانو رسید وبه او گفتند تاجری هندی پارچه اعلا وارد نموده است وزر بانو به گماشته خود دستور داد تا دنبال ان تاجر رفته وخبر دهند تا پارچه ها ی خود را نزد او بیاورند گماشته به اتفاق کنیز از قلعه پایین امده و به تاجر هندی نزدیک شد و به او گفت پارچه ها را بردار ونزد زربانو بیاور اردشیر که منتظر همین لحظه بود بدون درنگ راهی شدو یک راست به در بار زربانو رفته وزمین ادب را در حضور او بوسیده و دست به سینه ایستاد
زربانو پس از جواب سلام سئوال نمود اهل کجای و نام تو چیست اردشیر گفت من فلانی و اهل هندوستان هستم زر بانو پرسیدچه چیزی برای فروش اوردی و اردشیر پارچه ابریشمی را که چشم را خیره مینمود به زربانو عرضه نمود وبعد جواهرات و عطر های عالی و گوهر های قیمتی خود را یکی پس از دیگری در معرض دید زربانو گذاشت زربانو از دیدن ان چیزهای نا یاب که ارزو داشت خوشحال شد و قیمت و فواید انها را پرسید و اردشیر با چرب زبانی چنان تعریف و تو صیف مینمود که زربانو فریفته شده و به کلی فریفته شده و به فکر پول خرید انها بود اما چون پدرش شنیده بود که اردوی اردشیر به نزدیک قلعه رسیده او هم با لباس مبدل با چند نفر به طرف اردوی اردشیر رفته بودند تا اطلاعات کسب نمایند
وبه همین لحاظ بود که زربانو به تاجر گفت تا خرید انها در قلعه بماند تا پدرش بیاید
ادامه فردا شب
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسي محسن جان

آرامش مگه تو خدافظي نكردي پس چرا هنوز اينجايي؟ :w20:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
محسن جان دستت درد نکنه.
خب دیگه بچه ها، منم دیگه برم.
آرامش جان شبت بخیر :gol:
بچه ها شب همگیتون بخیر و خوشی :gol:
خوابای رویایی ببینید :gol:
خواب دوستای مهربون و با اعتمادتون رو ببینید :gol:
تا هیچ وقت دلتون واسشون تنگ نشه :gol:
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
بروبچ همگی شبتون خوش
به فکر در تونل ماندگان باشید:دی
خوب بخوابید:gol:
 

Similar threads

بالا