یک جرعه کتاب..

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر مي خواهيد چيزي كوچكتر شود،
اجازه دهيد خوب گسترده شود.
اگر مي خواهيد از چيزي رها شويد،
ابتدا اجازه دهيد شكوفا شود.
اگر مي خواهيد چيزي را بدست آوريد،
ابتدا آن را ببخشيد.
اين درك ظريفي از قانون هستي است.
نرم بر سخت غلبه مي كند.
آرام بر سريع پيروز مي شود.
اجازه دهيد آن چه مي كنيد پنهان باقي بماند
و تنها نتيجه را به ديگران نمايش دهيد.
.تجربه، مطلقاً به کار عاشق نمی آید.
کسی که تجربه دارد قبل از هر چیز می داند که نباید عاشق بشود.
تجربه، عشق را باطل می کند.
بنابراین، تجربه، کل زندگی را باطل می کند.
عشق، چیزیست یگانه و یکباره،اما تجربه یعنی تکرار، یعنی بیش از یک بار.
عاشق شدن، شرط اولش بی تجربگی است ...
آتش_بدون_دود
اثر نادر_ابراهیمی
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنهاپاییزمی داند"پریشانی دلم را "
وقتی که صفحاتش برگ برگ میشود
باهرنسیمی وعابران چه بی تفاوت پامی گذارند بر برگ های زرد دلم ...


برگرفته از کتاب گل مریم
مریم مهرگان
 

Gelveh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]احساس رقابت احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر [/FONT]
[FONT=&quot]بیاندازند. من از آنکه دو انگشت بر او باشد انگشت برمیدارم . رقیب یک آزمایشگر [/FONT]
[FONT=&quot]حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست رفتنی است از دست برود ، تو در قلب یک [/FONT]
[FONT=&quot]انتظار خواهی پوسید . من این را بارها تکرار کرده ام...ما در روزگاری هستیم که [/FONT]
[FONT=&quot]بسیاری چیزها را میتوان دید و باور نکرد و بسیاری چیزها را ندیده باور [/FONT]
[FONT=&quot]کرد...بگذار که انسان ساده ترین دروغ های خوب را باور کند و هرگز به یاد [/FONT]
[FONT=&quot]نیاورد ، فراموشی را بستاییم ، انسان دوستانش را فراموش میکند ، کتابهایی را [/FONT]
[FONT=&quot]که خوانده است فراموش میکند و رنگ مهربان نگاه یک رهگذر را ، آنرا هم فراموش میکند...[/FONT]
[FONT=&quot]بار_دیگر_شهری_که_دوست_میداشتم [/FONT]
[FONT=&quot]نادر_ابراهیمی [/FONT]
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ملت ما ملت عشق است طريق ما طريق عشق .
در زنجيره ي بي پايان دلها تنها يك حلقه ايم
اگر جايي از زنجير بگسلد فورا حلقه هاي ديگر به آن افزوده مي شود به جاي هر شمس تبريزي كه مي رود در عصري ديگر در مكاني ديگر با اسمي ديگر شمسي ديگر مي ايد
يكي شمس به دنيا مي ايد
يكي شمس از دنيا مي رود
كتاب مستطاب ملت عشق
 

شاپریا

عضو جدید
سال سوم دانشگاه بودم
چهار بار درس های مختلف شیمی رو رد شده بودم انقدری که از شیمی متنفر بودم از هیچ چیزی تو* دنیا متنفر نبودم
اما به امید گرفتن یه نمره ی لب مرزی دوباره این درس لعنتی رو برداشتم
تا از شرش خلاص شم همون روزها بود که برای اولین بار عاشق شدم عاشق استادِ شیمی!

به جرئت می تونم بگم اسطوره ی زیبایی و وقار بود
تمام دانشکده عاشقش بودن
وقتی وارد کلاس می شد عطرش کل کلاس رو پر می کرد
من از شیمی هیچ چیز نمی فهمیدم از کاتیون و آنیون سر در نمی آوردم اما برای کلاس شیمی لحظه شماری می کردم
برای دیدنش، خب کاری هم به جز دیدنش نمی تونستم انجام بدم
سه هفته همین طور گذشت با خودم فکر کردم اینطوری نمی شه
تصمیم گرفتم توجه استاد رو به خودم جلب کنم
یک ماه تمام شیمی خوندم تمام فرمول ها، جدول ها، هر چیزی که به شیمی مربوط می شد رو حفظ شدم
خلاصه زندگی من شده بود شیمی،
موفق هم شدم تمام مسئله ها مقاله ها هر چی فکرش رو بکنی به بهترین شکل به استاد ارائه میدادم
و کم کم رابطه من و استاد به بهانه تحقیق ها و هزار تا مسئله مزاحم بیشتر و بیشتر شد
گاهی فکر می کردم خود استاد هم بهم علاقه داره یک روز بهم گفت منم مثل تو عاشق شیمی ام

تو دلم خندیدم و گفتم عشق به هر چیزی یه دلیلی داره
گفت عشق بی دلیل ترین چیز تو دنیاست
بهترین روزهای دانشجویی من هم گذشت و امتحان پایان ترم شیمی رو دادم
و با نمره کامل این درس رو پاس شدم
تصمیم خودمو گرفته بودم حرف دلم رو بهش بزنم
یه روز اتفاقی خودش بهم زنگ زد و با من قرار گذاشت
و این قرار بهترین فرصت برای گفتن حرفم بود
وقتی سر قرار رفتم چندتا کتاب قطور و کمیاب شیمی برام آورده بود
بهم گفت این کتابا برام خیلی با ارزشن برای همین میخوام اینا رو به تو بدم که قدرشو میدونی *

*ازش پرسیدم چرا برای خودتون نگه نمی دارین؟
گفت من و نامزدم داریم میریم خارج از کشور برای ادامه تحصیل این کتابا دیگه به کار من نمیاد
از اون روز به بعد من دیگه از شیمی متنفر نبودم
انقدر با عشق ِبی دلیل شیمی خوندم تا استاد شیمی شدم
گاهی به این فکر می کنم شاید استادهم عاشق استاد شیمی اش بوده...*

#سارا_مستفیدی
 

reza_19933

عضو جدید
من کسانی را میشناسم که بطور پایان ناپذیری می خوانند، کتاب پس از کتاب، از صفحه به صفحه، و با این وجود نباید آنان را "آدم های با مطالعه" بنامم. البته آنها مقدار بسیار زیادی "می دانند" اما به نظر میرسد مغزشان از دسته بندی و طبقه بندی مطالبی که از کتاب ها جمع آوری کرده اند ناتوانند.آنها استعداد تمایز قائل شدن میان آنچه در یک کتاب مفید و آنچه بی فایده است را ندارند...
"خواندن به خودی خود یک هدف نیست، بلکه وسیله ای است در خدمت یک هدف"
هدف بزرگ آن پر کردن چارچوبی است از استعدادها و توانایی هایی که هر فرد دارد.

نبرد من. هیتلر
 

Gelveh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]تا حالا به یک لامپ روشن خیره موندی؟[/FONT]
[FONT=&quot]اولش انگار یک کرم شب تاب دلش درد گرفته و به خودش پیچیده اما بعد چشم هات فقط [/FONT]
[FONT=&quot]نور می بینه، فقط روشنایی.[/FONT]
[FONT=&quot]همین که چشم از لامپ برداری همه جا تاریک می شه،[/FONT]
[FONT=&quot] تاریک و کبود. احساس آدم ها [/FONT]
[FONT=&quot]لجبازه، همیشه در جهت عکس تاثیر مستقیم عامل بیرونی از خودش واکنش نشون می ده؛ [/FONT]
[FONT=&quot]سردش کنی، گرم می شه. تلخش کنی، شیرین می شه؛ شاید به همین خاطره که همیشه آخر [/FONT]
[FONT=&quot]عشق های خرکی نفرته.[/FONT]
[FONT=&quot]من هنوز خرکی عاشقت هستم و همیشه خرکی عاشقت می مونم.[/FONT]
[FONT=&quot]آقای_هاویشام [/FONT]
[FONT=&quot]رامبد_خانلری [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

reza_19933

عضو جدید
اين جا مردم قدر صبح را نمى دانند با بيدار باش زنگ ساعت كه همچون تيشه اى خوابشان را قطع مى كند به طرز خشنى از خواب بر مى خيزند و بلافاصله خود را به دست تعجيلى شوم مى سپارند،
مى توانى به من بگويى روزى كه با چنين عمل خشنى شروع شود چگونه روزى خواهد بود؟
باور كن همين صبح هاست كه خلق و خوى آدم را تعيين مى كند.

برگرفته از کتــابوالس خداحافظی اثر میلان کوندرا
 

reza_19933

عضو جدید
آﺩﻡ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﭘﻮﺳﺪ ﻭ ﭘﻮﮎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺣﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﻧﯿﺴﺖ.
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ؟
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﮐﻒ ﮐﻔﺶ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ!ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺷﺪﻩ.
ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ...



برگرفته از کتــاب ﺗﻤﺎﻣﺎ ﻣﺨﺼﻮﺹ اثر عباس معروفی
 

electro-esmoke

عضو جدید
کتاب در حمد چابلوسی (In praise of flattery)

تازه شروع به خوندش کردم.

گوته میگه پس حقیت هر چیزیه که خودپسندی و اطمینان خاطر بشر تاییدش کرده. یا تمجید از غرور پنهانی بشر ، هر چیزی که به شدت مطلوب بشر بوده. هر چیزی که به غرور و رسوایی بشر احترام بذاره. و این غرور همانجاییست که چاپلوس رخنه می کنه.
 

lord70

عضو جدید
در روز قیامت و در همان لحظه زنده شدن و بیرون امدن از قبر تنها چیزی که با ان مواجه می شود نعمت و احترام و اکرام است
او هدف زنده شدنش را می داند و این را هم می داند که قرار چه چیزهایی اتفاق بیفتد پس با سر افرازی و رو سفیدی
به سوی دادگاه خداوند پیش می رود.
اسم کتاب بندگی خدا
نویسنده هم استاد ناصر سبحانی هست
واقعا کتاب باارزشی هست خوندش رو به همه توصیه می کنم
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه‌ چیزهای عظیم و مهمی که می‌شناسیم کار عصبی‌هاست. همه‌ی مکتب‌ها را آن‌ها بنیان گذاشته‌اند و همه ‌ی شاهکارها را آن‌ها ساخته‌اند و نه کسان دیگر. بشریت هرگز نخواهد فهمید که چقدر به آن‌ها مدیون است و بخصوص آن‌ها برای ارائه این همه چیز به بشریت چقدر رنج کشیده‌اند. ما از شنیدن موسیقی خوب، از دیدن نقاشی زیبا لذت می‌بریم، اما نمی‌دانیم که برای سازندگان‌شان به چه بهایی تمام شده‌اند، به قیمت چه بیخوابی‌ها، چه گریه‌ها، چه خنده‌های عصبی، چه کهیرها، چه آسم‌ها، چه صرع‌ها و چه مقدار اضطراب مرگ که از همه آن‌های دیگر بدتر است.
مارسل پروست "در جستجوی زمان از دست رفته
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوب است آدمی جوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند و رفتنش چیزی از آن کم. حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد، باید که جای پایش در این دنیا بماند. آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود. نیامده ایم تا جمع کنیم، آمده ایم تا ببخشیم، آمده ایم تا عشق را، ایمان را، دوستی را با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم. آمده ایم تا جای خالی را پر کنیم که فقط و فقط با وجود ما پر می شود و بس. بی حضور ما نمایش زندگی چیزی کم داشت. آمده یم تا بازیگر خوب صحنۀ زندگی خود باشیم.

نادر ابراهیمی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

هر زخم،
همچون رحمى،
آبستن يك " تولد تازه" است؛
تولد انسانى تازه،
انسانى كه يك گام از معصوميت كودكانه دورتر شده و همزمان يك گام ديگر به كمال آگاهى نزديك شده است.
اگر اين مسير به درستى طى نشود،
اگر زايمان به سلامت صورت نگيرد،
آن گاه اين زخم چركين همواره با ما خواهد بود و مُهر و نشان خود را همه ى عرصه هاى زندگى ما خواهد نشاند.
 
 
 

reza_19933

عضو جدید
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.

بعد از ملاقاتی کوتاه , شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.

اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:

نرو, تورا وزیر دادگستری میکنیم.

شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم.

فروانروا گفت:
خب, خودت را محاکمه کن!

این سخت ترین کار دنیاست!

اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی...

?????? برگرفته از کتــاب شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اولین باری که بین دوراهی قانون و اخلاق قرار گرفتم مربوط به زمانی بود که قاضی بودم و به پرونده های تخلفات رانندگی رسیدگی می کردم. پرونده پسر دوست پدرم را برایم آوردند که من و خانواده ام چند مدتی در خانه آن ها تا پیدا شدن خانه جدید مهمان بودیم. اخلاق اقتضا می کرد تا او را جریمه نکنم ولی ندای درونم قانون را میپسندید. بالاخره او را جریمه کردم اما برگ جریمه اش را خودم پرداختم. دکتر امیر ناصر کاتوزیان، پدرعلم حقوق
 

شاپریا

عضو جدید
تمام کارهایی که واسه پیدا کردن خودم بهم کمک می کنن رو انجام دادم.
بهترین عطرم رو زدم، لباسی که دوست دارم رو پوشیدم، به آن خیابان همیشگی رفتم و زیر باران پیاده روی کردم، بعد از اون به خونه برگشتم، برای خودم قهوه دم کردم، آهنگ مورد علاقه ام رو بارها گوش دادم و لا به لای کتاب ها و نوشته ها و مکتب های مختلف دنبال خودم گشتم، اما هیچ کدوم از اون ها دیگه کارایی گذشته رو نداشتن.
حس و حالی که من دارم اسم خاصی نداره و تو هیچ مکتبی قرار نگرفته، حسیه بین تنهایی و بی کسی.
اگه می تونستم از این گمشدگی خلاص شم، بدون شک بی کسی رو انتخاب می کردم، بی کسی خیلی صادقانه تره، اما تنهایی نه، تنهایی مدام این فکر رو می اندازه تو سرت که شاید کسی از راه برسه.
~
قهوه سرد آقای نویسنده / #روزبه_معین
 

reza_19933

عضو جدید
همیشه، صبر کردن، بخشیدن، ماندن و تحمّل کردن، به این معنا نیست که همه چیز درست می شود.
لازم است گاهی وقتها دست از این تظاهر کردن برداری، دست بکشی از بخشیدنِ کسی که هیچ وقت، بخشیدنت را نفهمیده، ﺗﺎ یک ﺑﺎﺭ هم او، ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶِ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ.
وقتی می مانی و می بخشی، فکر می کنند رفتن را بلد نیستی.
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ، ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐّﺮ ﺷﺪ.
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ. ﯾﮑﺠﺎ، ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ...

آنا گاوالدا
گریز دلپذیر
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتی با چراغ بیا!
گفتی برایم دریچه ای بیاور رو به ازدحام کوچه ی خوشبخت!
ببخش بانو...
بی چراغ آمده ام که چراغی نمانده در این شهر...
عوضش تا دلت بخواهد دلتنگی و سکوت آورده ام...
کوته نظران نقش تو را از حافظه ی شهر پاک میکنند،
از کتابها،
از کتابخانه ها،
از تقویم ها،
از شعرهایت حتی...!
اما دستشان به رویا های ما که نخواهد رسید!
در این شهرِ متروک ِ بی فروغ،
جای تو خالیست
و من
از نهایتِ شب حرف میزنم...
به یاد فروغ
#زهرا_میرزای@
 

Gelveh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زمانی که من بیست سالم بود، وقتی دل می‌باختی نه موبایلی در کار بود، نه اینترنتی، نه هیچ ابزار مدرن دیگری. یادم می‌آید تمام ابزار ارتباطی منحصر
می‌شد به تلفن‌های گاه و بیگاه و نامه‌های واقعی روی کاغذ‌های واقعی که بوی خاص آدم نویسنده اش را با خود داشتند، منحصر به فرد بودند. عاشقی انتظار داشت، صبوری می‌طلبید و آدم قدر یک لحظه شنیدن صدای معشوقش را می‌دانست. اصلن یک مکالمه ساده از بس دور از دسترس بود بعضی وقتها، می‌توانست هفته ات را بسازد.
تکنولوژی همه چیز را آسان کرده و این آسانی با خودش توقع سهولت آورده، ارتباط آسان انگار ما را متوقع کرده به آسانی به دست بیاوریم، عجول باشیم و کم طاقت. تناقض همین جاست: آنچه سهل است ارتباط با آدم دیگریست نه روحش ، شناختش و داشتنش. تکنولوژی نمی‌تواند از روح انسان راز زدایی کند. عشق هنوز و احتمالا تا همیشه، یک راز است. راز، طاقت می‌خواهد؛ طاقت، صبر؛ صبر، امید؛ امید، رویاپردازی؛ رویاپردازی، فاصله و تکنولوژی دشمن فاصله است. آدم ها آسان نیستند، ما بد عادت شده ایم. عشق شاید تنها دریچه هنوز باز جهان است که حرمت راز را به ما یاداوری می‌کند. در دنیایی آسان، عشق عزیزترین دشوار جهان است، آخرین سنگر شایدچشمهایت که سرد شود چای هم از دهان می افتد.صندلی ام می شود سلول کوچک انفرادی، لب از لب که باز نمی کنی در فلزی و سنگین سلول را انگار دوقفله کرده باشند، کلیدش گم شده باشد، نگهبانش رفته باشد، که تا ابد باز نشود که نشود.
مژگانت که از اشک خیس شود وقت شکنجه ام می رسد. انگار که خواب را از من دزدیده باشند ،انگار که زندان بان سطل سطل آب سرد ریخته باشد روی من، کف سلول هم لبالب از آب باشد ،که نه بتوانم بخوابم ،نه بنشینم نه نای ایستادنم بماند. روی که از من برگردانی به این می ماند نفرین های مادرم کارگر افتاده باشد، وقتی که آقم می کرد، وقتی که می گفت روی خوش دنیا نشانت ندهد الهی، روی خوش که نشان ندهی، روی که از من بگیری ،کار من زار است، حتی چای نکبتی هم از دهان می افتد...
دخترها_به_راحتی_نمی_توانند_درکش_کنند
پوریا_عالمی

 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عادت ، ناجوانمردانه‌ترين بيماری‌ست ، زيرا هر بداقبالی را به ما می‌قبولاند ، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت ، در كنار افراد ِ نفرت‌انگيز زندگی می‌كنيم ، به تحمل زنجيرها رضا می‌دهيم ، بی‌عدالتی‌ها و رنج‌ها را تحمل می‌كنيم. به درد ، به تنهائی و به همه چيز تسليم می‌شويم.
عادت ، بی‌رحم‌ترين زهر زندگی‌ست. زيرا آهسته وارد می‌شود ، در سكوت ، كم‌كم رشد می‌كند و از بی‌خبری ما سيراب می‌شود و وقتی كشف می‌كنيم كه چطور مسموم ِ آن شده‌ايم ، می‌‌بينيم كه هر ذرۀ بدن‌مان با آن عجين شده است ، می‌بينيم كه هر حركت ما تابع شرايط اوست و هيچ داروئی هم درمانش نمی‌كند.
کتاب: «يك مرد»
اثر: «اوريانا فالاچی»
 

reza_19933

عضو جدید
اولدوز گفت: زن بابام می‌گوید تو هر کاری بکنی کلاغه می‌آید خبرم می‌کند.
ننه کلاغه از ته دل خندید و گفت: دروغ می‌گوید جانم، قسم به این سر سیاهم من چغلی کسی را نمی‌کنم. آب خوردن را بهانه می‌کنم می‌آیم لب حوض، بعدش صابون و ماهی می‌دزدم و در می‌روم.
اولدوز گفت: ننه کلاغه دزدی چرا؟ گناه دارد.
ننه کلاغه گفت: بچه نشو جانم، گناه چیست؟ گناه این است که دزدی نکنم تا خودم و بچه‌هایم از گرسنگی بمیریم. گناه این است که صابون بریزد زیر پا و من گرسنه بمانم، من دیگر آنقدر عمر کرده‌ام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحت‌های خشک و خالی نمی‌شود جلوی دزدی را گرفت. تا وقتی که هرکس برای خودش کار می‌کند دزدی هم خواهد بود.

اولدوز و کلاغ‌ها
صمد بهرنگی
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به این نتیجه رسیده ام که بیشتر مردم بزرگ نمی شوند. ما جای پارک خودمان را پیدا می کنیم و به کارت های اعتباری مان افتخار می کنیم. ازدواج می کنیم و جرات می کنیم بچه دار شویم و به آن بزرگ شدن می گوییم. اما فکر کنم بیشترین کاری که می کنیم پیر شدن است. ما تراکم سال ها را در بدن های مان و روی صورت های مان این طرف و آن طرف می بریم اما معمولا خود حقیقی ما، کودک درون مان، هنوز بی گناه است و مثل گیاه مگنولیا خجالتی است...
از "نامه ای به دخترم" مایا_آنجلو
 

reza_19933

عضو جدید
اوّلین فضیلتِ ناچیزی که به فکرمان می‌رسد، یاد دادنِ پس انداز، به فرزندانمان است.
یک قلّک به آن‌ها هدیه می‌کنیم و توضیح می‌دهیم که جمع کردنِ پول، چقدر زیبا‌تر از خرج کردن است ... بنابراین، قلّک، اوّلین اشتباهِ ماست، در برنامه ی تربیتی مان، یک فضیلتِ ناچیز، برقرار کرده ایم ... وقتی که قلّک، سرانجام شکسته شد و پول، خرج شد، بچّه ها، احساسِ تنهایی و غم می‌کنند که دیگر پولی نیست ...
تا آنجا که مربوط به تربیتِ بچه ها می شود، فکر می کنم که نباید به آنها فضیلت های ناچیز، بلکه باید فضیلت های بزرگ را آموخت.
نه صرفه جویی را؛ که سخاوت را و بی تفاوتی به پول را.
نه احتیاط را؛ که شهامت و حقیر شمردن خطر را.
نه زیرکی را؛ که صراحت و عشق به واقعیت را.
نه سیاست بازی را؛ که عشق به همنوع و فداکاری را.
نه آرزوی توفیق را؛ که آرزوی بودن و دانستن را ...


ناتالیا گینزبورگ
کتاب فضیلتهای ناچیز
 

Gelveh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم[/FONT]
[FONT=&quot]بچه ای با مادرش همسفر ما بود و بسیار شلوغ میکرد[/FONT]
[FONT=&quot]خواستم او را آرام کنم، به او گفتم اگر آرام باشد، برای او شکلات خواهم خرید..[/FONT]
[FONT=&quot]آن بچه قبول کرد و آرام شد ...[/FONT]
[FONT=&quot]قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم[/FONT]
[FONT=&quot]ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این [/FONT]
[FONT=&quot]بچه دروغ گفته ای[/FONT]
[FONT=&quot]به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی !!![/FONT]
[FONT=&quot]با کمال تعجب بازداشت شدم !![/FONT]
[FONT=&quot]در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی ...[/FONT]
[FONT=&quot]آنها با نظر عجیبی به من مینگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه !!![/FONT]
[FONT=&quot]به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند [/FONT]
[FONT=&quot]که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد !!![/FONT]
[FONT=&quot]"آنها گدای یک بسته شکلات نبودند"[/FONT]
[FONT=&quot]آنها نگران بدآموزى بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست [/FONT]
[FONT=&quot]بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند !!![/FONT]
[FONT=&quot]#دکتر_علی_محمد_ایزدی [/FONT]
[FONT=&quot]چرا عقب مانده ایم ؟[/FONT]
 

Gelveh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یک بار یک جیرجیرک را انداختم توی جعبه کفش،کلی هم برایش خار ریختم،مدام جیرجیر می کرد . آن قدر که دیوانه ام کرده بود،چند روز بعد ساکت شد.
وقتی رفتم
در جعبه را بر داشتم،گوشه ای خشک شده بود. ظاهرش همان جیرجیرک بود اما دل و روده اش خالی شده بود.
آن قدر خودش با خودش جیر زده بود که از توو خودش،خودش
را خورده بود.
آدم هم وقتی تنها می شود فکر و خیال ها می ریزند سرش،واقعیت و
خیال.
بعضی وقت ها فکر می کنی این ها که فکر می کنی واقعی هستند یا توی خواب
دیده ای.
حتی به آدم های واقعی که توی زندگی ات هستند هم شک می کنی. ((بازجو
ها)) می دانند تو بالاخره گرسنه می شوی
و خودت را می خوری و وقتی ترسیدی از
اینکه خودت را بخوری ، صدایت می کنند و آن وقت تو همه چیز را می گویی.

احمد_غلامی
جیرجیرک
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
... پسر قانع خوبی بودم: در همه آن روزهای تهی خود را فریب می دادم. از خواب برمی خاستم، مثل همیشه خوب غذا می خوردم، با همکارانم به کافه می رفتم، با برادرانم مثل گذشته به آسودگی می خندیدم، اما کوچیکترین، کوچیکترین تلنگری از سوی آنها کافی بود تا به تمامی بشکنم.
اما خودم را گول می زدم، شجاع نبودم، احمق بودم، چون فکر می کردم او برمی گردد. به راستی فکر می کردم برمی گردد. هیچ برگشتی در کار نبود، حقیقت این بود که قلب من یکشنبه روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمی توانستم تکه ها را جمع و جور کنم. به این ور آن ور می خوردم، به هر سو پناه می بردم، هر سو که بود. سالهایی که پس از آن آمد و رفت هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب می کردم، به خود می گفتم: عجب… عجیب است… فکر کنم دیروز اصلا به او فکر نکردم… و به جای آن که به خود تبریک بگویم از خود می پرسیدم چطور ممکن بوده، چطور می توانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم می داد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم همیشه همان تصاویر.
درست است صبح ها پاهایم را روی زمین می گذاشتم غذا می خوردم، خودم را می شستم، لباس می پوشیدم و کار می کردم. گاهی با دخترها طرح دوستی می ریختم، گاهی، اما هیچ لطفی نداشت. احساساتم به صفر رسیده بود.
تا اینکه که انگار شانس به من رو کرد، گرچه برایم بی اهمیت بود. زن دیگری با من آشنا شد، زنی بسیار متفاوت که عاشق من شد. زنی که نام دیگری داشت و تصمیم گرفته بود از من مردی کامل بسازد. بدون آنکه نظر مرا بپرسد از من مردی متعادل ساخت و پس از کمتر از یک سال بعد از نخسین بوسه با من ازدواج کرد... او را نوازش می کردم اما ذهنم سرگرم هذیان های خودش بود....موهایش را نوازش می‌کردم.. در میان موهایش در جست و جوی عطر دیگری بودم......
این داستان زندگی من بود تا اینکه هفته گذشته او نامش را پشت تلفن گفت:
- "هلنا هستم"... می خواهی برای آخرین بار مرا ببینی؟
- بله می شود گفت می خواهم برای آخرین بار ببینم

#دوست_داشتم_کسی_جایی_منتظرم_باشد
#آنا_گاوالدا
برگردان: #سولماز_واحدی_کیا
 

Gelveh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بیشتر مردم زندگی نمی‌کنند ،
فقط باهم مسابقه دو گذاشته اند.
می‌خواهند به هدفی در افق دوردست برسند ولی در گرماگرم رفتن آنقدر نفس شان بند
می‌آید و نفس نفس می‌زنند که چشم شان زیبایی‌ها و آرامش سرزمینی را که از آن
می‌گذرند نمی‌بینند و بعد یک وقت چشم شان به خودشان می‌افتد و می‌بینند پیر و
فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمی‌کند به هدف شان رسیده اند یا نرسیده اند.

کتاب : بابا لنگ دراز

نویسنده :جین وبستر
 

reza_19933

عضو جدید
خائنانه ترین خیانت ها، آنهایی هستند که وقتی یک جلیقه ی نجات، در کمد، آویزان است، به خودت دروغ می گویی که احتمالا، اندازه ی کسی که دارد غرق می شود، نیست ...!

استیو تولتز
کتاب جزء از کل

---------------------------------------------------------------------------------------------------
++ مطمئنا خیلی با این صحنه روبرو شدیم..
 

Gelveh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]زندگی یک نوع محکومیت به مرگ است و درست به همین خاطر است که باید آن را طی کنیم بدون قدمی به اشتباه و بدون آنکه یک ثانیه به خواب رویم و بدون آنکه تردید کنیم که اشتباه میکنیم ویا فکر شکستنش را بکنیم. باید آن را طی کنیم، ما که انسان هستیم و نه فرشته...و نه حیوان...ما که بشر هستیم...تو می خواستی [/FONT]
[FONT=&quot]بدانی زندگی یعنی چه؟زندگی چیزی است که باید خوب پرش کرد، از و قایع و [/FONT]
[FONT=&quot]دیدنیها، از اعمال و افکار و چه بهتر که از اعمال و افکار انسانی پر شود.[/FONT]
[FONT=&quot]زندگی_جنگ_و_دیگر_هیچ [/FONT]
[FONT=&quot]اوریانا_فالاچی [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

Similar threads

بالا