یک جرعه کتاب..

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

دو زن به خودشان که آمدند، دیدند رسیده اند میدان تجریش، امام زاده صالح.
دو زن بدون این که یکدیگر را بشناسند، از چادرهای ورودی بخش بانوان، یکی برداشتند و سر کردند و وارد ِ صحن شدند.
دو زن یک دل ِ سیر گریه کردند و دعا کردند.
یکی دعا می کرد مهرش دوباره به دل ِ شوهرش بیفتد و بشود همان مرد ِ همیشگی.
دیگر خسته شده بود از کم توجهی.
دیگری دعا می کرد که مرد دل سرد شود نسبت به زنش و وقتی صیغه اش تمام شد، عقد دائمش کند.
دیگر خسته شده بود از بی ثباتی.
دو زن با چشم های خیس از کنار هم گذشتند و در هیاهوی جمعیت گم شدند.
یکی رفت تا ادامه تحقیقات ِ پایان نامه ی کارشناسی ارشد شوهرش را تکمیل کند.
باید از استاد ِ خودش که دوره ی دکترا شاگردش بود، کمک می گرفت.
دیگری رفت تا برای همان مرد، آش رشته ای بپزد که دوست دارد.
از تجریش می خواست پیراهن ِ کوتاهی هم بخرد.
از آن پیراهن های یقه هفت که گودی کمر را خوب نشان می دهد و مرد خوشش می آید.
:confused:


رابطه
هاله_مشتاقی_نیا
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

آن قدر فکر می کنم تا جانم بالا بیاید، یا پایین
به ساعت سفید نصب شده روی دیوار نگاه می کنم.
وحشت می کنم از دیدن عقربه ای که می چرخد
و لحظه ای نمی ایستد.
رنگ قرمز ثانیه شمار بی تابی ام را بیشتر می کند.
انگار مجبورم اینجا باشم، به خودم فکر کنم.
دنبال چیزی می گردم که آرامم کند،
متقاعدم کند که باید به این دنیا می امدم.
هیچ کس دیگری هم نمی توانست جایم را بگیرد.
آخر سر هم به هیچ چیز نمی رسم.
یعنی چند تا دلیل توی ذهنم می آید.
اینکه من آمدم تا آفرینش خدا را کامل کنم.
یا سیستم چرخه ی طبیعت بچرخد یا ....
چه می دانم آمده ام تا خدا به خوشحالی اش ادامه بدهد
و کیف کند، همان خوشحالی ای که از آفرینش آدم شروع
شد.
قانع نمی شوم...
با خودم کلنجار می روم...
اصلا چه معنی دارد خدا از آن بالا به ما نگاه کند و با زجر کشیدن یا داغون شدن ما خوشحال شود.
بخندد و دلش مثل یخچال بیست و چهار فوتی خنک شود. بعد به خودم می گویم خب ضجری که ما به خاطر
کثافت کاری های خودمان می کشیم چه دخلی به خدا دارد...
:(
هر_صبح_می_میریم
سید_احمد_بطحایی
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
🎸
شانزده سالم بود که پول توجيبى و کادوى تولد و عيدى هاى دو سالم را جمع کردم گيتار برقى بخرم.بابا اجازه نداد.خيلي که اصرار کردم، قبول کرد.گيتار و يک آمپلى فاير کوچک خريدم.
همه تهران را گشتم تا معلم گيتار زن پيدا کنم.پيدا نشد.بابا اجازه نداد پيش معلم مرد بروم.خودم تمرين ميکردم.فايده نداشت.سيم هاى گيتار خيلى سفت بود.دستم را درد مى آورد.نمى توانستم کوکش کنم.صدايش بلند بود و خانواده را اذيت مى کرد. نااميد شدم.دو سال گذشت.گيتار کنار اتاق ماند و خاک خورد.برايش که مشترى پيدا شد، به اصرار مامان و بابا فروختم اش. مامان گفت پول گيتار را دست بند طلا بخر و نگه دار، برايت بماند.
دست بند را هنوز دارم.حتا بعد ازدواج که براي خريد خانه، همه طلاهايم را فروختم، نگه اش داشتم. هميشه هم دستم است.
گاهى دختر دو سال و نيمه ام، سرش را روى دستم مى گذارد و لبخند مى زند. مى گويد: "مامان، چرا از دستت صدا آهنگ مياد؟"

#ضحى_کاظمى
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید.
اما من بایدتا می توانم زندگی کنم ،نباید به پیشواز مرگ بروم.
البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ رو برو شدم که می شوم،
مهم نیست. مهم اینست که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته
باشد...
ماهی سیاه کوچولو
صمدبهرنگی
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
☘دیروز به پدرم زنگ زدم، هر روز زنگ می‌زنم و حالش را می‌پرسم.
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم
گفت: "بنده نوازی کردی زنگ زدی".
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.

دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود، شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته‌است.
گاز را شسته‌است، قاشق و چنگال‌ها و ظرف‌ها را مرتب چیده‌ است و...

وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود...
و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد..

امروز عصر با مادرم حرف می‌زدم ,
برایش عکس بستنی فرستادم .مادرم عاشق بستنی‌ست گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم .
برایم نوشت: "من همیشه به یادتم...چه با بستنی...چه بی بستنی".

و من
نشسته‌ام و به کلمه‌ی "خانواده" فکر می‌کنم،
که در کنارِ تمامِ نارفاقتی‌ها،
پلیدی‌ها و
دورویی‌های آدم‌ها و روزگار،
تنها یک کلمه نیست،
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است.
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق مثل خيسی زمين بعد از باران است،
اگر آفتاب نباشد زمين خيس می ماند ...
اما اگر آفتاب بتابد آب بخار می شود و ميرود.
اما قبل از رفتن چيز زيبايی خلق ميكند:
رنگين كمان...
پرسید: زمین خیس بماند بهتر است یا آدم رنگین کمان راببیند؟...
بعضی میگویند زمین اگر خيس بماند بارور می شود و از آن سبزه در می آيد.
بعضی می گویند رنگين كمان را ديدن به هر رفتنی میارزد...
اما عشق گاهی ....
مثل سيل می آيد و مثل سيل هم ميرود و همه چيز را با خودش می برد...

شاهدخت سرزمين ابديت
آرش_حجازی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

به فرو رفتن دود از دهنت ، خسّ و خس ات
به جدا کردن موهای سفید از بُرِس ات

به صدا کردن یک عشق فراموش شده
به تماس تو و یک گوشی خاموش شده

به شب پخش شده توی اتاق خفه ات
به همین نعش فرو ریخته در ملحفه ات

به دلت: برکه ی بی جوش و خروش افتاده
به خودت: این شبح در تله موش افتاده

به خودت: مرده ی در گور خودش جا نشده
به دلت: مین تکان خورده ی خنثی نشده

خانه ی درهم و یک مشت کتاب ولو ات
به خبرهای سر و ته زده از رادیو ات

به عرق کردن در رخوت شب بیداری
به علامت های جدی یک بیماری

وسط چاه به تعبیر خودت فکر نکن
به عوض کردن تقدیر خودت فکر نکن

تو همینی و همان تقویمت، خودکارت
با همان سیگار و اخم و کت وشلوارت

تو همینی و همان دلهر ه ی طولانی
با همان اخم فروریخته در پیشانی

تو همانی و همین خانه ی خاموش شده
تو همینی... یک آهنگ فراموش شده

تو همینی و همان سردردت، تشویشت
تویی و موی به هم ریخته ات ، ته ریشت

تو همانی و همین تنهایی، بی پولی
تو همانی با یک اندام معمولی !

تویی و بغض ترک خورده ی سنگین شده ات
تو همانی و همین خانه ی نفرین شده ات

تویی و اخم گره خورده به ابروی چپت
تویی و سوزش هر روز ه ی بازوی چپت

تو همانی و همین زندگی دود شده
تو همانی و همین پیله ی مسدود شده

تو همینی و همان وحشت بی فردایی
تو همانی و همین تنهایی... تنهایی ...
:cry:

حامد_ابراهیم_پور
آلن_دلون_لاغر_می_شد_و_کتک_می_خورد

 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


کشتی آماده ی حرکت است
بدو تا نرفته
هواپیما آماده ی پرواز
عجله کن
شاید به آن برسی
بدو تا قطار را از دست ندادی
اتوبوس و ماشین هم آماده ی رفتن اند
در همه ی عمر دوان دوان
زندگی کردی
برای عشق، کار، زندگی ات
نفس زنان
هنوز جوهر یکی خشک نشده
به سویِ آن دیگری دویدی
لحظه ای درنگ کن که دویدن دیگر بی جهت است
خاکی که در انتظارت است
جایی نمی رود

بیهوده_می_بارد_این_باران
عزیز_نسین
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شما مردها تکلیف تان با حس ها و بالا و پایین تنه تان روشن است.
از خودمان ایراد می گیرم.
از ما زن هایی که این قدر راحت در مقابل خواسته های خوب و بد شما وا می دهیم.
همیشه با دوستان فمینیستم سرِ این بحث می کنم که مقصر خودمانیم.
جایی که پدر، شوهر و برادر مجبورمان می کنند کاری خلاف میل باطنی مان انجام بدهیم حرفی نیست،
ولی خودمان هم در نقش مادر، جاری، دوست، مادرزن،
در حق دختر، عروس و دوست خودمان کم اجحاف نکرده ایم.
دعواهای کلیشه ای و تاریخی مادرشوهر و زن داداش با عروس خانواده که معمولا یک زن تنها را گوشه ی رینگ بوکس گذاشته اند
و تا می خورده زده اند، نمونه ی ظلم ما زن هاست به خودمان. از ماست که برماست...


بی نازنین
کیوان ارزاقی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

یک جورهایی برای محله شبیه قیصر بوده.
من ندیدم آن روزهاش را،
مادرم و زن های همسایه که می نشستند تو کوچه به سبزی پاک کردن یا کاموا شکافتن،
برای همدیگر تعریف می کردند.
حتی یک بار شنیدم خدیجه، دختر نادره خانم، هم دلش برای جعفر پَر می زده.
مادرم داشت برای آبجی بزرگم تعریف می کرد که تازه بزرگ شده بود اما انگار زیاد تو نخ این حرف ها نبود
و همین مامان را ترسانده بود که نکند دخترش را چیزخور کرده اند
و به هر بهانه ای سعی می کرد پای آبجی را به جمع کوچه نشینی های خودش و همسایه ها باز کند.
می گفت جعفر از آن پسر باغیرت ها بوده.
از آن هایی که وقتی بودند، بچه های کوچه بالایی و پایینی جرئت متلک انداختن به دخترهای محله را نداشتند.
:surprised:
می گفت کشتی می گرفته و حتی یادش می آمد« یه بار براش یه پارچه زده بودن پُر ِ تبریک . جایی مقام آورده بود شاید.»
مامان پی حرفش را گرفته بود که:
« من که سواد درست حسابی ندارم مادر، اما خوب یادمه مامانش تا یه ماه مثل طاووس تو کوچه راه می رفت و فخر می فروخت.»

تاول
مهدی افروزمنش
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زمان همه را به یکسان از پا می اندازد مثل آن درشکه چی که به اسب پیرش آنقدر
شلاق می زند تا در جاده بمیرد. اما تازیانه ای که به ما می زنند ملایمت
ترسناکی دارد. فقط چندتایی از ما می فهمیم که کتک خورده ایم...

چاقوی_شکاری
هاروکی_موراکامی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همیشه از جایی آغاز می‌شود که انتظارش را نداری.
یک مرتبه به خودت می‌آیی و می‌بینی وسط خاطره‌ای افتاده‌ای که تمام روزهای گذشته خواسته‌ای فراموشش کنی.
هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یادآوردنش وجود ندارد، باز یک روز با بهانه‌ای حتی کوچک، خودش را از گوشه ذهنت بیرون می‌کشد و هجوم می‌آورد به گذر دقیقه‌های آن روزت.

از "مرگ بازی"
اثر "پدرام رضایی زاده"
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه خوب بود اگر همه چیز رو میشد نوشت.
اگر میتوانستم افکار خودم را بدیگری بفهمانم،
میتوانستم بگویم...
نه یک احساساتی هست، یک چیزاهایی هست که نه میشود
بدیگری فهماند، نه میشود گفت، آدم را مسخره میکنند،
هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می کند.
زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
زنده_به_گور
صادق_هدایت
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

همیشه بعد از تاریکی نوره، باید توی اون تاریکی به راهت ادامه بدی، روشنایی در انتظارته...
درست مثل حرکت قطار توی یک تونل تاریک،
اگر بترسی و بیرون بپری، وسط راه و توی
تاریکی می مونی توی اون تونل،
ولی باید توی قطار بمونی و مسیر را تا آخر با
قطار طی کنی، بعدش روشنایی در انتظارته.
وسط تاریکی نپر...

رقص روی لبه تیغ
هان نولان
 

AvA-6586

کاربر فعال تالار حسابداری ,
کاربر ممتاز
ما زنان وقتی عاشق می شویم همه ی قلب و وجودمان را به مرد محبوبمان می سپاریم آنگونه همه زیبایی ها و لذات دیگر در رابطه با او معنا می یابند ..
اما شما مردان وقتی عاشق می شوید تنها قسمتی از قلب و وجود خود را در اختیار زن محبوبتان می گذارید ..
بقیه را برای موفقیتها و کسب قدرتها و خودخواهی خود نگه می دارید.
حرفی نیست
شاید اگر ما هم مرد بودیم چنین می کردیم اما آنچه از شما می خواهیم این است که آن قسمتی از قلبتان را که به ما سپردید
دیگر ملعبه هوسبازی هایتان نکنید، ما به همان سهم هر چند کوچک .. اگر زلال و اطمینان بخش باشد قانعیم ...


جان شیفته .. رومن رولان ...
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در زندگی هر کس يک نقطهء بدون بازگشت وجود دارد
و در موارد خيلی کمی نقطه ای است که ديگر نمی توانی جلوتر بروی،
وقتی به آن نقطه رسيديم...
تنها کاری که می توانيم بکنيم در آرامش پذيرفتن واقعيت است.
کافکا_در_کرانه
هاروکی_موراکامی
 

فاطمه یاس

عضو جدید
کاربر ممتاز
"مگذار كه عشق، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود !
مگذار كه حتی آب دادنِ گل‌های باغچه، به عادتِ آب دادنِ گل‌های باغچه بدل شود!
عشق، پیوسته نو كردنِ خواستنی‌ست كه خود پیوسته، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن.
تازگی، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق. چگونه می‌شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
احتیاط باید كرد. همه چیز كهنه می‌شود و اگر كمی كوتاهی كنیم، عشق نیز.
بهانه‌ها جای حسِ عاشقانه را خوب می‌گیرند..."

یک عاشقانه ی آرام
نادر ابراهیمی (نویسنده)
 

فاطمه یاس

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانم آباد در کتابش نوشته است: «نمی خواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم. عنوان «بنت الخمینی» و «ژنرال» به من جسارت و جرأت بیشتری می داد. اما از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود می ترسیدم. نمی توانستم فکر کنم چه اتفاقی ممکن است بیفتد. دلم روضه ی امام حسین می خواست. دوست داشتم یکی بنشیند و برایم روضه ی عصر عاشورا بخواند. خودم را سپردم به حضرت زینب...
وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آن ها تشر زدند که چرا جا باز می کنید و روی دست و پای هم نشسته اید؟ و با اسلحه هایشان برادرها را از هم دور می کردند. نگاه های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل های پرپشت و با لهجه ی غلیظ آبادانی، جواد [مترجم ایرانی عراقی ها] را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!
رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من می گن اسمال یخی، بچه ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت ما به سبیلمون قسم می خوریم. چشمی که ندونه به مردم چطور نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زن ها رو به اسارت می گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده...»


نام کتاب : من زنده ام
معصومه آباد(گردآورنده)
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


یِکبار دُزدکی با هَم رفتیم سینَما ...
و من دو ساعتِ تمام به جای فیلم، او را تَماشا کردم
دو سال گذشت ...
جیب هایَم خالی بود و من هنوز عاشقِ فروغ بودم، گرسنگی از یادَم رفته بود ...
یک روز فروغ پرسید: کِی ازدواج می کنیم؟
گفتم: اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو، باید به قَبض های آب، برق، تلفن،
قِسط های عقب افتادۀ بانک، تعمیرِ کولر آبی، بُخاری، آبگرمکن، اِجاره نامه و اِجاره
نامه و اِجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبالِ یک لقمۀ نان از کلّۀ سحر تا بوقِ سگ
و گرسنگی و جیب های خالی و خَستگی و کِسالت و تِکرار و تکرار و
تکرار و مَرگ فکر کنم ...
و تو به جای عِشق؛ باید دنبالِ آشپزی، خَیاطی، جارو، شُستن،
خرید و میهمانی و نِق و نوق بچه و ماشین لباسشویی و جارو برقی و اُتو و فریزر و فریزر و فریزر
باشی ...
هر دومان یَخ می زنیم ...
بیشتر از حالا پیشِ همیم؛ اما کمتر از حالا هَمدیگر را می بینیم، نمی توانیم ببینیم ...
فرصتِ حرف زدن با هَم را نداریم ...
در سیّالۀ زندگی دست و پا می زنیم، غَرق می شویم و جز دِلسوزی برای یکدیگر کاری از دست مان ساخته نیست ...
عِشق از یادِمان می رود و گرسنگی جایَش را می گیرد
:(
مصطفی_مستور

عِشق روی پیاده رو
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همیشه چهارشنبه را دوست داشته ام. شاید به این خاطر که چسبیده است به تعطیلاتِ آخرِ هفته.
اما عجیب این است که هرچه به سمت عصر جمعه میروم بیشتر دلم میگیرد.
انگار لذت خود تعطیلات از لذت انتظاری که در چهارشنبه برایشان میکشم کم تر است.
انگار لحظات قبل از خوشی ها از خود خوشی ها دلپذیرترند.
سه_گزارش_کوتاه_درباره_ی_نوید_و_نگار
مصطفی_مستور
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تمام سوء تفاهمات ناشی از زبان است،
تو می بایست در مورد افراد از روی
اعمالشان قضاوت کنی، نه از روی گفته هایشان، همیشه محاکمهء خود، از محاکمهء
دیگران سخت تر است. تو اگر توانستی در مورد خودت خوب قضاوت کنی، قاضی واقعی هستی...
شازده_کوچولو
آنتوان_دو_سنت_اگزوپری


 

فاطمه یاس

عضو جدید
کاربر ممتاز
این که می گفتند طرف سرش به سنگ خورده و آدم شده، مال قدیم ها بود. الان طرف سرش به سنگِ سیاه هم که بخورد، اول شهرداری را مقصر می داند که چرا این سنگ را از مسیر او بر نداشته، بعد کلی با خود سنگ دعوا می کند که مگر شعور نداری سرِ راه من سبز شده یی؟ بعد هم گوشی تلفن همراهش را از جیبش درمی آورد و از خودش، سرِ بادکرده اش و سنگ، عکس سلفی می اندازد، می گذارد در اینترنت و زیر آن می نویسد:
ـ من، سنگ سیاه، همین الان، یهویی.

نام کتاب : تراوشات یک ذهن آشفته
مجموعه طنز نوشته های بهروز واثقی
 

فاطمه یاس

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماری می ‏پرسد: «اینجا آب هست؟» ورنر به اتاق دیگر می ‏رود و سعی می‏ کند به بدن فون رامپل که روی تخت افتاده است، نگاه نکند. ورنر می‏ گوید: «تو بسیار شجاع هستی.»
ماری لاورا در حال نوشیدن آب، سطل را پایین می‏ آورد: «اسم تو چیست؟»
ورنر نامش را به او می‏ گوید و ماری لاورا می‏ گوید: «می‏دانی ورنر، وقتی بینایی ‏ام را از دست دادم، همه می‏ گفتند من شجاع هستم؛ هنگامی که پدرم رفت هم همه می‏ گفتند من شجاع هستم، اما این شجاع ‏بودن نیست. من چاره‏ دیگری ندارم. باید بلند شوم و زندگی ‏کنم. مگر تو این کار نمی‏ کنی؟»
ورنر می‏ گوید: «سال‏ها بود که این کار را نکرده بودم. اما امروز، شاید این کار را در برابر چشمان خودم انجام داده باشم.»


تمام نورهایی که نمی توانیم ببینیم
آنتونی دوئر (نویسنده)
[ بــرنـده ی جایـزه ی پـولـیـتـزر 2015 ]

 

فاطمه یاس

عضو جدید
کاربر ممتاز
من، اندوه خویش را با شادی‏ های مردمان عوض نمی‏ کنم و خوش ندارم اشکی که اندوه را از ژرفای وجودم جاری کرده، مبدل به لبخند شود. آرزو دارم زندگی ‏ام، اشکی باشد و لبخندی؛ اشکی که دلم را صفا بخشد و اسرار و پیچیدگی ‏های حیات را به من بیاموزد؛ اشکی که با آن، شریک اندوه دل سوختگان گردم؛ و لبخندی که سرآغاز سرور و شادمانی ‏ام باشد. می ‏خواهم، در اشتیاق، بمیرم؛ اما با دلمردگی زنده نباشم. دوست دارم ژرفای وجودم، تشنه‏ ی محبت و زیبایی باشد، ...


اشک و لبخند
جلد ۳ آثار جبران خلیل جبران
جبران خلیل جبران(نویسنده)
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

من خودم فقط یک نفر را می شناختم که میتوانستم در حضورش گریه کنم، آن هم ماری بود، و نمیدانستم که آیا معشوقه پدرم نیز از همین خصوصیت ماری بهره می برد یا نه . او را تنها یک بار دیده بودم. به نظرم زنی زیبا، با محبت و به شکلی ساده لوح می آمد، اما درباره اش زیاد شنیده بودم. اقوام ما او را شخصی پول پرست توصیف می کردند، اما قوم و خویش های ما هرکسی را که به خود جرات می داد بگوید هر انسانی گاه و بی گاه نیاز به غذا، نوشیدنی و یا کفش دارد، فردی پول پرست می
دانستند. از نظر آن ها کسی که سیگار، حمام، آب گرم، گل و مشروب را لازمه زندگی بداند، شایستگی آن را دارد که به عنوان یک 'اسراف کار دیوانه' نامش در تاریخ ثبت شود.
بخشی از کتاب عقاید یک دلقک"
اثری از هانریش بل
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رویا برای همه ما وجود دارد و لو اینکه هیچکدام آن را درک نمی کنیم معهذا
رفتارمان طوری است که گویی در هنگام خواب هیچ واقعه عجیب وجالبی برایمان روی
نداده باشد. واقعه ای که حداقل در مقایسه با فعالیت روانی ارادی و منطقی ما در
هنگام بیداری کاملاً عجیب به نظر می رسد.
بیشتر رویاهای ما یک صفت مشترک دارند و آن اینکه از قوانین منطقی هنگام بیداری
پیروی نمی کنند. مقولات زمان و مکان در رویا نادیده گرفته می شوند.

زبان_از_یاد_رفته
اریک _روم
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
در قهوه خانه ساده بالای کوه ؛ سفارش املت دادیم ...
کنار دست قهوه چی نوشته بود : " ما را در فیــسبـــوک ملاقات کنید "
فکر کردم ، در کجای دنیا میشود اینچنین املت خوشمزه و نان لواشی پیدا کرد ، که فروشنده اش هم تا این حد به روز باشد ؟
تجربه میگوید : هیچ کجا …
هنگام برگشتن ...
خانمی با مانتو و روسری و ظاهری مرتب در حال فروختن گل بود ،
آنقدر ظاهر با کلاسی داشت که برای خرید گل پنجره را باز کردیم ،
شخصیت با وقاری داشت ،
وقتی گفتیم : به شما نمی آید گل بفروشید ؛ با کلامی تکان دهنده گفت : " بی کس هستم ؛ اما ناکس نیستم ؛ زندگی را باید با شرافت گذروند "
کجای دنیا میتوان این سطح از فلسفه و حکمت را ؛ در کلام یک گلفروش یافت ؟
به خانه که رسیدیم ؛ همسرم یادش افتاد چیزهایی را نخریده است،
به سوپری نزدیک خانه رفتم و خرید کردم ، دست کردم دیدم کیفم همراهم نیست ،
گفتم : ببخشید پول نیاوردم، میروم بیاورم و در حالیکه مبلغ کالایی که خریده بودم کم نبود،
مغازه دار با اصرار گفت : " نه آقا قابل شما رو نداره ببرید " و با کلامی جدی و قاطع کالا را به من داد
تشکر کردم و در راه خانه فکر کردم :
کجای دنیا چنین اعتمادی به یک غریبه وجود دارد؟
تازه پول را هم که آوردم فروشنده با تعجب گفت : آخه چه عجله ای بود؟
شب در حالیکه پشت لپ تاپم داشتم کار میکردم، یکباره صدای آکاردئون یکی از ترانه های خاطره انگیز را سر داد.
در کوچه نوازنده ای با زیباترین حالت و مهارتی خاص مینواخت.
به دنبال صدا رفتم و پنجره را باز کردم.
یکی آمد و به او نزدیک شد و گفت : از طبقه هشتم آمدم پایین فقط بخاطر این ملودی قشنگی که میزنی.
با رضایت پولی به او داد و رفت…
حساب کردم دیدم پولی که در این کوچه گرفت را اگر در ده کوچه گرفته باشد، درآمد ماهانه خوبی دارد.
در کجای دنیا کسی میتواند در کوچه ای چنین سرود دلنشینی را بخواند ؟
من جایی ندیده ام.
میتوان همه رخدادهای بالا را منفی دید.
چرا باید خانمی با وقار گل بفروشد ؟
چرا فردی که به کامپیوتر وارد است باید بالای کوه املت درست کند ؟
چرا باید نوازنده ای ماهر در کوچه بنوازد ؟
و از این دست نگاههای منفی که خیلی ها دارند ...
اما هیچ راه حلی هم ندارند که مثلا این مرد اگر در کوچه ننوازد، چه مشکلی حل خواهد شد؟
و آیا نگاههای منفی ما کمکی به حل مشکلات دنیا میکند؟
من هر چه را دیدم مثبت میدیدم.
بعضی از ما چیزهایی را برای خودمان ذهنی کرده ایم در حالیکه در عمل وجود ندارند،
و آنچه را نیز که وجود دارد، چشم ما نمی بیند و ذهن ما درک نمیکند.
مثلا ...
آدمها را به دو گروه باکلاس و بی کلاس تقسیم کرده ایم
ماکسیما ؛ پرادو و بنز با کلاس ؛ و پیکان و پراید بی کلاسند
حالا در جاده گیر کنید ؛ به هردلیل ...
چه تمام شدن بنزین ؛ چه خرابی ماشین …
امتحان کنید حتی یک ماکسیما و پرادو و بنز بخاطر کمک به شما توقف نمیکند ،،،
و اگر کسی به کمکتان بیاید یا پیکان دارد یا پراید یا وانت …
کدام با کلاس ترند؟
میتوانید ...
به رخدادهای یکروز عادی از زندگی متفاوت فکر کنید
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من رمز خوشبختی واقعی را چشیده ام، باید حال را دریابی، نه اینکه همیشه افسوس گذشته را بخوری و فکر آینده باشی.
باید قدر لحظاتی را که در اختیار داری بدانی. مثل کشاورزی: آدم، هر می تواند در یک زمین پهناور بذر بپاشد، همین می تواند کشاورزی خود را به یک قطعه کوچک محدود کند.
من هم میخواهم کشت و کارم را به یک قطعهء کوچک محدود کنم. میخواهم از لحظه لحظهء عمرم لذت ببرم و بدانم که دارم لذت میبرم...اگر روزی شوهر و دوازده فرزندم را از دست بدهم، صبح روز بعد با لبخند بیدار میشوم و دنبال شوهر دیگری میگردم.
:surprised::surprised::surprised:
بابا_لنگ_دراز
جین_وبستر
 
بالا