یک جرعه کتاب..

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
#ریشه_ضرب_المثل

جواب ابلهان خاموشی است

ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری، جلوی قهوه‌خانه‌ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه‌خانه نشست تا غذایی بخورد.

خرسواری هم به آنجا رسید، از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.

شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چراکه خر تو از کاه و یونجه او می‌خورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را می‌شکند.

خرسوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد. خرسوار گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.

شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.

صاحب خر، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.

قاضی سؤال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود، هیچ‌چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت: این مرد لال است .........؟

روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف می‌زد....

قاضی پرسید: با تو سخن گفت .......؟ چه گفت؟

صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را می‌شکند....... قاضی خندید و بر دانش ابوعلی سینا آفرین گفت.

قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!

ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به #مثل تبدیل شد: "جواب ابلهان خاموشی ست"

#امثال_و_حکم
#علی_اکبر_دهخدا
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
توی یک فرش‌شویی در خیابان خاوران بمب زده بودند و عمل نکرده بود. رفتیم بمب را در آوردیم، همه چیز درست بود ولی خرج کمکی آن را نزده بودند. ما فُرمی ‌داشتیم که باید بعد از خنثی کردن بمب پر می‌کردیم.
توی فرم نوشته بود: چرا بمب عمل نکرده؟ گاهی وقت‌ها واقعاً دلیلی پیدا نمی‌کردیم. اوایل جلویش خط می‌کشیدیم و گاهی وقت‌ها هم می‌نوشتیم: خدا خواسته...

عمل نکردن این بمب‌ها طبیعی نبود، ذهنم درگیر بود. در راه برگشت به تهران توی همین فکرها بودم. رفتم دفتر ستاری، فرمانده نیروی هوایی. به ستاری گفتم: یه اتفاقی افتاده که خیلی عجیب و غریبه! هشت تا بمب بوده که دوتاش عمل کرده، من الان 6 ست فیوز دارم. تفسیر دقیقش اینه که این پین‌ها رو نکشیدن و روشون مونده!

قرار بود قضیه بین ما بماند. تا یک مدت طولانی بمب‌ها این طوری بودند. افتادیم دنبال این که این هواپیماها از کجا می‌آیند. فهمیدیم که این هواپیماها از پایگاه شعیبیه عراق می‌آیند. به این نتیجه رسیدیم که یک گروه بزرگ در این پایگاه دارند کاری می‌کنند که این بمب ها عمل نکند. در یک فاصله 30 تا 40 روز این اتفاق در جاهای مختلف کشور تکرار شد!

تا این‌که در یکی از سخنرانی‌های رسمی، یکی از مسئولان کشور آمد و قضیه را اعلام کرد! گفت: اسلام این قدر نفوذ کرده که ما توی پایگاه‌های هوایی عراق فلان می‌کنیم، بهمان می‌کنیم، کاری می‌کنیم که بمب‌هایشان عمل نمی‌کند!
از آن به بعد این اتفاق عمل نکردن، نیفتاد. دیگر پین بمب‌ها روی‌شان نبود.

سه چهار ماه بعد، پالایشگاه اصفهان را بمباران کردند. بچه‌های ما هم یک میراژ عراقی اف – 1 را زدند. خلبانش هم با صندلی اجکت کرده بود. هواپیما از شعیبیه آمده بود. کنجکاو شدم بروم و آن خلبان عراقی را ببینم.
به مترجم گیر دادم ماجرای بمب‌های عمل نکرده را بپرسد. خلبان گفت‌: من نمی‌دونم چی شده ولی چند وقت پیش، صدام یه گروه خیلی زیادی رو توی پایگاه ما اعدام کرد! یه گروه بزرگی رو به جرم خیانت و توطئه علیه صدام اعدام کردند. ظاهراً این‌ها گروهی در ارتش عراق بودند که دست به دست هم داده بودند و این کار را می‌کردند. به نظرم حدود 70 نفر در آن ماجرا اعدام شده بودند.

مدتی بعد، یک روز ستاری را در پایگاه خودمان دیدم و گفتم: مگر قرار نبود آن موضوع بین خودمان بماند؟ گفت: من توی شورای امنیت ملی این موضوع را مطرح کردم، آن وقت این خبر فوق سری رو آوردن توی سخنرانی جلوی همه مردم گفتن!
با آن اعلام توی سخنرانی، آن‌ها هم لو رفته بودند و اعدام شده بودند و قضیه هم تمام شده بود.

یکی از ساده‌ترین حدس‌ها این بود که آدم‌های آن گروه، این پین‌های ضامن را از یک جایی می‌آوردند یا اضافه داشتند. همان پین‌های اضافی را تحویل واحد عملیات می‌دادند که یعنی ما تحویل دادیم ولی در مسلح کردن بمب استفاده نمی‌کردند.

یعنی آدم‌هایی بودند که دل‌شان نمی‌خواست بجنگند. واقعاً خیلی وقت‌ها عراقی‌ها نمی‌جنگیدند، حالا به هر انگیزه‌ای که بود.
به هر صورت پرونده آن ماجرا هم خیلی تلخ تمام شد
مجتبی فرد_
برداشتي از كتاب حرفه اي
خاطرات جواد شريفي راد به كوشش مرتضي قاضي
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میزان اهمیت ما به شکم و مغزهامون از مقایسه تعداد کتابسراها و کبابسراهای شهرمون مشخص میشه ...

افسوس قضیه در اینه که بیشترین جایی که ما به مغز اهمیت می دیم تو کله پاچه فروشیه اونم نه برای فکر کردن بلکه برای خوردن !

#گیله_مرد
#بزرگ_علوی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جرأت کنید راست و حقیقی باشید. جرأت کنید زشت باشید! اگر موسیقی بد را دوست دارید، رک و راست بگویید. خود را همان که هستید نشان بدهید. این بزک تهوع انگیز دورویی و دو پهلویی را از چهره روح خود بزدایید، با آب فراوان بشوئید...!

ژان کریستف/ رومن رولان
مترجم: م. ا. به‌آذین
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاد بودن از آن مقوله هایی ست که آدم به تنهایی از پس اش بر نمی آید.
باید کسی یا کسانی باشند که تو را از حصار فکر و شکنجه ی بیخودی و باخودی بیرون بکشند و پرتابت کنند به دنیای رهایی و بیخیالی، و در تو انگیزه ایجاد کنند.
چیزی شبیه به دوست داشتن است.
باید کسی از آن ته ته های وجودت بیرون بکشدش.
من هرگز نمی توانم عاشق یک تکه سنگ باشم.
اما بارها با یک گلبرگ شقایق حرف ها گفته ام.
برای شاد بودن "حتما" باید کسی باشد تا احساست را قلقلک دهد.

??????شیما سبحانی
?????? من از چهل سالگی می ترسم
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من فکر می‌کنم موقعیت‌هایی در زندگی پیش می‌آید که انسان باید سکان کشتی خود را به دست جریان سرنوشت بسپارد، درست مثل اینکه قدرت مقابله در برابر امواج آن را ندارد ...
در این صورت ممکن است خیلی زود متوجه شود که جریان آب رودخانه، به نفع او بوده است. این موقعیت را تنها خود او درک می‌کند. ممکن است شخص دیگری صحنه را ببیند و فکر کند که کشتی در حال غرق شدن است، غافل از اینکه هرگز آن کشتی چنین ناخدای استوار و محکمی نداشته است!

#دخمه
#ژوزه_ساراماگو
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭﻩ ﺍﺵ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎي شاد و باهوش بهترند . ﺁﻥ ها كه ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ﺳﻔﺮ، ،
، ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ #ﺑﺎﺷﮕﺎﻩ ﻭﺭﺯﺷﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﻡ ﻧﮕﻪ ﻣﯽ
ﺩﺍﺭﻧﺪ ؛ ﺁﻥ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻧﺪ، ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺷﻨﺪ، #ﻋﺸﻮﻩ ﮔﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﮐﻪ
ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻧﺪ، ﻣﻌﺸﻮﻕ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ.

ﻣﺎﺩﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﺸﻘﺎﺏ ﻏﺬﺍ ﻭ ﯾﮏ ﺩﯾﮓ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ،
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ، ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﻨﺎﻩ
ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺁﻭﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ : "ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺭﯾﺨﺘﻢ"!
ﻣﺎﺩﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﻼﯾﻖ ﺷﺨﺼﯽ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ، ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺳﺎﺯ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻬﻨﺴﺎﻟﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺁﺷﻨﺎ ﻭ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ
ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﻭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺭ ﭼﺎﺭﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﻏﻤﺒﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻨﺸﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻫﺎﯼ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﻣﻼﻝ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻠﻪ ﺍﺯ ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭَﺝ ﻧﺰﻧﻨﺪ .... ﺁﻥ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎﯼ ﮐﻤﯿﺎﺑﯽ ﮐﻪ
" ﺯﻧﺪﮔﯽ" ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﻢ " ﺯﻧﺪﮔﯽ" ﮐﻨﻨﺪ، ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﻨﺪ،
ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﻨﻨﺪ، ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ تا بزرگ شوند.مادرباشیم نه معلمی سخت گیر
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر تو ثروتمند باشی، سرما یک نوع تفریح می شود تا پالتو پوست بخری، خودت را گرم کنی و به اسکی بروی...
اگر فقیر باشی بر عکس، سرما بدبختی می شود و آن وقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف متنفر باشی؛ کودک من! تساوی تنها در آن جایی که تو هستی وجود دارد، مثل آزادی... ما تنها توی رحم برابر هستیم...

#نامه_به_کودکی_که_هرگز_زاده_نشد
#اوریانا_فلاچی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پسر 8 ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد.

روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم.
در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد.

مسابقه ی دوم آغاز شد.
او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد.

برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.

پسرم خنده ی معصومانه ای کرد و گفت:
مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه.
کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:
من یک مدال بردم اما دوستم نیکولاس هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد. برای همین گذاشتم او اول بشود.

پرسیدم: پس چرا چهارم شدی؟
خندید و جواب داد:
آخه نیکولاس میدونه من دونده ی خوبی هستم.
اگر دوم می شدم همه چیز را می فهمید. حالا می توانم بگم پایم پیچ خورد و عقب افتادم.
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند . مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد !

* برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا میکند

* اما مرد شیاد نپذیرفت ، بعد از اتمام حجت معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد

* بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تامعلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند

در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار ، چه می شود !

شیاد به معلم گفت : بنویس " مار " معلم نوشت : مار نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاك کشید . و به مردم گفت : شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است ؟

* مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او راکتک زدند و از روستا بیرون راندند!

* اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم ، بهتر است با زبان ، رویکرد و نگرش خود آنها ، با آنها سخن گفته شود !!!!
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدم رؤیایی، خاکستر رویاهای گذشته‌اش را بیخودی بهم می زند، به این امید که در میانشان حداقل جرقهٔ کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند، تا این آتش احیا شده قلب سرمازدهٔ او را گرم کند و همهٔ آن‌هایی که برایش عزیز بودند، برگردند...

#شبهای_روشن
#فیودور_داستایوفسکی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
❄️


شايد دير شود !
به هر دليلِ ندانمی!
شايد ، همين حالا كه يادش در تو می وزد ، دارد دير می شود...
از كجا معلوم ، شايد قرارِ خدا به بردن آنهاييست كه زيادی دلواپسشان می شويم!
شايد خدا دارد نگرانی ها را كم می كند!
اما سهم ما چيست؟
شايد پرسيدن ها و ديدن ها و دوست داشتن ها ، شايد ما بايد خيالِ خدا را راحت كنيم كه جايی برای نگرانی نيست...
ما اينجا حواسمان به هم هست!
تو سايه كن تا ما در آن نفسی تازه كنيم...
نميدانم شايد !
الهی نگران كسی نشوی ، نشوم، نشويم!

#صابر_ابر
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است.
تنها کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد می تواند حد اعلای خوشبختی را نیز درک کند.
میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است.
پس زندگی کنید و خوشبخت باشید. هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده انسان را آشکار کند، همه شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود: صبر، امید...

📚 #کنت_دو_مونت_کریستو
#الکساندر_دوما
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هرکدام از ما چیزی را که برایش باارزش بوده از دست می‌دهد. موقعیت‌های از دست رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم به‌دست بیاوریم... این بخشی از آن چیزی است که معنی‌اش زنده بودن است. اما درون سرمان اتاق کوچکی است که آن خاطرات را در آن نگه می‌داریم. اتاقی شبیه قفسه‌های توی این کتابخانه و برای درک عملکرد قلبمان باید مدام کارت‌های مرجع جدید درست کنیم. باید هر چند وقت یک بار چیزها را گردگیری کنیم. آن‌ها را هوا بدهیم، آب گلدان را عوض کنیم.

#کافکا_در_کرانه
#هاروکی_موراکامی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منظره ویرانی آدم ها غم انگیزترین منظره دنیاست. ببینی کسی مثل طاوس می رفته، حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته.

#همنوایی_شبانه_ارکستر_چوبها
#رضا_قاسمی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دکتر : بعضی وقتا احساس افسردگی می کنم.
این حس منو می ترسونه.
قاضی : نمی تونی با دارو کنترلش کنی؟
دکتر : ترجیح میدم بدون دارو این کارو بکنم.
قاضی : پس توام به دارو اعتقاد نداری دکتر!
دکتر : مگه تو به عدالت اعتقاد داری؟!


دیالوگی ماندگار از کتاب
"سپس هیچکدام باقی نماندند"

??????"آگاتا کریستی"
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی بسیار آهسته از شکل می‌افتد و تکرار و خستگی بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می‌کند. باید بسیار هشیار باشیم و نخستین تلنگرها را به هنگام و حتی قبل از آن که ضربه فرود آید احساس کنیم. هرگز نباید آن روزی برسد که ما صبحی را با سلامی محبانه آغاز نکنیم. خستگی نباید بهانه‌ای شود برای آن که کاری را که درست می‌دانیم، رها کنیم و انجامش را مختصری به تعویق اندازیم.... ما باید تا آخرین روز زندگی‌مان -که این‌گونه به دشواری برپا نگهش داشته‌ایم- تازه بمانیم.

#چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
#نادر_ابراهیمی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدم‌های مبتلا به رنجی عمیق وقتی که شاد هستند رنجشان فاش می‌شود: طوری به شادی می‌چسبند که انگار از سرِ حسد می‌خواهند بغلش کنند و خفه‌اش کنند.

#یادداشتها
#آلبر_کامو
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهی باید به دور خود دیوار تنهایی کشید، نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی، بلکه ببینی چه کسی برای دیدنت دیوار را خراب می‌کند!

#دستهای_آلوده
#ژان_پل_سارتر
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و گفت:
اگر دوزخ را به من بخشند
هرگز هیچ عاشق را نسوزم
از بهر آنکه عشق
خود، او را صد بار
سوخته است...

#عطار_نیشابوری
#تذکرة_الاولیا
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدم ها کوله‌ باری از خاطراتِ خوب و بد را با خود جابجا می‌‌کنند بدون اینکه واقعا بدانند با آنها چه باید کرد

در واقع، یادگاری‌ها ارزشمند‌ترین دست آورد‌های زندگی‌ ما هستند

خاطرات را باید روی طاقچه گذاشت، تا کنارِ شمع دانی‌‌های نقره بدرخشند و بی‌ اختیار یادِ آینه را زنده کنند

خاطرات را باید در گلدان‌های پشتِ پنجره کاشت، تا انتظار رنگِ تازه‌ای به خود بگیرد و بازگشت، رنگِ تازه تری
خاطرات را باید نوشت. آنها را باید نوازش کرد. خاطرات نیاز به لمسِ مهربانِ انگشتانِ ما دارند و این را کمتر کسی‌ می‌‌داند.

اصلا باید با خاطرات خوابید. چه فرق می‌کند صبح روی بالشت ردِّ پای کدام اتفاق باشد؟ همین که چشمانت را به روز باز می‌‌کنی‌ و یادت میاید که یک وقتی‌، جایی‌، با کسی‌ که دوستش داشتی، لحظه‌ای به یاد ماندنی را ساخته‌ای، همین آغوشت را گرم می‌‌کند حتی اگر به طورِ دردناکی خالی‌ باشد...

📚 در خانه ی ما عشق کجا ضیافت داشت

#نیکی‌_فیروزکوهی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
‍ آدم‌ها با دلایلِ خاصِ خودشان به زندگی‌ ما وارد میشوند
و با دلایلِ خاصِ خودشان از زندگی‌ِ ما می‌‌روند
نه از آمدن‌ها زیاد خوشحال باش،
نه از رفتن‌ها زیاد غمگین
تا هستند دوستشان داشته باش
به هر دلیلی‌ که آمده اند
به هر دلیلی‌ که هستند
بودنشان را دوست داشته باش...
بی‌ هیچ دلیلی‌
شادمانی‌های بی‌ سبب،
همین دوست داشتن‌هایِ بی‌ چون و چراست❤️

#نیکی‌_فیروزکوهی

?????? در خانه ما عشق كجا ضيافت داشت
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ادوارد هشتم بزرگترین پادشاهی جهان رو داشت، اون به هشتادو چند سالگی فکر می کرد.
هشتادوچند سالگی وقتیه که هر چیزی معنای واقعی خودش رو پیدا می کنه، جای چشم زیبا رو نگاه می گیره، جای لب های غنچه رو لبخند و جای دست های لطیف رو نوازش.

ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمی تونست ملکه بشه رها کرد. جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور ودراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش، تا حالا به هشتادوچند سالگی فکر کردی؟

اگه پیر بشی و اونی که می خوای کنارت نباشه،
جای همه چیز خالیه، خالیِ خالی...

?????? قهوه سرد آقای نویسنده
#روزبه_معین
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر آشنایی تازه اندوهی است.
مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان.
هر سلام،
سرآغاز دردناک یک خداحافظی ست...

#نادر_ابراهیمی
?????? #لئونید_افرمو
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در روايت آمده است: لاتَنْظُروا الى‏ طولِ رُكوعِ الرَّجُلِ وَ سُجودِهِ هيچ وقت به طول دادن ركوع و سجود شخص نگاه نكنيد؛ يعنى ركوع‌هاى طولانى و سجودهاى طولانى شما را گول نزند، ممكن است اين از روى عادت باشد و اگر ترک كند وحشت كند. اگر مى‌خواهيد بفهميد اين شخص چگونه آدمى است، در راستی ها و امانت‌ها امتحانش كنيد چون امين بودن عادت بردار نيست، راست گفتن عادت بردار نيست برخلاف نماز خواندن.

#اسلام_و_نیازهای_زمان
#استاد_مطهری
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من از سگ نمی ترسیدم.
یعنی مدت ها بود که دیگر نه از دیدنش وحشتی داشتم و نه از لمس کردنش اکراه.
رسیدن به این مرحله البته آسان نبود.
در فرهنگی که من با آن بار آمده بودم،
سگ موجودی بود نجس،که کمترین تماس با او باعث آلودگی میشد و تا غسل نمی کردی برای خودت هم قابل تحمل نبودی.
از این گذشته سگ موجودی بود که اگر کسی را می خواستند طلسم کنند به قالب او درش می آوردند.
اشخاصی هم بودند، البته،که از بسیاری گناه،پس از مرگ،روحشان در بدن سگ حلول می کرد.
با این نوع تربیت، کنار آمدن با سگ ها البته آسان نیست.
حتی اگر مدت ها باشد که به هیچ چیز و از جمله به این چیزها اعتقاد نداشته باشی.

#همنوایی_شبانه_ارکستر_چوبها
#رضا_قاسمی
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک عاشقانه ی ارام نادر ابراهیمی

همه جملاتش زیباست - تا صفحه 37 ک من خوندم این قسمت بیشتر به دلم نشست


زن بردن این روزها جرأت میخواهد و این گیلک افتاده - هیچ چیز ب جز یک قفسه کتاب و یک سر دردمن ندارد حالا ... باید بیاید و ببیند ک چخ جرعتی نشان داده ک ---به چشم پدری باغ را به کوچه ما آورده ... به چشم پدری....

عسل می خندد : چشم آن کس ک می بیند مهم نیست پدر --روح ان کس ک دیده می شود مهم است - همه کس را ک نمی شود وا داشت به چشم پدری یا مادری نگاه کنند -- اما خورشید
اگر واقعا خورشید باشد -همه خیره چشمان بد نگاه را کور می کند -پدر!!
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سعی کردم به پدر و مادرم توضيح دهم كه زندگی یک هدیه مسخره است.
اول زندگی، به این هدیه ارزش زیادی می دهیم؛ تصور می کنیم می توانیم زندگی جاودانه ای داشته باشیم.
سپس آن را کم ارزش می دانیم. به نظرمان زندگی، گند و کوتاه می آید و حتی می خواهیم آن را دور بیاندازیم.
و در نهایت می فهمیم که زندگی، هدیه نیست بلکه فقط یک امانت است.
پس سعی می کنیم لیاقت زندگی را داشته باشیم.من که صد ساله ام، مي دانم از چه صحبت می کنم.
آدم هرچه پیرتر می شود، قدر زندگی را بیشتر می داند.
باید هنرمند دقیقی باشیم.
هر آدم ابلهی می تواند در 10-20 سالگی از زندگی لذت ببرد ولی در 100 سالگی،زمانی که انسان قادر به حرکت کردن نیست، باید از هوش و ذکاوتش بهره بگیرد.

?????? #اسکار_و_بانوی_صورتی_پوش
#اريك_امانوئل_اشميت
 

Similar threads

بالا