یک جرعه کتاب..

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
♦️زمستان بود. جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم.
سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم. فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم:"می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم"
و خدای من!
مدت ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را می جویدم و راست می افتاد توی معده ام. معده ام می گفت: متشکرم! متشکرم! متشکرم!

مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم می زدم که سرو کله ی دو نفر پیدا شد.
یکیشان به آن یکی گفت: خدای بزرگ!
طرف مقابل پرسید: چه شده؟
اولی گفت: آن یارو را دیدی چه وحشتناک ذرّت میخورد!

بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرّت ها لذت نبردم.
به خودم گفتم: منظورش از وحشتناک چه بود؟!!
من که توی بهشت سیر می کنم...

گاهی به همین راحتی با یک کلمه، یک جمله، یک نیشخند یا حالتی از یک چهره می توانیم مردم را از بهشت خودشان بیرون بکشیم و این واقعاً بی رحمانه ترین کاری ست که انجام می دهیم!!!

#چارلز_بوکوفسکی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قانون پنجم: کیمیای عقل و کیمیای عشق بسیار متفاوت اند. عقل محتاط است و هر قدمی را با ترس و احتیاط بر می دارد و هر آن با جمله ی «مراقب باش!» هشدار می دهد.
اما عشق! عشق مگر چنین است؟!
فقط می گوید خود را رها کن، بگذار و بگذر! عقل به آسانی از پا نمی افتد، عشق اما خود را خراب و ویران می کند.
و می دانی؟ خزائن و گنج ها همیشه در میان خرابه ها یافت می شوند! هرچه هست، در دلی خراب و ویران شده است!

#ملت_عشق
#الیف_شافاک
 

reza_19933

عضو جدید
اگر ندانیم که میمیریم طعم زنده بودن را نمیتوانیم بچشیم و بدون دریافت شگفتی شگرف زندگی ، تصور مرگ نیز ناممکن است.

دنیای سوفی
یوستین گردر
ترجمه حسن کامشاد صفحه ۱۵
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
#چهل_قانون_عشق

?????? قانون اول:
کلماتی که خداوند را با آن توصیف می کنیم، آیینه ای ست که می توانیم خود را در آن ببینیم.
اگر با نام خدا ابتدا موجودی به ذهنت می آید که باید از او ترسید یا خجالت کشید، در آن صورت ترس و شرم بر فضای درونت حاکم است.
ولی اگر با نام خدا در ابتدا عشق و رحمت و شفقت احساس می کنی، بدان معنی است که این صفات در درون تو نیز به میزان زیاد موجود است.

#الیف_شافاک
از کتاب: ملت عشق
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
#چهل_قانون_عشق

?????? قانون دوم:
رفتن در راه حق، کار دل است نه کار عقل. میزانت همیشه دل باشد نه عقل. از کسانی باش که نفس خود را می شناسند نه از آنها که نفسشان را انکار می کنند!

#الیف_شافاک
از کتاب: ملت عشق
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
#چهل_قانون_عشق

?????? قانون سوم:
قرآن در چهار سطح می تواند خوانده شود.
سطح اول، معنای ظاهری است، بعد از آن معنای باطنی.
سوم، باطنِ معنای باطنی است و ‌چهارمین سطح چنان عمیق است که کلمات برای بیان کردنش بی کفایت اند!

#الیف_شافاک
از کتاب: ملت عشق
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فکر می کنم هنر اصلی هنر فاصله هاست
زیاد نزدیک به هم می سوزیم
و زیاد دور یخ می زنیم.
باید یادبگیریم جای درست
و دقیق را پیدا و همان جا بمانیم...


?????? دیوانه وار
?????? کریستین بوبن
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدم ها همه چیز را همین طور حاضر و آماده از مغازه ها می خرند،
اما چون مغازه ای نیست که دوست معامله کند، آدم ها مانده اند بی دوست.

گفت: تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن
پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
گفت: یعنی ایجاد علاقه کردن و این چیزی ست که این روزها پاک فراموش شده.
پرسید: راهش چیست؟
گفت: باید صبور باشی... خیلی صبور.

??????شازده کوچولو
آنتوان دوسنت اگزوپری
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق وفقرکه با هم قاطی شوند،گناه بشریت را می شورد.معصومیت هراسانی میشود که اگر به استثغا برسدبا هیچ چیزی نمیتوان معامله اش کرد.
#تماما مخصوص- عباس معروفی#
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می دانی مامان؟تقدیرهمیشه در راه است مثل گلوله ای که زندگی به سوی خودش شلیک میکند.آدم بی آنکه بداند حائل میشود.وقتی تقدیر بر سینه اش نشست آرام می گیرد.ولی من آرام نمیشدم.
#تمامامخصوص#عباس معروفی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هرکسی از جنگ یک چیزش را میبیند.به نظر من در هرجنگی باید به دوچیز نگاه کرد ؛یکی به کفش مردم ودیگربهدندان بچه ها.
#تماما مخصوص-عباس معروفی#
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هنوز هم باور نمیکردم که پری دوست داشتنیم را به قتلگاه کشانده ام .دختری بیگانه از سیاست وجنگ ،دختری پراز زندگی وآشوبی از سکوت،کم حرف کسی که با نگاه زندگی میکرد وبا نگاه زیباترین کلمات رانثارم میکرد .......
#تماما مخصوص-عباس معروفی#
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و البته که باید احتیاط کرد. در گفتن؛ بیش از شنیدن. برای جلب شادی یا خشنودی محبوبی که معشوق نیست؛ عشق و عاشقی را نباید به پایش سر برید. "دوستت دارم" را نباید لقلقه ی زبان کرد. "عاشقت هستم" را نباید نقل و نبات کرد و بر سر این و آن پاشید.
و بیش از هر کلمه ای؛ باید از همیشه ها و هرگز ها و هیچ وقت ها و هیچ کجاها پرهیز کرد. از این "همیشه با تو می مانم" ها و "هرگز ترکت نمی کنم" ها که "ه" آغازشان با چشم حیران و متعحب؛ به آدم هایی می نگرد که مقید به زمان و مکان اند؛ اما فراتر از زمان و مکان وعده می دهند و باور و اعتماد را به سخره می گیرند.

دالِ دوست داشتن | #حسین_وحدانی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
‍ ‍پناهنده شدنِ آهو به حرم امام رضا علیهالسلام
ابومنصور بن عبدالرّزاق گفت :
من در اوانِ جوانى، نسبت به كسانى كه به زيارت قبر حضرت رضا(علیه السلام) مى‌رفتند، خيلى بدبين بودم و با آن‌ها دشمنى مى‌نمودم؛ و به همين خاطر، با خودم عهد بسته بودم كه زوّار آن حضرت(علیه السلام) را اذيّت كنم؛ به گونه‌اى كه سر راه زوّار را مى‌گرفتم و متعرّض آن‌ها مى‌شدم و پول و اسباب آن‌ها را مى‌گرفتم و آن‌ها را برهنه مى‌كردم.
روزى به عنوان شكار، بيرون آمده بودم كه ناگاه آهويى را از دور ديدم؛ پس، سگ تازىِ خود را براى صيد آهو فرستادم؛ و تازى،
آن آهو را تعقيب كرد.آهو متوجّه تازى گرديد و به ديوارى كه بر دور قبر حضرت رضا(علیه السلام) بود، پناهنده شد. من ديدم كه آن آهو، در كنار ديوار ايستاده و تازى نيز در برابر او ايستاده است و ابدآ براى صيد آهو پيش نمى‌رود. هر كوششى كردم كه تازى، به صيد آهو، بپردازد، نشد؛ و او قدم از قدم برنمى‌داشت، لكن هر وقت آهو از جاى خود ـ كه كنار ديوار بود ـ دور مى‌شد، به سمت آن آهو مى‌رفت؛ امّا آهو، تا متوجّه تازى مى‌شد، باز خود را به ديوار مى‌رساند و تازى برمى‌گشت. تا آن كه بالأخره آهو، از سوراخى كه به حياط مشهد شريف بود، داخل شد.
من هم، از پشت آهو، داخل حياط شدم؛ و در آن جا «ابونصر مقرى» را ملاقات كردم و از او سراغ آن آهو را گرفتم و گفتم: آهويى را كه الان به اين جا آمد، نديديد؟
گفت: من نديدم. وقتى تفحّص كردم، جاى پاى آهو و فضولات او را يافتم، ولى به هيچ عنوان، از خود آهو خبرى نبود. پس فهميدم كه آن آهو، در حَرم است، ولى از نظر من، غايب مى‌شود.
پس از اين قضيّه، با خداى خود عهد و نذر بستم كه از آن تاريخ به بعد، متعرّض زوّار قبر شريف آن حضرت نشوم؛ و بلكه نسبت به آن‌ها خوبى و احسان كنم.و بعد از آن قضيّه، هر وقت، مسئله مهمّى براى من پيش مى‌آمد، به صاحب آن مشهد شريف، پناه مى‌بردم؛ و به زيارت آن بزرگوار مى‌رفتم؛ و حاجت من، برآورده مى‌شد.
عيون أخبار الرضا(7)، ج 2، ص 285، ح 11.،
برگرفته از کتاب مسیحای طوس
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تاریخ مثل یک صفحه ی کاغذاست که ماروی پهنه اش زندگی میکنیم ودرد میکشیم ،دردی به پهنای کاغذ.وقتی مردیم درپرونده ی تاریخ به شکل خطی دیده میشویم.
#تماما مخصوص -عباس معروفی#
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یانوشکا گفت:عشق یک چیزعتیقه است که باعتیقه فروشی فرق دارد.عشق یک جواهرگران قیمت است که آدم زندگیش راباآن معنا میکند.اما عتیقه فروشی پرازوسایل گران است که حالا اززندگی خالی شده.
#تماما مخصوص عباس معروفی#
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یانوشکا زل زده بود به راه رفتن یک زن ومرد .وقتی انها پیچیدند به کوچه گفت:
چیزهایی که تو عتیقه فروشی هست تاریخ کشف ندارد اگرهم داشته باشد اعتباری ندارد.ولی عشق لحظه ی کشف دارد وهرگزفراموش شدنی نیست.حتی اگر آن عشق تمام شده باشد،ازیادآوری لحظه کشفش مثل زخم تازه خون می آید.تا یادش می افتی مثل اینکه همان موقع خودت با کارت زده ای تو قلب خودت.
#تماما مخصوص-عباس معروفی#
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همیشه دوست داشتم بدانم مرز بین احساس ومنطق کجاتعیین میشود.درآلمان فهمیدم که مرز احساس ومنطق در فرهنگ تعیین میشود.در درازای تاریخ آلمانیها کانت دارندوما حافظ.
تماما مخصوص-عباس معروفی#
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه‌ی جوان‌ها بالاخره یک روز عاشق می‌شوند ولی همه‌ی زندگی به همان عشق اول ختم نمی‌شود. معمولا آدم با عشق اولش ازدواج نمی‌کند، حتی گاهی با او حرف هم نمی‌زند ، اما احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین می‌کند.
.
(چهل_سالگی
نویسنده: #ناهید_طباطبایی)
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
... همیشه از جایی آغاز می شود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت می آیی و می بینی وسط خاطره ای افتاده ای که تمام روزهای گذشته خواسته ای فراموشش کنی. هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یادآوردنش وجود ندارد ، باز یک روز با بهانه ای حتی کوچک ، خودش را از گوشه ی ذهنت بیرون می کشد و هجوم می اورد به گذر دقیقه های آن روزت...!
مرگ بازی (مجموعه داستان) _ پدرام رضایی زاده
 

gharybeh

عضو جدید
کاربر ممتاز
"مهم نیست کجا فرار میکنید، هر جایی که بروید مشکلاتتان در چمدانی که میبرید، همراهتان می آیند"
پرونده هری کبر
ژوئل دیکر
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مادر همیشه می گفت فاصله ی عشق تا نفرت همین یک خط است، بعد با نوک انگشت اشاره اش، یک خطی می کشید روی دیوار، روی میز یا روی زمین، بستگی داشت کجا آن حرف را بزند. اما هیچوقت نگفت فاصله ی بین عشق و بی تفاوتی از آن هم کمتر است، شاید به نازکی یک تار مو، که یک روزی یک کسی یک جایی، با یک حرکت کوچک، با یک سهل انگاری ساده یا فقط با یک بی توجهی، می تواند خود را برای همیشه تمام کند، بی تفاوتت کند به حضورش، به بودنش، بعد از آن لحظه، هر چه زیر و رو کنی چیزی از آن آدم پیدا نمی کنی، حتی یک دلخوری ساده...
آدم ها می آیند، اجبارا" در ذهن مان می مانند تا همیشه، اما به انتخاب خودشان است که در دلمان نیز بمانند یا نه...
رونوشته های من --
مریم سمیع زادگان
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر کسی به اندازه‌ای که ما را دوست دارد باید ذهن و دلمان را اشغال کند، نه به
اندازه‌ای که ما دوستش داریم.



درد-صادق کرمیار
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از فردای بدون او وحشت داشتم.
ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد . لااقل بعد از این ممکن نیست . خلایی که احساس می کنم بعضی وقت ها با هیچ چیزی پر نمی شود .
چشمانم مثل دستگاه عیب یاب دقیقی کار می کرد . با پیدا کردن هر عیب که قبلا ندیده بودم نفس آسوده ای می کشیدم و در نهایت این من بودم که او را ترک می کردم . او مردی نبود که می خواستم.
هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه ی آدم ها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشد . یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است .
گفت : " چرا همه اش دنبال معنای دیگری هستی . این یک دوستی ساده است . "
آب دهانم را قورت دادم .
" دوستی یک زن و مرد هیچ وقت ساده نیست . "
تجربیات آدم خیلی مهم است . وقتی چشمت به روی زندگی باز می شود و آن را برای اولین بار می فهمی ، دیگر نمی توانی جور دیگری فکر کنی . اگر آن یک بار آسیب ببینی زندگی برای همیشه طعم واقعی اش را از دست می دهد . دیگر نمی توانی به دنیا مثل چیز باارزشی نگاه کنی .
او دیگر سنگ نبود . سنگ صبورم نبود . مرد بود . می خواستم بشناسمش .
دیگر نخواستم بدانم . تحملش را نداشتم . در لحنش ستایش بود . ستایشی که جایی برای هیچ رقیبی نمی گذاشت .
مردهای من عاشق نمی شدند . دم دست بودند ولی مال من نبودند . با آمدنشان این حس گزنده به سراغت می آمد که یک روز می روند و وقت رفتنشان می دانستی مرده هایی هستند که توانایی فکر کردن به بازمانده ها را ندارند .
بعضی وقت ها ، نقص ها آدم ها را قشنگ تر می کند .
رفتم توی حرم . گوشه ای نشستم . چادرم را روی سرم کشیدم و گریه کردم . گفتم خدایا محبتش را از دلم بیرون کن...ای لعنت بر من ، خودم را نمی خواستم . او را می خواستم .
وقتی آدم به چیزی که می خواهد نمی رسد ، زیاد دور نمی رود . همان حوالی پرسه می زند و به آشناترین چیز نزدیک به او ، شبیه او چنگ می زند .
فکر می کردم آدمها همان طور که آمده اند می روند،نمی دانستم که نمی روند،می مانند....ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند.

"رویای تبت_فریبا وفی"
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در منزل دوستی که پسرش دانش‌آموز ابتدایی بود و داشت تکالیف درسی‌اش را انجام میداد بودم.
زنگ منزل را زدند و پدربزرگ خانواده از راه رسید.
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه‌اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات.
پسر، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد و چند لحظه بعد گفت:
بابا بزرگ باز هم که از این جنس‌های ارزون‌قیمت خریدی.
الان مدادرنگی‌های خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.
مادر بچه گفت:
می‌بینید آقاجون؟
بچه‌های این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند.
اصلا نمی‌شه گولشون ‌زد و سرشون کلاه گذاشت.
پدربزرگ چیزی نگفت.
برایشان توضیح دادم که این رفتار پسربچه نشانۀ هوشمندی نیست، همان‌طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوه‌اش نیست.
و این داستان را برایشان تعریف کردم.

آن زمان که من دانش‌آموز ابتدایی بودم، خانم بزرگ گاهی به دیدن‌مان می‌آمد و به بچه‌های فامیل هدیه می‌داد.
بیشتر وقت‌ها هدیه‌اش تکه‌های کوچک قند بود.
بار اول که به من تکه قندی داد یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست.
پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد.
هر چه برایتان بیاورد هدیه است.
وقتی خانم بزرگ رفت، پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچه‌ها آرزو می‌کردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.
خانم بزرگ هنوز هم خیال می‌کند که قند، چیز خیلی مهمی است.
بعد گفت: ببین پسرم، قنددان خانه پر از قند است، اما این تکه قند که مادرجان
داده با آنها فرق دارد، چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست.
این تکه قند معنا دارد.
آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند اما مهربان نیستند.
وقتی کسی به ما هدیه می‌دهد، منظورش این نیست که ما نمی‌توانیم مانند آن هدیه را بخریم، منظورش کمک کردن به ما هم نیست.
او می‌خواهد علاقه‌اش را به ما نشان بدهد.
می‌خواهد بگوید که ما را دوست دارد.
و این، خیلی با ارزش است.
این چیزی است که در هیچ بازاری نیست
و در هیچ مغازه‌ای آن را نمی‌فروشند.
چهل سال از آن دوران گذشته است و من هروقت به یاد خانم بزرگ و تکه‌قندهای مهربانش می‌افتم،
دهانم شیرین می‌شود،
کامم شیرین می‌شود،
جانم شیرین می‌شود...

ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ " ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ

ﻫﻤﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ "ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ" ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ

ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ...
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حقیقت دیگری هم هست که تو فرصت شناختش را نداشتی، در واقع وقتی خودت را به هر دری میزنی تا به ثروت، عشق و آزادی دست یابی، هر کاری. میکنی تا حقت را بگیری، وقتی به آنها دست می یابی دیگر هیچ لذتی از آنها نخواهی برد.
درست لحظه رسیدن به آرزو میفهمی که همه چیز را از دست داده ای.
خوش به حال کسی که میگوید : میخواهم ادامه بدهم ولی نمی خواهم برسم...
رسیدن یعنی مردن...

#نامه_به_کودکی_که_متولد_نشد
#اوریانا_فالاچی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مترسک: من مغز ندارم، تو سرم پر از پوشاله.
دوروتی: اگه مغز نداری پس چه جوری حرف میزنی؟
مترسک: نمی دونم ... ولی خیلی از آدم ها هم هستن که بدون مغز یه عالمه حرف میزنن!

#جادوگر_شهر_اُز
#فرانک_باوم
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زمستان بود. جان می‌کندم در نیویورک نویسنده شوم، سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم.
فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم: "می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم و خدای من، مدت‌ ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود"
هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آن‌ها را می جویدم و راست می‌ افتاد توی معده ‌ام.
معده ‌ام می ‌گفت: "متشکرم، متشکرم".
مثل آن که توی بهشت باشم همین طور قدم می زدم که سر و کله دو نفر پیدا شد، یکیشان به آن یکی گفت: "خدای بزرگ"
طرف مقابل پرسید: "چه شده؟"
اولی گفت: "آن یارو را دیدی که ذرت می ‌خورد؟ وحشتناک بود!"
بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرت ها لذت نبردم.
به خودم گفتم: منظورش از وحشتناک چه بود؟ من که توی بهشت سیر می‌ کنم!
گاهی به همین راحتی با یه کلمه، یه جمله، یه حالت چهره می تونیم مردم رو از بهشت خودشون بکشونیم بیرون و این واقعا بی رحمانه ترین کاره!
سرمونو می ‌کنیم تو زندگی ِیکی که اصلا به ما مربوط نیست، کاری با ما نداره و ازمون چیزی نپرسیده، نخواسته و... دهنمونو باز می‌ کنیم و از بهشت شخصیش می ‌رونیمش!

#چارلز_بوکوفسکی | شاعری با یک پرنده آبی | #مجتبی_ویسی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماست و خیار ناصرالدین شاهی !

می گویند در زمان ناصرالدین شاه، روزی امیرکبیر که از حیف و میل سفره های خوراکِ درباری به تنگ آمده بود به شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت می خورند را میل فرمایند.
شاه پرسید که مگر رعیت ما چه میل می کنند !؟
امیر گفت : ماست و خیار...
شاه سر آشپزباشی‌ را صدا زد و فرمان داد برای ناهار فردا ماست و خیار درست کند...

سر آشپزباشی‌ به تدارکات چی دستور تهیه مواد زیر را داد:
1) ماست پر چرب اعلا 6 من ...
2) خیار نازک و قلمی ورامین 2 من ...
3) گردوی مغز سفید بانه 1 کیلو ...
4) پیاز اعلای همدان 1 من ...
5) کشمش اعلا و مویزِ شاهانی بدون هسته 1 کیلو ...
6) نان مرغوب مغز دار خاش خاش دارِ دو آتیشه 3 من ...
7) نعنای باغی اعلا و سبزی‌های بهاری 1 کیلو! ...
8) و ...

خلاصه مطلب این که ناصر الدین شاه قبله عالم صاحب قران بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار تناوول کردند، فرمان به یک کاسهِ اضافه داد و در حالی‌ که ترید می فرمودند برگشت و به امیرکبیر گفت: « پدر سوخته ها ، رعایای ما چه غذاها می خورند و ما بی‌ خبر بودیم ! هر کس نارضایتی کرد و کفرانِ نعمت، به چوب و فلک ببندینش»

چه داستان آشنایی...!
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این بهترین نقاشی تاریخ می شه، لبخند بزن دزیره، به دور دست ها نگاه کن و لبخند بزن، قلموها و رنگ ها واسه کشیدن نقاشیت بی تابی می کنن

پس بدون هیچ حرکتی ناپلئون رو تصور کن که با یه دسته اقاقی سمتت می آد، آره همه گل ها رو واسه تو چیده دزیره، واسش دلبری کن و لبخند بزن، ناپلئون خیلی دوست داره، اون نزدیک و نزدیک تر می شه، باید خودت رو آماده کنی تا بری در آغوشش،
اما ناگهان ناپلئون مسیرش رو تغییر میده و میره با ژوزفین می رقصه...
لبخند بزن دزیره، به ناپلئون و ژوزفین نگاه کن و لبخند بزن، این لبخند حرف نداره دزیره، می خوام بهترین نقاشی تاریخ رو ازت بکشم...!

#روزبه_معین
 

Similar threads

بالا