گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

میلیشیا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تصوير شهيد حاج مهدي کازروني کنار فرزندانش ،
يکي از تاثير گذارترين صحنه هاي دفاع مقدس را رقم زده است.

 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
احساس سوختن به تماشا نمیشود
مرحله دوم عملیات محرم، ساعت 2 نیمه شب در منطقه ی عین خوش دستور آغاز
عملیات با رمز یا زینب(س) صادر شد. من و پسر خاله ام، کمک آرپی جی پیرمرد
زبل وبانشاطی، که او را حاجی زینعلی(پاورقی. حاجی ازاهالی روستای کره از
توابع دهاقان بود و در عملیات های بعدی، به درجه ی رفیع شهادت ، نائل
آمد.) صدا می کردند، بودیم. شور و نشاط و تقوای مثال زدنی او، به بچه ها
روحیه می داد.
همان ابتدای عملیات، یک تیر مستقیم دشمن، به کف دست این مرد خدا اصابت
کرد. دستش را پانسمان کردیم.هرچه دستش را بیشتر باند پیچی می کردیم، خون
بیشتری فوران می کرد و خون بند نمی آمد. از اوخواهش کردیم به عقب برگردد،
اما راضی نشد. می گفت: برای یک زخم کوچک که نباید عملیات را ترک کرد. به
سمت جلو حرکت کردیم. نزدیکِ یک تانک عراقی رسیدیم. حاجی، آماده ی شلیک
آرپی جی شد، ولی دستش بی حس شده بود. دیگر توان شلیک نداشت. صورتش
رابوسیدیم ، آر پی جی را از آن مرد خدا گرفتیم و ضمن خداحافظی از او، به
جلوحرکت کردیم. از زمین وآسمان، آتش می بارید. عراقی ها برای ایجاد رعب و
وحشت در دل ما از گلوله های رسام {پاورقی. گلوله های رسام بعد از شلیک
برای ایجاد رعب بیشتر در طرف مقابل از خود نور متساعد می کنند.} استفاده
می کردند. اما بسیجی ها الله اکبرگویان بی مهابا، به پیش می رفتند. در
حین پیشروی ، دوستان و همرزمان خود را می دیدیم، که بر اثر اصابت تیر
مستقیم دشمن، یا اصابت ترکش، روی زمین می افتادند و در خون خود می
غلتیدند.
در آن بیابانِ آتش و دود وباروت، صحنه ی دلخرا شی مشاهده کردم که خیلی
متاثر شدم. رزمنده ای که گویا آرپی جی زن بود، کوله پشتی اش بر اثر اصابت
ترکش خمپاره آتش گرفته بود. خرج های داخل کوله پشتی، یکی پس از دیگری
منفجر می شد. آتش تمام وجودش را فرا گرفت. او در این بیابان می دوید،
فریاد می زد و به هر طرف فرار می کرد، تا شاید حرارت سوزان آتش رهایش کند
و درد سوختنش کمتر شود، اما هر چه بیشتر می دوید، آتش شعله ورتر می شد.
یک لحظه صحنه ی عصر عاشورا در ذهنم مجسم شد. به یاد زمانی افتادم که دامن
بچه های امام حسین(ع) آتش گرفته بود، و این دُردانه های فرزند رسول
خدا(ص) از ترس دشمن در بیابان کربلا پا به فرار گذاشته بودند. اطفای حریق
غیرممکن بود.هیچکس جرات نمی کرد، به این برادر عزیز نزدیک شود و او را
سوختن نجات دهد. بوی کباب، به مشام می رسید. شاید هیچکس نتواند درک کند
این نوجوان معصوم، آن لحظات سخت را چگونه سپری کرد، به قول شاعر: احساس
سوختن به تماشا نمی شود...آتش بگیرتا که بدانی چه می کشم . چون در حال
پیشروی بودیم، نفهمیدم سرانجامش چه شد؟ آیا زنده ماند یا شهید شد. اجر او
با خداوند سبحان. خداوند بر درجاتش بیفزاید.
راوی: جانباز ضایعه نخاعی رمضانعلی کاوسی
 

میلیشیا

عضو جدید
کاربر ممتاز


[h=1][FONT=arial,helvetica,sans-serif]شهید مرحمت بالازاده[/FONT]
[/h][h=1][FONT=arial,helvetica,sans-serif]هم قد گلوله توپ بود …
گفتم : چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت : با التماس !
گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟
گفت : با التماس !
به شوخی گفتم : میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟
لبخندی زد و گفت : با التماس !
تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده …[/FONT]
[/h]
 

Autumn girl

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

رنگ های آبی آسمانی و سبز را دوست داشت ، از قرمز بدش می آمد. می گفت « از جبهه این قرمز برای من شده یک جور سمبل قساوت »قرمزی رژ لب ناراحتش میکرد.به همسرش می گفت « من تورا همان طور که هستی می خواهم » شهید زین الدین
آمده ام بگویم کجایی شهید عزیز ببینی زنان نه ، بلکه مردان سرزمین من کوی سبقت را ربوده اند دیگر قرمز نمادقساوت نیست نماد فرهنگ و کلاس و مدرنیته بودن است و دیگر نمیشود مردانه بودن را در آنها یافت دلم لک زدهاست برای آبجی گفتن های مردانه نه اینکه به یک بانــــــــــو ، یه غریبه میگویند خانمـــــی ...
 

Autumn girl

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

در روزگاری زندگی میکنیم کـه:

هَرزگی “مـُـــــد” اســت !

بی آبرویــی “کلاس” اســـت !

مَســـــتی و دود “تَفـــریــح” اســـت !

رابطه با نامحرم “روشــن فکــری” اســت !

گــُـرگ بــودن رَمـــز “مُوفقیت” اســـت !

بی فرهنگی “فرهنگ” است !

پشت به ارزش ها واعتقادات کردن نشانه “رشد ونبوغ” است !

 

میلیشیا

عضو جدید
کاربر ممتاز




یکبار در جبهه آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود برای سخنرانی و روحیه دادن به رزمندگان.
وسطهای حرفاش به یکباره با صدای بلند گفت:
«آی بسیجی‌ها !» همه گوشها تیز شد که

چی می‌خواهد بگوید.ادامه داد:
«الهی دستتان بشکند!»...عصبانی شدیم.

می‌دانستیم منظور دیگری دارداما آخه چرا این حرف رو زد؟
یک لیوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو !!!»
اینجا بود که همه زدند زیر خنده






 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
امیرحسین نیکروش بیدگلی از بسیجیان لشگر ۱۴ امام حسین (صلوات الله
علیه) بود که در عملیات بدر ، بال در بال ملائک گشود. مادر شهید چنین
روایت می کند:

یک شب مانده بود به عید سال ۱۳۶۳ . یادم می آید

که آن شب من اصلا نتوانستم بخوابم. روز قبل عید ، برادرم آمد و گفت: اگر
خبر بیاورند که امیرحسین شهید شده چه کار می کنی؟ گفتم: هیچی! خیلی خوشحال
می شم چون فرزندم به راه انحراف نرفته و در راه حق شهید شده و خدا را شکر
می کنم. صبح روز عید دایی اش آمد و به من گفت: حرفی که دیشب زدی امروز باید
بهش عمل کنی! امیرحسین سردخانه است و باید برویم بیاریمش.
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
محمدرضا شفیعی در شب عملیات کربلای ۴ با اصابت تیر دشمن به ناحیه شکمش مجروح می‌شود و چون همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند، به دست عراقی‌ها اسیر می شود. ۱۱ روز در اسارت به سر می‌برد و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه بعثی‌ها به شهادت می‌رسد و همانجا در کربلا دفنش می‌کنند.

صدام در مورد محمدرضا چه گفت؟

بعد از ۱۶ سال پیکر محمدرضا را سالم از خاک در آورده بودند اما صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند تا استخوان‌های پیکرش هم از بین برود ولی باز هم سالم ماند. وقتی گروه تفحص پیکر محمدرضا را تحویل می‌گرفتند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه ‌کرده و گفته:ما چه افرادی را کشتیم!

راز سالم ماندن پیکر محمدرضا

مادر شهید می‌گوید: در زمان موقع دفن پیکر محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت:« شما می‌دانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم:«از بس ایشان خوب و با خدا بود. » ولی حاج حسین گفت:«راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی‌شد،مداومت بر غسل جمعه داشت، دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده می‌شد، ما با چفیه‌هایمان اشک‌مان را پاک می‌کردیم ولی ایشان با دست اشک‌هایش را می‌گرفت و به بدنش می‌مالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب می‌آوردند،ایشان آب را نمی‌خورد و آن را برای غسل نگه می‌داشت.

 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
احساس سوختن به تماشا نمیشود
مرحله دوم عملیات محرم، ساعت 2 نیمه شب در منطقه ی عین خوش دستور آغاز
عملیات با رمز یا زینب(س) صادر شد. من و پسر خاله ام، کمک آرپی جی پیرمرد
زبل وبانشاطی، که او را حاجی زینعلی(پاورقی. حاجی ازاهالی روستای کره از
توابع دهاقان بود و در عملیات های بعدی، به درجه ی رفیع شهادت ، نائل
آمد.) صدا می کردند، بودیم. شور و نشاط و تقوای مثال زدنی او، به بچه ها
روحیه می داد.
همان ابتدای عملیات، یک تیر مستقیم دشمن، به کف دست این مرد خدا اصابت
کرد. دستش را پانسمان کردیم.هرچه دستش را بیشتر باند پیچی می کردیم، خون
بیشتری فوران می کرد و خون بند نمی آمد. از اوخواهش کردیم به عقب برگردد،
اما راضی نشد. می گفت: برای یک زخم کوچک که نباید عملیات را ترک کرد. به
سمت جلو حرکت کردیم. نزدیکِ یک تانک عراقی رسیدیم. حاجی، آماده ی شلیک
آرپی جی شد، ولی دستش بی حس شده بود. دیگر توان شلیک نداشت. صورتش
رابوسیدیم ، آر پی جی را از آن مرد خدا گرفتیم و ضمن خداحافظی از او، به
جلوحرکت کردیم. از زمین وآسمان، آتش می بارید. عراقی ها برای ایجاد رعب و
وحشت در دل ما از گلوله های رسام {پاورقی. گلوله های رسام بعد از شلیک
برای ایجاد رعب بیشتر در طرف مقابل از خود نور متساعد می کنند.} استفاده
می کردند. اما بسیجی ها الله اکبرگویان بی مهابا، به پیش می رفتند. در
حین پیشروی ، دوستان و همرزمان خود را می دیدیم، که بر اثر اصابت تیر
مستقیم دشمن، یا اصابت ترکش، روی زمین می افتادند و در خون خود می
غلتیدند.
در آن بیابانِ آتش و دود وباروت، صحنه ی دلخرا شی مشاهده کردم که خیلی
متاثر شدم. رزمنده ای که گویا آرپی جی زن بود، کوله پشتی اش بر اثر اصابت
ترکش خمپاره آتش گرفته بود. خرج های داخل کوله پشتی، یکی پس از دیگری
منفجر می شد. آتش تمام وجودش را فرا گرفت. او در این بیابان می دوید،
فریاد می زد و به هر طرف فرار می کرد، تا شاید حرارت سوزان آتش رهایش کند
و درد سوختنش کمتر شود، اما هر چه بیشتر می دوید، آتش شعله ورتر می شد.
یک لحظه صحنه ی عصر عاشورا در ذهنم مجسم شد. به یاد زمانی افتادم که دامن
بچه های امام حسین(ع) آتش گرفته بود، و این دُردانه های فرزند رسول
خدا(ص) از ترس دشمن در بیابان کربلا پا به فرار گذاشته بودند. اطفای حریق
غیرممکن بود.هیچکس جرات نمی کرد، به این برادر عزیز نزدیک شود و او را
سوختن نجات دهد. بوی کباب، به مشام می رسید. شاید هیچکس نتواند درک کند
این نوجوان معصوم، آن لحظات سخت را چگونه سپری کرد، به قول شاعر: احساس
سوختن به تماشا نمی شود...آتش بگیرتا که بدانی چه می کشم . چون در حال
پیشروی بودیم، نفهمیدم سرانجامش چه شد؟ آیا زنده ماند یا شهید شد. اجر او
با خداوند سبحان. خداوند بر درجاتش بیفزاید.
راوی: جانباز ضایعه نخاعی رمضانعلی کاوسی
 

میلیشیا

عضو جدید
کاربر ممتاز



دق کردن دختر شهید از گریه بیش از حد برای پدر

رقیه بودن زمان و مکان نمی شناسد،
هر دخترک یتیمی طلب بابای شهیدش را دارد،
دِلـَت که هوای بــابــا را بکند
دیـگر نـه کـربـلا مـی خواهی نـه عـاشـورا
فقط چـشمانــــت خـرابـه شـام مـی بـیـند
و دخـتـری کـه آرام بــابــا را نــاز مـی کـرد
راستی قرار نیســــت بیایی ؟
 

nafis...

مدیر بازنشسته



دق کردن دختر شهید از گریه بیش از حد برای پدر



رقیه بودن زمان و مکان نمی شناسد،

هر دخترک یتیمی طلب بابای شهیدش را دارد،


دِلـَت که هوای بــابــا را بکند


دیـگر نـه کـربـلا مـی خواهی نـه عـاشـورا

فقط چـشمانــــت خـرابـه شـام مـی بـیـند

و دخـتـری کـه آرام بــابــا را نــاز مـی کـرد

راستی قرار نیســــت بیایی ؟
ممنونم ملیشا جان.:heart:
این متن رو که خوندم ناخوداگاه یاده نوشته های یه عزیزی افتادم که پدرش شهید شده بود. اینقدر از این دلنوشته ها برای باباش داره که بی حد و نصابه!
من که قلبم به درد میاد وقتی اینها رو میخونم! اما دیگران رو نمیدونم!
بارها شنیدم که خیلی ها با گستاخی تموم گفتن که اگر این شهدا نمیرفتن الان ما وضعیتمون به نسبت بهتر بود!
گاهی بعضی نقدهای غیرمنصفانه به زندگی این شهدا رو میخونم قلبم درد میگیره!
اینه حال و روز یه دختر شهید. کاش کمی انصاف داشته باشیم!:(
رو میکنم پیش بابای یتیما
بهش میگم امام من.
خوب منبزرگ من.
الگوی من.
هدف من
یتیم نواز مهربون
میشه واسه این فاطمه خانم هم یتیم نوازی کنی
میشه یه کاسه از اون شیری که به بچه یتیما میدادیبه این بچه یتیم هم بدی او سیرش کنی
سیرش کنی از سلامتی
از آرامش
از زندگی
از خوشبختی
مولای من نگاه نکن من کی ام
من فقط یه دختر یتیمم که بابام شهید شده
و این دختریتیم از تو یتیم نوازی میخواد
از تو توقع یتیم نوازی داره
بابای یتیمان
آخ که چقدر آرومم میکنی
چقدر آرومم میکنی
یتیم نواز من
مولای من
عدالت من
تو مظهر عدالتی
علی جانعدالتی که قرنهاست فقط شعارش باقی مونده
عدالتی که فدای قدرت شده
عدالتی که فدای حرص و طمع شده
عدالتی که فدای زیاده خواهی های این موجودات دوپای خاک گرفته شده

.
.
.
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
معر که ای بود ، آتش گلوله وخمپاره ی از زمین و زمان می با رید . در این میان با چشم وگوش

خودم ،دیدم و شنیدم که یکی از بچه ها به دیگری گفت : شما وضو داری؟ و او جواب داد: نه.

دوستش گفت:

پس بیا وضو بگیریم ! و چون آب نبود تیمم کردند.

آتش دشمن شدید بود.تعدادی از بچه ها مجروح وبعضی هم به شهادت رسیده بودند سایر

برادر ها دوستان شهید ومجروح خود را بلند می کردند وبه عقب می آوردند لباس بعضی ها

خونی شده بود.درهمان هنگام می آمدند و از حاج آقا روحانی گردان سوال می کردند که آیا با



این لباس نماز خواندن اشکال دارد؟ و ایشان با توجه به شرایط منطقه می گفتند: نخیر ایرادی

ندارد؟ اما بچه ها از روی اخلاصی که داشتند برای احتیاط بیشتر در آن هوای سرد- لباسشان

را در می آوردند و به اقامه نماز می پرداختند.

منبع:خاطرات کوتاه ازعملیات های بزرگ،شهیدی مهدی زین الدین،انتشارات روایت فتح
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مغز متفکری که نخستین موشک را شلیک کرد + عكس

روزی معلم ریاضی علیرضا مرا خواست و گفت: او مرا اذیت می‌کند. به او گفتم: چطور؟ او که خیلی مؤدب است. گفت: من مسائل را از چند راه حل می‌کنم، بعد این پسر می‌گوید من هم می‌خواهم مسأله را حل کنم. وقتی پای تخته می‌آید، آن را از یک راه دیگر حل می‌کند. من از شما می‌خواهم از او بخواهید این کار را نکند، چون من سر کلاس خراب می‌شوم.
کد خبر: ۳۷۹۲۹۳
تاریخ انتشار:
۰۳ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۵:۵۹​
-
22 February 2014​
روز یکم اسفند سال ۱۳۳۹ در شرق تهران، در خانواده‌ای دیندار و مؤمن، کودکی زاده شد که نام او را علیرضا نهادند. علیرضا از کودکی، هوش قوی و استعدادی بر‌تر داشت. این استعداد و هوش، در مدرسه بیشتر بروز می‌نماید. او تحصیلات ابتدایی را تا سال چهارم‌ در دبستان ملی ‌(دانش پرور‌) نارمک و سال پنجم را در مدرسه داریوش به پایان رسانید و سپس در دبیرستان خوارزمی وارد شد.

هوش و ذکاوتش از‌‌ همان بچگی مشخص بود. یک سال زود‌تر به مدرسه رفت و سال اول دبستان را به خوبی تمام کرد. اما چون سنش کم بود و جثه‌اش نحیف، مسئولین مدرسه از پدرش خواستند که بگذارد او یک سال دیگر هم در کلاس اول بماند. استعداد فوق العاده‌ای در درس ریاضیات داشت، اما ادبیاتش متوسط و زبان انگلیسی‌اش تعریفی نداشت.

‌«روزی معلم ریاضی علیرضا مرا خواست و گفت: او مرا اذیت می‌کند. به او گفتم: چطور؟ او که خیلی مؤدب است. گفت: من مسائل را از چند راه حل می‌کنم، بعد این پسر می‌گوید من هم می‌خواهم مسأله را حل کنم. وقتی پای تخته می‌آید، آن را از یک راه دیگر حل می‌کند. من از شما می‌خواهم از او بخواهید این کار را نکند، چون من سر کلاس خراب می‌شوم‌» (پدر شهید ناهیدی).

‌«مغز او در ریاضی عجیب بود. یک روز با هم نشسته بودیم که علیرضا یک مسأله ریاضی داد و گفت: حل کن. من که سال چهارم مهندسی در دانشگاه بودم تا عصر نتوانستم آن را حل کنم. عصر خودش آمد و چند لحظه آن را حل کرد‌‌» (شهید یوسف کابلی همرزم علیرضا).

گاهی ساعت‌ها با پدرش درباره مسأله نسبیت انیشتین بحث می‌کرد. اوقات فراغتش یا کتاب علمی می‌خواند یا در تعمیر وسایل خانه به پدرش کمک می‌کرد، رادیو می‌ساخت، هواپیمای سبک دستی درست می‌کرد، به گل‌های باغچه می‌رسید و کوچک‌تر که بود به مورچه‌ها غذا می‌داد. زرنگ و فعال بود ‌و با محبت و دل‌نازک.

دوران دبیرستانش مصادف شد با اوج‌گیری انقلاب. او نیز مانند مردم مسلمان و انقلابی تهران در مراسم و راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و با بچه‌های مسجد محله، فعالیت چشمگیری در تکثیر و رساندن پیام‌ها و اعلامیه‌های امام خمینی به مردم داشت. روی دیوار‌ها شعار می‌نوشتند ‌و با بمب‌های دست‌ساز (سه راهی و کوکتول مولوتف) به تانک‌های ارتش شاه حمله می‌کردند.

انقلاب که پیروز شد، جوان‌ها خیلی به فکر درس و دیپلم نبودند، اما علیرضا در امتحان‌های خرداد ۱۳۵۸ موفق شد و از دبیرستان خوارزمی تهران دیپلم ریاضی فیزیک گرفت.

ناهیدی به عنوا‌ن بسیجی فعال‌ به دوره آموزش پادگان امام حسین (ع) می‌رود و با اشتیاق فنون نظامی را فرا‌می‌گیرد. پدرش می‌گوید: ‌یک روز که مربی سر کلاس نارنجک را آموزش می‌داد، ضمن درس می‌گوید، هرگاه ضامن نارنجک ناخواسته کشیده شود، یک نفر باید خودش را فدا کند تا بقیه را نجات دهد. جلسه بعد،‌‌ همان مربی در حال آموزش نارنجک، نارنجک را هراسان روی زمین پرتاپ می‌کند و فریاد می‌زند که ضامنش کشیده شده است. علیرضا با تهور زیاد، خودش را روی نارنجک می‌اندازد، چند لحظه بعد که صدای انفجار بلند نمی‌شود، مربی، علیرضا را از زمین بلند کرده و از او تقدیر می‌نماید و می‌گوید که برای امتحان آنان، نارنجک را روی زمین پرت کرده بود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
او پس از شروع تحرکات ضد انقلاب در کردستان در روز ۲۷ شهریور ۱۳۵۹ به عضویت سپاه در‌می‌آید و از سوی پایگاه، داوطلبانه به کردستان می‌رود‌ و در محور ‌مریوان‌ با ضد انقلاب ‌مقابله می‌کند.
این عکس تغییر سایز داده شده است. برای مشاهده در سایز اصلی ( 587‍‍×800 ) کلیک کنید.


برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 800x587 پیکسل میباشد

ناهیدی از شهریور ماه ۱۳۵۹ حدود شش ماه در سپاه ‌مریوان‌ فعالیت می‌نماید و از بهمن ماه ۱۳۶۰ به ‌‌فرماندهی تیپ ذوالفقار‌ منشا خدمات ارزنده و ماندگار می‌شود و حدود یک سال در این مسئولیت می‌ماند. او مدتی نیز ‌مسئو‌ل توپخانه قرارگاه مرکزی کربلا در حین داشتن مسئ‌ولیت تیپ، ‌شده و به ساماندهی توپخانه قرارگاه می‌پردازد.

ناهیدی در مجموع ۲۹ ماه در جبهه‌ها‌، حضوری عاشقانه و پر تلاش می‌یابد و در این مدت، کار‌ها و خامات نقش‌آفرینی ‌از خود نشان می‌دهد.

شهید ناهیدی عاشقانه وارد مبارزه و جهاد شد و خالصانه و پر افتخار نیز از میدان جهاد، پلی به سوی شهادت زد و به چشم بر هم زدنی به سدره المنتهای عشق رسید.

او در ‌۲۷ بهمن ماه ۱۳۶۱ در جبهه ‌فکه بر اثر اصابت ترکش خمپاره ۶۰ مجروح شد و سرانجام روز یکم اسفندماه‌‌ همان سال، پس از تحمل رنج فراوان‌ در بیمارستان‌ به ‌ره یافتگان پیوست.
چه خوش تولدی و چه زیبا شهادتی!

حاج همت پس از شهادت علیرضا در وصفش می‌گوید:

علیرضا بیش از سه سال در جبهه بود. وقتی آمد به سپاه مریوان، نه بسیجی بود نه پاسدار. از روی اخلاص و تقوا، یک دست لباس سربازی پوشیده بود. در این سه سال با همین یک دست لباس زندگی کرد. یک جفت کفش هم داشت که کف آن ساییده شده بود. در این مدت حتی یک ریال حقوق دریافت نکرد. پولی را هم که پدر و مادرش به او می‌دادند با بچه‌ها می‌گذاشتند روی هم تا یک قبضه خمپاره برای توپخانه بخرند. در کردستان اول از خمپاره ۶۰ شروع کرد، بعد رفت سراغ ۸۰، بعد آمد توپخانه ۱۰۵ و... .

همه این مهارت‌ها را یاد گرفت و سپس ‌روی انواع موشک‌ها کار کرد که تا آن موقع هیچ کس نمی‌توانست آن را شلیک کند.

بخشی از وصیتنامه


‌«بسم الله الرحمن الرحیم
حال که باید سفر را آغاز کرد، پروردگارا از تو می‌خواهم که ما را حسینی سازی و از برای گمشدگان، حسین را راهنما سازی.
ای مؤمنین استوار، ایستادگی نمایید که پیروزی نزدیک می‌باشد و بدانید تنها راه سعادت، پیروی از رهبریت با تدبیر امام می‌باشد.
پدر و مادرم، صبور و بردبار باشید که انا لله و انا الیه راجعون. از شما التماس دعا دارم و حلالیت می‌طلبم. از کلیه بستگان و آشنایان و یا افرادی که نمی‌شناسیمشان و حقی به گردنم دارند و امت شهید پرور حلالیت می‌طلبم.

پدر و مادر و بقیه کسانی که راه شما راه اسلام است و در راه اسلام حرکت می‌کنید، تقاضای من از شما این است که تا آنجا که توان در بدن دارید در جهت اسلام به کار برید و در این راه از هیچ چیز هراس به دل ندهید که خدا است شکافندهٔ دریا‌ها و حافظ همه و از شما می‌خواهم که در حق امام دعا کنید و از خداوند بخواهید که این نعمت الهی را تا انقلاب مهدی (عج) حفظ کند و از شما می‌خواهم که برای من نیز دعا کرده و از خدا بخواهید مرا نیز با جمع شهدا محشور کند و از شما می‌خواهم که دعا‌ها را فراموش نکنید زیرا که دعا وسیله‌ای است برای تقرب به خدا و مقربین نیز از مخلصین درجه‌شان بیشتر است.

و باز انتظار من از شما این است که صبور و ملایم باشید و همچنان که کسی بهترین چیزهای خود را برای عزیز‌ترین کسان خود می‌خواهد، شما نیز بهترین چیزهای خود را برای خدا بخواهید که البته همه متعلق به خود اوست و بازگشت همه به سوی اوست.
این عکس تغییر سایز داده شده است. برای مشاهده در سایز اصلی ( 525‍‍×800 ) کلیک کنید.


برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 800x525 پیکسل میباشد

و از شما می‌خواهم با تمام قوا از اسلام عزیز دفاع کرده و هیچ لحظه از یاری خداوند مأیوس نشوید و هر وقت می‌خواستید برای من دلتنگ شوید به یاد عزیز‌ترین کسانتان در کربلای حسین (ع) شهید شده‌اند بیفتید و فراموش نکنید که آن‌ها بزرگ‌ترین عزیزان ما بودند و این راه برای آنان عزیز و گرامی بود و اگر خواستید گریه کنید برای این شهیدان راه حقیقت اشک بریزید و با یاد آن‌ها و همچنین به فکر هزاران نوگل اسلام بیفتید که در کربلای ایران شهید شده‌اند و دل خود را به خدا بسپارید و در مشکلات از او یاری بخواهید.

برادر و خواهرانم که رهرو و مقلد امام هستید پا بر جا باقی بمانید و لحظه‌ای پشت او را خالی نکنید که او استوار است، ولی شما و ما به گمراهی می‌رویم‌ و برای این نعمت الهی شکرگزاری کنید.

برای فرج امام زمان و برای امام و انقلاب و مستضعفین جهان دعا کنید.
التماس دعا دارم، حلالم کنید. یاعلی
 
بالا