گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز






گوشه ای از خاطرات کردستان به قلم شهید:


«در هفدهم مهرماه 1360 با عنایت خدای منان و همکاری بی دریغ سپاه نیرومند مریوان،
پاکسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن به انجام رسید و به خواست خداوند و
امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به کلی از بین رفت. حدود 300 تن از خودباختگان سیه
بخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یک صد تن به هلاکت رسیدند و بیش از 600 قبضه اسلحه
به دست سپاهیان توانمند اسلام به غنیمت گرفته شد.



پاسداران رشید باهمت و مردانگی به زدودن ناپاکان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه
پرداختند و کار این پاکسازی و زدودن جنایتکاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت.



این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمد رسول الله (ص) و با رمز «لا
اله الا الله» به دست آمد.



در مبارزات بی امان یک ساله، 362 نفر از فریب خوردگان «دمکرات، کومله، فدایی و
رزگاری» با همه ی سلاح های مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان نامه
دریافت نمودند.



همزمان با تسیلم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پر مهر اسلام
پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند.



منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدا نشناس تبدیل گشت، قدرت و تحرک
آن ناپاکان دیو سیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری که تسلیم و فرار را تنها
راه نجات خود یافتند. در اندک مدتی آن منطقه آشوبخیز و ناامن که میدان تکتازی اشرار
شده بود به یک سرزمین امن تبدیل گردید.»





خاطرات شهید همت همت به روایت همسر





می گفت: « در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفس امام نیست،
نباشم؛ حتی برای لحظه ای، بعد تو رااز خدا خواستم و دو پسر – بخاطر همین هر دفعه می
دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای
همه سوال بود که حاجی این همه خط میرود چطور یک خراش بر نمی دارد. فقط والفجر 4 بود
که ناخنشان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت:«اسارت و جانبازی ایمان
زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاء
الله قرار گرفتم – عین همین لفظ را گفت – درجا شهید شوم.»



حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه
ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج
محمد عبادیان که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح و تفصیل
دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرده اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود.
وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: «خانه چرا
به این حال و روز افتاده؟» انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود!



رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با
آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست و دو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما
من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشمهایش چروک افتاده، روی پیشانیاش هم. همان جا
زدم زیر گریه، گفتم: «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده ای؟» حاجی خندید،
گفت:«فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی
بفهمد کله ام را می کَند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین
اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: «تو میدانی من الان چه دیدم؟» گفتم؟ «نه!»
گفت: «من جداییمان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی!
گفت: «نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواست عشّاق، آنهایی که خیلی به هم دلبسته
اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرفهای او. مسخره اش کردم. گفتم: «حال ما
لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت:«من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن!
من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بوده ای
یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم
خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعداز من پا روی زمین یخ
نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم:«تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا
به هم برویم لبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند،
گفت:«نه، اینطور ها نیست. من دارم محکم کاری می کنم. همین»



فردا صبح راننده با دو ساعت تاخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم
تعمیر.» حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد:«برادر من! مگر تو نمی دانی که بچه های زبان
بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف
من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می
ماند. با هم برگشتیم خانه، اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند.
همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شما هاست. روزی که
مساله شما را برای خود حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است.»



خبرشهادت حاجی را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.



شوهرم نبود. اصلا هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب
من است و آخر هم زد و برد.



وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم:«من او را قسم داده بودم هیچ
وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم» «اگر بدون ما بروی، می آیم
گـُوشت را میبرم!» بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلا سری در کار نیست. می
بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده...



طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا
رحمت کند حاجی را!



لبخندی که روی سینه ماند – خاطرات عملیات خیبر

از همین لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز
عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر
دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هر چه در توان داشت، بکار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛
اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده اند.



همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین از موج انفجار مثل
گهواره، تکان می خورد. آسمان جزایر را به جای ابر دود فرا گرفته... و هوای جزایر را
به جای اکسیژن، گاز شیمیایی.



حاج همت پس از هفت شبانه روز بی خوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل
خیمه ای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و نه
حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن.







حاج همت لب می جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی شود. لب های او خشکیده، چشمانش گود
افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می گوید: «این طوری فایده ای ندارد. ما داریم
دستی دستی حاج همت را به کشتن می دهیم . حاجی باید بستری شود. چرا متوجه نیستید؟ آب
بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده...»



سید آرام می گوید: «خوب، سُرم دیگر وصل کن.»



دکتر با ناراحتی می گوید: «آخر سرم که مشکلی را حل نمی کند. مگر انسان تا چند روز
می تواند با سرم سرپا بماند؟»



سید کلافه می گوید:«چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی تواند حاج همت را راضی به ترک
جبهه کند.»



دکتر با نگرانی می گوید:«آخر تا کی؟»



- تا وقتی نیرو برسد.



- اگر نیرو نرسد، چی؟



سید بغض آلود می گوید: «تا وقتی جان در بدن دارد.»



- خوب به زور ببریمش عقب.



- حاجی گفته هر کس جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است...



سرپل صراط جلویش را می گیرم.



دکتر که کنجکاو شده، می پرسد: «مگر امام چی گفته؟»



حاج همت به امام خمینی فکر می کند و کمی جان می گیرد. سید هنوز گوشی بیسیم را جلوی
دهان او گرفته. همت لب می جنباند و حرف امام را تکرار می کند: «جزایر باید حفظ شود.
بچه ها حسین وار بجنگید.»







وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره می شود، نیروهای بیرمق دوباره جان می گیرند،
همه می گویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج همت، شرمنده امام شود.



دکتر سُرمی دیگر به دست حاج همت وصل می کند. سید با خوشحالی می گوید: «ممنون حاجی!
قربان نفسات. بچه ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همین طور با بچه ها حرف بزنی،
بچه ها مقاومت می کنند. فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند!»



حاج همت به حرف سید فکر می کند: بچه ها جان گرفتند... فقط کافی است صدای نفسهایت را
بشنوند...



حالا که صدای نفسهای حاج همت به بچه ها جان می دهد، حالا که به جز صدا، چیز دیگری
ندارد که به کمک بچه ها بفرستد، چرا در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچه ها،
صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند؟



سید نمی داند چه فکرهایی در ذهن حاج همت شکل گرفته؛ تنها می داند که حال او از لحظه
پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیمخیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده
است.







حاج همت به یاد حرف امام می افتد، شیلنگ سرم را از دستش می کشد و از جا بر می خیزد.
سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده می پرسد: «حاجی، حالت خوب شده!؟»



دکتر که انگشت به دهان مانده، می گوید:«مُرا قبش باش، نخورد زمین.»



سید در حالی که دست حاج همت را گرفته، با خوشحالی می پرسد:«کجا می خواهی بروی؟ هر
کاری داری بگو من برایت انجام بدهم.»



حاج همت ازسنگر فرماندهی خارج می شود . سید سایه به سایه همراهی اش می کند.



- حاجی، بایست ببینم چی شده؟



دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می رود. سید، دست حاج همت را می گیرد و نگه می
دارد. حاج همت ، نگاه به چشمان سید انداخته، بغض آلود می گوید: «تو را به خدا،
بگذار بروم سید!»



سید که چیزی از حرف های او سر در نمی آورد، می پرسد: «کجا داری می روی؟ من نباید
بدانم؟



- می روم خط، خدا مرا طلبیده!



چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد می شود.



- خط، خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بنشین تو سنگرت فرماندهی کن.»



حاج همت سوار موتور می شود و آن را روشن می کند.



- کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم. یک دسته نیرو که فرمانده
لشکر نمی خواهد. فرمانده دسته می خواهد. فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد، نه
تو قرارگاه.



سید جوابی برای حاج همت ندارد. تنها کاری که می تواند بکند، که دوان دوان به سنگر
بر می گردد، یک سلاح می آورد و عجولانه می آید و ترک موتور حاج همت می نشیند. لحظه
ای بعد، موتور به تاخت حرکت می کند.







لحظاتی بعد گلوله های آتشین در نزدیکی موتور فرود می آید. موتور به سمتی پرتاب می
شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وفتی دود و غبار فرو می نیشیند، لکه های خون بر
زمین جزیره نمایان می شود.



خبر حرکت حاج همت به بچه ها خط مخابره می شود. بچه ها دیگر سراز پا نمی شناسند. می
جنگند و پیش می روند تا وقتی حاج همت به خط می رسید، شرمنده او نشوند.



خورشید رفته رفته غروب می کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می آید.



بچه ها از اینکه شرمنده حاج همت نشده اند، از اینکه حاج همت را نزد امام رو سفید
کرده و نگذاشته اند حرف امام زمین بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرسای او
سخت دلگیرند!

منبع سایت مهدییون

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]
خاطره ای از شهید حاج محمد ابراهیم همت
[/h]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]نباید اسرار را به دیگران گفت... [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]پيش از عمليات خيبر،‌در منطقه سرپل ذهاب، مشغول شناسايي بوديم که ناگهان ما را به جنوب منتقل کردند. چهل و هشت ساعت در پادگان دوکوهه بوديم و حاج همّت آمد و گفت: «حمام برويد و هر کاري داريد، انجام بدهيد،چون وقتي به منطقه جديد برويد، ديگر تا آخر عمليات نمي توانيد بيرون بياييد؛ حتي براي حمام رفتن!» [/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] روز بعد به سوي منطقه عملياتي که هنوز نامش را نمي دانستيم، حرکت کرديم. هيچ کس از مقصدمان اطّلاعي نداشت و خود حاج همّت هم چيزي به ما نگفت تا اين که به پاسگاه «خاتم» (در نزديکي منطقه عملياتي جديد) رسيديم. نکته جالب اين بود که حاج همّت حتي به ما هم (که سردسته هاي واحد اطّلاعات و عمليات بوديم و دير يا زود بايد در شناسايي منطقه مشغول مي‌شديم) چيزي نگفت. اين از نظر حفاظتي و اطلاعاتي، نشانه هوشياري کامل ايشان است. مثلاً اگر در پادگان به ما مي گفتند که مقصد کجاست و راه مي افتاديم، شايد در بين راه ماشين ما تصادف مي کرد و ما را به بيمارستان مي بردند. آن وقت ممکن بود در حال بيهوشي، چيزي بگوييم و عمليات لو برود، اين يک درس بزرگ بود که: «تا وقتي که لازم نيست و ضرورت ندارد، انسان نبايد اسرار و رازها را ( چه در عمليات و چه غير آن) به ديگران بگويد.»[/FONT]
[/FONT]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
كنار نكش حاجي
(خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت)

بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .
حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد.
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي ! بچه ها شام چي داشتن؟ همينو. واقعاً ؟ جون حاجي ؟


نگاهش را دزديد و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم .
حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .



من زودتر از جنگ تمام مي شوم

وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .
بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .
آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم .
نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري .
يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم.

سایت عاشورا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



خاطرات همسر شهيدبا شناخت هرچه بيشتر ابعاد شخصيتى حاجى، وابستگى و علاقه‏منديمان نسبت بهاو بيشتر مى‏شد; اما فراتر از آنچه گفته شده دلسوزى و حس مسئوليت وى نسبت بهنيروهاى بسيجى يا به قول خودش دريادلان حاضر در جنگ بود. بارها از حضورخود در خانه متأسّف و متأثّر مى‏شد. علّت را جويا شدم و او در حالى كه بغضىگلويش را مى‏گرفت و اشك در چشمانش حلقه مى‏زد پاسخ مى‏داد: »ما بسيجى‏اىداريم كه بيشتر از يازده ماه است در جبهه مى‏جنگد و به خانواده‏اش سر نزده، آنوقت ما...«###مادامى كه اطمينان نداشت غذاى مناسب به نيروهاى خط مقدّم جبهه رسيدهباشد، لب به غذا نمى‏زد و در خانه هم كه بود، اجازه نمى‏داد دو جور غذا سر سفرهبگذارم.###از اوقاتى كه نسبت به حاجى حسادت مى‏كردم، لحظات راز و نياز و عبادت اوبود. اذان را كه مى‏شنيد، آرام و بى‏صدا مى‏رفت و مشغول نماز مى‏شد. به ندرتنمازى را از حاجى مى‏ديدم كه در آن اشك نريزد.###همّت بيشتر، نيمه شب به خانه مى‏آمد و سپيده صبح مى‏رفت. با وجود آن همهخستگى، وقتى از راه مى‏رسيد، بيدار مى‏ماند تا غذاى بچه‏ها را خودش بدهد. حتىگاهى لباس‏هايشان را مى‏شست; مثلاً يك شب خيلى دير به خانه آمد. من تمام روزاز بچه‏ها مراقبت كرده بودم. مصطفى شيرخواره بود. مهدى هم تازه پا گرفته بود ودائم پشت سر من راه مى‏افتاد. براى همين فرصت نكرده بودم لباس‏ها را بشويم. بهناچار ماندم تا حاجى رسيد. خودم را براى شستن لباس‏ها آماده كردم كه حاجى ازمن خواست تا اين كار را به او واگذار كنم. نپذيرفتم، خواستم از بچه‏ها مراقبت كند;اما او زير بار نرفت. ناگزير، از شستن لباس‏ها دست كشيدم. كمى كه گذشت، حاجىرفت و خوابيد. خيالم آسوده شد. آرام رفتم و مشغول شستن لباس‏ها شدم. چنددقيقه بعد، در زده شد. باز كردم و حاجى را با يك ليوان آب پرتقال جلوى در ديدم.لبخندى زد و گفت: »شرمنده‏ام! حالا كه قرار است لباس‏ها را بشويى، بگذار گلويتخشك نباشد«.ليوان را گرفتم و گفتم: حالا برو و با خيال راحت بخواب.حاجى رفت. مقدارى از لباس‏ها را شستم و بيرون گذاشتم. وقتى شست وشوى لباس‏ها تمام شد ديدم حاجى دارد لباس‏ها را روى طناب پهن مى‏كند...«بازگشت وى پس از آزادسازى خرمشهرخبر آمدنش را داشتم. در خانه پدرش به انتظار ماندم. روز سيزدهم خرداد واردشهرضا شد. دلم براى او تنگ شده بود و مى‏خواستم هر چه زودتر او را ببينم. وقتىآمد، نزديك به هشت نفر از هم‏سنگران رزمنده خود را همراه آورده بود و آنها باعلاقه تمام دور حاجى را گرفته بودند و يك‏راست وارد اتاق پذيرايى شدند. تا چندساعت او را نديدم. از دست حاجى شديداً گله‏مند شدم. به دليل جوِّ موجود وشرايط روحى كه در آن موقع داشتم، احساس كردم كه به فكر من نيست. فشارروحى شديدى را تحمّل كردم. اين حالت از پيش، در من ايجاد شده بود; درستزمانى كه وجود او را به عنوان همسر و همدم باور كرده بودم.از سفر كه مى‏آمد، دوستان و علاقه‏مندانِ او، دوره‏اش مى‏كردند و از طرفنهادها و اشخاص، برنامه‏هاى مختلفى براى او تدارك مى‏ديدند، سخنرانى، مشورتدر برنامه سركشى به خانواده شهدا، ديدار با محرومان و... اوقاتى هم كه در خانه بود،تلفن زنگ مى‏زد و سراغش را مى‏گرفتند. به هر حال آن روز احساس تنهايىشديدى به من دست داد. خبر آوردند حاجى ناخوش است. بين راه دچار مسموميتغذايى شده بود. چند ساعتى را در بستر افتاد. وقتى به خودش آمد، از او گله‏مندشدم، قول داد بيشتر به ما سر بزند.###آن شب، بريدن حاجى را ديدم. برخورد سرد او گوياى همه چيز بود، به خودملرزيدم، يك لحظه احساس كردم نكند آخرين شبِ ديدارمان باشد. حاجى گفته بودكه صبح روز بعد ماشين ساعت 6/30 دقيقه جلو منزل باشد. كمى زودتر بلند شد وخود را آماده كرد; امّا ماشين نيامد، ساعت هفت صبح راننده بدون ماشين آمد وگفت: »ماشين دچار نقص فنّى شده!« حاجى تا ساعت 9 صبح در خانه ماند. دوساعت تمام بى‏آنكه چيزى بگويد به رختخواب گوشه اتاق تكيه داد و نشست.انگشتانش را به هم حلقه زد و زانوانش را بغل گرفت. حالتى گرفته و غمگين داشت.مهدى در حالى كه يك قورى در دست گرفته بود، »بابا، بابا« مى‏گفت و دور اتاقمى‏چرخيد. گاه نيز خود را به پدرش نزديك مى‏كرد; اما حاجى عكس‏العملى از خودنشان نمى‏داد. از سردى نگاهش طاقتم تمام شد. رو به وى كردم و گفتم: »اين دفعه توخيلى نسبت به ما بى‏عاطفه شدى. حالا من هيچ، لااقل به خاطر اين بچه‏ها رعايتكن.حاجى سكوت كرد و تنها صورت خود را به سمتى ديگر چرخاند.نمى‏توانستم تمام چهره‏اش را ببينم. قدرى جابه‏جا شدم و او را تماشا كردم. قطراتپيوسته اشكى را كه از گونه‏هايش جارى بود، ديدم. ماشين كه از راه رسيد حاجىآماده حركت بود، به ياد دارم در سفرهاى قبل بند پوتين‏هاى خود را بيرون از خانه،در ماشين مى‏بست; ولى آن روز در نهايت خونسردى، جلوى در نشست و پس ازآن كه پوتين‏هاى خود را پوشيد، آرام آرام بندهاى آن را گره زد و مهياى رفتن شد.وقت خداحافظى سرش را پايين انداخت و گفت: »خدا را شكر ماشين ديراومد و توانستم بيشتر پيش شما باشم!... خب ديگه ما رفتيم. اگر مارو نديدىحلال‏مون كن.«معنى حرف‏هاى او را كاملاً مى‏دانستم با اين حال گفتم: امكان نداره كه شهيدبشى.پرسيد: »چطور مگه«؟گفتم: باور نمى‏كنم خداوند در يك لحظه همه چيز بنده‏اش رو از او بگيرد...حاجى رفت و من و مهدى و مصطفى او را تا جلوى در خانه بدرقه كرديم. وقتىصداى حركت ماشين به گوشم رسيد، احساس از دست دادن او در قلبم قوّتگرفت.​

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیام همت : پیام من فقط این است : در زمان غیبت اطاعت محض از ولایت فقیه داشته باشید
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مقام معظم رهبري
بيرقي به نشانه آزادگي
گذري بر زندگي همت
پاي صحبت همسر شهيد همتنقش شهيد در كردستان و مقابله با ضد انقلاب
چند خاطره از زندگي محمد ابراهيم
شجاعت را از امام آموختنرم افزار سردار خيبر ( شهيد حاج ابراهيم همت )http://www.navideshahed.com/fa/index.php?Page=albumarchive&AS=111954&SSAS=111957
امام خميني(ره):
ملت ما نبايد هيچ وقت فراموش كند كه اگر فداكاري اين عزيزان و اگر جانفشاني بهترين عناصر اين ملت در ميدان‌هاي نبرد نبود،هيچ يك از اين آرزوهايي كه محقق شد تحقق نمي يافت.
مقام معظم رهبري:
رحمت سرشار خداوند متعال بر شهداي فضيلت،شهدايي كه با نثار خون خود،درخت با بركت اسلام را آبياري نمودند.
بيرقي به نشانه آزادگي
حالا كه سال‌ها از پيچيدن عطر باروت در فضاي شهر ها و روستاهاي اين سرزمين گذشته،حالا كه ما در آرامش بعد از آن طوفان بزرگ،به ماندن و بودن دل خوش كرده‌ايم ،گفتن وشنيدن از خصائل و خصائص مردان بي مثل جنگ،بي شباهت به بازخواني و بازشنوي حماسه‌هاي اسطوره‌اي ايران كهن نيست. گاهي هم اين روايت‌ها و حكايت‌ها ممكن است در نگاه اول رنگي از اغراق نيز در خود داشته باشد اما بانگاه‌هاي دقيق و عميق مي توانند و بااتكاء به قرائن و شواهد موجود درهمين روايتها پي به حقايقي انكار ناشدني ببرند،حقايقي كه هشت بهار از عمر انقلاب اسلامي ايران رادر خود و با خودعجين كرده‌است. در هياهوي ايام پر مخاطره جنگ تماشاي كامل و درستي به جمال جليل سرداران صحنه‌هاي نبرد ممكن نبود اما اكنون كه آن غبار به مدد گذشت زمان فرو نشسته مي توان به بهانه‌هاي مختلف نگاهي به قامت رعناي آن باند بالاهاي بهشتي انداخت و به فرهنگ عاشورايي دفاع مقدس باليد.
اكنون يكي ازاين سروقامتان با هيبتي سترگ پيش روي ماست مردي كه از مردستان غيرت علوي سربرافراشت و نام خود و ايران اسلامي را برسرزبان‌ها انداخت.
«محمد ابراهيم همت»همان نام رفيع و مينوي است كه اكنون سال ها در كنگره‌هاي آسمان هفتم زمزمه مي شود و بر خاكريزهاي خاطرات دفاع مقدس بيرقي به نشان جاودانگي است. اين شماره از يادنامه سطرهاي سرخ به يمن و تبرك نام او ترتيب يافته و در هواي نام عزيزش نگاشته شده‌است.
گذري بر زندگي همت
محمد ابراهيم همت درسال 1334در شهر قمشه اصفهاي به دنيا آمد.خانواده محمدابراهيم از راه كشاورزي امورات مي گذراندو او نيز از همان كودكي به نوبه خود در كارها به پدر و مادر كمك مي كرد. بعد از تحصيلات ابتدايي وارد دانشسراي تربيت معلم شد و پس از آن به خدمت سربازي رفت. شغل باارزش معلمي درروستارابعداز سپري شدن سربازي برگزيد. اين سال‌ها مصادف بود با اوج گيري قيام مردم ايران عليه استبدادو استكبارپادشاهي. همت كه خود از خانواده‌اي رنج كشيده و مستضعف بود همپاي ديگر مردم ستمديده پا در عرصه مبارزه پنهان و آشكار با رژيم ستمشاهي گذاشت و با توجه به نيروي جواني و هوشياري و شعور انقلابي كه داشت و به واسطه مبارزه آشكارش با رژيم ،حكم اعدام او صادر شده بود اما دست از مبارزه نكشيد تا طعم شيرين پيروزي را بامردم تجربه كند.
پس از انقلاب و با شروع جنگ،احساس كرد كه بايد در جبهه‌ها حضورپيداكندو او كردستان را براي مقابله و مبارزه با دشمنان پيدا و پنهان اين مرزو بوم برگزيد و به دنبال رشادت‌ها و لياقت‌هايي كه از خود نشان داد به فرماندهي سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.همت به خاطرضربات مهلكي كه به دشمنان وارد آورده بود به يكي از سرداران بزرگ جنگ تبديل شد. معاونت تيپ رسول الله (ص)و فرماندهي اين تيپ را به تدريج به عهده گرفت.
همت در سن 26سالگي به توفيق زيارت حج مشرف شد از آن پس لقب حاجي برازنده نامش شد. او در سال 1360ازدواج كرد و ثمره اين وصلت تولد دو پسر به نام هان مهدي و مصطفي بود هرچند اين فرزندان سايه پدر را چند صباحي بيش روي سرخود احساس نكردند. همت در سن28سالگي و درهنگام مقاومت در برابر تهاجم هاي پي درپي دشمن براي باز پس گيري جزيره مجنون كه چندي پيش از آن به دست نيروهاي اسلام آزدشده بود،در روز شانزدهم اسفند ماه شصت و دو به آرزوي هميشگي‌اش نايل شد و با شهادتش به خيل مقربان الهي پيوست.
پاي صحبت همسر شهيد همت
حتما بايد بروي؛همين الان!
ته قلبم فكر نمي كردم حاجي شهيد شود. چرا دروغ بگويم؟فكر مي كردم دعاهاي من سد راه او مي شود. گاهي كه از راه مي‌رسيد –دست خودم نبود-مي‌نشستم و نيم ساعت بي‌وقفه گريه مي‌كردم . حاجي مي‌گفت«ناراحتي من ميروم جبهه »مي گفتم «نه،!اگر دلم تنگ مي‌شود به خاطر اين بود،دلم برايت تنگ نمي شد. همين خوبي‌هاي توست كه مرا بي‌قرار مي‌كند.»
ظاهرا همه بسيجي ها هم همين احساس را نسبت به حاجي داشتند . خودش چيزي نمي‌گفت اما دفترچه يادداشتي بود كه من ميديدم هميشه زير بغل حاجي است و هر جا مي‌رود آن را با خودش مي‌برد. يك روز غروت كه حاجي آمده بود به من و مهدي سر بزند-هنوز انديمشك بوديم-خيلي اصرار كردم بماند و حاجي قبول نمي‌كرد. در همان حين از نگهباني مجتمع آمدندگفتند حاجي تلفن فوري دارد. ايشان لباس پوشيد،رفت و دفترچه را جاگذاشت. تابرگردد،من بي كار بودم ،دفترچه را باز كردم چند نامه داخلش بودكه بچه هاي لشكر براي او نوشته بودند. يكي‌شان نوشته بود«من سر پل صراط جلو تو را مي‌گيرم. سه ماه است توي سنگرم نشسته‌ام به عشق رويت روي تو...»نامه‌هاي ديگر هم شبيه اين . وقتي حاجي برگشت گفتم«تو همين الان بايد بروي!»گفت«نه. رفتم اتفاقا تلفن از طرف بچه هاي خودمان بود،بهشان گفتم امشب نمي‌آيم.»گفتم «نه،حتمابايد بروي ،همين الان!»حاجي شروع كرد مسخره كردن من كه «ما بالاخره نفهميديم بمانيم يا برويم؟ چه كنم؟‌تو چه مي‌خواهي؟گفتم«راستش من اين نامه ها را خواندم. »
حاجي ناراحت شد،گفت«اينها اسراري است بين من و بچه ها،نمي خواستم اينها را بفهمي.»بعد سر تكان داد،گفت«تو فكر نكن من اين قدر آدم بالياقتي هستم .اين بزرگي خود بچه‌هاست. من يك گناهي به درگاه خدا كرده‌ام كه بايد با محبت اين‌ها عذاب پس بدهم.»گريه‌اش گرفت،گفت«وگرنه ؛من كي‌ام كه اين ها برايم نامه بنويسند؟»خيلي رقت قلب داشت و من فكر ميكنم اين از ايمان زياد او بود.
حاجي براي رفتنش دعا مي‌كرد ، من براي ماندنش. قبل از عمليات خيبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابي پيداكرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عباديان –كه بعدهاشهيد شد. حاجي كه آمدند دنبالم ،من در راه برايش شرح و تفصيل دادم كه خانه اين طور شده ،بنايي كرده‌اند و الان نمي‌شود آنجا ماندو اما حاجي وقتي كليد انداخت و در را بازكرد جا خورد،گفت»خانه چرا به اين حال و روز افتاده؟»
انگارهيچ كدام از حرف هاي مرا نشنيده بود. خانم حاج عباس كريمي خيلي اصرار كرد آن شب برويم منزل آنها. حاجي قبول نكرد،گفت«دوست دارم خانه خودمان باشيم.»رفتيم داخل خانه. وقتي كليد برق رازد و تو صورتش نگاه‌كردم،ديدم پير شده . حاجي باآن كه بيست و هشت سال داشت همه فكر مي‌كردند جوان بيست و دو ساله‌است، حتي كمتر،اماآن شب من اولين بار ديدم گوشه چشم‌هايش چروك افتاده،روي پيشاني‌اش هم. همان جا زدم زير گريه گفتم «چه به سرت آمده؟ چرا اين شكلي شده‌اي؟» حاجي خنديد،گفت«فعلا اين حرف ها را بگذار كنار كه من امشب يواشكي آمده‌ام خانه. اگر فلاني بفهمد،كله‌ام را مي‌كند!»و دستش را مثل چاقو روي گلويش كشيد. بعد گفت«بيا بنشين اين جا،با تو حرف دارم.»نشستم. گفت«تو مي‌داني من الان چي ديدم؟»گفتم «نه!»گفت«من جدايي مان را ديدم. »به شوخي گفتم «تو داري مثل بچه ها حرف مي زني!»گفت«نه،تاريخ را ببين. خداهيچ وقت نخواسته عشاق ،آنهايي كه خيلي به هم دل بسته‌اند،با هم بمانند»من دل نمي‌دادم به حرف‌هاي او ،و جدي نمي‌گرفتم ،گفتم «حالا ما ليلي و مجنونيم؟»حاجي عصباني شد،گفت«من هر وقت آمدم يك حرف جدي بزنم تو شوخي كن!من امشب مي‌خواهم با تو حرف بزنم . در اين مدت زندگي مشتركمان يا خانه مادرت بودي يا خانه پدري من،نمي‌خواهم بعد از من هم اين طور سرگرداني بكشي. به برادرم مي‌گويم خانه شهرضا را آماده كند،موكت كند كه تو و بچه‌ها بعداز من پا روي زمين يخ نگذاريد،راحت باشيد»بعد من ناراحت شدم ،گفتم «تو به من گفتي دانشگاه را ول كن تا با هم برويم لبنان،حالا...»حاجي انگار تازه فهميد دارد چقدر حرف رفتن مي زند،گفت«نه ،اين طورها كه نيست ،من دارم محكم كاري مي‌كنم،همين.»
فرداصبح،راننده بادو ساعت تاخيرآمد دنبالش ،گفت«ماشين خراب است بايد ببرم تعمير.»حاجي خيلي عصباني شد ،داد زد«برادر من ،مگر تو نمي داني آن بچه هاي زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نبايد اينها راچشم به راه مي‌گذاشتم.»از اين طرف ،من خوشحال بودم كه راننده تا برود ماشين را تعمير كند حاجي يكي دو ساعت بيشتر مي‌ماند.با هم برگشتيم خانه. اما من ديدم اين حاجي با حاجي دفعات قبل فرق مي‌كند. هميشه مي گفت«تنها چيزي كه مانع شهادت من مي‌شود وابستگي‌ام به شماهاست. روزي كه مساله شما را براي خودم حل كنم مطمئن باش آن وقت،وقت رفتن من است.» نقش شهيد در كردستان و مقابله با ضد انقلابشهيد همت در خرداد سال 1359 به منطقه كردستان كه بخشهايي از آن در چنگال گروهكهاي مزدور گرفتار شده بود اعزام گرديد. ايشان با توكل به خدا و عزمي راسخ مبارزه بي‌‌امان و همه جانبه‌اي را عليه عوامل استكبار جهاني و گروهكهاي خودفروخته در كردستان شروع كرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر نمود. از طرفي در جهت جذب مردم محروك كرد و رفع مشكلات آنان به سهم خود تلاش داشت و براي مقابله با فقر فرهنگي منطقه اهتمام چشمگيري از خود نشان مي‌داد. تا جايي كه هنگام ترك آنجا، مردم منطقه گريه مي‌كردند و حتي تحصن نموده و نمي‌خواستند از اين بزرگوار جدا شوند.
رشادتهاي او در برخورد با گروهكهاي ياغي قابل تحسين و ستايش است. براساس آماري كه از يادداشتهاي آن شهيد به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 1359 تا دي ماه 1360 (با فرماندهي مدبرانه او)، 25 عمليات موفق در خصوص پاكسازي روستاها از وجود اشرار، آزادسازي ارتفاعات و درگيري با نيروهاي ارتش بعث داشته است.

چند خاطره از زندگي محمد ابراهيم


  • همت و عشق به شهادت
توي راه پله نشسته بود و به پهناي صورت اشك مي‌ريخت و مي‌گفت:«امروز توي راهپيمايي من رو نشونه رفتن ولي اشتباهي غضنفري رو زدن»
انگار چيزي به ذهنش رسيده باشد. اشك‌هايش را پاك كرد و بلند شدو گفت:«فكركردن با كشتن من نمي‌تونن جلوي مارو بگيرن»جلو آمد. دستم را فشردو گفت«حالا به هشون نشون مي‌ديم.»و از خانه زد بيرون.


  • خدمت به مردم عبارت است!
دو ساعت بود پيچ را با پيچ گوشتي سفت نگه‌داشته‌بودم. موتور برق بايد روشن مي‌ماند كه مردم فيلم را ببينند. نميدانم چه اشكالي پيداكرده بود. هي خاموش مي‌شد من هم مامور روشن نگه‌داشتنش بودم هرچي گفتم:«ابراهيم!بذار اين رو بديم تعمير،بعدا...»مي‌گفت:«نه!همين امروز بايد مردم اين فيلم رو ببينن. »داشت موتور برق رامي‌گذاشت پشت ماشين.مي‌خواست برود يك روستاي ديگر. مي‌گفت جمعيت زيادي دارد،مي‌خواست آنجاهم فيلم را نشان بدهد.رفتم جلو و دستم را روي شانه‌اش گذاشتم و گفتم «داد!الان دو ساله داري توي دهات فيلم نشون مي‌دي،تا حالا ديگه هر چي قرار بود از انقلاب بدونن فهميدن. اگه راست مي‌گي بيا برو پاوه. »


  • همت مرد جبهه ها بود
اولين دوره نمايندگي مجلس شوراي اسلامي در حال شكل‌گيري بود.به ابراهيم گفتم:«خودت و آماده‌كن،مردم تو رو مي خوان.»چند باري بود كه راجع به اين مساله با او صحبت كرده‌بودم ولي او جوابي نمي‌داد. آن روز گفت«نمي‌تونم . خداحافظي شب عمليات بچه‌هارو با هيچي نمي‌تونم عوض كنم.»


  • آيا همت مستجاب الدعوه بود؟
«بابايي،اگه پسر خوبي باشي،امشب به دنيا مي‌آي. وگرنه،من همه‌ش توي منطقه نگرانم. »تا اين راگفت،حالم بدشد. دكمه‌هاي لباسش را يكي در ميان بست مهدي را به يكي از همسايه‌ها سپرد و رفتيم بيمارستان . توي راه بيشتر از من بي‌تابي مي‌كرد. مصطفي كه به دنيا آمد. شبانه از بيمارستان آمدم خانه . دلم نيامد حالا كه ابراهيم يك شب خانه است،بيمارستان بمانم. از اتاق آمد بيرون،آن قدر گريه كرده‌بود كه توي چشم هايش خون افتاده‌بود. كنارم نشست و گفت«امشب خدامن رو شرمنده‌كرد. وقتي حج رفته بودم،توي خونه خداچند آرزو كردم . يكي اين‌كه در كشوري كه نفس امام نيست نباشم،حتي براي يك لحظه . بعد،از خداتورو خواستم و دو تاپسر. براي همين،هر دو بار مي‌دونستم بچه‌مون چيه. مطمئن بودم خداروي من رو زمين نمي اندازه. بعدش خواستم نه اسير بشم و نه جانباز . فقط وقتي از اوليائ الله شدم ،در جاشهيد شوم.»


  • در انتظار وصل
چنگ زد توي خاك‌ها و گفت«اين آخرين عملياتيه كه من دارم مي‌جنگم»اصلا همت چند روز پيش نبود. خيلي گرفته بود،هميشه مي‌گفت:«دوست دارم بمونم و اونقدر دردبكشم كه همه گناهام پاك بشه »مي‌گفت:«دلم مي‌خواد زياد عمركنم و به اسلام و انقلاب خدمت كنم.»ولي اين روزها از بچه ها خجالت مي‌كشيد. مي‌گفت:«نمي‌تونم جنازه‌هاشون رو ببينم»ماندن برايش سخت شده‌بود. گفتم :« اين چه حرفيه حاجي؟قبلاهر كي از اين حرف‌ها ميزد؛مي‌گفتي نگو.حالاخودت دارن مي‌گي.»انگار دردوجودش را گرفته باشد،مشتش را محكم تر كرد و گفت:«نه. من مطمئنم.»


  • همت ،عباس هور
آقامرتضي! يه نفر رو بفرست خط ببينيم چه خبره. هركس مي‌رفت،ديگه برنمي‌گشت و همان سه راهي كه الان مي‌گويند سه راهي همت. خيلي كم مي‌شد بچه‌ها بروند و سالم برگردند. آقامرتضي سرش راپايين انداخت و گفت«ديگه كسي رو ندارم بفرستم شرمنده»حاجي بلندشد و گفت«مثل اين كه خدا طلبيده»و با ميرافضلي سوار موتور شدند كه بروند خط. عراق داشت جلو مي‌آمد. زجاجي شهيد شده بود و كريمي توي خط بود. بچه ها از شدت عطش ،قمقمه ها رامي‌زدند لب هور،جايي كه جنازه افتاده بود و از همان استفاده مي‌كردند. روي يك تكه از پل‌هاي كه آن جاافتاده بود سوارشد .هفت،هشت تا از قمقمه‌هاي بچه‌ها دستش بود. با دست آب راكنار مي‌زد و مي‌رفت جلو؛وسط آب،زيرآتش. آن جاآب زلال تر بود. قمقمه‌هاي را يكي يكي پر كرد و برگشت.


  • روز وصل
از موتور پريديم پايين جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود. بادگيرآبي و شلوار پلنگي پوشيده بود. جثه‌ريزي داشت،ولي مشخص نبود كي‌است و صورتش رفته بود. قرارگاه وضعيت عادي نداشت و آدم دلش شور مي‌افتاد. چادر سفيدوسط سنگر رازدم كنار. حاجي آن جاهم نبود. يكي از بچه‌هاش راكشيدطرف خودش و يواشكي گفت«از حاجي خبرداري؟‌مي‌گن شهيد شده. »نه امكان نداشت خودم يك ساعت پيش باهاش حرف زده بودم. يك دفعه برق از چشمش پريد. به پناهنده نگاه كردم. پريدم پشت موتوركه راه آمده رابرگرديم . جنازه نبود،ولي رد خون تازه تا يك جايي روي زمين كشيده شده بود. گفتيد«برويد معراج،شايد نشاني پيداكرديد. »بادگير آبي و شلوار پلنگي ،زيپ بادگير را باز كردم،عرق‌گير قهوه اي و چراغ قوه. قبل از عمليات ديده بودم مسوول تداركات آنها را داد به حاجي. ديگر هيچ شكي نداشتم. هواسنگين بود. هيچ كس خودش نبود. حاجي پشت آمبولانس بود و فرمانده‌ها و بسيجي‌ها دنبال او. حيفم آمد دو كوهه براي آخرين بار حاجي رانبيند. ساختمان ها قد كشيده بودند به احترام او . وقتي برمي‌گشتيم،هر چه دور ترمي‌شديم ،مي‌ديديم كوتاه‌تر مي‌شوند. انگار آنها هم تاب نمي آورند.
شجاعت را از امام آموخت
بيسيمچي ،گوشي بيسيم را به دست حاج همت مي‌دهد . مي‌گويد:«باشماكار دارند.»حاج همت ،گوشي رامي‌گيرد:همت...بگوشم...»
در همان لحظه ،خمپاره‌اي زوزه كشان مي‌آيد. بازهم بيسيمچي مي‌ترسد. صداي زوزه دلخراش خمپاره،بازهم دل او را فرو ريخته. خمپاره كمي دورترمنفجرمي‌شود. صداي مهيب انفجار،پردههاي گوش بيسيمچي را مي‌لرزاند و زمين از موج انفجار مثل گهواره مي‌ارزد. غباري غليظ همراه باتركش‌هاي داغ به طرف آن دو پاشيده مي‌شود.همه اينها دريك چشم برهم زدن اتفاق مي‌افتد حاج همت بدون اين كه از جايش تكان بخورد،بالبخند به بيسيمچي نگاه مي‌كند و به صحبت ادامه مي‌دهد. بيسيمچه خودش رابه زمين چسبانده و با دو دست گوشهايش را چسبيده است وقتي گردو غبار مي خوابد،به ياد حاج همت مي‌افتد. از جا بر مي‌خيزد . وقتي حاج همت چشم در چشم او مي‌دوزد،از خجالت سرش را پايين مي‌اندازد و در فكر فرو مي‌رود. او به ترس و دلهره خودش فكر مي‌كند و به شجاعت حاج همت. او خيلي سعي كرده ترس رااز خودش دور كند،اما نتوانسته. وقتي صداي سوت دلخراش خمپاره شنيده مي‌شود،انگار صداي سوت دلخراش خمپاره شنيده مي‌شو د. زانو‌ها خود به خود شل مي شوند،قلب به تپش مي‌افتد و بدن نقش زمين مي‌شود. بيسيمچي خيلي با خود كلنجاررفته تا بر ترسش غلبه كند؛اما هيچ وقت موفق نشده. يك بار دل به تاريكي بيابان سپرد تا ترس را براي هميشه در خود سركوب كند. در بيابان ،حاج همت را ديد كه در خلوت و تاريكي به نماز ايستاده. وحشت تنهايي،وحشت كمي نبود.از حاج همت گذشت و اين وحشت و تنهايي را آن قدر تحمل كرد تاصبح شد؛اما باز هم ترسش نريخت. سرانجام تصميم گرفت موضوع را با حاج همت در ميان بگذارد؛ولي هربار كه مي‌خواست لب باز كند،شرم و خجالت مانع از اين كار مي‌شد. او حالا ديگر از اين وضع خسته شده. دل را به دريا زده،سؤالي را كه مي‌بايست مدت‌ها پيش مي‌پرسيد،حالا مي‌پرسد:«من چرامي‌ترسم؟شما چرا نمي‌ترسي؟راستش خيلي تلاش مي‌كنم كه نترسم؛امابه خدادست خودم نيست. مگر آدم مي‌تواند جلوي قلبش رابگيردكه تندتندنزند؟اگرمي‌تواند به رنگ صورتش بگويد زردنشو؟ اصلامن بي‌اختيار روي زمين دراز مي‌كشم. كنترلم دست خودم نيست...»پيش از آن كه حرف‌هاي بيسيمچي تمام شود،حاج همت كه گويي از مدت ها قبل منتظر چنين فرصتي بوده ،دست مي‌گذارد روي شانه او و با لبخند. مهرباني مي‌گويد:«من هم يك روزن مثل تو بودم. ذهن من‌هم يك روزي پر بود از اين سؤالها؛اما سرانجام امام جواب همه سؤالهايم را داد. »
-امام،جواب سؤالهاي شمارا داد؟!
-بله...امام خميني!اوايل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. يك روز باچند تا از جوان‌هاي شهرمان رفتيم جماران و گفتيم كه مي‌خواهيم امام را ببينيم . گفتيد الان نزديك ظهر است. امام ملاقات ندارند. خيلي التماس كرديم. گفتيم :از راه دور آمده‌ايم. به هر ترتيب كه بود،ما راراه دادند داخل. تعدادمان كم بود. دور تا دور امام نشسته بوديم و به نصيحتشان گوش مي‌داديم كه يك دفعه ضربه محكمي به پنجره خورد و يكي از شيشه‌هاي اتاق شكست. از اين صداي غير منتظره،همه از جا پريدند،به جز امام. امام در همان حال كه صحبت مي‌كرد،آرام سرش را برگرداندو به پنجره نگاه كرد. هنوز صحبت هايش تمام نشده بود كه صداي اذان شنيده شد. بلافاصله والسلام گفت. از جا بلند شد...امام از دير شدن وقت نماز مي‌ترسيد و ما از صداي شكستن شيشه . او از خدامي‌ترسيد. ما از غير خدا. آن جا بود كه فهميدم هركس واقعا از خدا بترسد،ديگر از غير خدا نمي ترسد...و هركس از غير خدا بترسد،از خدا نمي‌ترسد.

منبع نوید شاهد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]زندگی نامه شهيد ولی ‌الله چراغچی مسجدی[/h]
شهيد ولي‌الله چراغچي مسجدي



تاريخ تولد :1337
نام پدر :غلامرضا
تاریخ شهادت : 18/1/1364
محل تولد :خراسان /مشهد
طول مدت حیات :27
محل شهادت :بيمارستان
مزار شهید :بهشت رضا(ع)

پاييز سال 1337 براي خانواده مشهدي «چراغچي» رنگي از بهار داشت. آن خانه كه مدتها منتظر تولد فرزندي بود، با ولادت نوزاد، چراغان شد. پدر بزرگ او را «ولي‌الله» ناميد و با لبخند گفت: «او ولي‌الله است و به شيوه اولياء خدا زندگي خواهد كرد.» كودكي گذشت و خانواده،‌ او را در يكي از مدارس مذهبي شهر مشهد ثبت نام كردند. ولي‌الله قاري خوش صداي مدرسه نقويه،‌ پا به دوره متوسطه نهاد. در همين ايام، روح كنجكاو و حق‌طلبش با مصائب عميق و جراحات اجتماع آشنا شد و او را به مبارزه عليه رژيم ستمشاهي برانگيخت. در اين راه با استعانت از رهنمودهاي علماي مبارز مشهد، پرتوان به پيش مي‌رفت تا جاييكه در تصرف ساختمان نيروي پايداري (ساختماني كه نيروهاي وابسته به رژيم را سازماندهي مي‌كرد) نقش فعال ارائه نمود. در همين روزها بود كه بارقه آشنايي با محمود كاوه در قلبش درخشيد و اين دوستي تا وصل الي‌الله ادامه يافت. انقلاب به پيروزي رسيد و با صدور فرمان امام، مبني بر تشكيل بسيج و سپاه،‌ ولي‌الله چراغچي به عنوان بهترين مربي آموزش و تاكتيك به صورت تمام وقت در خدمت جوانان پرشور مشهد قرار گرفت. توطئه اجانب،‌ روزهاي خوش پيروزي را دستخوش جنگ كرد و ولي‌الله كه در آن ايام دانشجوي رشته رياضي دانشگاه بيرجند بود، راهي سنگر دفاع از ميهن گرديد و خلوص و نبوغ سرشارش، به زودي او را در زمره فرماندهان درآورد. رملهاي تشنه چزابه و تپه‌هاي روان نبحه هنوز تصوير رشادتهاي او را در سينه نگاه داشته‌اند. او هميشه مي‌گفت: «دوست دارم تركشي به سرم بخورد و قشنگ به شهادت برسم.» سرانجام در يكي از ساعتهاي سخت عمليات بدر تركشي به سرش اصابت كرد و پس از 22 روز بيهوشي همانگونه كه آرزو داشت، قشنگ شهيد شد.

منبع:كتاب 15 آيه
 

abolfaZZzl

عضو جدید
کاربر ممتاز
کوچکترین مرد خیبر را شناسایی کنید.


هدف از عملیات خیبر عبارت بود از انهدام نیروهای سپاه سوم عراق، تامین جزایر مجنون شمالی و جنوبی، ادامه تک از جزایر و محور طلائیه به سمت نشوه و الحاق به نیروهایی که از محور زید به دشمن حمله می کردند.

این تصویر مربوط به نیروهای تیپ سیدالشهداء(ع) است که در اردوگاه دز مستقر شده‌اند. خبرگزاری فارس هیچ مشخصاتی از کوچکترین مرد عملیات خیبر ندارد.

به گزارش فارس، پس از فتح خرمشهر و عقب نشینی سراسری ارتش عراق، دشمن برای دست یابی به پدآفند مطمئن تدابیری به کار بست؛ به گونه ای که در مناطق کوهستانی، ارتفاعات مرزی را همچنان در اشغال خود نگه داشت و در مناطق پست، با به کارگیری موانع مصنوعی موقعیت خود را تحکیم بخشید. در عین حال، دشمن از موانع طبیعی نیز به منظور ایجاد اطمینان بیشتر بهره می گرفت. در این میان، رودخانه عریض اروند و منطقه وسیع هورالعظیم از نگرانی دشمن نسبت به تهاجم قوای ایران کاسته بود.

این موضوع در منطقه هورالعظیم بیشتر مشهود بود، به طوری که دشمن هیچ گونه مانعی را برای ایجاد پدآفند در غرب این منطقه در نظر نگرفته بود. عراق هرگز نمی پنداشت آب گرفتگی وسیع هورالعظیم برای نیروهای پیاده ایران قابل عبور باشد؛ و نیز گمان نمی کرد قوای مسلح ایران تلاش اصلی خود را در این منطقه قرار دهند.

هدف از عملیات خیبر عبارت بود از انهدام نیروهای سپاه سوم عراق، تامین جزایر مجنون شمالی و جنوبی، ادامه تک از جزایر و محور طلائیه به سمت نشوه و الحاق به نیروهایی که از محور زید به دشمن حمله می کردند. در نظر بود که خشکی شرق دجله از طریق هور تصرف شود تا دشمن نتواند از سمت شمال سپاه سوم را تقویت کند.

در این عملیات فرماندهان جنگ به اهمیت تاثیر تجهیزات دریایی و آبی ـ خاکی برای کسب نتایج مهم و حیاتی پی بردند و نیز سپاه پاسداران به یکی از ضرورت های حساس و حیاتی در تکمیل و توسعه سازمان خود آگاه گردید و آن لزوم ایجاد تقویت و توسعه یگان های دریایی برای انجام عملیات های آبی ـ خاکی بود. این رهیافت، قابلیت سپاه در انجام عملیات عبور از هور و رودخانه های بزرگ را توسعه داد و هسته اصلی عملیات های بدر، والفجر8، کربلا3، 4 و 5 و نیز زمینه ای برای تشکیل نیروی دریایی سپاه پاسداران گردید.


تیپ 10 سیدالشهداء (ع) به فرماندهی شهید بزرگوار کاظم رستگار طی دو مرحله در این عملیات وارد عمل شد و شهیدانی مانند احمد ساربان نژاد فرمانده قهرمان گردان حضرت قمر بنی هاشم (ع)، مرتضی حمزه دولابی، مرتضی سلمان طرقی، حمید گلکار و.... را تقدیم اسلام نمود. در این عملیات گردان حضرت علی اکبر (ع) نیز طی دو مرحله به فرماندهی برادر مهدی قاسمی وارد عمل گردید و شهدای بسیاری را تقدیم انقلاب نمود.

این تصاویر مربوط به یکی از نیروهای تیپ 10سیدالشهداء(ع) می باشد که در عملیات خیبر شرکت کرده است. محل این تصویر در اردوگاه دز است. از نام و مشخصات این فرد هیچ اطلاعاتی نداریم.



http://www.tabnak.ir/fa/news/232560/%DA%A9%D9%88%DA%86%DA%A9%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B1%D8%AF-%D8%AE%DB%8C%D8%A8%D8%B1-%D8%B1%D8%A7-%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D9%86%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%DA%A9%D8%B3
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]خاطراتی از سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت[/h]
روزه ممنوع!​
محمد ابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغ التحصیلی از دانشسرای این شهر ادامه داد و در سال 1354 به سربازی اعزام شد. فرمانده لشگر او را مسئول آشپزخانه كرد. ماه مبارك رمضان از راه رسید. ابراهیم به بچه‌ها خبر داد كسانیكه روزه می‌گیرند، می‌توانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند.
سرلشگر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت كرد. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به كار خود ادامه داد. خبر رسید كه سر لشگر ناجی قرار است نیمه شب برای سركشی به آشپزخانه بیاید. ابراهیم فكری كرد و به دوستا ن خود گفت باید كاری كنیم كه تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد كند. كف آشپزخانه را خوب شستند و یك حلب روغن روی آن خالی كردند. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود كه تا آخر ماه رمضان در بیمارستا ن بستری شد. استخوان شكسته او تا مدت‌ها عذابش می‌داد.

منبع:كتاب سردار خیبر​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حماسه ساز كردستان
سال 1359 بود. تاخت و تاز عناصر تجزیه‌طلب و ضد انقلابیون، كردستا ن را ناامن كرده بود. ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد. در بدو ورود از سوی شهید ناصر كاظمی‌، مسئول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در كنار شهیدانی چون چمران، كاظمی‌، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه می‌داد. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود كه مردم كردستان آن‌ها را از خود می‌دانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ا یجاد شده بود.
ناصر كاظمی‌ توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت. ابراهیم در پست فرماندهی عملیات‌ها به خدمت مشغول و پس از مدتی به دلیل لیاقت و كاردانی كه از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد.از سال 1359 تا سال 1360، بیست و پنج عملیات موفقیت‌آمیز جهت پاكسازی روستاهای كردستان از ضد انقلاب انجام شد كه در طی این عملیات‌ها درگیری‌هایی نیز با دشمن بعثی به وقوع پیوست.

منبع:كتاب سردار خیبر
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق برای او به رنگ حماسه بود

هر وقت با او از ازدواج صحبت می‌كردیم لبخند می‌زد و می‌گفت: «من همسری می‌خواهم كه تا پشت كوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است.» فكر می‌كردیم شوخی می‌كند اما آینده ثابت كرد كه او واقعاً چنین می‌خواست. در دی ماه سال 1360 ابراهیم ازدواج كرد. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید. از زبان این بانوی استوار شنیدم كه می‌گفت:
«عشق دردانه است و من غواص و دریا میــــــكده
ســـــــــــر فرو بردم در این‌جا تا كجا ســـــر بر كنم
عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گــــــر نظر در چشمه كــــــــوثر كنم
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی كردیم و بعد راهی سفر شدیم. مدتی در پاوه زندگی كردیم و بعد هم به دلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهه‌های جنوب رفتیم. من در دزفول ساكن شدم. پس از مدت زیاری گشتن اطاقی برای سكونت پیدا كردیم كه محل نگهداری مرغ و جوجه بود. تمیز كردن اطاق مدت زیادی طول كشید و بسیار سخت انجام شد. فرش و موكت نداشتیم كف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه كردم و به پشت پنجره آویختم. به بازار رفتم و یك قوری با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خریدم. تازه پس از گذشت یك ماه سر و سامان می‌گرفتیم اما مشكل عقربها حل نمی‌شد.
حدود بیست و پنج عقرب در خانه كشتم. به دلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمه‌های شب به خانه می‌آمد و سپیده‌دم از خانه خارج می‌شد. شاید در این دو سال ما یك 24 ساعت به طور كامل در كنار هم نبودیم. این زندگی ساده كه تمام داراییش در صندوق عقب یك ماشین جای می‌گرفت همین قدر كوتاه بود.

منبع:كتاب سردار خیبر
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سرما و اورکت

سال 1362 در قلاجه بودیم و هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکت‌هایی را که تو دوکوهه داشتیم برداشتیم آوردیم دادیم به بچه‌ها. حاج همت آمد. داشت مثل بید می‌لرزید. گفتم:«اورکت داریم، بدهم تنت میکنی؟»
گفت:«هروقت دیدم همه تنشان هست، من هم تنم می‌کنم تا آنجا ندیدم اورکت تنش کند می‌لرزید و می‌خندید».

منبع:به مجنون گفتم زنده بمان
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مثل نیروها

رسیدیم دوکوهه، جلسه پشت جلسه برگزار شد. به عبادیان گفتم:«شام نخوردیم حاجی تعارف می‌کند می‌گوید خوردیم او هم رفت از مقر خودشان دو تا ظرف غذا آورد برای من و حاجی دو تا تن ماهی هم آورد». بازشان کرد گذاشت شان توی سفره‌یی که حالا دیگر خیلی رنگین حساب می‌شد من هول بودم قاشق را برداشتم و با بسم‌الله شروع کردم حاجی قاشق را برداشت داشت با عبادیان حرف می‌زد گفت:«بچه‌ها شام چی داشتند؟»
عبادیان گفت:«از همین، حاج همت دوباره پرسید:«جان من از همین بود؟» عبادیان ادامه داد:«همه‌اش که نه، تنش را فردا ظهر می‌دهیم بخورند. حاجی هم قاشق برگرداند توی بشقاب. لقمه توی دهانم خشک شد، عبادیان گفت:«به خدا قسم فردا ظهر می‌دهیم به آن‌ها». حاجی در حالیکه بلند شده بود گفت:«به خدا قسم من هم فردا ظهر می خورم....».

منبع:به مجنون گفتم زنده بمان صفحه 231

راوی:باقر شیبانی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نور ماه

ه آسمان نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. پیش خودم فکر کردم :«بگذار به حال خودش باشد». اما طاقت نیاوردم رفتم پرسیدم : «چی شده؟» جواب نداد به آسمان نگاه کردم چیزی فهمیدم. بعد ماه را دیدم که داشت به بچه‌ها کمک می‌کرد رسیده بودند به رودخانه و به نور احتیاج داشتند که بگذرند تا چند دقیقه قبل نور ماه در دشت نبود و حالا داشت نورافشانی می‌کرد حاج همت از پشت بی‌سیم به فرماندهان گردان‌ها گفت:«ما را می‌بینید؟» پنج دقیقه بیشتر طول نکشید که شنیدم تمام فرماندهان دارند از پشت بی‌سیم‌ گریه می‌کنند......

منبع:به مجنون گفتم زنده بمان

راوی:سعید قاسمی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ترس از خدا

گوشی بی‌سیم را که به دست حاجی داد، خمپاره‌ای زوزه‌کشان آمد و گرد و غبار به آسمان بلند شد. بی‌سیم‌چی ترسید با دو دست گوشهایش را چسبیده بود، حاجی با لبخند نگاهش کرد اما انگار با شنیدن صدای خمپاره کنترل بدن از دستش خارج می‌شد زانوها خود به خود شل می‌شدند. قلب به تپش می‌افتاد و بدن نقش بر زمین می‌شد.
خیلی سعی کرد بر این ترس غلبه کند حتی یک شب در تاریکی دل به بیابان سپرد کمی که جلوتر رفت حاجی را دید که مشغول نماز است از او هم گذشت جلوتر رفت و نشست تا صبح اما باز هم ترسش نریخت. بالاخره شرمگین از حاج همت پرسید؟ «من چرا می‌ترسم؟ شما چرا نمی‌ترسی؟ راستش خیلی تلاش می‌کنم که نترسم اما به خدا دست خودم نیست مگر آدم می‌تواند جلوی قلبش را بگیرد که تند‌تند نزند؟ مگر می‌تواند به رنگ صورتش بگوید زرد نشو؟
اصلاً من بی‌اختیار روی زمین دراز می‌کشم کنترلم به دست خودم نیست. حاجی دست بر شانه جوان گذاشت و گفت:«من هم یک روزی مثل تو بودم ذهن من هم یک روزی پر بود از این سؤال‌ها اما امام (ره) جواب همه این سؤال‌ها را داده اوایل انقلاب از اصفهان به جماران رفتیم و با اصرار توانستیم ایشان را زیارت کنیم. دور تا دور امام نشستیم یکدفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست. از این صدای غیر منتظره همه از جا پریدند به جز امام (ره) امام (ره) در همان حال که صحبت می‌کرد آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت‌هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت از جا برخاست همان جا فهمیدم که آدم‌ها همگی می‌ترسند. امام (ره) از دیر شدن وقت نماز می ترسید و ما از صدای شکستن شیشه او از خدا ترسید و ما از غیر خدا. آن‌جا فهمیدم هرکس واقعاًَ از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمی‌ترسد…..
بی‌سیم‌چی در ذهنش تصویر حاجی را موقع نماز خواندن به یاد آورد که چنان می‌گریست که گویی هر لحظه از ترس جان خواهد داد. اما موقع انفجار مهیب‌ترین بمب‌ها، خم به ابرو نمی آورد ….

منبع:کتاب قصر فرماندهان 2
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پوتین‌های کهنه
در مشغول حرف زدن بود، که چشمم به پوتین‌های کهنه و رنگ و رو رفته حاج همت افتاد دقایقی بعد الله اکبر را دید پرسید:«اکبر آقا، مگر دولت به رزمنده‌ها کفش و لباس نمی‌دهد؟» اکبر سرش را زیر انداخت و پاسخ داد:«کربلایی به خدا من یکی زبانم مو درآورد بس که به حاجی گفتم پوتینهایت را عوض کن می‌گویم ناسلامتی تو فرمانده لشگری با آدم‌های مهم رفت و امد داری خوب نیست این پوتین‌ها را پایت کنی ... والله تو گوشش فرو نمی‌رود که نمی رود .....
می‌گوید فرمانده باید خودش را با کمترین نیروهایش مقایسه کند من باید همرنگ بسیجی‌ها باشم پدر تصمیم گرفت برای حاجی کفش تهیه کند همت را صدا زد و گفت :دوست دارم یک بار دیگر مثل بچگی‌هایت دستت را بگیرم ببرم بازار و یک جفت کتانی برایت بخرم ناسلامتی هنوز پسرمی هرچند فرمانده لشگری اما برای من هنوز پسری .....
حاجی قبول کرد با هم رفتیم کفش را خریدم در راه بازگشت یکی از بسیجیان کنار خیابان ایستاده بود،‌ حاجی او را سوار کرد مدام به عقب نگاه می‌کرد پدر متوجه نگاه‌های ابراهیم شد. کنجکاوانه خط نگاهش را دنبال کرد. اکبر هم نگاه آن دو را دنبال می‌کرد و چشمش به پوتین‌های کهنه و رنگ رو رفته نوجوان افتاد یکباره پدر زد روی داشبورد گفت:«نگه دار آکبر آقا. حاجی و پدر پیاده شدند. این که راحتت کنم می‌گویم وظیفه‌ی من تا همینجا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من مقام خودت را زیر پا گذاشتی از حالا به بعد تصمیم با خودت است. هر کاری دوست داری بکن .... من راضی‌ام.
حاجی بلافاصله به سراغ پسر رفت و گفت:«این کتانی‌ها داشت پایم را داغان می‌کرد مانده بودم چه کارش کنم که خدا تو را رساند کتانی‌ها را به نوجوان بسیجی داد بعد هم پوتین‌های رنگ و رو رفته‌ او را به پا کرد.

منبع:کتاب معلم فراری صفحه 5
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مراسم ازدواجمان ساده بود. یک انگشتر عقیق برای ابراهیم خریدیم. به قیمت 150 تومان پدرم از خرید رضای نبود می‌گفت:«تو آبروی ما را بردی» وقتی ابراهیم تنماس گرفت گفت:«شما بروید یک حلقه ی آبرودار بخرید بیاورید بعد بیایید با هم صحبت کنیم». ابراهیم گفت:«این از سر من هم زیاد است شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم بقیه‌اش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا خودش کریم است».
به همین انگشتر هم خیلی مقید بود. وقتی در عملیات بیت‌المقدس شکست، گشت و یکی با همان مدل خرید. با خنده گفتم:«حالا چه اصراری است که این همه قید و بند داشته باشی؟» گفت:«این حلقه سایه ی یک مرد یا یک زن است توی زندگی مشترک». من دوست دارم سایه‌ی تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهایی‌ها همین را به یاد من می‌آورد و من گاهی محتاج می‌شوم که یاد بیاورم. می‌فهمی محتاج شدن یعنی چه؟


منبع:کتاب به مجنون گفتم زنده بمان
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهادت
سید حمید و حاج همت سوار بر موتور شدند و من پشت سرشان بودم فاصله‌مان یکی دو متر می‌شد سنگر پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط باید از پایین پد می رفتیم. روی جاده این کار باعث می‌شد سرعت موتور کم شود کار هرروزمان بود عراقی‌ها روی آن نقطه دید کامل داشتند تانکی آنجا بود که هروقت ماشینی یا موتوری بالا و پایین می‌شد گلوله‌اش را شلیک می‌کرد. آن روز موتور حاجی رفت روی پد من هم پشت سرش رفتم. طبق معمول گلوله‌ی توپ شلیک نشد اما یک حسی به من می‌گفت:«گلوله شلیک می‌شود حاج همت را صدا زدم و گفتم:«حاجی! این جا را پر گاز تر برو» گلوله همان لحظه منفجر شد.و دود غلیظی آمد بین من و موتور حاج همت صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم و نفهمم چه اتفاقی افتاده رسیدم روی پد وسط چشمم به موتوری افتاد که سمت چپ جاده افتاده بود دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند.
آرام رفتم سمتشان اولین نفر را برگردانم دیدم تمام بدنش سالم است. فقط سر ندارد. و دست چپ موج صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمی‌شد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. دویدم سراغ نفر دوم سید حمید بود همیشه می‌شد از لباس ساده‌اش او را شناخت.
یاد چهره‌شان افتادم دیدم هردوشان یک نقطه مشترک داشتند آن هم چشم‌های زیبایشان بود. خدا همیشه گفته هرکسی را دوست داشته باشد بهترین چیزش را می‌گیرد و چه چیزی بهتر از این چشم‌ها. بالاخره ابراهیم همت نیز از میان خاکیان رخت بربست و به ارزویش رسید.

منبع:کتاب به مجنون گفتم زنده بمان صفحه 237
راوی:مهدی شفازند

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سردار بی‌سر
آخرین باری كه او را دیدم در جزیره بود. عملیات خیبر به اوج رسیده بود. حاجی در خود فرو رفته و حالت عجیبی داشت. در چشمانش انتظاری بزرگ موج می‌زد. حال مسافری را داشت كه آماده عزیمت است اما افسوس كه ما آن وقت درنیافتیم. به نزدیكش كه رسیدم سلام كردم. پاسخم را داد و گفت: «بچه‌ها قرار است به اینجا بیایند و خط را تحویل بگیرند. منطقه را خوب برایشان توجیه كن.» گفتم: «چشم حاج آ قا.» خداحافظی كرد و رفت. ساعتی گذشت. باید به حاج همت گزارش می‌دادم. با یكی از دوستان به طرف قرارگاه حركت كردیم. در مسیر جنازه‌ای دیدیم كه سر نداشت.
از موتور پیاده شدیم و جنازه را به كنار جاده كشیدیم. در قرارگاه هیچكس از حاجی خبر نداشت و همه به دنبال او می‌گشتند. ناگهان به یاد جنازه افتادم. بادگیر آبی كه جنازه به تن داشت درست شبیه بادگیر حاجی بود. با سرعت به محل قبلی بازگشتم جنازه را به معراج شهدا برده بودند. با عجله به معراج رفتم. در راه تنها چیزی كه ذهنم را اشغال كرده بود زیر پیراهن قهوه‌ای و چراغ قوه كوچكی بود كه حاجی همیشه به همراه داشت. در میان پیكرهای مطهر شهدا همان اندام بی‌سر توجهم را به خود جلب كرد زیر پیراهن قهوه‌ای و چراغ قوه‌ای كوچك. آه از نهادم بلند شد. ابراهیم سر در ره دوست نهاده بود. خبر شهادت حاجی تا چند روز مخفی نگه داشته شد. بعد از اتمام عملیات خیبر، رادیو اعلام كرد: «سردار بزرگ اسلام، فاتح خیبر، حاج ابراهیم همت فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله به شهادت رسید.»
اگر در حین ا نجام عملیات دشمن این خبر را می‌شنید روحیه گرفته و امكان شكست عملیات پیش می‌آمد. پس پیكر بی‌سر آن عزیز چون شمعی در میان دوستان روزها به انتظار ماند. با اعلام خبر، پیكر شهید همت را به دو كوهه بردیم تا با آن مكان دوست داشتنی‌اش وداع كند. در تهران، اصفهان و شهرضا تشییع جنازه با شكوهی برای او برگزار شد و شاید او تنها كسی باشد كه با پركشیدنش سه شهر را به خروش آورد.

منبع:كتاب سردار خیبر
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]توبه نامه شهید علیرضا محمدی 13 ساله؟؟؟!!!!![/h]
وقتی بچه های 13 ساله این زمان رو می بینم و با 13 ساله های اون موقع ( دهه 60 ) قیاس می کنم می بینم تفاوتشون زمین تا آسمونه ...
نمی دونم شاید هم من اشتباه می کنم . البته شباهتهاشون هم کم نیست .
ولی با دقت توبه نامه شهید 13 ساله کرجی، شهید علیرضا محمودی رو خوب بخونید ...


بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم...
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم....
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم....
از این که مرگ را فراموش کردم....
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم....
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم.....
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم....
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند....
از این که شب برای نماز شب بیدار نشدم....
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم....
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم....
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم....
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم....
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پُست و مقام پَستمان نکند....
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود....
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری.....
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم....
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند....
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم....
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم....
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم....
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم....
از این که " خدا می بیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم....
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به نشنیدن زدم....
از ......
و.....
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بسم رب الشهدا و صدیقین

بی سایه مرا آن نور با خویش کجا میبرد/بی پرسش و بی پاسخ میرفت و مرا میبرد
هان!گفت تماشا کن گلخاک شهیدان را/خالص نشدی ورنه این خاک تورا میبرد
من بودم و من بودم در حال شدن بودم/انگار مرا شوری رقصان به سما میبرد
هنگامه ی محشر بود یا وعده ی دیگر بود؟/آن پای که بی سر بود،تن را چه رها میبرد!
رو سوی خطر میرفت،یا سیر و سفر میرفت؟/هم باورمان میداد هم باورما میبرد
پیری که غریبی را از کرب و بلا آورد/این بار غریبان را تا کرب و بلا میبرد!

محمد علی بهمنی

در واپسین ساعات سال 90 برای همگی آرزوی خالص شدن دارم....به حرمت خون شهدا سال 91 را خداگونه آغاز کنیم!!
همانگونه که آوینی گفت:سعی کردم خود را کنار بزنم....
تا هرچه هست خدا باشد...!!!
 
آخرین ویرایش:

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز

.
.
.



سلام!!


از سر شب تا الان دارم فکر میکنم چی بنویسم اما ...

پیش خودم میگفتم یه تاپیک بزنم واسه شهدا و سال نو رو بهشون تبریک بگم!!!

اما ...


،


نمیدونم چی بنویسم؟!

فقط اینکه لحظه تحویل سال بیاد شهـــــدا هم باشیم ...


.
.
.


اللهم عجل لولیک الفرج ...​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگینامه شهید برونسی
نویسنده : یاس موسوی - ساعت ۱۱:۳٤ ‎ق.ظ روز جمعه ۱٤ فروردین ،۱۳۸۸
عبدالحسین، شهید برونسی، تربت حیدریه، خیبر


در سال هزار و سیصد و بیست و یک، در روستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه ی هستی نهاد. نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که در فرمایش « الست بربکم»، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا در داد:«بلی»؛ عبدالحسین.


روحیه ی ستیزه جویی با کفر و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما این که در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند. در سال هزار و سیصد و چهل و یک، به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد.
سال هزار و سیصد و چهل و هفت، سال ازدواج اوست. برای این مهم، خانواده ای مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سرآغاز دیگری می شود برای انسجام مبارزات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه های رژیم پهلوی ( مثل اصلاحات ارضی)، به اوج خود می رسد که در نهایت، به رفتن او و خانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می انجامد، که این نیز فصل نوینی را در زندگی او رقم می زند.
پس از چندی، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرسای بنایی روی می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتنهای پی در پی و شکنجه های وحشیانه ساواک، و نیز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسداران، از این مهم باز می ماند.
با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی می آورد که این دوران، برگ زرین دیگری می شود در تاریخ زندگی او.
به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسؤولیت های مختلفی را برعهده او می گذارند که آخرین مسؤولیت او، فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه (سلام الله علیه) است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود.
با همین عنوان، در عملیات بدر، در حالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود می رساند، مرثیه سرخ شهادت را نجوا می کند.
تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین،
روز 23/12/1363 می باشد که جنازه مطهرش، با توجه به آرزوی قلبی خود او در این زمینه، مفقودالأثر می شود و روح پاکش، در تاریخ 9/2/1364، در شهر مقدس مشهد تشییع می گردد.


برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک

به تمام دوستان عزیز توصیه می کنم کتاب خاکهای نرم کوشک را بخوانند نویسنده سعید عاکف
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید چیت سازیان
نام: شهید علی چیت سازیان
تولد: 1341همدان
وظیفه: فرمانده اطلاعات وعملیات لشکر32انصارالحسین(ع)
شهادت : 1366
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شهید علی چیت سازیان
** روز تولد حضرت علی (ع) به دنیا آمد یعنی در ۱۳ رجب ۱۳۴1 . و به همین دلیل او را " علی " نامیدند .
** سر نترسی داشت . ساواکی و اینجور چیزا سرش نمی شد . عقلش خیلی بیشتر از سن و سالش بود .
**هجده ساله شد مربی استاد آموزش های نظامی از همه جورش : تاکتیک رزمی و اسلحه شناسی و اطلاعات عملیات .
** نوجوونیش رسید به انقلاب و جوونیش سهم جنگ شد . مو توی صورتش نروییده بود که یه گروهان رو دادند دستش !
**حاج همت براش نقشه ها داشت اما همدانی زودتر جنبید و کردش فرمانده . یهنوجوان ۱۹ ساله شد فرمانده اطلاعات عملیات یه تیپ یا یه لشگر ! تا کی ؟ تاآخر جنگ .
**توی شناسایی یعنی دلالت آخرهمه رو گذاشت سرکار ... یه عده رو برگردوند عقب و خودش تنها رفت به جاییکه « دلیل » امروز و فردای ما شد ...

خاطره ای از شهید چیت سازیان
قبل از عملیات در راس البیشه برای بچه هاسخنرانی حماسی کرد .گفت امشب تولد صدام است عدنان خیراله گفته :به چادرزنان بغداد قسم ظرف ۴۸ ساعت آینده فاو را از ایرانی ها پس میگیریم»..بسیجیا..شیرینیتولد صدام رو شما باید زودتر بهش بدین .عدنان خیراله برا صدام خوش رقصیکنه .اما شما برای آبروی امام زمان میجنگید...شوق و شور نیروهای عملیات راگرفت . همان شب خط کارخانه نمک .کنج جاده فاو. بصره شکسته شد«. اسم عملیات هم شد عملیات صاحب الزمان»
شهید جیت سازیان :

" کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفس...گیر نکرده باشد ."

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آنچه می خوانید دلنوشته ایست جانسوز از دختر سردار شهید محمد رحیم بردبار؛فرمانده واحد تخریب لشکر ویژه 25 کربلا ، که در یادواره شهدای سرافراز شهرستان شهرستان نکاء قرائت شد. این سردار شهید، بعد از شش سال حضور مستمر در جبهه های نبرد در روز جمعه 13 تیرماه سال 1365 در حالی که برای اقامه نماز، وضو ساخته بود بر اثر اصابت ترکش بمبهای هواپیمای عراق به شهادت رسید:
سخت ترین روز زندگی من و برادرم آن بود که باید با دستان کوچکمان کلمه بابا را مشق کنیم، آخر ما که در زندگی خود هرگز پدر را ندیده و کسی را بابا صدا نکرده بودیم و مفهوم جمله "بابا آب داد" بی معنی است.دلم، بهانه پدر را گرفته است. به من گفتند باید حرف دلم را در جمع همرزمان پدر و دیگر بسیجیان بگویم. از کجا بگویم؟ از شهیدان که معراج مردان مومن اند یا از شهید که زنده تاریخ است؟ به راستی هنوز برایم واژه شهادت هجی نشده است، چرا که برایم سخت است که باور کنم که کسانی جان خود را به خطر انداختند و به دره های آتش قدم نهادند و آماده شدند در جوی خون بغلتند، آن هم در چه روزهایی؛ روزهای زیبا نوجوانی و جوانی.برای من که نوجوانی هستم و هر روز منتظر روزهای طلایی جوانی، مردانگی این جوانان باور کردنی نیست. آنان جز عشق به خدا چیزی در دل نداشتند و با همین دلهای عاشق به جنگ با قدرتمندترین ارتش خاورمیانه رفتند و بعد از هشت سال دفاع مقدس بالاخره دشمن را به زانو در آوردند.
امروز یادگاران دفاع مقدس در این جمع حضور دارند. می دانم که گذشت زمان داغ دلتان را سنگین تر می کند. می دانم هرگز لحظه ای از یاد جزیره مجنون آبادان و خرمشهر فاو و مهران که قتلگاه پدرم بود، غافل نمی شوید. با ما بگوئید که شاهد چه ایثارگری هائی بودید، لحظه شهادت آن نوجوانی که با لب تشنه در کنار شما به شهادت رسید چه حالی داشتید؟ و بگوئید چگونه می توانید زندان دنیا را تحمل کنید و با زرق و برق آن دست و پنجه نرم کنید؟ شنیدم مولایم برای فرزندان خود بهترین پدر و با ارزش ترین الگو بود نه تنها برای فرزندان خود بلکه برای تمامی یتیمانی که سایه پدر بر سر نداشتند. من هم آرزو داشتم پدرم را در کنار خود ببینم.

پدر جان آیا می شنوی چه می گویم؟ می دانم که می شنوی. دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و درد دلهایم را برایت بگویم. دلم می خواست کنارت بنشینم تا برایم حرف بزنی و با سخنان شیرینت مرا راهنمائی کنی. ای کاش بودی تا من هم در کنار تو به خود ببالم.اما نه! حالا که فکر می کنم می بینم اکنون زمانی است که باید بیشتر به تو افتخار کنم چون تو شهیدی و شهید زیباترین تفسیر عشق و شجاعت و ایثار است. فقط با سوز دل و اشک چشمم می خواهم بگویم که سخت ترین روز زندگی من و برادرم آن بود که باید با دستان کوچکمان کلمه بابا را مشق کنیم و صدا بکشیم، آخر ما که در زندگی خود هرگز پدر را ندیده و کسی را بابا صدا نکرده بودیم و مفهوم جمله "بابا آب داد" بی معنی است، شاید سخت ترین روز زندگی فرزندان شاهد، همان روزی بود که باید کلمه بابا را مشق می کردند.
پدرم دوست داشت چون زینب کبری (س) پیام آور قیام ایران باشم اگر چه کوچکتر از آنم که خود را با بزرگ بانوی جهان مقایسه کنم ولی سعی می کنم همچون زینب کبری هرگز برادرم را تنها نگذارم و تا پای جان از اسلام دفاع کنم. من که دگر از نداشتن پدر ناراحت نیستم چرا که با دیدن چهره نورانی و دلسوز علی زمان (امام خامنه ای) سیمای پدر را تجسم می کنم و هرگز احساس یتیمی نمی کنم.
می خواهم زینب باشم و الگوی دختران هم سن و سال خود. می دانم دخترانی که امروز اینگونه عفت خود را به حراج گذاردند چون من دل سوخته ای ندارند و بدانند که آرامش امروزمان را مدیون چه کسانی هستیم و به دختران دور و بر خود می نگرم که چگونه از حضور فیزیکی پدر خود بهرمند اند و هر آنچه که می خواهند برایشان مهیا می شود، کمبودی ندارند.شاید من هم در نگاه اول حسرت بخورم که چرا پدر ندارم ولی با نگاه عمیق می بینم آنچه که پدرم به من داده هیچ پدری به هیچ دختری نداده، پدرم نعمت اصالت و ریشه نعمت معرفت و ایمان را در خونم تزریق نمود، نعمتهائی که هرگز فروشی نیست و پدران میلیونر دوستانم هرگز نمی توانند در هیچ معامله ای آن را خرید و فروش کنند.بیائید نگذاریم میراث شهادت به هدر رود و شما ای وارثان سالهای جنگ، اای یادگاران دفاع مقدس، نگذارید بوی شهادت در کوچه های شهرمان به بوی اسپره و ادکلن تبدیل شود و شاهد نباشید که جوانان ایران، سمبل جنایت اعتیاد گردند. همت کنید و دفاع مقدس دیگر به راه اندازید چرا که ای بسیجی وقتی که شما را می بینم انگار صورت زیبا و ملکوتی بابا را می بینم.

منبع سایت عشق یعنی به پلاک
 
بالا