گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

Z.Mehran

عضو جدید
[FONT=&quot] به یاد شهدایی که عاجزانه از خداوند در خواست می نمودند که پیکرهاشان در کوهها و بیابانها غریبانه و مظلومانه بر زمین بماند تا مقتدای راستین صدیقه اطهر سلام الله علیها باشند.[/FONT]

[FONT=&quot]
پیکرهای مطهری که بدنهای قطعه قطعه شان همچون[/FONT][FONT=&quot] سرور شهیدان[/FONT][FONT=&quot]،حضرت ابی عبدالله الحسین در بیابانها باقی ماند تا سندی شود بر مظلومیت یاران مهدی (عج). [/FONT]
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
تنها ترین شهید حادثه طبس ( سالروز شهادت شهید منتظر القائم ) ...

تنها ترین شهید حادثه طبس ( سالروز شهادت شهید منتظر القائم ) ...


.
.
.



شهید محمد منتظرالقائم

فرمانده سپاه یزد

در شامگاه ۵ اردیبهشت سال ۱۳۵۹

در حالیکه برای جمع آوری اسناد و بررسی جریان تجاوز نظامی آمریکا به منطقه طبس رفته بود

توسط خائنین به کشور و ایادی استکبار جهانی با بمباران هوایی منطقه به شهادت رسید و در سفری سرخ اوج آفرین شهر عشق گشت ...






.
.
.


یاد و نامش گرامی ... :gol:
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
سالروز شهادت شهید محمد تورجی زاده ...

سالروز شهادت شهید محمد تورجی زاده ...


.
.
.


دوستان شرمنده

بهتر دیدم برای این شهید بزرگوار تاپیک جداگانه ای ایجاد بشه !!

به لینک زیر مراجعه کنید ... :gol:


شهید محمد تورجی زاده ...


.
.
.




 
آخرین ویرایش:

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای شهید

نمی‌دانم چون دوستت دارم در اوج می‌بینمت،

یا چون در اوج می‌بینمت دوستت دارم؟





 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مشارکت 20 گردان لشکر25 کربلا در کربلای 4
سرهنگ پاسدار محمود محمد زاده که در عملیات کربلای چهار فرماندهی گروهان حضرت فاطمه الزهرا(س)،گردان عاشورا را بر عهده داشت در گفتگو با خبرنگار مهر در تشریح اهداف این عملیات با بیان اینکه تعداد زیادی از رزمندگان شهر سورک در این عملیات حضور داشتند اظهار داشت: این افتخار بزرگی بود که نصیب مردم و رزمندگان دلاور شهر سورک شد که در این عملیات بزرگ، پرچمدار مبارزه با جبهه کفر بودند.
وی گفت: لشکر 25 کربلای مازندران در عملیات کربلای چهار، نزدیک به 20 گردان عملیاتی داشته که از بین آنها گردان عاشورا به عنوان خط شکن انتخاب شد.
وی با بیان اینکه فرماندهی گردان عاشورا بر عهده حاج علی نقی اباذری که خود از رزمندگان شهر سورک است بوده اظهار داشت: در این گردان نزدیک به پنجاه نفر از رزمندگان شهر سورک شرکت داشتند.
فرمانده گروهان حضرت فاطمه الزهرا (س) در عملیات کربلای چهار ادامه داد: رمز عملیات یا محمد (ص) بود که آغاز آن حدود ساعت 22:45 روز سوم دیماه سال 65 اعلام شد و لشکر 25 کربلای مازندران از سه معبر عملیاتی وارد عمل شد که فرماندهی معبر میانی و در واقع معبر اصلی بر عهده بنده بود.


یک پنجم غواصان از رزمندگان شهر سورک بودند
در این عملیات، شهر سورک نزدیک به 30 غواص داشت . این تعداد به این مفهوم بوده که یک پنجم از کل غواصان گردان از رزمندگان شهر سورک بودند که این خود افتخار بزرگی برای مردم شریف این شهر است.
محمدزاده اضافه کرد: به واسطه لو رفتن عملیات، دشمن به شدت منطقه را زیر رگبار گلوله قرار داد و با منور کل منطقه عملیاتی را مانند روز روشن می کرد.
وی افزود: با وجود آتش سخت دشمن معبر وسط شکسته شد اما در معبرهای کناری موفقیتی حاصل نشد و نیروهای عمل کننده توانستند در جزایر سهیل، قطعه، ام الرصاص، ام البابی و بلجانیه نفوذ کنند و در برخی مناطق به صورت موضعی رخنه کنند.
فرمانده گروهان حضرت فاطمه الزهرا (س) در عملیات کربلای چهار ابراز داشت: شهر سورک در این عملیات 9 شهید و 30 مجروح و جانباز تقدیم اسلام و انقلاب کرد.


محسن رضایی گفت: کسی از این عملیات سالم بر نمی گردد
علی اکبر علیخانی، از رزمندگان شهر سورک که در عملیات کربلای چهار بوده اظهار داشت : یک شب مانده به عملیات محسن رضایی که فرمانده آن زمان سپاه بود برای سخنرانی و تقویت روحیه رزمندگان در بین ما حاضر شد و گفت اگر بین شما کسی احساس می کند که از این عملیات سالم بر می گردد سخت در اشتباه است.
علیخانی ادامه داد: محسن رضایی با سخت خواندن شرایط از حاضران خواست که اگر در بین شما دو برادر و یا دو نفر از یک فامیل و یا چند نفر از یک روستا و یا محل هستند می توانند تعدادی بمانند و تعدادی برگردند.
وی به بی اطلاعی محسن رضایی از اینکه 50 نفر از روستای سورک در این گردان حضور دارند اشاره کرد و افزود: وقتی محسن رضایی این جمله را عنوان کرد به یکباره رزمندگان چنان تکبیری گفتند که زمین زیر پای ما به لرزه در آمد و با این کار خود نشان دادند که تا آخرین نفس، پای امام و ارزشهای انقلاب ایستادند.
محمدابراهیم قدوسی، یکی دیگر از رزمندگان شهر سورک اظهار داشت رزمندگان در دو گروه غواص خط شکن و گروه غواص آبی و خاکی تقسیم شده بودند.
وی گفت: غواصان خط شکن باید عرض اروند را شنا کرده و سپس موج اول درگیری با دشمن را آغاز می کردند.
وی ادامه داد: بنده در بین رزمندگان موج دوم ، با لباس غواصی در داخل قایق، آماده دستور فرمانده بودیم تا با شکسته شدن خط به سمت معبر اصلی حرکت کنیم.
قدوسی گفت: آتش پدافند دشمن به حدی بود که تصور می شد خمپاره ها در هوا با یکدیگر برخورد می کنند.
وی با اشاره به دیدن صحنه های جانسوز شهادت چند تن از رزمندگان شهر سورک افزود: بسیاری از قایق ها به علت ازدیاد هجم آتش دشمن با یکدیگر برخورد کرده و نیروها یا در داخل آب افتاده و یا در اثر انفجار سریع قایق در آتش می سوختند.
قدوسی ابراز داشت: در نهایت با تمامی مشکلات و موانع، نیروهای موج دوم توانستند سنگرها را پاکسازی کنند اما در ظهر روز بعد با اعلان دستور عقب نشینی به پشت خط منتقل شدند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مظلومیت شهدای کربلای4 تداعی کننده مظلومیت اباعبدالله الحسین (ع) است

سرهنگ پاسدار غلامرضا رضایی، یکی دیگر از رزمندگان شهر سورک اظهار داشت: روحیه ایمان و اخلاص رزمندگان در این عملیات کم نظیر بود.
وی با اشاره به اینکه غواص های خودی ساعاتی قبل از عملیات به درون آب رفته و به سمت خط دشمن حرکت کرده بودند افزود: در این میان، نیروهای دشمن که کاملا آماده و هوشیار بودند ضمن پرتاب منور، با تیربار و خمپاره به طرف نیروهای خودی شلیک می کردند.
در مجموع، عملیات خارج از کنترل و هدایت فرماندهی قرار گرفته بود و قبل از هر دستوری یگان ها با توجه به نوع وضعیت و هوشیاری و عکس العمل دشمن به محض رسیدن به ساحل، درگیری را آغاز می کردند.
رضایی گفت: مظلومیت شهدای عملیات کربلای چهار تداعی کننده غربت ومظلومیت اباعبدالله الحسین (ع) و یاران باوفایش در روز عاشورا است.
با اینکه دشمن از هوا و زمین آتش می ریخت اما یاران اسلام و امام (ره) مرگ را با چشمان خود دیدند و با اشتیاق شهادت را در آغوش کشیدند.

در غوغای خمپاره و تیر و ترکش صدا به صدا نمی رسید

حجت الاسلام عسکری بخشی که در این عملیات حضور داشت می گوید: از خانواده ما با اینکه برادرم در عملیات قدس یک، در سال 64 به شهادت رسیده بود اما بنده و پدرم هر دو در این عملیات حضور داشتیم.

شدت آتش دشمن به گونه ای بود که بوی باروت تمام فضای منطقه را پر کرده بود و در این غوغای خمپاره و تیر و ترکش صدا به صدا نمی رسید.

نیروهای دشمن با پرتاب پی در پی منور و اجرای چندین بار بمباران کنار نهر عرائض و همچنین اجرای آتش موثر روی رودخانه اروند، عملاً سازمان غواص ها و نیروهای موج دوم و سوم را به هم زدند، به طوری که نیروهای یگان های مجاور پراکنده شده و اغلب نمی توانستند روی هدف عمل کنند.

علی صبح خیز از دیگر رزمندگان شهر سورک با بیان اینکه دشمن از لحظه عملیات کربلای چهار با خبر بود ابراز داشت: دشمن به شدت نقطه رهایی را می کوبید به گونه ای که تیرها در اثر برخورد با قناسه تفنگ کمانه می کرد.

وی گفت: یکی از مناطق حساس عملیات، جزیره ام الرصاص و نوک بوارین بود که به رغم تلاش بسیاری که برای تصرف آن انجام شد، به خاطر هوشیاری دشمن امکان ادامه درگیری از میان رفت.

صبح خیر ادامه داد: دشمن با شلیک پرحجم تیربار روی آب، از عبور نیروها از تنگه ام الرصاص بوارین جلوگیری کرد.

وی اضافه کرد: به خاطر حساسیتی که دشمن نسبت به ام الرصاص داشت، در پدافند آن از نه رده موانع طبیعی و مصنوعی بهره می برد، به طوری که هرگاه از هر خط عقب رانده می شد، در خط بعدی که نسبت به خط قبلی اشراف و تسلط داشت، مقاومت می کرد.

صبح خیر گفت: در این عملیات تا نزدیکی ساحل رسیدم اما آنجا دست، کتف، بازوها و سپس گونه و کام بنده مورد اصابت ترکش قرار گرفت و کل بدنم با خون آغشته شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عراقی ها از جزییات عملیات کربلای چهار خبر داشتند
سرهنگ پاسدار علینقی اباذری، فرمانده گردان خط شکن عاشورا در عملیات کربلای چهار، در تشریح علل ناموفق بودن این عملیات اظهار داشت: پس از فاش شدن قضیه مک ‌فارلین عراقی‌ها به امریکا بدبین شدند.

وی گفت: آمریکا برای به‌ دست‌ آوردن دوباره اعتبار خود در قبال عراق سعی کرد با کمک جاسوسی و اطلاعاتی به این کشور به نحوی جبران مافات کند، از این رو برای این کار دقیق‌ترین و جزئی ‌ترین خبرها را درباره عملیات کربلای چهار در اختیار عراقی‌ها قرار داد.

فرمانده گردان خط شکن عاشورا در عملیات کربلای چهار تصریح کرد: اظهارات مقامات عراقی در مورد اهداف عملیات و نتیجه آن حاکی از آن بود که اطلاعات ارسالی به عراق حاوی نکات قابل ملاحظه‌ای بوده و حتی رادیوی عراق پیشاپیش تبلیغات می‌کرد که عملیات ایرانیان شکست خورده است.

اباذری ادامه داد: وزیر دفاع عراق با تشکر از امریکا گفته بود ما به خاطر این اطلاعات از آنان تشکر می‌کنیم.

وی با اشاره به تلفات و خسارات وارد بر دشمن افزود: با تمام این تفاسیر بیش از هشت هزار کشته و زخمی، 60 اسیر، انهدام حدود 70 دستگاه زرهی، مکانیزه و خودرو و انهدام تعداد زیادی سلاح سبک و نیمه سنگین از دستاوردهای این عملیات بود.

در این عملیات 40 نفر از رزمندگان شهر سورک با نوشتن وصیت نامه دست جمعی و امضای آن در شب عملیات که در نوع خود کم نظیر بوده، وفاداری خود را به امام و آرمان های بلند انقلاب نشان دادند.

شهر سورک که آن روزها روستای بزرگی بود در این عملیات 9 شهید و 30 مجروح و جانباز را تقدیم اسلام و انقلاب کرد.

در قسمتی از وصیتنامه دسته جمعی رزمندگان شهر سورک که قبل از آغاز عملیات کربلای چهار نوشته شده آمده است: کجاست غیرت و جوانمردی و فتوت و نوعدوستی که یک خانواده ده نفری دزفولی تکه تکه شوند و انسان فقط به زن و فرزند و دارایی خود بچسبد و آنوقت هم دم از مسلم و مومن بودن بزند.


حال که چند ساعتی به آغاز عملیات نمانده و فرزندان شما می روند تا خط شکن جبهه اسلام باشند در آخرین ساعات حیات فانی خویش و حیات ابدی در جوار قرب الهی. ما هر نعمتی کسب کردیم به برکت رهبری امام بود. همگی را به جهاد مقدس در راه خدا دعوت می کنیم همانطوری که مولایمان علی (ع) در آخرین ساعات عمرش طبق وصیتی فرمودند: خدا را در مورد جهاد با اموال جان ها و زبانهایتان،مبادا در اولین راه سستی به خرج دهید.


صلوات

منبع سایت لشکر 25 کربلا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]التماس سید وحید به شهدا[/h]
بهارسال هفتاد و پنج بود كه رفته بودم به فكه. منطقه والفجر يك. بچه ها مشغولكار بودند در طى يك هفته اخير فقطه تكه اى استخوان بدن يك شهيد را پيداكرده بودند. بدون هيچ مشخصه اى. به گفته بچه ها، بعيد نبود كه پاى شهيد يامجروحى بوده كه قطع شده و در ميان مين مانده است.
هواهنوز آنچنان كه انتظار مى رفت، گرم نشده بود. سيد ميرطاهرى كه نگاههايشنشان از ناراحتى درونش داشت، منطقه را مى كاويد. معلوم بود از پيدا نشدنشهيد، بدجورى خسته است.
ناگهان توطئه آغاز شد. رسمى بود كه بايد اجرا مى شد. «رسم ديرينه» بچه هاىتفحص. اگر چند روز شهيد پيدا نشود، يكى از تازه ميهمان ها را خاك مى كنندتا به شهدا التماس كند. خيالم راحت شد. توطئه براى من نبود; هدف «سيد وحيدصمصامى» از بچه هاى تبريز بود. هرچى كه بود «سيدى» او كلى كار مى كرد.
تا آمد به خودش بجنبيد، ريختيم دورش. دست و پايش را گرفتيم و خوابانديمروى زمين. كمى رحم كرديم و با بيل دستى رويش خاك ريختيم. فقط سرش بيرونبود كه بتواند نفس بكشد. سنگى مثل گورستان فيلم هاى وسترن رويش گذاشتيم ورفتيم. گفتيم كه: «بايد تا غروب اينجا زير خاك باشى و به شهدا التماس كنىتا خودشان را نشان دهند».
اولين بار بود كه با اين آداب و رسوم روبه رو مى شدم. جالب است كه هميشهاين كار را نمى كنند. يعنى هر دفعه كه شهيد پيدا نكنند، دست به اينپذيرايى نمى زنند. ولى هر بار كه يكى را خاك كرده اند، بلا استثناءشهيدىبه فرياد او رسيده و مجبور شده خود را نشان دهد.
يك ربع بيشتر نگذشته بود كه كنار سيد ميرطاهرى ايستاده بودم و جايى را كهعلى محمودوند با بيل مكانيكى زيرورو مى كرد. از نظر مى گذرانم. ناگهان تختسياه رنگ پوتينى نمايان شد. فرياد زدم، دادزديم، على آقا دستگاه را نگهداشت و آمد پايين. كمى خاك ها را كنار زديم. پيكر شهيدى نمايان شد. خوشحالشديم و صلوات فرستاديم. اينجا صلوات بازارش گرم است. اگر شهيد پيدا نكنندصلوات نذر مى كنند و اگر هم پيدا بكنند، از شادى صلوات مى فرستند.
اولين كارى كه كرديم، اين بود كه سيد وحيد را از زير خاك درآورديم تا اوهم شاهد درآوردن شهيد باشد. هرچه كه باشد التماس او باعث نمايان شدن شهيدشد.
شهيد را كه در آورديم، متأسفانه هيچ پلاك يا كارت شناسايى يافت نشد. دركمال ناراحتى ولى شكر خدا، او را در كيسه اى گذاشتيم و از كنار پاسگاه 30راه مقر را در پيش گرفتيم. حتماً خودش مى خواسته كه گمنام بماند.

حمید داودآبادی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]دلی برای امام رضا[/h]
دلی برای امام رضا


تنها جایی که می دانست دست خالی برنمی گردد مشهد بود. آرزوی داشتن پسر اورا به مشهد کشانده بود. آمده بود تا از آقا حاجتش را بگیرد.



خودش می گوید: "
ازکنار سقاخانه تکان نخوردم، به آقا گفتم تا حاجتم را ندهی وارد حرمت نمیشوم. آقا را به حق امام جوادش قسم داد تا بین او و خدا واسطه شود."
می خواست اگر پسر دار شد اسمش را علیرضا بگذارد. علیرضا غلام امام رضا(ع).دوست داشت پسرش نوکر اهل بیت باشد. همان جا از امام رضا (ع) خواست امامجواد (ع) را سرلوحه پسرش قرار دهد. حالا از آن روزها 8سال می گذرد و امامرضا (ع) تمام حاجت هایش را برآورده کرده است از علیرضایش که تا بود نوکراهل بیت بود و تا شهادت پسرش که مانند امام جواد(ع) در 25 سالگی به شهادترسید.
مادرشهید علیرضا شهبازی به گذشته برمی گردد به سال 1355 و تولد علیرضا.«بالاخره آقا علی بن موسی الرضا (ع) به حرفهایم گوش داد و با وجود این کهگناهکار بودم حاجتم را داد. چهل روز بعد از تولد علیرضا پسرم را به پابوسیآقا آوردم. بازهم مثل قبل کنار سقاخانه ایستادم و از امام هشتم بابتعنایتش تشکر کردم.
مادرش می گوید: رضا همیشه تولد و شهادت حضرت را به مشهد می رفت گویی مشهدالرضا(ع) نقطه اتصال علیرضا با خدا بود.»
نمی دانی خاک فکه چقدر مظلوم است. به خاطر همین مظلومیت است که عاشق فکه و شهدایش هستم .

با وجود این که 8 سال از شهادت علیرضا شهبازی می گذرد اما هنوز همچهارشنبه شبها که می شود خواب به چشمان مادرش نمی آید. منتظر است تا هواروشن شود تا او به مزار فرزند شهیدش بیاید. می گوید: «چهارشنبه شب ها خواببه چشمانم نمی آید. از شوق این که فردا بر مزار علیرضا می آیم سر از پانمی شناسم. در هر شرایطی باید پنج شنبه ها را با علیرضا باشم، برف، باران،سرما و گرما هم هیچ تاثیری در برنامه ام ندارد اینجا که می آیم انگار واردبهشت شده ام. اینجا هستم تا حاج آقا پدر، علیرضا بیاید دنبالم و باهمبرگردیم منزل.» بازهم در صحبت هایش به امام رضا(ع) برمی گردد و به شهادتعلیرضا. :
بعداز این که علیرضا شهید شد درست بعد از چهل روز باز هم به سرقرارم با آقارفتم. مشهد، حرم، سقاخانه. بازهم ایستادم اما این بار دیگر چیزی از آقانمی خواستم. تنها برای تشکر آمده بودم. گفتم یا امام رضا(ع) راضی ام بهرضای خدا که خوب رضایی به من داده، باایمان و نمونه و به بهترین راه هم اورا برد.


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]به ياد شهيد حسن مقدم پاسدار سال‌هاي عاشقي[/h]
جام جم آنلاين: دربهت شنیدن خبر انفجار عظیم در یکی از پایگاه‌های سپاه در اطراف تهران بودمکه پیامکی برایم رسید که دوست قدیمی دوران دفاع مقدس «حسن تهرانی مقدم» همبین جانباختگان این حادثة تلخ و غم انگیز است.

طبیعیاست که همه کسانی که جان شیرینشان را در این واقعه ناگوار از دستداده‌اند، برای ملت ایران عزیزند؛ اما با شناخت 30 ساله‌ای که از حسن مقدمدارم، رفتن او ضایعه‌ای بزرگ برای سپاه پاسداران و قدرت دفاعی کشور است.
دردوران جنگ که همه رزمندگان به طور داوطلبانه و مخلصانه برای دفاع از اسلامو کشور به جبهه‌ها رفته بودند، رسم بر این بود که واحدهای رزمی سپاه بهاسم فرماندهان آنها خوانده و شناخته می‌شدند. یکی از این مجموعه‌ها، یگانموشکی سپاه بود که در سال سوم جنگ تشکیل شد و هویتش در جبهه با نام حسنمقدم آمیخته شده بود.
حسندر ابتدای جنگ در راه‌اندازی واحد توپخانه سپاه با توپ‌های به غنیمت گرفتهشده از ارتش عراق فعال بود، ولی در زمانی که قرار شد سپاه یگان موشکی خودرا برای مقابله با موشک‌های زمین به زمین صدام راه‌اندازی کند، او برایاین مأموریت مهم انتخاب شد.
ویدر طول دوران جنگ تلاش شبانه روزی و پیوسته‌ای را برای پاسخگویی بهشرارت‌های موشکی ارتش بعثی در حمله به شهرها و مناطق مسکونی و اماکن غیرنظامی ایران انجام داد. افراد زیادی را آموزش داد و توان موشکی مناسبی رابرای مقابله به مثل در برابر ارتش بعثی عراق به وجود آورد؛ به گونه‌ای کهگاهی اوقات که صدام به مردم بی دفاع حمله می‌کرد، همه منتظر تلافی و اقداماو بودند.
حسن مقدم سراسرعمر خود را در سپاه و در دفاع از ملت گذراند و همه دوران جنگ را درجبهه‌ها سپری کرد. او همیشه خود را برای حمله احتمالی آمریکا آماده می‌کردو مطمئن بود که توانایی لازم برای واکنش به موقع را در قدرت موشکی سپاهایجاد کرده است و کشور را به بازدارندگی رسانده است.
جایاو در شرایطی که اسرائیل و آمریکا مردم ایران را تهدید کرده‌اند، خالیاست؛ گرچه همه باور داریم «ما ننسخ من آیه او ننسها نأت بخیر منها اومثلها».
حسن مقدم از تبارفرماندهان شهید سپاه همچون حسن باقری و مهدی باکری و ابراهیم همت بود کهدر پی تهدیدات اخیر و طبیعتا برای آمادگی‌های بیشتر دچار این حادثه دردناکو تأسفبار شد و سرانجام به دوستان شهیدش پیوست. او از تبار انسان‌هایی بودکه خداوند درباره آنها می‌فرماید: «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدواللهعلیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا»
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
بگذارید گمنام بمانم ...

بگذارید گمنام بمانم ...


.
.
.
.




بگذارید گمنام باشم!!

به خدا قسم گمنام بودن بهتر است

از اینکه فردا ، افرادی وصایایم را شعار قرار دهند و عمل را فراموش کنند ...


(( شهید دهنویان ))


،






.
.
.



برای خود من که خیلی معنا داره و تازه میفهمم کجا وایسادم تا الان چیکارا کردم!!

خدا آخر و عاقبت هممون رو به خیر کنه ...:(:cry:


،


اللهم عجل لولیک الفرج ... :gol:
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز

.
.
.
.




بگذارید گمنام باشم!!

به خدا قسم گمنام بودن بهتر است

از اینکه فردا ، افرادی وصایایم را شعار قرار دهند و عمل را فراموش کنند ...


(( شهید دهنویان ))


،






.
.
.



برای خود من که خیلی معنا داره و تازه میفهمم کجا وایسادم تا الان چیکارا کردم!!

خدا آخر و عاقبت هممون رو به خیر کنه ...:(:cry:


،


اللهم عجل لولیک الفرج ... :gol:

خدا واسه همه عاقبت خیر میخواد...این ماییم که نه میدونیم که خیرمون در چیه و نه به عاقبتمون فکر میکنیم!!وصیتنامه و سیره ی شهدا رو میخونیم و به به و چه چه راه میندازیم...و باز هم اندر خم یک کوچه ایم!!همش میگیم:ما کجا ،شهدا کجا!!غاقل از اینکه شهدا هم از همین کره ی خاکی به عرش رسیدن!!ماهم مثل شهدا مبدا مون اینجاست مهم مقصدمونه! باید رد پاهاشونو بگیریم و ببینیم که کجا رفتن...پشت سر کسی به سوی مقصد حرکت کردن خیلیم سخت نیست...یه اراده میخواد!!!!
باید از خدا بخوایم این اراده رو بهمون بده...
 

فرهيخته

عضو جدید
کاربر ممتاز

سردار بی سر( حاج شیر علی سلطانی)

" من شرم مي كنم در روز قيامت در پيشگاه اربابم امام حسين سردر بدن داشته باشم "

اوبه آورزوی خود می رسد. ودر عملیات فتح المبین درشوش با اصابت خمپاره ایی به سر او سرش از بدنش جدا مي شود و به شهادت می رسد.









ای دوست به حنجر شهیدان صلوات """ بر قامت بی سر شهیدان صلوات

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد مهدي فلاحت پور

سال 1343 بود كه بهروز (مهدي) چشم به جهان گشود. از كودكي حال و هواي خاصي داشت. انقلاب كه به پيروزي رسيد، در چشمان مهدي چيزي درخشيد. چندي بعد حمله نيروهاي بعثي او را به جبهه‌هاي حق عليه باطل كشاند. نبرد بام*****ين روحيه مهدي را هر روز مقاوم‌تر مي‌كرد. سال 1362 وارد گروه تبليغات جنگ لشگر 27 محمدرسول‌الله شد، سودائي عجيب در سر داشت، چيزهائي ديده بود كه بايد براي مردم به تصوير مي‌كشيد، به همين علت در سال هزار وسيصد و شصت و پنج به جمع گروه روايت فتح پيوست.حضور در حماسه كربلاي 5براي فلاحت‌پور افتخاري باورنكردني محسوب مي‌شد،‌ بعد از اتمام جنگ به ادامه تحصيل روي آورد و در رشته سينما در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران مشغول به تحصيل شد و فعاليت‌هاي خودش را در حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي، روايت فتح، گروه تلويزيوني جهاد، صدا و سيما ادامه داد.ارديبهشت سال هزار و سيصد و هفتاد و يك براي مهدي بوي خوش سفر را به همراه آورد. او براي فيلمبرداري جنايات اسرائيل در لبنان و انعكاس وضعيت آوارگان فلسطيني به لبنان سفر كرد. ارديبهشت ماه ماه بهشتي در آخرين روزهاي خود عزيزي را به آسمان فرستاد، و يكبار ديگر امت حزب‌الله فرياد برآوردند:«اللهم تقبل منا هذالقربان» صبح پنج‌شنبه بيست و نهم ارديبهشت سال هزار و سيصد و هفتاد و يك در منطقه بقاع غربي راكتي اسرائيلي بر پيكر خسته مهدي اصابت كرد و جسم و روح او را راهي آسمان نمود.
منبع : بروشور راهيان نور
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد سعيد يزدان پرست


هرم داغ آتش تابستان سال 1346 پوست را مي‌سوزاند كه صداي گريه بي‌تاب سعيد در فضاي خانه طنين‌انداز شد. آرام و مطيع چشمانش را بر صورت چروك‌ خورده پدر گشود. و با لبخند دلنشين او آرام گشت. كودكي مهربان و دوست‌داشتني كه سالها بعد به خاطر صداقتش شهره آشنايان شد.سعيد براي اولين بار در خردسالي در مقابل خداوند به سجده افتاد و در شش سالگي روزه گرفتن را تجربه نمود. مادر او را تنگ در آغوش گرفت و عطر پيكر كودكش را با تمام وجود استنشاق كرد. سالهاي پر شور مدرسه به پايان رسيد. اما سعيد تشنه بود، تشنه نوشيدن عشق الهي، دوست داشت عاشق شود، به همين علت به سراغ كتابهاي علوم حوزوي رفت اما اين وادي روح بي‌قرار و نگران او را آرام نساخت. تا اينكه مأمني امن يافت تا در سكوت شبهاي كوهستاني‌اش خدا را به اسم صدا بزند.1900 روز در كردستان ميان آتش و دود گذشت و جنگ به پايان رسيد همان روزهاسعيد فرماندهي گردان را رها كرده و در امتحانات دانشگاه شركت كرد، و دانشجوي نمونه رشته معماري دانشگاه علم و صنعت شد. در سرش سوداي سفر به لبنان بود، كشوري كه به دنبال آرامش مي‌گشت. هنوز گمشده‌اش را نيافته بود.از لبنان كه بازگشت بچه‌ها به اصرار مسئوليت دفتر فرهنگي دانشكده معماري و شهرسازي را به او سپردند تا از فكر رفتن به لبنان خارج شود. بغض گلويش را گرفت ديگر تاب ماندن نداشت، چمدانش را بست. راوي دشتهاي خونين كربلا(دعوت‌نامه‌اي) برايش فرستاده بود، برگه‌اي سبز با قلمي سرخ و او رهسپار سوريه شد از آنجا بازگشت، دل توي دلش نبود.
زمزمه كرد:«بيا اي باغبان به باغ ارغوان» چند روز بعد خستگي را بهانه كرد و رهسپار فكه، خاك داغ جنوب شد، كنار در كه ايستاد گفت:«حاجي(1) مي‌گويد مي‌خواهم امسال عاشورايي به پا كنم» و عاشورا برپا شد صداي سم اسبان لشگريان يزيد از فراسوي تاريخ به گوش رسيد، قطرات خون سرخ بر خاك چكيد و آسمان يكباره تيره و تار شد.
يا ايتها النفس المطمئنه، ارجعي الي ربك ...(2) و او پر گشود.

1- سيد مرتضي آويني
2- زمزمه شهيد در لحظات آخر زندگي

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از دست نوشته های شهید علم الهدی

از دست نوشته های شهید علم الهدی

من در سنگر هستم در این خانه محقر در این خانه ی فریاد و سکوت, فریاد عشق و سکوت تنهایی.
در این خانه سرد و گرم ,سردی زمستان و گرمای خون.
در این خانه ساکن و پر جوش و خروش سکون در کنار رودخانه و هیجان قلب و شور شهادت خانه نمناک و شیرین,
نم آب باران و طعم شیرینی و لذت شهادت
خانه بی شکل و زیبا بی شکلی ساختمان و زیبایی ایمان خانه کوچک و با عظمت ,کوچکی قبر و عظمت آسمان
امشب پاس دارم ساعت 1 تا 3 چه شب باشکوهی.

التماس دعا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]شهادت باكری به روایت احمد كاظمی[/h]
گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر كس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیابرسان به ساحل، بیا این طرف!» گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگربتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.» گفتم «این جا، با این آتش،من نمى‏توانم. تو لااقل...» گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد.پاشو بیا. بچه‏ها این جا خیلى تنها هستند.»



صداش هنوز توى گوشم‏ست، كه مى‏گفت «پاشو بیا، احمد!»
باز مثل خیبر با هم بودیم. همه چیزمان مشترك بود. هدف‌ها‌یى كه برامان درنظر گرفته بودند در كمترین زمان تصرف شد. ما هم تثبیتش كردیم. تا این كهرسیدیم به مرحله‏ى عبور از دجله و ادامه‏ى عملیات در آن طرف دجله، روىجاده‏ى بصره - العماره.
ساعت هشت صبح بود. صداى درگیرى یگان‏هاى شمالى به گوش‏مان مى‏رسید. به ماابلاغ كردند از دجله رد شویم. مهدى و بچه‏هاى لشكرش در محلى بودند به اسمكیسه‏یى. با من تماس گرفت. رفتم پیشش. با هم برنامه ریزى كردیم كه كجاباشیم و چطور عمل كنیم.
ماموریت مهدى این بود كه برود آن طرف مستقر شود و شد. من در رفت و آمدبودم. نماز ظهرم را پیش مهدى، روى دژ و در چاله‏ى یك بمب، كنار جاده‏ىاتوبان بصره - العماره خواندم، جایى كه مهدى بى‏سیم و تمام زندگى‏اش رابرده بود آن جا و عملیات را از همان جا فرماندهى مى‏كرد.
ناهار را همان جا خوردم. تا عصر پیشش ماندم. برترى نظامى با ما بود. هنوزفشار زیادى از طرف عراق نبود. از طرفى گزارش دادند عراق دارد از سمت بصرهنیرو مى‏آورد كه آن جبهه را تقویت كند. هوا غبارآلود بود. تانك‌ها‌شانداشتند خودشان را مى‏رساندند به خط براى تك به منطقه‏یى كه مهدى تصرف كردهبود.
از قرارگاه تماس گرفتند گفتند سریع برویم براى جلسه. به مهدى گفتم، گفت «بااین وضع نه، من نیایم بهترست».
راست مى‏گفت. نمى‏شد بیاید. نیروهاش آن جا بودند. باید مى‏ایستاد مى‏گفتچى كار كنند. همان لحظه یك گروه را فرستاد بروند روى جاده‏ى آسفالت تابروند پلى را منهدم كنند كه عراقى‏ها قرار بود از آن بگذرند. نیروها جلوتراز مهدى بودند و برترى با ما بود. اگر آن پل منفجر مى‏شد و راه بسته، هیچنیرویى نمى‏توانست از آن سمت بیاید. هر كدام شان هم كه مى‏ماندند این طرف،با وجود هور در دو طرف، مجبور مى‏شد بیاید طرف ما و یا تسلیم بشود یاهلاك.
از مهدى خداحافظى كردم. پیاده آمدم تا ساحل. سوار قایق شدم. در راه مرتببا مهدى تماس گرفتم فهمیدم نیروهایى كه رفته‏اند براى انهدام پل شهیدشده‏اند و قرارست چند نفر بیایند این ور پل و مواد منفجره ببرند... كهخودش یك پروژه‏ى چند ساعته بود. آن‏ها هم حتى شهید شدند.
یك نگرانى بزرگ توى دلم ریشه دواند. جلسه ساعت پنج و شش عصر تمام شد.مى‏خواستم برگردم. بى سیم چى مهدى تماس گرفت گفت مهدى با من كار دارد.
گفتم «وصلش كن!»
مهدى گفت «فشار زیاد شده. خودت را برسان!»
سریع رفتم آن طرف دجله دیدم عراقى‏ها دور تا دور مهدى را محاصره كرده‏اند.نیروهاى خرازى هم نتوانسته بودند كارى كنند و رانده شده بودند عقب. خیلىاز بچه‏ها شهید شده بودند. عراقى‏ها لحظه به لحظه بیشتر مى‏شدند. مواضعخودشان را پس مى‏گرفتند. تانك‏هاى زیادى را آن جا پیاده كرده بودند. آتشتیر مستقیم‏شان یا آتش دیوانه‏ى خمپاره‏ها، هیچ با آن آتش سبك اولیه‏شانقابل قیاس نبود. قرار شد من برگردم بروم آن طرف دجله گزارش بدهم، سر وسامانى هم به كارها و تا تاریك نشده برگردم بیایم پیش مهدى.
در راه و هر جا كه بودم مرتب تماس مى‏گرفتم و دلهره‏ام بیشتر مى‏شد. مهدىیك بار هم نگفت آتش به نفع ماست. كار به جایى كشید كه دیگر نیرو همنمى‏توانست برود آن طرف. یعنى موقعیت ما طورى بود كه اگر مى‏آمدند جلو، ازسه طرف راه مان را مى‏بستند و اگر تا دجله مى‏آمدند جلوتر مى‏توانستند پشتسر ما را هم ببندند و خطرساز بشوند. شاید یك ساعت و یا یك ساعت و نیمبیشتر طول نكشید كه مهدى تماس گرفت گفت «مى‏آیى؟»
گفتم «با سر.»
گفت «زودتر!»
آمدم خودم را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشى شده و قایق را آتش زده‏اند. با مهدى تماس گرفتم گفتم «چه خبر شده، مهدى؟»
نمى‏توانست حرف بزند. وقتى هم زد با همان رمز خودمان زد گفت «این جا آشغال زیادست. نمى‏توانم.»
از آن طرف هم از قرارگاه مرتب تماس مى‏گرفتند مى‏گفتند«هر طور شده به مهدى بگو بیاید!»
مهدى مى‏گفت نمى‏تواند. من اصرار كردم. به قرارگاه هم گفتم. گفتند «پس برو خودت برش دار بیاورش!»
نشد. نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آن قدر زیاد بود كه هیچ چاره‏یى جز اصرار برام نماند.
گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر كس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!»
گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.»
گفتم «این جا، با این آتش، من نمى‏توانم. تو لااقل...»
گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچه‏ها این جا خیلى تنها هستند.»
فاصله‏ى ما هفتصد مترى اگر مى‏شد. راهى نبود. آن محاصره و آن آتشنمى‏گذاشت من بروم برسم به مهدى و مهدى مرتب مى‏گفت «پاشو تو بیا، احمد!»
صداش مثل همیشه نبود. احساس كردم زخمى شده. حتى صداى تیرهاى كلاش از توىبى سیم مى‏آمد. بارها التماسش كردم. بارها تماس گرفتم. تا این كه دیگرجواب نداد. بى سیم‏چى‏اش گوشى را برداشت گفت «آقا مهدى نمى‏خواهد، یعنىنمى‏تواند حرف بزند...»
ارتباط قطع شد. تماس گرفتم، باز هم و باز هم و نشد. زمین خوب به عراقى‏هاسرعت عمل داده بود و مى‏آمدند جلو و من هیچ كارى نمى‏توانستم بكنم، جز اینكه باز تماس بگیرم. به خودم مى‏گفتم چرا نرفتم و اگر رفته بودم، یامى‏ماندم یا باهم برمى گشتیم مى‏آمدیم. بى سیم مهدى دیگر جواب نداد. آتشعراق آن قدر آمد پیش، كه رسید به ساحل و تمام آن جا اشغال شد. یعنى راهىهم كه باید مهدى از آن مى‏گذشت رفت زیر دید مستقیم عراقى‏ها. مجبور شدیمبرویم در امزاده‏یى در آن حوالى پناه بگیریم. از آن جا با مهدى تماسبى‏جواب گرفتم. یكى از بچه‏ها گفت دیده كه مهدى را آورده‏اند كنار ساحل وسوار قایق كرده‏اند. هنوز هیچ چیز معلوم نبود. انتظار داشتیم شب بشود ومهدى از تاریكى شب استفاده كند بیاید. نیامد. فركانس بى سیمش آن شب و فرداهنوز فعال بود، هنوز دست عراقى‏ها نیفتاده بود. همان شب آتش سنگینى ریختهشد طرف جایى كه ما بودیم. به خودمان گفتیم «یعنى مهدى مى‏تواند از سد اینآتش بگذرد؟»
فردا و پس فردا را هم منتظر ماندیم. به خودمان وعده دادیم الان ست كه مهدى شنا كند بیاید، خسته‏ى خسته، و حتما خندان.
براى من تلخ بود مطمئن باشم مهدى نمى‏توان از محاصره‏ى عراقى‏ها جان سالمبه در ببرد. مى‏دانستم حتما به خاطر نیروهاش، زخمى‏ها و شهیدهاش، آن جامانده، تا اگر راهى بود و توانست، یا با هم بیایند یا با هم شهید شوند.مى‏دانستم مهدى كسى نیست كه به خودش و بقیه اجازه بدهد دست شان را جلودشمن بالا ببرند و تسلیم شوند مى‏دانستم تا آخرین لحظه و تا آخرین نفرخواهند جنگید. مى‏دانستم مهدى فرماندهى تاكتیكى‏ست و اگر وقت داشته باشدحتما موضعش را عوض مى‏كند. مى‏دانستم مهدى دنبال راه نجات همه بوده اگرمانده. مى‏دانستم اگر به من گفت آن جا جاى خوبى‏ست خواسته عمق فاجعه را بهمن بفهماند بگوید اگر آمدنى هستم بیایم. كه كاش مى‏رفتم و از زبان بچه‏هانمى‏شنیدم چطور تیر خورده. با آن چشم‏هاى همیشه خسته و با آن نگاه همیشهجستجوگر و با آن آرامش همیشگى. این خستگى را از شب قبل از رفتنش یادم هستكه هیچ كدام‏مان روى پاهامان بند نبودیم. چون خاكریز یك گوشه از خطمان وصلنشده بود. هر كس را كه مى‏فرستادیم شهید مى‏شد.
عصر بود گمانم، یا شب حتما، كه با مهدى قرار گذاشتیم یكى را پیدا كنیمبرود خاكریز را وصل كند. قرار شد استراحت كنیم، تا بعد ببینیم چى كارمى‏شود كرد. سنگرمان یك سنگر عراقى بود. بچه‏ها با چند تا پتو قابل تحملشكرده بودند. چشم‌ها‌م سنگین شد و خوابم برد. مهدى هم نمى‏توانست بیداربماند. یك نفر آمد كارمان داشت. به مهدى گفتن بخوابد. خودم رفتم ببینم اوچى مى‏گوید. مهدى خوابید. من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم. بچه‏هاآمدند گفتند با مهدى كار دارند و پیداش نمى‏كنند.
گفتند «كجاست؟»
گفتم «خواب ست. همین جا.»
رفتند سنگر را گشتند. نبود.
گفتم «مگر مى‏شود؟»
خودم هم رفتم دیدم. نبود. تا این كه تماس گرفت.
گفتم «مرد حسابى! كجا گذاشته‏اى رفته‏اى بى خبر؟ ما كه زهره‏مان تركید.»
گفت «همین جام. توى خط.»
گفتم «آن جا چرا؟»
جوابم را مى‏دانستم. مى‏دانستم حتما رفته یكى از یولدوزرها را برداشته و آن خاكریز را... گفتم «مى‏خواهى من هم بیایم؟»
گفت «لازم نیست. تمام شد.»
زیر آن آتشى كه هر كس را مى‏فرستادیم شهید مى‏شد، مهدى رفت آن خاكریز راوصل كرد و یك بار دیگر به من فهماند كه مى‏شود از آتش نترسید و حتى وسطآتش سر بالا گرفت. فكر كنم بله، توى همین عملیات بدر بود كه یادم داد چطوربه دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بودیم. من جلو و او عقب. آتش آن قدروحشى بود كه در یك لحظه به مهدى گفتم «الان ست كه نور بالا بزنیم.»
توقف كردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و كمى هم از... كه مهدى گفت «نایست! برو! سریع!»
دو طرف مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله مى‏خورد كنارمان و من مى‏رفتم، باسرعت و سر خمیده، و در آینه‏ى موتورم مى‏دیدم كه مهدى چطور صاف نشسته وحتى یك لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزى باشد. آرام آرام سرم رابالا گرفتم و همقد مهدى شدم. احساس مى‏كردم اگر هم شهید شوم، آن هم آن جاو كنار مهدى و سوار آن موتور، جور خوبى شهید خواهم شد و از این احساسشیرین، در آن حلقه‏ى آتش و آب، فقط مى‏خندیدم.

منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان» کتاب مهدی باکری، انتشارات روایت فتح.
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره از شهید زین الدین

خاطره از شهید زین الدین

نزدیک عملیات بود تازه دختردار شده بود یک روز دیدم سر پاکت از جیبش زده بیرون گفتم: چیه؟
گفت: عکس دخترمه. گفتم: بده ببینم. گفت: هنوز خودم ندیدمش! گفتم: چرا؟
گفت: الان موقع عملیاته میترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده باشه بعد.

استعانت از خدا
همه ی مقدمات عملیات انجام شده بود, همه ی معبرهای ما جواب داده بود, نیروها مستقر شده بودند توی خط, منتظر بودند تا شب بعد برای عملیات همه ی کارها روبه راه بود.
شب برگشتیم قرارگاه برای استراحت آخر شب خوابیدیم. دم صبح بیدار شدم .نور فانوس فضای چادر را روشن کرده بود
دیدم مهدی پتو را کنار زده به حالت سجده صورتش را گذاشته روی خاک و میگوید: خدایا من هر چی در توانم بود, هرچی بلد بودم و هر چی امکانات بود آماده کردم, از اینجا به بعدش با توست.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وفاي به عهد
وقتياز خواب بيدار شد، گفت: «ديشب خواب ديدم در رودخانه‌ي پشت خاكريز دارم غرقمي‌شوم و هرچه سعي كردم نجات پيدا كنم نتوانستم و كسي هم كمكم نكرد؛ منامروز حتماً شهيد مي‌شوم.»
بعد به برادرش گفت: «دخترم در خواب از من بيسكويت خواست و من قول دادموقتي برگشتم برايش بخرم اين هم پول.» برادر هرچه اصرار كرد لازم نيست پولبدهي او قبول نكرد و گفت: « اين يك وصيت است و دلم مي‌خواهد با پول خودماين كار را بكنم.» او ساعت 9 صبح بر اثر اصابت خمپاره‌ي 60 جان به جانآفرين تسليم كرد و رؤيايش تعبير شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]همت نام اتوبان است[/h]


همت انگار از ازل نام اتوبان بوده است

بردن نام بزرگش سهل و آسان بوده است

اصلا امروز همت انگار آن دلاور نیست که ..

خواب اهل ظلم از نامش پریشان بوده است

همت ما کم شده ، همت و گر نه همت است

روزگاری را میان خلق مهمان بوده است

شهرمان در زیر دین نام اهل همت است

کوچه ها مان رنگ با خون شهیدان بوده است

حزب ها باید ز جیب خویشتن احسان کنند .. !

خون اینان در مصاف عشق احسان بوده است

الغرض اینقدر دنیا دور خود گردیده که

همت انگار از ازل نام اتوبان بوده است ..

گذری بر زندگی همت


محمدابراهیم همت درسال 1334در شهر قمشه اصفهای به دنیا آمد.خانوادهمحمدابراهیم از راه كشاورزی امورات می گذراندو او نیز از همان كودكی بهنوبه خود در كارها به پدر و مادر كمك می كرد. بعد از تحصیلات ابتدایی وارددانشسرای تربیت معلم شد و پس از آن به خدمت سربازی رفت. شغل باارزش معلمیدرروستارابعداز سپری شدن سربازی برگزید. این سال‌ها مصادف بود با اوج گیریقیام مردم ایران علیه استبدادو استكبارپادشاهی. همت كه خود از خانواده‌ایرنج كشیده و مستضعف بود همپای دیگر مردم ستمدیده پا در عرصه مبارزه پنهانو آشكار با رژیم ستمشاهی گذاشت و باتوجه به نیروی جوانی و هوشیاری و شعور انقلابی كه داشت و به واسطه مبارزهآشكارش با رژیم ،حكم اعدام او صادر شده بود اما دست از مبارزه نكشید تاطعم شیرین پیروزی را بامردم تجربه كند.

پس از انقلاب و با شروع جنگ،احساس كرد كه باید در جبهه‌ها حضورپیداكندو او كردستانرا برای مقابله و مبارزه با دشمنان پیدا و پنهان این مرزو بوم برگزید و بهدنبال رشادت‌ها و لیاقت‌هایی كه از خود نشان داد به فرماندهی سپاهپاسداران پاوه منصوب شد.همت به خاطرضربات مهلكی كه به دشمنان وارد آوردهبود به یكی از سرداران بزرگ جنگ تبدیل شد. معاونت تیپ رسول الله (ص)وفرماندهی این تیپ را به تدریج به عهده گرفت.

همت در سن 26سالگی به توفیق زیارت حج مشرف شد از آن پس لقب حاجی برازندهنامش شد. او در سال 1360ازدواج كرد و ثمره این وصلت تولد دو پسر به نامهان مهدی و مصطفی بود هرچند این فرزندان سایه پدر را چند صباحی بیش رویسرخود احساس نكردند.

همتدر سن28سالگی و درهنگام مقاومت در برابر تهاجم های پی درپی دشمن برای بازپس گیری جزیره مجنون كه چندی پیش از آن به دست نیروهای اسلام آزدشدهبود،در روز شانزدهم اسفند ماه شصت و دو به آرزوی همیشگی‌اش نایل شد و باشهادتش به خیل مقربان الهی پیوست.

موفق باشيد .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]معلم درس ایثار[/h]
متنی که می خوانید ، گفتگوی مجله پیام زن، با خانم فاطمه تندگویان، خواهر شهید تندگویان در سال 1377 است .

لازم به ذکر است که ایشان در آن زمان مشاور وزیر آموزش و پرورش در امور بانوان بودند .

اگر شیعیان، چهارده معصوم(ع) را پیش رو دارند و اگر ایام ولادت و شهادت هریک از آن معصومین را گرامی می دارند، بی شک باید هر یک از آنان را نیزالگو قرار داده و از راه، هدف و زندگی و شهادت آنان بهره گیرند که اگرنبود حادثه خونین کربلا و ظهر عاشورا و تشنگی اهل بیت(ع) و اسارت آنان، ماچگونه شهادت عزیزانمان را تحمل می کردیم و باز هم اگر نبود غربت و اسارتامام موسی کاظم(ع) و شهادت ایشان در زندان، ما چگونه تاب می آوردیم شهادتعزیزانمان را در غربت و اسارت و این بار هم درسی دیگر از زندگی شهدا.



شهیدمهندس محمدجواد تندگویان وزیر شهید غریب و آزاده ای است که امام موسیکاظم(ع) را الگو قرار داد و با تحمل غربت و شکنجه های فراوان در جوار حرمآن امام شریف دعوت حق را لبیک گفت و بدن مطهرش را بعد از چندین سال دوریاز خانواده در آذرماه 1370 به ایران اسلامی و به آغوش خانواده آوردند.

درود بر شما پدران و مادران صبوری که رنج دوری و سرانجام شهادت غریبانهفرزندان خویش را به جان خریدید و باز هم گفتند و می گویند؛ راضی هستیم بهرضای خدا

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

15 سال دوری، گاه و بیگاه خبر از زنده بودن وی و گاه خبر از شکنجه هایدردناکی که بر وی وارد کردند و بالاخره خبر شهادت و استقبال از جنازه پاکو مطهرش که، از کنار حرم خون رنگ حسین(ع) به میهن وارد شد.

خانم فاطمه تندگویان که تنها فرزند خانواده می باشد، خواهر شهید محمدجوادتندگویان است که پست مشاور وزیر آموزش و پرورش در امور بانوان را دارند ،می گویند:

پدر و مادرم انسانهای وارسته، صادق، متعهد و بامحبتی هستند که با سادگی وصمیمیت از ابتدا سفره غنی و پرمحتوای قرآن را پیش روی جواد گشودند و باعشق سرشار به خاندان ولایت و عصمت، و سوز و اشک و دردی که از شهادتهایائمه اطهار داشتند، شور مذهبی و شهد محبت به ولایت و عترت را در روح اوبارور کردند؛ به گونه ای که محور فعالیت و شوق کودکانه جواد، مسجد و محراببود و شاید بدین گونه وجود گرانقدرش آماده جنگ با دشمن می گشت و پذیرایرنج مجاهدت و هجران و جانبازی و شهادت می شد.

خانم تندگویان رابطه ی شما با شهید تندگویان چگونه بود ؟

جواد سه سال از من بزرگتر بود ولی فاصله معنوی ما قطعا قابل محاسبه نخواهدبود، چون راهی که او طی کرد و کمالی که او یافت، بیانگر این بود که ازسالهای عمر خود حداکثر استفاده و بهره را برده و خوب توشه گرفته است.رابطه من و جواد در کودکی گرم و صمیمی و محبت آمیز و در عین حال، آمیختهبا قهر و آشتیهای کودکانه و خواهر و برادری بود که طبیعتا ـ به عنوانبرادر بزرگتر با احساس غیرت و تعهد ـ در همه امور نظارت و کنترل داشت و بهگونه ای مراقبت مردانه می کرد و به دلیل دینداری که در حیطه امر به معروفو نهی از منکر داشت، نسبت به خواهر خود حساستر بود و امروز اگر احیاناتعهدی در من باشد ناشی از همان احساس مسؤولیتهای خانواده و او است.

نظر شهید تندگویان در مورد فعالیت بانوان ، به خصوص شما و همسرشان چه بود ؟


خصوصیت عمده جواد مبارزه با سنتهای جاهلی و غلط، و ارایه طریق درست و صراطمستقیم در اندیشه و رفتار زندگی عملی خود بود. طبیعی است که به ازدواج نیزبه عنوان بخشی از این برنامه مبارزاتی می اندیشید؛ لذا انتخاب و گزینش اوخارج از محدوده فرمایشی آن زمان و بر محور اعتقادات و باورهای صحیحاجتماعی و معیارهای روشن ساده زیستی نبود.


همسر خود، بنده و دوستانم را در ادامه تحصیل و مشارکت فعال در صحنه هایسیاسی، اجتماعی آن زمان حضور در حسینیه ارشاد و استفاده از مکانهای فرهنگیآن دوران، ترغیب می کرد .​


پساز ازدواج، با ارزش و اهمیتی که برای زنان و نقش آنها قائل بود، عرصهفعالیت و مطالعه گسترده ای را برای همسر خود که دختری 16 ساله بود فراهمکرد و در حقیقت بخش عمده ای از رشد خانم برادرم در منزل همسر صورت گرفت،کتابهای متعدد را برای مطالعه تهیه می کرد و نقش عمده ای در فعالیتهایمنزل و مشارکت در امور خانواده بخصوص در نگهداری از بچه ها داشت. حتی پساز پذیرش مسؤولیت پاکسازی مناطق نفت خیز و وزارت هم، دست از کمک و همکاریدر کنار همسر و در قبال مسؤولیت بچه ها بر نداشت. اولین دختری که خداوندبه او عنایت فرمود با توجه به تأثیر عمیقی که از شخصیت هاجر در کتاب حجگرفته بود، اسم او را هاجر گذاشت و علاقه شدیدی به او ابراز می کرد. دختردوم او مریم با وجود سن کم، آنقدر از جواد محبت و توجه دیده بود که تامدتهای زیادی بهانه پدر می گرفت و بی تابی می کرد. معمولاً در سر سفره غذابچه ها اطراف او می نشستند و با علاقه در غذا خوردن به بچه ها کمک می کرد.


شهید تندگویان در مقام یک همسر چه رفتاری داشت؟


رفتار او گرم، صمیمی و بامحبت بود. هر زمان که از در منزل وارد می شد بااو نشاط و شادی هم می آمد. حتی در زمانی که به شدت درگیر مشکلات سیاسی واجتماعی بود و از بسیاری فرصتهای شغلی محروم شده بود ،رفتارش تغییر نکرده،با همان روحیه محبت و رأفت برخورد می کرد، بسیار سخاوتمند و اهل بذل وبخشش و انفاق بود و در این رابطه هیچ کس را از نظر دور نمی داشت و ازتمامی توان جسمی، فکری و مالی خود بدین منظور استفاده می کرد. روحیه مردمیو همدردی و همدلی او باعث می شد که هر کس در مشکلاتش به او رجوع کند و ازاو پاسخ مثبت بشنود، همین رفتار را با محبتی عمیقتر نسبت به مادر و خواهرخود داشت. جواد نه تنها یک پسر و یک برادر، بلکه بیشتر یک مربی و استادبرای تک تک اعضاء خانواده محسوب می شد و همه عاشقانه او را دوست داشتند وحقیقتا هیچ چیز و هیچ کس فقدان او را جبران نکرد و اگر لطف خدا نبود،صبوری کردن بر مصیبت او غیر ممکن می نمود.



از مراسم ازدواج شهید تندگویان برای خوانندگان بگویید.

جواد جلسات متعدد با همسر خود به گفتگو نشست و میزان همفکری، همراهی وبودن خود و ایشان را در محورهای مختلف، فعالیتهای سیاسی و اجتماعی بررسیکردند و پس از توافقهای اولیه با احترامی که برای خانواده قائل بود، مراسمتکمیلی خواستگاری انجام گرفت و مراسم عقد ازدواج او ـ با اینکه تنها پسرخانواده بود ـ در شرایطی بسیار ساده و تعجب آور در محضر انجام گرفت. اواعتقاد داشت که آینه و شمعدان برای هنگامی بوده که سیستم روشنایی سراسرینبود و لزوما بایستی روشنایی را از طریق شمعدان فراهم می کردند؛ پس دیگردلیلی برای این اشیاء دست و پاگیر و غیر ضروری به چشم نمی خورد. او همچنیناز خرید هر گونه جواهرآلات و طلا ـ با توافق همسرش ـ خودداری کرد واعتقادش این بود که اینها سنگی بیش نیست و حیف از انسان است که سنگ رازینت خود بداند! به هر حال در ازدواجشان جز یک مراسم ساده عقد ، هیچبرنامه ای نداشت.


شهدابه عنوان معلمین و الگوهای ارزشی انقلاب، بهترین کلاس درس را آفریدند،کلاسی که کتاب آن جراحت و خون، درد و رنج، ایثار و گذشت، جانبازی و شهادتبود و در این راه جز رضای خداوند هیچ مطالبه ای نداشتند .


شرایطاقوام نیز موقعی درک خواهد شد که شرایط سالهای 50 ـ 49 و اوج تجمل گرایی وهدف زدگی آن سالها و شؤونات غلط حاکم بر عقد و ازدواج را شناخته باشیم. درکل، نحوه عملکرد او الگویی برای دوستان و فامیل شد و پس از آن با رفعموانع مادی، تعداد زیادی از دوستان وی ازدواج کردند.


از فعالیتهای سیاسی شهید تندگویان چه نکاتی به خاطر دارید و آیا شما هم در این فعالیتها شرکت می کردید؟محمدجواد اصولاً یک انسان متعهد آگاه و مسؤولی بود که در هیچ صحنه ای حاضربه غیبت و خسران در مسؤولیت نبود. بنابراین علی رغم مجاهدت ها، زندان ها وشکنجه های قبل از انقلاب در جریان پیروزی انقلاب نیز متعهدانه در عرصهمقابله و مبارزه حاضر شده و در چاپ و پخش اعلامیه، ایراد سخنرانی، حضور درراهپیمایی، نشر بولتنهای خبری، شرکت در کمیته استقبال، حضور در صف مترجمینو پاسخگویی به خبرنگاران خارجی در عملیات تشییع و به خاکسپاری شهدا دربهشت زهرا، حمل مجروحین و مصدومین و شرکت فعالانه در مجاهدت های شبانه وتهییج و تحریک کارگران کارخانه پارس الکتریک و چند کارخانه دیگر فعالیتداشت.

اما دیدگاه جواد با توجه به اینکه دید باز و روشنفکرانه ای نسبت به مسایلداشت و جایگاه همه را عادلانه در نظر داشت، بدین جهت با تقوا و خودکنترلیکه داشت، در تدریس دروس عربی و زبان انگلیسی که للّه انجام می داد، فرقیبرای دختر و پسر فامیل قائل نبود و یا در فعالیتهای اجتماعی، سیاسی،فرهنگی دانشکده و محیطهای شغلی خود عرصه های مناسبی را برای رشد همکارانخواهری که در کنار او بودند فراهم کرد. شاهد بر این مطلب، تشویق و ترغیبیبود که نسبت به همسر خود، بنده و دوستانم در ادامه تحصیل و مشارکت فعال درصحنه های سیاسی، اجتماعی آن زمان، حضور در حسینیه ارشاد و استفاده ازمکانهای فرهنگی آن دوران، داشت.



شما به عنوان خواهر یک شهید چه پیامی برای خوانندگان دارید؟

این احساس من است که شهدا به عنوان معلمین و الگوهای ارزشی انقلاب، بهترینکلاس درس را آفریدند، کلاسی که کتاب آن جراحت و خون، درد و رنج، ایثار وگذشت، جانبازی و شهادت بود و در این راه جز رضای خداوند هیچ مطالبه اینداشتند و آنچنان محو در فنا شدند که هیچ تعّین مادی از آنها باقی نماندهاست. آنها آنچه باید می کردند؛ کردند و گفتند و به منصه ظهور در آوردند؛این ما هستیم که باید شاگردانی هوشیار، بیدار، آگاه در مکتب آنان باشیم تادر قیامت شرمنده چهره گلگون و نگاه پرسشگرشان نباشیم.

ارتباط ما با شهیدان یک ارتباط الحاقی است. باید شایستگی ایمانی را در خودحفظ کنیم و گرنه پیوند نَسَبی به هیچ عنوان، حافظ ارتباط در قیامت و بهرهگیری از شفاعت نخواهد بود، چنان که داستان نوح پیامبر و فرزند متخلف اوعبرتی در این راه است که «هذا فراقٌ بینی و بینک». ان شاءاللّه که هیچ گاهحال ما این گونه نگردد.

پیام زن: از سرکار خانم تندگویان که با توجه به مشغله های کاری خود در اینگفتگو شرکت کردند و نیز از حسن ظن ایشان نسبت به مجله سپاسگزاریم.



منبع :

پایگاه حوزه به نقل از مجله پیام زن
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطرات شهید علم الهدی

خاطرات شهید علم الهدی

ريسمان پيچ به درخت
مأموران زندان به ساواك گزارش دادند كه حسين، نوجوانان بزهكار زندان را نماز خوان كرده است بلافاصله مأمور ساواك وارد زندان شد و حسين را زير مشت و لگد قرار داد و بعد او را از بند بيرون برده و به درختى كه در حياط زندان بود،به ريسمان بست و او را در هواى سرد زمستان رها كرد.
پس از گذشت چندين ساعت، نيمه‏هاى شب مأمور ديگرى ريسمان را باز كرد و حسين را كه از حال رفته بود، به سلول زندانيان سياسى منتقل كرد.
در ميان تاريكى سلول، يكى از برادران از خواب برخاسته و نام زندانى تازه وارد را سئوال كرد همين كه حسين خودش را معرفى كرد، آن برادر جاى خودش را به حسين داد تا استراحت كند و خودش نشست. زيرا آن سلول به حدى تنگ بوده كه بايد چند نفر بنشينند تا ديگران بتوانند بخوابند.



نامه مخفي
بعد از آتش زدن سيرك مصرى (سال 51)، حسين و يكى از دوستانش نامه‏ اى را تهيه كردند و مخفيانه به مسئول سيرك رساندند.
در آن نامه نوشته بودند:
«در زمانى كه اسرائيل، مردم مظلوم فلسطين را آواره كرده است و ما بايد دست بدست هم بدهيم و مسلمانان جهان را بيدار كنيم، جاى تعجب است كه در اين شرايط، شما براى به فساد كشاندن جوانان كشور ما، به ايران آمده‏ايد و...»
جالب اينكه مسئول سيرك اين نامه را به ساواك نداده بود. زيرا دو سال بعد كه حسين را در رابطه با مسايل ديگرى دستگير كردند، ساواك، هيچ خبرى از اين نامه نداشت. يقيناً اگر ساواكيها از موضوع اين نامه خبر داشتند، شكنجه‏هاى بيشترى بر حسين و دوستش وارد مى‏ ساختند


نماز جماعت در زندان
در سال 53 كه حسين را دستگير كردند، او را به بند نوجوانان زندان بردند. زندانيان اين بند، نوجوانانى بزهكار بودند كه به جرم دزدى و دعوا و... به زندان افتاده بودند. وقتى حسين وارد اين بند شد، بعضى از زندانيان او را مسخره مى‏كردند و مى‏گفتند: باكى دعوا كردى؟ چى دزديدى؟ و... اما حسين با صبر و حوصله بزودى توانست چند نفر از آنها را نماز خوان كند. چند روز بعد مأموران زندان ناگهان متوجه شدند كه همان نوجوانان بزهكار، به امامت حسين، نماز جماعت مى‏خوانند و جلسه قرائت قرآن بر پا كرده‏اند.
بدنبال گزارش مأموران، حسين را از اين بند ، خارج كردند.
تا چند سال بعد هر چند وقت يكبار يكى از آن نوجوانان بزهكار به سراغ حسين آمده و مى‏گفتند، حسين آقا در زندان ما را هدايت كرد.


منبع نرم افزار آرمان شهید علم الهدیalamolhoda105419.jpg
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حسین خرازی

فرمانده لشکر14امام حسین (علیه السلام)( سپا ه پاسداران انقلاب اسلامی)



سال 1336 ه ش در یکی از محله‌های مستضعف‌نشین شهر شهیدپرور« اصفهان» بنام کوی« کلم»، در خانواده‌ای آگاه، متقی و با ایمان فرزندی متولد شد که او را حسین نامیدند.از همان آغاز، کودکی باهوش و مودب بود. در دوران کودکی به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دینی، او نیز به این مجالس راه پیدا کرد.از آنجا که والدین او برای تربیت فرزندان اهتمام زیادی داشتند، او را به دبستانی فرستادند که معلمانش افرادی متعهد، پایبند و مراقب امور دینی و اخلاقی بچه‌ها بودند. علاوه بر آن، اکثر اوقات پس از خاتمه تکالیف مدرسه، به همراه پدر به مسجد محله ؛می‌رفت و به خاطر صدای صاف و پرطنینی که داشت، اذان‌گو و مکبر مسجد شد.در زمان فراگیری دانش کلاسیک، لحظه‌ای از آموزش مسائل دینی غافل نبود. به تدریج نسبت به امور سیاسی آشنایی بیشتری پیدا کرد و در شرایط فساد و خفقان دوران طاغوت گرایش زیادی به مطالعة جزوه‌ها و کتب اسلامی نشان داد.

در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی به سربازی اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران سربازی، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. طولی نکشید که او را به همراه عده‌ای دیگر بالاجبار به عملیات سرکوبگرانه ظفاردر (عمان) فرستادند. حسین از این کار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهی و شعور بالای خود، نماز را در آن سفر تمام می‌خواند. وقتی دوستانش علت را سئوال کردند در جواب گفت: این سفر، سفر معصیت است و باید نماز را کامل خواند.
در سال 1357 به دنبال صدور فرمان حضرت امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگانها و سربازخانه‌ها، او و برادرش هر دو از خدمت سربازی فرار کردند و به خلیل عظیم امت اسلامی پیوستند. آنها در این مدت، دائماً در تکاپوی فعالیتهای انقلابی وبا تشکلهای انقلابی محل درتماس بودند.
از همان آغاز پیروزی انقلاب اسلامی، درگیر فعالیت در کمیتة انقلاب اسلامی، مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان بود و لحظه‌ای آرام نداشت. به خاطر روحیه نظامی و استعدادی که در این زمینه داشت، مسؤولیتهایی را در اصفهان پذیرفت و با شروع فعالیت ضدانقلابیون در گنبد، مإموریتی به آن خطه داشت.
دشمن که هر روز در فکر ایجاد توطئه‌ای علیه انقلاب اسلامی بود، غائله کردستان را آفرید و شهید حاج حسین خرازی در اوج درگیریها، زمانی که به کردستان رفت، بعد از رشادتهایی که در زمینة آزاد کردن شهر سنندج (همران با شهید علی رضاییان فرماندة قرارگاه تاکتیکی حمزه) از خود نشان داد، در سمت فرماندهی گردان ضربت که قویترین گردان آن زمان محسوب می‌شد، وارد عمل گردید و در آزادسازی شهرهای دیگر کردستان از قبیل دیواندره، سقز، بانه، مریوان و سردشت نقش مؤثری را ایفا نمود و با تدابیر نظامی، بیشترین ضربات را به ضدانقلاب وارد آورد.
با شروع جنگ تحمیلی بنا به تقاضای همرزمان خود، پس از یک‌سال خدمت صادقانه در کردستان راهی منطقه جنوب شد و به سمت فرمانده اولین خط دفاعی که مقابل عراقیها در جادة آبادان-اهواز در منطقه دار خوین تشکیل شده بود و بعداً در میان رزمندگان اسلام، به «خط شیر» معروف شد؛ منصوب گشت.
خطی که نه ماه در برابر مزدوران عراقی دفاع جانانه‌ای را انجام داد و دلاورانی قدرتمند را تربیت کرد. این در حالی بود که رزمندگان از نظر تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی شدیداً در مضیقه بودند، اما اخلاص و روح ایمان بچه‌های رزمنده، نه تنها باعث غلبه سختیها و مشکلات بر آنها نشد بلکه هر لحظه آماده شرکت در عملیات و جانفشانی بودند.
در عملیات شکست حصر آبادان، فرماندهی جبهه دارخوین را به عهده داشت و دو پل حفار و مارد را که عراقیها با نصب آن دو پل بر روی رود کارون، آبادان را محاصره کرده بودند، به تصرف درآورد.
شهید خرازی در آزادسازی بستان بهترین مانور عملیاتی را با دور زدن دشمن از چزابه و تپه‌های رملی و محاصره کردن آنها در شمال منطقه بستان انجام داد و پس از عملیات پیروزمند طریق‌القدس بود که تیپ امام حسین(ع) متشکل از رزمندگان اصفهان تشکیل شد. چیزی نگذشت که این یگان به لشگرارتقاء یافت و حاج حسین درمقام فرماندهی آن رشادتهای بی نظیری خلق کرد.
در عملیات فتح‌المبین دشمن را در جاده عین‌خوش با همان تدبیر فرماندهی‌اش حدود 15 کیلومتر دور زد و آنها را غافلگیر نمود.
یگان او در عملیات بیت‌المقدس جزو اولین لشگرهایی بود که از رود کارون عبور کرد و به جاده اهواز – خرمشهر رسید و در آزادسازی خرمشهر نیز سهم به سزایی داشت.
از آن پس در عملیات مختلف همچون رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر 4 و خیبر در سمت فرماندهی لشکر امام حسین(ع)، به همراه رزمندگان دلاور آن لشگر، رشادتهای بسیاری از خود نشان داد.
در عملیات خیبر که توام با صدمات و مشقات زیادی بود. دشمن، منطقه را با انواع و اقسام جنگ‌افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود، اما شهید خرازی هرگز حاضر به عقب‌نشینی و ترک موضع خود نشد، تا اینکه در این عملیات یک دست او در اثر اصابت ترکش قطع گردید و پیکر زخم خورده او به عقب فرستاده شد.
از بیمارستان یزد – همانجایی که بستری بود – به منزل تلفن کرد و به پدرش گفت: من مجروح شده‌ام و دستم خراش جزئی برداشته، لازم نیست زحمت بکشید و به یزد بیایید، چون مسئله چندان مهمی نیست. همین روزها که مرخص شدم خودم به دیدارتان می‌آیم.
در عملیات والفجر 8، لشگر امام حسین(ع) تحت فرماندهی او به عنوان یکی از بهترین یگانهای عمل کننده، لشکر گارد جمهوری عراق را به تسلیم واداشت و پیروزیهای چشمگیری را در منطقه فاو و کارخانه نمک که جزو پیچیده‌ترین مناطق جنگی بود، به دست آورد.
در عملیات کربلای 5 در جلسه‌ای با حضور فرماندهان گردانهاو یگانها از آنان بیعت گرفت که تا پای جان ایستادگی کنند و گفت: هرکس عاشق شهادت نیست از همین حالا در عملیات شرکت نکند، زیرا که این، یکی از آن عملیات عاشقانه است و از حسابهای مادی خارج است.
لشکر او در این عملیات توانست با عبور از خاکریزهای هلالی که در پشت نهر جاسم ؛ از کنار اروندرود تا جنوب کانال ماهی ادامه داشت ؛ شکست سختی به عراقی ها وارد آورد. عبور از این نهر بدان جهت برای رزمنگان مهم بود که علاوه بر تثبیت مواضع فتح شده، عامل سقوط یکی از دژهای شرق بصره بود که در کنار هم قرار داشتند.
هدایت نیروهای خط شکن در میان آتش و بی‌اعتنایی او به ترکشها و تیرهای مستقیم دشمن و ایثار و از خودگذشتگی او، راه را برای پیشروی هموار کرد و بالاخره با استعانت از الطاف الهی در صبح آن فتح و پیروزی، حاج حسین با خضوع و خشوع به نماز ایستاد.

او با قرآن و مفاهیم آن مانوس بود و قرآن را با صدای بسیار خوبی قرائت می‌کرد.
روزهای عاشورا با پای برهنه به همراه برادران رزمنده خود در لشکر امام حسین(ع) در بیابانهای خوزستان به سینه‌زنی و عزاداری می‌پرداخت و مقید بود که شخصاً در این روز زیارت عاشورا بخواند.
او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی، شجاعت کم‌نظیری داشت. با همه مشکلات و سختیها، در طول سالیان جنگ و جهاد از خود ضعفی نشان نداد. قاطعیت و صلابتش برای همه فرماندهان گردانها و محورها، نمونه و از ابهت فرماندهی خاصی برخوردار بود.
حساسیت فوق‌العاده‌ای نسبت به مصرف بیت‌المال داشت، همیشه نیروها را به پرهیز از اسراف سفارش می‌کرد و می‌گفت: وسایل و امکاناتی را که مردم مستضعف دراین دوران سخت زندگی جنگی تهیه می‌کنند و به جبهه می‌فرستند بیهوده هدر ندهید. آنچه می ‌گفت عامل آن بود. به همین جهت گفتارش به دل می‌نشست.
حاج حسین معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی بود و از اهتمام به آموزش نظامی برادران و تربیت کادرهای کارآمد غافل نبود.
نیمه‌های شب اغلب از آسایشگاهها و محلهای استقرار نیروی لشکر سرکشی نموده و حتی نحوه خوابیدن آنها را کنترل می‌کرد. گاه، اگر پتوی کسی کنار رفته بود با آرامش تمام آن را بر روی او می ‌کشید.
او به وضع تدارکات رزمندگان به صورت جدی رسیدگی می‌کرد.
شهید خرازی یک عارف بود. همیشه با وضو بود. نمازش توام با گریه و شور و حال بود و نماز شبش ترک نمی‌شد.
او معتقد بود؛ هرسرنوشتی که برایمان رقم میخوردو هرچه که به سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه، ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
دقت فوق‌العاده‌ای در اجرای دستورات الهی داشت و این اعتقاد را بارها به زبان می‌آورد که: سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزیها دارد.
دائماً به فرماندهان رده‌های تابعه سفارش می‌کرد که در امور مذهبی برادران دقت کنند.
همیشه لباس بسیجی بر تن داشت و در مقابل بسیجی ها، خاکی و فروتن بود. صفا، صداقت، سادگی و بی ‌پیرایگی از ویژگیهای او بود.

شهادت
او با آنکه یک دست بیشتر نداشت ولی با جنب و جوش و تلاش فوق‌العاده‌اش هیچ‌گاه احساس کمبود نمی ‌کرد و برای تامین و تدارک نیروهای رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراوانی می‌نمود.
در بسیاری از عملیاتها حاج حسین مجروح شد. اما برای جلوگیری از تضعیف روحیه همرزمانش حاضر نمی ‌شد پشت جبهه انتقال یابد.
در عملیات کربلای 5، زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود، خود پیگیر جدی این کار شد، که در همان حال خمپاره‌ای در نزدیکی‌اش منفجر شد و روح عاشورایی او به ملکوت اعلی پرواز کرد و این سردار بزرگ در روز هشتم اسفندماه 1365 در جوار قرب الهی ماوا گزید؛ سردار دلاوری که همواره در عملیات پیشقدم بود و اغلب اوقات شخصاً به شناسایی می‌رفت.
در هر شرایطی تصمیمش برای خدا و در جهت رضای حق بود.
او یار حسین زمان، عاشق جبهه و جبهه‌ایها بود و وقتی به خط مقدم می ‌رسید، گویی جان دوباره‌ای می ‌یافت؛ شاد می ‌شد و چهره‌اش آثار این نشاط را نمایان می ‌ساخت.
شهید خرازی پرورش یافته مکتب حسین(ع) و الگوی وفاداری به اصول و ایستادگی بر سر ارزشها و آرمانها بود. جان شیفته‌اش آنچنان از زلال مکتب حیا‌ت‌بخش اسلام و زمزمه خلوص، سیراب شده بود که کمترین شائبه سیاست‌بازی و جاه‌طلبی به دورترین زاویه ذهنش راه نمی ‌یافت.
این شهید سرافراز اسلام با علو طبع و همت والایی که داشت هلال روشن مهتاب قلبش، هرگز به خسوف نگرایید و شکوفه‌های سفید نهال وجودش را آفت نفس، تیره نگردانید. در لباس سبز سپاه و میقات مسجد، مُحرِم شد، در عرفات جبهه وقوف کرد و در منای شلمچه و مسلخ عشق، جان به جان آفرین تسلیم نمود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ردانی پور,حجت الاسلام مصطفی


فرمانده قرارگاه فتح سپاه پاسداران انقلاب اسلا می



در سال 1337 ه ش در يكي از خانه‌هاي قديمي منطقه‌ي مستضعف‌نشين (پشت مسجد امام) درشهر« اصفهان» متولد شد. پدرش از راه كارگري و مادرش از طريق قالي‌بافي مخارج زندگي خود را تأمين و آبرومندانه زندگي مي‌كردند و از عشق و محبت سرشاري نسبت به ائمه‌ي اطهار (ع) و حضرت زهرا (ع) برخوردار بودند، تا آنجا كه با همان درآمد ناچيز جلسات روضه‌خواني ماهانه در منزلشان برگزار مي‌شد.
سخت‌كوشي و تلاش، با زندگي مصطفي عجين شده بود، به طوري كه در شش سالگي (قبل از آنكه به مدرسه راه يابد) به مغازه‌ي كفاشي مي‌رفت و در ايام تحصيل نيز نيمي از روز را به كار مشغول بود.
او كه از بيت صالحي برخاسته بود و به لحاظ مذهبي، خانواده‌اي مقيد ومتدين داشت، تحصيل در هنرستان را به دليل جو طاغوتي و فاسد آن زمان تحمل نكرد و از محيط آن كناره گرفت و با مشورت يكي از علما به تحصيل علوم ديني پرداخت.
شهيد رداني‌پور سال اول طلبگي را در حوزه‌ي علميه‌ي اصفهان سپري كرد. پس از آن براي ادامه‌ي تحصيل و بهره‌مندي از محضر فضلا و بزرگان راهي شهر قم شد و در مدرسه‌ي حقاني به درس خود ادامه داد. مدرسه‌ي حقاني در آن زمان بنا به فرموده‌ي شهيد بهشتي (ره) پذيراي طلابي بود كه از جهت اخلاقي، ايماني و تلاش علمي نمونه بودند. او نيز كه از تدين، اخلاق حسنه، بينش و همت والايي برخوردار بود، به عنوان محصل در اين حوزه پذيرفته شد.
با سخت‌كوشي و تحمل مشقت‌ها آشنايي ديرينه‌اي داشت، حتي در ايام تعطيل از كار و كوشش غافل نبود.
ايشان حدود شش سال مشغول كسب علوم ديني بود. با نضج گرفتن انقلاب اسلامي با تمام وجود در جهت ارشاد و هدايت مردم وارد عمل شد و با استفاده از فرصت‌ها براي تبليغ به مناطق محروم كهكيلويه و بويراحمد و ياسوج سفر كرد و در سازماندهي و هدايت حركت خروشان مردم مسلمان آن خطه، تلاش فراواني را از خود نشان داد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي وتشكيل سپاه، شهيد« رداني‌پور» با عضويت در شوراي فرماندهي سپاه ياسوج، فعاليت‌هاي همه جانبه‌ي خود را آغاز كرد. او با بهره‌گيري از ارتباط با حوزه‌ي علميه‌ي قم در جهت ارايه‌ي خدمات فرهنگي به آن منطقه‌ي محروم، حداكثر تلاش خود را به كار بست و در مدت مسؤوليت يك ساله‌اش در سمت فرماندهي سپاه ياسوج، به سهم خود، اقدامات مؤثري را به انجام رساند. درگيري با خوانين منطقه و مبارزه با افرادي كه به كشت ترياك مبادرت مي‌ورزيدند از جمله كارهاي اساسي بود كه نقش تعيين كننده‌اي در سرنوشت آينده‌ي اين مردم مستضعف به جا گذاشت.
اين شهيد بزرگوار كه با درك شرايط حساس انقلاب اسلامي، دو سال از حوزه و درس جدا شده بود، با واگذاري مسؤوليت به يكي از برادران، به دامان حوزه‌ي علميه بازگشت تا بر بنيه‌ي علمي خود بيفزايد.
هنوز چند ماهي از بازگشت او به قم نگذشته بود كه حركت‌هي ضد‌انقلاب در كردستان و بعضي از مناطق كشور شروع شد. او كه از آگاهي و شناخت بالايي برخوردار بود و نمي‌توانست زمزمه‌هاي شوم تجزيه‌طلبي مزدوران استكبار جهاني و جنايات آنان را در به شهادت رساندن و سر بريدن جهادگران مظلوم و پاسداران قهرمان تحمل نمايد ـ با وجود اينكه در دروس حوزوي به پيشرفت‌هاي چشمگيري نايل آمده بود ـ به منظور مقابله با جريانات منحرف و آگاهي‌بخشي به مردم و بازگرداندن امنيت و ثبات كردستان، به سوي اين خطه شتافت. يك سال تمام به همراه نيروهاي جان بر كف و رزمنده براي سركوبي اشرار و نابودي ضدانقلاب و برملا كردن چهره‌ي كثيف آنان تلاش و فعاليت كرد.
در جلسه‌اي كه به اتفاق نماينده‌ي حضرت امام (ره) و امام جمعه‌ي اصفهان، خدمت حضرت امام (ره) مشرف شده بودند، ايشان از معظم‌له در مورد رفتن به كردستان كسب تكليف كردند. حضرت امام (ره) به شهيد‌ رداني‌پور امر فرمودند: «شما بايد به كردستان برويد وكار كنيد.»
در آنجا، هم به كار تبليغ و ترويج احكام اسلام مشغول بود و هم به عنوان مجاهد في سبيل الله در جنگ با ضد‌انقلاب شركت مي‌كرد. علاوه بر اين، در بالا بردن روحيه‌ي رزمندگان اسلام در آن شرايط حساس و بحراني نقش به سزايي داشت و در شرايطي كه رزمندگان اسلام تمايل بيشتري به حضور در جبهه‌هاي جنوب را داشتند، اين شهيد بزرگوار سهم زيادي در نگهداشتن برادران رزمنده در منطقه كردستان داشت و در ترويج اسلام زحمات طاقت‌فرسايي را متحمل گرديد.
با شروع جنگ تحميلي، به همراه عده‌اي از همرزمان خود از« كردستان» وارد جنوب شد و با نيروهاي اعزامي از اصفهان (سپاه منطقه‌ي 2) كه در نزديكي آبادان «جبهه‌ي دارخوين» مستقر بودند، شروع به فعاليت كرد. ايشان » معروف بود، عليه دشمن بعثي به مبارزهبا رزمندگان اسلام در خطي كه به «خط شير پرداخت و از مهمترين علل شش ماه مقاومت مستمر نيروها در اين خط، وجود اين روحاني عزيز و دلسوز بود كه به آنها روحيه مي‌داد، سخنراني مي‌كرد و يا مراسم دعا برگزار مي‌نمود.
ايشان با تجربه‌اي كه از كار در جبهه‌هاي كردستان داشت، سلاح بر دوش، به تبليغ و تقويت روحي رزمندگان مي‌پرداخت و با برگزاري جلسات دعا و مجالس وعظ و ارشاد، نقش مؤثري در افزايش سطح آگاهي و رشد معنوي رزمندگان ايفا مي‌نمود و در واقع وي را مي‌توان يكي از مناديان به حق و توجه به حالات معنوي در جبهه‌ها ناميد.
به دليل اخلاص و تعهدي كه داشت به تدريج مسؤوليت هاي خطيري را به عهده گرفت و در اولين عمليات بزرگي كه توسط سپاه اسلام انجام شد (عمليات فرمانده‌ كل قوا)، نقش به سزايي داشت. در عمليات شكست محاصره‌ي آبادان و طريق‌القدس ـ كه مناطق وسيعي از سرزمين اسلامي از چنگال غاصبان رهايي يافت ـ با سمت فرماندهي گردان فعالانه انجام وظيفه كرد و در هر دو عمليات ياد شده مجروح شد. اما پس از مداواي اوليه، بلافاصله در حالي كه هنوز بهبودي كامل نيافته بود به جبهه بازگشت.
خاطره‌ي جانفشاني او در كنار برادر همرزمش، فرمانده‌ي دلاور جبهه‌هاي نبرد، شهيد حسن باقري در «چزابه» در اذهان رزمندگان اسلام فراموش نشدني است و لحظه لحظه‌ي ايثار و فداكاري او زبانزد خاص و عام است.
سردار رشيد اسلام شهيد رداني‌پور همواره در عمليات‌ها حضوري فعال داشت. صحنه‌هاي فداكارانه نبرد «عين‌خوش» ياد‌آور دلاوري‌هاي اين سرباز گمنام اسلام و همرزمانش در عمليات فتح‌المبين است، كه در كنار شهيد خرازي ـ فرمانده‌ي تيپ امام حسين (ع) ـ رزمندگان اسلام را هدايت و فرماندهي مي‌كردند. در همين عمليات برادر كوچكترش به درجه‌ي رفيع شهادت نايل آمد و خود او نيز بشدت مجروح و در اثر همين جراحت نيز يك دستش معلول شد. او در همان حالي كه دستش مجروح و در گچ بود براي شركت در عمليات بيت‌المقدس به جبهه شتافت. پس از آن در عمليات رمضان، فرماندهي قرارگاه فتح سپاه را به عهده داشت، كه چند يگان رزمي سپاه را اداره مي‌كرد، به طوري كه شگفتي فرماندهان نظامي ـ اعم از ارتش و سپاهي ـ را از اينكه يك روحاني فرماندهي سه لشكر را عهده‌دار است و با لباس روحاني وارد جلسات نظامي مي‌شود و به طرح و توجيه نقشه‌ها مي‌پردازد را برمي‌انگيخت.
او در عمليات محرم، والفجر 1 و والفجر 2 شركت داشت و تا لحظه‌ي شهادت هرگز جبهه را ترك نكرد و فرمان امام عظيم‌الشأن (ره) را در هر حال بر هر چيزي مقدم مي‌دانست.
ايشان در كمتر از 3 سال سطوح فرماندهي رزمي را تا سطح قرارگاه طي كرد، كه اين مهم، ناشي از همت، تلاش، پشتكار و اخلاص در عمل اين شهيد عزيز بود.
او كه تا اين مدت همسري اختيار نكرده بود، در اجراي سنت پيامبر گرامي اسلام (ص) پيمان زندگي مشترك خود را با همسر يكي از شهداي بزرگوار، پس از تشرف به محضر امام امت (ره) منعقد كرد و سه روز پس از ازدواج، به جبهه بازگشت.

مسلح به سلاح تقوي بود و در توصيه ي ديگران به تقوي و خصايل والاي اسلامي تلاش زيادي داشت. خصوصاً به كساني كه مسؤوليت داشتند همواره ياد‌آوري مي‌كرد كه:
«كساني كه با خون شهدا و ايثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام، عنواني پيدا كرده‌اند، مواظب خود باشند، اخلاق اسلامي را رعايت كنند و بدانند كه هر كه بامش بيش برفش بيشتر.»
او معتقد بود كه بايد در راه خدا نسبت به برادران رفتاري محبت‌آميز داشت و همان‌گونه كه از خدا انتظار بخشش مي‌رود، گذشت از ديگران نيز بايد در سرلوحه‌ي برنامه‌ها قرار گيرد.
ايشان با ياد امام زمان (عج) انس و الفتي خاص داشت، در مناجات‌ها و دعاها سوز و گدازش به خوبي مشهود بود، لذا همواره سفارش مي‌كرد:
«آقا امام زمان (عج) را فراموش نكنيد و دست از دامن امام و روحانيت نكشيد.»
از خصوصيات بارز آن شهيد در طول خدمتش، توجه به دعا و مناجات با خدا بود و كمتر وقتي پيش مي‌آمد كه از تعقيبات و نوافل نمازها غفلت كند.
او به قدري به دعا و زيارات اهميت مي‌داد كه حتي در وصيت‌نامه‌اش نيز سفارش مي‌كند كه به هنگام دفنم زيارت عاشورا و روضه‌ي حضرت زهرا (س) را بخوانيد.
چشم به مقام و موقعيت و مال و منال دنيا ندوخت و براي احياي آيين پاك خداوندي و ياري و دستگيري مظلومان، سختي‌ها را به جان خريد و در اين راه از جان عزيزش گذشت.
شهيد رداني‌پور همواره نزديكان خود را در بعد تربيتي افراد خانواده مورد سفارش قرار مي‌داد و در وصيت‌نامه‌ي خود براي تربيت فرزندانش تأكيد كرده است:
«همواره آنها را علي‌گونه و زهرا‌گونه تربيت نماييد تا سعادت دنيا و آخرت را به همراه داشته باشند.»
او هميشه اعمال خود را ناچيز مي‌شمرد و بر اين مطلب تأكيد داشت كه مي‌خواهد رفتنش به جبهه‌ها و گام برداشتن در اين مسير، صرفاً براي خدا باشد. به لطف و كرم عميم خداوند اميدوار بود و هميشه دعا مي‌كرد تا مجاهده‌اش كفاره گناهانش شود.

دو هفته پس از ازدواج، صدق و تلاش اين روحاني عارف و فرمانده‌ي شجاع در عمليات والفجر 2 به نقطه‌ي اوج رسيد و عاشقانه رداي شهادت پوشيد و به وصال محبوب نايل شد. بدين‌سان در تاريخ 15/5/62 بر پرونده‌ي افتخار‌آفرين دنيوي يكي ديگر از سربازان سلحشور سپاه امام زمان (عج)، با شكوهي هر چه تمام‌تر، مهر تأييد نهاده شد و جسم پاكش در منطقه‌ي حاج عمران مظلومانه بر زمين ماند و روح باعظمتش به معراج پركشيد؛ گرچه تا اين تاريخ نيز ايشان در زمره‌ي شهداي مفقود‌الجسد است.
وي كه بارها در جبهه‌هاي نبرد مجروح گرديده بود و اغلب تا سرحد شهادت نيز پيش رفته بود، در حقيقت شهيد زنده‌اي بود كه همواره به دنبال شهادت، عاشقانه تلاش مي‌كرد.
اين جمله از اولين وصيت‌نامه‌اش براي شاگردان و رهروانش به يادگار ماند:
«عمامه‌ي من كفن من است.»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطرات:
آيت‌الله جنتي:
«از آنجايي كه شهيد رداني‌پور با دلسوزي و تمام وجود در جبهه‌ها كار مي‌كرد، مورد علاقه‌ي من بود. در يك جامعه‌ي الهي بايد امثال رداني‌پور از برجسته‌ترين عنصر‌ها و چهره‌هاي جامعه‌ باشند.»

سردار رحيم صفوي :
«اين شهيد بزرگوار و روحاني دلسوخته‌ي اسلام و عاشق امام حسين (ع)، عارفي مجاهد و از مصاديق بارز فرمايش مولا علي (ع) به شمار مي‌آمد كه: زُهّاد بالَلّيل و اسد بالنّهار.
او نمونه‌ي يك فرمانده‌ي لشكر اسلام به معني واقعي بود.»

سردار غلامعلي رشيد:
«درست است كه او يكي از فرماندهان لشكر 14 امام حسين (ع) بود، اما ايشان علاوه بر نقش نظامي‌اش در لشكر امام حسين (ع)، در نقش رهبري مجموعه‌ي يگان خود نيز عمل مي‌كرد. نصايح و راهنمايي‌هاي او براي يكايك فرماندهان از پايين‌ترين تا بالاترين رده مؤثر و كارساز بود.
او واقعاً شخصيتي نظامي، عقيدتي و سياسي بود و در هر سه بعد، در حد اعلي رشد كرده بود. آنچه مي‌گفت عمل مي‌كرد.
اين شهيد عزيز و پرتلاش يكي از ستون‌هاي اصلي لشكر بود كه در اسنجام و وحدت و يكپارچگي آن نقش مهمي را ايفا مي‌كرد.»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
تب کرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دکتر ها جوابش کرده بودند . فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه . هم سایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز یک سر گریه وزاری می کرد، آرام نمی شد، می گفت « مرده ،مصطفی مرده که خوب نمی شه .» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت « این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»
هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.
3- هر روز که از دکان کفاشی بر می گشتند، یک سنگ بر می داشت می داد دست علی که « پرتش کن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت کرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند دویدند، سر پیچ که رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محکم کشید و گفت « زود باش برگرد.» برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود « ندیدین از کدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم ...» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این که اولین بار است که از آن کوچه رد می شود.
نمره اش کم شده بود، باید ورقه را امضا شده می برد مدرسه. انگشت پایش را زده بود توی استامپ ، بعد هم زیر ورقه ی امتحانیش . هیچ کس نفهمید که انگشت کی پای ورقه اش خورده است.
روی یکی از بچه ها اسم گذاشته بودند، شپشی، ناراحت می شد. مصطفی می دانست یک نفر هست که از قضیه خبر ندارد. بچه ها را جمع کرد، به آن یک نفر گفت« زود باش، بلند بگو شپشی!» او هم گفت« خیله خب بابا، شپشی...» همه فرار کردند . طرف ماند ، کتک مفصلی نوش جان کرد.
یک دختر جوان ایستاده بود جلوی مغازه ، رویش را سفت گرفته بود. این پا و آن پا می کرد. انگار منتظر کسی بود. راننده تا دید، پرید پشت ماشینش . چند بار بوق زد، چراغ زد،ماشین را جلو وعقب کرد. انگار نه انگار ، نگاهش هم نمی کرد. سرش را این ور و آن ور می کرد، ناز می کرد. از ماشین پیاده شد ، آمد جلو. گفت « بفرما بالا!» یک هو دید یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت. مصطفی بود! بعد هم علی پشت سرش، از ته کوچه سرکی کشید، چادر و کفش را برداشتو دِ در رو.
«آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته !» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض کتاب می خواند . یک دستش کتاب بود، یکدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت « حیف این بچه نیست می آریش سرکار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. » مرتضی گفت «خودش اصرار میکنه . دلش می خواد کمک خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. کارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»
یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.
مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند « مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن.»
معلم جدید بی حجاب بود . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش . از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.
یک کتاب گرفته بود دستش ، دور حوض می چرخید و می خواند. مصطفی تا دید حواسش به دور و بر نیست، هلش داد توی حوض بعد هم شلنگ آب را گرفت رویش ، تا می خواست بلند شود، دوباره هلش میداد،آب را می گرفت رویش. آمده بود سراغ مصطفی ، با چند تا از هم حجره ای هایش. که بیندازندش تو همان حوض مدرسه ی حقانی.مصطفی اخم هایش را کرد توی هم. نگاهش را انداخت روی کتابش ، خیلی جدی گفت« من با کسی شوخی ندارم. الان هم دارم درس می خونم.»
چهارده سالش بود که پدرش فوت کرد، مادر خیلی که همت می کرد، با قالی بافی می توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند ، دیگر چیزی باقی نمی ماند که برای مصطفی بفرستد قم. آیت الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر کرده بود، ماهی پنجاه تومان.سر هر ماه ، دوتا پاکت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت رحمت نفهمید از کجا ، ولی می دانست یکی مال مصطفی است، یکی مال خودش. هر وقت می آمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می رسیدند. هرکدام یکی از پاکت ها را بر می داشتند. توی هر پاکت بیست و پنج تومان بود.

گفتم « بذار لباسات رو هم با خودمون ببریم، بشوریم تمیز تر بشه برای برگشتن. » گفت « نه لازم نیست.» با خودم گفتم« داره تعارف میکنه.» رفتم سراغ بغچه ی لباس هایش . همه شان خاکی و گچی بودند. گفتم « چرا لباسات گچیه ؟» دستم را گرفت ، برد یک گوشه . گفت «بهت نگفتم که نگران نشی. کوره ی آجر پزی بیرون شهر رو می شناسی؟ فقط پنج شنبه جمعه ها می ریم. با عبدالله دوتایی می ریم. نمی خوام مادر خبردار شه. دلش شور می افته.»
مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یک نگاه به مهر انداخت. گفت « مرتضی ، چرا عکس دست روی مهره؟»گفتم « این یادگار دست حضرت ابوالفضله که تو راه خدا داده .»گفت « جدی میگی؟» گفتم « آره . میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشکش در آمد . من می گفتم، او گریه می کرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می کرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت « می رم جمکران .» گفتم « بذار باهات بیام » گفت « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود « پول ندارم. اگر پول های مسافرها جمع کنم ، تا جمکران من رو می رسونی؟»
یک مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هرکدام با یک ساک پر از اعلامیه و عکس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی کنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می کردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست کنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می کردیم. شب پنجم ساواک خبر دار شد. مجبور شدیم فرار کنیم.
مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را کشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می کردند توی کامیون ها ، کتک می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهرضا. نزدیک میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود که برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف کردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت کامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یک بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل کرده بود. سرش را لای دست هایش قایم کرده بود. صدایش در نمی آمد.
داد می زد. می کوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز کنین ، می خوام برم دستشویی.» یک از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی که از مردم روستاها گرفته بودند که بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند.، حتما پیدا می کردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تکه تکه اش کرد. بسم الله گفت. قورتش داد.
تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شک کرده بودند. چهارده تا طلبه با یک بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد پایین. بلیت خواست ، راننده می گفت« این ها بلیت دارن، بدون بلیت که نمی شه سوار شد...» قبول نمی کرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را کشیدند پایین. ساک ها پر از اعلامیه و عکس امام بود. ساک اول را باز کردند روی میز . رنگ همه پرید. – این کاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساک را پرت کرد طرفمان که « جمع کنید این آت و آشغال ها رو...» مصطفی زود زیر ساک را گرفت که برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عکس بود.
رفته بود جمکران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . کار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب کرده بود و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می کرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش کردند. راضی نمی شد برگردد. یکی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر کند. مرتضی آمد . هرچی اصرار کرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت کن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم»آخر پای مادر را وسط کشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب که شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.
اوایل انقلاب بود. رفته بود کردستان برای تبلیغ ، مبارزه با کشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یک گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاک سازی کرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی که هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تکان نخور..» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، کفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»
گفتم «با فرمانده تون کار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « کیه ؟» گفتم« مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ ، خیس اشک . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمیگردم کارامو نگاه می کنم . از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»
نگاهش را دوخته بود یک گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این که تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تکان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیک منطقه بود. دوتایی رفته بودیم که زود هم برگردیم. مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یک هو برگشت طرفم،گفت« از خوا خواسته م جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش کنند، نه ایرانی ها.»
می گفت « ما دیگه کردستان کاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی کردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گفت « ما کار خودمون رو این جا کرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»
« بچه ها! کسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چندت تیرباری که باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول کرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم که نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»
 
بالا