گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
این خصلت شهادت است که جوان و همیشه بهار، نگه می دارد شهید را. انگار زور روزگار به شهید نمی رسد! من و شما را پیر می کند، اما زمان، عاجزتر از آن است که حریف شهید شود.آنچه بر شهید می گذرد، روزگار نیست؛ نسیم کربلاست، و الا تا الان باید پیر شده بود آوینی! از بس تر و تازه و بکر و زیبا مانده، انگار، نه انگار ۲۰ سال از شهادتش گذشته! انگار بهار همین امسال، تازه می خواهد برود فکه، توی قتلگاه! کاری ندارد که! حاج سعید قاسمی عزیز، می تواند شهادت دهد که آیا روزگار بر شهید می گذرد، یا شهید بر روزگار؟! چشم بر هم بزنی، «علیرضا» و «آرمیتا» را می بینی که دارند پز می دهند به شهدای هسته ای.

گفتم که! شهادت، جوان نگه می دارد شهید را...!!

آری! زمان می مرد اگر عاشورا نبود، و زمین می مرد اگر کربلا نبود. بهار، عیدی خون شهید است به روزگار. بهار که خود، فصل عیدی دادن است، عیدی شهداست به روزگار… و عیدی را بزرگ تر به کوچک تر می دهد! و اینجاست که شهادت، حتی از زندگی هم زیباتر می شود.


حق با آوینی است: «زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است»، چرا که شهادت، بزرگ تر زندگی است. زندگی در برابر شهادت، به طفل صغیری می ماند که چشمش به دست کریم شهادت است تا مگر به او عیدی دهد. بعد از کدام زمستان سرد، بهار نیامده، که بوسیدنی نباشد تابوت شهید؟!


عجبا!
شهدا بزرگ تر ما هستند، اما از ما جوان ترند! بگذار دل روزگار به این خوش باشد که سنش از شهید بالا زده است؛ مهم این است که شهید بر روزگار می وزد، نه روزگار بر شهید


من اصلا حساب نکرده ام ببینم «امام زمان» چند سال شان است، اما حتم دارم که «آفتاب» در «عصر ظهور» همچنان جوان، بر روزگار می تابد.اگر شهدا در گذر روزگار، جوان مانده اند، سخت نیست باور «بقیه الله» در سیمای بهار. ما هنوز پز اصلی مان را نداده ایم. افتخار بشریت در راه است.
«صاحب الزمان» دارد انتخاب می کند با کدام بهار بیاید…

منبع:قطعه 26
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]یدالله کلهرقائم مقام فرماندهی لشگر10سیدالشهدا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)[/h]
قائم مقام فرماندهی لشگر10سیدالشهدا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
سال 1333 شمسی در روستای «بابا سلمان» در شهرستان «شهریار» ، درخانواده‌ای مذهبی و بسیار مؤمن پسری به دنیا آمد كه نام او را «یدالله»گذاشتند؛ یدالله كلهر. چون قرار بود كه در عرصه‌ای به پهنای دشت كربلا،بار دیگر به یاری حسین زمان خود بشتابد و دستی باشد در میان هزاران هزاردست،‌كه به یاری دین خدا و خمینی كبیر آمدند.
تولد وکودکی اش از زبان پدر :
«در سال 1333، به دنیا آمد.پاكی و صفای روح بزرگش از همان موقع احساسمی‌شد. زمانی كه به دنیا آمد، گوشه گوش راستش كمی پریده بود. وقتی كودك رادر آغوش پدرم گذاشتم، با دیدن گوش او گفت:«این پسر در آینده برای كشورشكاری می‌كند. یا پهلوان می‌شود یا شجاعت و رشادتی ستودنی از خود نشانمی‌دهد.» یدالله از كودكی، بچه‌ایی ساكت، مودب و بسیار جدی بود. وقتی عقلشرسید، خواندن نماز را شروع كرد. از همان كودكی، در صف آخر جماعت، نمازمی‌خواند.
ما به طور دستجمعی با برادرانم زندگی می‌كردیم و یدالله از همهبرادرزاده‌هایم قویتر بود؛ اما با تمام قدرت جسمی و نیرومندی، اخلاقیپهلوانی و اسلامی داشت. هیچ وقت به ضعیف‌تر از خودش زور نمی‌گفت. همیشه ازبچه‌های ضعیف دفاع می‌كرد و مواظب آنان بود. یدالله، خیلی كوچكتر از آنبود كه معنای میهمان و میهمان‌نوازی را بداند؛ اما هنوز مدرسه نمی‌رفت كهبیشتر ظهرها، دوستانش را با خود به سر سفره می‌آورد.
بسیار بخشنده و مهربان بود. چون ما در روستا زندگی می‌كردیم، یداللهشاداب، پرانرژی و بسیار فعال تربیت شد و رشد كرد. از همان كودكی در كارهایدامداری به ما كمك می‌كرد. بسیار زرنگ و كاری بود. از همان بچگی، یادممی‌آید كه شجاع و نترس بود. در بازیها میان بچه‌ها محبوب بود و همه به اوعلاقه داشتند. با همه شادابی و فعال بودن، هرگز ندیدم با كسی دعوا ودرگیری داشته باشد و این یكی از خصوصیتهای مشخص این شهید بود. هر كس بهدنبالش می‌آمد و می‌گفت برای ورزش برویم، می‌گفت: «یا علی!» خلاصه هیچ وقتاز ورزش و بازی روی‌گردان نبود. اما با این همه، خیلی پرحوصله و پردلبود.»
دوران دبستان را در روستا گذراند. سپس برای ادامه تحصیل، به شهریار،«علیشاه عوض» رفت و تا كلاس نهم (نظام قدیم) درس خواند و بعد به خاطرمشكلات راه و دوری مدرسه، به تحصیل ادامه نداد. در دوران تحصیل، همیشهدرسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود.

غروب غمگینی بود. هاله‌های سرخ نور خورشید، فضای خاك آلود پادگان شهید بهشتی را سرخ فام كرده بود.
با بچه‌های واحد، والیبال بازی می‌كردیم. حاج یدالله هم بود. با یك دستمجروح و با صورتی كه در ظاهر آرام بود، بازی می‌كرد. اگر او را خوبمی‌شناختی، می‌توانستی بفهمی كه در عمق چشمهای مهربان و صورت خندانش، غمیگنگ موج می‌زند و در عین حال، حالت انتظار، حالت شادی و حالت رسیدن بهمقصود.
یدالله وجود ساده و بی‌ریایی داشت؛ اما تودار، عمیق و كم‌حرف بود. آن روزها، این حالتها، بیشتر از همیشه، در او مشهود بود.
پس از بازی، حاج یدالله به آسایشگاه آمد. چهره‌اش آرام، اما متفكر بود. باحالتی خاص در كمد وسایلش را باز كرد. تمام وسایلش را به شكل منظم روی زمینگذاشت و گفت: «بچه‌ها! هر كس هر چه می‌خواهد بردارد، به عنوان یادگاری!»
گرمكن ورزشی، ساعت مچی، تقویم، انگشتر عقیق، مهر و سجاده‌ای كوچك و …اینها وسایل جانشین تیپ ما بود. بغضی سنگین بر گلویم نشست و اشك درچشمهایم جوشید. نتوانستم آن جا بمانم، بیرون رفتم. ستاره‌های آسمان، شب راپر كرده بودند. خدایا، این چه حالی بود؟ حالی كه هر بار با احساس لحظهموعود رفتن كسی به ما دست می‌داد. حالی كه در لحظه‌های نورانی و ملكوتیوداع یاران، تمام وجود انسان را دربرمی‌گیرد!
دوباره به آسایشگاه بازگشتم. وداع ما، وداعی كوتاه و از جنس ناب و زلالدلبستگی بود. به رسم یادبود و یادمان خاطر عزیزش، انگشتری و كمربندش رابرداشتم و دوباره، بی‌قرار و غمگین، به ستاره‌ها پناه بردم. غمی بزرگ، باهجومی سنگین پیش رو بود.
یدالله هم می‌خواست به دیگران بپیوندد!
آن جا كسی منتظر است!
آب رودخانه موج در موج، روی هم می‌نشست و با سرو صدا می‌گذشت. خورشید رویقطره‌ها می‌تابید و هزاران پولك نقره‌ای می‌ساخت و هر پولك با برخورد بهتخته سنگها، صدها تكه می‌شد.
با حاجی كنار پل نشسته بودیم. غرق فكر بودیم و سكوت؛ و هزاران كلمه، در میان ما، نگفته و نانوشته رد و بدل می‌شد.
حاجی سكوت را شكست: «دیشب خواب دیدم. میررضی زیر یك درخت سرسبز و با طراوت نشسته، منتظر من بود.»
با بغضی در گلو، به رویش نگاه كردم و گفتم: «نه حاجی! حرف از رفتن نزن.»
گفت: «نه! می‌دانم كه او منتظر من است، باید بروم.»
گفتم:‌«خب، من هم خواب خیلیها را می‌بینم.»
تازه از بیمارستان آمده بود، دستهایش درد شدیدی داشت. پنجه‌هایش را درجیبش فرو كرد و با حالت خاصی، در حالی كه چشمهایش عمق آنها را می‌كاوید،گفت:‌«نه! این فرق دارد، من باید بروم. قبول كن، این فرق دارد، میررضیمنتظرم است!»
… موجها، زمزمه‌كنان، همچنان كه می‌رفتند، حرف او را تصدیق می‌كردند. موجها او را می‌شناختند.

من برای حاجی، ارزش و احترام خاصی قائل بودم. یعنی همه بچه‌ها نسبت بهایشان چنین حالتی داشتند. پس از مجروح شدن، ایشان در فاو بود. حاجی ازناحیه كلیه بشدت آسیب دیده بود و یك دستش هم از كار افتاده بود. به سختیراه می‌رفت؛ اما دائم به همه بچه‌ها سر می‌زد و با آنان به گفتگو می‌نشست.در همان حالت هم هر كاری كه از دستش برمی‌آمد، برای بچه‌ها انجام می‌داد.یك روز مشغول سركشی به واحد ما بود و من نزدیك او بودم. متوجه شدم كه بندپوتین حاجی باز است. خم شدم كه بند پوتینش را ببندم. دیدم حاجی به سختی خمشد، با مهربانی سرم را بوسید و مرا بلند كرد. بعد با یك دست، بند پوتینشرا بست و دوباره به راهش ادامه داد.

همه ما عقیده داشتیم كه مزد جهاد، «شهادت است؛ اما خب، آدمی است و قلب وعاطفه‌اش. خبر شهادت «یدالله كلهر» روی من خیلی اثر گذاشت. نه من، تمامبچه‌ها، مانده بودیم كه چه كار كنیم. فرمانده‌مان را از دست داده بودیم وغم و اندوه این خبر، چنان سنگین بود كه دست و دلمان را سست كرده بود. تمامبچه‌های اردوگاه «كوثر»، چنین حالتی داشتند. هر كس گوشه‌ای یا شانه‌ای راپناه گرفته و می‌گریست. چه روزی بود آن روز! و چه روزهای سختی بود، آنروزهایی كه خبر شهادت یاران را می‌شنیدیم.
با چند نفر از بچه‌ها، سوار بر ماشین، راه افتادیم تا به مقر فرماندهیبرسیم و بپرسیم كه باید چه كار كینم؟ وقتی در ماشین بودیم، رادیو عراق راگرفتیم. شنیدیم كه گوینده آن، چند بار با شادی، خبر شهادت عزیز ما رااعلام كرد. خدا می‌داند كه آن لحظه‌ها چه خشمی نسبت به دشمن و چه احساسافتخاری به برادر شهیدمان داشتم.
وقتی جنازه حاجی را آوردند، اردوگاه كوثر، اردوگاه نبود، دشت كربلا بود،در نیمروز دهم محرم! حال و احوال ما در آن لحظه‌ها، قابل بیان نیست.
به من الهام شده بود كه آن روز، عراقیها دوباره به شكلی، حمله سنگینی بهپادگان خواهند كرد. بچه‌ها می‌گفتند: «چه می‌گویی؟ این پادگان تا به حال،بمباران نشده…» خلاصه بچه‌ها با ناباوری حرفم را قبول كردند. همه كنارحسینیه پادگان جمع شده بودیم. به داخل حسینیه رفتیم. پیكر شهید را روی دوشگرفتیم و بیرون آمدیم.
هنوز در آستانه در بودیم كه هواپیماها در آسمان ظاهر شدند. بچه‌ها، پیكرشهید یدالله را به سرعت درون آمبولانس گذاشتند و به طرف كرج حركت كردند.
هر كس به طرفی دوید تا از تیرو تركش در امان باشد.
من در همان لحظه به یاد امام حسن مجتبی(علیه السلام) افتادم. روز شهادت آنامام مظلوم هم، دشمنان حتی به پیكر پاك ایشان رحم نكردند و جنازه اماممعصوم، همراه تیرهای دشمنان تشییع شد. تشییع یدالله ما هم چنین بود!​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]خاطرات[/h]
خاطرات
شمس‌الله چهارلنگ:
در آن زمان، رسم ما و تمام طایفه كلهر، بر این بود كه تمام سه ماه تابستانرا در «لار» بالاتر از «اوشان و فشم»، به سر می‌بردیم. تمام همشهریان و هممحله‌ایهای ما، هر تابستان این كار را می‌كردند.
لار، منطقه‌ای بسیار خوش آب و هوا، سرسبز و زیباست؛ با چمنزارهای سبز ودشتهای پرگل. كودكیهای من و یدالله و همبازیهای‌مان، در سبزی دشتها و درمیان گلهای خوشبو و پرندگان طبیعت زیبای لار گذشت. چمنزار سبز بود و كودكیو بازی و شیطنت.
من باید هر روز گوسفندها را، كه حدود سی، چهل رأس بودند، برای چرا بهچمنزارها می‌بردم و عصرها حدود ساعت پنج بازمی‌گرداندم. آن روز هم،گوسفندها را برای چرا برده بودم.
وقتی به چمنزار رسیدم،‌آنها را به حال خودشان رها كردم. در آن اطراف، چشمهزیبایی به نام «كركبود» بود. من كنار چشمه نشستم و مشغول آب بازی شدم.گاهی با سنگها راه آب را عوض و گاهی هم آبتنی می‌كردم. گوسفندها درست روبهروی من مشغول چرا بودند و من بی‌خود و بی‌خبر از همه چیز، مشغول بازی بودم.
عصر شد. موقع بازگشتن، خسته از یك روز بازی و شیطنت، سراغ گوسفندها آمدمتا آنها را جمع كنم و بازگردم. اما هر چه گشتم، اثری از آنها ندیدم. باترس و نگرانی به خانه آمدم و به مادرم گفتم كه من گوسفندها را گم كرده‌ام.مادر با نگرانی گفت: «حالا هیچ كاری از دست كسی برنمی‌آید، باید تا صبحصبر كنیم.»
آن شب با نگرانی طی شد. فردا صبح، همراه چند نفر به طرف تپه‌ها راهافتادیم تا گوسفندها را جمع كنیم. ناگهان از دور، كسی را دیدم كه برایمدست تكان می‌دهد. وقتی به او نزدیك شدم، دیدم یدالله است. با همان خنده‌ایكه بر لب داشت، گفت: «چیزی را كه تو در روز روشن نتوانستی نگهداری، من درشب تاریك نگه داشتم و سالم برگرداندم!» فهمیدم كه منظورش گله گوسفند است.از او پرسیدم: «چطوری توانستی این كار را بكنی؟»
یدالله گفت: «من در حال شكار بودم كه دیدم گله‌ای به من نزدیك می‌شود. خوبكه نگاه كردم، از روی نشانیهای‌شان فهمیدم كه گوسفندهای خودمان هستند،خلاصه همه را جمع كردم و تا صبح منتظر ماندم. وقتی هوا روشن شد، راهافتادیم و آمدیم.» یدالله تا مدتها درباره حادثه آن روز، سربه‌سر منمی‌گذاشت و من، متعجب از شجاعت او كه چگونه در شب تاریك و در كوه، یك گلهگوسفند را، سالم به خانه بازگردانده است.
آن شب زمستانی روستای ما، «باباسلمان»، آن سالها مثل حالا نبود. الانوسیله زیاد است و در مدت كمی، می‌توان تا «علیشاه» رفت و بازگشت. ولی آنسالها- دوران كودكی و نوجوانی ما- مثل حالا نبود. از صبح تا شب، فقط چندتا ماشین، مسافران را تا علیشاه عوض می‌بردند و باز می‌گرداندند و اگر ازآنها جا می‌ماندیم، دیگر وسیله‌ای نبود، یا باید می‌ماندیم یا حدود دوازدهكیلومتر را پیاده می‌رفتیم.
یادم می‌آید یك روز از ماشین جا ماندیم. من و یدالله تصمیم گرفتیم خودمانپیاده راه بیفتیم. بعد میانبر بزنیم و از رودخانه بگذریم تا زودتر برسیم.سرانجام راه افتادیم. زمستان بود و ما غافل از تاریكی زودرس و سرما،مقداری از راه را میانبر زدیم. پس از مدتی، برف بارید. سرما بیداد می‌كرد.من دستهایم را كه از شدت سرما بی‌حس شده بود، به هم مالیدم وگفتم:«یدالله! من یخ كرده‌ام، چكار كنیم؟» یدالله با دلداریگفت:«شمس‌الله، مرد باش! ما مرد كوه و روستا هستیم!» حرفهای او كمی به منقوت قلب داد؛ اما بالاخره، ‌سرما آن قدر در بدنم اثر كرد كه به گریهافتادم. یدالله كمی تحت گریه و حالت من قرار گرفت؛‌اما خیلی زود به خودآمد و دوباره شروع به دلداری كرد و قوت قلب دادن به من: «پسر شجاع باش!باید نیرومند باشی،‌زودباش حركت كن برویم، الان شب می‌شود…» به هر زحمتیكه بود، راه افتادیم. باد شدیدی می‌وزید و سرمای رودخانه را همراه سوزبرف، به سر و صورت ما می‌كوبید. ما همچنان راه می‌رفتیم. ناگهان یدالله بهمن گفت: «نترسی‌ها! اما فكر می‌كنم یك سگ ولگرد دارد دنبال ما می‌آید.»
اما من ترسیده بودم. یدالله گفت: «سعی كم یك چیزی پیدا كنی تا از خودتدفاع كنی.» ما در پی پیدا كردن سنگی، چوبی یا چیزی بودیم كه متوجه شدیمسگها دو تا شده‌اند و همچنان دنبال ما می‌آیند. با چشم دنبال وسیله‌ایبودیم كه درختی را دیدیم. با یدالله بسرعت به طرف درخت دویدیم و شروعكردیم به كندن شاخه‌های خشك درخت. پس از چند لحظه تلاش، هر دو نفری‌مان،دو تا چوبدستی از شاخه‌های درخت درست كردیم. سگها هم به ما نزدیك شدهبودند و حالت حمله گرفته بودند. من كه ترس و وحشت وجودم را فرا گرفته بود،رو به یدالله كردم و گفتم: «من می‌ترسم!» گفت: «نترس، شجاع باش!» ناگهانسگها به ما حمله‌ور شدند. یدالله گاهی با چوب به سر سگها می‌كوبید و گاهیهم با عجله، سنگهای یخزده را از زمین برمی‌داشت و به طرف آنها پرت می‌كرد.تا مدتی، همین طور با سنگ و چوب به آنها حمله می‌كردیم و در همان حالمی‌دویدیم. بالاخره عرقریزان و خسته، با سر و روی گلی و زخمی به پشتمحله‌مان رسیدیم و فریادكنان، دیگران را به كمك طلبیدیم. آن روز، شجاعت وبی‌باكی یدالله، جان ما را نجات داد و من، یدالله را نه پسری كوچك كه مردیشجاع و نیرومند دیدم.»

مرتضی دهقانی:
در روستای ما، تمام خواهران و مادران ما چادر به سر می‌كردند و یدالله بهطور كلی خیلی روی بچه محلهایش تعصب داشت و اگر كسی مزاحم آنان می‌شد، بشدتناراحت می‌شد.
روزی، چند پسر غریبه به روستای ما آمده بودند. موقع تعطیلی مدرسه‌ها بود ومن و یدالله از كوچه رد می‌شدیم. داشتیم با هم حرف می‌زدیم كه ناگهان ازدور متوجه شدیم یكی از آن غریبه‌ها، مزاحم دختری است. یدالله طاقت نیاوردو بسرعت به آن سمت رفت و من هم دنبال او. دوستان ما هم متوجه مسأله شدند وبه آن جا آمدند. خلاصه، زد و خورد شدیدی پیش آمد. زور و قدرت یدالله، بهكمك تعصب او آمده بود و او به قدری آنان را كتك زد كه همه از ترس فراركردند! چند نفر از بچه‌های ما هم زخمی شده بودند. كاری كه یدالله آن روزكرد، باعث شد كه پس از آن، كسی جرأت نكند مزاحم زن و دختری شود. نامیدالله و تعصب و غیرت او در مدرسه پیچیده بود. بعدها، وقتی به شهریاررفتیم، دیدیم آن جا هم از جریان آن روز، حرف می‌زنند و یدالله به خاطر آندعوا، خیلی معروف شده بود؛ البته بیشتر به عنوان یك پهلوان با غیرت و شجاع.

میثم محمودی:
آن سالها ما معلم دینی نداشتیم. فقط دو نفر از تهران می‌آمدند و به ما درسدینی و مسائل اخلاقی را یاد می‌دادند. در روستای ما «بهائیها» زیاد بودندو بیشتر وقتها با ما بحث می‌كردند و ما متأسفانه چون روحانی نداشتیم،نمی‌توانستیم خوب از پس آنان برآییم و از این بابت، رنج می‌كشیدیم. اماكم‌كم با آمدن آن دو روحانی، ما آمادگی بیشتری پیدا كردیم. در میان ما،یدالله در این مورد، از همه زرنگتر بود. او قدرت و آرامش عجیبی در بحثكردن با بهائیها داشت. با چنان قدرت و پختگی به بحث و جدل می‌پرداخت كه یكروز آنان گفتند: «اگر می‌خواهید بحث كنید، بیایید با پدر و مادر ما بحثكنید یا با معلم دینی‌مان.»
خلاصه كم‌كم بحثهای ما با بهائیها بالا گرفت. البته در میان ما یدالله بامتانت و آرامش بیشتری برخورد می‌كرد و عقیده داشت چون بچه محل هستند، بایدبا خونسردی، آرامش و استدلال دینی، آنان را به راه اسلامی آوریم و همینطور هم شد. بعدها چند نفر از آنان به دین مبین اسلام ایمان آوردند.
یك روز، در میان یكی از همان بحثهای پر سر و صدای همیشگی، یكی از بهائیها،كتابی آورد و با یدالله بحث را شروع كرد. آن پسر، از شدت ناراحتی، سرخ شدهبود و با سر و صدا حرف می‌زد. در مقابل، یدالله با آرامش، در حالی كهلبخندی بر لب داشت، با او صحبت می‌كرد. بالاخره توانست با حرفهایش آن پسررا مجاب كند. پس از آن، آنان كمتر بحث و سر و صدا می‌كردند و ما این رامدیون یدالله و قدرت او در بحثهای دینی بودیم. او می‌گفت:‌«باید با آرامشو صبوری و از راه دوستی، آنان را به طرف خودمان جذب كنیم.»

یعقوب وهّابی:
آن روزها، من، یدالله و محسن كریمی، سه نفری یك مغازه الكتریكی باز كردهبودیم و با هم كار می‌كردیم. سال 1351 بود كه برای كار، به باغی در شهریاررفتیم. ساختمان داخل باغ، یك ساختمان دو طبقه بود. قرار ما این بود كه كاررا زود آماده كنیم و تحویل دهیم. از میان ما سه نفر، فقط من وسیله داشتم وبا وسیله من می‌رفتیم و می‌آمدیم. یدالله با دیدن مقدار كار گفت:«بچه‌ها،بیایید همت كنیم و كار را تا عصر تمام كنیم.» این را گفت و هر سه مشغولشدیم. ساختمان دو طبقه بود و بزرگ و كار بسیار مشكل. به هر سختی بود، باتلاش بسیار تا عصر كار كردیم. هنگام عصر، تمام دو طبقه را سیم‌كشی كردیم.موقعی كه خانه را ترك می‌كردیم، چراغهای روشن خانه در میان باغ، نشانه یكروز تلاش و كار سخت ما سه نفر بود كه البته این كار سخت، با همت و غیرتیدالله ممكن شده بود.

امیر نوحی:
همان‌طور كه می‌دانید، بیشتر آدمها در دوران كودكی شیطان هستند؛ ولییدالله با آن كه قد و قواره‌اش از همه ما بلندتر و رشیدتر بود، افتاده حالبود. از همان زمان، خصلتهای فرماندهی و رهبری جمع را در خود داشت. در كلاسپنجم دبستان بودیم كه یك گروه پنج نفره تشكیل دادیم و رهبرمان یدالله شد.خلاصه، این گروه همدل و متحد بود و علت آن فقط وجود یدالله بود.
من و یدالله، دوران سربازی را با هم گذراندیم. یدالله بجز دینداری،خداشناسی و نجابت اخلاقی، دارای بدن ورزیده و نرمی هم بود. او می‌توانستپاهایش را به اندازه سرش بالا بیاورد. در زمان خدمت، تا وارد پادگان شد،آنان بدون آن كه چیزی از او بدانند، او را ارشد كردند. یادم می‌آید، برایآموزش استفاده از ستاره‌های قطبی رفته بودیم. او ارشد ما بود، پیشنهاد دادكه چطوری برویم، از كجا برویم و بازگردیم. پس از مدتی صحبت،‌گروهبان ماقبول كرد. او قطب‌نما را به دست یدالله داد و گروه راه افتاد.
تاریكی شب بود و بیابان. ستاره‌های درخشان بالای سر ما می‌درخشیدند. ماسه، چهار نفر بودیم. خلاصه در تاریكی شب، به شیوه پیشنهادی یدالله راهمی‌رفتیم. بعد از مدتی، دوباره به مركز آموزش و پیش‌گروهان بازگشتیم. اینكار آن قدر با دقت و منظم انجام شد، كه گروهبان، یدالله را تحسین و تشویقكرد.

علی كرمی:
شب بود. آسایشگاه در سكوت شبانه فرو رفته بود. صدای نفسهای خسته بچه‌ها،سكوت شب را می‌شكست. ناگهان در آسایشگاه باز شد. گروهبان با شدت آنها رابه هم كوبید و فریادزنان در آستانه در ظاهر شد: «زود باشید تنبلها! با سهشماره پوتینهای‌تان را برمی‌دارید و می‌روید بیرون. بعد از سه شمارهمی‌آیید داخل، یاالله زودباشید!»
چند شبی بود كه كار گروهبان این شده بود كه نیمه‌شب یا وقت و بی‌وقت،بیاید و دستورهای این‌چنینی بدهد. همه را عصبانی كرده بود. همه خسته وكوفته از رژه‌های روزانه و رزمهای مختلف بودیم و واقعا توان این كار رانداشتیم. با این همه، نمی‌دانستیم چه كار كنیم. در همین حال، یدالله كهدیگر از این كارها بسیار ناراحت شده بود، با عصبانیت یك گوجه‌فرنگی را- كهجلو دستش بود- برداشت و به طرف گروهبان پرتاب كردو گوجه‌فرنگی درست به وسطپیشانی گروهبان خورد! معمولا كسی جرأت این طور كارها را نداشت؛ ولی چونیدالله پیشقدم در این كار بود، بقیه هم اعتراض كردند. خلاصه، ‌جریان بهگوش بالاتریها رسید. آنان وقتی فهمیدند، به شكلی كه نظم آسایشگاه به همنخورد، حق را به ما دادند و جریان پایان یافت. پس از آن زمان، دیگر هیچ یكاز مافوقها، شبها از آن دستورها نداد. با این حال، یدالله با همه دوست ورفیق بود. در دفترچه خاطراتش، تعداد زیادی نشانی بچه‌ها بود و همه بچه‌هاموقع پایان خدمت و جدا شدن، گریه می‌كردند؛ حتی بچه‌هایی كه با یداللهاختلاف كمی داشتند، موقع جدا شدن گریه می‌كردند.

علی قاضی زاهدی:
من و یدالله زیاد با هم این طرف و آن طرف می‌رفتیم. یك بار با هم به قمرفتیم. صبح آن جا رسیدیم. پس از زیارت حرم حضرت معصومه(علیهاالسلام)،تصمیم گرفتیم به زورخانه برویم و ورزش كنیم. من فكر كردم یدالله كه تا بهحال زورخانه نرفته، پس حتما نمی‌تواند لنگ ببندد. این مسأله را به یداللهگفتم. او گفت: «بابا این كه كاری ندارد، من اصلا حرفه‌ای هستم، حالا خودتمی‌بینی!»
به زورخانه رفتیم. صدای ضرب مرشد و مدحی كه می‌خواند، فضای زورخانه را پركرده بود. گاه و بی‌گاه صدای «صلوات» همه بلند می‌شد. ما هم وارد شدیم.یدالله مثل این كه مدتها ورزش باستانی كار كرده باشد، لنگ را با مهارت وخیلی قشنگ به كمرش بست. سپس آهسته و نرم، خم شد، زمین را بوسید و «یا علی»گویان وارد گود شد. من باز هم متعجب از كارهای یدالله، به او نگاهمی‌كردم. یدالله حالا یكی از پهلوانان كمربسته و چالاك گود زورخانه شدهبود! پس از چند لحظه، به طرف یك جفت «میل» سنگین رفت. خدایی‌اش تا به حالندیده بودم او میل بگرداند. همه صلوات فرستادند. بعد از چند لحظه، پیكرچالاك و نیرومند یدالله در میان صلوات حاضران، مشغول میل گرداندن بود؛ آنهم با چه مهارت و زیبایی! با چابكی میل را روی شانه می‌برد و پایینمی‌آورد و من با ذكر صلوات، به او خیره شده بودم.

عطاالله:
از شیراز به طرف تهران می‌آمدیم. به دروازه قرآن رسیدیم. در آن حوالی،باغچه‌ای با صفا بود و آب و گُلی و پروانه‌ای. خیلی خوش منظره بود و ما همخسته بودیم. بوی كباب، اشتهای ما را تحریك می‌كرد. ماشین را نگه داشتیم تاهم غذایی بخوریم و هم آبی به سر و صورت‌مان بزنیم.
چند مشت آب خنك، حال‌مان را جا آورد. پس از مدتی، غذای ما را آوردند و مامشغول خوردن شدیم. هنوز چند لقمه‌ای نخورده بودیم كه دیدیم پیرمردی به آنسمت آمد. دست دختر بچه‌ای نحیف و لاغر را به دست گرفته بود. او آرام، بهمیز مدیر آن غذاخوری نزدیك شد و به او چیزی گفت. لحظه‌ای بعد، صدای مردصاحب سالن، به هوا رفت و مرد شرمگین و ناراحت، به طرف در خروجی…
ناگهان یدالله از جای خود بلند شد. در یك آن، می‌توانستی خشم و عطوفت راهمزمان در چهره‌اش ببینی. به طرف پیرمرد رفت، دستهای او را در دست گرفت وبا مهربانی او را روی صندلی نشاند. سپس، بسرعت به طرف مرد صاحب غذاخوریرفت و به او گفت كه چند سیخ كباب آماده كند و به آن مرد بدهد.
مرد صاحب غذاخوری، از برخورد یدالله و ظاهر و وضع مرتب و آراسته‌اش جاخورد. بلافاصله دستور او را اجرا كرد. پس از مدتی، كبابهای مرد آماده شد.شاگرد مغازه آنان را به پیرمرد داد و او را راهی كرد كه برود.
در همین لحظه، یدالله برخاست و به طرف آنان رفت. دستی روی سر كودك كشید وپولی در میان انگشتان لاغر طفل گذاشت و با حالت خاصی بازگشت.
دوباره سوار ماشین شدیم و در تمام مدت، منتظر بودم كه یدالله صحبت كند.بالاخره، لب از لب گشود: «حتما آن مرد كارد به استخوانش رسیده بود كه بهخاطر چند سیخ كباب، دست نیاز بلند كرده…ای وای به حال كسی كه دست چنیننیازمندی را رد كند! او چگونه می‌خواهد جواب پس بدهد…ای وای!»
و سكوت غمگینانه او در طول راه، نشانگر غم و اندوه او در برابر دیدن نیاز آن مرد بود.

مصطفی كریم پناه :
سالهای پیش از انقلاب بودو با این كه خانواده‌ای مذهبی بودیم؛ اما در میانما هنوز كمتر كسی امام خمینی(قدس سره) را می‌شناخت. در میان تمام خویشان،یدالله تنها كسی بود كه حضرت امام(قدس سره) را می‌شناخت و به ایشان اعتقادداشت و به راه و هدفش ایمان آورده بود. یدالله آن زمان، با آن كه یك جوانبود و در روستا زندگی می‌كرد، اعلامیه‌های حضرت امام(قدس سره) را به دستمی‌آورد و در تكثیر و توزیع آنها فعال بود. كم‌كم او همه خانواده و دوستانخود را با هدفهای انقلابی حضرت امام خمینی(قدس سره) و شخصیت والای ایشانآشنا كرد. او مقداری از كتابهای امام را هم فراهم كرده بود، آنها رامی‌خواند و به بعضیها می‌داد. ساواك فهمیده بود كه او فعالیتهایی دارد وحتی متوجه شدند كه كتابهای امام را هم دارد. بزرگتران به او گفتند كهكتابها را از بین ببرد تا خطری متوجه‌اش نشود. اما یدالله به سختی مقاومتكرد و شبانه، كتابها را در محل امنی پنهان كرد تا دست كسی به آنها نرسد.او از همان زمان، حرفهایی می‌زد و بحثهایی می‌كرد كه باعث تعجب و شگفتیهمه، از این جوان كم سن و سال می‌شد.

‌حسین قضاون‌لو:
در تهران و بیشتر شهرها و روستاهای ایران، مردم تظاهرات می‌كردند. در ودیوار تمام كوچه‌ها و خیابانها پر از شعار بود. هر دیواری را كه نگاهمی‌كردی، روی آن «مرگ بر شاه» نوشته بودند. بیشتر دیوارهای روستای ما همپر از شعارهای انقلابی بود. این شعارها را یدالله و سایر جوانان ده، رویدیوارها می‌نوشتند. چند نفر از مردم محله، به كارهای بچه‌های ما اعتراضكرده بودند؛‌ولی یدالله ترس و اعتراض مردم، به حالش تأثیر نداشت. از هیچچیز نمی‌ترسید و هیچ چیز مانعش نبود. همیشه می‌گفت: «شاه بالاخره می‌رود،حالا می‌بینید!»
یك بار من در یكی از این شعارنویسیهای شبانه همراه او بودم. من و یداللهسطل رنگ و نردبان به دست، راه افتادیم تا او چند شعار روی دیوار بنویسد.از چند شب پیش، به خاطر همان اعتراضهایی كه گفتم، هر شب، چند مامور دركوچه‌ها و خیابانها می‌گشتند تا كسانی را كه شعار می‌دهند یا روی دیوارهامی‌نویسند، دستگیر كنند. آن شب هم چند كوچه آن طرفتر، مأموران در حال قدمزدن و نگهبانی بودند. اما مگر یدالله دست بردار بود! هر جا كه دستشمی‌رسید، شعار می‌نوشت. من كه می‌ترسیدم او را بگیرند، گفتم: «یدالله! ولكن، بیا برویم، الان مأموران سر می‌رسند!» اما او گوش نداد. از پله نردبانبالا رفت و مشغول نوشتن شد. می‌گفت: «هر وقت دیدم آمدند، از آن طرف دیواردر می‌روم.» همین طور نوشت و نوشت و بالاخره چند روز بعد… همان طور كهیدالله و بسیاری فكر می‌كردند، شاه خائن از ایران رفت كه رفت! و انقلاب ماپیروز شد.
وای به حالت بختیار، اگر امامم دیر بیاد!
شبهای انقلاب، روستای ما حال و هوای دیگری داشت. هر شب مردم روستا روی پشتبامها «الله‌اكبر» می‌گفتند یا تظاهرات و جلسات مذهبی و سخنرانی برپامی‌كردند. من و یدالله و سایر جوانان روستا هم همین طور، وظیفه‌مان برپاییتظاهرات در همان جا، یا شركت در تظاهرات و سخنرانیهای بیرون از روستای‌مانبود. یك شب، همه ما منزل خاله خدابیامرزمان، جمع شده بودیم. شنیدیم كهمی‌گفتند قرار است حضرت امام خمینی(قدس سره) به كشور تشریف بیاورند و بههمین خاطر، بختیار فرودگاهها را بسته تا-به خیال خودش- نگذارد ایشان واردوطن بشوند. من و یدالله دو نفری، شروع كردیم به شعار دادن: «وای به حالتبختیار، اگر امامم دیر بیاد!»
آن قدر شعار دادیم كه همه كوچه و محله هم همراهی كردند و تاریكی شب باصدای شعار ما شكسته شد. خاله‌ام كه سن و سالی از او گذشته بود، می‌ترسید وسعی داشت ما را آرام كند؛ ولی هیچ كدام از ما ساكت نشدیم. خاله‌ام اصرارمی‌كرد و یدالله هم فقط می‌خندید. پس از مدتی شعار دادن، با همان لبخندگفت: «بعدها همه می‌فهمند كه معنای این شعارها چیست!»

شهباز حسنی:
كم‌كم به روزهای پیروزی نزدیك می‌شدیم. این وعده خدا بود و همه مامی‌دانستیم. یك شب به ما خبر رسید كه دارند راههایی را كه به تهرانمی‌رسد، می‌بندند و می‌خواهند از پادگان «قزوین»، برای سركوبی تظاهراتمردم، توپ و تانك به تهران بفرستند. اول باورمان نشد؛ اما بعد كه رفتیم،دیدیم حقیقت دارد. جاده‌ها را با شن می‌بستند تا مردم نتوانند به تهرانبروند و فقط تانكها و خودروهای سنگین نظامی بتوانند از جاده‌ها رد شوند.نتوانستیم طاقت بیاوریم. نزدیك صبح، من و یدالله و چند تا از بچه‌های محل،راه افتادیم تا با یك وانت به تهران برویم.
وقتی به پمپ بنزین «باباسلمان» رسیدیم، دیدیم كامیونها، همین طور دارند شنمی‌آورند. ما راهها را بلد بودیم و می‌دانستیم وقتی كه از پل رد شویم،می‌توانیم از بیراهه‌ها خودمان را به تهران برسانیم. راه افتادیم. به هرسختی كه بود، از پل رد شدیم، گاهی ماشین در شنها یا سنگهای جاده‌هایبیراهه گیر می‌كرد كه با هل دادن، آن را از مانعها رد می‌كردیم. یدالله دراین میان نقش فعالی داشت و بیشتر پیشنهادها برای رفع مشكلات، از طرف اوبود. آن قدر رفتیم و رفتیم تا از دور، «برج آزادی» را دیدیم و دیگر چیزیبه آن جا نمانده بود. باز هم به راه ادامه دادیم. آن روزها، اطراف میدانآزادی مثل حالا نبود، چند كارخانه و … بود. خلاصه، نزدیك میدان آزادی،متوجه شدیم كه آنان چند مانع دوازده، سیزده متری وسط خیابان انداخته‌اندتا ماشینی نتواند رد شود.
مانده بودیم چه كار كنیم، كه یدالله پیشنهاد داد به كمك مردم، دوبارهماشین را هل بدهیم و رد شویم. این كار را كردیم. چند نفر دیگر هم با ماهمراه شددن و ما، چون قطره‌ای به رود خروشان مردم پیوستیم و رفتیم.قطره‌ها به رود پیوستند و رودها به یكدیگر و همه به دریای پاك و آبیانقلاب!

ابوذر خدابین :
یدالله از همان روزهایی كه هنوز یك نوجوان بود، حضرت امام(قدس سره) رامی‌شناخت. همیشه اعلامیه‌ها و رساله‌های ایشان را می‌خواند و تكثیرمی‌كرد. با شروع انقلاب و شكل‌گیری تشكیلات و ارگانها، جزو اولین كسانیبود كه به خدمت این ارگانها و نهادها درآمد.
یدالله عاشق حضرت امام(قدس سره) بود. آن روزهایی كه تازه به ایران آمده بودند، او با تمام وجود، دلش می‌خواست به دیدار ایشان برود.
یكی، دو روز بود كه حضرت امام (قدس سره) در مدرسه «علوی)، اقامت كردهبودند. هر روز سیل مشتاقان برای دیدار ایشان، ‌محل اقامت و كوچه‌های اطرافرا پر می‌كرد؛ به امید این كه چند لحظه‌ای رهبر خود را ملاقات كنند.
آن روزها من بودم، پسر عمه یدالله (شهید محمدعلی رستمی)، پسرعموهای او وشهید محمدرضا كلهر. خلاصه همگی جمع شدیم و با یك وانت به قصد دیدار حضرتامام (قدس سره) راهی تهران شدیم.
اتاقی كه حضرت امام(قرس سره) سكونت داشتند، دو تا پنجره رو به حیاط داشت.ایشان گاهی از این پنجره و گاهی از دیگری، با مردم دیدار می‌كردند.
از میان جمعیت، با سختی زیاد وارد حیاط شدیم. پس از لحظاتی سخت، همراه باانتظار، چهره حضرت امام(قدس سره) از میان یكی از پنجره‌ها، نمایان شد.ایشان با آرامش و متانت خاص خود، به ابراز احساسات مردم پاسخ می‌دادند.یدالله هم گاهی كنار این پنجره و گاهی پنجره دیگر می‌ایستاد. آن قدر آن جاماندیم كه شاهد چند بار حضور حضرت امام(قدس سره) در میان پنجره‌ها شدیم.با این حال، یدالله رضایت نمی‌داد كه برگردیم تا مردم دیگر هم بتوانند بهآن جا بیایند. سرگشته و بی‌قرار در میان پنجره‌ها تاب می‌خورد و چشم ازچهره امام و مقتدایش برنمی‌داشت.
عشق او به حضرت امام(قدس سره)، با اطاعت از فرمانهای ایشان در جبهه‌هاینبرد، تكمیل شد. او مطیع كامل خط ولایت بود و یك لحظه سر از فرمان امامنپیچید.

حسن احمدیان:
ما-بچه‌های روستای باباسلمان- همه سوار بر یك وانت به تهران آمدیم. حالابا چه سختیهایی؟ حتما خواندید. بالاخره به هر شكلی بود، خودمان را بهتهران رساندیم. در خیابانها می‌رفتیم كه اعلام كردند: گاردیها به پادگاننیروی هوایی حمله كرده‌اند و درگیری سختی در آن جا جریان دارد، هر كهمی‌تواند، برای كمك برود.
یدالله گفت:«بچه‌ها! زود باشید به آن جا برویم، اسلحه بگیریم.» خلاصه هرجا می‌رفتیم، درگیری بود و گلوله و خون. به «باغشاه» رسیدیم، آن جا همدرگیری شدید بود. به میدان انقلاب رسیدیم. آن جا هم درگیری و تظاهراتخیابانی بود. دائم از جایی خبر می‌رسید: «كلانتری… را گرفتند!» خلاصه همهخبرهای آن روز، از این دست بود. از كسی شنیدیم كه نیروهای طرفدار رژیمپهلوی، اسلحه‌ها را در یك قرارگاه نزدیك دانشگاه تهران جمع كرده‌اند. قرارشد به آن جا برویم.
ماشین را در جایی پارك كردیم و راه افتادیم. یدالله می‌دوید و ما را دنبالخود می‌كشید. من كه آن روز خون داده بودم، خیلی ضعیف شده بودم ونمی‌توانستم زیاد تند بدوم. یدالله دست مرا گرفت و كمك كرد كه تندتربرویم. به هر زحمتی بود، نفس نفس زنان به آن جا رسیدیم. مردم جمع شدهبودند تا اسلحه بگیرند؛ اما نیروهای داخل آن كلانتری مقاومت می‌كردند.درها را بسته بودند. كسی جرأت نمی‌كرد داخل شود؛ ولی یك نفر جرأت كرد!یدالله دست مرا رها كرد. خودش را به شیشه رساند و با تنه نیرومندش آن راخرد كرد و وارد ساختمان شد. همه داخل شدند؛‌ولس انگار آن جا اسلحه نبود.همه دست خالی بازگشتیم. قرار شد كه همان نیروها-دستجمعی- به طرف پادگان«عشرت آباد» حركت كنیم. من آن موقع، سن و سال كمی داشتم و می‌ترسیدم بروم.اما یدالله با من و بقیه فرق می‌كرد. نیروی دیگری به او قدرت و جرأتمی‌داد. او همه ما را جلو در پادگان گذاشت. آن جا هم توپ و تانك گذاشتهبودند. می‌گفتند اسلحه و مهمّاتی كه مردم از پادگان نیروی هوایی آوردهبودند، آن جا جمع كرده‌اند. یدالله فریاد می‌زد، یك اسلحه به او بدهند؛اما كسی توجه نمی‌كرد. بالاخره یدالله و چند نفر دیگر، یك دیلم پیدا كردند. گوشه‌ای از دیوار را كندند. یدالله خم شد كه داخل آن برود. من و یكیدیگر از بستگان‌مان-كه همراه ما بود- گفتیم: «كجا می‌روی؟» گفت: «می‌روماسلحه بگیرم.» و رفت.
بیست دقیقه گذشت. تیراندازی از داخل شروع شد. پس از چند لحظه، خبر رسید كهآسایشگاه شماره یك سقوط كرده است این جا كسانی كه بیرون بودند، دل و جرأتیپیدا كردند تا به كمك آنانی كه به داخل رفته بودند، بروند. ما به هر شكلیبود، از در اصلی، وارد پادگان شدیم. اما نتوانستیم اسلحه بگیریم، فقطیدالله و چند نفر اسلحه داشتند. پس از سقوط پادگان، یدالله و آن عده،اسلحه برداشتند. تا به كمك مردم در جاهای دیگر بروند. ما كه دست خالیبودیم، باقی ماندیم.
یدالله آن روز رقت و دیگر او را ندیدم. برادرم هم كه برشكاری و جوشكاریمی‌دانست، برای بریدن درهای آهنی اوین، راهی آن طرف شد. من و عده‌ای دیگرفردا به شهریار بازگشتیم. تازه آن جا بود كه مادرم گفت: «پای یدالله تیرخورده و مجروح است.» یدالله پس از چند روز شركت در درگیریها، زخمی شده بودو با پای زخمی، خسته، در خانه بستری شده بود. یدالله زخمی و خسته بود؛ اماشادی او و همه مردم جای هیچ خستگی در وجودش نمی‌گذاشت. مردم پیروز شدهبودند. دژهای دشمن، یكی پس از دیگری، به دست مردم مسلح و انقلابی افتاد.انقلاب اسلامی پیروز شد. یدالله با شادی و امید، روزهای زخمی بودن را سپریكرد. وعده خدا تحقق یافته بود!
احمد شجاعی:
یدالله كلهر، در تمام جلسه‌های سخنرانی و مذهبی در باباسلمان یا اطراف آن،شركت می‌كرد. مجلسی در آن محلها نبود كه یدالله در آن شركت نكند. او دربیشتر تظاهراتی كه در خارج از روستا، مثلا در تهران برگزار می‌شد، شركتمی‌كرد. در یكی از همین تظاهرات بود كه هنگام درگیری و فرار از دستسربازان رژیم، زخمی شد. تیر سربازان به پایش خورده بود. یدالله به مدت چندروز بستری بود. وقتی برای عیادت او رفتیم، گفت: «امروز من چیزی از پایم وتیر خوردن آن نمی‌فهمم، روزی متوجه می‌شوم كه انقلاب پیروز بشود و دشمنانما از ایران خارج شوند.»

حسین احمدیان:
مدتها بود كه حس می‌كردم یدالله برنامه و كار خاصی دارد. من هم به هدف وفكر و تربیت او، اطمینان داشتم و می‌دانستم كه همیشه راه درستی را انتخابمی‌كند. یك روز پیش من آمد و گفت: «من می‌روم؛ به سپاه می‌روم.» خلاصه بهباغ «عظیمیه» كرج رفت. پس از سه روز،‌یك آقای جوانی منزل ما آمد و در دستشیك دفترچه بود. گویا در ده هم از چند نفر درباره یدالله و خصوصیاتاخلاقی‌اش سؤالهایی كرده بود. آنان هم گفته بودند، خیلی مؤمن و درست است واز این حرفها. آن جوان در راهرو نشست و داخل اتاق نیامد و گفت: «شما پدریدالله كلهر هستید؟» گفتم: «بله!» گفت: «پدرجان! من آمده‌ام اجازه او رااز شما بگیرم كه ایشان وارد سپاه شود. او گفته اگر پدرم راضی نباشد واجازه ندهد، من از او ناامید می‌شوم.»
من هم گفتم: «نه پسرجان! بگو از من ناامید نشود، بیا و بده من امضاء كنم.»و من موافقت خودم را با یك امضا اعلام كردم و از آن روز، یدالله عضو سپاهپاسداران انقلاب اسلامی شد.
وقتی یدالله اسلحه به دست گرفت و برای دفاع از انقلاب برخاست، با خدایخودش عهد كرد كه همیشه در راه خدا، از دین و میهنش دفاع كند. یداللهسخت‌ترین كارها و خطرناكترین جاها را برای كار انتخاب می‌كرد و واقعا بههمان عهد و پیمان اولیه‌اش وفادار بود. پس از مدتها كاری برایش پیدا شد؛ولی او بودن در سپاه و خدمت در آن جا را به عنوان شغل هم پذیرفته بود؛یعنی این عهد از روزی بسته شد كه دیدیم او ساك به دست آمد و گفت:«خداحافظ، من دارم می‌روم سپاهی شوم!»

میر حاجیان:
برادران یك تیم را از كرج دعوت كرده بودند؛ یك تیم قوی با چهار تا بازیكنقدر. گیم اول، آنان ما را 6-3 زدند. ما باخته بودیم و این اصلا برای‌مانخوب نبود. معتقد بودیم بسیجی، همه جا باید حرف اول را بزند؛ بخصوص در عرصهورزش و زورآزماییهای این چنینی! آن روزها، هر عرصه‌ای برای ما، گوشه‌ایبرای آزمایش تواناییهای ما بود، تواناییهایی كه بزرگترین آنها، زورآزماییبا دشمن كافر تا بن دندان مسلح بود.
بالاخره گیم دوم شروع شد. تیم مقابل تا سه امتیاز بالا آمد. من، هم پاسوربودم و هم دفاع می‌كردم. ناگهان چشمم به گوشه سالن افتاد؛ یدالله كلهربود. با اشاره فهماند كه می‌خواهد بازی كند. پیش خودم گفتم چه از این بهتر!
باز هم پاسور ایستادم. یدالله از همان لحظه‌ای كه آمد، گفت كه پاسهایبلندی برایش بیندازم. می‌گفت: «پاس كه می‌دهی، نیم متر تا هفتاد سانتیمتربا تور فاصله داشته باشد و پنج متر هم ارتفاع.» اینها پاسهای سفازرشی حاجیدالله بود! وقتی یدالله بالا می‌پرید كه آبشار بزند، ماشاالله كمربندشهمردیف تور قرار می‌گرفت. شور و هیجان بازی بالا گرفته بود. سه نیمه رابردیم. عرق از سر و روی همه‌مان می‌چكید. همه در تلاش بودند. بالاخره بااختلاف دو گیم، ما برنده شدیم. بچه‌های سپاه، برنده یك میدان دیگر شدهبودند! آن هم به مدد آبشارهای حاج یدالله كلهر!

نادر خدابین:
هر وقت با یدالله صحبت ازدواج و تشكیل خانواده را پیش می‌كشیدیم،‌از صحبتخودداری می‌كرد و خلاصه هیچ وقت تمایلی به این امر نشان نمی‌داد. اینمسأله ادامه داشت تا این كه قانع شد باید ازدواج كند. آن موقع سال 58 بود.پس از مدتی، خودش مایل بود با دختر «حاج‌رضا»-یعنی دخترعمه‌اش- ازدواجكند. ما هم قبول كردیم و مشغول تهیه مقدمات كار شدیم. من وقت گرفتم كه پیش«حاج آقا نوری» برویم كه یدالله و زنش را عقد كند.

احمد رحیمی:
پس از مدتی به پادگان سپاه رفتم. جلو در، یكی از بچه‌های طالقان را كهنامش «نعمت» بود، دیدم. او در قسمت «اطلاعات» كار می‌كرد. او گفت: «با كیكار داری؟» گفتم:«با یدالله كلهر كار دارم.» او زود با دست، یك در آهنی رانشان داد و گفت: «زود باش! برو آن جاست. همین الان دارند راه می‌افتند كهبه سنندج بروند.» به نعمت گفتم: «نمی‌شود یدالله را صدا كنی بیاید اینجا؟» گفت: «ببینم! شما پدر او هستید؟» گفتم:«بله!» خلاصه در همین صحبتهابودیم كه دیدم خود یدالله دارد می‌آید. یك آر.پی.جی رو شانه و كلاه آهنیبر سرش گذاشته است و خلاصه آماده و حاضر كه به كردستان برود.
من با حالت اعتراض به یدالله گفتم: «باباجان! تو خودت راضی شدی و ما همبرای تو دست بالا كردیم و حلالا هم آمده‌ام برای عقدت از آقای نوری وقتبگیرم…» یدالله گفت: «باباجان! ما سی نفر هستیم و من سرپرست آنان هستم.رفتن ما سه ماه طول می‌كشد. اگر در آن جا گشته شدم كه هیچ، دختر خانه پدرشمی‌ماند و اگر برگشتم، آن موقع، من هم حرفی ندارم. هر كاری می‌خواهید،بكنید، من هم قبول دارم.»
آن روز من و یدالله با هم خداحافظی كردیم و من پس از این كه او را به خداسپردم، بازگشتم و جریان را به خانه گفتم. پدرم گفت: «نباید اجازه می‌دادی،اینها وضع‌شان معلوم نیست، ممكن است كه همه‌شان كشته شوند.» پدرم رادلداری دادم و گفتم: «خب، كاری نمی‌شود كرد.»
سه ماه گذشت. یدالله همان‌طور كه خودش گفته بود، بازگشت. یك روز به منگفت: «حالا دیگر من آماده هستم.» ما هم دوباره دست به كار شدیم. رفتیممقدمات كار را آماده كردیم و زنش را عقد كردیم. عروسی‌اش-طبق خواسته خودش-خیلی ساده بود. فقط پانزده روز به مشهد رفتند و بازگشتند و زندگی ساده‌شانرا شروع كردند.

حكمی:
شهریور 59 به منطقه كردستان رفتیم. آن زمان، شهید یدالله كلهر، فرماندهیما را كه حدود نوزده نفر بودیم، به عهده داشت، كه بیشتر آنان شهید شدند وتنها تعدادی ماندند. خاطرات زیاد است و بعضی از آنها به یاد ماندنی…
…برای اعزام به كردستان، از سپاه كرج، كوله‌پشتی و كلاهخود گرفتیم و راهافتادیم. در كردستان ما را مسلح كردند و به «تكاب» رفتیم. تا حدود پانزدهكیلومتری، شهر در دست دموكراتها و كلومه‌ها بود. البته محور وسیعی از آننواحی، در دست دموكراتها بود. پس از 24 ساعت، جا و مكان استقرار ما مشخصشد.
طی مأموریتی، تعدادی از بچه‌های بومی آن جا را كه با منطقه آشنا بودند، بهكمك ما فرستادند. در آن جا تپه‌ای بود كه وقتی به آن رسیدیم، مأموریت ووظایف را برای ما توضیح دادند. اتفاقا همان روز دموكراتها هم آمده بودند ومی‌خواستند به ما كمین بزنند. خلاصه درگیری شروع شد و ما هم در درگیریشركت كردیم. یكی از برادران مسؤول، بدون این كه به عقب و جلو و چپ و راستنگاه كند، به قلب دشمن زد و تا پشت دشمن پیش رفته بود. ما در یك محوردیگری بودیم و می‌دیدیم كه همین طوری تیر می‌آید و آن گروه بچه‌ها اشتباهیبه سمت دشمن می‌روند. البته وضع بچه‌ها بد نبود و تلفات زیادی به دشمنوارد كرده بودند. در همین گیر و دار بودیم كه شهید كلهر دستور عقب‌نشینیداد. وقتی علت آن را پرسیدیم، گفت:‌«زود برگردید!» وقتی دستور او اجرا شدو كاملا عقب رفتیم، ایشان جریان و دلیل آن را این طوری گفت: «اول از هرچیز، ما باید بفهمیمی چه كسی دوست و چه كسی دشمن ماست. نیروهایی را كه بهعنوان نیروی بومی و كمكی برای ما فرستادند، با این نیروها، اختلافات قدیمیدارند. وقتی ما همراه آنان وارد عمل شدیم، به سراغ كشاورزانی كه با آناناختلافات آب و مكلی داشتند، رفتند. هندوانه‌ها و محصولات آنان را جمع كردهو می‌بردند. خلاصه از این طور كارها كه اصلا درست نیست. این كارها به مامربوط نمی‌شود و درست هم نیست. كسی نباید به كشاورزی و محصول مردم دستدرازی كند. آنان از فرصت استفاده كرده‌اند و دارند حساب و اختلافهایقدیمی‌شان را با هم صاف می‌كنند. ما تا نفهمیم دوست و دشمن ما چه كسانیهستند، یك قدم دیگر هم برنمی‌داریم!»
خلاصه ما سوار ماشین شدیم و صحنه درگیری را ترك كردیم. شب، حاج یدالله، بهاتفاق مسؤول نیروهای محلی و چند نفر مسؤول دیگر، جلسه‌ای تشكیل دادند و خطو حدود مسائل را تعیین كردند. از همان شب، حاج یدالله كلهر، «مسؤول عملیاتتكاب» شد. پس از این جلسه و كلی نظم و ترتیبی كه حاجی به قضایا داد، مادوباره در عملیات شركت كردیم و پس از 48 ساعت، منطقه آزاد شد. در آنمنطقه، پل مهمی در دست ضدانقلاب بود. آن پل ارتباطی مهم را هم تصرف وپاكسازی كردیم یك روستا هم از دست ضدانقلاب آزاد شد. اینها، در آن مقطعزمانی، تحول بزرگی بود كه به همت شهید یدالله كلهر و طرح و ابتكار و قدرتنظامی او انجام گرفت.

محمد تقی عسگری:
تازه به پادگان رسیده بودیم. بعضی از بچه‌ها، با حاج یدالله آشنا بودند.وقتی رسیدیم، حاجی با همه به گرمی احوالپرسی كرد. من فكر كردم چون همراهآن بچه‌ها هستم، به همین دلیل، ایشان به من هم احترام گذاشته است؛ اما بعدفهمیدم كه نه، این طور نیست. مرام ایشان این است كه میهمان حبیب خداست وچون حبیب خداست، بهترین دوست و حبیب ما نیز هست.
آن شب، حاج یدالله خیلی برخورد خوبی با ما داشت. تا مدتی با همه ما صحبتكرد و برای ما از مسائل گوناگون حرف زد. پس از آن، خوابیدیم. صبح، هنگامیكه من و یكی از بچه‌ها-«یدالله فیضی»-برای اقامه نماز صبح آماده می‌شدیم،با تعجب، منظره‌ای دیدیم كه باعث تعجب و خوشحالی‌مان شد؛ تعجب و خوشحالیاز دیدن این همه صفا و خلوص نیت یك فرمانده كه با همه امتیازها و مقامی كهدر میان ما دارد، این چنین تواضع و فروتنی دارد.
پوتینها تمیز شده و واكس خورده در كنار دیوار، به صف چیده شده بودند. فقطدو، سه تا باقی مانده بود. مانده بودیم كه چه كار بكنیم. چشمهای‌مانصحنه‌ای را می‌دید كه تا ابد، از یادمان نمی‌رفت. فرمانده‌ای، پس از یك شببی‌خوابی و بعد از انجام نماز و دعا همه، پوتینها را تمیز كرده و واكس زدهاست. چه می‌توانستیم بگوییم! چه حرف، كلام، عمل یا تشكری شایسته این كاراو بود!؟ هیچ! ترجیح دادیم در سكوت و حیرتی كه عشق و احترام ما را بهایشان بیشتر می‌كرد، از آن جا دور شویم.
وقتی پس از چند لحظه، دوباره به آن قسمت رفتیم، باز حیرت زده شدیم! حاجی،كنار شیر آب، مشغول شستن ظرفهای شب پیش بود. دیگر نتوانستیم طاقت بیاوریم.بسرعت به ایشان نزدیك شدیم و از او خواهش كردیم كه ما را بیشتر از اینشرمنده نكند و اجازه دهد ما این كار را كنیم. اما او با همان حالتهایصمیمی و یكرنگی، بسادگی گفت: «زود باشید! وقت نماز می‌گذرد. زود وضوبگیرید و نمازتان را بخوانید!»

عباس خلفی:
هنگامی كه در پادگان «ابوذر» بودیم، به طور كلی به انجام مسابقه‌ها ومسأله «ورزش» خیلی اهمیت می‌دادیم. من و یدالله كلهر و چند نفر در تیموالیبال بودیم. من به عنوان سرپرست بازیها، خیلی سختگیر و حساس بودم. بابچه‌ها قرار گذاشته بودم كه هر كس خطا كرد، باید پشت خط برود و یك نفر جایاو را بگیرد. در اجرای این مقررات، خیلی سختگیری می‌كردم. یك روز گرم بازیبودیم كه حاج یدالله كلهر، در بازی خطایی كرد. پس از چند لحظه كوتاه، منبرگشتم كه به او اعتراض كنم، دیدم آن بزرگوار خودش پشت خط رفته؛ تا مرادید با خنده‌ای از روی تواضع و دوستی گفت: «یك نفر را بفرست جای من!»
حاج یدالله كلهر، جانشین تیپ بود و این قدر تواضع و فروتنی داشت. آیا این صفات و ویژگیها، الگو شدنی نیست!​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
احمّد ارشادی :
به حاج یدالله، یك خانه در كرج برای سكونت اهدا كرده بودند. حاج یدالله-از آن جا كه در همه امور زندگی، برای بچه‌ها یار و یاور بود- همراه با یكیاز دوستان، برای خواستگاری دختر خانمی، به خانه پدر آن دختر می‌روند. پساز صحبتهای اولیه، خانواده دختر می‌پرسند كه آیا آن برادر، خانه دارد یانه؟ آن برادر هم به خاطر صداقت می‌گوید: «نه، ندارم!»
خانواده آن دختر می‌گویند:«برای ما این مسأله مهم است، پس اجازه بدهید به همین دلیل، این موضوع را خاتمه یافته بدانیم.»
حاج كلهر در همین لحظه، پا در میانی می‌كند و می‌گوید: «نه آقا! ایشانخانه دارند.» پدر دختر با تعجب می‌گوید: «ولی خود ایشان گفتند كه خانهندارند.»شهید كلهر با خونسردی و مهربانی می‌گوید: «چرا! دارند. خانه ایشاندر فلان جای كرج است. می‌توانید خودتان بروید ببینید.»
سپس آن مراسم با خوبی و خوشی تمام می‌شود و شهید كلهر در كمال ایثار، خانه خود را به آن برادر می‌بخشد.

صفی‌زاده:!
هیچ وقت ندیده بودم حاج یدالله عصبانی شود یا كلام تندی از روی عصبانیت بهكسی بگوید. آن روز توپخانه عراق، آتش سنگین خود را روی نیروهای ما گشودهبود. از زمین و هوا،‌آتش و خاك و گلوله می‌بارید. یكی از بچه‌ها كه حدودسیزده، چهارده سال داشت، بدون اجازه، موتور را برداشته بود. تمام منطقهزیر آتش بود. آن جوان با این حركت، هم خودش را مجروح كرد و هم باعث جراحتكس دیگری شد. همه ما از این حركت او، ناراحت و خشمگسین بودیم و شاید اگرشرایط دیگری بود، حركت او را با خشم پاسخ می‌گفتیم. وقتی حاجی به آن جاآمد، همه ما منتظر نوع برخورد ایشان با آن جوان مجروح و مقصر بودیم. حاجیچند لحظه به او نگریست، نگاهی عمیق و گویا، گویاتر از هزار كلام و سوزانترو محكمتر از صد سیلی. سپس آهسته و آرام، در حالی كه سایه اخمی صورت همیشهگشاده او را تیره و تار كرده بود، از آن جا دور شد. پس از رفتن حاجی، همهبا حالتی انتقادی و خشمگین بر سر او فریاد كشیدیم. «این چه كاری بود كه توكردی!» آن جوان شرمنده و نالان از كار خود و عبرت گرفته از برخورد حاجی،با گریه گفت: «تو را به خدا خجالتم را زیادتر نكنید، خودم دارم می‌سوزم ومی‌میرم!»
برخوردهای حاجی همیشه این گونه بود و هر بار به شكل خاصی، با بچه‌هابرخورد می‌كرد. رفتار و كرداری كه هر یك برای ما-كه چشم به رفتار و كردارفرماندهان خود داشتیم-درسی بزرگ بود. ایشان هر بار كه برای سركشی از خطپدافند، به آن جا می‌آمد، چنان برخوردهایی داشت كه ما-تمام سربازان وبسیجیان- را رشد می‌داد و هدایت می‌كرد. او الگو و سرمشق شایسته‌ای برایتمام ما بسیجیان بود.

میربزرگی :
مدتی بود كه به حاج یدالله مسؤولیتهای مهمی سپرده بودند و او فرماندهیقسمتی را به عهده داشت. گاهی او برای دیدار از خانه و اقوام، به زادگاهخود می‌آمد.
آن روز هم ایشان برای دیدن و میهمانی به خانه ما آمد. به او گفتند فلانیبه «غنی‌آباد» رفته است. او هم به غنی‌آباد آمد. در آن لحظه، من در خانهخواهرم مشغول جوش دادن آهن بودم. به محض این كه یدالله از ماشین پیاده شد،كنار ما امد. آن موقع او مسؤول بود و با چند نفر از برادران دیگر آمدهبود. خلاصه، همه كنار ما آمدند. پس از چند لحظه، طاقت نیاورد و گفت: «بروكنار! این كار، كار تو نیست. برو! ببین، آمپر دستگاه روی چند است؟»
بعد خودش آمپر دستگاه جوش را بالا برد و با همان شدت و فشار، جوش داد. بهخواهرم كه داخل خانه بود گفتم: «بیا! مسؤول سپاه دارد خانه تو را درستمی‌كند!» گفت: «كی؟» بعد كه گفتم كی آمده، كلی تعجب كرد.
یك روز دیگر هم به خانه ما رفته بود و دیده بود مادرم برای جابه جا كردنكیسه‌های سیمان و بردن آنها تا پشت‌بام، احتیاج به كمك دارد. من آن روز درخانه نبودم. باز هم او آستین بالا زده و در مدت كوتاهی، تمام كیسه‌ها راجابه جا كرده بود.

علی محمودی :
خصلت فرماندهی و خصلتهای رهبری نظامی، به طور ذاتی در شهید كلهر وجود داشت…
ادامه عملیات «فتح‌المبین» بود. یكی از برادران-كه مطمئن نیستم، اما فكرمی‌كنم در گردان امام حسین(علیه‌السلام) بود- نقل می‌كرد، طی عملیات، ماحدود هفتصد، هشتصد نفر عراقی را اسیر كردیم. چند نفر مامور شدیم كه اسرارا به عقبه منتقل كنیم. هنگام حركت، قرار بود تعدادی از سمت راست ستوناسرا حركت كنند كه مراقب آنان باشند.
در میان عراقیهای اسیر شده، شخصی بود كه قد و جثه‌اش، از شهید كلهر،بزرگتر و درشت‌تر بود. او با حیله و زیركی، سعی می‌كرد صف را به سمت شهیدكلهر بكشد.
یكی از عادتهای شهید، هنگامی كه به عنوان فرمانده در جبهه بود، این بود كهیك سلاح كمری، همیشه آماده به كمرش می‌بست. آن عراقی موفق شد ستون دوستانشرا طوری حركت دهد كه به حاج یدالله كلهر نزدیك شوند. قصد داشت به كمك قد وقواره بزرگش، شهید را خلع سلاح كند و بگریزد.
شهید كلهر، با همان نیروی ذاتی اندیشه و تفكر نظامی‌اش، حدس زده بود كهاین بعثی ملعون، چه قصد و منظوری دارد. در این لحظه، كلهر، با تماممهربانیها و قلب رئوفش، در فاصله چند ثانیه، اسلحه كمری را مسلح كرد و بهطرف عراقی گرفت، تا هم درسی به اسرای دیگر دهد و هم از دشمن شكست نخوردهباشد. سرعت عمل شهید كلهر، شهامت و خونسردی او در مقام یك فرمانده، لایق،سبب ترس و وحشت عراقیها شد و آنان، كر و كور و مطیع- در حالی كهمی‌لرزیدند- به عقبه منتقل شدند.

جواد نصیر:
آسمان صاف و آبی، با ورود هواپیماهای عراقی تیره و تار شد. یكی، دو تا، سهتا… بیست و چهار فروند بمب‌افكن! این همه هواپیما برای بمباران كردنپادگان ابوذر، در آسمان ظاهر شده بودند. روزی سه، چهار بار هواپیماها باآرایش جنگی می‌آمدند بار نحس خود را خالی می‌كردند . می‌رفتند. رفته رفتهپادگان خالی می‌شد و دیگر كمتر كسی جرأت می‌كرد در پادگان حاضر شود تا اینكه…
حاج یدالله كلهر وارد پادگان شد. سریع، اتاقی نظافت شد و سپس یك قطعهموكت، چند پتوی ساده و … آوردند. خلاصه در كوتاهترین زمان، اتاق آماده شد؛آن هم برای ستاد عملیاتی پادگان ابوذر! پادگان ابوذر دوباره جان تازه‌ایگرفت. چهار فرمانده شجاع-از جمله حاج یدالله كلهر- تنها افراد مستقر درپادگان بودند. هر شب، كورسوی چراغ نفتی از لابه‌لای پتویی كه به عنوانپرده آویخته شده بود، حضور آنان را اعلام می‌كرد.
و چه كسی بود ببیند كه «ابوذر»ها در میدان نشسته‌اند و خود كنار بماند!؟كم‌كم همه آمدند: یك نفر، دو نفر، سه نفر، صد نفر و صدها نفر!
و پادگان ابوذر، دوباره ستاد عملیاتی شد. مركز حفظ و تعلیم نیروها وطرح‌ریزی عملیات جنگی، و دشمن بیچاره، در حیرت و ترس از شجاعتهای آنان.الله‌اكبر!

طیب بابایی:
هر جا كه بود، با شنیدن «الله اكبر»، دست از كار می‌كشید و آماده عبادتمی‌شد. هیچ یك از ما به یاد نداریم نماز او، قضا یا دیر شده باشد. همیشهنماز اول وقت و همیشه در حال دعا و تلاوت قرآن، حتی در فرصتی كوچك ردسنگر. روز و شب یا وقت و بی‌وقت نمی‌شناخت. آن بزرگوار، نماز شب را طوریمی‌خواند كه در خلوت و سكوت شبانه دور از چشم همه باشد.
در پادگان ابوذر، شبی همگی در اتاق خوابیده بودیم. آخر وقت، وقتی همهآماده خوابیدن شدیم، حاجی هم پتو و متكایش را برداشت و دراز كشید. ساعتكوچكی هم داشت كه آن را هم كوك كرد و بالای سرش گذاشت. زنگ ساعتش طوریآهسته بود كه فقط خودش آن را می‌شنید و كسی بیدار نمی‌شد.
ساعتی پیش از اذان بیدار شدم. تا چند لحظه به سقف خیره شدم. سكوت شبانه براتاق ما حكمفرما بود. بچه‌ها همگی از خستگی، در خواب نازی بودند. فقط صداینفسهای آرام آنان، سكوت اتاق را می‌شكستو همه در جای خود بودند، جز یك نفر!
اتاق او، اتاق دیگری بود كه با درِ كوچكی به اتاق ما راه داشت. از جابرخاستم. صدای آرام راز و نیاز مردی، از آن اتاق به گوش می‌رسید. صدا،آرام، پرطنین و پرسوز بود. آهسته، روی نوك پا، سر جای خودم بازگشتمونخواستم خلوت شبانه یار خدا را بر هم بزنم. پس از مدتی، یدالله هم سرجایشآمد و دراز كشید و چون تا اذان، كمی وقت باقی بود،‌زیر لب ذكر می‌گفت.
پس از چند لحظه، اذان صبح، جان‌مان را بیدار كرد. با صدای اذان، چند نفراز بچه‌های شوخ بیدار شدند و به پای یدالله زدند كه بابا بلند شو، اذاناست،‌وقت نمازه…! و حاجی نیز برخاست.
فقط من می‌دانستم كه او بیدار بوده و در خلوت پاك و زلال خود با خدا،‌راز و نیازهایی داشته است.

بانكی:
یدالله كلهر، نیمه‌شب و سحرگاه چنین بود. در سخت‌ترین روزهای جبهه و دراوج بمبارانها و در لحظه‌های عزیز شهادت یاران، همیشه و همه جا، یاد خدا،ذكر لبهای پاك او بود.

حاج محمّد رسول ایوانكی :
غروب بود؛ از آن غروبهای خاص جبهه. در «یگان دریایی دزفول»، با حاجی نشستهبودیم. گرم صحبت بودیم. در یك لحظه، متوجه شدم آن طرف سدّ، گله‌ای گوسفنددر حال عبور است. به حالت نیمه جدی و نیمه شوخی به حاجی گفتم: «حاجی! اگرگفتی تعداد این گوسفندها چند تاست؟»
فاصله ما با آن گله، حدود پانصد متر می‌شد. حاجی یك لحظه نگاهی به آنها كرد و گفت: «حدود هفتاد و پنج تا هستند.»
ناگفته نماند، من فكر می‌كردم تعداد آنها حدود صدتایی می‌شود. بعد برایاطمینان از تعداد آنها و حدس و تخمین حاجی، یك جایی را نشان كردم كهگوسفندها از آن عبور می‌كردند. وقتی گوسفندها از آن محل رد می‌شدند، طوریبود كه می‌شد آنها را شمرد. خلاصه، بدقت، آنها را شمردم، درست هفتاد و سهگوسفند بود. تعجب كردم كه حاجی چطوری تعداد آنها را تا این حد نزدیك،توانسته بود از فاصله دور حدس بزند، این یك نمونه كوچك از تواتاییهای اوبود، نمونه‌ای كه در عین جالب بودن، می‌تواند نشانگر قدرت و استعداد ذاتیاو در مسائل بزرگتر و مهمتری مانند مدیریت و فرماندهی باشد.

احمد فیضی:
حاج یدالله، سرنترسی داشت. شجاع و با شهامت بود. این را همه می‌دانستیم.اما در كنار همه این خصایل ذاتی، تیزهوشی و درك سریع از موقعیت زمانی ومكانی، از او یك فرمانده خوش فكر، خلاق و نیرومند نظامی ساخته بود. بیشتروقتها می‌دیدیم كه ایشان هنگام بارش تركشهای خمپاره یا گلوله‌های توپ،خودش را به زمین نمی‌اندازد و همان‌طور راست و استوار راه می‌رود. بعدهابود كه فهمیدیم این كار از روی توانایی و قدرت نظامی او، درك سریع و درستاو از فاصله گلوله‌ها، نوع آن و صدای گلوله و تركش بود.
اوایل جنگ بود. در جبهه جنوب در خدمت حاجی بودیم. عراق، با توپهای خود، هرلحظه و هر قدم را بی‌نصیب نمی‌گذاشت. یك لحظه صدای انفجار گلوله‌ها قطعنمی‌شد. فاصله ما با آنان خیلی نزدیك بود. تقریبا همه ما، با شنیدن هر سوتخمپاره یا گلوله، در هر كجا كه بودیم، خیز می‌رفتیم و روی زمین درازمی‌كشیدیم. ناگهان سوت گلوله‌ای به گوش رسید و این بار در كمال ناباوری،دیدیم حاجی هم درازكش شد. پس از چند ثانیه، گلوله توپ، درست نزدیك او بهزمین خورد. او با تیزی ذهن خود تشخیص داده بود كه گلوله از چه فاصله‌ایاست و حدودا كجا فرود می‌آید. تصمیم‌گیریهای حاجی در مورد مسایل نظامیدقیق و حساب شده بود.

مصطفی كریم پناه:
حاج یدالله، در میان بچه‌ها از محبوبیت زیادی برخوردار بود. همه بسیجیان وسربازان، علاقه خاصی به او داشتند. این محبوبیت و علاقه، به خاطر رفتار وكردار خود حاجی و برخوردهای صمیمانه و در عین حال صحیح او، به وجود آمدهبود.
در میان تمام خصلتها و ویژگی‌های رفتاری او، یكی هم این بود كه دوست داشتبا بچه‌ها كشتی بگیرد! یدالله كشتی گرفتن را به عنوان ورزش و عملی برایصمیمی شدن با بچه‌ها انجام می‌داد.
بعضی وقتها با بچه‌های بسیجی كشتی می‌گرفت. این حالت، نه تنها احترام وعلاقه بچه‌ها را نسبت به فرمانده‌شان از بین نمی‌برد؛ بلكه به ایجادصمیمیت و علاقه میان او و تمام بچه‌ها كمك می‌كرد.
البته شهید كلهر برای این ورزش كردنها-بخصوص كشتی گرفتن-ارزش خاصی قائلبود و فلسفه خاصی در این مورد داشت. او می‌گفت: «وقتی كه كسی فرماندهمی‌شود، ممكن است ناخواسته، حالت خاصی به او دست دهد. بیشتر وقتها وقتیانسان به جایی و مقامی می‌رسد، دچار كبر و غرور می‌شود. وقتی كشتیمی‌گیرد، بالاخره پس از چند بار، ممكن است یك بار و گاهی هم همیشه، پشتشبه خاك مالیده شود و همین مسأله باعث می‌شود كه او هیچ وقت دچار غرورنشود؛ بخصوص اگر این خاك شدن در برابر چشم همه باشد، دیگر جایی برای احساسخود بزرگ‌بینی نمی‌ماند.»

مسلم ناصر خاكی:
حاج یدالله كلهر همیشه خوش برخورد و مهربان بود. همیشه و همه جا لبخندیآرام و مطمئن بر گوشه لبهایش بود كه با دیدن آن، انسان، احساس آرامش وصمیمیت می‌كرد. اما چهره آرام و مهربانش، فقط در بعضی مواقع، رنگ جدیت وخشونت به خود می‌گرفت. آن جا كه صحبت از دفاع از میهن و ارزشها بود؛ حالچه با عقیده و چه با توان رزمی.
كلاسی درباره تخریب تشكیل شده بود. ما بیست نفر بودیم كه در آن كلاس شركتكرده بودیم. یكی از شرایط شركت در كلاس، داشتن توان رزمی و جسمی بالا درمیان افراد و شهید حاج یدالله كلهر، یكی از این افراد بود. مدت این كلاسدو هفته بود كه طی آن، با مسایل كلی و اصلی این گونه رزمها آشنا می‌شدیم.
مسؤولان و مربیان، در آن روزها، هم به ما درس می‌دادند و هم هر كدام از مادر جای مربی قرار می‌گرفتیم. درس می‌دادیم یا از یكدیگر سؤال می‌كردیم.
خب، آدم به طور ذاتی، وقتی در كلاس و پشت میز و نیمكت قرار می‌گیرد،شیطنتها گل می‌كند و همه می‌شویم همان بچه‌های دبستانی با بازیها، شیطنتهاو همان طنزها و!… خلاصه همه ما تك‌تك امتحان دادیم و رد شدیم. چون شوخیهاو سؤالهای بی‌ربط و طنز‌آمیز برادران نمی‌گذاشت هنگام تدریس آزمایشی،‌موفقشویم. برای مثال،‌وقتی سوال می‌كردیم آیا كسی سؤالی دارد؟ روی‌مان را كهبرمی‌گرداندیم، می‌دیدیم به جای دست، همه پاهای‌شان را بالا برده‌اند! یامثلا یكی دستش را بالا می‌برد و می‌پرسید:‌«آقا اگر چاشنی را بغل كلنگبگذاریم، چه می‌شود!؟» خلاصه، آن قدر از این طور سوالها می‌كردند كه طرفخنده‌اش می‌گرفت و نمی‌توانست درس بدهد و آخر سر هم در قسمت تدریس مردودمی‌شد.
سرانجام، نوبت به حاج یدالله كلهر رسید. او آرام و مطمئن، با آن قد و قامترشیدش، كنار تخته آمد. سپس مطالبی را روی تخته نوشت و آن وقت رو كرد به ماو پرسید: «آیا كسی سؤالی دارد؟» یكی از برادران گفت: «بله!». گفتند: «چهسؤالی داری؟» گفت: «این بچه‌ها، نمی‌توانند در كلاس بنشینند، چونپاهای‌شان درد می‌كند. پس ما پاهامان را بالا می‌گیریم.» بعد همهپاهای‌شان را بالا گرفتند!
هنوز همه در حال و هوای این شوخیها بودیم كه با ضربه‌ای كه ایشان روی میز كوبید، همه سرجای‌مان میخكوب شدیم.
نتیجه این شوخی این شد كه همه به صف شدیم و تا یه شماره، باید پائینمی‌رفتیم، آن هم سینه‌خیز! حالا حساب كنید كه بیست نفر كه همه جزوفرماندهان و معاونان و خلاصه مسؤولان بودند، باید این تنبیه را اجرامی‌كردند!
خسرو پناهی :
آتش توپخانه عراق سنگین بود و تعداد خاكریزها كافی نبود. برای رهایی ازآتش دشمن، حتما باید خاكریزها و سنگرها را یبیشتر می‌كردیم. دو، سه تا ازبچه‌ها كه برای عملیات، آن سمت رفته بودند، شهید شده بودند. حتما بایدكاری می‌كردیم. پیش حاج یدالله رفتم و به ایشان گفتم: «من سربازی خدمتكرده‌ام و فعلا هم در جهاد آبادان كار می‌كنم. البته در قسمت آبیاری كاركرده‌ام؛ اما بلدم با «لودر» كار كنم. اگر به من لودر بدهید، شب تا صبح،آن قدر خاكبرداری می‌كنم تا چند تا خاكریز و سنگر حسابی دست كنم.»
یك مقداری همان اطراف دنبال «لودر» گشتیم؛‌ولی فایده‌ای نداشت. بالاخرههمراه حاج یدالله یك خودرو گرفتیم و به جهاد آبادان رفتیم. حاجی بهبچه‌های جهاد گفت كه ما برای چه منظوری آمده‌ایم. خلاصه جهاد آبادان به مالودر داد. من یك ماشین گرفته بودم و برای «لودر»ها سوخت می‌بردم و حاجی وبچه‌ها هم شب تا صبح، خاكریز می‌زدند. تا چند روز، هر وقت حاجی رامی‌دیدیم، صورت و موهایش غرق خاك بود.
اما چهره خسته‌اش، با لبخندی زیبا می‌درخشید. ایثارگری حاجی و بچه‌ها،خاكریزهای بلندی ساخت كه بچه‌ها در پناه آم-از آتش دشمن و تمام ناامنیها وسختیها- در امان ماندند.

غلام كٌرد:
عملیات «خیبر» تازه تمام شده بود. حدود ساعت هفت شب از اندیمشك به سمت تیپنبی‌اكرم(صلی الله علیه و آله و سلم) راه افتادیم. مدتی بود كه حاج یداللهبه عنوان جانشین تیپ، در آن جا مشغول خدمت بود. من و یكی دیگر از برادران،قرار بود مدتی به صورت مأمور، برای یك كارِ شناسایی در آن جا كار كنیم.تیپ نبی‌اكرم(صلی الله علیه و آله و سلم) حالت خاصی داشت، پس از«والفجر5»، بزرگوارانی مثل «شهید شرع‌پسند« و «شهید امینی» در جمع بچه‌هانبودند. این درد، درد كمی نبود. روحیه بچه‌ها تا حدی كسل و خسته بود، اماهمچنان شجاع و مقاوم بودند. با این حال،‌جو خاصی بر تیپ حاكم بود، جویآكنده از غم و اندوهِ از دست دادن یاران.
ساعت دو نیمه‌شب به چنگوله-مقر تیپ- رسیدیم. نگران این مسأله بودیم كه باوجود وضع خاص تیپ و دیر رسیدن ما، ممكن است مزاحم بچه‌ها شویم. اما ناچاربودیم، راننده مینی‌بوس (شهید عزیز و بزرگوار حاج رسولی) جلو سنگر توقفكرد.
اولین كسی كه پرده سنگر را بالا زد و چراغ را روشن كرد، حاج یدالله كلهربود. دیدن چهره روشن و خندان او، نگرانی را از وجودمان پاك كرد. به درونرفتیم. حاجی، با مهربانی و صمیمیت با ما برخورد كرد.
این تصویر، اولین برخوردم با حاج یدالله كلهر بود؛ تصویری كه بعدها بامهربانیها، رشادتها و ایمان او در همه عرصه‌ها، كاملتر شد. این تصویر، هیچگاه از یادم نخواهد رفت!

سیدعلی میررضی:
این گفته، فقط شعار و تعریف از یك نفر نیست؛ حقیقتی است. چه آن زمان كه ازنزدیك با حاجی برخورد داشتیم و چه حالا كه داریم خاطرات او را بررسیمی‌كنیم. همه ما به آن اعتراف داریم.
در «گیلان غرب» بودیم و شرایط حساسی پیش آمده بود. یك گروه شناسایی تشكیلدادیم و قرار شد از طرف «گره زرد» به موقعیت امام حسین(علیه‌السلام)برویم. پارك موتوری دشمن شناسایی شده بود. قرار بود ما برویم آن را بزنیمو بازگردیم. رفتیم و مأموریت‌مان را با موفقیت انجام دادیم. موقع بازگشتن،متوجه شدیم كه شناسایی شده‌ایم. شدت انفجار خودروها و مخزن سوخت آنان، بهقدری زیاد بود كه از كیلومترها فاصله، به راحتی دیده می‌شد. آر.پی.جی مابه تانكر سوخت آنان خورده بود و شعله‌های آتش آن تا مقرّ خودمان هم پیدابود. خلاصه به همین دلیل، جان همه گروه در خطر بود. شهید كلهر وقتی فهمیدكه دشمن ما را شناسایی كرده، گفت: «شما بروید، من می‌مانم و دفاع می‌كنم.»وقتی كه دید ما اصرار می‌كنیم كه بمانیم، با قاطعیت خاصی گفت: «من به شمامی‌گویم بروید و فاصله بگیرید. بعد، من به شما می‌رسم!»
طوری این را گفت كه دیگر هیچ كس حرفی نزد و همه را افتادیم. شهید كلهر وبسیاری از فرماندهان ما این چنین بودند. آنان تواضع، ایثارگری و قاطعیت راهمه با هم در خود داشتند و این یك شعار و یا حرف نبود، كه یك واقعیت بزرگبود؛ واقعیتی به بزرگی و وسعت قلبهای این بزرگمردان. فداكاریها وایثارگریها، چاشنی حركت نا در لحظه‌های حساس بود. صفتهایی كه همراه باپختگی و ابتكار عمل نظامی، سبب پیروزیهای ما و شكست دشمن بود.

نصرت‌الله بیانی:
نخلستان‌های آبادان بود و آتش. نخلستان بود و جبهه. هر نخل، سنگری بودبرای رزمنده‌ای. گوشه‌ای از نخلستان در این سو، فتح می‌شد و گوشه‌ای دیگردر آن سو سقوط می‌كرد. قرار بود همراه حاج فضلی و شهید كلهر، با قایق ازكارون بگذریم و به آبادان برویم تا برای لشگر، مهمات بیاوریم. همه سوار یكجیپ 106 بودیم. در میان نخلهایی كه بیشتر آنها سوخته بودند، پیش می‌رفتیم.سر و روی همه، غرق در گرد و خاك بود. حاج فضلی و حاج كلهر تصمیم گرفتند بهكنار رودخانه بروند و كمی آب به سر و روی خود بزنند. از جایی كه ما بودیمتا كنار رودخانه، شیب زمین را شروع كردند. زمین شیب داشت و گل و لای حاشیهآن، آن جا را لغزنده كرده بود. در همین زمان، حاج فضلی لیز خورد و داخل آبافتاد. بلافاصله حاج كلهر، زیر آتش سنگین عراقیها، حاج فضلی را گرفت و ازآب بیرون كشید و به هر شكلی بود، او را تا كنار جیپ بالا آورد. آنان هر دوزیر باران آتش دشمن، به سلامت به خودرو رسیدند. آن روز شهید كلهر، جانهمرزم خود-حاج علی فضلی- را نجات داد. وقتی ما به آن نقطه نگاه می‌كردیم،تعجب می‌كردیم كه چطور چنین چیزی ممكن شد؛ چون محل حادثه بسیار خطرناكبود. با این همه، از این نمونه فداكاریها، از آن بزرگوار زیاد دیده بودیم.

حسین كرامانی:
شب سردی بود. سوز و سرما، تا مغز استخوان نفوذ می‌كرد. وسایل و تجهیزات مااندك بود. هر كاری می‌كردیم كه كمی گرم شویم، فایده‌ای نداشت. پتوهای نازكو اندك، توان مقابله با آن سرمای شدید را نداشت. شهید كلهر، آن موقع، یككلیه‌اش را از دست داده بود و تازه مدتی بود كه جراحاتش بهبود یافته بود.با این حال، توان و قدرت سابق را نداشت و گاهی ضعف و سرما بر او غلبهمی‌كرد.
آن شب سرد، همه كنار هم بودیم. بالاخره پس از مدتی، یكی، دو پتو به مارسید. پتوهای كوچك و نازكی كه هیچ كدام برای قامت رشید شهید كلهر، اندازهنبود. من و بچه‌ها، به زور پتویی را به دور بدن شهید كلهر بستیم و پتویدیگر را به حاج علی فضلی دادیم. هر كسی می‌خواست، پتو را به دیگری بدهد.خلاصه پس از كلی حرف و بحث، پتوها را تقسیم كردیم. خستگی و سرما بالاخرهكار خودش را كرد و كم‌كم پلكهای ما روی هم افتاد…
نیمه‌های شب، از شدت سرما از خواب پریدم. با این كه پتویی رویم بود؛ اماهنوز می‌لرزیدم. پتو، همان پتویی بود كه روی حاج یدالله كلهر كشیده بودیم.او در گوشه‌ای، از سرما و دردهای جسمی می‌لرزید.

نورالله احمدی:
خاطره‌ای دارم كه خود شهید كلهر آن را برای ما تعریف كرده كه برایتان می‌گویم:
سفری به اتفاق چند تن از مسؤولان نظامی به لبنان و سوریه داشتیم. یكی ازاهداف این سفر، آشنایی هر دو طرف، از تجربیات نظامی یكدیگر بود. ما بهآنان گفتیم كه شما چطور می‌جنگید و به طور كلی، در مورد تجزیه و تحلیلمسایل جنگی، نظرشان را پرسیدیم. آنان برایمان صحبت كردند و بعد به ماگفتند كه بیایید برویم و جولان را به شما نشان دهیم. ما هم رفتیم. روزبعد، نوبت ما شد كه آنان را ببرم و شكل رزم و مسایل دیگر را نشان‌شانبدهیم. با آنان رفتیم. شب بود. وقتی خوب جلو رفتیم، به یكی از افراد آنهاگفتیم:
«دستت را بده.» او در تاریكی دستش را جلو آورد. گفتیم:‌«دست بكش، ببینچیه؟» او دست كشید و حس كرد كه تانك یا نفربر اسرائیلی است كه آرم اسرائیلروی آن خورده است. تازه فهمید كه چقدر جلو آمده‌ایم. ما به آنان گفتیم:«بله! ما هم این طوری می‌جنگیم!» البته ما و آنان، هر دو در پایان آن سفرنتیجه گرفتیم كه اسرائیل، دشمن واحد هر دوی ماست.


پس از عملیات بیت‌المقدس همه بچه‌ها به طرف زاویه كوچ در اهواز رفتند وآنانی هم كه در عملیات بیت‌المقدس بودند، به مرخصی رفتند. فقط چهار، پنجنفر مانده بودیم كه من هم جزو یكی از آنان بودم.
یك شب جلو رفتیم. منطقه مین گذاری شده بود. ما با همه مین‌ها آشنایینداشتیم. همین طور كه جلو می‌رفتیم، یك مین جدید دیدیم و نتوانستیم آن راهمان جا خنثی كنیم. خلاصه، مین را برداشتیم و به عقبه، پیش شهیدمفقودالاثر، مكاریان آوردیم. ایشان مین را از ما گرفت و پیش حاج یداللهكلهر برد. صبح شده بود. حاجی را بیدار كردیم و گفتیم: «حاجی بلند شو! مانمی‌توانیم این مین را خنثی كنیم، اصلا نمی‌دانیم این دیگر چه مینی است!»
حاج كلهر به حالت نیمه جدی و نیمه شوخی گفت:‌«خم شوید!» خم شدیم. آهسته یكپس گردنی به حالت تنبیه، آرام به ما زد و گفت: «این مین لرزانه، می‌دانیدچه خطری كردید كه این را، این شكلی آوردید اینجا؟! چون هر لحظه ممكن بودبا فشار دست منفجر شود و همه‌تان را به كشتن بدهد!»
بعد با خونسردی و قدرت و آرامش ذاتی خود،‌آرام آرام مین را خنثی كرد.

مهدی نشاسته:
شهید بزرگوار خصوصیات خاصی داشت. هنگامی كه در «گیلان غرب» بودیم، ایشانفرمانده مستقیم ما بود. آن روزها چند اصطلاح- از جمله اصطلاح«خالی‌بند[2]»- در میان بچه‌ها رواج پیدا كرده بود. شهید كلهر،‌از ایناصطلاح و چیزهایی مانند آن خیلی بدش می‌آمد و می‌گفت بسیجیان مؤمن، نبایداز این حرفها به هم بزنند. هر كس كه این طور اصطاحها-بخصوص خالی‌بند- رابه كار می‌برد، تنبیه می‌شد. تنبیه او این بود كه از بالای تپه محلاستقرار در گیلان غرب، تا رودخانه دو كیلومتر راه بود. ان فرد باید یكگالن را از رودخانه پر از آب می‌كرد و بالا می‌آمد. یك طرف راه سختی بود وتنبیه انضباطی و طرف دیگر، فرمانده‌ای كه برای مسایل اخلاقی، ارزش خاصیقایل بود.

علی‌اصغر معینی:
از همان اولین روزهایی كه وارد سپاه شدم، نام «یدالله كلهر» را از بسیاریشنیدم. آن قدر درباره شخصیت، رفتار و ویژگیهای اخلاقی او شنیده بودم كهخیلی دلم می خواست او را ببینم.
بالاخره زمانی كه در «گیلان غرب» بودیم، این فرصت پیش آمد. حاجی آمده بودخط، آن جا را تحویل بگیرد و اولین آشنایی من و حاجی یدالله در همان جابود. پس از آن، در بیشتر عملیات‌های آن منطقه كنار هم بودیم. ایشانفرمانده گردان بود و طراح عملیات‌ها، خلاصه آن زمان، ما حدود سه ماه، كنارحاجی بودیم.
یك روز حاجی به من گفت‌: «بیا برویم سری به خط بزنیم.» با هم راه افتادیم.آتش سنگینی بود. به همین دلیل، از داخل یك كانال راه می‌رفتیم. ناگهان، یكخمپاره 60، در نزدیكی ما منفجر شد. حاجی مرا به طرفی پرت كرد و خودش را همروی خاك انداخت. اولش، چیزی نفهمیدم؛ اما بعد از چند ثانیه، فهمیدم كهتركش به لبم خورده و خون از آن جاری است. حاجی مرا به زور، به بهداری برد.در بهداری، وقتی پرستاران از حال خودش پرسیدند، گفت: «من چیزی نشدم!»
شب آمدیم و هر كدام گوشه‌ای دراز كشیدیم. حاجی هم اوركت خودش را رویشانداخت و خوابید. صبح كه شد، از خواب بیدار شدم. وقتی از كنار حاجی ردمی‌شدم، دیدم اوركت خونی است. خوب كه نگاه كردم، دیدم مقداری خون، دراوركت لخته شده است. به حاجی گفتم: «حاجی! حاجی ببین جراحت داری، این طوركه نمی‌شود، باید كاری كرد.»
حاجی گفت: «چیزی نیست، باشد، می‌رویم بیمارستان؛ ولی اول بگذار حمام بروم، خوب خوب می‌شوم.»
در حمام، وقتی میخواستم پشت حاجی را لیف بكشم، گوشه لیف حمام به چیزی گیركرد. آهسته به آن دست كشیدم، تركش كوچك خمپاره بود كه میان پوست بدن حاجیگیر كرده بود. تركش را آهسته درآوردم. غرق در تعجب بودم كه حاجی باخونسردی گفت:‌«دیدی گفتم چیزی نیست! دیدی خودش آمد بیرون!»
آن وقت بود كه فهمیدم، تعریفهایی كه درباره او شنیده بودم، بی‌دلیل نبودهاست. این سیمای مردی بود كه پس از شهادتش، دشمن كافر، از شهادت او ابرازشادی می‌كرد.

باد سردی می‌وزید. سرما بیداد می‌كرد. همه كنار هم، در سنگر خوابیدهبودیم. پس از مدتی، یك به یك بیرون رفتیم و وضو گرفتیم و بازگشتیم تا برایخواندن نماز شب، وضو داشته باشیم.
حاج یدالله كلهر هم در میان ما بود. او از ناحیه یك دست و به طور كلی یكسمت بدن، آسیب شدیدی دیده بود و حركت كردن برایش سخت بود. آن شب، او هممثل ما، وضو گرفت و به سنگر بازگشت. درد دست و بدن او به حدی بود كه گاهیدستش كنترل نداشت و بچه‌ها تا مدتها دستش را ماساژ می دادند تا بتواندحركت كند. او هم به هر سختی كه بود، وضو گرفت. همه از شدت سرما، زیر پتوهاخزیده بودیم. كم‌كم، سرمای هوا و رخوت و خستگی، پلكهای‌مان را بر روی همگذاشت…
با صدایی از خواب پریدم. شبحی از سنگر بیرون رفت. به بچه‌ها نگاه كردم.همه بچه‌ها در پتوهای خود، فرو رفته بودند و معلوم نبود آن كه بیرون رفت،چه كسی بود؟ چند لحظه‌ای گذشت. كم‌كم داشتم نگران می‌شدم و می‌خواستم بهدنبال آن برادری كه بیرون رفته بود، بروم كه دیدم قامت یدالله كلهر درآستانه در سنگر ظاهر شد. او برای تجدید وضو، دوباره بیرون رفته بود. واینك بی‌حال و بی‌رمق، از شدت درد و سرما، دوباره به سنگر بازگشته بود تانماز شب بخواند. او با تنی مجروح، در آن سرمای گشنده، كه حتی آدمهای سالمهم جرأت بیرون رفتن نداشتند، بیرون رفته بود و حالا با وضو، وارد می‌شد تانماز شب بخواند. آرام سر در پتو فرو بردم و گریان از بزرگواری او، ساكتماندم تا عملش، در برابر نگاه حیرتزده من، كوچك و سبك نشود. لحظه‌ای بعد،سجاده نماز بود و دعا و نیایش نیمه‌شب یدالله، با آن صدای حزن‌آلود.

مسافرت با حاج یدالله، همیشه جالب و به یادماندنی بود. دو بار در سفر بااو همراه بودم؛ هر دو جالب و پرخاطره بود. یك سفر به شمال و یك سفر بهجنوب كشور؛ جالب كه می‌گویم نه از نظر تفریح و این طور مسایل، بلكه از نظرهمراهی با ایشان و یاد گرفتن خیلی چیزها از او.
وقتی صحبت از مسافرت می‌كنم، شاید تعجب كنید و بگویید شرایط جنگی ومسافرت!؟ اما وضع بد حاج كلهر در بیمارستان، باعث شد كه این تصمیم رابگیریم. حال و وضع جسمی یدالله كلهر، به قدری بد بود كه او را با صندلیچرخدار جا به جا می‌كردند. پزشكان نظر داده بودند كه او باید بیمارستان راترك كند تا وضعش تغییر كند. دكتر معالج او می‌گفت: «اگر ایشان بیمارستانرا ترك كند، قول می‌دهم كه درد كمر و عفونت معده‌اش بهتر شود.»
عفونت معده یدالله كلهر، به شكلی بود كه دكتر مجبور بود هر روز مقداری ازاین عفونت را از معده‌اش خارج كند. پهلوی او شكافته بود و زخم بزرگی داشت.دكتر اصرار می‌كرد كه: «همه شما بچه‌های كرج هستید، او را ببرید وبگردانید، اگر بهتر نشد، با من!»
سرانجام راه افتادیم. طبق معمول، همیشه این یدالله بود كه به همه ما روحیهمی‌داد و بیشتر همراهیها و همكاریها در مسافرت، از طرف او بود. ما یك ساكپر از لوازم با خودمان برده بودیم و مرتب پانسمان او را عوض می‌كردیم. آنشهید عزیز، طی آن سفر، سعی می‌كرد كه ما راحت باشیم و كاری می‌كرد كه بهما خوش بگذرد. مسافرت ما چند روز طول كشید.
شاید باور نكنید! پس از پایان مسافرت، كاملا خوب شده بود. هر روز باپلاستیك روی زخم او را می‌بستیم و او با همان حال می‌رفت و شنا می‌كرد.چون شهید كلهر عادت به شنا و ورزش داشت. در این دو هفته، هوای آزاد،استراحت و شنا، حال او را كاملا خوب كرد و به لطف خدا، او سالم و سرحال ازمسافرت بازگشت.
پس از این مسافرت، او اصرار داشت كه برای مأموریت به غرب برود. ما اصرارداشتیم كه هنوز هم استراحت كند تا زخمهایش كاملا خوب شود؛‌اما او می‌گفتكه حالش خوب است و باید برود و ما وقتی اصرار و پافشاری او را دیدیم، قبولكردیم و همه با هم به طرف غرب راه افتادیم. در راه، من رانندگی می‌كردم.یكدفعه به من گفت: «برو كنار، تا من رانندگی كنم، تو خسته شده‌ای!» من كهمی‌ترسیدم او رانندگی كند، گفتم: «نه! خسته نیستم.» راستش می‌ترسیدم ماشینرا به او بسپارم، چون هنوز یك دستش كاملا حركت نمی‌كرد. با این حال، تابمقاومت در برابر خواسته او را نداشتم و او پشت فرمان نشست و بی‌هیچ مشكلیراه را ادامه داد.

«آرزو دارم شهید بشوم؛ نه به خاطر این كه از زندگی خسته‌ام؛ بلكه به خاطراین كه می‌خواهم با ریختن خون خود، قدری انجام وظیفه كرده باشم و در راهامام حسین(علیه السلام) قدم برداشته باشم.»
جمله بالا، یك قسمت از وصیتنامه اوست. تا جایی كه یاد دارم، یدالله، همیشه در آرزوی شهادت بود. با این حال…
… وقتی رسیدیم به ماهشهر، عراق دیگر رسیده بود به آن جایی كه نبایدمی‌رسید. با رسیدن ما به ماهشهر، پیكر شهید آخوندی را هم آوردند. حاجیدالله، هر كاری را كه می‌شد، انجام داد تا بتوانیم به آبادان برویم. باهمه صحبت می‌كرد. دست به هر كاری می‌زد. یك روز با برادران ارتشی صحبت كردتا راه حلی بیابد. در همین موقع، یكی از آن برادران كه خلبان هاوركرافتبود، گفت: «نگران نباشید! من شما را می‌رسانم.»
بالاخره سوار هاوركرافت شدیم و به هر شكلی بود، به آبادان رسیدیم. حالا،ما بودیم و آبادان، شهری نیمه سوخته و ویران. كجا باید می‌رفتیم؟ كسینمی‌دانست. یكی از بچه‌های آبادان گفت:‌«اگر از این منطقه بروید، جلوتر ازفیاضیه، می‌رسید به بهمنشیر، آن طرف بهمنشیر، عراقیها هستند.»
حدود یك ماه آن جا بودیم. در این مدت، بچه‌ها چند بار برای شناسایی رفتندكه عراقیها متوجه شدند. ما به دستور شهید كلهر، در كارخانه «شیرپاستوریزه» مستقر شده بودیم. عراقیها از همان سمت، حمله را شروع كردند.داشتند می‌آمدند كه نیروهای ما را قتل عام كنند. وضع بدی پیش آمده بود.حاجی دستور عقب‌نشینی داد و به من گفت كه این را به بچه‌ها اعلام كنم. اینكار را كردم و بچه‌ها با ناراحتی، عقب‌نشینی كردند.
آن روزها، حاجی یك اسلحه‌ای داشت به نام «ام-پی،چهل». دور تا دور كمرش همنارنجك تفنگی بسته بود. جلو رفت و در خط محاصره تانكها قرار گرفت. سپس چندتا ام-پی،چهل به طرف آنان شلیك كرد. این اسلحه نارنجكش كوچك است؛ ولی شعاعتركش خوبی دارد. معمولا، در دشمن ایجاد وحشت و ترس می‌كند.
حاجی شلیك می‌كرد و آنان خمپاره 60 می‌انداختند. زمین اطراف حاجی گل‌آلودبود. خمپاره‌ها در زمین فرو می‌رفت و عمل نمی‌كرد. در نتیجه، دشمن ترسو،از دلاور ما شكست خورد و عقب‌نشینی كرد.
شب بود. یك سو، نخلستان، آرام و نجیب سر در سیاهی شب كشیده بود و سویدیگر، مردی كه با گریه‌هایش، چون مولایش علی(علیه السلام)، با نخلها گفتگومی‌كرد. در سیاهی شب مردی می‌گریست. آهسته به او نزدیك شدم. صدای لرزانشرا شنیدم كه می‌گفت: «خدایا! چرا؟ مگر من چه كار كرده بودم؟ خمپاره‌هاكنار من زمین می‌خورد و عمل نمی‌كرد. چرا نباید شهید می‌شدم! خدایا! نكنداز من راضی نیستی…»
و نخلها آرام، در غربت این مرد عاشق، می‌گریستند.

در «فاو» جلسه‌ای تشكیل شده بود. چند نفر از فرماندهان در آن حضور داشتند.همیشه پیش از عملیات، چنین جلسه‌هایی تشكیل می‌شد تا وظیفه افراد لشكرمشخص و به آنان ابلاغ شود. قرار بود در «دریاچه نمك» عملیاتی داشته باشیم.
پس از پایان جلسه، شهید كلهر و یكی دیگر از فرماندهان، از در سنگر خارجشدند تا بروند و لشگر را برای عملیات آماده كنند. هنوز آن دو در آستانه دربودند كه ناگهان موشكی فرود آمد. چند نفر از بچه‌ها شهید و چند نفر دیگر-از جمله حاج كلهر- به سختی مجروح شدند. در آن حمله موشكی، حاج كلهر ازناحیه كتف و كلیه، سخت مجروح شد. در این عملیات، من هم دچار موج انفجارشدیدی شدم و به بیمارستان منتقلم كردند. پس از كمی معالجه، دوبارهبازگشتم، ولی چون حالم به هم خورد، دوباره مرا به بیمارستان برگرداندند.حاج كلهر را هم آورده بودند. وقتی از حال كلهر جویا شدم، فهمیدم كه یككلیه‌اش در حال از بین رفتن است و دیگری هم تركش خورده. بعد، رفتم سراغبچه‌ها و جریان كلیه‌های حاجی را برای آنان تعریف كردم.
پس از یكی دو ساعت، دیدم بچه‌ها، حدود یك گردان، در آن جا جمع شده و همهآماده‌اند تا كلیه‌های خود را به شهید كلهر اهدا كنند و تازه با هم جر وبحث می‌كردند كه مثلا من باید كلیه بدهم، تو برو و از این حرفها… در همینحال، شهید كلهر برای چند لحظه به هوش آمد. انگار كه با همان حال هم متوجهاوضاع شده بود؛ چون گفت: «من شرعا راضی نیستم كه شما جان خودتان را به خطربیندازید و به من كلیه بدهید، هر چه خدا بخواهد، همان می‌شود!»

زمانی كه حاج یدالله از ناحیه كلیه و دست مجروح شد، مدتی در بیمارستانبستری بود. دكتر معالج ایشان، تصمیم گرفت كه پس از خوب شدن جراحتها، حاجیرا برای عمل دستش به بیمارستان «شهدای تجریش» بفرستد تا یك متخصص، دستش راجراحی كند. البته خود حاجی تاكید داشت كه به صورت عادی برود و كسی توصیه وسفارش نكند. او اصرار داشت كه در این مدت، به خانواده‌اش هم خبر ندهیم كهمبادا، آنان نگران شوند یا این كه چون باید مدت زیادی در بیمارستان بماند،مجبور شوند برای ملاقات بیایند. او عقیده داشت كه این چیزها باعث دردسرخانواده‌اش می‌شود و او راضی نبود كسی به خاطر او به زحمت بیفتد.
سرانجام او در بیمارستان شهیدای تجریش بستری شد و دستش را جراحی كردند.اما مثل یك مریض عادی- آن طور كه خودش تاكید داشت- با او رفتار می‌شد.گاهی، برخی دكترها كه نمی‌دانستند او كیست یا چرا آن جاست، برخورد تندی بااو می‌كردند. من از شدت خشم و ناراحتی، به خود می‌پیچیدم، چون ایشاننمی‌گذاشت پیش آن پزشك برویم و حرفی به او بزنیم. این درسهای بزرگی بود كهاو به من و همه ما می‌داد. حالا خدا توفیق دهد كه بتوانیم با بیان اینحرفها، یاد او را همیشه زنده نگه داریم.

فرمانده محترم ما «سردار فضلی»، در فاو زخمی و به بیمارستان منتقل شد. درواقع، چند تا از فرماندهان و سرداران هم شهید یا مجروح شدند. وقتی رئیسستاد و معاون لشگر به آن جا رسید، قسمت چپ دریاچه نمك را به ما واگذاركرد. تیپ 3 سیدالشهدا(علیه السلام) وارد محل شد و یكی از گردانهای ما برایشناسایی مختصر، عملیاتی را انجام داد. پس از شناسایی، قرار شد كه شب بعد،وارد عمل بشویم. گردان به نزدیك خط منتقل شد. شروع عملیات، به شب موكولشد. گردان ما، به عنوان احتیاط گردانهای دیگر بود. از اهواز یك گردان حركتكرده بود كه به علت بمباران شدید، نتوانسته بودند خودشان را برسانند.
با این اوضاع و احوال، گردان ما هنگام شب، وارد عمل شد. فرماندهی تیپ بهعهده حاج یدالله كلهر بود. آن شب، تا نزدیك صبح، درگیری شدید بود. تعدادیشهید و مجروح داشتیم. با تلاقی بودن منطقه هم اوضاع را بدتر كرده بود.
ساعت هفت یا هشت صبح، من و شهید عراقی پیش حاجی رفتیم و به ایشان گفتیم كهدر خط، فقط حدود پنج-شش نفر از برادران باقی مانده‌اند. حاجی دستور داد كهكمی عقب‌تر برویم.
حاجی سوار جیپ شد و همراه بی‌سیم‌چی و من، به طرف خط راه افتادیم. درنزدیكی كارخانه نمك، بی‌سیم‌چی هم مجروح شد. مانده بودیم كه چه كار كنیم واز كجا درخواست نیرو كنیم. حاجی دستور داد كه دوباره به قرارگاه بازگردیم.این بار حاجی خودش بی‌سیم را به دست گرفت و حركت كردیم.
وقتی به خط رسیدیم، حاجی خودش چند تا موشك آر.پی.جی به دست گرفت و به سمتخط راه افتاد. فرمانده گردان، جلویش را گرفت و گفت: «كجا می‌خواهی بروی؟»
خلاصه، فرمانده گردان-شهید اسكندرلو-مانع شد تا حاج یدالله برود. می‌خواستخودش برود و هر یك به دیگری برای نرفتن اصرار می‌كرد. سرانجام، هر دو باهم رفتند. چند تا موشك آر.پی.جی هم برداشتند و ما هم همراه آنان، به طرفخط راه افتادیم.
آن شب تا صبح، منتظر پاتك عراقیها بودیم. با همان چند نفر، ایستاده بودیم.این همه انگیزه و نیرو را مدیون شجاعت و ایثار یدالله كلهر بودیم كه همانلحظه عزم كرد با آر.پی.جی به خط برود و همه همراهش شدیم. همیشه شجاعت وپیشگامی او در این لحظه‌ها، به همه ما درس ایستادگی و مقاومت می‌داد.نزدیك صبح، وقتی كنار خاكریز آمدم، متوجه شدم كه كسی، با یك قبضه آر.پی.جیدر بغل، به خواب فرو رفته است. او كسی نبود جز حاج یدالله كلهر. چهره مصممو بی‌باكش، آرام، با خطوط خواب، نقش گرفته بود و خط به خط صورتش، نشان ازشجاعت و ایمان داشت.

مدت كوتاهی بود كه شهید كلهر به علت جراحت و ناراحتیهای جسمی در بیمارستان«نجمیه» تهران بستری بود. او بر اثر این جراحتها، یك كلیه‌اش را از دستداده بود. عصب یكی از دستهایش قطع شده و تركشی در یكی از پاهایش فرو نشستهبود. پهلوان و علمدار میدان ما، در بیمارستان بود و ما عطر وجودش را درجبهه‌ها حس نمی‌كردیم. با این كه در بیشتر عملیاتها همراه‌مان بود؛ امانبودش در این مدت كوتاه، جایش را برای ما خیلی خالی كرده بود.
روزی از روزها، در هنگامه آتش و دود و تركش خمپاره، چشمان ناباورمان، صحنه‌ای را دید كه از شادی و غرور، غرق اشك شد…
دلاوری، آرام و با صلابت روی صندلی چرخدار نشسته بود و با لبخندی شیرین ومطمئن به ما نزدیك می‌شد. او كسی نبود جز «یدالله كلهر». همان یاور همیشگیجبهه و همان همرزم صمیمی و فداكار ما! دور او حلقه زدیم و رویش رابوسیدیم. دیدار او در آن شرایط، جان تازه‌ای در ما دمید…
می‌گفتند پس از اصابت تركش و بستری شدن در بیمارستان، آن قدر اصرار كردهتا فرماندهان بالاتر، راضی شدند او با صندلی چرخدار، در جبهه حاضر شود وبه خدمات خودش- حتی به این شكل- ادامه دهد.
حضورش یادآور روز عاشورا و ابوالفضل العباس(علیه السلام) بود. همانعلمداری كه با دستان بریده و گلوی عطشناك، یك تنه بر دشمن می‌تازید. همانكه دست از یاری برادرش برنداشت؛ تا نفس داشت و تا قطره خونی در رگهای پاكشبود، می‌جنگید و …


در «كربلای 5» مجروح شده بودم. مرا به بیمارستان كرج رساندند. در همان روزمجروحیت من، یكی از بهترین یاوران حاج یدالله-میررضی- هم به شهادت رسید.شهادت میررضی، حاج یدالله را خیلی ناراحت كرده بود. رفاقت و صمیمیت میانآن دو، چیزی نبود كه بشود آن را با جمله و حرف بیان كرد. اصلا تمامدوستیها و رفاقتهای جبهه از نوع خاصی بود. یك هفته پس از شهادت میررضی،هنوز در بیمارستان بودم كه ناگهان آمبولانسی، آژیركشان، به بیمارستاننزدیك شد. به ما خبر دادند كه آن آمبولانس، حامل پیكر پاك شهید «یداللهكلهر» است.
بالاخره آمبولانس ایستاد. احساس خاصی داشتم؛ تمام وجودم می‌سوخت. یاوردیگری را از دست داده بودیم. برادر و یاوری كه دیگر مثل او كمترمی‌توانستیم بیابیم. دیگر نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم. شكستم، خرد شدمو فرو ریختم: «خدایا، یدالله هم شهید شد!»

یك روز پس از شهادت «حاج حسین اسكندرلو»؛ پیكر پاكش را آوردند. جنازه حاجحسین پشت یك وانت بود و بچه‌ها آن را جلو قرارگاه تاكتیكی كه پشت خط بود،گذاشتند. همه دور پیكر جمع شده بودند. آخرین وداعها با حاج حسین، اشك بودو قول و قرار، اشك بود و التماس دعا!
از دور چشمم به حاج یدالله افتاد. قامت جراحت دیده و رشیدش را با غم واندوه جلو می‌كشید. دست مجروحش را با دست دیگرش گرفته بود. نگاهش حالتخاصی داشت. انگار در این دنیا نبود، انگار روح او هم همراه روح حاج‌حسینبه بهشت رفته بود و فقط چشمش- آن هم دو چشم بی‌رنگ و مات و لرزان در پسپرده اشك- در این دنیا باقی مانده بود. با ابهت و وقار خاص خود، آمد وكنار وانت ایستاد. با چشمهای اندوهبار، زمان زیادی به پیكر حاج حسین خیرهشد. با همان نگاهها، در سكوت، با شهید حرفها زد. بعد، از وانت دور شد،گوشه‌ای نشست و گریست. شانه‌های مردانه‌اش، زیر بار اشكها و هجوم بغضسنگین‌اش، بشدت تكان می‌خورد. پس از چند لحظه، به حاجی نزدیكتر شدم و آراماو را به عقب بردم.
تا چند ساعت، مشغول انجام كارها بودم. یادم افتاد كه حال حاجی زیاد خوبنبود. دنبال او گشتم كه پیدایش كنم و دلداری‌اش بدهم. هر جا را كه گشتم،از او اثری نیافتم. از همه پرسیدیم، كسی او را ندیده بود. با خودم گفتمنكند، از خود بی خود شده و با موتور جلو رفته؟ رفتم به موتورها سر زدم؛دیدم همه موتورها سرجای‌شان هستند. دیگر هوا تاریك شده بود. آخر سر، بهفكرم رسید كه بروم ماشین را بردارم و در اطراف گشتی بزنم. ماشینها را داخلكانال سنگرها پارك كرده بودیم.
در تاریكی، دیدم كسی پشت فرمان نشسته است. حاج یدالله بود. نزدیكش رفتم.سرش را به فرمان تكیه داده بود و می‌گریست. این همان مردی بود كه درسخت‌ترین لحظه‌های بمباران، راست و استوار در كانالها می‌ایستاد و وقتیخمپاره‌ای منفجر می‌شد، حتی خودش را روی زمین هم نمی‌انداخت. این همانمردی بود كه با سخت‌ترین جراحتها و چندین تركش در بدن، از پای نمی‌افتاد وبه كارها رسیدگی می‌كرد. حالا، غم از دست دادن حاج حسین، كمرش را شكستهبود. او را از خود بی‌خود كرده بود. حالا، تنها مانده بود. اشك او اشكغریبی و هجران بود.
به حاج یدالله گفتم:«می‌خواهی برایت چای و شام بیاورم؟»
با اندوه خاصی به من نگاه كرد. فهمیدم كه او نیز، میهمان ماست. به خواستاو، تنهایش گذاشتم. همچنان كه دور می‌شدم، زمزمه‌های او را با خدامی‌شنیدم. از خدا چه می‌خواست!؟ هر چه بود، فكر می‌كنم، خداوند خیلی زودآن را اجابت كرد.
خداحافظ برادرم!
عملیات «كربلای 5» بود. عملیات طوری بود كه از نظر زمانی، به درازا كشید.شرایط منطقه سیدالشهدا(علیه‌السلام) خیلی بحرانی و سنگین بود. هر روز خبرشهادت عزیزی از راه می‌رسید. حاج یدالله دائم به بچه‌ها سركشی می‌كرد و هركاری را كه لازم بود، انجام می‌داد. همیشه عادتش بود كه میان مقر فرماندهیو خط اول، در حركت بود. خودش از نزدیك همه چیز را كنترل می‌كرد و بابچه‌های تماس نزدیك داشت. همین حضور او در خطوط اول، دشمن را حیران و ترسومی‌كرد. به محض این كه از بی‌سیم خبر می‌گرفتند كه حاج یدالله كلهر درفلان خط است، دیگر حساب كار خودشان را می‌كردند.
حاجی رفته بود كه به خط مقدم سر بزند. قرار بود جلسه شورای فرماندهی، درحوالی شلمچه تشكیل شود و وجود حاج یدالله در جلسه لازم بود. قرار شد كه بهایشان خبر داده شود و از خط، برای شركت در جلسه به عقبه بیاید.
حاج علی فضلی، فرمانده لشكر سیدالشهدا(علیه‌السلام)، رساندن پیام را بهعهده دو نفر از برادرانی گذاشت كه مسؤول حمل آذوقه و مهمات به خط بودند.
آتش روی خط سنگین بود. سردار شهید كلهر، كنار خاكریز ایستاده بود و باهمان ابهت و متانت همیشگی، كنار رزمندگان بود و عملیات را فرماندهیمی‌كرد. بردار مسؤول تداركات، پیغام حاج فضلی را به ایشان رساند.
كمی بعد، وقتی مسؤول تداركات بارش را تخلیه كرد و آماده بازگشت به قرارگاهشد، در فاصله حدود دویست متری، جیپ حامل حاج یدالله هم به سمت مقرفرماندهی می‌رفت…

… حدود دویست متر، با جیپ حاجی فاصله داشتیم. سوت خمپاره‌هایی به گوش رسیدو بعد… یا حسین! آتش و دود، از كنار جیپ به هوا برخاست. به سمت جیپ حركتكردیم. وقتی نزدیكتر رسیدم، قلبم لرزید. دیدم كه خمپاره یا گلوله توپ بهماشین حاج یدالله اصابت كرده است. دو نفر بی‌سیم‌چی، كه در صندلی عقبنشسته بودند، به شهادت رسیده و ستونهای جیپ خوابیده بود. یك پای حاجی ازجیپ بیرون بود و سرش بشدت آسیب دیده بود. به هر سختی بود، حاجی را به عقبرساندیم و خدا می‌داند با چه زبانی و چگونه خبر را به حاج فضلی رساندیم.ای خدا، چه لحظه‌های سختی!

یك روز پیش از شهادت حاجی بود. خدا می‌داند كه چقدر اصرار و التماس كردمكه حاجی، بهتر است شما به قرارگاه برگردید، من می‌روم. هر كاری و هر چیزیكه لازم باشد، انجام می‌دهم. ولی حاجی حال و هوای دیگری داشت. این طورتوصیه‌ها و حرفها، دیگر هیچ تاثیری در او نداشت. با هم راه افتادیم. ازمیان نخلستانها می‌گذشتیم. انگار نخلها هم شاخه‌های خود را به التماس بهخودروی ما می‌كوبیدند. پس از مدتی، به خط رسیدیم و از همان لحظه، حاجیفرماندهی محور را به عهده گرفت. گاهی در خاكریزها میان بچه‌ها بود و گاهیهم به سنگر می‌آمد، مأموریتهایی را به همه-از جمله به من- می‌داد و دوبارهبازمی‌گشت. خلاصه یكی از همین مأموریتهایی كه به من سپرد، حدود دو ساعتطول كشید. دو ساعت مرگبار برای من كه مجبور بودم حاجی را تنها بگذارم.پرنده خیالم، دائم دور و بر او می‌پرید: «حالا او چه كار می‌كند؟ حالاكجاست؟ آیا تا این لحظه…نه، نه… حاجی می‌ماند… حاجی باید بماند… ما به اواحتیاج داریم… او را دوست داریم… او یاور همه ماست… نه…» حاجی فضلی به همهپیغام داده بود كه بگویند حاجی به عقب برگردد، جلسه مهمی است. من دربازگشت این پیغام را به حاجی دادم؛ اما چه سود!
باید تا فردا در خط می‌ماندیم. حالا دیگر حاجی تصمیم گرفته بود برای برخیهماهنگیها، عقب بیاید. حدود ساعت یازده، دوازده بود كه حاجی صدایم زد وگفت: «علی! ماشین را روشن كن، برویم.» خوشحال شدم. فكر كردم كه حاجیبالاخره تصمیم گرفته، عقب بیاید. ایستادم كه حاجی سوار بشود و راه بیفتیم.حاجی كلاه سرش نبود. یك لحظه مسؤول یكی از محورها كنار حاجی آمد تا درموردی، از حاجی كسب تكلیف كند. حاجی حدود پنج دقیقه با آن برادر صحبت كرد.در همین لحظه‌ها، برادران بی‌سیم‌چی آمدند. برادر «جواد عبداللهی» هم بود.من هم پشت فرمان بودم. به حاجی اشاره كردم: «حاجی برویم! ماشین بد جاییاست.» باران گلوله و خمپاره بود كه می‌بارید. پس از 5 دقیقه، حاجی هم سوارشد و حركت كردیم. هنوز ده قدم نرفته بودیم كه گلوله توپ، مماس با عقب جیپ،فرود آمد. با خوردن گلوله كنار جیپ، جیپ به هوا برخاست. دود و خاك بود وگوشت و خون. بوی گوشت و خاك و صداها در هم پیچید و كربلایی به پا شد!
حاجی كه كنارم بود، روی زانوهای من افتاد. گیج بودم و گنگ. زبانم بند آمدهبود. اصلا من كجا بودم. در زمین؟ در هوا؟ میان یك دریا؟ میان خارزاریبی‌انتها؟ كجا بودم؟ این كه بود كه گرمای خون سرخش را روی دستهایم حسمی‌كردم؟ این…؟ به خود آمدم… دو بی‌سیم‌چی، با بدن تكه تكه از تیرحرمله‌ها، به خاك و خون غلتیده بودند. می‌خواستم جیپ را حركت بدهم؛ امالاستیكها تركیده بودند و جیپ خوابیده بود.

!
بالاخره وانتی از راه رسید. به كمك راننده، حاجی را سریع در وانت گذاشتیم.انگار همه وجودم به نفسهای حاجی بسته شده بود. نفس می‌كشید؟‌آری…! آری…!اما خون، داشت از گلویش بالا می‌آمد… پس زنده بود!؟ دست در گلویش كردم تاراه نفس را باز كنم و نفس آمد! خدا را شكر!
پس كی می‌رسیم؟ بهداری كجاست؟ در كدام صحرا؟ دورِ دور! آن سوی نخلها… پسكی‌می‌رسیم؟ بالاخره رسیدیم. من بی‌تاب و نالان، با دو دست، برادرم را بهدیگران سپردم. آنان هنوز نمی‌دانستند چه كسی را تحویل گرفته‌اند. نامش راگفتم.
… ای وای! بسیجیان بی‌یاور شدند! ابوالفضل میدان، دارد می‌رود! صبر كن! بمان! بی تو تنها می‌مانیم…!

آن روز را بیشتر مردم كرج به یاد دارند؛ روزی كه پیكر پاك «حاج یداللهكلهر»، از سرزمینی نه چندان دور، از جبهه‌ها به كرج آورده شد. همه آمدهبودند. بیشتر مغازه‌ها آن روز تعطیل بود. مادران شهدا، دگرباره، به بدرقهفرزند خود آمده بودند. مگر نه این كه یدالله و تمام آنان كه پیشتر رفتهبودند، فرزند تمامی آنان بودند؟
او را در «امامزاده محمد كرج»، در میان یاران دیگرش به خاك سپردند. در صفمنظم مزار عزیزانی كه هر یك افتخار آفرین صحنه‌های جنگ بودند، جای دادند.حال، او این جاست؛ مطمئن و آرام در جوار حضرت حق خفته است. نفس مطمئنه اوبه سوی معبود، رجعت كرد و سرانجام آرام یافت.
پیكر پاك او بر دوش مردم، مردم قدرشناسی كه او را می‌شناختند، بدرقه شد.آخرین كلام برای بدرقه او، فریاد بلند «لااله‌الاالله، الله اكبر و مرگ برآمریكا» بود. این چنین است كه مردم می‌دانند، اگر آن روز و امروز، از اینپس، یدالله، مهدی، حسین و همه و همه، در میان ما نیستند، همه از فتنه‌هایامریكای جنگ‌افروز است.

حاج یدالله كلهر، همیشه به «نماز اول» وقت سفارش می‌كرد. پس از نماز هم«زیارت عاشورا» می‌خواند. بعد از نماز حتی اگر میهمانی بود، كار داشت یاموقع غذا بود، تا زیارت عاشورا را نمی‌خواند، بر سر غذا یا كارش حاضرنمی‌شد. همیشه می‌گفت: «هر روز، یك جزء قرآن بخوانید، ماهی یكبار 30 جزءقرآن را تمام كنید.» اگر مراسم دعا یا مراسم شب عاشورا بود، چنان گریهمی‌كرد كه تمام وجودش می‌لرزید.
یكی از خواسته‌هایش این بود كه روزی، هیأتی درست كند كه از خیلی نظرهانمونه باشد. یك هیأت سنگین و باوقار. عقیده داشت كه حتی نوحه‌ها و مداحیهاهم باید درست و در شأن آن معصومین(علیهم‌السلام) باشد. اگر می‌شنید كه كسیاز زاری و خواری اهل بیت امام حسین (علیه‌السلام) حرف می‌زند، ناراحتمی‌شد و می‌گفت: «آنان با آن همه شجاعت، با لب تشنه جنگیدند. حضرتزینب(علیهاسلام) آن همه شجاعت داشت كه یك تنه در مقابل یزیدیان ایستاد. پساین ما هستیم كه خوار و خفیف هستیم. این همه شجاعت از آن معصومین را، تابه حال در كجای تاریخ و از چه كسی دیده‌اید؟
در عزاداریهای امام حسین(علیه‌السلام) لباس سیاه می‌پوشید و در صف اولسینه می‌زد و از ته دل عزاداری می‌كرد. هر وقت مداحی درباره فاطمهزهرا(سلام‌الله علیها) نوحه می‌خواند، چنان زارزار گریه می‌كرد كه بر همهاثر می‌گذاشت. اگر مراسم نوحه‌خوانی یا عزاداری بود، همه سعی می‌كردندكنار ایشان باشند تا از حالتهای معنوی و عمیق او، تاثیر بگیرند. آن همهعشق و اخلاص به ائمه اطهار(علیهم السلام) آموزنده بود.

خویشاوندان و همرزمان «سردار سرتیپ پاسدار شهید یدالله كلهر»، از مدیریت،خلاقیت و شجاعت نظامی و ویژگیهای اخلاقی او این گونه یاد می‌كنند:
- هیچ پرسشی را سریع پاسخ نمی‌گفت. خوب فكر می‌كرد و بعد پاسخ می‌داد؛ آن هم بهترین و مناسبترین پاسخ را.
- به خاطر خلاقیت و برنامه‌ریزیها مناسب و بجا، همیشه در عملیات، طرحهایایشان مورد توجه و دقت بقیه مسؤولان و فرماندهان قرار می‌گرفت.
- همیشه خط درست و مناسبی به بچه‌ها نشان می‌داد.
- چون خودش مرد عمل بود، بچه‌ها به او صد در صد اعتماد داشتند و هر چه می‌گفت، همه دقیقا، از او اطاعت می‌كردند.
- خستگی نمی‌شناخت. در عملیات بزرگی مثل فتح‌المبین و بیت‌المقدس، نقشمهمی را به عهده داشت. این عملیات، عملیاتی بود كه در سراسر دنیا، تماممغزهای نظامی روی آن تجزیه و تحلیل می‌كردند. او شخصیت ممتازی داشت؛ از یكطرف در عبادتهایی همچون نماز شب و دعاها و فرایض دینی تك بود و از طرفدیگر، از نظر شخصیت و برخوردهای خوبش با برادران همرزمش. قاطعیت، مدیریت وخلاقیتهای نظامی او، نمونه بود.
- علاوه بر تمام خصوصیات كامل معنوی و اخلاقی، ایشان یك ورزشكار و یك پهلون واقعی بود. پهلونی خوش‌اخلاق و دست و دلباز.
- اگر تصمیم می‌گرفت كاری را برای رضای خدا انجام دهد، اگر از آسمان سنگهم می‌بارید، نمی‌توانست جلو او را بگیرد. او آرزوی شهادت داشت و سرانجامبه آرزوی خودش رسید.
- او عاشق امام و انقلاب بود. علاقه او به امام(قدس سره) علاقه‌ای خاص، ناب و شدید بود.
- هیچ وقت نماز شب حاج یدالله ترك نشد. هر وقت عصبانی می‌شد، فقط سكوت می/ كرد.
- هر كس او را می‌دید، در همان برخورد اول شیفته‌اش می‌شد. اخلاقش طوریبود كه با همه مهربانیها و خوشروییها، از آدم فاسد و بدكردار، نفرت داشت.تا رفتار ناشایستی از كسی می‌دید، با عمل مناسب و بجا، كارش را گوشزدمی‌كرد. اگر دستور و فرمانی از امام می‌رسید، آن را مو به مو عمل می‌كرد.او یك مقلد واقعی بود.

- مهربانیها و خوبیهای یدالله، مثل باران رحمت بود. وقتی می‌بارید، همه را فرامی‌گرفت.
- خیلی راحت می‌شد به او تكیه كرد؛ چون نه كینه داشت و نه اهل غرض‌ورزی بود. قلبی پاك و زلال و روحی بزرگ و مهربان داشت.
- هیچ وقت با كسی برخورد تند و یا بد نمی‌كرد. خیلی آرام و متواضع بود؛بخصوص در برابر بزرگتران. صبور و پرحوصله بود. خونسردی و آرامش، از صفاتبارز و اصلی او بود. اینها همه از ایمان و توكل زیاد او ناشی می‌شد.
- شاداب و خنده‌رو بود. این صفت همیشه در اولیم برخوردهایش، انسان را شیفته او می‌كرد.
- به عنوان یك فرمانده، شجاع و نترس بود. انگار توپ و گلوله هیچ معناییبرای او نداشتند. همین آدم، هنگام دعای كمیل و یا نماز شب، آدمی می‌شد كهبیا و ببین!
- ایشان به طور عملی، ابتكار و خلاقیت داشت، چنان خلاقیتی كه شاید اگر یكآدم نظامی مدتها فكر می‌كرد، نمی‌توانست چنان طرحها و كارهایی را ارائهدهد. روحیه سلحشوری خاصی داشت. اعتماد به نفس ایشان، به حدی بالا بود كههر كس با خدا ارتباط داشت، وقتی او را می‌دید، به این روحیات او پی می‌برد.
- یدالله كلهر بسیار پرحوصله و صبور بود. از همان بچگی، همیشه به ما نصیحتمی‌كرد كه با هم دعوا نكنیم. همیشه از مردانگس و گذشت صحبت می‌كرد و ازخودسازی، و خود نیز همیشه چنین بود: با گذشت، فداكار، صبور و پرحوصله.
من یكی از والیبالیستهای شهریار بودم. وقتی جنگ شروع شد، او از اولینكسانی بود كه به جبهه رفت. پس از مدتی، وقتی به شهریار بازگشت، دربارهجنگ، دلیلهای به وجود آمدن آن و بسیاری مسایل دیگر برای ما صحبت می‌كرد.تحت تاثیر همین حرفهای او و با شناختی كه از او و رفتار و شخصیت‌اشداشتیم، همه به جبهه رفتیم.
- حاج یدالله كلهر، در میان نیروهایی كه با ایشان كار می‌كردند، به نام«مراد» معروف بودند و واقعا هم مراد و الگوی بسیاری از بسیجیان و سربازانبود. تمام مسؤولیتهایی كه به عهده داشت، برای شخصیت و وجود او برازنده بود.
- حاجی در مراسم عزاداری یا دعا، حالتهای خاصی داشت. وقتی به چهره ایشانخیره می‌شدیم، احساس می‌كردیم كه كسی دارد نوحه‌سرایی می‌كند و آن وقت اینحالت ایشان، آدم را منقلب می‌كرد. در مراسم دعا و نماز، دعای توسل یاكمیل- هر وقت حاجی حضور داشت، من و بقیه بچه‌ها سعی می‌كردیم سر وقت درمراسم باشیم و خود من سعی می‌كردم خیلی نزدیك به حاجی باشم تا حالتهای خاصاو را بهتر بگیرم تا دعاها یا برنامه‌ها بیشتر در من اثر كند.
- خط فكری شهید كلهر، رفتار او و بدیدن ایشان از دنیا و مسائل مادی، براییاران و همرزمان ایشان، معنای خاصی دارد. بعضی وقتها اگر ما یاد و خاطرهآنان را زنده نكنیم، همه چیز فراموش‌مان می‌شود و به دنیا می‌پیوندیم.وقتی در پارك یا خیابان راه می‌رویم، اگر یك لحظه از خاطره و یاد شهیدانجنگ غافل شویم، انگار خودمان را باخته‌ایم. خیلی شبها هست كه وقتی ازشهیدان یاد می‌كنیم، درد و رنج یاد آنان، با اشك و گریه همراه می‌شود. اینگریه‌ها، مثل گریه كردن حضرت علی(علیه السلام) بر سر چاه است. غمها واندوههای ما، فقط با یاد و خاطره آنان آرام می‌گیرد. وجود و دل سرگشته ما،فقط با یاد آنان و خاطره‌های به یاد ماندنی‌شان آرام و قرار می‌گیرد.
- من خاطره خوبی از سفر حج از ایشان دارم. در مدینه، من و حاج حسین معینی،روی پله نشسته بودیم كه شهید كلهر را دیدیم. او جنان باصفا و صمیمیت وچنان با روی گشاده با ما روبوسی كرد كه خاطره آن همیشه در یاد من خواهدماند. او یك الگوی اخلاقی برای همه ما بود. هیچ وقت او را در حالت اضطرابیا ترس از دشمن ندیدیم. شجاع و بی‌باك بود. او در نماز، سجده‌های طولانیداشت. نماز شب و زیارت عاشورا می‌خواند. از اول آشنایی‌ام با شهید كلهر،هر وقت كه می‌شد، او را می‌دیدم و اگر نمی‌شد، به وسیله نامه با او ارتباطبرقرار می‌كردم. پس از مدتی كه ایشان را ندیده بودم، در جبهه مجنون و درقرارگاه «كوثر»، او را دیدم. در آن جا او پاسخ آخرین نامه‌ام را كه هنوزپست نكرده بود، برایم خواند و ناخودآگاه، دوباره در جیبش گذاشت. پس ازشهادتش، با این كه احساس می‌كردم تكیه‌گاه محكمی را از دست داده‌ام، بااین حال می‌دانستم كه او مرغ باغ ملكوت و به سوی معبود خود پرگشود و اینماییم كه از قافله عقب مانده‌ایم! شهید یدالله كلهر، نمونه و الگویی ازتمام دلاورانی بود كه در طول 1200 كیلومتر خط جبهه، قدم به قدم، با دشمندین و میهن، ایثارگرانه جنگیدند و به شهادت رسیدند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روستایبابا سلمان از توابع شهریار در سال 1333 پذیرای نوزادی شد كه او را یداللهنامیدند. خانواده كودك از راه رسیده در دیار خود به تقوی و پاكی شهرهبودند و همه می‌دانستند كه یدالله بردباری و شكیبایی را از مادر و شجاعت وجوانمردی را از پدر به خوبی خواهد آموخت. یدالله بزرگ و بزرگتر می‌شد.

دوران دبستان را پشت سر گذاشته به مقطع راهنمایی قدمگذاشت. بهایی مسلكان شهر سعی در نفوذ به عقاید آن سامان داشتند و همینانگیزه‌ای شد برای یدالله، آن بزرگ مرد كوچك كه به مطالعه دینی پرداخته وسعی در تحكیم عقاید مذهبی اطرافیان خویش نماید. سال 1351 بود. یدالله كهبه دلیل دوری راه روستا به شهریاررفته بود، توانست، در مقطع دبیرستانادامه تحصیل بدهد به همراه یكی از دوستان خود به كار سیم‌كشی ساختمانپرداخت و از همان سالها با شخصیت امام (ره) آشنا شد و ایشان را به عنوانمرجع تقلید برگزید و پای در جمع مبارزان مكتب روح‌الله نهاد. تا آنجا کهدر هنگام تصرف باغشاه از ناحیه پا مجروح شد.


پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در جرگه بنیانگذاران سپاهقرار گرفت و مسئولیت انتظامی شهر کرج را پذیرفت.فعالیت ضد انقلاب در غربكشور یدالله را بر آن داشت كه به آن خطه سفر كند و به صف مبارزان علیهگروه های معاند پیوندد. در سال 1358 به اصرار خانواده ازدواج كرد و باشروع جنگ تحمیلی به جبهه‌های رزم حق علیه باطل شتافت. در طول پیكارمسئولیت های مهم و مؤثری را بر عهده داشت.سال 1361 یک دوره‌ی فشردهمربیگری را در پادگان امام حسین (ع) گذراند در اردیبهشت ماه سال 1363همراه گروهی به سوریه و لبنان سفر کرد. بعد از شرکت در عملیات فتح‌المبیندر عملیات والفجر8 شرکت کرد و به سختی مجروح شد.
سر انجام این جان مشتاق در عملیات كربلای 5 هنگام بازگشتاز خط به قرارگاه در اثر اصابت گلوله تانك دشمن به ماشین حامل وی به دیداریار شتافت. روحش شاد و یادش در دل ها جاودان باد. در تاریخ 29/10/1365 بهدیار باقی شتافت. مزار پاکش در امامزاده محمد حصارک کرج قرار دارد.
روحش شاد، یادش گرامی باد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]سردار شهيد سيد محمدرضا دستواره قائم مقام فرمانده لشكر 27 محمدرسول الله(ص)[/h]
تولد و كودكي
به سال 1338 ه.ش در خانواده اي مذهبي و مستضعف در جنوب شهر تهران به دنياآمد و دوران تحصيل دبستان را در مدرسه اي بنام باغ آذري گذراند. سپس تامقطع ديپلم، تحصيلات خود را با نمرات عالي به پايان رساند. ايشان در تمامطول دوران تحصيل از هوش و حافظه اي قوي برخوردار بود. گرايش ديني و علايقمذهبي از همان كودكي در حركات و سكنات شهيد دستواره به وضوح نمايان بود وهر روز افزايش مي يافت. او به تلاوت قرآن و شركت در مسابقات قرائت قرآنعلاقه وافري داشت. زماني كه خود هنوز به سن تكليف نرسيده بود اعضايخانواده را به انجام تكاليف الهي و رعايت اخلاق اسلامي توصيه مي كرد وهمسايگان، او را به عنوان روحاني خانواده اش مي شناختند.​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فعاليتهاي سياسي – مذهبي
با اوج گيري انقلاب اسلامي، همراه با سيل خروشان امت مسلمان در تظاهرات وفعاليتهاي مردمي شركت فعال داشت و در اين زمينه چند بار توسط عوامل رژيممنحوس پهلوي دستگير شد. سال 1357 زماني كه در سال آخر دبيرستان درس ميخواند نه تنها خود فعالانه در تظاهرات و اعتراضات عموميعليه طاغوت شركت مي كرد، بلكه دوستان همكلاسي و برادران كوچكترش را نيز بهاين امر ترغيب و تشويق مي نمود. زماني كه يكي از برادرانش گفته بود شاهتوپ و تانك دارد و پيروزي بر او مشكل است اظهار داشته بود كه: «ما خدا راداريم.» به واسطه حضور فعال و مستمري كه در صحنه هاي مختلف داشت توسطعوامل رژيم شناسايي و در روز 14 آبان سال 1357 در دانشگاه تهران دستگير وروانه زندان گرديد، اما پس از مدتي از زندان آزاد شد. به هنگام ورود حضرتامام خميني(ره) فعالانه در مراسم استقبال از حضرت امام(ره) شركت كرد ومسئوليت امنيت قسمتي از ميدان آزادي را به عهده گرفت. پس از پيروزي انقلابشكوهمند اسلامي جهت پاسداري از دست آوردهاي انقلاب به جمع پاسداران كميتهانقلاب اسلامي پيوست و طي چهار ماه خدمت خود در اين نهاد انقلابي، زحماتزيادي را در جهت انجام ماموريتهاي مختلف و تثبيت حاكميت انقلاب اسلاميتحمل نمود. سپس به خيل سپاهيان پاسدار پيوست و بلافاصله داوطلبانه طيماموريتي عازم كردستان شد.

حضور در كردستان و مقابله با ضدانقلاب
او همراه فرماندهان عزيزي چون شهيد چراغي و حاج احمد متوسليان، زحمات زيادي را در مقابله با
ضدانقلاب به جان خريد. بعد از آزادسازي شهر مريوان در معيت برادر متوسليانو ساير برادران رزمنده وارد شهر مريوان شد. از آنجا كه اين شهر جنگ زده پساز آزادي با مشكلات متعددي مواجه بود و سازمانها و موسسات دولتي تعطيل شدهبودند، به دستور برادر متوسليان، برادر پاسدار در مراكز و ادارات مختلف ازجمله شهرداري،‌راديو و تلويزيون مشغول خدمت شدند. شهيد دستواره نيزماموريت يافت تا كالاهاي ضروري مردم را تهيه كرده و در اختيار آنان قراردهد. او به نحو احسن اين ماموريت را انجام داد و در روزهاي عمليات نيزمانند ساير برادران، سلاح به دست در قله هاي مريوان با ضدانقلاب و با دشمنبعثي جنگيد. ايشان مدتي نيز فرماندهي پاسگاه شهدا، در محور مريوان را بهعهده داشت.
هنگامي كه سردار متوسليان ماموريت يافت تيپ محمدرسول الله(ص) را تشكيلدهد، او همراه ساير برادران به سمت جبهه هاي جنوب عزيمت كرد و در آنجا بهعلت مهارت در جذب نيرو مامور تشكيل واحد پرسنلي تيپ گرديد. ايشان با ميلباطني كه به گردانها رزمي داشت، روحيه اطاعت پذيري اش باعث شد تا بدونهيچگونه ابهامي مسئوليت محوله را قبول كند، اما از فرماندهان تقاضا كرد كهمجاز به شركت در عمليات باشد. بنابراين در روزهاي عمليات، سلاح به دست دركنار فرماندهان گردان وارد عمل مي شد. شهيد دستواره به همراه سرداران لشكرمحمدرسول الله(ص) براي ياري رساندن به مردم مسلمان و ستمديده لبنان و شركتدر نبردهاي پرحماسه رمضان و مسلم بن عقيل به فرماندهي تيپ سوم ابوذر منصوبگرديد و تا زمان عمليات خيبر در همين مسئوليت به خدمت صادقانه مشغول بود.در عمليات خيبر بعد از شهادت فرمانده دلاور لشكر محمدرسول الله(ص) - «شهيدحاج همت» و واگذاري فرماندهي به «شهيد كريمي» - سيد به عنوان قائم مقاملشكر 27 حضرت رسول(ص) منصوب گرديد. پس از شهادت برادر كريمي در عملياتبدر، به عنوان سرپرست لشكر در خدمت رزمندگان اسلام عليه كفار جنگيد و درنهايت با انتصاب فرماندهي جديد لشكر، ايشان همچنان به عنوان قائم مقاملشكر، در خدمت جنگ و دفاع مقدس انجام مي كرد. مناطق اشغالي كردستان و صحنههاي مختلف جبهه هاي جنوب كشور بويژه عمليات والفجر8 و جاده ام القصر (درفاو) شاهد دلاوريهاي عاشقانه و جانفشانيهاي اين شهيد عزيز است.

ويژگيهاي اخلاقي
ازخصوصيات بارز شهيد، خوشرويي، جذابيت، صفاي باطن، اخلاص و توكل به خدا بود.به گفته همرزمانش، جايي كه او بود غم و اندوه بيرون مي رفت. او در روحيهدادن به رزمندگان نقش به سزايي داشت. از شجاعت بالايي برخوردار بود. تجزيهو تحليل حساب شده مسائل جنگ و قدرت تصميم گيري سريع، يكي از ويژگيهايي بودكه در مشكلات، سيد را ياري مي كرد. با آنكه از نظر جسمي بدني نحيف و لاغرداشت، خستگي ناپذيري و اعتماد به نفس او زبانزد خاص و عام بود. او در اكثرنبردها بجز مواقعي كه مجروح شده بود، حضور داشت و در شبهاي عمليات تا صبحدر خط اول درگيري با دشمن و در كنار رزمندگان از نزديك به هدايت عمليات ميپرداخت. آن بزرگوار تا هنگام شهادت 11 بار مجروح شد ولي هرگز از پاي ننشستو با شجاعت كم نظير تا نثار جان عزيزش به دفاع از اسلام و آرمانهاي متعاليحضرت امام خميني(ره) و حفظ كيان جمهوري اسلامي ادامه داد.

نحوه شهادت
در عمليات كربلاي 1 – كه برادرش حسين در خط پدافندي شهيد شد – جهت شركت درمراسم تشييع و تدفين او به تهران رفت. ولي بيش از سه روز در تهران نماند وبه منطقه بازگشت. وقتي به وي گفته مي شود كه خوب بود لااقل تا شب هفتبرادرت مي ماندي و بعد بر مي گشتي، در جواب مي گويد به آنها گفته ام كنارقبر حسين قبري را براي من خالي نگهداريد. بيش از 10 روز از شهادت برادرشنگذشته بود كه در عمليات كربلاي 1، «روز آزادسازي شهر مهران» از چنگالدشمن بعثي، روح بزرگش از كالبدش رها شد و مظلومانه به شهادت رسيد و درجرگه شهيدان كربلا راه يافت و بر سرير «عند ربهم» جلوس نمود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امه های عاشقانه این پدر مجاهد را به فرزندان خردسالش، از دشت تفتیده خوزستان و از میان آتش و خون با هم می خوانیم:
بابا می آید و چشمان قشنگ تو را خوب می کند
مصطفی جان! سلام بابا!
حالت خوب است انشاءالله؟ بابا شنید که چشمان قشنگ آقا مصطفی درد گرفته!بابا می آید و تو را به دکتر می برد و چشمان قشنگ تو را خوب می کند.
مصطفی جان! مامان و داداش را اذیت نکن بابا! به مامان کمک کن. بابا تو رادوست دارد. درسهایت را خوب می خوانی؟ نقاشی هم حتماً می کشی؟ آره؟ می دانمکه برای معصومه قصه هم میگی. به معصومه خانم یاد بده تا بگوید: سلام بر شهیدان
مصطفی جان! برای بابا مشق بنویس و بفرست. منتظرم!
...........
مرتضی جان! سلام
انشاءالله که حالت خوب است، خوب چی کار می کنی؟ با بابا که قهر نیستی؟ چرا مشق نمی نویسی و برای بابا نمی فرستی؟
مامان را کمک می کنی؟ با داداش مصطفی خوب هستی؟ شلوغ نکنی؟
.........
معصومه خانم! سلام
حالت خوب است؟
برای بابا یک قصه بگو...
نور چشم عزیزم مصطفی! تو فرزند نسلی هستی که همسران، شوهران خود را از **** ی دامادی به قربانگاه عشق می فرستادند
مصطفی جان! مامانت برایم نوشت که تو مریض شدی فرزندم!
مصطفی جان! تو فرزند نسل انقلابی هستی که شعار مردم آن «جنگ جنگ تا رفعفتنه در جهان» است. تو در میان آهن و آتش و دود و عشق و ایثار و شهادتبدنیا آمدی. تو در میان تکبیر کفرشکن الله اکبر متولد شده ای. میلاد تو،میلاد سرخ شهدایی است که در آغوش مادرت هنگام تشییع جنازه آنها، دست کوچکخود را بلند می کردی و محکم و استوار در میان امواج مردم، فریاد مرگ برآمریکا، مرگ بر صدام و مرگ بر منافق سر می دادی.
نور چشم عزیزم مصطفی! تو فرزند نسلی هستی که همسران، شوهران خود را از**** ی دامادی به قربانگاه عشق، به کوه طور و منا می فرستاده و پدران هم،خود را ابراهیم گونه به قربانگاه می فرستادند.
فرزندم! از مامانت بخواه تا برایت آهنگ جهاد و شهادت را زمزمه کند و ازفداکاری امام حسین(ع) و یارانش، از استقامت حضرت زینب(س) و از ایثارگریحضرت علی اکبر بگوید...
در پایان یک تفنگ برایت می کشم و یک تفنگ هم برای مرتضی
به گزارش رزمندگان شمال، سردار صمصام طوردر روستای کیاکلا قائمشهر در خانواده ای کارگری و کم بضاعت به دنیا آمد.خلبان شهید احمد کشوری از دوستان نزدیک صمصام در دبیرستان بود. آنها درزمینه های ورزشی، دینی، سیاسی با یکدیگر همگام بودند.
صمصام، پس از اخذ دیپلم در کنکور شرکت کرد و در رشته شیمی دانشگاه تهرانپذیرفته شد، ولی به علت مشکلات مالی تا مقطع فوق دیپلم ادامه تحصیل داد.بعد از خدمت سربازی، برای استخدام در اداره کشاورزی امتحان ورودی داد وپذیرفته شد. به عنوان تکنسین دامپزشکی برای گذراندن یک دوره مخصوص بهتهران رفت. سپس به سمت مسئول نظارت بر امور دارویی، دامپزشکی استانمازندران منصوب شد. صمصام با آغاز مبارزات مردمی علیه رژیم پهلوی بهفعالیت انقلابی خود افزود. او عمدتاً برای تظاهرات شعر می سرود و درگردهمایی ها و تجمع مردم علیه رژیم شاه سخنرانی هایی پر شور می کرد. دریکی از تظاهرات مردم کیاکلا اشعاری را که مناسب اربعین شهدای قم به لهجهمازندرانی سروده بود، قرائت کرد.
پس از پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج مستضعفان به فرمان امام به عضویت بسیجدر آمد. با تشدید غائله کردستان، رهسپار آن منطقه شد. در کنار مبارزهمسلحانه با ضد انقلاب با سخنرانی های کوتاه خود به روشنگری مردم میپرداخت. صمصام در قله های پر برف کردستان مسئولیت گردان روح اللّه را برعهده داشت. نیروهای وی از محورهای جانوران تا محور دزلی و توتمان مستقربودند.
سردار صمصام طور در عملیات کربلای5 مسئولیت گروهان شهید یونسی را برعهده داشت و شهید علیرضا بلباسی هم فرمانده گردان بود.
صمصام با سخنرانیهایش که با کلامی شیوا در میدان صبحگاه گردان امام محمد باقر (ع) ایراد می کرد، نیروها را مجذوب خود می کرد.

برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 800x345 پیکسل میباشد

نحوه شهادت
یکی از همرزمانش میگوید: در آخرین لحظاتی که در مقر خرمشهر بود به دیدارش رفتیم. حدود ساعت 8صبح بود. در جلوی مقر فرماندهی به دیوار تکیه داده و غرق در اندیشه واندوه بود. صدای غرش تانک و توپ عراقیها به گوش می رسید. گفت: «وضعیت درمحور شلمچه نا مساعد است.برای نیروها نگران هستم، شما بروید قرآن بخوانیدو دعا کنید رزمنده ها پیروز شوند.» ساعتی بعد به سمت دشت شلمچه حرکت کرد.فرماندهی گردان امام محمد باقر(ع) را بر عهده داشت. صمصام حدود ساعت 10صبح 4 خرداد 1367 با دو دستگاه تویوتا به سوی خط مقدم برای مقابله با حملهعراق حرکت کرد. بلافاصله در منطقه عملیاتی سرگرم سازماندهی نیروها شد.عراقی ها با استفاده از سلاح شیمیایی به خطوط مقدم خودی نفوذ کرده بودند.صمصام با همراهی نیروهایش در مقابل تانک ها و نفربرها ایستادگی کرد. پس ازشلیک چند آرپی جی از ناحیه دست زخمی شد، ولی باز هم مقاومت کرد تا گلولهایآرپی جی تمام شد. سپس با سلاح انفرادی اقدام به تیراندازی کرد. در همینهنگام پای چپ وی نیز زخمی شد و به زمین افتاد. وقتی یکی از بسیجیان که پیکگردان بود، خواست او را به دوش بگیرد با کمال آرامش به وی گفت: «شما بروید و به خاطر من خود را به خطر نیندازید چون دشمن خیلی نزدیک است.» به این ترتیب سردار صمصام طور در اثر خونریزی زیاد به شهادت رسید.
پیکر سردار شهید صمصام طور در گلزار شهدای روستای کیاکلا از شهرستان قائمشهر به خاک سپرده شد.

مصطفی جان! بابا آمد.....
وصیت نامه سردار شهید صمصام طور
بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس بی کران خداوند منان را که با نعمت انقلاب اسلامی و رهبری پیامبرگونه امام، ما را که غرق شده و آرزوهای استعمار ساخته دنیا خواهی و رفاهطلبی بودیم به دنیای انسانیت و سوز داشتن و عشق و ایثار هدایت کرد. درود وسلام به ارواح شهدای جنگ، از اینکه توفیق حضور در جبهه ها نصیب این حقیرشده خداوند منان را سپاس می گذارم.
عزیزانم شرافت و آزادگی واقعی بدون تحمل رنج به دست نمی آید. باید سینهظلمت شب را شکافت و به ظالمان هجوم اورد تا فجر و آزادگی و شرافت به دستآید. قدرتهای استکباری سالیان دراز زندگی انسانی مردم را جولانگاه تمایلاتنفسانی و تقاضای ضد انسانی خود قرار دادند . . . این ها از آنجا که بنیادنظام فکری و اجتماعی آن ها قلدری است جز زبان اسلحه نمی فهمند پس به هر یکاز ما واجب است که با مستکبرین بجنگیم.
باید وصیت نامه های آتشین نوشت و بندهای پوتین را محکم بست و تفنگ رابرداشت، از میان دریای خون عبور کرد، باید کربلا را ساخت و عاشورا به پاکرد. باید به سراغ مرگ رفت. راه آزادی و دینداری حقیقی، راه پرنشیب و فرازاست و موانع و مشکلات فراوان دارد. برای طی این راه باید عاشق شد.
راه عاشق شدن این است که نخست باید دردمند بود. باید درد علی (ع) را درسینه، غم زهرا (س) را در جان، سوز امام حسین (ع) را در عمق جان داشت. ایندرد وقتی مایه الهی بگیرد می شود عشق.
پاسدار ارزشهای اسلامی باشید. با فساد و فحشا و رفاه طلبی مخالفت کنید کهجولانگاه شیطان است و آفت پرور عیه انقلاب. مسجدها را پر کنید و با داشتنجلسات قرآن و دعا و روح جان خود را از زنگها و رنگهای مادی بزدایید .
قانع باشید تا آماده هر گونه فداکاری و ایثار باشید. گشاده رو و خوشبرخورد باشید اما بر سر معیارهای اسلامی هرگز نرمش نشان ندهید که تمامخونها برای اسلام ریخته شده. در موقع هجوم مشکلات به خدا پناه ببرید وهرگز از رحمت خدا ناامید نشوید. در موقع هر کاری خدا را حاضر ببینید جزبرای خدا برای احدی تعظیم نکنید.
با خودشناسی می توان تمامی شیطانهای درون را از بین برد و بر هوای نفسفایق آمد. فرزندانم قدر انسان در دنیا به همت اوست و همت انسان به آرزویشاست که هر چه آرزو کمتر باشد تعلق انسان کمتر است.
البته این به معنای بی تفاوتی به مسایل اجتماعی نیست؛ بلکه آن است که دنیاهدف نباشد. مطالعه در تاریخ و قرآن، توکل به خدا، برنامه ریزی در کارها،داشتن شرافت، داشتن آزادگی، رعایت ارزشهای اسلامی و اخلاق اسلامی در کار وشغل حتی در تجارت.در نظر گرفتن رضایت خدا و نهرضایت مردم، توجه بهامدادهای غیبی، خوش خلقی و گشاده رویی، توجه به مرگ، زیاد گوش کردن و کمحرف زدن. سعی کنید همیشه دردمند باشید که بی دردی نشانه سقوط انسانیتانسان است.
والسلام

صمصام طور

روح مان با یادش شاد، با ذکر صلوات
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]ماهی به نام علمدار[/h]


اعداد برای بعضی‌ها یك جور دیگرمعنا می‌دهد؛ یعنی انگار بعضی اعداد فقط برای آدم‌ها ساخته شده‌اند؛ مثلدهم محرم كه مال امام حسین(ع) است، چهاردهم خرداد كه مال امام خمینی(ره)است، و یازده دی‌ماه كه مال سید مجتبی علمدار است.

یادم هست «علمدار» را نمی‌شناختم تااینكه یك نوار دستم رسید. به فامیلی قشنگش حسودی‌ام شد و به سوز عشق عجیبیكه در صدای محزون و دردمندش موج انداخته بود. سید مجتبی علمدار، ویژگیعجیب دیگری هم داشت همین داشتن عدد مخصوص بود.
تولد: 11 دی‌ماه 1345
مجروحیت شیمیایی: یازده دی‌ماه 1364
ازدواج با سیده فاطمه موسوی: دی‌ماه 1370
تولد دخترش زهرا: 8 دی‌ماه 1371
شهادت: 11 دی‌ماه 1375
احساس می‌كنم آدم‌هایی كه تولد و مرگشان در یك روز معین است، یك‌جورهایی دوست داشتنی‌ترند.
*
سال 1362 هفده ساله بود كه به عضویتبسیج درآمد. از داوطلب‌های بسیجی بود كه به اهواز و هفت‌تپه و كردستانو... عازم شد و مردانه جنگید. چند باری هم در جبهه مجروح شد، ولیبیشتر اوقات بدون مراجعه به پزشك، زخم‌هایش را درمان می‌كرد، تا سرانجامدر دی‌ماه 1364، در عملیات والفجر 8، شیمیایی شد؛ اما خودش را از درمانمعاف كرد.
*
سربه‌زیر و دقیق بود، متواضع و خالص.با رفقا برای جوانان بیكار، كار پیدا می‌كردند. دوست داشت عرق شرم برپیشانی هیچ جوانی ننشیند. می‌گفت جوان باید توی جیبش پول داشته باشد تاجلوی دوستانش خجالت نكشد.
سر زدن به خانواده‌های كم‌بضاعت وبی‌بضاعت جزء برنامه‌های ثابت هفتگی‌اش بود. با اینكه روز در تلاش بود،نماز شبش ترك نمی‌شد. عاشق زیارت عاشورا بود. نزدیكش كه می‌شدی ذكر «یازهرا» از لبش می‌شنیدی كه یكریز بود و دم به دم. نفس گرمی داشت و مداحاهل‌بیت(ع) و آنانی بود كه به خاطر اهل‌بیت در خون سرخشان غوطه‌ور شدهبودند. بعد از جنگ، دلش كه به یاد رفقای شهیدش می‌گرفت، مراسم راهمی‌انداخت و می‌خواند. اغلب هم شعرهای خودش را می‌خواند:
بیت‌الزهرا، مسجد جامع، امام‌زادهیحیی(ع)، مصلای امام خمینی(ره)، هیئت عاشقان كربلا و منازل شهدا صدای پرسوز و هجران او را از یاد نخواهد برد.
*
همسرش می‌گفت: یك بار خواب پیامبر(ص) را دیدم. گفتند تعبیرش این است كه همسرت «سید» است. اكثر خواستگارهای من سید نبودند. یكیدو ماه بعد از آن خواب بود كه آقا مجتبی با یك سكة یك تومانی و یك جلدقرآن آمد منزل ما. گفت قرآن را باز می‌كنم، اگر خوب آمد با هم حرفمی‌زنیم. چشمانمان با نام زیبای پیامبر روشن شد و سورة محمد(ص) آمد. ...با مهریة سیصد و پنجاه هزار تومان، زندگی مشتركمان آغاز شد.

*
دی‌ماه برای او ماه سرنوشت‌ها بود، هر سال از اول تا یازدهم دی‌ماه ناراحتی و بیماری‌اش شدت می‌گرفت.وقتی میگرن عصبی‌اش شروع می‌شد، مسكن می‌خورد، اما درد تسكین نمی‌یافت.پتو به دور سرش می‌پیچید و از درد فریاد می‌زد. دائم از اهل خانه معذرتمی‌خواست و می‌گفت مجبورم فریاد بزنم.
*
روزهای آخر اصلاً حال خوبی نداشت.می‌خواستم از محل كارم مرخصی بگیرم و مجتبی را دكتر ببرم. موافقت نكرد.گفت تو و زهرا بروید من با یكی از رفقا می‌روم دكتر. دیدم كه غسل كرد و پساز آن گفت: آقا پرونده‌ام را امضا كرده و فرموده تو باید بیایی. دیگرنگرانی ماندن در این دنیا ،بس است.
*
یك هفته در بیهوشی كامل بود تااجازة مرخصی از این دنیا را به او دادند. درد كشید، خیلی زیاد. دروصیت‌نامه‌اش دربارة نماز اول وقت توصیه كرده بود و معرفت به قرآن كریم:«سعی كنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دكورها و طاقچه‌هایمنزل‌تان»... «نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تكرار شود، بر همه واجب استمطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری باشید كه همان ولی فقیه است. دشمناناسلام كمر همت بسته‌اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت كنید تا كمردشمنان ولایت را بشكنید.
*
علمدار یك دستمال سبز داشت برایمراسم مداحی و گرفتن اشك چشم خودش كه به اشك چشم خیلی از دوستانش هم متبركبود. وصیت كرده بود قبل از اینكه جنازه را در قبر بگذارند، یك نفر داخلقبر شود و مصیبت حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) را در قبر بخواند و هنگامدفن هم آن دستمال سبز را روی صورتش بگذارد. می‌گفت از شب اول قبر می‌ترسمو دلم می‌خواهم اجداد پاكم به دادم برسند.
*
یازدهم دی‌ماه 75، در گلزار شهدایساری، جمعیت مشایعت كنندة مجتبی تا بهشت، یكصدا فریاد می‌زدند: یامهدی(ع)، یا زهرا(س)، آن روز غمی عجیب پیچیده بود در سینة كوچك زهراعلمدار، كه می‌دید بابای او، یعنی مجتبی علمدار، در روز تولدش؛ تولدواقعی‌اش را در آسمان‌ها جشن می‌گیرند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]ابوذر زمان را می شناسید ؟[/h]
دربپوسیده محبس بر لولاهای زنگ زده می چرخد، و فریادی برخاسته از قلب رنجدیدهملتی مظلوم را به فضای زندان می کشاند. پیکر خون آلود روحانی بزرگوار درچنگال دژخیمان شاه از سلول خارج می گردد. روحانی رشید و قوی چون قطعه ایاستخوان در اثر شکنجه های پلید مردان درهم شکسته شده و دهان مبارکش کههمواره دشمنان اسلام را هدف پرخاش ها و افشاگری هایش قرار می داد، چنانکوبیده شده بود که بیش از چند دندان در خود نداشت.

آیت الله را کشان کشان بر روی صندلی ملاقات می نشانند.فرزندش را که برای دیدار وی آمده است می نگرد. او از چه بگوید؟ از ستمی کهبر مردم می رود؟ از خیانتی که دستگاه منحط شاهنشاهی به آب و خاک میهنش میکند؟ از کفرپروری رژیم و ستیزه با قرآن و اسلام بگوید، یا از فلسفه بافیها و توجیهات روشنفکر و آخوندنمایان درباری؟ از چه بگوید، از فشار ضرباتمشت های دژخیمان یا از تنهایی در زندان با تنی مجروح و بیمار؟
از محاسن بزور تراشیده شده خود یا از ضرب سیلی دژخیم که بهپاس ارادت به رهبر و مرادش به صورت نحیف خود تحمل نموده است؟ از کدام یک واز که بگوید؟
آیت الله شهید با آن تن رنجور سخن از مولای خود برزبانجاری می سازد. او از نهمین خورشید فروزان عصمت و طهارت می گوید. از اماممعصوم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام و از حبس ها، شکنجه ها و شهادت آنبزرگوار می گوید. دیگر توانش نمانده است و دستهای شکسته اش را نمی تواندحرکت دهد. اشکهایش را با زانوان خرد شده و پاره پاره اش می زداید:
«تصور نمی کنم دیگر یکدیگر را ببینیم ...» این آخرین کلام پدر خطاب به فرزند دلبندش است و اما بعد ...
فردای آنروز- صبح هفتم دی ماه 1353- جنازه لهیده و خونآلود آن رادمرد و آن روحانی بزرگ را به خانواده اش بازپس می دهند. درحالیکه خون پاکش بر کف تابوت نقش بسته بود.
«دشمن خمینی، کافر است ... من فکر می کنم تنها کسی که می تواند ایران را نجات دهد آیت الله خمینی است.»


شرح زندگی :
آیت الله شیخ حسین غفاری فرزند روستایی فقیر به نام«آقاعباس» در سال 1335 هـ.ق (1293 هـ.ش) در روستای آذرشهر تبریز به دنیاآمد. در اوان کودکی در سن پنج سالگی پدرش را از دست داده و برای امرارمعاش در مزرعه ارباب بکار مشغول گشت. در حالی که کار روزمره از علاقه اوبه فراگیری علم نکاسته بود به کسب علم پرداخت. به گفته خودش: «مقدمات رادر همان ده محقرمان فراهم کردم. از حاج شیخ علی و میرزا محمد حسن منطقی،مقدمات را یاد گرفتم.»
در جوانی به شهر تبریز رفت، یک مغازه نجاری کوچک فراهمکرده و بکار مشغول شد. در آنجا مطالعه شرح لمعه و اصول و کلام را آغازکرد، اما در اثر فقر شدید خانواده ناچار به ده مراجعت نموده نیمی از روزرا به کار در مزرعه و نیم دیگر را به تحصیل پرداخت. چندی بعد به اصراربرادرش تمام وقت خود را به کار مصروف نمود تا بتواند چرخ سنگین زندگیش رافقیرانه بچرخاند. وی درباره این دوران از زندگی پررنج و محنت خود چنینمیگوید:
«... در تمام این مدت به علت نبودن پولی در بساط ومخصوصاً با نبودن پدر و با دنیادوستی برادر و در زیر طعن این برادر و زیربار سنگین کارکردن بوده ام و درس را اکثراً در خلال کار کردن در مزرعه ومغازه خوانده ام ...»

اینچنین مقدرات الهی با فرود آوردن مصائب و تنگدستی هاغفاری جوان را همانند سنگ زیرین آسیاب سخت و مقاوم آماده مبارزه ای طولانیمی گردانید.
هجرت :
شهید آیت الله غفاری تا سن سی سالگی را بدین منوال سپرینمود لکن عشق به فراگیری علوم دینیه او را به سوی دیار عاشقان علم و تقواکشاند و در شهر قم حجره ای کوچک اختیار کرده و به کسب معارف الهی پرداخت. ویبا درایت خاص خود علوم دینیه «کفایه» و «خارج مکاسب» را از مرحوم فیض قمیو مرحوم خوانساری بزرگ و آیت الله بروجردی آموخت و با دوستانی نظیر آیتالله نجفی به مباحثه فقهی پرداخت.
در این اثنا به روستا رفته و به اصرار خانواده در عینتنگدستی با دختر حاج میرزا علی مقدس تبریزی از روحانیون مبارز، که در آنجو خفقان می توان او را به حق از جهادگران جبهه دین و سیاست نامید، ازدواجکرد. حاصل این ازدواج پنج فرزند بود که سه تن از آنان در اثر بیماری وگرسنگی در اتاق اجاره ای محقر پدرشان جان دادند. آورده اند که شهید غفاریحتی آنقدر پول نداشت که به منظور تهیه شیر خشک برای کودکانش بپردازد، لذانان سنگک مانده را در آفتاب گرم قم خیس نموده و آن را می کوبید و با آبجوش آمیخته قوت و روزی فرزندانش می ساخت.
شرح مجاهدت :
در طول تحصیل هرگاه فرصتی پیش می آمد به روستاهای اطرافآذربایجان رفته و به اشاعه فرهنگ غنی اسلام می پرداخت اذهان پاک روستائیانرا از غبار نیرنگ های رژیم زدوده و آنان را بر علیه حکام جور به قیام وامیداشت و از این طریق رژیم را بستوه می آورد.
منافقین خلق حرکات و حالات شیخ شهید را تندروی و بی مبالاتی می پنداشتند و می گفتند:
«این آشیخ با این کارهایش زندان را متشنج می کند.»


پس از یازده سال راهی تهران گشت و در سال 1340 ش. درافشاء دسیسه خائنانه رژیم یعنی طرح «انجمنهای ولایتی و ایالتی» گامی موثربرداشت. طی سالهای 1341 - 42، همراه با قیام پرشکوه امت مسلمان ایران بهرهبری امام عزیزمان، شهید غفاری بدون وقفه با افشاگر ی های خود اذهان ملترا روشن می نمود. و در همین رابطه بود که همراه با برخی از روحانیون مبارزتهران دستگیر و به محبس رژیم افکنده شد. اما بدون آنکه کوچکترین اطلاعاتیرا در اختیار دشمن قرار دهد، همیشه از امام به احترام یاد می کرد و بدینجهت بارها مورد ضرب و شکنجه دژخیمان طاغوت قرار گرفت.
آیت الله شهید ، پس از چند ماه اسارت و تحمل شکنجه ،آزاد گردید و در سال 1343 در پایگاه مبارزاتی خود یعنی مسجد الهادی به جذبنیروهای جوان و فعال پرداخت. طی سالهای 50- 1345 دو بار دستگیر شده و موردبازجویی جلادان قرار گرفت. وی در آخرین سال های زندگانی خود یعنی بین 53-1350 به فعالیتهای مبارزاتی خود شکل تازه ای بخشیده و کمتر در محافل و درمیان دوستان ظاهر میشد.
دستگیری و شهادت :
سرانجام شهید آیت الله غفاری در تیرماه 1353 ش، در حالی کهشصت سال از عمر عزیزش می گذشت، مجدداً دستگیر و مورد بازجویی و شکنجهجلادان رژیم کفر قرار گرفت. در زندان کلاسی جهت کسب معارف الهیه ایجادنمود و عاشقانه به ائمه اطهار علیهم السلام متوسل گردید. خود را در حالاتامام موسی بن جعفر علیه السلام فانی کرده بود تا با خدایش «باقی» بماند.

منافقین خلق حرکات و حالات شیخ شهید را تندروی و بی مبالاتی می پنداشتند و می گفتند:
«این آشیخ با این کارهایش زندان را متشنج می کند.»
دربازجوئی ها شهید غفاری همواره از حضرت امام خمینی به نیکویی یاد کرده و بههمین دلیل بارها مزه تلخ شکنجه را چشید. با زبان ساده و بی آلایشروستائیش، و در عین حال با فریادی برخاسته از روح بزرگ و مقاومش می گفت:
«دشمن خمینی، کافر است ... من فکر می کنم تنها کسی که می تواند ایران را نجات دهد آیت الله خمینی است.»
در بیدادگاه شاه به محاکمه کشیده شد و او را روحانی «جامد»، «متعصب» و «افراطی» نامیدند. در پاسخ به اتهاماتش بی پروا میگفت:
«ما متعصبیم (زیرا) بهیچ وجه حاضر نیستیم آنچه را که بهنام اسلام معتقدیم رها کنیم و اما افراطی، درست است اگر ما به شما میپیوستیم، افراطی نبودیم. و اما جامد، قطعاً جامدیم، چرا که هرگز نمیتوانیم «انقلاب» شما را بفهمیم و بپذیریم». بار دیگر در پاسخ به اینکه باچه جسارتی اینطور بی ادبانه «اعلی حضرت همایون شاهنشاه» را «شاه» مینامید، فرمود: «ما از اول در روستا بزرگ شده ایم، به ما از این ادب ها یادنداده اند.»
دژخیمان رژیم که از مقامات و شهامت شهید آیه الله غفاریبه تنگ آمده بودند، پیرمرد شصت ساله را به زیر ضربات شکنجه قرون وسطاییقرار دادند. آنان چون مارهای ضحاک جمجمه پیر عاشق را با مته سوراخ کردندتا مگر اندیشه مراد و رهبرش را از سر بیرون کند. ناخن هایش را کشیدند تادیگر بریسمان الهی نیاویزد. پاهای مبارکش را در روغن داغ سوزاندند تا دیگردر خط امامش حرکت نکند. بر دهان معطرش کوبیدند تا دیگر نام عزیزش را برزبان جاری نسازد. اما یکایک سلولهای پیکر رنجدیده شهید غفاری فریاد برمیآورد که: دشمن خمینی، کافر است.»
و سرانجام پس از سالیان دراز و تحمل رنج و شدائد زندگیبه دعوت حق لبیک گفته و در هفتم دی ماه سال 1353 با نثار جان خویش جهشینوین به روند تکاملی انقلاب اسلامی بخشید.
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
...

...


.
.
.



سیزده سالش بود !

وسط عملیات یک دفعه نشست!!!

بهش گفتم حالا چه وقت استراحته پسر؟!!!

گفت :

بند پوتینم شل شده و الان راه می افتم ...


،


بعد عملیات فهمیدم هر دوتا پاش تیر خورده بود

و

برای روحیه ما چیزی نگفته بود ...






.
.
.

 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بهاریه ای تقدیم به یک شهید...که 90را چهره کرد!!!

بهاریه ای تقدیم به یک شهید...که 90را چهره کرد!!!

سلام مصطفای شهید!

دلم برایت تنگ شده. می خواهم به مناسبت بهار، بهاریه برایت بنویسم. در عوض، تو هم از اولین بهارت بگو در بهشت. تو برای ما از «آن سوی هستی» بگو، ما برایت حرف ها داریم از سال ۹۰ که چند قطره خون تو، عجب چهره کرد سال ۹۰ را میان این همه سال. تو بهترین چهره سال ۹۰ نیستی! این حرفها شان تو را پایین می آورد. تو سال ۹۰ را چهره کردی، با خون سرخت، در میان قرون و اعصار، با مادرت، با پدرت، با همسرت، با چشمان خرمایی رنگ علیرضا که نیستی ببینی چه دلی برده از ما.

مصطفای شهید! نخستین سالگرد شهادت تو، دی ماه سال ۹۱ است. تو تازه داری آغاز می شوی، که ۹۰ گنجایش همه عظمت خون تو را ندارد. سالیان دیگری لازم است. فاصله لازم است. اگر ما همت و باکری را از همرزمان شان، بیشتر دوست می داریم و در «راهیان نور»، غوغا می کنیم؛ فرزندان ما، گوی سبقت را خواهند ربود از ما، آنجا که پای جوشش خون تو در میان باشد.

آری مصطفی! از ۹۰ به بعد، تازه سال های تو آغاز می شود. آنچه در ۹۰ گذشت، از نتایج سحر است؛ باش تا سال های بعد، صبح دولت خون تو بدمد.

مصطفای شهید! امسال می خواهیم با اسم و رسم قشنگ تو، «روشن» کنیم سفره ۷ سین مان را. بهار، بی تو به سر نمی شود. امسال، پلاک خانه ما در دوکوهه، اسم توست. ما بچه های «گردان مصطفی» ایم. خون تو زبان یک نسل را باز کرد. جنگ نبود، بسیجی اما «شهید هسته ای» داد، تا همت و باکری، افتخار کنند به نسل ما.

مصطفی! در این مملکت، می رسد سال هایی که فرزندان ما، خاک محل شهادت تو را توتیای چشمان شان کنند. مگر ما خاک «مجنون» را سرمه جزیره چشمان خود نکرده ایم؟! مگر در آب هور، شقایق قایق عاشورا نبوده ایم؟!

مصطفی! من از ۳۰ سال بعد از دهه ۶۰ دارم از باقری و دستواره و قوجه ای و… به به! حاج احمد متوسلیان، حرف می زنم. عمر سال های زیادی از ۹۰ باید سر آید، که بشود از تو قشنگ نوشت. با عشق نوشت. من قبول ندارم این نوشته را. ضعیف است! فرزندم باید تو را وصف کند.

مصطفای شهید! دیگر چه بگویم از سال ۹۰؟! تا دی ماهش که خودت بودی و دیدی، اما همین که از میان ما پر کشیدی، غوغا کرد خون تو. اگر سال ۸۸ به ۹ دی خود می نازد، ناز ۹۰ هم چه خوب، که در دی ماه، خریدار دارد. ناز ۹۰ خون تو بود. رمز و راز حماسه ۱۲ اسفند، خون تو بود.

مصطفای شهید!


جبهه ما، جبهه خون شهداست.

اگر روزگاری در این مرز و بوم، جنگ، دانشگاه بود، اما الان دانشگاه، جبهه ای است که بدون جنگ، شهید می دهد!

مصطفی!
پس از تو، به شدت روزگار با تو بودن است. بگذار از مادرت بگویم که در «مکتب شهادت» معلمی کرد تا معلوم شود که «زینب» هنوز هم سلاله دارد. در رشادت مادرت، همین بس که حتی «آقا» به او اجازه اشک داد، اما مادر تو، پیش دشمن گریه نکرد! هیچ کس اشک هایش را ندید. سال ۹۰ را یکی هم «علیرضا»ی تو چهره کرد با معصومیتش، و «آرمیتا»ی شهید رضایی نژاد، با نقاشی اش. هر سالی برای خودش چهره هایی دارد، اما چهره های امسال، سال ۹۰ را چهره کردند. «پری» شاهکار نقاشی آرمیتا، سر از رسانه های آمریکا درآورد و تصویر تو و علیرضا، از ۹۹ درصد مردم جهان، جایزه گرفت.

مصطفای شهید!

من چه خوش خیالم که دارم برای تو، برای شهید، برای شاهد، قصه سال ۹۰ را تعریف می کنم! ول کنم این حرفها را، که الان نوبت توست، تا برای ما از «بهار بهشت» بگویی. بی معرفت اگر نباشی، لابد می رسانی سلام ما را به «حسین». گمانم ارزش داشته باشد؛ آدمی بگذرد از جان خود، به این قیمت که در آستان دوست، دستش در دست دستان بریده باشد. بی معرفت اگر نباشی، لابد می رسانی سلام ما را به «علمدار». راستی...

مصطفی! شنیده ام عاشق «روضه عباس» بوده ای. «ابالفضل» چهره «سال کربلا» نبود؛ کربلا را چهره کرد، آنجا که کنار نهر علقمه، آب را به عشق ارباب، به آب برگرداند.
"یاداداشتی از حسین قدیانی"​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]کاظم نجفی رستگار فرمانده لشگر10سید الشهدا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)[/h]
فرمانده لشگر10سید الشهدا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
... در کنار سنگ دیگری ایستاد، حاج حسین اسکندر لو. همان طور که به سنگ قبر خیره شده بود، شروع به سخن گفتن کرد:
من کاظم نجفی رستگار، فرزند علی اصغر هستم. شماره شناسنامه ام 459 است ومتولد سوم فروردین سال 1339 در جایی اطراف شهر ری به نام اشرف آباد هستم.
پدرم کشاورز بود و مادرم خانه دار. من هم دومین پسر خانواده ای نه نفرههستم. در حال حاضر و انشاالله تا انقلاب مهدی (عج) پاسدار هستم. خوب سوالبعدی. دوباره به سمت قطعه 24 به راه افتادیم. حاج کاظم نگاهی به من کرد.با دیدن هیجان من خنده اش می گرفت.
حاجی چطور شد وارد سپاه شدی؟
هیچ طور، امام دستور دادند، ما هم مثل خیلی های دیگه رفتیم پادگان ولی عصر و اسم نوشتیم، بعد هم آموزش نظامی...
معلوم بود که از گفتن اصل جریان طفره می رود؛ ایستادم و کلامش را بریدم:
نه حاجی، آن خواب را تعریف کن.
اما او نایستاد و قدم زنان از کنارم گذشت.
کدام خواب؟
اذیت نکن حاجی، من که از مادرت جریان را شنیدم، می خواهم از زبان خود شما بشنوم.
و به دنبالش دویدم و دوباره پیش رویش ایستادم، نگاه ملتمسانه ام را به چشمانش دوختم. دستی به شا نه ام زد.
باشه بابا، دل شما بچه بسیجی ها را نمی شه شکست. همان سال 58 بود و خواستمعضو سپاه بشم، اما مادرم موافق نبود، من هم روی حرف ایشان حرفی نمی زدم.یک شب خواب دیدم که مرد سبز پوشی آمد و یک دست لباس سبز نظامی با آرم سپاهبه من داد و گفت: بپوش، اینها متعلق به توست. خیلی ترسیده بودم، با سر وصدا از خواب پریدم. حاج خانم بنده خدا هم بیدار شد و برایم آب آورد وجریان را پرسید. در حالی که نمی توانستم جلوی گریه خودم را بگیرم، برایشتعریف کردم. فردا صبح گفت: برو اسمت را بنویس، خیر است انشاالله، ضمنا منعجله دارم، هر چی می خواهی بگویی خلاصه کن. داریم به قطه 24 نزدیک می شیم.
بعدش هم که کردستان شلوغ شد و شما را فرستادن آنجا.
بله، رفتیم و به شهید چمران که آن زمان وزیر دفاع بود، ملحق شدیم، و درپاک سازی پاوه و مریوان و مهاباد و چند شهر دیگر شرکت کردیم. این اولینتجربه عملی من و اکثر بچه های سپاه در کارهای نظامی بود.
آنجا ماندگار شدید یا برگشتید تهران؟
خیلی ها ماندگار شدن. اما من و ناصر برگشتیم و توی پادگان توحید مشغولشدیم. من 6 ماهی مسئول واحد فرهنگی پادگان بودم. پادگان توحید ورامین راکه می شناسی. بعد مرا فرستادند فیروز کوه و مدتی هم آنجا بودم، هم مسئولیتعملیات سپاه را داشتم و هم به بچه ها و نوجوان ها درس احکام و دروس نظامیمی دادم، البته منظور بچه های غیر نظامی است.
چند وقت هم در دماوند مسئول سپاه بودید. بعد فرمانده واحد عملیات پادگان توحید شدید و تا 31 شهریور سال 59 همانجا مستقربودید.
اینها رو که می دونی، پس دیگه چرا از من می پرسی؟
فهمیدم که بر خلاف اصول مصاحبه عمل کرده ام و بند را حسابی آب داده ام. اما به روی خود نیاوردم و دوباره پرسیدم:
اولین عملیاتی که در جنوب انجام شد و شما درآن شرکت کردید، کدام بود؟
تقریبا تا عملیات بیت المقدس، بیشتر در همان پادگان توحید بودم.
در فتح المبین شرکت کردم و بعد در عملیات بیت المقدس، سرورم حاج احمدمتوسلیان، فرماندهی یک گردان را سپرد دست من و جزء کادر تیپ 27 محمد رسولالله(ص)، در این عملیات شرکت کردم. بعد از عملیات هم که همراه بقیه بچههای تیپ رفتم لبنان.
آهی کشید و ساکت شد. می دانستم یاد آوری آن روزها حتی برای او هم سخت است.در حالی که او دیگر از دوستانش جدا نبود. راهی تا قطعه 24 نمانده بود، پسدوباره پرسیدم:
از لبنان کمی تعریف کنید، به هر حال بعد از اسارت حاج احمد شما جانشینفرماندهی نیروهای سپاه در لبنان و فرمانده محور شدید و حتما خاطراتی برایگفتن دارید.
خاطره که زیاده، اما نه الان وقتش است نه من اجازه دارم هر چیزی را بگویم.بزرگترین و تلخ ترین خاطره زندگی من همان اسارت حاج احمد در لبنان بود. بههر دری زدیم تا آزادش کنیم، نتوانستیم. هر اقدامی کردیم، نتیجه نداد. حالهمه گرفته شده بود.
آنجا همه عاشق حاج احمد بودند، خود من مثل پدرم دوستش داشتم. خدا حفظش کند، قسمت ما که نشد تا دوباره ببینمش...
مگر خبری از زنده بودنش دارید؟
جوابی نداد و از حالت صورتش فهمیدم که جوابی هم نخواهد داد، چشمانش به اشک نشسته بود، گفتم:
جریان زحله را تعریف کنید. جریان اسیر شدن بچه ها و عکس العمل شما.
دوباره لبانش به خنده باز شد و گفت:
کلک! اینها را از کجا شنیدی؟ نکنه می خواهی آنجا هم کار دست ما دهی... و با انگشت به آسمان اشاره کرد.
اما برایت می گویم، من مخلص هر چی بچه بسیجی هستم. محل استقرار ما دهی بودنزدیک روستای زحله که دست نیروهای کتائب بود. سه تا از بسیجی های خودمانسوار بر موتور می خواستند وارد ده ما بشوند، ولی اشتباه وارد این روستاشده و به دست نیروهای مارونی اسیر شده بودند من که از اسارت حاج احمد وبچه های دیگه دلی خون داشتم، تصمیم گرفتم هر طور شده این سه نفر را از دستآن نامردها در آورم. خیلی پر رو شده بودند و لازم بود که اقدامی بکنیم.برادر عباس، مسئول آتشبار تیپ را صدا کردم و گفتم که قصد دارم برای آزادیبچه ها یک التیماتوم 24 ساعته به مارونیها بدم و اگر بچه ها را آزادنکنند، زحله را با خاک یکسان می کنم.
و دست بر پیشانی اش گذاشت و بلند خندید و ادامه داد:
عباس خنده اش گرفت و گفت: حاجی برای آنها خالی می بندی اشکالی ندارد، دیگهبرای من که نبند، ما نه اجازه داریم و از همه مهمتر مهمات نداریم.
اما من خیلی جدی گفتم: به هر حال شما آماده باش و خمپاره ها و آتش بارهارا مستقر کن. بعد نامه ای برای نیروهای کتائب نوشتم و فرستادم با اینمضمون:

بسم الله الرحمن الرحیم
از فرماندهی نیروهای تیپ موقت 27 رسول الله(ص) مستقر در لبنان به فرماندهینیروهای حزب کتائب مستقر در روستای زحله. درصورتی که ظرف 24 ساعت آینده سهپاسداری که در اسارت شما هستند، آزاد نشوند، مسئولیت تمامی عواقب ناشی ازعکس العمل شدید ما، بر عهده خود شماست.
والسلام علیکم و رحمه الله فرماندهی سپاه پاسداران مستقر در لبنان.

بعد به نیروها حالت آماده باش دادم و حتی در آخرین ساعات ضرب الاجل تعیینشده، عده ای را مجهز سوار بر خودروها کردم که تمام اینها از دید نیروهایمتائب پنهان نبود. اصلا نیروها یک شور و حال خاصی پیدا کرده بودند، انگارکه عملیات بزرگی در پیش داریم و به حمد الله درست در آخرین ساعت، بچه هاآزاد شدند. آن نامردها بچه ها را زندانی کرده بودند و با کابل و زنجیر وآهن آنها را شدیداً زده بودند، ولی در هر حال آزاد شدند و الان هم در قیدحیات هستند. این هم از این جریان، یواش یواش تمومش کن که رسیدیم. یاد حرفهای برادر عباس افتادم که می گفت: حاج کاظم نمونه کوچکتری از حاج احمدمتوسلیان بود. همان قاطعیت در هنگام کار و عمل و همان ملایمت و عطوفت درکنار نیروها، چهره اش هم برای من همواره تداعی کننده حاج احمد بود.
جمعیتی در کنار قبر شهید چمران دیده می شد و صدای شعار دادن مردم به گوش می رسید، آستین پیراهن حاجی را گرفتم و ایستادم.
چند دقیقه صبر کن حاج کاظم، هنوز خیلی مونده.
پس اینها را چه کار کنم؟
و به سمت مردم اشاره کرد. با صدایی ملتمسانه گفتم:
محض رضای خدا، فقط چند دقیقه.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
قضیه فرارتان از بیمارستان چه بوده؟
چیزی نبود، قبل از عملیات والفجر 1، رفته بودیم برای شناسایی، ماشین چپکرد و کتف من شکست. به همین خاطر مرا زود بردند، بیمارستان شهید کلانتری.دکتر نصفه بالا تنه مرا گچ گرفت و گفت باید مدتی بستری بشی، بحبوحه عملیاتبود و کارها روی زمین مانده بود. من مخالفت کردم و خواستم بروم؛ دکترنگذاشت و آخر هم با آن بنده خدا دعوایم شد، خدا مرا ببخشد. ولی بالاخرهشبانه از بیمارستان جیم شدم و خودم را به منطقه رساندم.
خانواده تا ن می دانستند که شما فرمانده لشگر هستید؟
نه البته اواخر می دانستند، که آن هم من راضی نبودم بدانند، اخوی بزرگترلو داده بود. آن بنده خدا آمده بود منطقه و خواسته بود که یک خبری از منبگیرد. قرار بود من صحبتی برای نیروها بکنم. وقتی از جایگاه گفتند فرماندهلشگر 10 سید الشهدا(ع) بیاید برای صحبت. من از بین نیروها که همه نشستهبودند، بلند شدم و به سمت جایگاه حرکت کردم، اخوی هم از همه جا بی خبر، ازآن آخر با دست اشاره می کرد که چرا بلند شدی؟ بشین. لابد پیش خودش هم گفتهبود که عجب برادر بی ملاحظه ای دارم. من هم با اشاره جواب دادم چشم الانمی نشینم. خلاصه شروع به صحبت کردم و تا آخر صحبت، اخوی مات و مبهوت ماندهبود و من هم خیلی ناراحت بودم از این امر و به ایشان هم سفارش کردیم که بهکسی جریان را نگوید، اما بالاخره هم نشد و خانواده فهمیدند. ما که لیاقتفرمانده شدن را نداشتیم و بعد از استعفای حاج علی موحد مسئولیت را بااصرار به من دادند. من از اول بسیجی بودم و بسیجی هم ماندم. قبای فرماندهیو مسئولیت را برای امثال من یا حاج علی ندوخته بودند، عشق ما خط مقدم بودو گرم گرفتن با بچه بسیجی ها. کم پیش می آمد که با لباس فرم در منطقهباشم، همیشه لباس خاکی تنم بود. این بار قطرات اشک از چشمانش به سوی محاسنسیاهش روان شدند. خواستم بگویم برادرتان می گفت یک بار که در منطقه دنبالشما می گشته دیده که پشت خاکریزی نشسته و سفره ته مانده غذای بچه ها راجلوی خودتان باز کرده اید و خمیر های دور نان و غذاهای باقیمانده را میخورید، اما خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
حاجی از سفر آخر بگویید، به همراه حسن بهمنی و ناصر شیری...
حاج عباس کیریمی نزدیک عملیات، تلفنی مرا خبر کرد و گفت باید بیایی کهکارت دارم. من هم راهی شدم، از همه اهل خانه خداحافظی کردم. یک پنجاهتومانی هم به برادر کوچکم عیدی دادم و راه افتادم. شرق دجله بودیم و مشغولارزیابی نیروها که هواپیماهای عراقی آسمان را پر کردند و...
باقی سخنان حاج کاظم را نشنیدم. اشک از چشمانم سرازیر شده بود و صدای حاج کاظم در گوشم طنین انداخته بود.
ما آرزوهایمان این است و از خداوند می خواهیم که آن قدر به ما قدرت وتوانایی بدهد تا بتوانیم شبانه روز، برای این مردم که به گردن ما خیلی حقدارند، زحمت بکشیم و کار کنیم.
پیام من این است که همه سعی کنند زیر بار ذلت نروند. اگر مردم جهاد راکنار بگذارند، خواه نا خواه به ذلت و خواری کشیده می شوند، اگر این جنگ همتمام شود، باز هم جنگ هست. تا ستمگر و ظالم هست، جنگ هم هست. جنگ ما زمانیتمام می شود که ظالمی روی زمین نباشد. انشاالله امام مهدی(عج) می آید وصلح جهانی را بر قرار می کند. قلب، حرم خداوند است، پس در حرم خدا جر اورا ساکن مکن! اگر ما خود را با این حدیث مطابقت دهیم، باید بدانیم هر کجاکه باشیم پیروز هستیم. اگر یقین داشتیم که قلبمان حرم خداست، مسلماً درمحضر خدا گناه نمی کنیم و هیچ ترسی در دلمان نمی افتد.
صدای حاجی مرا به خودآورد:
این مال یک مصاحبه مربوط به اوایل جنگ است، چطور آن را حفظ کرده ای؟
روبه رویم ایستاد و با دستانش اشکهایم را از صورتم پاک کرد. در حالی کهبازوهایم را می فشرد، گفت: فقط یک سوال دیگر... زود باش پدر و مادرممنتظرند.
با صدایی بغض آلود پرسیدم:
بعد از این همه سال چی شد که برگشتید، همه قطع امید کرده بودن، می گفتن جنازه تان پودر شده...
حاج کاظم برگشت و نگاهی به جمعیت انداخت که ازدحامشان در اطراف قبر شهید چمران و قطعه فرماندهان زیادتر شده بود و آرام گفت:
من هنوز برنگشته ام. اگر به خاطر پدر و مادر نبود راضی نمی شدن همین ها همبرگردند. این بندگان خدا به اندازه کافی عذاب کشیده اند. تا روز قیامتشرمنده هر دو شان هستم. ما زمانی بر خواهیم گشت که آقا(عج) برگردد، متوجهشدی باید آقا بیاید، دعا کن من سیصد و یازدهمین نفر باشم.
سرم را بلند کردم، کسی در مقابلم نبود، اطراف را از نظر گذراندم، اثری ازحاج کاظم نبود واشک هایم را با آستین پاک کردم و به جمعیت پیوستم. صدایمردم در گوشم پیچید: «صل علی محمد، فرمانده لشگر خوش آمد» و «این گل پر پراز کجا آمده، از سفر کرببلا آمده». به نوشته ای که روی درختی آویخته بود،چشم دوختم. از خود بی خود شدم و صدای هق هق گریه ام بلند شد. رجعت پیکرفرمانده مظلوم و دلیر لشگر 10 سید الشهدا، شهید حاج کاظم نجفی رستگار رابه میهن اسلامی و خانواده آن شهید و امت شهید پرور تبریک و تسلیت عرض مینماییم.
حاج کاظم از مظلوم ترینان جنگ است و اگر بازگشت او از سفر 13 ساله اش واقعنمی شد، دست به قلم نمی بردم تا سهمی در کمرنگ کردن این مظلومیت و غربتداشته باشم، زیرا مظلومیت حقیقتا زیبنده این سردار بی سر است.​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وصیت نامه

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الله راجعون.
ستایش خدای عزوجل را که مرا از امت محمد(ص) و شیعه علی(ع) قرار داد و سپاسخدایی را که مرا با آوردن حق، از ظلمت به روشنایی هدایت کرد و از طاغوتنجاتم داد و مرا از کوچکترین خدمتگذاران به اسلام و انقلاب اسلامی قرارداد. امیدوارم که خداوند متعال رحمت خود را نصیب بنده گنهکار خود بفرمایدو مرا به آرزوی قلبی خود یعنی شهادت فی سبیل الله برساند که این را تنهاراه نجات خود می دانم و آرزوی دیگرم این است که اگر خداوند شهادت را نصیببنده گنهکار خود کرد، دوست دارم با بدنی پاره پاره به دیدار الله و ائمهمعصومین، به خصوص حضرت سید الشهدا(ع) بروم.
من راهم را آگاهانه انتخاب کرده ام و اگر وقتم را شبانه روز در اختیار اینانقلاب گذاشتم، به این دلیل بوده که خود را بدهکار انقلاب و اسلام می دانمو انقلاب اسلامی بر گردن بنده حق زیادی داشته که امیدوارم که توانسته باشمجزء کوچکی از آن را انجام داده باشم و مورد رضایت خداوند بوده باشد.
پدر و مادر و همسر و برادران و خواهران و آشنایانم مرا ببخشند و حلالمکنند و اگر نتوانستم حقی که بر گردن من داشته اند ادا کنم، عذر می خواهم.برای پدر و مادر و خواهران و برادرانم از خداوند طلب صبر می نمایم وامیدوارم تقوا را پیشه خود قرار دهند. از همسرم عذر می خواهم که نتوانستمحقش را ادا کنم و چه بسا او را اذیت فراوان کرده ام و از خداوند طلب اجر ورحمت برای او می کنم که مدت زندگی مشترکمان صبر زیادی به خاطر خداوندانجام داد و رنجهای فراوان کشید. از تمام اقوام و آشنایان و دوستان طلبحلالیت و التماس دعا دارم. به علت وضعیت جنگ، مدت سه سالی که در جبههبودم، نتوانستم امر واجب خود یعنی روزه را انجام بدهم... موتورم را برایجبهه در نظر گرفتم.
والسلام علیکم و رحمت الله کاظم نجفی رستگار ساعت 1 شب مورخ 3/2/62 شوش (جفیر



[h=2]آثار منتشر شده درباره ی شهید[/h]
آثار منتشر شده درباره ی شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
ای شهیدان، در جوار حق تعالی آسوده خاطر باشید که ملت شما پیروزی را ازدستنخواهد داد. سلام بر شهیدان راه خدا و سلام بر روح خدا فرمانده کل قوا،خدایا! تو بنگر که چگونه عاشقان برای حفظ ارزشهای والای اسلامی این چنینراحت، گرانبهاترین دارایی خویش را در طبق اخلاص نهاده و تقدیم می کنند.
خدایا ببین اسوه های شهادت، فرزندان ابراهیم(ع)، پیروان محمد(ص)، عاشقانخط سرخ حسیسن(ع) سربازان گمنام اسلام و مریدان حضرت بقیه الله(عج) و نایببر حقش خمینی کبیر، چگونه حیات را به بازی گرفته اند، سر مست عشقند، عشقبه خدا.

سربازان پر خروش روح الله به قبله نور پیوستند و نور افشانی می کنند. هماننوری که هم اینک چشمان تمامی ستمکاران تاریخ را می آزارد و راه بر مظلومانو مستضعفان می گشاید. یارانمان، رفتند. رفتند تا به قله فلاح، رفتند تاقبله نور، رفتند و به کاروان و مظلومان تاریخ پیوستند.
قدم زنان از میان قبور می گذشتیم و حاج کاظم در حالی که تسبیحی را در دستمی گرداند رو به من که سکوت کرده بودم، کرد و گفت: چی شد، ساکت شدی؟ تمومشد؟
شادی حاصل از این ملاقات، وجودم را لبریز از شوق کرده بود و از خود بی خودشده بودم. خنده کنان و در حالی که سعی می کردم پا روی سنگ قبر بگذارم،گفتم: بله حاجی زیرش هم امضا کردید، رستگار3/2/1362 نوشته خود کجاست، آنوقت خبر ندارید کجا تموم می شه و کجا شروع می شه؟
لبخندی زد و در حالی که کنار یکی از قبور می نشست، گفت: خوب من از این جورنوشته ها چند تایی داشتم. وقتی دلم می گرفت و فشار ناشی از حاصل کار اشکمرا در می آورد، با نوشتن چند خطی خودم را سبک می کردم. بخصوص این ایام کهتازه فهمیده بودم حاج علی موحد چه می کشید و کارها چقدر سنگین و کمر***است. از طرفی برو بچه های قدیمی هم یکی یکی جلوی چشممون شهید می شن و ماخراش بر نمی داشتیم... تو این همه سال هم که آنها را نخواندم. ولی حالا کهفکر می کنم، می بینم خوب نوشته ام. این طور نیست؟
به نظر من که خیلی عالیه، چیزی کم نداره.
قبری که کنارش نشسته بودیم متعلق به شهید ناصر شیری بود. حاج کاظم کمیتأمل کرد و من که از خوشی روی پا بند نبودم. حین جست و خیز از میان قبورگفتم: یک کمی از خودتان بگویید. خودتان را معرفی کنید، با همین شیوه کلیشهای شروع کنیم بهتره، به هر حال وصف شما را از خودتان شنیدن حال دیگریدارد.
حاجی خیلی آرام در پی من می آمد و بیشتر نگاهش روی تصاویر شهدا بود تا بهمن. انگار دنبال چیزی می گشت، مدتی گذشت و او جوابی نداد و دوباره صدای مندر آمد: ضمنا به نظرم بهتره بنشینیم و صحبت کنیم. یا حداقل بریم توخیابان.
اینجا وسط قبرها آدم هی باید بالا و پایین بره.​





 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]جواد فکوری وزیر دفاع وپشتیبانی نیروهای مسلح و فرمانده نیروی هوایی جمهوری اسلامی ا یران[/h]
همسر شهيد :
اين قدر در خانواده و فاميل ارتشي داشتيم كه تا صحبت يك خواستگار ارتشيبراي من شد،‌ مادربزرگم و دايي و عمه‌ام كه در واقع به خاطر مرگ زود هنگامپدر و مادرم سرپرستي و نظارت كلي بر زندگي من داشتند، نداي مخالفت سردادند. موضوع مدتي مسكوت ماند تا وقتي كه تحصيلات شهيد فكوري در آمريكاتمام شد و اين بار خودش به خواستگاري آمد،‌ براي ازدواج خيلي بزرگ نشدهبودم ولي از او خوشم آمد، ‌خانواده هم وقتي رضايت مرا ديدند،‌ چاره‌اي جزموافقت نداشتند. مهريه 50 هزار توماني تعيين شد. سال 42 بود و مراسميانجام گرفت و بعد از يك ماه نامزدي من به خانه شهيد فكوري رفتم. 6 ماه بعدزندگي سيال ما شروع شد. 6 ماه در فرودگاه مهرآباد، سه سال در پايگاهشاهرخي همدان،‌ 3 سال در تهران، 8 سال هم در شيراز و ... سپری شد وهمينطور زندگي‌مان در جاهاي مختلف مي‌‌گذشت.
انوش و آيدا به فاصله يك سال در همدان به دنيا آمدند و علي پسر كوچكم درشيراز. تا قبل از تولد بچه‌ها اغلب وقتها كه جواد ماموريت داشت، ‌من هم بااو مي‌رفتم ولي بعد از آن،‌ وقتي كه براي ادامه تحصيل دوباره‌ بورسيهآمريكا گرفت، تنها ماندم. سال 56 كه بايست دوره ستاد را در آمريكامي‌گذراند، ‌من و بچه‌ها هم با او رفتيم.

حجم زياد كار به او اجازه استفاده از مرخصي نداده بود. براي همين درخواست3 ماه مرخصي داد. قرار بود بعد از اتمام دوره، مدتي براي تفريح به سفربرويم. ولي با وقوع انقلاب، روز بعد از تمام شدن دوره به ايران برگشتيم.اسفند 57 بود. خانه و زندگي‌مان در شيراز بود ولي بعد از سه ماه به تبريزمنتقل شد.
در تبريز درگيري با حزب خلق مسلمان آغاز شده بود و جواد فرمانده مقابله با آنها بود.
البته 48 ساعت او را گروگان گرفته بودند كه با وساطت يك درجه‌دار نيرويزميني كه او را نشناختيم، آزاد شد.‌ وقتي برگشت، تمام تنش كبود بود.‌زخمهاي عميقي در پايش به وجود آمده بود. او در تبريز ماند و من و بچه‌هادر خانه‌ عمه‌ام در تهران مستقر شديم.
بعد از ماموريت تبريز و سركوب حزب خلق مسلمان به فرماندهي پايگاه يكمفرودگاه مهرآباد منصوب شد. بعد از يك ماه فرمانده نيروي هوايي شد و ما نيزبا او به دوشان تپه منتقل شديم. با شروع جنگ،‌ 20 روز خانه نيامد.
يك سال بعد از فرماندهي با حفظ سمت وزير دفاع شد و يك سال و چند ماه وزيربود و بعد مشاور عالي ستاد مشترك ارتش شد و بالاخره در 7 مهرماه سال 60 درراه برگشت از جبهه بر اثر سقوط هواپيما شهيد شد.

چهار، پنج سال مطالعات گسترده بر اديان مختلف، باعث گرايش شديد او بهاسلام شد. نمازش به موقع و قرآن و روزه‌اش ترك نمي‌شد. آن موقع كسي به اسمتيمسار ربيعي فرمانده پايگاه شيراز بود. وي در ماه رمضان ساعت 10 صبح جوادرا براي صرف نوشيدني به دفترش دعوت كرده بود. مي‌دانست جواد اهل روزه است.جواد هم نرفت. به او گفتم:‌ امسال،‌ سال درجه‌ات است. با ربيعي سرناسازگاري نگذار. اما جواد تاكيد كرد: دينم را به درجه و دوره نمي‌فروشم.
تيمسار ربيعي هم مرا ديد و گفت: شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دينشمي‌رسد. اغلب اوقات عادت داشتيم براي ناهار روز جمعه به باشگاه افسران درپايگاه برويم. پايگاه سه رستوران داشت كه هركدام مخصوص يك گروه بود.باشگاه افسران،‌ باشگاه همافرها و باشگاه درجه‌دارها. آخرين باري كه بهباشگاه رفتيم يك همافر به دليل اينكه غذاي رستوران‌هاي ديگر تمام شده بود،به باشگاه افسران آمد،‌ تيمسار ربيعي قبل از اينكه همافر شروع به خوردنكند ضمن اينكه از او مي‌پرسيد چرا به اين باشگاه آمده، او را بلند كرد وسيلي محكمي به او زد. غذاي ما به نميه رسيده بود، جواد ما را بلند كرد وبه خانه رفتيم و از آن به بعد ديگر به باشگاه نرفتيم.
جواد مي‌گفت: تحمل اين زورگويي‌ها را ندارم. در اين مواقع، به خاطر اينكه خجالت آن فرد را بيشتر نكند، سكوت مي‌كرد.

زيردست نواز بود. بعداز شهادتش فهميديم كه سرپرستي5یا6 خانواده را برعهدهداشت. در پايگاه شيراز معماري به نام قبادي بود كه براي نجات يك مقني ازچاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذايي كه تيمسار وافسران مي‌خورند، به خانواده قبادي هم بدهند و خودش پول آن را حسابمي‌كرد. البته هيچ وقت به من نمي‌گفت. يك روز خانم قبادي به منزل ما آمد وموضوع را به من گفت و تاكيد كرد: مي‌خواهم شما هم راضي باشيد. گفتم: آنچهسرهنگ فكوري مي‌كند، مورد قبول و رضايت من است.

يكروز جواد هراسان به خانه آمد و گفت: ساك مرا ببند، مي‌خواهم با تيمسارفلاحي به جبهه بروم. برخلاف هميشه نگران شدم و خواهش كردم، نرود. به اوگفتم: تو مدتها در جبهه بودي، من و بچه‌ها دوري تو را زياد تحمل كرديم. بهخاطر بچه‌ها نرو. او برخلاف هميشه شماره تلفني داد و گفت: هر وقت كاريبود، تماس بگير ولي من بايد بروم. سه‌شنبه قرار بود، بيايد ولي دوشنبه زنگزد و گفت: برگشت ما به تاخير افتاده و پنجشنبه مي‌آيم. آن شب نگراني ودلشوره‌ام بيشتر شد و بي‌‌خوابي به سرم زد. صبح خواب ماندم و برخلاف هميشهاخبار ساعت 8 را گوش ندادم. هنوز خواب بوديم كه يكي يكي دوستانم بهبهانه‌هاي مختلف به خانه ما آمدند و وقتي ديدند من از ماجرا خبر ندارم،چيزي نمي‌گفتند.
حتي ظهر وقتي علي را از مدرسه آوردم، متوجه حضور ماشين‌هاي متعدد دوستان وآشنايان نشدم كه منتظر بودند بعد ازخبردار شدن من از ماجرا، داخل خانهشوند. تا اينكه پسر دايي‌ام كه برادر شيري من بود، با من تماس گرفت و خبررا داد. جيغ كشيدم و بي‌هوش شدم. خيلي‌ها به ديدن من آمدند ولي بيشتراوقات بي‌هوش بودم. حتي در ديدار با حضرت امام (ره) بي‌هوش شدم.​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]می دونم مطن زیر در مورد سردار یاسینی ممکن شما را خسته کند باتوجه به زیاد بودن مطلب ولی هر کاری کردم دلم نیومد کمش کنم ببخشید

سيد عليرضا ياسيني[/h]
معاون فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران
سال 1330 در شهرستان آباده ديده به جهان گشود. دوران طفوليت و تحصيلاتابتدايي و متوسطه را در زادگاهش سپري و با اخذ ديپلم متوسطه در سال 1348با انتخاب شغل خلباني به استخدام نيروي هوايي درآمد. آموزش‌هاي نظامي وآكادمي پرواز و پرواز مقدماتي را در ايران سپري نمود و جهت طي دوره تكميليپرواز به آمريكا اعزام گرديد. در اين مدت دوره‌هاي آموزش خلبانيهواپيماهاي آموزشي t-33، t-37 و همچنين هواپيماي پيشرفته شكاري «f-4» رابا موفقيت به پايان رسانيد و در فروردين ماه سال 1351 با اخذ نشان خلبانيبه ايران بازگشت و با درجه ستوان‌دومي در پايگاه ششم شكاري آغاز به كاركرد. براي پرواز با هواپيماهاي «اف - 4» به پايگاه يكم شكاري اعزام و باخاتمه آموزش كابين عقب هواپيماي مذكور به پايگاه هفتم شكاري منتقل گرديد.آموزش كابين جلوي هواپيماي «اف - 4» را در سال 1353 در پايگاه يكم گذرانيدو به عنوان افسر خلبان شكاري كابين جلو در گردان 33 پايگاه سوم شكاريمشغول خدمت گرديد.
شهيد ياسيني با اوج‌گيري تظاهرات همه جانبه عليه رژيم شاه، علي‌رغم جوفشار و اختناق در ارتش، با پخش اعلاميه حضرت امام(ره) بين پرسنل متعهد دستبه فعاليتهاي ضد رژيم طاغوتي زد. با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي و خروجمستشاران خارجي از ايران، همچون ديگر پرسنل متعهد نيرو به حفظ و حراست ازدستاوردهاي انقلاب پرداخت و با تشكيل گروههاي كار در امر بازسازي و راهاندازي سامانه‌ها و تجهيزات اهتمام ورزيد.
شهيد ياسيني با شروع جنگ تحميلي از جمله خلباناني بود كه در عملياتغرورآفرين 140 فروندي آغاز جنگ در حمله به خاك دشمن، نقش مهمي ايفا نمود.وي در طول جنگ نيز همواره خلباني پيشقراول و خط شكن بود. در يك مورد و درابتداي جنگ كه دشمن م***** از طريق دريا و با چند فروند ناوچه پيشرفته«اوزا» قصد پياده كردن نيرو در جزيره نفت خيز خارك را داشت، اين شهيدبزرگوار با هواپيماي خود از پايگاه بوشهر به پرواز درآمد و ناوچه‌هايمهاجم عراق را به قعر خليج‌فارس فرستاد. او در طول جنگ با پروازهاي مكررخود ضربات كوبنده را به دشمن م***** وارد مي‌نمود. جنگ و شركت او درعمليات‌هاي جنگي در رأس برنامه‌هاي او قرار داشت و همواره يكي از افرادثابت دسته‌هاي پروازي در عمليات حساس بود.
اين شهيد گرانقدر پس از طي مراحل مختلف خدمتي در سال 1371 مسئوليت معاونتهماهنگ كننده نيروي هوايي را بر عهده گرفت. شهيد سرلشكر ياسيني يكي ازفرماندهان گره‌گشاي نيروي هوايي محسوب مي‌شود. مسئوليت‌هاي متعدد اين شهيدبزرگوار نشانگر اين است كه هر جا مشكلات غلبه يافته و اجراي امور را مختلمي‌نمود، شهيد ياسيني جهت سامان بخشي به آنجا اعزام مي‌گرديد. موفقيت‌هاياين شهيد والامقام مرهون ويژگي‌هاي فردي و شخصيتي او مي‌باشد كه مي‌توانبه شجاعت، بي‌باكي، اعتماد به نقس، قناعت، تعهد، رازداري و وظيفه‌شناسي اواشاره كرد.
شهيد ياسيني عاشق پرواز بود و علي‌رغم مسئوليت‌هاي مختلف فرماندهي كه داشتدست از پرواز نمي‌كشيد. وي با انواع مختلف هواپيماها از جمله f-6، f-5،p3f، «ميگ - 29» و «سوخو – 24» پرواز مي‌كرد، اما هواپيماي محبوبش «f-4»بود.
هرچند رفتار شهيد ياسيني در مقام فرماندهي بسيار جدي و سخت گير بود اماهنگامي كه با مشكلات شخصي كاركنان تحت امر خود مواجه مي‌شد، همچون پدريدلسوز در رفع مشكلات آنان كوشش و به انحاء مختلف تا رفع مشكلات با آنانهمدلي مي‌كرد. او از نيروي جاذبه و دافعه قوي برخوردار بود و با بهره‌گيرياز اين نيرو همواره طيف گسترده‌اي از نيروي انساني، مسئولان و مرئوسان راجذب خود كرده و به وسيله آنان به نقاط قوت و ضعف سامانه اداري احاطه يافتهواين از رموز موفقيت او در سامانه فرماندهي‌اش بود.
شهيد سرلشكر ياسيني هرگز به دنبا بهايي قايل نبود و به مظاهر فريبنده دنيا پشت كرده بود.
همسر شهيد ياسيني مي‌گويد: «شب‌ها با وجود خستگي، ساعتي را به درد و دلكردن با اعضاي خانواده اختصاص مي‌داد و راهنمايي‌هاي لازم را به آنانارائه مي‌كرد. در مورد خود من هميشه تأكيد مي‌كرد زينب‌وار زندگي كن وحساسيت بسيار زيادي روي مسئله حجاب داشت و هميشه مي‌گفت «خدا را شكر كنيدكه انقلاب اسلامي براي زنان ما امنيت را به ارمغان آورد.»
سرانجام، پس از سالها تلاش و شركت در جنگ تحميلي هشت ساله، در حالي كه درسمت معاونت نيروي هوايي بود، در تاريخ 15/10/1373 به هنگام بازگشت ازمأموريتي كه به اصفهان داشت، به همراه شهيد ستاري (فرمانده نيروي هوايي) وجمعي از مسئولان و فرماندهان نيرو، در اثر سانحه هوايي سقوط هواپيما، بهملكوت پر كشيد و در پروازي جاودانه به معبود خويش پيوست. خاطره شهيدسرلشكر ياسيني، همچون ديگر شهداي نيروي هوايي، همواره در سينه‌ها خواهدماند.
منبع:انتخابی دیگر،نوشته ی علی محمد گودرزی وهمکاران،نشر عقیدتی سیاسی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران،تهران-1377


شهید یاسینی از نگاه رهبر معظم انقلاب
« خداوند ان شاءالله که شهید عزیزمان را با پیغمبر محشور کند ! و شمارا ان شاءالله محفوظ بدارد! این آقایان و این خانم ها را ان شاءاللهخداوند حفظشان کند!تائیدشان کند! بالاخره مصیبت سختی بود ، بدون تردیدفقدان بزرگی بود ، نه فقط برای شما، برای ما هم این جور بود ولی خب چارهچیست ، باید تحمل کرد. در این حوادث سخت است که جوهر ما آشکار میشود،نیروها و توانهای درونی آشکار می شود و بهانه ای برای رحمت خداوند بوجودمیآید . وقتی که انسان صبر می کند خدای متعال رحمتش را می فرستد. وقتیانسان بی صبری بکند، ناشکری بکند از رحمت الهی محروم خواهد بود. شماها خُبالحمدلله صبر کردید . خدا را شکر کردید . صبر کردید و تحمل کردید ، پایخدا حساب کردید . اینها خیلی مهم است . الحمدلله ایشان هم ( شهید یاسینی)مردی مومن بود، پرتلاش بود ، صادق بود ، صمیمی بود . خود همین ها موجب شدهبود که ما به ایشان امیدوار باشیم . من حالا به ایشان ( تیمسار بقایی ) میگفتم ، خیلی امید داشتم به این جوان برای آینده . خب حالا خدای متعال اینجوری مقدر کرده بود چاره ای نیست ، باید تحمل کرد ، تقدیرات الهی را...»


خاطرات
سرتیپ خلبان روح الدین ابوطالبی:
زمانی که در بوشهر با ایشان همکار شدم ، بخش اعظم پروازهای جنگی اش راانجام داده بود . هر چند اوصاف او را از زبان دوستان شنیده بودم و به عشقو علاقه وصف ناپذیرش نسبت به پرواز آشنا بودم ، ولی در مدتی که تا پایانجنگ باقی مانده بود ، خود دیدم که چگونه عاشقانه پروازهای جنگی را انجاممی داد .
خلبانی شجاع و نترس بود که از هیچ ماموریتی ، هراس به دل راه نمی داد .هنگام عملیات چنان خونسرد بود که گویی پروازی معمولی انجام می دهد . بههمین دلیل در دوستان این باور به وجود آمده بود که هیچ گاه یاسینی موردهدف قرار نخواهد گرفت . هر چند پروازهای زیادی انجام داده بود ، اما هرگزنشد که از زبان خودش در باره ماموریتهایش سخنی بشنوم و یا اینکه از تعدادو چگونگی ماموریتهایش صحبت کند .
اواخر جنگ بود که به عنوان معاون عملیات پایگاه بوشهر، برنامه ریزی کردهبودم تا پروازهایی را در منطقه فاو انجام بدهیم . عراق برای بازپس گیریفاو دست به عملیات گسترده ای زده بود . هدف از این پروازها زدن عقبه دشمنو نیروهای کمکی آنان بود تا بلکه بتوانیم در پناه بمبارانهای مکرر،نیروهای خودی را سالم برگردانیم تا اسیر نشوند .
یکی از خلبانان را در برنامه پروازی قرار دادم و پس از آن به ترتیبخلبانان بعدی را تعیین کرده بودم . حدود 10 دقیقه مانده به شروع نخستینپرواز ، شهید یاسینی که در آن موقع فرمانده پایگاه بود ، در حالی که خودرا به چتر و کلاه مجهز کرده بود وارد « آلرت » شد . رو به من کرد و گفت :
- کی نوبت ماست ؟
گفتم :
- برای پرواز شما برنامه ریزی نشده مگر اینکه دستور بفرمایید!
در حالی که می خندید ،گفت :
- بریم استارت بزنیم هواپیما را ببینیم بلدیم یا یادمان رفته .
اصرار ما برای جلوگیری از پرواز ایشان موثر نیفتاد و به طرف نخستینهواپیما که آماده برای پرواز بود ، رفت و در چشم به هم زدنی درون کابینقرار گرفت . این عمل وی باعث روحیه گرفتن سایر دوستان پروازی شد . به گونهای که برای رفتن به ماموریت از هم سبقت می گرفتند .
در آن روز، هر ده دقیقه یک بار تعدادی از هواپیماها را روانه منطقه می کردیم . شهید یاسینی در آن روز دو بار ماموریت جنگی انجام داد.

سرهنگ خلبان مسعود اقدام:
ساعت 2 بعد از ظهر 31 شهریور 1359، صدای چندین انفجار پی در پی در پایگاهپیچید. عده ای سراسیمه به این طرف و آن طرف می دویدند، هیچ کس نمی دانستچه شده است . آنها که خونسرد بودند فقط در یک محلی ایستاده بودند و اعلامنظر می کردند . یکی می گفت : «آمریکا حمله کرده است !» دیگری می گفت : «نه،کودتایی باید صورت گرفته باشد !»سومی می گفت : « الآن رادیو مشخص می کند.» و ...
نتوانستم طاقت بیاورم، سریع آماده شدم و خود را به گردان پروازی رساندم تااز چگونگی ماجرا به خوبی آگاه شوم وقتی به گردان رسیدم ، دیدم تعدادی ازخلبانها از جمله شهید یاسینی ، شهید دژپسیند و ... کف اتاقی در گردان ،نشسته اند و مشغول بررسی نقشه برای عملیات هستند .
گفتم :
- سلام ، بچه ها چه خبر شده ؟
چشم به دهان آنها دوختم و با دلتنگی گوش می دادم ، شهید یاسینی که با من صمیمی تر بود ، رو به من کرد و گفت :
- سلام مسعود جان ! عراقی ها نامردی کرده و از زمین و آسمان به کشورمان حمله کرده اند ، از این ساعت هم ، اعلام آماده باش شده است .
یکی دیگر از دوستان دنبال حرف او را گرفت و گفت :
- جناب سروان اقدام ! شما هم بیا کمک کن !
گفتم :
- چرا به اتاق بریفینگ ( سالن توجیه پروازی ) نمی روید؟!
- الآن وقت این کارها نیست . هر چه سریعتر باید وارد عمل شویم .
حدود نیم ساعت روی نقشه و برنامه پروازی کار کردیم تا اینکه برنامه آمادهشد . هدف «پایگاه شعیبیه» بود که یک دسته چهار فروندی با هشت خلبان برایانجام این عملیات در نظر گرفته شد .
جناب سپیدموی آذر به عنوان شماره یک و لیدر دسته ، شهید دژ پسند شماره 2،شهید یاسینی شماره 3 و من به عنوان ناوبری و کابین عقب شماره 3 بودم .جناب فعلی زاده نیز شماره 4 دسته بود . پس از آنکه تجهیزات را گرفتیم ، دوبه دو به سوی مرکب خویش حرکت کریم .
هنوز پرسنل فنی کارشنان را روی هواپیما تمام نکرده بودند و در حال بستنبمبهای 1000 پوندی به زیر هواپیما بودند . پس از چند دقیقه کارشان تمام شدو ما بازرسی لازم را طبق « چک لیست ) انجام داده و با توکل به خدا داخلکابین شدیم .
با اشاره شهید یاسینی موتور شماره دو و بعد شماره یک روشن شد . من در حال بررسی سیستم های کابین بودم که جناب یاسینی گفت :
مسعود ! همه چیز آماده است ، مشکلی نیست ؟
- همه چیز آماده است . بحمدالله مشکلی نیست .
با برداشته شدن چوب چرخها ، پرنده های آهنین ما به سوی باند پروازی حرکتکردند و لحظه ای بعد یکی پس از دیگری در دل آسمان جای گرفتیم . هر چهارفروند ، بال در بال هم از روی بند دیلم ، قروه و خسرو آباد گذشتیم و پس ازعبور از فراز اروند رود وارد فضای عراق شده بودیم . به طرف پایگاه شعیبیهمی تاختیم که پایگاه فاو و ام القصر عراق نیز جلو چشمانمان خودنمایی میکرد . هیچ پدافندی کار نمی کرد . شهید یاسینی با تعجب گفت :
- آقا مسعود! مثل اینکه عراقی ها خواب اند !
- نه آقا رضا ! خواب نیستند ، خیالشان آسوده است ، زیرا فکر نمی کنند که ما بتوانیم با این سرعت به حمله آنها پاسخ بدهیم .
- شاید ، چون ساعتی پیش اکثر پایگاههای ما را بمباران کرده اند . ولی کورخوانده اند . چنان ضرب شستی بهشان نشان بدهیم که نفهمند از کجا خورده اند.
به علت تابش آفتاب از رو به رو کمی اذیت می شدیم ، ولی به هر حال هدف راپیدا کردیم و لیدر ، بمبها را به سوی هدف رها کرد و پشت سر آن شماره 2 ازسمت راست و شماره 3 که ما بودیم از سمت چپ ، ارتفاع گرفته و به سوی هدفشیرجه زدیم و بمبها را رها کردیم .
شماره 4 که از ما عقب تر بود ، گفت :
بچه ها اینجا را جهنم کردید برای من هم چیزی ماند ؟
لیدر گفت :
- نترس سهم شما محفوظ است . بمبها را بزن و سریع گردش کن !
پس از بمباران به سوی ایران سمت گرفتیم و در همین حین شماره 4 هم بهماپیوست . هر چهار فروند ، سالم و بدون اینکه گلوله ای به طرفمان شلیکبشود پرواز خود را به سوی کشورمان ادامه داده و در پایگاه مربوطه به زمیننشستیم . وقتی که جناب یاسینی از پلکان هواپیما پائین رفت ، من هم پشت سراو پائین آمدم . وی کنار هواپیما ایستاد ، در حالی که از خوشحالی در پوستخود نمی گنجید ، گفت :
- خدایا شکر ! که اولین ماموریت جنگی مان با موفقیت کامل پایان یافت .

صبح که از خواب بیدار شدم ، اوضاع هوا بد جوری دگرگون شده بود و بارانتندی می بارید . از پنجره که بیرون را نگاه کردم ، گویی ابرها خشمگین تراز همیشه می غریدند . روزهای اول جنگ بود ، طبق برنامه پروازی باید «تلمبهخانه مارد » را بمباران می کردیم . چهار فروند هواپیما برای این ماموریتآماده شده بودند . در آخرین لحظات نیز اطلاع داده شد که ستونی ازکامیونهای حامل مهمات راس ساعت 5 صبح به تلمبه خانه نزدیک می شود . انهداماین ستون نیز در دستور کار قرار گرفت .
قرار بود من با شهید علیرضا یاسینی پرواز کنم . منتظرش بودم تا به گردانپروازی بیاید . در همین حال، از پنجره ریزش شدید باران را نگاه می کردم ،کسی در حال دویدن به طرف ساختمان گردان بود . جلوتر کهآمد ، دیدم علیرضاستکه سر تا پا خیس شده بود . از در وارد شد، سلام کرد و لبخندی زد.
سلامش را جواب دادم و گفتم :
- حسابی خیس شدی.
- باران تندی است ! گویی می خواد تمام آلودگیهای زمین را بشوید.
جلوتر آمد و در کنارم ایستاد ، در حالی که او هم به بیرون نگاه می کرد ، گفتم :
- هوا خرابه ، فکر می کنی تو این هوا بشه پرواز کرد؟
- چرا نشه ، ما باید امروز ماموریتمان را انجام بدیم .
- درسته ، اما تو این هوا؟!
- آره ، تو همین هوا، آن کسی که باران فرستاده و درِ رحمت را بر روی بندگانش گشوده ، محافظ ما نیز خواهد بود.
هر چند با حرفهایش اطمینانی خاص بر شک و دو دلی ام چیره شد ، اما خیلینگران بودم و لحظه ای نگاهم را از پنجره بر نمی داشتم . چند دقیقه تاپرواز وقت داشتیم ، علیرضا روی صندلی در گوشه ای از اتاق نشسته بود و چایمی نوشید وبا صدای نسبتا بلند به من گفت :
مسعود ! پنجره را رها کن ، بیا چایت سرد شد ، این قدر نگران نباش !
نگاهم را از پنجره بر گرفتم و به طرفش آمدم . در کنارش نشستم و مشغول نوشیدن چای شدم .

هواپیما را به ابتدای باند بردیم و آماده پرواز شدیم . در آخرین لحظه خبررسید که دو فروند از چهار فروند هواپیما قبل از بلند شدن اشکال فنی پیداکرده و از دسته پروازی حذف شده اند . حالا فقط دو فروند ماندیم . من دراین پرواز کابین عقب هواپیمای شهید یاسینی بودم . در ابتدای باند پروازبودیم که علیرضا گفت :
- مسعود !آماده ای ؟
- بله ، من حاضرم .
غرش هواپیماهای ما که گویی بر غرش ابرهای خشمگین پیشی گرفته بود ، سکوتصبحگاهی را در هم شکستند و در دل آسمان غوطه ور شدند . در آن شرایط بد هوانه چشم و نه رادار موجود در هواپیما قادر به یافتن هدف نبود . از طریقارتباط داخلی کابین به علیرضا گفتم :
- تجهیزات هواپیما جواب مطلوب نمی دهند ، چکار کنم ؟
اما او طوری وانمود کرد که انگار صدای مرا نشنیده است . صدای خنده اش در رادیوی هواپیما پیچید و گفت :
- پرواز در این هوا چه صفایی دارد !
با هر زحمتی بود ، در ارتفاع کم به سوی هدف، مسیرمان را در پیش گرفتیم .صدای علیرضا در رادیوی هواپیما طنین انداخت که با لحن جدی و محکم گفت :
- نزدیک هدف رسیدیم ، آماده باش !
هدف را در چهار نوبت مورد اصابت قرار دادیم ، در آخرین مرحله بمباران بهعلیرضا گفتم : «سوخت کم درایم ، فکر نمی کنم بتوانیم به پایگاه برسیم .»او با اقتدار و صلابت جواب داد :
- این مرحله از بمباران را هم انجام بدهیم ، بر می گردیم .
پس از اتمام ماموریت ، به طرف پایگاه تغییر مسیر دادیم در راه بازگشت گفتم :
- رضا ! بنزین هواپیما در حال اتمام است ، به پایگاه بوشهر نمی توانیم برویم .
او باز هم خندید و گفت :
- آقا مسعود! نگران نباش ! به پایگاه امیدیه می رویم .
مجبور شدیم مسیرمان را به سوی پایگاه امیدیه تغیر بدهیم . چند دقیقه بعدچرخهای هواپیما باند پایگاه امیدیه را لمس کرد و به سلامت فرود آمدیم . ازهواپیما که پیاده شدیم ، علیرضا مرا درآغوش گرفت و رویم را بوسید و گفت :
- دیدی خدا در همه حال حافظ و نگهدار ماست
من نیز به گرمی او را در آغوشم فشردم و در دل به صلابت و اقتدارش که هر مشکلی را از پیش رو بر می داشت ، آفرین گفتم !

از سالن توجیه پروازی که خارج شدیم در درونم احساس عجیبی موج می زد! قراربود با یکی از بهترین خلبانها پرواز کنم . اولین پرواز جنگی ام با ایشاننبود ، بلکه قبلا نیز با وی به ماموریت جنگی رفته بودم .
قرار بود سه سایت موشکی دشمن را مورد هدف قرار بدهیم که در پشت پایگاهشعیبیه قرار داشتند و عراقی ها از این سایتها ، کشتی های ما را که به طرفبند امام می رفتند ، می زدند .
اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود ، ولی سعی کردم تمام نکات پروازی را در ذهنم مرور کنم که صدایی مرا به خود آورد :
- تو فکری مسعود؟!
به طرف صدا برگشتم ، شهید علیرضا یاسینی بود که از پشت سر می آمد . با دستپاچگی گفتم :
- خوشحالم از اینکه دو باره با شما هم پرواز شدم .
او گفت :
- آقا مسعود! من برم یه چیزی بخورم ، بعد می ریم وسایل پروازی را می گیریم .
آرام و با صلابت قدم بر می داشت ، او را از دوران بچگی و نو جوانی میشناختم ، همشهری بودنمان باعث شده بود تا بیش از یک همکار با هم رابطهدوستی داشته باشیم . از این رو به خوبی خصوصیات اخلاقی اش را می شناختم .او دلاور مردی بود که در لحظه های سخت ِ جنگ هیچ هراسی به دل راه نمی دادو در پروازهای قبلی مان این را به خوبی مشاهده کرده بودم .
ساعتی بعد ، هر دو بعد از گرفتن تجهیزات لازم به کنار هواپیما رسیدیم . پساز بازرسی های لازم ، از پلکان هواپیما بالا رفتیم و درون کابین قرارگرفتیم . موتورها را یکی پس از دیگری روشن و آلات دقیق( نشان دهنده ها ) وسطوح کنترل هواپیما را بررسی کردیم ، اشکالی مشاهده نشد .
رضا نگاهی به ساعتش انداخت و زیر لب چیزی زمزمه کرد و گفت :
- حرکت می کنیم . الهی به امید تو !
لحظه ای بعد با برداشته شدن چوب چرخها ، هواپیما روی رمپ خزید و در سرباند پروازی قرار گرفتیم . بازنگری سریع روی هواپیما انجام شد و ما حرکتکردیم و سپس در دل آسمان جای گرفتیم . ماموریت اولیه انهدام آن سایتها بودو در صورت بروز مشکل ، انهدام تاسیسات برق در شرق بصره هدف بعدی بود . درآسمان کشور عزیزمان ارتفاع بالا را برای پرواز انتخاب کردیم تا سوختبیشتری برای ادامه مسیر داشته باشیم . نزدیک مرز که رسیدیم ، رضا گفت :
- تا مرز چند ثانیه مانده ؟
- 5 ثانیه دیگر به مرز می رسیم .
طبق برنامه ، مسیر را طوری انتخاب کردیم که از 30 مایلی خورموسی ، از فرازنخلهای آبادان و از روی باتلاقهای فاو و ام القصر عبور کنیم تا رادارهایدشمن نتوانند ما را ردیابی کنند . از مرز که گذشتیم ، ارتفاع را کم کردیم، به طوری که چند متری روی آب پرواز می کردیم . من در کاین عقب هواپیما ،و مشغول بررسی سیستمها بودم که اگر از طرف دشمن موشکی شلیک شد ، بتوانیمبا عکس العمل به موقع آن را منحرف کنیم .
خطری احساس نمی کردیم و از روی برکه های آب که پوشیده از خزه و نی بود باسرعت به سوی هدف پیش می رفتیم . ناگهان هم جا تیره و تار شد و من دیگرچیزی نفهمیدم . حدود 20 ثانیه بعد ، موقعی که به هوش آمدم ، دیدم هواپیمادر حالت صعود با 50 درجه گردش به راست است ،(در این نوع پروازهای سطح ِپائین ، معمولا خلبان کنترل فرامین را عقب نگه می دارد ، تا اگر اتفاقیافتاد، هواپیما به زمین اصابت نکند .) سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنمبرای این کار اولین وظیفه ام کنترل فرامین هواپیما بود ، هنوز از گنگیکاملا خارج نشده بودم که یک لحظه به یاد رضا افتادم و از طریق رادیویهواپیما گفتم :
- رضا! صدای مرا می شنوی ؟ جواب بده !
صدایی شنیده نشد . باز هم صدا زدم :
- آقا رضا! آقا رضا ، جواب بده !
نگرانی بر تمام وجودم مستولی شده بود . با چک لیست پروازی به شانه اش زدم، اما هیچ حرکتی نکرد. در دلم گفتم : خدای ناکرده بلایی سرش آمده باشد !لذا شروع به جست و جو کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است ، دیدم تکه هایگوشت و پر به اطراف کابین چسبیده است . تازه پی بردم که دسته ای ازپرندگان دریایی با هواپیما برخورد کرده است .
اگر با آن سرعت ، یک گنجشک کوچک هم به هواپیما و طلق کابین برخورد کند ،حکم یک گلوله ضد هوایی را دارد ، چه رسد به یک دسته پرنده دریایی با آنجثه بزرگ !
در دل خدا خدا می کردم که اتفاق ناگواری برای رضا نیفتاده باشد ، گوش چپمبه شدت درد می کرد ، اما آنقدر اضطراب و نگرانی وجودم را فرا گرفته بود کهبه این مسئله توجهی نداشتم .
چون خلبان کابین جلو به علتی که برایم هنوز مشخص نشده بود ، قادر به کنترلهواپیما نبود ، ناگزیر باید کنترل هواپیما را من به عهده می گرفتم . تمامسعی و تلاشم این بود که بتوانم به طور کامل کنترل هواپیما را به دست بگیرمو آن را به طرف خاک کشورمان تغییر مسیر دهم . اغلب دستگاههای ناوبری ازکار افتاده بودند ، با رادار تماس می گرفتم اما صدایی شنیده نمی شد .
برای سومین مرتبه گفتم :
از ابابیل به رادار! اگر صدای مرا می شنوی جواب بده !
صدای مبهمی به گوشم رسید ، دوباره تکرار کردم :
- از ابابیل به رادار!
- ابابیل ، من عقابم ، به گوشم!
صدایم را یکی از هواپیماهای اف – 14 که در آن منطقه در حال گشت زنی بود گرفته بود .
پاسخ داد:
- مشکلی برایتان پیش آمده ؟!
با دستپاچگی جواب دادم :
- هواپیمایمان صدمه دیده ، نمی داتنم خلبان کابین جلو بیهوش شده یا اینکه شهید شده .
- خونسردی خودت را حفظ کن ! سعی کن کنترل هواپیما را به دست بگیری! دارم به طرفت میام .
وقتی که ان هواپیما که خلبانش سروان آل آقا بود به بالای سر ما رسید ، گفت :
- ابابیل! همین طور به پرواز ادامه بده ، مواظب باش از دستگیره صندلی پراناستفاده نکنی ! چون چتر صندلی باز شده و بالای هواپیما رهاست ،هواپیمایتان شبیه «آواکس » شده است .
- متشکرم !سعی می کنم هواپیما را هدایت کنم ، ولی نمی دانم چه بلایی بر سر یاسینی آ»ده است .
- خونسردی ات را حفظ کن و همین طور به پرواز ادامه بده ! من پشت سرت میام . نگران نباش !
با باز شدن ِ چترِ صندلی ، تنها فکری که داشتم ادامه پرواز بود ، چون دیگرنمی توانستیم از سیستم پرش صندلی استفاده کنیم . پس باید اصلا فکرش را همبه ذهنم راه نمی دادم .
موتورهای هواپیما با صد در صد نیرو فقط 180 نات سرعت داشت و این سرعت برایهواپیمایی چون «اف – 14» خیلی کم بود . از مرز که گذشتیم ، کمی اضطرابمکاسته شد ، اما هنوز نگران علیرضا بودم . بر روی شهر دیلم که رسیدیم ،متوجه شدم علیرضا تکان می خورد . خوشحال شدم . ولی ارتباط رادیویی مان قطعشده بود و نمی توانستم با او حرف بزنم . با چک لیست به شانه اش زدم . اوکه بر اثر وزش باد و اصابت قطعات خرد شده طلق کابین ، ماسک و کلاه از سرشافتاده بود کاملا غرق خون بود و از توی آیینه نگاهم کرد . سر و رویش خونیبود ، ولی با لبخندی که حاکی از سلامت وی بود ، پاسخم داد.
فهمیدم که سالم است ، خدا را شکر کردم و روی کاغذ نوشتم :
«رضا جان ! مبادا از سیستم صندلی پران استفاده کنی ، چون چتر صندلی ها باز شده .»
او در جوابم نوشت :
« هر طور شده هواپیما را به پایگاه می رسانیم .»
او که خلبان اول ( کابین جلو) هواپیما بود ، دو باره کنترل هواپیما را به دست گرفت و من یک نفس راحتی کشیدم .
تا اینکه آمدیم و در پایگاه بوشهر به زمین نشستیم ! به اول باند که رسیدیم، دلهره عجیبی داشتم . با اینکه می دانستم جناب یاسینی خلبان ماهری است ،ولی با خود می گفتم : آیا سالم به زمین می رسیم ! یا اینکه ... با لمسچرخهای عقب هواپیما با باند ، دلهره ام کم شد تا اینکه پس از طی مسیریهواپیما نزدیک ته باند از حرکت باز ایستاد. عوامل فنی و پروازی به دورهواپیما حلقه زدند . با کمک آنها از هواپیما خارج شدیم . هواپیما چنان شدهبود که گویی چند نفر با تبر به جانش افتاده اند . کاناپی ها خرد شده بودند. اکثر نقاط هواپیما تو رفته و 150 عدد از پره های موتور سمت راست شکستهبود . با تعجب به هواپیما نگاه می کردیم . اصلا باورمان نمی شد که هواپیماتوانسته تا اینجا پرواز کند .
در یک لحظه نگاهم در نگاه جناب یاسینی گره خورد . او گفت :
- خدا را شکر که به خیر گذشت !
فرمانده گردان نگهداری گفت :
- معلوم نیست ، چگونه این هواپیما پرواز می کرده ؟! واقعا در این پرواز امداد غیبی شما را یاری کرده !
یکی از پرسنل خط پرواز ادامه داد :
- موتورهای این هواپیما از رده خارج شده اند !
بعد از اینکه به گردان رسیدیم ، از ناراحتی و درد گوش رنج می بردیم که فرمانده پایگاه گفت :
- در پایگاه ، دکتر نیست ، بایدسریع به برازجان اعزام شوید .
سریع خودرو آمد ، ما را سوار کرد و به برازجان برد ، به بهداری که رسیدیم یک دکتر هندی ما را معاینه کرد و گفت :
- پرده گوش چپ هر دوی شما پاره شده است .
علیرضا با لبخند گفت :
- مسعود ! هر دو کر شدیم ، خدا آخر و عاقبت ما را ختم به خیر کند .
پس از بازگشت به پایگاه ، او بدون درنگ خود را برای پروازهای بعدی آماده می کرد ، به او گفتم :
- آقا رضا ! حداقل چند روزی را استراحت می کردی ! بعد …
با صلابت و آرمشی خاص که از ویژگی هایش بود ، گفت :
- الآن وقت استراحت نیست !
صبح اول وقت ، روز دوم جنگ (یکم مهرماه 1359) به گردان رسیدم . اکثرخلبانهایی که روز قبل در استراحت یا مرخصی بودند ، به محل کار خود برگشتهبودند و هر کسی در باره حمله روز قبل عراق به پایگاههای ما سخن می گفت :
یکی می گفت :« ما هم باید پاسخی مناسب بهشون بدهیم !»
دیگری می گفت :« عراق چنین جراتی نداشت ، حتما با کمک و تحریک آمریکا به ایران حمله کرده !»
آن یکی می گفت :« پس برنامه پروازی کی اعلام می شود ؟!»
هنوز نیم ساعتی از شروع خدمت نگذشته بود ، جناب یاسینی که آن شب را تا صبح در گردان مانده بود ، به جمع ما اضافه شد و گفت :
- توجه کنید ! برنامه پروازی از مرکز اعلام شد، همه شما 20 دقیقه بعد به اتاق توجیه بیایید!
ساعت 5/8 همه در اتاق توجیه گرد هم آمده بودیم که فرمانده پایگاه ( سرهنگ دادپی ) شروع به صحبت کرد:
- دوستان ! عراق ناجوانمردانه دیروز اکثر پایگاههای ما رابمباران کرده است. برای نشان دادن ضرب شستی به او ، امروز قرار است با 140 فروند هواپیماتمام پایگاههایش را بمباران کنیم . طبق برنامه پروازی که امروز به عهدهاین پایگاه گذاشته شده است ، باید 40 فروند از هواپیماهای این پایگاه دربرنامه پروازی قرار بگیرند . جزئیات پروازی را جناب سروان یاسینی برایتانشرح می دهد .
شهید یاسینی ادامه داد :
- برادران ! همین تعداد هم کم و بیش از سایر پایگاههای تهران و همدان برایاین عملیات در نظر گرفته شده . هواپیماهایی که از پایگاه همدان به پروازدر می آیند ، بدون سوختگیری هوایی می روند هدفها را می زنند و بر میگردند. 2 دقیقه بعد ، هواپیماهایی که از پایگاه تهران پرواز کرده اند بعداز سوختگیری هوایی به سوی هدف می روند و 2 دقیقه بعد ما پرواز می کنیمنزدیکی های مرز سوختگیری کرده و به سوی هدف پرواز را ادامه می دهیم . درضمن تعدادی «اف – 5» هم از پایگاههای تبریز و دزفول می آیند …
آن روز هم مثل روز قبل ، من و جناب یاسینی هم پرواز شدیم . بعد از گرفتنتهیزات پروازی به آشیانه ها رفتیم و پس از بازرسی های لازم من در کابینعقب و رضا در کابین جلو مستقر شدیم .
روز وصف ناپذیری بود ، زیرا نخستین بار بود که می دیدم از یک پایگاه ، چهلفروند هواپیما در یک زمان می خواهند پرواز کنند . پس از روشن شدن موتورهایهواپیما ، به سوی باند پروازی حرکت کردیم ، هواپیماها پشت سر هم قطار شدهبودند . پرسنل خط پرواز زیر هواپیماها رفت و بازرسی سریعی را انجام میدادند تا با اطمینان خاطر از زمین کنده شوند .
لحظه ای نگذشت که یکی پس از دیگری در دل آسمان جای گرفتیم و همانندپرندگان ابابیل که برای سرکوب سپاه ابرهه می رفتند ، در دل آسمان جولان میدادیم . پس از چند دقیقه پرواز به هواپیماهای تانکر که منتظرمان بودند ،رسیدیم و پس از سوختگیری هوایی به سوی بغدد ادامه پرواز دادیم . وقتی رویشهر بغداد رسیدیم دیدیم بمب از بالا به طرفمان می آید . گفتم :
- رضا نکند هواپیماهای اسرائیل باشند که بمب می ریزند .
- فکر نمی کنم ، احتمالا هواپیماهای تهران و یا همدان هستند که زمان پروازی شان به هم خورده .
در همان لحظه هر کس از طریق رادیوی هواپیما چیزی می گفت :
- رضا ، حسین ، اصغرو … بپا بمب داره به طرفتون میاد!
چون تا آن روز عملیاتی به این گستردگی نکرده بودیم ، لذا انسجام لازم دربین نیروها وجود نداشت . به همین خاطر ناهماهنگی هایی در پروازهای تهران وهمدان بروز کرده بود . زمانی که ما به منطقه رسیدیم ، در واقع آنها ازارتفاعی بالاتر در حال بمباران بودند و بمبهایی که به طرف ما می آمد ، ازهواپیماهای خودی بود .
رضا بعد از انجام مانوری زیبا از لابه لای ساختمانهای مرتفع بغداد، اوجگرفت که بمبهای هواپیماهای خودی به ما اصابت نکند . بعد از ان به سوی هدفیمناسب شیرچجه زدیم و بمبها را رها کردیم و به سوی خاک ایران تغییر مسیردادیم . وقتی که به پایگاه رسیدیم ، دیدیم 10 فروند از هواپیماهای پایگاههمدان به علت اضطراری بودن موقعیتشان به پایگاه ما آمده اند و تعدادی ازهواپیماهای ما به پایگاههای تهران و همدان رفته بودند . به لطف خداوند همه140 فروند ، بدون کوچکترین آسیبی به پایگاههای مختلف برگشته و سالم فرودآمدند .
همان شب خبرنگاران خارجی که در بغداد بودند، از رادیو اعلام کردند :
« خلبانان ایرانی چنان مانوری از لابه لای ساخمانها انجام می دادند که مات و حیران مانده بودیم .»

صبح روز سوم جنگ، (دوم مهرماه 1359)وقتی به گردان پروازی رسیدم ، همهخلبانها دور هم نشسته بودند و پس از تلاوت قرآن مجید برنامه پروازی اعلامشد .
چهار فروند هواپیمای «اف – 4» برای زدن هدفی در «الکوت » جزء برنامه بود .آن روز هم من ، با رضا بودم و لیدر دسته پروازی مان جناب محققی بود . پساز تمام شدن توجیه پروازی و گرفتن تجهیزات ، ساعت 12 ظهر به سوی شیلترها(آشیانه هواپیما ) رهسپار شدیم .
هواپیماها هر کدام با 12 بمب 500 پوندی ، مثل عقابانی که خود را برای شکارطعمه مهیا کرده باشند ، آماده بودند . پس از بررسی های لازم ، موقع بالارفتن از پلکان هواپیما گفتم :
- آقا رضا! هوا بارانی است ، هدف را تو این هوا می شه پیدا کرد؟!
- نگران نباش اگر سیل هم بیاید به یاری خدا هدف را پیدا می کنیم .
من که کابین عقب بودم ، ابتدا بایستی درون کابین جای می گرفتم و بعد جنابیاسینی . در درون صندلی هایمان قرار گرفتیم و پس از ذکر نام خدا ، بااشاره دست گفت :
- لوله هوا را به هواپیما وصل کنید !
با وصل شدن لوله هوای ِ دستگاه «پاور» ، اول موتور شماره 2 و بعد شماره 1دور گرفتند و با علامت دست او جریان هوا قطع شد و ژنراتورهای هواپیما بهخط آمدند . من شروع به بررسی سیستمهای ناوبری کردم و او یکی یکی فرامینهواپیما را بررسی می کرد و با علامت دست ِ پرسنل فنی بر درست عمل کردنسیستمها ، به بررسی آنها می پرداخت . تا اینکه با برداشته شدن چوب چرخهایهواپیما به سوی باند پروازی حرکت کردیم .
لیدر و شماره یک ، جناب محققی و کابین عقب او شهید خسروی بود و شماره 2جناب یاسینی و من بودم . شماره 3 و 4 به علت بروز نقص فنی از سر باندپروازی برگشتند .
لیدر دسته پروازی در سرباند ، از طریق رادیوی هواپیما گفت :
- بهتره که از پشت آبادان ، بغل جزیره بوبیان برویم و از بیابان و 20 مایلی نخلها وارد خاک عراق بشویم .
جناب یاسینی در جواب گفت :
- مسیر خوبی است ، امتحان می کنیم .
این اولین باری بود که از این مسیر می رفتیم . پس از به پرواز در آمدنهواپیمای شماره یک ، ما هم پشت سر او به هوا برخاستیم و با گردشی 90 درجه، جنوب شرقی خاک عراق را سمت گرفتیم . از فراز شهرهای آبادان و خرمشهر ردشدیم و با ارتفاع پایین از سطح آب ، از بیابان برهوت نزدیک مرز کویت گذشتهوارد خاک عراق شدیم . هیچ خبری از پدافند هوایی دشمن نبود و ما همچنان بهطرف الکوت پیش می رفتیم که ناگهان حدود 20 ، 30 لوله توپ و تانک از پشتخاکریز ، درست در امتداد پالایشگاه آبادان نمایان شد . ی درنگ شهید یاسینیرا صدا کردم و گفتم :
- آقا رضا ! پالایشگاه آبادان را هدف گرفته اند ، چه کار بکنیم ؟!
رضا بلافاصله از طریق رادیوی هواپیما گفت :
- از شاهین 2 به شاهین 1، چندین عراده توپ و تانک آنجا پشت خاکریز ، پالایشگاه آبادان را هدف گرفته اند چه کار کنیم ؟!
- از شاهین 1 به شاهین 2 ، گردش کن وآنجا را مورد هدف قرار بده ! ما برای زدن هدف اصلی می ریم .
- همین کار را می کنیم .
بر حسب اتفاق ، مسیر را طوری انتخاب کرده بودیم که موقع رد شدن از بالایسر آنها به وضوح لوله های توپ و تانک را که از خاکریز بالا زده بودند ،دیدیم .
ساعت درست 30/12 دقیقه ظهر بود و خدمه های آن توپ و تانکها در صف غذاایستاده بودند که با دیدن هواپیمای ما ، همگی به خاک افتادند . وقتی که ردشدیم ، فکر کردند دیگر خطر از آنها گذشته است و ما کاری با آ«ها نداریم ،لذا دو باره بلند شدند و در صف قرار گرفتند ، در این لحظه گفتم :
- رضا بریم از پشت ام القصر دور بزنیم و برگردیم .
ضمن تایید پیشنهادم از سوی رضا، رفتیم و از پشت ام القصر دور زدیم وبرگشتیم ، رضا که پروازش خیلی خوب بود ، هواپیما را آنقدر پائین آورد کهسه یا چهار متر با سطح زمین بیشتر فاصله نداشتیم . اگر هواپیما در آن حالتاز بالای سر کسی رد می شد آتش ناشی از اگزوزش او را می سوزاند . مسلسلهواپیمایمان 640 گلوله 20 میلیمتری داشت ، درجه آن را روی تند گذاشتیم وشروع به تیراندازی به سوی آنها کردیم . مثل تراکتور که زمین را شخم می زندما آنجا را زیر و رو کردیم . آخرین گلوله را خالی کردیم و سریع با انتخابزاویه و سمت مناسب او گرفتیم و دوباره شیرجه زده و 12 بمب خود را به رویآن توپها رها کردیم . آنچنان آنجا را کوبیدیم که حتی فرصت نکردند یک گلولهبه سویمان شلیک کنند . آنهایی که جان سالم به در برده بودند از گنگی نمیدانستند چه کار کنند و هر کدام سراسیمه به سویی می دویدند .
رضا گفت :
- مسعود ! حالا راضی شدی ؟
در حالی که خوشحال از این عملیات موفقیت آمیز بودم ، پاسخ دادم :
- یچاره ها اصلا فکر نمی کردند که چنین غافلگیر شوند .
- حالا بر می گردیم به پایگاه
با تمام شدن مهماتمان به سوی پایگاه تغییر مسیر دادیم و در همان لحظه لیدرهم که هدف اصلی را با موفقیت مورد حمله قرار داده بود ، به ما پیوست و بالدر بال به طرف پایگاه پرواز کردیم . ساعت حدود یک بعد از ظهر بود که درپایگاه بوشهر فرود آمدیم و موفقیت حاصله را به یکدیگر تبریک گفتیم .

در ماههای اول جنگ از پایگاه بوشهر پروازهای زیادی روی خاک عراق ونیروهایش انجام می شد که در نتیجه تعداد زیادی از همکاران ، شهید یا اسیرشده بودند . لذا تعدادمان کم بود و در روز باید چندین ماموریت انجام میدادیم . شهید یاسینی از جمله خلبانانی بود که روزی چند بار پرواز می کرد.
یک روز ، رئیس جمهور و فرمانده کل قوای وقت، (بنی صدر ) و رئیس ستاد وقتنیروی هوایی ( سرهنگ هوشیار) ، برای تقویت روحیه خلبانها به پایگاه بوشهرآمدند . پس از دیدن مکانها و قسمتهای مختلف پایگاه ، با هم به اتاق توجیهرفتیم . جناب یاسینی هم که در آن موقع درجه سروانی داشت ، با ما بود .
در اتاق توجیه نقشه بزرگی از عراق روی دیوار نصب شده بود که بنی صدر پس از چند دقیقه دقت روی آن ، رو به حاضرین کرد و گفت :
- چرا این پل را نمی زنید ؟
پل راه آهن بود ، در نزدیکی مرز اردن حدود 400 مایلی عمق خاک عراق که برایزدن آن باید سوختگیری هوایی در فضای عراق انجام می شد . چون هواپیمایتانکرِ سوخت سان هیچ وسیله دفاعی ندارد و هواپیمایی بزرگ جثه و سرعتش هماز هواپیمای جنگنده کمتر است ، فورا مورد هدف قرار می گیرد . علاوه بر آنسوخت دهی آن هم در نزدیکی خاک دشمن کار بسیار مخاره آمیزی است ، چه برسدبه اینکه در خاک دشمن باشد که غیر ممکن به نظر می رسید .
جناب یاسینی با شنیدن این سخن گفت :
- آقای رئیس جمهور ! من آماده ام بروم و آن پل را بزنم . فقط شما یکهواپیمای تانکر بفرستید آن طرف بصره منتظر ما باشد . تا بتوانیم با سوختگیری مجدد به سوی هدف پرواز کنیم .
با شنیدن این پاسخ جناب یاسینی ، بنی صدر که فهمید خواسته نامعقول و غیرمنطقی ای را مطرح کرده است ، رشته کلام را عوض کرد و ما هم زیر چشمی بهیکدیگر نگاه کرده و زدیم زیر خنده .

یک هفته از حمله عراق به میهن اسلامی مان می گذشت . در آن یک هفته ، ما باانجام چندین ماموریت موفقیت آمیز ، آنچه در دوران آموزشی یاد گرفته بودیم، به صورت عملی تجربه می کردیم ، ولی خیلی چیزها که زمان آموزشی آموختهبودیم ، در جنگ قابل پیاده کردن نبود . بر عکس ، در شرایط مختلف ، مواردیرا تجربه کرده بودیم که در آموزش بهآن اشاره ای نشده بود .
روز ششم مهرماه 59 ، ماموریتی به ما محول شد . در این ماموریت چهارهواپیمای «اف – 4» برای بمباران پل «الکوت» در برنامه قرار گرفته بودند .این بار نیز من کابین عقب هواپیمای جناب سروان یاسینی بودم و شش تن دیگراز خلبانان با ما هم پرواز بودند .
طبق اطلاعات رسیده ، این پل برای دشمن جنبه حیاتی داشت و انهدام آن موجبقطع پشتیبانی نیروهای دشمن در منطقه جنوب می شد . در حقیقت ، پل در شهرالکوت واقع شده بود که جنوب عراق را با شمال آن مرتبط می کرد . به هر حالبعد از انجام توجیه با هواپیماهایی که به انواع بمب مجهز شده بودند ، بهپرواز در آمدیم . در حالی که یکی یکی شهرهای کوچک و بزرگ خود را پشت سر میگذاشتیم از بالای اروند رود هم گذشتیم و ارتفاع خود را کم کردیم تا از دیدرادارهای دشمن پنهان باشیم . وقتی که نزدیک جزیره مجنون رسیدیم آرایش خودرا تغییر داده ، به سوی هدف پیش می رفتیم که ناگهان تعداد سی چهل دستگاهلودر و بولدوزر را در حال ساختن خاکریز مشاهده کردیم . جناب یاسینی را صدازدم و گفتم :
- آقا رضا! اینها را مورد هدف قرار بدهیم ؟
- نه آقا مسعود! البته اهمیت انهدام اینها کمتر از پل نیست ، ولی الآن باید سر وقت ِ پل بریم !
در جوابش گفتم :
- برای فردا هم هدف جدیدی پیدا کردیم !
چون بیشتر پروازهای برون مرزی داوطلبانه انجام می شد ، اگر هدف مهمی را درطول مسیر مشاهده می کردیم می زدیم . لذا نه تنها از مرکز مورد بازخواستقرار نمی گرفتیم که چرا طبق برنامه عمل نکردیم ، بلکه خوشحال هم می شدند.
ما با سرعت مافوق صوت در خاک عراق به سوی هدف به پیش می تاختیم ، با نزدیکشدن به شهر الکوت یک بار دیگر زمان پرواز و سرعت را محاسبه کردم و گفتم :
- آقا رضا! دو ثانیه دیگر بالای هدف هستیم .
- الآن اوج می گیرم .
هنوز ثانیه ای نگذشته بود که پل الکوت نمایان شد و جناب یاسینی در حالافزایشارتفاع بود که بتواند با شیرجه ای مناسب بمب ها را روی پل رها سازد،که یکباره صدا زد:
- مسعود ! تعدادی از مردم غیر نظامی در حال عبور از روی پل هستند ، یکی گردشی انجام می دهیم تا روی پل خلوت شود .
با این حرف او ، بقیه هواپیماها هم گردشی بیضی شکل روی الکوت انجام دادندو دو باره روی پل قرار گرفتیم . هنوز روی پل مملو از جمعیت بود که رضا دوباره ادامه داد و گفت :
- معطل شدن در اینجا خطرناک است ، بریم هدفی را که در سر راه دیدیم بزنیم .
بقیه خلبانها هم موافقتشان را از پشت رادیو اعلام کردند و هر چهار فروندبال در بال هم به سوی جزیره مجنون تغییر مسیر دادیم . چند لحظه بعد ، همگیبالای سر لودر و بلدوزرهایی که برای توپخانه عراق خاکریز احداث میکردندقرار گرفتیم . بمب هایمان را روی سر آنها رها کرده و به پایگاهبرگشتیم ، در حالی که همگی از ته دل خوشحال بودیم که انسان بی گناهی رامورد هدف قرار نداده ایم .
در یک صبح پاییزی سال اول جنگ ، عقربه های ساعت ، حدود 7 را نشان می داد .هنوز دقایقی از ورودم به گردان نگذشته بود که برنامه پروازی ، اعلام شد ،چهار فروند هواپیمای «اف – 4» در یک دسته پروازی به رهبری جناب محققی دربرنامه قرار گرفته بودند .
در این ماموریت ، من ناوبر و خلبان کابین عقب هواپیمای شماره 2،( هواپیمایجناب یاسینی ) بودم . ساعت 8 صبح به اتاق توجیه رفتیم ، در آنجا مسیر رفتو برگشت و ارتفاع پرواز در طول مسیر تعیین شد و توسط لیدر دسته گفته شد کههدف ، تانکرهای سوخت رسان وسایل موتوری دشمن است که از طریق مرز کویتآورده و در منطقه ای به نام «صفان » نزدیک یک قهوه خانه در زیر نخلهااستتار کرده اند که براحتی هم قابل شناسایی نیست ، باید نزدیک هدف ارتفاعرا کم کنیم تا به وضوح قابل شناسایی باشد . ما بعد از توجیه ، اتاق را ترککرده و به سوی پرنده های آهنین خود حرکت کردیم . در مسیر با رضا صحبت میکردم که در بین صحبت گفت :
- آقا مسعود! ناراحت که نیستی ، با من هم پرواز می شوی ؟!
- راستش را بخواهی از خدامه که همیشه با شما هم پرواز شوم .
- شما می دانید . اگر هواپیما عیب بیاورد ، من پرواز را لغو نمی کنم .
- به همین دلیل است که دوست دارم با شما پرواز کنم .
شهید یاسینی از جمله کسانی بود که اگر هواپیما عیبی به غیر از موتور و هیدرولیک می آورد پرواز را لغو نمی کرد .
هنوز به سر باند پروازی نرسیده بودیم که دو ف روند از چهار فروند عیب آوردند و به آشیانه برگشتند.
فقط هواپیمای شماره یک ( جناب محققی) و شماره دو ( جناب یاسینی ) به هوابرخاستند . در آسمان گردشی کرده و از روی خلیج فارس پرواز را ادامه دادیموآنگان از نزدیک مرز کویت ( جزیره بوبیان ) حرکت کرده و از غرب فاو به هدفنزدیک می شدیم .
نزدیک ظهر بود و لکه های ابر پراکنده در هوا به چشم می خورد . خورشید ازپس این لکه های ابر حالت زیبایی پیدا کرده بود و ما غرق تماشای این طبیعتزیبا بودیم . چون اطلاع داده بودند که در آن منطقه پدافند ضد هوایی نیست ،ما زیاد دقت نمی کردیم که یک لحظه شلیک ضد هوایی به طرفمان شروع شد . لیدردسته ( جناب محققی ) خیلی حساس بود . با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد وگفت :
- شماره 2 من دور می زنم . با این ضد هوایی کار دارم .
رضا هم در جوابش گفت :
- من هم یک گردشی انجام می دهم تا بال در بال هم بریم .
جناب محققی برگشت و یک رگبار با مسلسل هواپیما به سوی این ضد هوایی خالیکرد، به طوری که خدمه و تکه هایی از توپ ضد هوایی به هوا پرتاب شدند . سپسبرگشتیم و راهمان را ادامه دادیم . وقتی که به نزدیک هدف رسیدیم ، ارتفاعرا کم کردیم تا لای نخلها را جست و جو کنیم . دو ثانیه نگذشته بود کهشماره یک گفت :
- شماره 2 هدف زیر این نخلهاست .
ما هم به دقت نگاه کردیم ، دیدیم حدود 40 دستگاه کامیون حامل سوخت ، نزدیکقهوه خانه به ردیف قرار گرفته اند . بعد از شماره یک ، ارتفاع مناسب راگرفته و ه سوی هدف شیرجه زدیم و بمبها را رها کردیم . در چشم به هم زدنیآنجا را به جهنمی تبدیل کردیم . پس از بمباران آنچنان حجم دود و آتش منطقهرا فرا گرفته بود که مجبور شدیم سریع گردش کرده و از آنجا دور شویم تا دودناشی از سوختن تانکرها ما را با مشکل مواجه نکند . پس از انجام یک ماموریتموفق دیگر سالم به پایگاه برگشتیم ، وقتی از هواپیما پیاده شدیم ، گفتم :
ماموریت موفق دیگر سالم به پایگاه برگشتیم ، وقتی از هوا=یما شدیم ، گفتم :
آقا رضا! من می دانستم که اگر با شما باشم دست خالی بر نمی گردم .
با خنده گفت :
- مسعود ! هندوانه زیر بغلم نگذار ، همه کارها دست خداست ، ما چه کاره هستیم
این در حالی بود که دو روز بعد رسانه ها اعلام کردند هنوز عراق با کمک کویت نتوانسته است آتش آن منطقه را مهار کند .

سرهنگ خلبان منوچهر شیرآقایی:
روزی با چند نفر از همکاران در «دیسپچ » نشسته بودیم . هوا زیاد مساعدنبود . در این حال جناب یاسینی وارد شد و گفت :- منوچهر! یک مامویت مهمپیش آمده بلند شو بریم!
- جناب سروان چه ماموریتی ؟
- الآن اعلام شد دو فروند ناوچه اوزای عراقی در حال حرکت به سوی البکرهستند که از آنجا می خواهند کشتی های تجاری ما را مورد هدف قرار دهند .
من هم اطاعت کرده و از جایم برخاستم و با هم به سوی هواپیما رفتیم .هواپیما به 4 فروند موشک راداری هوا به زمین (ماوریک) مجهز شده بود . آنرا روشن کرده و به سوی باند پروازی حرکت کردیم . وقتی به سر باند رسیدیم ،به شهید یاسینی گفتم :
- آقا رضا! من با این نوع موشک اصلا تمرین نداشته ام و بلد نیستم که چطور روی هدف قفل می شود .
- چطور؟
- من تازه روی هواپیمای «اف – 4» آمده ام و فقط چندین سورتی ( دفعه ) کابین عقب پرواز کرده ام.
جناب یاسینی با خونسردی گفت :
- چرا زودتر نگفتی ؟ حالا اشکال نداره در مسیر چندین بار تمرین می کنیم تیاد بگیری .پس از این مکالمه ، هواپیما به سوی باند پروازی خزید و لحظه ایبعد بالای آبهای نیلگون خلیج فارس قرار گرفتیم . می دانستم که این خلیج ِهمیشه فارس ، به کرات شاهد هنرنمایی دلاور جنگ ( شهید یاسینی ) بوده و بهسبب مهارتی که وی در زدن موشک «ماوریک » داشت ، نیروی دریای عراق را بهکلی فلج کرده بود و اعماق خلیج فارس را گورستان ناوچه های اوزای این کشورکرده بود . رفته رفته اوج گرفتیم و با ارتفاع نسبتا زیادی از روی جزیرهخارک می گذشتیم که جناب یاسینی گفت :
- منوچهر! بغل اسکله آذرپاد(اسکله خودی)، آن کشتی **** تانکر را می بینی ؟
- بله می بینم
- برای تمرین ، رادار موشک را روی آن« قفل» کن! ولی خیلی مواظب باش که شلیک نکنی.
- اطاعت می شود .
در این موقع ، هواپیما را در وضعیتی قرار داد که کشتی خودی در دید رادارمقرار گرفت به نرمی هواپیما را در حالت شیرجه قرار داد تا من طریقه قفلکردن ِ آزمایشی را ، تمرین کنم . با دقت شروع به تنظیم رادار موشک رویکشتی کردم ولی هر کاری کردم ، قفل نشد . گفتم :
- آقا رضا! قفل نمی شود .
- دستت را به حالت افقی با کابین بگیر و ... بعد قفل کن .
- هر کاری می کنم قفل نمی شود .
- مسیرمان را ادامه می دهیم . باز هم کشتی هست ، روی آنها تمرین می کنیم .
در مسیر، چندین کشتی تجاری و تانکر نفت وجود داشت که جناب یاسینی روی آنهاشیرجه می زد و می گفت : « عمل قفل کردن را تمرین کن !» ولی نمی توانستم وهر لحظه بر هیجان من افزوده می شد ، طوری که از فرط عرق تمام بدنم خیس شدهبود . در این لحظه جناب یاسینی با کلام گیرای خود گفت :
- آقا منوچهر !نگران نباش اگر روی هدف نتوانستی این کار را بکنی ، من خودم انجام می دهم .
شهید یاسینی از مهارت پروازی خوبی برخوردار بود ، بطوری که وقتی نزدیک هدفرسیدیم ، آنقدر ارتفاع را کم کرده بود که چند متری روی آب پرواز می کردیمو من از آینه بغل کابین می دیدم گازهای خروجی اگزوز هواپ=یما روی آب ، مثلکشتی خط می انداخت و همچنان به پیش می رفت که یک لحظه یکی از ناوچه هایاوزای عراق به چشمم خورد ، ناوچه از خورعبدالله به سوی اسکله البکر در حالحرکت بود . گفتم :
- آقا رضا ! ناوچه ، سمت چپ در حال حرکت است .
-الآن حسابش را می رسیم.
خدمه ها ناوچه با مشاهده ما شروع به تیراندازی کردند . چون برای زدن موشکارتفاع کم بود ، لذا اوج گرفته و بالا آمدیم و در حالت شیرجه 5 درجه قرارگرفتیم . جناب یاسینی در همان لحظه گفت :
- منوچهر قفل کن !
با وجود اینکه سرعتمان زیاد بود ، با هیجانشروع به تنظیم رادار موشک کردم . سریع قفل شد و متعاقب آن موشک خود به خود شلیک شد .
جناب یاسینی گفت :
- چرا زود شلیک کردی ؟ بعد از عمل قفل شدن باید یک سری پارامترها را در نظر می گرفتی و بعد شلیک می کردی .
- من فقط عمل قفل را انجام دادم
- حتما دستت به شاسی شلیک موشک روی دسته کنترل فرمان خورده ؟!
- نه دست نزده ام .
موشک رها شده بود و همچنان به پیش می رفت ، تا اینکه به پاشنه ناوچه جنگیخورده و انفجار مهیبی ایجاد شد . ناوچه تعادل خود را از دست دا د و با اینانفجار تیراندازی ضدهوایی از عقب ناوچه هم قطع شد ، اما از قسمت سینهناوچه تیراندازی ادامه داشت .
با یک گردش دیگر ، هدف ، رو به رویمان قرار گرفت و من تا دومین موشک راروی آن قفل کردم ، بدون اینکه اقدامی برای زدن موشک کنم ، باز خود به خودرها شد و به سمت هدف رفت . جناب یاسینی گفت :
- موشک را زود نزن !
در جوابش گفتم :
- من نزدم ، موقعی که رادار موشک روی هدف قفل می شود ، خودش رها می شود .
سومین و چهارمین موشک هم بعد از قفل شدن خود به خود رها شد و به ناوچه دومکه به حمایت از ناوچه اول آمده بود ، اصابت کردند . حدود 10 دقیقه بالای ندو ناوچه پرواز کردیم تا اینکه کاملا به قعر آب فرو رفتند . ما نیز کهماموریتمان به اتمام رسیده بود ، برگشتیم و در پایگاه به زمین نشستیم .بعد از نوشتن عیب سیستم موشک روی کارت ( فرم ) به عملیات پایگاه رفتیم .هنوز ساعتی نگذشته بود که عیب هواپیما به وسیله پرسنل فنی مشخص و معلوم شدکه سیستم موشک اتصالی داشته و با قفل شدن رادار ، موشک عمل می کرده است .
شهید یاسینی نگاهی به من انداخت و گفت :
- اگر روی کشتی های خودی قفل می کردی می دونی چی میشد؟!
- من فکر می کنم امداد غیبی بود که قفل نمی شدند.
- می دونی آقا منوچهر! اگر خدا بخواهد کاری انجام بشود ، می شود و اگرنخواهد نمی شود. همان طور که خداوند فرموده است :« وَ ما رَمَیت َ اِذرَمَیت َ و لکِن الله رَمی»

سرهنگ خلبان محمد نعمتی:
اواخرسال 1363 مامومریتی به ما محول شد . من به عنوان کاین عقب جنابیاسینی بودم و مسئولیتم دادن سمت و ارتفاع و موقعیت هواپیمای مهاجم دشمنبه خلبان کابین جلو بود .
در این ماموریت با یک فروند هواپیمای «اف -4 » برای فراری دادن و یامقابله با حمله احتمالی هواپیماهای دشمن درف ضای کشورمان مشغول گشت زنیبودیم . از پایگاه همدان به پرواز در آمده بودیم و در محورهای جنوب غربیبا سرعت 400 نات در حال پرواز بودیم که از طریق رادار زمینی اعلام د :
- از رادار به گشت شماره یک ! از رادار به گشت شماره یک !
-رادار به گوشم
- گشت شماره یک ! تعداد 12 فروند هواپیمای دشمن به سمت شهر کرمانشاه درحال پرواز هستند . احتمالا هدفشان شهر و پالایشگاه کرمانشاه است .
- رادار! سمت ، ارتفاع و سرعتشان را به ما بده ! تا بریم به طرفشان .
- بهترا ست شما برگردید ! ون هواپیماهای دشمن 12 فروند هستند و کاری از شما ساخته نیست .
- شما فقط موقعیتشان را دقیق به ما بده !
حرفش با رادار تمام نشده بود که من برگشتم و گفتم :
- جناب سرگرد! ما که تک فروندی هستیم و کاری از دستمانبر نمی آید ، درمعادلات جنگ هوایی هم نمی گنجد با یک فروند هواپیما به جنگ 12 فروند بروی؟!
در جوابم گفت :
- آنها که نمی دانند ما تک فروندی هستیم ، این را خودمان می دانیم . اگرمتوجه بشوند که به طرفشان می رویم احتمالا از ترس فرار می کنند .
سمت پروازی را تغییر داده و به سوی هواپیماهای دشمن که رادار اعلام کردهبود سمت گرفتیم . با سرعت به پیش می تاختیم که رادار دوباره اعلام کرد:
- چهار فروند از آنها در 50 مایلی شما در حال نزدیک شدن به شهر هستند.
ما به پیش می رفتیم و رادار لحظه به لحظه موقعیت هواپیماهای دشمن را اعلام می کرد که جناب یاسینی گفت:
- روی آنها قفل نکن ! چون اگر ما یکی از آنها را مورد هدف قرار بدهیم .احتمال هدف قرار گرفتن خودمان توسط سایر هواپیماها می رود ، علاوه بر آنبقیه هواپیماها براحتی می روند هدف را می زنند که زیان آن بیشتر از ساقطکردن یک هواپیمای دشمن است .
- اطاعت می شود .
در حالی که به سمت هواپیماهای دشمن به پیش می رفتیم ، لحظه به لحظه بارادار تماس می گرفتیم و موقعیت تازه شان را جویا می شدیم که از طریق راداراعلام شد:
- آنها تغییر مسیر داده و در حال فرار به سمت خاک خودشان هستند .
بعد از فراری دادن آنها ، سوخت هواپیمای ما به حداقل رسیده بود و برایادامه مسیر حتما نیاز به سوخت داشتیم . با هواپیمای تانکر تماس گرفتیم تاموقعیت خود را دقیقا به ما بدهد تا برویم و سوخت بگیریم . در حالی که بهنشان دهنده سوخت خیره شده بودیم و کاهش اعداد شمارشگر را با نفس حبس شدهدر سینه نگاه می کردیم ، در دل خدا خدا می کردیم تا بتوانیم خود را بههواپیمای تانکر برسانیم که صدایی به گوشمان رسید و گفت :
- در 20 مایلی شما هستم ، آماده دادن سوخت به هواپیمای شما .
با شنیدن این حرف برق شادی در چشمانم موج زد و نفس عمیقی کشیدم . ما بههواپیما رسیده ، سوخت گرفتیم و دوباره به گشت زنی ادامه دادیم . در حالیکه هواپیما یمان غرش کنان از بالای دره ها و دشتها می گذشت جناب یاسینیگفت :- نگفتم هواپیماهای عراقی از ترس فرار می کنند . البته این امر بر میگردد به اراده خداوند که افعال انسان هم از آن ناسی می شود . ما فقط بایدبه خدا اتکا داشته باشیم .
- جناب سرگرد! حق با شماست .
- در این جنگ ، ما با محاسبات ریاضی کار نداریم . اصلا با عقل هم جور درنمی آید که یک فروند هواپیما بتواند 12 فروند از هواپیماهای دشمن را فراریبدهد .

سرهنگ خلبان محمد حسن زند کریمی:
یک ماه از شروع جنگ می گذشت . به من ماموریت داده شد به پایگاه بوشهر بروم. روز بعد با هواپیما به بوشهر رفتم و بعد از انجام یک سری کارها نزدفرماند گردان ( جناب یاسینی) رفتم .
او بعد از سلام و احوالپرسی گفت :
- حسن جان! چرا اینقدر دیر کردی؟ من روز دوم جنگ منتظر شما بودم .
- خیلی مشتاق بودم ه در خدمت شم باشم ، ولی ماموریتهای دیگری به من محول شده بود .
- حالا هم دیر نشده ، فعلا تشریف ببرید استراحت کنید ، فردا با هم به ماموریت می رویم .
من خداحافظی کرده و به مهمانسرا فتم ، صحِ فردای آن روز وقتی به گردانرسیدم نم نم باران زمین را تر کرده بود و آسمان را ابری غلیظ پوشانده بود. داخل سالن شدم ، خلبانها دور تا دور نشسته بودند . تعدادی از آنها همدوره ای و تعدادی ، هم پایگاهی ام بودند . با آن ها احوالپرسی کرده و روییکی از صندلی ها در کنارشان نشستم .
هنوز ند دقیقه ای نگذشته بود که برنامه پروازی اعلامش د . یک دستهچهارفروندی در عمق 100 مایلی عراق در برنامه قرار گرفته بود . در اینماموریت ، شماره یک مرعشی زاده شماره 2 شهید هاشمیان ، شماره 3 یاسینی وشماره 4 من بودم .
ساعت 9 صبح به اتفاق همه افراد دسته پروازی به اتاق توجیه رفتیم . در آنجامسیر فت و برگشت و هدف به طور کامل بررسی و اعلام شد . چون مسیر داده شدهتا هدف نسبتا زیاد بود، قرار شد یک فروند هواپیمای تانکر در آسمان گچسارانمنتظر ما باشد تا سوخت بگیریم و سپس به پروازمان ادامه دهیم .
بعد از انجام کارهای مقدماتی پرواز ، ساعت 30/10 دقیقه صبح بلند شدیم وارتفاع گرفتیم . هوا ابری بود و سطح زمین اصلا دیده نمی شد. همچنان بالایابرها پرواز می کردیم تا اینکه نزدیک گچساران رسیدیم ، ولی از هواپیمایتانکر خبری نبود ، هواپیمای تانکر به علت شرایط بد جوی نتوانسته بود خودرا به محل سوختگیری برساند و گویا پروازش لغو شده بود. طبقه نظر بقیهافراد دسته ، تصمیم به ادامه ماموریت گرفته شد ، در این بین جناب یاسینیگفت : - به سوی هدف پرواز می کنیم ان شاءالله که مسئله ای پیش نمی آید .
در چنین پروازهایی معمولا شماره های آخر دسته سوخت کم می آورند . چونهمپای بقیه پرواز می کنند و ناگزیرند سرعتشان را با آنها تنظیم کرده و بعداز آنها هم ف رود بیایند . برای صرفه جویی در مصرف سوخت ارتفاع را بالابرده و به 40 هزار پایی رساندیم . از مرز گذشتیم گلوله توپهای نیروهایعراقی به طرفمان شلیک می شد ، ولی ارتفاعمان زیاد بود و گلوله ها قبل ازاینکه به ما برسند ، در ارتفاع معینی منفجر می شدند . ما بدون توجه بهآنها همچنان به سوی هدف پرواز می کردیم تا اینکه نزدیک بعقوبه رسیدیم وهدف را که تجمع نیروهای دشمن بود ، یافتیم بعد از گرفتن حالت مناسب ، لزچهل هزار پایی بمب ها را رها کرده و چون هر آن احتمال تمام شدن سوخت میرفت ، سریع برگشتیم . سوخت شماره 3(هواپیمای جناب یاسینی ) و من کمتر ازسایرین بود . با جناب یاسینی تماس گرفتم و گفتم :
- جناب سرگرد ! چه کار کنیم ؟
- حسن جان ! سعی کن همان طور در ارتفاع بالا پرواز کنی ! تا بتوانیم خودمان را به پایگاه امیدیه برسانیم !
پرواز در کنار جناب یاسینی در آن شرایط سخت قوت قلبیی برایم بود . چون ویآنقدر راحت پرواز می کرد و خونسرد عمل می کرد که گویی هیچ اتفاقی نیفتادهاست . به تاثیر از روحیه او من نیز خونسرد و مطمئن به پرواز اامه می دادم. با ارتفاع بالا از مرز گذشتیم و نزدی پایگاه امیدیه رسیدم . جناب یاسینیگفت :
- حسن جان شما اول برای فرود برو!
- باشه جناب سرگرد.
چون ارتفاع بالا بود ، به صورت چرخشی فرود آمدم و پس از طی مسیری هواپیماروی باند قرار گرفت و موتور شماره 2 به علت تمام شدن سوخت از کار افتاد.علی رغم داشتن یک موتور، هواپیما را از باند خارج کردم تا باند برای فرودشماره 2(جناب یاسینی ) آماده باشد .
بعد از من ایشان نیز به سلامت فرود آمد و نشست . در این پرواز اگر خونسردیو هارت شهید یاسینی نبود ، کافی بود لحظه ای دستپاچگی همه چیز را به همبریزد و هواپیماهایی را که سرمایه گرانبهایی در آن رمان ِ حساس جنگ محسوبمی شدند ، از دست بدهیم .

سرهنگ خلبان محمد تقی نجفی:
بعد از آزاد سازی خرمشهر، فشار نظامی بر عراق شدت گرفته بود ، این کشورنیروها و ادوات جنگی خود را در منطقه مرزی مستقر کرده بود و برای جبراناین شکست در صدد حمله ای گسترده بود .
چند ماه بعد ، در یک روز تابستانی ، پس از انجام مقدمات پروازی در ساعتمقرر برای سرکوب نیروهای دشمن به سوی نفت شهر به پرواز در آمدیم . هوا خوببود و آسمان صاف، وقتی که در ارتفاع مناسب قرار گرفتیم ، آفتاب ملایمی ازپشت سر به درون کابین می تابید و به انسان روح تازه ای می داد . در اینماموریت ، جناب یاسینی لیدر و من شماره دوی دسته پروازی بودم که با سرعتمافوق صوت در ارتفاع 42 هزار پایی به سوی هدف به پیش می رفتیم . وقتی کهنزدیک نوار مرزی رسیدیم ، شلیک موشک و ضد هوایی دشمن به طرفمان شروع شد.چون ارتفاعمان بالا بود ، مرتب موشکها می آمدند و در اطرافمان مفجر میشدند .
شهید دوران هم با یک دسته دیگر بعد از ما به پرواز در آمد و به ما ملحق شد. یک لحظه از رادیوی هواپیما شنیدیم که شهید دوران به شوخی می گفت :
- کاکو اینها موشک اند یا تیر چراغ برق که دارند به طرفمان می آیند .
جناب یاسینی هم در جواب گفت :
- حتما عراقی می خواهند در ارتفاع 42 هزار پایی تیر چراغ برق بکارند !!
دسته پروازی ما که جلوتر بود ، با رسیدن به بالای هدف بمبها را ها می کرد، من هم تصمیم گرفتم که تمامی بمبهایم را یکباره رها کنم ، لذا شاسی رهاکننده را فشار دادم . در این لحظه هواپیما تکانی خورد که ناشی از رهاییبمبها بود و برای اطمینان بیشتر از اینکه بمبی زیر هواپیما باقی نماندهباشد ، خواستم یک بار دیگر شاسی رها کننده را فشار دهم . در این حال جنابیاسینی که سمت راست من پرواز می کرد ، گفت :
- شماره 2 یک بمب ِ رها نشده زیر هواپیما باقی مانده ، یک ا دیگر شاسی را فشار بده !
بی درنگ شاسی را فشار دادم . و در چشم به هم زدنی بمب رها نشده از هواپیماجدا شد . با رها شدن آن بمب ، ما سریع گردش کرده و به سوی پایگاه برگشتیم. در این ماموریت ، دقت نظر و مهارت جناب یاسینی برایم خیلی جالب بود ه درآن شلوغی که از هر طرف موشک به سویمان می آمد و هر کسی بعد از زدن هدف بهفکر دور شدن از تیر رس دشمن بود ، او با خیال راحت تمام حرکات دسته پروازیرا زیر نظر داشت و آنها را راهنمایی می کرد. طوری که بیش از 3 ثانیه ، ازرها شدن بمبهای من نگذشته بود که با آن دید نافذش ، بلافاصله رها نشدن یکیاز بمبها را به من یاد آور شد.

سرهنگ خلبان محمد رضا خالقی:
در سال 1362 عملیاتهای سطحی زیادی برای آزاد سازی مناطق تحت اشغال دشمنانجام گرفت ، از قبیل والفجرها، خیبر و ... در این عملیاتها پشتیبانیهوایی منطقه غرب کشور به عهده پایگاهسوم ( مدان ) گذاشته شده بود . در آنزمان جناب یاسینی معاون عملیات پایگاه سوم بود و عملیاتهای پایگاه راشخصارهبری می کرد. خلبانها را برای انجام مامویت انتخاب کرده و به توجیه آنانمی پرداخت . در واقع تجربه های ارزنده خود را که از روز اول جنگ تا آنموقع کسب کرده بود به دیگران منتقل می کرد.
در یکی از عملیاتها من شماره 2 و جناب یاسینی شماره یک دسته پروازی بود کهبا دو فروند هواپیما ماموریت داشتیم در منطقه غرب کشور به گشت زنیبپردازیم تا چنانچه هواپیماهای دشمن قصد حمله به مناطق نظامی و اقتصادی راداشته باشند ، آنها را مورد هدف قرار داده و یا متواری کنیم . بر فرازاسلام آباد در حال گشت زنی بودیم که رادار اعلام کرد:
- هواپیماهای گشتی منطقه غرب ! توجه کنید ! چندین فروند هواپیمای دشمن در حال نزدیک شدن به مرز هستند . مواظبشان باشید!
چون جناب یاسینی ماموریت جنگی زیادی انجام داده بود ، مسئولان رادار منطقه را از صدایشان در رادیو به اسم می شناخت و در جواب گفت :
- جناب سروان گرامی ! فقط جهت و سرعت را بده ! بقیه با ما .
- جناب یاسینی حدود 6 فروند هواپیما با سرعت 2 ماخ در حال رد شدن از مرز هستند احتمالا هدفشان شهر کرمانشاه باشد .
به طرفشان می رویم .
بلافاصله به سمت کرمانشاه تغییر جهت دادیم و جناب یاسینی که در آن حظه بالاتر از من پرواز می کرد گفت :
- جناب سروان خالقی ! شما با همان ارتفاع به پرواز ادامه بده ، من ارتفاعم را زیاد می کنم که غافلگیر نشویم .
هر لحظه رادار منطقه موقعیت جدید هواپیماهای دشمن را اعلام می کرد و ما رابه طرفشان هدایت می کرد که در یک آن ، دو فروند از هواپیماهای عراقی رامقابل خود دیدم ، فورا به شماره یک اعلام کردم :
- جناب یاسینی دو فروند از هواپیماهای عراقی را در رادار دارم . چه کار کنم ؟
- مواظب باش ! احتمالا این دو فروند به عنوان طعمه هستند الآن بقیه سر می سند .
لحظه ای نگذشت که جناب یاسینی اعلام کرد :
- در حدود هشت فروند هم در ارتفاع بالاتری به سوی کرمانشاه در حال پروازهستند ، شما آن دو فروند را تعقیب کن ! من هم دنبال این هشت فروند می روم .
شماره یک پس از هدف گیری، موشکی رها کرد و من هم به سوی یکی از آن دوهواپیما موشکی شلیک کردم و یکی از هواپیماهای دشمن در هوا متلاشی شد .
در همان لحظه ، یک فروند موشک توسط یکی از هواپیماهای دشمن به وی شماره یکشلیک شد. جناب یاسینی با مشاهده موشک شلیک شده ، گردش تندی کرد تا از خطسیر موشک خارج شود ، ولی متاسفاه دیر شده بود . موشک به زیر بال سمت چپهواپیمایش اصابت کرد و موتور آتش گرفت . لحظه ه لحظه آتش فراگیر و هواپیمااز کنترل خارج می شد و با سرعت زیادی به سمت راست متمایل می شد . براردستورالعمل پروازی در چنین حالتی باید هر چه زودتر هواپیما را ترک می کرد، ولی او سعی داشت هواپیما را به پایگاه برساند . من هم از تعقیبهواپیماهای دشمن دست برداشتم تا شاید بتوانم کمکی برای او باشم . ولی هرلحظه وضع وخیم تر می شد و هواپیما مثل اسب افسار گسیخته این طرف و آن طرفمی رفت و آتش از آن زبانه می کشید. با دیدن این وضعیت گفتم :
- جناب یاسینی ! دیگر کاری نمی شود کرد ، باید بیرون بپرید!
- محمد جان ! مثل اینکه چارهای جز ترک هواپیما نداریم .
هواپیما در حالی که به محور طولی خود می چرخید ، لحظه به لحظه به زمیننزدیکتر می شد . یک لحظه هواپیما در حالت مناسب ( کابین رو به آسمان )برای بیرون پریدن قرار گرفت . گفتم :
- جناب یاسینی ! الآن وقتشه ، دستگیره را بکش !
لحظه ای بعد ، هر دو خلبان در دل آسمان غوطه ور شدند و با باز شدنچترهایشان آرام آرام به سطح زمین نزدیک میشدند . من بالای سر آ«ها گردشیکرده و به پایگاه ، محل فرود جناب یاسینی و خلبان کابین عقبش ( شهیدفراهانی ) را اعلام کردم تا با هلی کوپتر بیایند و آنها را ببرند . چونسوخت هواپیمای من در حال تمام شدن بود به پایگاه برگشتم . ساعتی بعد هر دوبا هلی کوپتر به پایگاه انتقال داده شدند . من که تا آن لحظه انتظارش رامی کشیدم ، به پیشوازشان رفتم . ایشان را در آغوش کشیدم و فتم :
- جناب یاسینی ! آسیب جدی که ندیده اید ؟
- خدا را شکر که سالم هستیم و فقط یک مقدار کمرم آسیب دیده . محمد جان ! مثل اینکه ما بازی را یک بر هیچ باختیم .
- نه جناب یاسینی ! دو در مقابل ده ، با این وجود یک یک مساوی کردیم ،تازه آنها بعد از سرنگون شدن یکی از هواپیماهایشان بدون هیچ اقدامی فرارکردند . خدا را شکر که مجال نیافتند تا شهر را بمباران کنند . ولا ممکنبود خسارت ، بیشتر از دست دادن یک هواپیما می شد.
خندید و گفت :
- تازه اگر ما یک بر صفر هم می شدیم ، باز نباخته بودیم ، چون ما به خاطر هدف و دفاع از کشورمان می جنگیدیم .

سرهنگ خلبان محمد عتیقه چی:
اوایل آبان 1360 یک ماموریت برون مرزی در برنامه پروازی قرار گرفت . هدفتاسیسات برق «کرکوک » بود . چون آن منطقه برای دشمن جنبه حیاتی داشت ، بهشدت از آنجا حفاظت میشد . اطراف تاسیسات را با انواع ضد هوایی و موشک زمینبه هوا مجهز کرده بودند .
برای زدن آن هدف از چند روز قبل ، نحوه عملیات و مسیر رفت و برگشت به طور دقیق بررسی و طرح ریزی شده بود .
در این ماموریت من خلبان کابین جلوِ هواپیمای شماره یک و لیدر دسته پروازیبودم و مسئولیتم هدایت و راهنمایی دسته پروازی بود . شماره دو جناب اکرادیو شماره 3 جناب محبی بود .
شب عملیات ، جناب یاسینی مرا صدا زد و گفت :
- محمد جان !امشب نفر آلرت نداریم ، شما آلرت بمان ، فردا صبح خودم به ماموریت می روم !
- مسئله ای نیست ، من امشب آلرت می ایستم و فردا صبح هم با دسته پرواز می کنم .
- نه ، من خودم می روم .
صبح خیلی زود در آلرت بودم که متوجه شدم خلبانان دسته پروازی آمدند و بهسوی آشیانه ها رفتند . من هم از آلرت خارج شدم و به سوی هواپیمای شماره یک، که قرار بود جناب یاسینی با آن پرواز کند ، حرکت کردم . قبل از اینکه منبه پای واپیما برسم ، آنها هواپیماها را روشن کرده و در حال بررسی سیستمها بودند . از پله هواپیمایی که شهید یاسینی در کابین آن رفته بود ، بالارفتم و پس از سلام و احوالپرسی گفتم :
- جناب یاسینی من آماده ام که خودم پرواز کنم .
- نه ، شما دیشب تا حالا بیدار مانده اید و خسته هستید ، بهتره که بروید استراحت کنید!
من اطاعت کره و از پله هواپیما پایین آمدم و آنها به سوی باند پروازی حرکتکردند . هواپیماها به ترتیب پشت سر هم غرش کنان خیز برداشته و به سویآسمان بال گشودند و چند لحظه بعد در دل آسمان ناپدید شدند .
40 دقیقه گذشته بود که دو فروند از دسته 3 فروندی در فضای پایگاه ظاهرشدند و دقیه ای بعد روی باند نشستند . من به طرف هواپیمای جناب یاسینیدویدم تا زودتر از سرنوشت هواپیمای سوم آگاه شوم . بعد از اینکه جنابیاسینی از هواپیما پیاده شد ، لحظه ای سکوت بین ما حکمفرما شد و سپس نگاهیدقیق به من انداخت . از چهره اش هویدا بود که برای هواپیمای شماره 2اتفاقی افتاده است . بدون مقدمه پرسیدم :
- اکرادی را زدند؟
جناب یاسینی با ناراحتی گفت :
- وقتی هدف را زدیم ، در حال بازگشت بودیم که یک فروند موشک به شماره دواصابت کرد . ولی من دیدم که چتر هر دو خلبان باز شده بود و به طرف زمینفرود می آمدند . حالت عجیبی در من بوجود آمده بود ، از اینکه نمی دانستمچه بلایی بر سر همکارانم آمده و یا خواهد آمد!...
از گفته جناب یاسینی مشخص بود که ماموریت با موفقیت انجام شده ، ولی ازاینکه هواپیمای شماره 2 بر نگشته بود ، همه چیز تحت الشعاع قرار گرفته بود.
بعدها اطلاع یافتیم که در دو خلبان « اکرادی و افضلی » سالم به زمین رسیدهبودند . ولی عراقیها اکرادی را به پشت جیپ بسته و آنقدر کشیده بودند که اوشهید شده بود ، ولی خلبان کابین عقب ( افضلی ) پس از چند سال اسارت بهمیهن اسلامی بازگشت .
درسی از شهامت

سرهنگ خلبان سید علی خرازیان :
هنوز ساعتی از بازگشت دسته پروازی که صبح برای عملیات رفته بود ، نگذشتهبود ، ماموریت دیگری به ما ابلاغ شد . در این ماموریت سه فروند هواپیما دریک دسته پروازی برای زدن تاسیسات برق بغداد آماده شدند . آن روز تا ساعت 4بعد از شهر منتظر اجازه پرواز بودیم ، ولی به علتی از ستاد ( عملیات )اعلام شد که ماموریت به روز بعد موکول شده است .
صبح روز بعد، چهار فروند هواپیما را آماده کرده و برای پرواز شماره دادهبودند . شماره چهار به عنوان رزرو بود ، تا چنانچه یکی از هواپیماها بهعللی عیب آورد به جای آن به ماموریت اعزام شود .
آن روز کسی رهبری دسته را به عهده داشت که همه به مهارت و شهامتش ایمانداشتیم و آن شهید یاسینی بود . پس از توجیه و هماهنگی های لازم توسط رهبردسته و انجام کارهای مقدماتی پرواز ، سوار هواپیما شده به سوی باند حرکتکردیم .
هواپیمای شماره 4 نیز با ما تا سر باند پروازی آمد . از انجایی که در هیچیک از هواپیماهای دسته عیبی مشاهده نشد ، آن هواپیما بهشیلتر برگشت و ماسه فروندیبه سوی آسمان بال گشودیم . هنوز دقایقی از شروع پروازمان نگذشتهبود که از طریق رادار اعلامشد ، هواپیمای تانکر در 20 مایلی غرب اهوازمنتظر شماست . به نزدیکی اهواز رسیده بودیم که جناب یاسینی گفت :
- شماره دو ، تا 5 ثانیه دیگر به هواپیمای تانکر می رسیم ، خودت را آماده کن بعد از من سوخت بگیری!
چون ماموریت در عمق خاک عراق بود و باید در ارتفاع خیلی پایین پرواز میکردیم ، سوخت بیشتری نیاز داشتیم . بعد از شماره یک ، من و بعد از منشماره 3( جنناب سعیدی ) هم از هواپیمای تانکر سوخت گفت و به طرف غرب اامهپرواز دادیم . وقتی از مرز رد شدیم ، ارتفاع را آنقدر کم کردیم که جز چندمتر با زمین فاصله نداشتیم .
تا آن روز بارها به ماموریتهای برون مرزی و گشتی رفته بودم ، ولی تا اینحد در ارتفاع پایین پرواز نکرده بودم . با نزدیک شدن به هدف آرایش خود راتغییر داده ، اوج گرفتیم و با شیرجه ای بمبها را روی تاسیسات رها کردیم .در همین لحظه شماره 3 توسط پدافند دشمن مورد هدف قرار گرفت و صدمه دید .جناب یاسینی گفت :
- شماره 3 به راست گردش کن !در غیر این صورت از سلیمانیه سر در می آوری!
با راهنمایی او هواپیمای شماره 3 گردش کرد و در جهت ایران قرار گرفت . دوباره جناب یاسینی اعلام کرد:
- شماره 2، خودت را از مهلکه نجات بده و سریع برگرد به پایگاه .
من طبق دستور ایشان گردش کرده وسمت پایگاه را در پیش گرفتم . جناب یاسینیکه شماره یک بود ، پشت سر و کمی بالاتر از شماره 3 پرواز می کرد ، که اگرکمکی نیاز داشت او را راهنمایی کند . احساس مبهمی از غم و شادی دلم را فراگرفته بود . شادی از اینکه هدف را به خوبی زده بودیم و برق جنوب شرقیبغداد به کلی قطع ده بود و غم سنگینی ناشی از احتمال سقوط هواپیمای شماره3.
مدتی به پرواز ادامه دادم و هر از چندی به ماره 3 نگاه می کردم که آیاقادر به ادامه پرواز هست یا نه ، تا اینکه از مرز گذشتیم و در پایگاهمربوطه هر سه فروند به سلامت فرود آمدیم . به هواپیمای شماره 3 آسیب جدیوارد نشده بود ، ولی من در این ماموریت درسی از رشادت و شهامت از شهیدیاسینی یاد گرفتم . زیرا در آن موقعیت که هر لحظه احتمال اصابت موشک یاگلوله توپ ضد هوایی به هواپیمایش می رفت ، به جای اینکه خود را از مهلکهنجات دهد ، گردش کرد و پشت سر هواپیمای صدمه دیده قرار گرفت تا به او کمککند که بتواند هواپیما را به سلامت در پایگاه فرود آورد .
به عاقبتم می اندیشیدم

سرهنگ خلبان احسان فاضلی:
در ماموریت بازرسی از پایگاه دومشکاری ( تبریز) و در ادامه یک سری بازرسیهای سیستماتیک، شهید یاسینی از طرف تیمسار ستاری ماموریت یافته بود تاتعدادی از پایگاههای نیروی هوایی را بازرسی کند ، افتخار آن را داشتم کهدر خدمت تیمسار یاسینی باشم . از آنجا که ایشان بر خلاف عرف ، فصل زمستانرا برای بازرسی ازا ین پایگاهسردسیر در نظر گرفته بود برایم سوال برانگیزبود . لذا رو به ایشان کردم و گفتم :
- تیمسار ببخشید ! می شه بپرسم برای چی فصل زمستان را جهت بازرسی انتخاب کرده ای ؟
خندید و گفت :
از روی عمد چنین تصمیمی را گرفته ام تا سایرین تصور نکنند برای گردش و ییلاق می رویم .
کم کم به پایگاه تبریز نزدیک می شدیم . وضعیت هوا بسیار نامساعد بود وتوده های ابر دید خلبانان را کم نموده بود . در آن شرایط خاص، گماه نمیکردیم که بتوانیم بنشینیم ، ولی خلبان با مهارت خوبی که داشت هواپیمای (اف-27) را از لا به لای ابرها به سمت زمین هدایت رد و نشست . برف سنگینیباریده بود و زمین جامه سفید بر تن داشت . بدون هیچ وقفه ای به سویایستگاه رادار حرکت کردیم . ایستگاه در ارتفاعات مستقر بود و بالطبع میزانبارش برف در آنجا دو چندان بود ، لذا پرسنل رادار که تصور نمی کردند در آنشرایط سخت گروه بازرسی به آنجا غزیمت نمایند ، با مشاهده ما اشک شوق وشادی در چشمانشان موج زد . زیرا مسئولان از نزدیک ، بیشتر با مسائل ومشکلاتشان آشنا می شدند و این خود می توانست جرقه امیدی در دلهایشان باشد.
تمام روز را به بازرسی از پیشرفتهای حاصله و یافتن مشکلات و موانع موجودپرداختیم . پس از یک روزِ پر مشغله اما موفق ، به سوی استخر و سونایی کهفرمانده پایگاه تدارک دیده بود ، روانه شدیم تا خستگی روزانه را از تنبگیریم . در این هنگام ، شهید یاسینی توجه ام را به خود جلب کرد . او درنزدیکی و مقابل کوره داغ نشسته و در اندیشه فرو رفته بود . خود را به اونزدیک کردم و گفتم :
- تیمسار! چی شده ، کشتیهات غرق شدند ؟!
تاملی کرد و گفت :
- به عاقبتم می اندیشیدم . با خود می گفتم ، من که تحمل گرمای این تنورکوچک را در فاصله سه چهار متری ندارم ، چگونه می توانم آتش قهر خداوند راتحمل کنم !
هنگام بازگشت از ماموریت نشستی داشتیم . تیمسار از انجام آن ماموریت موفق، مسرور بود و بنا داشت این گونه بازرسی های خوب و سازنده را برای سایرپایگاهها انجام دهد . شهید یاسینی با انتخاب مجرب ترین افراد و ثابتنگهداشتن اعضای تیم ، سعی می کرد بازدهی تیم بازرسی را ارتفاء بخشد.

پروانه محمودی ، همسر شهید:
با آغاز جنگ تحمیلی و بمباران پایگاههای نیروی هوایی ، پایگاه بوشهر ازسکنه غیر نظامی خالی شد و تنها پرسنل نظامی برای مقابله با حمله های دشمنباقی ماندند. خانواده های پرسنل هر یک به جای امنی رفتند ، ما نیز بهشیراز نزد یکی از اقوام رفتیم .
در آن روزهای دلهره آمیز ، تنها از طریق تلفن با بوشهر تماس داشتیم و ازسلامتی علی با خبر می شدیم . به زحمت ، هفته ای یک بار تماس می گرفتم وفرصت را مغتنم شمرده از سلامتی سایر آشنایان و دوستانیکه آنها را میشناختم و از همکاران ایشان بودند ، نیز جویا می شدم سراغ هر یک را میگرفتم و احوالی می پرسیدم ، می گفت « به مرخصی رفته اند » روزی با او تماسگفتم و پس از احوالپرسی گفتم :
- هر بار که من احوال دوستان همکارت را می پرسم ، می گویی به مرخصی رفته اند ، پس چرا شما به مرخصی نمی آیی ؟!
با خونسردی دلداری ام داد و گفت :
- چشم ! ان شاءالله من هم همین روزها میام مرخصی ، نگران نباش .
چند ماه از شروع جنگ گذشته بود و در این مدت ، مرخصی نیامده بود . روزیبدون اطلاع قبلی به شیراز آمد . موهای سرش را تراشیده بود و سر و رویشزخمی بود . طوری که بچه ها ابتدا ایشان را نشناختند . سراسیمه جلو رفتم وپرسیدم :
- علی آقا! چی شده ، زخمی شدی ؟!
خندید و گفت :
- هیچی خانم ، چیز مهمی نیست ، چند حراش سطحی اس به زودی خوب می شود .
- مگه سانحه دیده ای ؟ هواپیمایت سقوط کرده ؟!
مکثی کرد و گفت :
- راستش را بخواهی ، بله ، ولی فعلا به خیر گدشته ، خانم ! در جنگ ، هم میزنی هم می خوری . فعلا خدا را شکر کن که سالمم تا بعد ، خدا بزرگ است .
هر چه اصرار کردم تا شرح سانح اش را برایم بگوید ، چیزی نگفت . سر و صورتشرا شست ، با بچه ها کمی خوش و بش کرد ، هر لحظه که تنها می ماند ، تفکریعمیق او را در می ربود نگران بودم که در چه اندیشه ای است . جلو رفتم وپرسیدم :
- علی آقا! خیلی تو فکری ، نمی خواهی بگی چی شده ؟!
در حالی که چشمانش از اشک لبریز شده بود ، گفت :
- یادته هر بار تلفن می زدی و احوال همکارانم را می گرفتی ؟!
- بله یادمه ، می گفتی که مرخصی رفته اند ، راستش را بخواهی خیلی از تودلخور بودم . فکر کردم به کلی ما را فراموش کرده ای . با خود می گفتم ،چرا همه به مرخصی می روند ولی علیرضا در طول این سه ماهه که از جنگ گذشتهیک بار هم به ما سر نزده است .
- نکته همین جاست . آخه اونا مرخصی نرفته بودند ، همه یا شهید شده بودند ،یا اسیر، من که پشت تلفن نمی توانستم به شما این مطلب را بگویم . حالافهمیدی که چرا به مرخصی نمی آمدم . در چنین وضعی و در این لحظه حساس که بهوجود ما نیاز هست ، چطور میت وانم به مرخصی بیایم ؟!
در این لحظه قطرات اشک از گوشه چشمانش سرازیر شده بود و به آرامی روی گونه هایش می غلتید و مرتب می گفت :
- خدا لعنت کند این صدامیان را که این گونه وحشیانه به مملکت ما هجوم آوردند و باعث شدند تا عزیزان ما در جلو چشمانمان پرپر شوند ...
برای آ«که او را از حال و هوای دوستان شهیدش بیرون بیاورم ، میان حرفش دویدم و گفتم :
- حالا خودت را ناراحت نکن ، به قول خودت جنگه ، یکی می خوره ، یکی می زنه، پاشو بیا پیش بچه ها ، این یک روز هم که اومدی اونارو ناراحت نکن .
هر چند که یک روز بیش نبود که به شیراز آمده بود ، ولی گویی یک سال بر اوگذشته بود . آرام و قرار نداشت . دور بودن از معرکه او را کلافه کرده بود. حس کردم در حال جدال با نیروهای درونی است که آیا بماند و یا سریع بهبوشهر برگردد. گویی احساس گناه می کرد که برای چند ساعت از نبرد دست کشیدهاست . سرانجام رفتن را بر ماندن ترجیح داد و حتی یک شبانه روز کامل نماندو بلافاصله خداحافظی کرد و عازم بوشهر شد . وقتی دیدم این گونه راحت تراست اصراری بر ماندن او نکردم و از آن به بعد از وی نخواستم که به مرخصیبیاید . هر چند که خود از ماموریتهای جنگی اش چیزی برایمان نمی گفت ، ولیاز دوستان و همکارانش می شنیدیم که روزی چند بار چون عقابی تیز پرواز باهواپیمایش به عمق خاک دشمن حمله می کرد و هر بار ضربه ای بر دشمن وارد میساخت .

صادق صالح بابا:
در پایگاه بوشهر خدمت می کردم و مسئولیت شعبه برق را به عهده داشتم . روزیدر معیت جناب سرهنگ یاسینی به سوی شهر می رفتیم . رادیوی ماشین روشن بود وسرود خلبانان ، قهرمانان – که به مناسبت روز نیروی دریای و حماسه ناوچهپیکان در نبرد با ناوچه های عراقی ساخته شده است – پخش می شد . نگاهی بهچهره جناب سرهنگ یاسینی انداختم . حالتش برایم عجیب بود . هر چند مایلبودم از آنچه در درونش می گذشت با خبر شوم ، ولی از طرفی نمی خواستم که باسوالم او را از آن حالت خارج کنم . ناگاه خود لب به سخن گشود و گفت :
- صادق ! خاطره این روز به یاد ماندنی هرگز از ذهنم محو نمی شود .. در آنروز تاریخی بلایی بر سر ناوچه های عراقی آوردیم که در تاریخ جنگ و جنگهایهوا به دریا، بی نظیر بود .
روزی که همچون برگ زرینی در تاریخ هشت سال دفاع مقدس ملت شریف ایران میدرخشد . در این روز ، به طور معجزه آسایی موفق به سرنگون کردن 3 فروند ازهواپیماهای پیشرفته عراق شدیم و 7 ناوچه آنان را نیز به قعر آبهای خلیجفارس فرو فرستادیم . سرخوش و شادان از عملیاتی جانانه در پوست خود نمیگنجیدیم . برای بررسی دقیق از میزان موفقیتهای به دست آمده 2 یا 3 بار پیدر پی بر فراز منطقه به پرواز در آ»دیم . بار دیگر با هواپیماهای دشمنبعثی در گیر شدیم . دو فروند هواپیمای خودی بلافاصله از پایگاه برخاسته وچونان فرشتگان نجات به یاریمان شتافتند . هنوز دقایقی از شروع درگیریهوایی نمی گذشت که بار دیگر نصرت خداوند شامل حالمان شد و موفق شدیم یکفروند از هواپیماهای آنان را بزنیم . با سرنگونی چهارمنین هواپیما رعب ووحشت زیادی بر آنان مستولی شده بود ، به طوری که دست و پای خودشان را گمکرده بودند و چاره ای جز گریز نداشتند . با دستپاچگی سمت کویت را پیشگرفتند و از منطقه گریختند .
تا آن زمان چند بار از او خواسته بودم تا خاطره ای از ماموریتهای جنگی اشرا برای بگوید ولی هر بار به طریقی طفره رفته بود . من که تا آن موقعسراپا گوش بودم و دل به خاطره شیرینش داده بودم ، خندیدم و گفتم :
- جناب سرهنگ ! خدا را شکر که فرصتی پیش آمد و بالاخره خاطره ای برایم گفتید .

سرهنگ خلبان محمد حسن زند کریمی:
زمستان بود و هوای پایگاه همدان به شدت سرد، لکه های پراکنده ابر در آسماندیده می شد . من در جلوِ گردان پروازی قدم می زدم و در افکار خود غوطه وربودم . با آمدن جناب سرهنگ یاسینی که در آن زمان معاونت عملیات پایگاه رابه عهده داشت به خود آمدم ، سلامی کردم و او پس از احوالپرسی گفت :
- آقای کریمی آمادگی دارید یک ماموریت برید ؟
- بله آماده ام .
- البته من خودم هم می آیم .
- هدف کجاست ؟
- کرکوک
ما آن روز پس از انجام توجیه و کارهای مقدماتی پروازی در ساعت مقرر به سویهواپیماهایمان حرکت کردیم . پس از بررسی های مقدماتی ِ هواپیماها ، در یکدسته 3 فروندی از پایگا برخاسته و در موقعیت مناسب پروازی قرار گرفتیم .در این ماموریت جناب سرهنگ یاسینی رهبری دسته پروازی را بر عهده داشت ، وقبل از پرواز یادآور شد:
- بچه ها ماموریت باید در سکوت کامل رادیویی انجام شود . هیچ کس حق مکالمهندارد . ما هم اطاعت کرده و در کنار هم به پروازمان ادامه دادیم . وقتی کهنزدیک مرز رسیدیم ارتفاعمان را کم کردیم . جناب یاسینی آنقدر ارتفاع پایینپرواز می کرد که به نظر می رسید هواپیما روی زمین حرکت می کند .
با سکوت کال از مرز گذشتیم و نزدیک هدف رسیده بودیم که آتشبارهای دشمن بهرویمان آتش گشودند. در این لحظه هواپیمای شماره 3 مورد هدف موشک زمین بههوای دشمن قرار گرفت و خلبانهای آن با چتر بیرون پریدند . یک لحظه ناراحتشدم و کنترل خودم را از دست دادم ، خواستم بروم روی موج رادیوی هواپیمایشماره یک ( جناب سرهنگ یاسینی ) و بگویم برگردیم ، دیدم که هواپیمای شمارهیک همان طور به سوی هدف در حال پرواز است . چیزی نگفتم و پشت سر او بهپرواز ادامه دادم .
برای منحرف کردن موشکهای دشمن مرتب مانور کرده و با سرعت 500 نات به سویهدف پرواز می کردیم . نزدیک هدف که رسیدیم ، با انتخاب سمت و زاویه مناسب، ارتفاع گرفتند و روی هدف شیرجه زدیم و بمبهایمان را رها کردیم . پس ازبمباران ، مسیر بازگشت را پیش گرفتم . در این لحظه روی موج رادیویهواپیمای شماره یک رفتم و گفتم :
- جناب یاسینی چرا موقعی که شماره 3 را زدند از دامه پرواز منصرف نشدید ؟
- اگر بر می گشتیم تاثیری نداشت ، فقط ماموریت انجام نمی شد .
با روحیه سلحشوری که در وجود او موج می زد ، هیچ گا تحت تاثیر شرایطبحرانی قرار نمی گرفت و تنها به انجام موفقیت آمیز ماموریت می اندیشید .لذا تا خطری جدی هواپیمایش را تهدید نمی کرد ، هیچ گا از ادامه ماموریتمنصرف نمی شد .

سال 1367 بود و واپسین روزهای جنگ تحمیلی را پشت سر می گذاشتیم . درپایگاه بوشهر خدمت می کردم و تیمسار یاسینی فرماندهی این پایگاه را بهعهده داشت . آن روزها خبرهای ضد و نقیضی از خطوط مقدم جبهه جنگ به گوش میسید . خبر بازپس گیری بند فاو توسط نیروهای عراقی را دریافت کرده بودیم .از طرفی نیروهای پیاده مستقر در منطقه عملیاتی درخواست هواپیما کرد بودندتا در پناه آتش جنگنده بمب افکنها بتوانند عقب نشینی تاکتیکی کنند .تیمسار یاسینی نقل می کرد :
« کمرم به شدت درد می کرد . هر چه کوشیدم تا خود را راضی کنم و ماموریت رابه سایرین محول کنم ، دلم رضایت نداد . زیرا می ترسیدم که در واپسینروزهای جنگ اتفاقی برایشان رخ دهد و آنگاه وجدانم مرا بیازارد و خود راسرزنش کنم . تصمیم گرفتم تا خود ، ماموریت را انجام دهم . لذا سوار برمرکب آهنین بال شده و بی وقفه سمت بند فاو را در پیش گرفتم . دقایقی بعدخود را به مواضع دشمن رساندم . ابتدا بر آن شدم تا بمب ها را روی عقبهدشمن بریزم ، ولی هر چه پرواز می کردم به انتهای نیروها و تجهیزات آناننمی رسیدم . سرانجام بمب هایم را رها کردم و به پایگاه بازگشتم .»
درست به خاطر دارم ، در آ« روز در کنار رمپ پروازی چشم به آسمان دوختهبودیم و بازگشت او را انتظار می کشیدیم . زمان به کندی می گذشت و دل شورهعجیبی سراسر وجودم را فرا گرفته بود . در آن شرایط پر اضطراب ، تنها یادخدا به دلها آرامش می داد و مدام با خود ادعیه و اذکاری را برای سالمبازگشتن ایشان زمزمه می کردم . دقایقی بعد هواپیمای او در آسمان منطقهظاهر شد . از آنجا که یکی از بمبها رها نشده و همچنان در مقر خود در زیرهواپیما باقی مانده بود اعلام وضعیت اضطراری شد . خودروهای آتش نشانی بهسرعت خود را به اطراف باند رساندند تا در صورت بروز هر گونه حادثه ای واردعمل شوند . لحظاتی بعد به لطف خداوند چرخهای هواپیما باند فرودگاه را لمسکرد و هواپیما در انتهای باند متوقف شد .
به اتفاق پرسنل آتش نشانی ، به سرعت خود را به هواپیما رساندیم . این درحالی بود که تیمسار یاسینی مچنان در کاین نشتسه بود و قادر به حرکت نبود .ما که تازه متوجه وضعیتش شده بودیم ، به یاری اش شتافته و او را از درونکابین هواپیما بیرون آوردیم . آن شهید عزیز که سالها قبل هواپیمایش مورداصابت موشک قرار گرفته و مجبور به ترک هواپیما شده بود ،بر اثر ضربه ایمهره های کمرش آسیب جدی دیده بود و همیشه از درد کمر رنج می برد . آن روزاز شدت کمر درد ، قادر به ترک هواپیما نبود .
شهید یاسینی گر چه جانباز 55 درصد بود و به سبب همین مصدومیت و درد کمر میتوانست از پروازهای جنگی امتناع ورزد ، ولی عاشقانه به پرواز در می آمد وهیچ گاه مجروحیتش مانع از پرواز او نشد .

حسین اصلانی:
مدت مدیدی بود با تیمسار شهید ، علیرضا یاسینی آشنا بودم . اوج روابطدوستانه مان به سالهای 67 و 68 بر می گردد که ایشان با درجه سرهنگی عهدهدار پست فرماندهی پایگاه بوشهر بود . همسر و فرزندانش را در تهران گذاشتهبود تا با فراغ بال بیشتری بتواند در این منطقه محروم خدمت کند . از اینجهت با تعدادی از دوستان ، شبها تا دیروقت کنار ایشان بودیم و از نزدیکشاهد فعالیتهای چشمگیری در رسیدگی به امور پایگاه بودیم . گویی خستگی درقاموس این دلاور وجود نداشت و گاهی ما از همراهی کردن او که تا پاسی از شبتلاش می کرد ، عاجز می ماندیم .
دلاور میدان جنگ و این عقاب تیز پرواز که در جنگ تحمیلی اَمان از دشمنبعثی گرفته بود ، حال در سنگر فرمانهی ، کمر همت بسته بود تا دورانسازندگی پس از جنگ را در یکان تحت فرماندهی اش آغاز کند ، چنان مقتدرانه وپر تلاش به امور سازندگی می پرداخت که حیرت همگان را برانگیخته بود .
به سبب اینکه دائم در کار و تلاش بود ، علی رغم اینکه بیشتر ساعات شبانهروز را در کنارش بودیم ، کمتر فرصت می کردیم تا به گفت و گوهای دوستانهبپردازیم . از اینکه خاطرات جنگی اش را برای هیچ کس بازگو نمی کرد ، احساسمی کردم که چیزی بر سینه ام سنگینی می کند . همواره علاقه مند بودم تا چندخاطره از عملیاتهایش برایم بازگو کند . مترصد فرصتی بودم تا این کنجکاویدیرینه ام را که چون عقده ای بر دلم سنگینی می کرد ، التیام بخشم . با خودهمواره می پنداشتم ، او که قهرمان جنگ در پروازهای برون مرزی در بینخلبانان نیروی هوایی
است ، چرا هیچ گاه حاض نمی شود که خاطرات جنگی اش را نه تنها با ما کهدوست و رفیق چند ساله اش هستیم ، حتی با خانواده اش در میان بگذارد . اگراو را نمی شناختیم و نمی دانستیم ه چه ماموریتهای مهمی را انجام داده است، شاید شک می کردیم که نکند ، اصلا ماموریت جنگی انجام نداده باشد .
شبی در منزل نشسته بودیم و شب داشت به نیمه نزدیک می شد . به نظرم رسیدفرصتی که درپی آن بودم فرا رسیده است . قیافه ای حق به جانب گرفتم و بهآرامی گفتم :
- راستی تیمسار! شما تصمیم نداری یکی از خاطرات جنگی ات را رای ما تعریفکنی ؟! چند سال است که در خدمت شما هستیم ، آیا حق نداریم یکی از اینخاطرات شما را از زبان خودتان بشنویم ؟
چشمان پر نفوذش را به من دوخت و گفت :
- حسین ! چه چیزی را می خواهی برایت تعریف کنم ؟ من کاری نکرده ام کهبخواهم بازگو کنم . هر چه بوده وظیفه دوران خدمتم بوده و بس . فکر می کنمدینی بوده که باید در برابر ملت عزیزم ادا می کردم .
من که آن شب عزمم را جزم کرده بودم ، با خود گفتم : امشب هر طور شده بایداو را به حرف وادارم و نباید عقب نشینی کنم . لذا ادامه دادم و گفتم :
- درسته که وظیفه ات را انجام داده ای ، ولی بعضی وقتها باید همین وظیفهها را بازگو کرد تا دیگران بدانند که خلبانان ما در جنگ چه فداکاریهاییکرده اند .
خندید و گفت :
- شما خوب می دانی که ما از بودجه این مملکت و با پول این ملت آموزش دیدهو خلبان شده ایم . تا به اینجا رسیده ایم ، هزینه های زیادی را دولت و ملتبرایمان خرج کرده ، پس هر کاری در جنگ و یا بعد از آن کرده ایم ، در واقعپاسخی به این خرجهاست .
- حرفت را قبول دارم ، ولی آیا بهتر نیست ، شما و امثال شما که با خرج اینملت خلبان شده اید ، حداقل کمی از خدماتان را بازگو کنید تا مرد بیشتر باعملکردتان آشنا شوند و بدانند که چه نقشی در جنگ داشته اید ؟!
کم کم داشت از سوال پیچ کردنم حوصله اش سر می رفت ، او که همیشه از پاسخبه این گونه سوالها که احساسمی کرد ممکن است ناچار باشد تعریفی از خود وخدماتش بکند ، طفره می رفت ، کمی صدایش را بلند کرد و گفت :
- آقای اصلانی ! معلوم هست امشب چته ، چرا دت از سرم بر نمی داری ، اگردنبال خاطرات جنگی هستی که من گفتم ، تنها وظیفه ام را انجام داده ام .اگر نه دنبال خاطرات جنگی هستی ، بهتر است بروید و با خانواده های کوچکرده و آواره شهرهای مرزی مثل خرمشهر ، آبادان ، دهلران ، قصر شیرین و …گفت و گو کنی که با دست خالی و یا با سلاحهای ابتدایی و چوب و سنگ بالشکریان کفر و مزدور بعثی که تا دندان مسلح بودند ، جنگیدند و مقاومتکردند . من و امثال من که کار مهمی انجام نداده ایم !
کمی سکوت کردم و هیچ نگفتم . پس از چند دقیقه که سکوت مطلق بین ما حاکم بود ، دوباره شروع کرد :
- تمام حرفهایت را قبول دارم . ولی باید عرض کنم که شما پرسنل گروه پروازیهم دست کمی از آنها نداشتید ، چرا که با تعدادی هواپیما که مرتب قطعاتیدکی لازم داشت و در حال تحریم اقتصادی بودیم ، با دشمنی می جنگیدید کهپیشرفته ترین سلاحهای اهدایی شرق و غرب را در اختیار داشت . آیا این بهمنزله همان مشت خالی در مقابل آن همه تجهیزات جنگی و پیچیده دشمن نیست ؟!
- بله هست ، اما باید بدانی که در جنگ ما ، این سلاح و تجهیزات جنگی نبودکه پیروزی می آفرید ، بلکه نیروی ایمان و عمل به وظیفه شرعی بود کهرزمندگان ما را وا می داشت تا بی مهابا به قلب دشمن یورش ببرند . ما افرادجان بر کف کم نداریم . ما در مملکت مثل شهید فهمیده در قشر بسیجی کهنارنجک به خود بست و زیر تانک دشمن رفت ، کم نداریم . در قشر خلبان هم کمنداریم مثل شهید عباس دوران که با هواپیمای خود به تاسیسات دشمن بعثی زد وبه جهانیان فهماند که بغذاد و سایر شهرهای عراق جهت اجلاس سران غیرمتعهدها امن نیست ، و …
وقتی صحبت به اینجا رسید ، در دلم گفتم : دارم به هدفم نزدیک می شوم .سرانجام تحریاتم باعث شد تا حدودی نطقش گل کند و ممکن است امشب بتوانمخاطره ای از خود او بشنوم . وقتی اوضاع را چنین مساعد دیدم ، زبانم را کمیملایمتر کردم و ملتمسانه از او خواستم تا خاطره از را باز گو کند . دوباره شروع به مقدمه چینی کرد و گفت :
- خاطره و یادآوری دوران جنگ علاوه بر اینکه ممکن است خوب باشد ، ولی باعثناراحتی ام نسبت به از دست دادن دوستانشهیدم می شود . من که خدمتتان گفتم، قابل این حرفها نیستم که بخواهم از خودم تعریف کنم . چون من به تنهاییباعث انهدام یا بمباران منطقه از از خاک دشمن و یا ادوات نظامی اش نبودهام ، بلکه اگر ماموریتی هم انجام داده ام تنها من ، خلبان هواپیما بوده امو در واقع پرسنل خط پروازی و نگهداری ، برج مراقبت ، پدافندی و … در اینکار من سهیم بوده و نقشی داشته اند …
با ظرافتی خاص میان حرفش دویدم و برای اینکه از این مقدمه گویی دست بردارد و به اصل مطلب بپردازد ، گفتم :
- همه این چیزهایی که فرمودید ، می دانم لطف کنید بروید سر اصل مطلب …
نگاهی معنا ار به چهره ام انداخت و گفت :
- مثل اینکه امشب از کمند تو نمی توانم نجات پیدا کنم ، باشد حالا کهاصرار داری می گویم می ترسم اگر نگویم ، امشب خواب را از چشمانم بگیری .
حتما عملیات عظیم «مروارید» را به خاطر داری . در این عملیات ، متاسفانه «ناوچه پیکان » منهدم شد و پرسنل شجاع این ناوچه نیز به شهادت رسیدند . منبه اتفاق هفت نفر دیگر از خلبانان پایگاه ، مسئولیت حراست و بعضی مواقععملیات انهدامی تجهیزات تدافعی و پشتیبانی دشمن را در اطراف سکوهای نفتیعراق به عهده داشتیم . ناگهان اطلاع دادند در اطراف اسکله بندر ام القصر ،نزدیک مرز کویت در خور عبدالله چند فروند ناوچه « اوزا» ی عراق در کنارکشتی های تجاری مستقر شده اند و به پرسنل مستقر در اسکله کمک می رسانند .
من به اتفاق شهید خلعتبری و یکی دیگر از همکاران با سه فروند هواپیمای «اف – 4» که مجهز به موشک « ماوریک » بود ، آماده عملیات ، برای انهدامناوچه های مورد نظر شدیم . با هماهنگی که باشهید خلعتبری کرده بودم ، قرارشد وی از طرف خاک کویت هجومش را آغاز کند و من نیز از دهانه فاو و خورجلوِ آنها را بگیرم تا خوب آنها را در محاصره داشته باشیم .
در حالی که سرگرم گفت و گوی رادیویی با حسین خلعتبری بودم ، خلبان کابینعقب هواپیمایم ، مرا متوجه ناوچه اوزای عراق کرد که به آرامی از بغل کشتیتجاری جدا شده بود و به سمت دهانه خور در حال حرکت بود . وقتی به طرفششیرجه کردم ، از حضور ما در منطقه آگاه شد و بلافاصله خود را به کشتیبازرگانی که به گمام متعلق به کشور ژاپن بود ، نزدیک کرد و در پناه آنقرار گرفت .
در این لحظه صدای حسین در رایدو طنین انداخت که فریاد می زد :
- رضا! ناوچه را در رادار دارم ، آماده شلیک موشک به آن هستم .
در جوابش گفتم :
- خوبه حسین ! دقت کن طوری بزنی که آسیبی به کشتی تجاری وارد نشود ، زیراممکن است بهانه دست سایر کشورها بیفتد و بگویند که ایران کشتی های تجاریرا در خلیج فارس هدف قرار می دهد .
تا آن زمان ، چون زدن کشتی های غیر نظامی از سوی دو کشورِ درگیر جنگ صورتنگرفته بود ، اگر این اتفاق می افتاد و کشتی تجاری هدف قرار می گرفت ما راپیشقدم در این حمله ها قلمداد می کردند و با دشمنانی که ما داشتیم ، بهانهخوبی برای آنها می شد تا دولتمردان ما را تحت فشار سیاسی قرار بدهند .
پس از این گفت و گو با شهید خلعتبری ، ایشان اطمینان داد طوری ناوچه رابزند که کشتی تجاری صدمه ای نبیند . سپس با یک فروند موشک « ماوریک » چنانبه دماغه ناوچه زد که چندین متر آن را از کشتی تجاری جدا کرد و به قعر آبفرستاد . در الی که حسین را به خاطر این عملیات ماهرانه اش تشویق می کردم، به شوخی گفتم :
- حسین ! طعمه آماده مرا گرفتی، حاضر باش تا برای هدف بعدی برویم !
هدف بعدی قطار باری بود که در ایستگاه راه آهن بندر ام القصر قرار داشت ودر حال حرکت به سوی شهرهای عراق بود . قطار مزبور – چون باری بود – احتمالدادیم که محموله نظامی و تسلیحاتی همراه داشته باشد . دو فروند ، به صورتهمزمان به طرفش رفتیم و در چشم به هم زدنی آن را به تلی از آتش و دود مبدلکردیم .
البته این یکی از ماموریتهای من در عملیات « مرواری» بود . در آن روز 8سورتی (دفعه ) پرواز داشتم که بقیه آنها بماند برای وقت دیگر ، حالا دیروقت است .

سرتیپ خلبان حسین نظری:
چهار روز از حمله ناجوانمردانه عراق به خاک کشورمان گذشته بود . در اینچهار روز ما چندین بار روی نیروهای سطحی دشمن عملیات انجام داده بودیم .چهارم مهر، روز از نیمه گذشته بود و از شدت گرمای جنوب هنوز کاسته نشدهبود ، هر کسی که در هوای آزاد قرار می گرفت از سر و رویش عرق سرازیر می شد. در آن وقت از روز ، جلوِ گردان پروازی ایستاده بودم و به عاقبت جنگ میاندیشیدم که یک لحظه صدایی مرا به خود آورد .
- سلام حسین جان ، غرق فکری ؟!
سرم را که بلند کردم ، دیدم علیرضاست ، جوابش را دادم و او ادامه داد :
- حسن جان بیا داخل سالن ، یک ماموریت پیش آمده !
- چند فروندی ؟
- سه فروندی .
به اتفاق وارد سالن شدیم و خلبانهایی که در آنجا دور هم نشسته بودند به احترام به پا خاستند و جناب یاسینی گفت :
- بفرمایید ، بنشینید !
بعد از اینکه همه سر جای خودشان قرار گرفتند ، ادامه داد :
- اسمهایی که می خوانم در لیست پروازی قرار دارند ، سریع آماده شوند بریم اتاق توجیه !
«سروان ساجدی ، سروای نظری ، سروان دمیریان و …»
به همین منظرو ، شش نفر خلبان و معاون عملیات پایگاه به اتاق توجیه رفتیم. در آنجا توسط رهبر دسته پروازی هدف و نحوه رفت و برگشت مشخص و در پایانیاد آور شد :« پل بصره یکی از پلهای مواصلاتی عراق است که در تدارکنیروهای این کشور نقش مهمی دارد و حتما باید منهدم شود، ولی اگر پل توسطیکی از هواپیماهای دسته پروازی مورد هدف قرار گرفت ، بقیه هدف ثانویه رامنهدم کنند .»
چون اوایل جنگ بود و هنوز هدفها به خوبی شناسایی نشده بودند ، هدف ثانویهاز قبل انتخاب نمی شد ، بلکه در حین انجام ماموریتها ، خلبانان خود هدفثانویه ای را پیدا کرده و در صورت لزوم منهدم می کردند .
ساعت 2 بعد از ظهر پس از بازدیدهای لازم ، در داخل کابین هواپیما استقراریافتیم و با روشن شدن هواپیماها به سوی باند پروازی حرکت کردیم . لحظه ایبعد یکی یکی در آسمان به هم پیوستیم ، در حالی که هر سه فروند بال در بالهم پرواز می کردیم از مرز گذشتیم . بعد از مدتی پرواز ، شهر بصره جلوماننمایان شد. می دانستیم اگر با همین سمت پرواز کنیم تا دو ثانیه دیگر بالایهدف می رسیم . به همین دلیل سرعت را کم کردیم تا هدف را رد نکنیم . یکلحظه پل بصره نمایان شد و جناب یاسینی که جلوتر از ما پرواز می کرد ، باانتخاب زاویه و حالت مناسب دو فروند موشک به سول پل شلیک کرد و پل راکاملا منهدم نمود .
وقتی رهبر دسته موفق به انهدام پل شد ، گفت :
- هواپیمای شماره 2 و 3 ماموریت ثانویه را انجام دهید و برگردید!
شماره 2 ، چند دستگاه تانک مشاهده کرد و به طرف آنها رفت . من هم در جست وجوی هدف مناسبی بودم که موشکهایم را هدر ندهم . به کابین عقب گفتم :
- آقای رنجبر با این موشکها چه کار کنیم ؟!
- اگر با این موشکها به پایگاه برگریم خیلی بد می شود !
در همین موقع در حال رد شدن از روی بند بصره بودیم که چشمم به کشتی بزرگیکه در کنار اسکله پهلو گرفته بود ، افتاد . بلافاصله خلبان کابین عقب راصدا زدم و گفتم :
- من گردش می کنم ، شما روی آن کشتی قفل کن !
- اطاعت می شود !
پس از گردش هواپیما ، خلبان کابین عقب روی هدف قفل کرد و در جشم به همزدنی موشک را شلیک کرد ، دو باره گردشی کردم و دومین موشک را نیز رها کرد. آنجا را به جهنمی از آتش تبدیل کردیم و بعد سمت پایگاه را پیش گرفتیم .
ساعت 3 بعد از ظهر در پایگاه بوشهر فرود آمدیم و بعد از قرار دادنهواپیماها در آشیانه ، برای نوشتن فرم هواپیما به سوی اتاق فرم رفتیم .
جناب یاسینی روی فرم نوشت : پل غرب بصره منهدم شد .
جناب ساجدی نوشت : دو دستگاه تانک منهدم شد .
ولی من مانده بودم چه بنویسم ، به کابین عقب گفتم
- اگر بنویسم یک کشتی تجاری زدیم ممکن است مورد بازخواست قرار بگیریم . به نظر شما چی بنویسم ؟!
در همین موقع فرمانده پایگاه ( جناب دادپی) وارد اتاق شد و گفت :
- آقا رضا ! شما هم پل را زدید و هم بندر بصره را ؟
جناب یاسینی پاسخ داد :
- چطور مگه ؟
- چون نیروهای سطحی خبر داده اند ، بندر بصره دارد در آتش می سوزد! و بدجوری نیروهای عراقی به تکاپو افتاده اند .
من که از حالت فرمانده پایگا دریافتم از این کار خشنود است ، به علیرضا نزدیک شدم و یواشکی گفتم :
جناب یاسینی ما بندر بصره را زدیم .
او در حالی که تبسمی به لبانش نشسته بود ، ما را بغل کرد و بوسید ، انگاه فرمانه پایگاه دنباله حرفش را گفت و گفت :
- طبق خبر رسیده در آنجاا یک کشتی در حال تخلیه ادوات جنگی برای عراق بودهکه منهدم شد و هنوز هم دارد می سوزد! معلوم است که با دست پر برگشته اید !

قبل از حمله عراق به خاک کشورمان ، من با جناب یاسینی در پایگاه بوشهر دریک گردان بودیم . وی در آن زمان در زدن موشک « ماوریک » تبحر فوق العادهای داشت . به طوری که درجه سروانی به عنوان معلم خلبان به ماآموزش می داد. با شروع جنگ در هر پرواز ، یکی از خلبانها را – به عنوان کابین عقب – باخود می برد تا به صورت عملی روی اهداف ، طریقه زدن موشک را آموزش دهد .
چند روز از آغاز جنگ گذشته بود و ما در گردان دور هم نشسته بودیم . علیرضا رو به من کرد و گفت :
- حسین ! چه آرزویی داری؟
گفتم :
- بزرگترین آرزویم پرواز با شماست .
- من فکر می کردم الآن میخ واهی بگویی ، خرید خانه یا چیز دیگر...
- راستش ، وقتی با شما پرواز می کنم یک حالت خاصی به من دست می دهد .
چند روز از این ماجرا گذشته بود ، درست ساعت 4 بعد از ظهر روز سوم مهرماه 1359 که جناب یاسینی مرا صدا زد و گفت :
- حسین ! یک ماموریت پیش آمده ، می آیی با هم بریم؟
- چرا که نیام ، از خدامه .
دو نفری به طرف اتاق توجیه روانه شدیم ، من در این فکر بودم که چهماموریتی در پیش است ولی تحت تاثیر حالت و رفتار جناب یاسینی قرار گرفتهبودم وآرام و مطمئن همراه وی وارد اتاق شدم . وی بدون هیچ گونه اضطرابیخلبانان را توجیه می کرد و این امر باعث می شد تا خلبانها با روحیه بالا وبدون دلهره به ماموریت اعزام بشوند . او جزئیات مامویت را به طور دقیقتوضیح می داد و می گفت :
- حسین جان ! ما در این ماموریت تک فروندی هستیم و ماموریتمان زدن ناوچه جنگی در بندر ام القصر است . آماده که هستی ؟
بدون اینکه سخنی بگویم ، سرم را به حالت تایید تکان دادم . چون تا آن زمانماموریت جنگیکمی انجام داده بودم و به منطقه آشنایی کامل نداشتم ، هر آنچهرا جناب یاسینی می گفت با وسواس خاصی به ذهنم می سپردم .پس از انجام توجیه، نزدیک غروب آفتاب به آشیانه هواپیما رفتیم و بعد از بازرسی های لازم ،هواپیما را روشن کرده و به سوی باند پروازی حرکت کردیم . علیرضا دسته گازموتورها را به جلو داد ، هواپیما غرش کنان با سرعت تمام روی باند خزید ولحظه ای بعد در دل آسمان غوطه ور شدیم . بعد از مدتی پرواز به منطقه رسیدهبودیم و ارتفاعمان 8 هزار پا بود . یک لحظه مشاهده کردم ، تکه های کوچکابر دور و برمان زیاد شده اند ، گفتم :
- چه ابرهای قشنگی!
با خنده گفت :
خیلی قشنگ هستند ، ولی ابر نیستند .
دو باره خندید و ادامه داد :
- اینها گلوله های توپ ضد هوایی دشمن هستند که در هوا منفجر می شوند و دود سفید رنگ تولید می کنند
بالای هدف رسیده بودیم و ناوچه در برد موشک قرار گرفته بود که دو سه موشکبه آن زدیم و در ارتفاع پایین گردش کردیم ، ولی من در دلم کمی دلهره داشتمکه نکند به کابل های فشار قوی و یا دکل برق آن برخورد کنیم – چون درارتفاع خیلی پایین پرواز می کردیم – ولی خیالم از این راحت بود که کنترلهواپیما در دست رضاست . در همین فکر بودم که موشکی از کنار هواپیما رد شد. گفتم :
- رضا دارند موشک می زنند!
با خونسردی گفت :
- ناراحت نشو!
گر نگهدار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
بعد از زدن هدف سمت پایگاه را پیش گرفتیم و بدون کوچکترین آسیبی در پایگاهفرود آمدیم ، وقتی که از هواپیما پایین آمدیم ، رضا رو به من کرد و گفت :
- حسین اینجا که از ابر خبری نیست ؟!
بدون اینکه سخنی بگویم ، نگاهمان به هم دوخته شد و زدیم زیر خنده .

سرتیپ خلبان علی بختیاری:
اوایل سال 1357 ، درست در بحبوحه تظاهرات مردمی علیه شاه بود که از تهرانبه پایگاه بوشهر منتقل شدم . شهید یاسینی چند صباحی قبل از من به آنپایگاه رفته بود و در آنجا همکار شدیم . او را از دوران دانشکده می شناختم. شخصیتی دوست داشتنی بود ، علی رغم اینکه از من قدیمی تر بود ، ولی رفتاردوستانه و منطقی اش که حکایت از ادب بالای وی داشت مرا شیفته خود کرده بود. همواره ادب او از پست و مقام و درجه اش بالاتر بود .همین خصلت پسندیدهاو باعث میشد که در کنار او احساس خوبی داشته باشم .
در آن زمان ، جو حاکم بر محیط های نظامی ، بویژه نیروی هوایی ، جو اختناقبود . این مسئله در گردانهای پروازی به لحاظ حساسیتی که روی قشر خلبانداشتند دو چندان بود . زیرا برای رژیم شاه خیلی سخت می نمود اگر افکارانقلابی در این قشر که زحمت زیادی برای آموزش آنها کشیده بود ، رسوخ میکرد . اما بر خلاف تصور آنها ، این فکر گسترش یافته بود و در محافلدوستانه نجواها علیه اقدامهای وحشیانه رژیم شاه که هر روز عده ای ازهموطنان عزیزمان را در خاک و خون می غلتاند ، بالا گرفت .
شهید یاسینی همواره در بحث ها جزء معترضین به کشتار مردم توسط رژیم بود .چون علاوه بر همکار بودن ، همسایه ایشان بودم و رفت و آ»د خانوادگی بین مابرقار بود . خیلی راحت در شبهایی که دور هم جمع می شدیم ، راجع به اوضاع وتغییرو تحولاتی که در حال وقوع بود ، صحبت می کردیم . از طرفی خوشحال بودکه رژیم شاه در حال زوال است و بوی سرنگونی اش به مشام می رسید . اما ازطرف دیگر کشتار مردم به دست عمال شاه او را سخت ناراحت می کرد . طوری کهمرتب در هر جمع به این روش غیر انسانی رژیم اعتراض می کرد .
در آن اوضاع ، باید ما (خلبانان ) که در شدیدترین جو خفقان و اختناق قرارداشتیم ، به فراخور حال خود ، در این اعتراضها سهمی میداشتیم . با مشورتیکه با شهید یاسینی کردیم ، تصمیم گرفته شد تا به دلایلی ، پروازهای آموزشیخودمان را لغو کنیم . با بهانه گیری های بی مورد سعی می کردیم تا هر طورشده عیبی از هواپیما بگیریم ، شاید از پرواز باز بمانیم .
رفته رفته ، این شیوه موثر افقتاد و بین سایر خلبانان عمومیت پیدا کرد .طوری که فرمانده پایگاه متوجه شد ، توان عملیاتی پایگاه از بین رفته است .آنها به خوبی فهمیده بودند این عمل دوستان خلبان ، در واقع عکس العملی استدر مقابل رفتار غیر انسانی رژیم با مردم انقلابی ، لذا احساس خطر کرده وپروازها را قطع کردند .
قطع شدن پروازهای آ»وزشی ، باعث شد تا بچه ها ( خلبانان ) بیشتر دور همجمع شوند و راجع به اوضاع و اتفاقاتی که در حال وقوع بود ، تبادل اطلاعاتکنند . مسئولان وقتی شرایط ا چنین دیدند ، برای بر هم زدن این دور همنشینی ها ، ترفند دیگری را اندیشیدند تا شاید اذهن ما را از جریانهایی کهدر حال وقوع بود ، منحرف کنند.
مسئولان اعلام کردند :« از فردا همه خلبانان در سالن توجیه پایگاه جمعشوند ، معلمان آ»وزشی که از آمریکا آمده اند ، راجع به مسائل مختلف پروازیصحبت خواهند کرد.» در واقع آنها جلسه پرسش و پاسخ پیرامون مسائل مختلفپروازی به راه انداخته بودند تا بدن طریق وقت ما را پر کنند ، بلکه ذهنمانبه جای دیگر معطوف نشود .
اما این ترفند آنها با اعتراض شدید دوستان خلبان ، بویژه شهید یاسینی کهدر آن موقع از معلم خلبانان ورزیده بود ، مواجه شد . علی رغم میل باطنیخلبانان ، کلاس برگزار شد ولی سوالهای پی در پی و انحرافی که بچه ها میکردند ، در بعضی موارد معلمان آمریکایی در جواب دادن در می ماندند و همینامر باعث می شد تا از سوی بچه ها مسخره شوند . آنها بوقتی که اوضاع رادیدند ، خود پیشنهاد لغو جلسه پرسش و پاسخ را دادند و کلاس تعطیل شد .
شهید یاسینی از همان روزها راه خود را یافته بود و دست به انتخاب بزرگیزده بود و آن بستن پیمان ناگسستنی با امام (ره ) و انقلاب اسلامی بود کهپس از آن و بویژه در دوران جنگ تحمیلی در وفای به این عهد ، سر از پا نمیشناخت و لحظه ای برای تحقق آرمانهای مقدس امام (ره ) رخوت و سستی به خودراه نداد .
چنان علاقه ای به انقلاب و میهن اسلامی در وجودش موج می زد که ماموریتهایجنگی را داوطلبانه انجام می داد . از آنجا که با عشق می جنگید و انگیزههای الهی را در لحظه لحظه های نبردش دخیل کرده بود ، ماموریتهایش بدوناستثناء از موثرترین مامویتهای جنگی به حساب می آمد و تا زمان شهادتش ازجمله خلبانانی بود که بیشترین ماموریتهای پروازی را با هواپیمای « اف – 4»انجام داده بود .

بهروز نافعی :
حرفه ام در نیروی هوایی ، سلمانی است و در آرایشگاه ستاد نیرو با چند تندیگر از همکارانم مشغول کار هستیم . هر روز تعدادی از پرسنل در سطوح مختلفبرای اصلاح سر و صورت نزد ما می آیند . ولی برخی از فرماندهان رده بالاینیرو را به علت مشغله زیادشان در محل کار اصلاح می کنیم .
زمانی که تیمسار یاسینی مسئولیت یاست ستاد و معاون هماهنگ کننده نیرویهوایی را عهده دار بود ، هر از چند گاهی در دفتر ارش خدمت ایشان می رسیدمو به اصلاح سر و صورت وی می پرداختم .
روزی ، تلفنی مرا خواست تا برای اصلاح به اتاق کارش بروم . بلافاصله بهراه افتادم و خیلی زود خود را به دفتر ایشان رساندم . مشغول اصلاح سرشانبودم که یکدفعه صدایی در آیفون (آوابر) در فضای اتاق پیچید .
- تیمسار ! تشریف دارید؟
- بله قربان ، بفرمایید!
- چند لحظه تشریف بیاورید !
تیمسار ستاری فرمانده نیروی هوایی بود که ایشان را برای کاری به دفترش فراخواند ، نیمی از سر شهید یاسینی را اصلاح کرده بودم و بخشی از آن باقیمانده بود . پس از قطع مکالمه بلافاصله از جایش برخاست و با همان وضع بهطرف دفتر فرمانده نیرو به راه افتاد . من که از این عکس العمل سریع اومتعجب شده بودم ، عرض کردم :
- تیمسار ببخشید ! اگر چند دقیقه صبر کنید اصلاح تمام شود بعد بروید ، این طوری ناجور است !
لبخندی با معنی بر لبانش نقش بست و در جوابم گفت :
- دیر رفتن به حضور فرمانده بدتر از ناجور رفتن است .
من که از این عمل او معنای جدیدی از اطاعت و انقیاد فهمیدم ، تا فت وبرگشت ِ ایشان که حدود یک ربع ساعت طول کشید ، مبهوت مانده بودم و در دلاین روحیه نظامی گری که وجود او را لبریز کرده بود ، تحسین کرده و با خودگفتم :
« این است سرباز واقعی !»

بهزاد یاسینی ، فرزندشهید:
پس از شهادت عمویم که در « عملیات چزابه » به فیض شهادت نایل شده بود ، یکلوح تقدیر از طرف رئیس ستاد مشترک به پدرم داده بودند . وقتی از پایگاهبوشهر به تهران منتقل شدیم این لوح را نیز همراه خود آوردیم و جزء لوازمپدرم بود .
رئیس دفترش جناب سرهنگ دهقان برایم تعریف می کرد :
تیمسار یاسینی برای انجام کاری از اتاق کار جدیدش خارج شد . در حال چیدنوسایل در اتاق بودم که قابی زیبا نظرم را جلب کرد . لوح تقریری بود که بهمناسبت شهادت برادر ِ تیمسار و برای اظهار همدردی و تسلیت از سوی رئیسستاد مشترک به ایشان اهداشده بود .
با خود گفتم بهتر است تا تیمسار نیامده آن را در جای مناسبی نصب کنم .گمانم این بود که او از این کار خوشحال خواهد شد . از یکی از همکاران ،میخ و چکش گرفتم و به بررسی اتاق پرداختم تا جای مناسبی برای نصب آن بیابم. سرانجام آن را پشت میز و بالای سر تیمسار نصب کردم .
پس از مدتی شهید یاسینی در حالی که چند ورق کاغذ در دست داشت وارد اتاق شد . وقتی متوجه نصب لوح تقدیر شد.. با تعجب پرسید :
- این را تو نصب کردی ؟!
- بله تیمسار ، جایش خوب است ؟
بر خلاف انتظار من که فکر می کردم از این کار خوشحال خواهد شد ، ابروانش در هم گره خورد و با لحنی نه چندان آرام گفت :
- خواهش می کنم سریع آن را بردار !
به آرامی خودم را به پشت میزش رساندم و قاب را از روی دیوار برداشتم وکناری گذاشتم . در الی که سرم را پایین انداخته بودم ، جلو آمد و دست رویشانه ام گذاشت و گفت :
- از دست من ناراحت نباش ، برادرم برای هدفش شهید شده و اجرش نزد خدامحفوظ است ، اگر این لوح را اینجا قرار بدهم ، می ترسم غرورش مرا بگیرد !
چند لحظه بعد به طرف قاب رفت و آن را برداشت و خیره خیره نگریست و زیر لبچیزهایی می گفت . گویی که مشغول نجوا با برادر شهیدش بود . او را تنهاگذاشتم و به آرامی اتاق را ترک کردم .
اصلا فکرش را نمی کردم .

یکی از کارکنان نیروی هوایی تعریف میکرد:
تابستان سال 1368 بود و هوای بوشهر بسیار گرم و غیر قابل تحمل بود . کولر منزل ما سوخته بود و هوای خانه بسیار گرم و شرجی شده بود .
همسرم مرتب غر می زد می گفت :
- یک فکری برای کولر بکن ! بچه ها شبها از شدت گرما خوابشان نمی برد .
پس اندازی نداشتم که موتور کولر را عوض کنم ، چندین بار هم به تاسیساتپایگاه مراجعه کرده بودم ، ولی هر بار با جواب منفی آنها رو به رو شده بودم .
بعد از مدتها تلاش ، نا امید شده بودم که یکباه به فکرم رسید ، سری به دفتر مانده پایگاه بزنم و مسئله را با ایشان در میان بگذارم .
صح اول وقت ، مایوسانه به دفتر ایشان رفتم ، آجودانش گفت :
- هنوز جناب سرهنگ نیامده ، اگر کاری دارید تشریف داشته باشید .
من مشغول صحبت با آجودان بودم که جناب سرهنگ یاسینی سر سید . به طرف ایشان برکشتم ، احترام گذاشتم و گفتم :
- ببخشید جناب سرهنگ ! عرضی داشتم .
- بفرمایید!
- جناب سرهنگ چند وقته که کولر منزلم سوخته وتوانایی تعمیر آن را ندارم ،به تاسیسات هم مراجعه کرده ام ، ولی جواب درستی نداده اند . می ترسم زن وبچه ام از گرما هلاک شوند.
جناب سرهنگ اسمم را پرسید، سری تکان داد و گفت :
- ان شاء الله درست می شود .
بعد از ظهر همان روز در منزل بودم و اوضاع منزل نابسامان بود . خرابی کولرو شدت گرما همه مان را کلافه کرده بود . یکباره زنگ منزل به صدا در آ»د ،سریع در را باز کردم . در عین ناباوری دیدم که جناب سرهنگ یاسینی پشت درایستاده اند .
خیلی متعجب شدم ! اصلا فکرش را نمی کردم که فرمانده پایگاه به منزل من بیاید ، بعد از سلام و احوالپرسی گفت :
اجازه هست بیام داخل ؟
- بفرمایید جناب سرهنگ ! می بخشید که منزل به هم ریخته است .
وارد منزل شد و با دیدن وضع خانه و پنکه ای که در وسط اتاق در حال چرخش بود ، سرش را پایین انداخت و گفت :
- ناراحت نباش ان شاء الله درست می شود !
خداحافظی کرد و رفت .
بعد از ظهر روز بعد دو باره زنگ منزل به صد در آمد ، وقتی که در را بازکردم ، سربازی را دیدم که یک دستگاه کولر گازی دست ِ دوم را با خودرو بهدر منزل آورده است . او گفت :
- جناب سرهنگ دستور داده اند این کولر را تحویل شما بدهم .
روز بعد برای تشکر به دفتر ایشان رفتم . جناب سرهنگ با دیدن من از جا برخاست و قبل از اینکه چیزی بگویم ، گفت :
- از اینکه کولر دست دوم بود ببخشید ، اگر کولر جدیدی رسید ، می گویم برایت عوض کنند .

اعظم مزارعی :
زمستان بود و هوا سرد، صبح زود از منزل بیرون آمدم و عازم محل کار شدم .هوا چنان سرد بود که اگر لباس گرم نمی پوشیدی ، سرما تا مغز استخوان نفوذمی کرد . از دور دیدم دو نفر کنار هم ایستاده اند و یکی با اصرار زیاد «اورکت » خود را برای مصون ماندن دیگری از سرما به او می دهد .
رفته رفته فاصله ام با آ«ها کمتر می شد . وقتی نزدیک آنها رسیدم ، دیدم ،یکی از آن دو جناب سرهنگ یاسینی فرمانده پایگاه و دیرگی ازدرجه داران جدیدالاستخدام است . آن درجه دار در حالی که اورکت فرمانده را پوشیده بود ، ازحالش معلوم بود که از درون منقلب شده و این رفتار شهید یاسینی در اوانقلابی به پا کرده است . نزدیکتر شدم و حس کنجکاوی وادارم کرد تا جلو رومو از آن پرسنل ماجرا را جویا شوم . پس از سلام ، پرسیدم :
- چرا جناب سرهنگ اورکتش را به تو داد؟!
جواب داد :
- وقتی مرا دید که در این هوای سرد بدون اورکت عازم محل کارم هستم ، از منپرسید : « چرا اورکت نمی پوشی ؟» گفتم « ندارم ، یعنی هنوز سهمیه به مننداده اند که بپوشم » او بلافاصله اورکتش را از تن بیرون آورد و به من دادو گفت :« بگیر بپوش ! من بعدا می گیرم »

غلامرضا یاسینی ، برادر شهید :
شهید یاسینی برای تقویت روحیه و رفاه پرسنل از هیچ کوششی دریغ نمی کرد وهموارده با دقت نظر خاصی به مسائل و مشکلات پرسنل می نگریست . او برخودفرض می دانست که به بهترین وجه به وظایفش عمل نماید و لذا از سایرین نیزچنین انتظاری داشت و می گفت :
« کارها را باید برای رضای خدا انجام دهیم و اگر این گونه عمل کنیم ، ضمنآنکه کلیه امور به موقع و به نحو احسن انجام خواهد شد ، رضایت بندگان دارا نیز در پی خواهد داشت .»
یکی از همکاران شهید یاسینی برایم نقل می کرد :
« زمانی که تیمسار یاسینی فرمانده پایگاه بوشهر بود ، گزارشهایی به ایشانرسیده بود که حکایت از بی توجهی و عدم رسیدگی مسئولان بیمارستان به اموربیماران داشت . او مترصد فرصتی بود تا به طور ناشناس به بیمارستان برود واز نزدیک مسئله را بررسی کند .
شبی خراش کوچکی در دستش ایجاد می شود . نیمه های شب راه بیمارستان را د رپیش می گیرد و یکراست به اورژانس رفته و اط اطلاعات سراغ پزشک را می گیرد. او می گوید :« کمی صبر کنید تا ایشان را از خواب بیدار کنیم .» دقایقیبعد پزشک با چشمانی خواب آلود در مطب حاضر می شود و با تندی می گوید :«چرا ما را برای زخمی وچک از خواب بیدار می کنید ؟!» شهید یاسینی گر چه ازبرخورد او ناراحت می شود ، ولی به رویش نمی آورد و با صبر و متانت ، هیچنمی گوید و سکوت اختیار می کند . پزشک دارویی تجویز و سپس برای ثبت مشخصاتاو اقدام می کند :
- نام ؟
- علیرضا
- شهرت ؟
- یاسینی
- درجه ؟
- سرهنگ
او که تا آن زمان سرهنگ یاسینی را نمی شناخت و تنها نامش را شنیده بود ،دست و پای خود را گم کرده و با شرمندگی از ایشان عذر خواهی می کند و مرتبمی گوید :« جناب سرهنگ ! از اینکه شما را به جا نیاورده ام معذرت می خواهم. امیدوارم که مرا به بزرگی خودتان ببخشید !»
شهید یاسینی نگاهی به ا و می اندازد و می گوید:« شما باید وظیفه تان رادرست انجام دهید . حال چه فرقی می کند که بیمار فمانده پایگاه باشد یاسربازی ساده .» آن گاه بیمارستان را به مقصد منزل ترک می کند . از آن پس ،چنین موارد مشابهی که به بیماران بی توجهی شود ، مشاهده نشد .
سفارش قانونی !

شهید یاسینی همواره با زیر دستان رئوف و مهربان بود . بیش از هر چیز بهایمان و تعهد ، حسن خلق و تلاش پرسنل تحت امر احترام می گذاشت . مبنایگزینش افراد برای واگذاری مسئولیتها و همچنین پیوند دوستی و ارتباطش باسایرین بر این اساس بود . او می گفت :
« بهترین انسانها ، متقی ترین آنان می باشند و این گونه افراد از آنجا کههمواره خداوند را ناظر بر اعمالشان می بینند کمتر دچار لغزش می شوند . پسچه نیکوست که چنین انسانهایی را برای همنشینی و مراودت برگزینیم و انجامامور مردم را به آنان محول کنیم .»
شهید یاسینی بر اجرای قوانین و مقررات تاکید بسیار داشت و به طور دقیق برآن نظارت می کرد. او بارها می گفت : « کارها بایستی بر اساس ضوابط انجامشوند نه روابط ، زیرا در غیر این صورت حق بسیاری از افراد ضایع خواهد شد.
روزی برای میهمانی به منزل یکی از اقوام رفته بودیم ، یکی از بستگان همسرمدر پایگاه بندرعباس خدمتسربازی را می گذراند . والدین این سرباز نیز در آن میهمانی حضور داشتند .
ساعتی از شب گذشته بود و هر یک از میهمانان با دیگری مشغول گفت و گو بود و از هر دی با یکدیگر صحبت می کردند .
پدر آن سرباز رو به برادرم رد و گفت :
- تیمسار، ببخشید ! عرضی داشتم خدمتتان .
- بفرمایید ! در خدمتم .
- اگه ممکنه محبتی در حق ما بکنید و نامه ای برای انتقال پسرم به مسئولان پایگاه بند عباس بنویسید تا او را به تهران منتقل کنند .
ایشان که در آن میان با چنین درخواستی مواجه شده بود و از طرفی دوست نداشتکه دست رد به سینه اش بزند و یا او را دلگیرو ناراحت کند و از طرفی باسفارش موافق نبود، چاره ای ندید جز آنکه قلم و کاغذی بردارد و یادداشتیبنویسد . یادداشت را درون پاکتی گذاشت و آن گاه در ِ پاکت را چسب زد و رویچسب را هم امضا کرد تا محتویات نامه محرمانه بماند . پس از صرف شام ازآنان خداحافظی کردیم و راه خانه را در پیش گرفتیم .
در نیمه های راه آهسته از او پرسیدم :« در نامه چی نوشتی ؟» ابتدا ساکتماند و چیزی نگفت و چند لحظه بعد ، گفت « می خواستی چی بنویسم ، نوشتم طبققانون در مورد نامبرده عمل شود !» من که با روحیات او تا حد زیادی آشنابودم و می دانستم که روح والایش به او اجازه نمی دهد تا کمترین تبعیضی رانسبت به سایرین پذیرا باشد، نگاهی به چهره اش انداختم و در دل به حسنتدبیر زیبایش آفرین گفتم !

بهزاد یاسینی ، فرزند شهید:
چند سال قبل از شهادت پدرم ، کتابی به نام « در آغوش آسمان » کهبر اساسخاطرات خلبانان نوشته شده بود ، خریدم و به خانه بردم . مشغول خواندن شدمو چند صفحه بیش از این کتاب نخوانده بودم که پدرم از اداره به منزل آمد .وقتی کتاب را دید ، گفت :
بهزاد جان چی می خونی ؟
با خوشحالی جواب دادم :
- بابا ! کتاب خاطرات خلبانان است ، اما اسمی از شما در آن نیست ، مگر شما خاطره جنگی ندارید ؟
خنده ای کرد و گفت :
- بهزاد ! من کسی نیستم که اسمم در آن کتاب باشد . کوچکتر از آن هستم که بخواهند از من یادی ببرند و خاطراتم را بنویسند .
می دانستم که از سر تواضع و فروتنی این حرفها را می زند وگرنه به خوبی میدانستم که چه نقشی در جنگ تحمیلی داشته است . وقتی دید با این حرفش قانعنشده ام ، دستی به سرم کشید و گفت :
- بهزاد جان ! از من هم درخواست مصاحبه کرده اند ، ولی من خودم راضی نشدهام . خدا کند اسم آدم در دفتر الهی ثبت شود و خاطرات را هم آنها یادداشتکنند و در روز قیامت رو سفید باشیم .
من تا اندازه ای قانع شدم و دیگر حرفی نزدم . بعد از شهادت پدرم خبرنگاریاز من درخواست مصاحبه کرد و از خاطرات پدرم و به یاد گفته های او بهخبرنگار جواب رد دادم . خبرنگار بلافاصله گفت:« تو هم اخلاق پدرت را داری. چندین بار از او درخواست مصاحبه کردم ، اما او هرگز راضی به مصاحبه نشد.»
پدرم زیاد عادت نداشت از عملیاتهایی که انجام داده بود سخنی بگوید، نهتنها به ما که اعضای خانواده اش بودیم ، چیزی نمی گفت ، حتی در جمع دوستاننیز از بازگو کردن رشادتهایی که انجام داده بود ابا داشت . زیرا معتقد بودکه وظیفه اش را انجام داده است .

سرهنگ محمد رضا بنی علی:
در یکی از پایگاههای نیروی هوایی ، که جناب سرهنگ یاسینی فرماندهی آن رابه عهده داشت ، مسئولیتی داشتم و انجام وظیفه می کردم . با مدیریت خوبی کهداشت ، هر مشکلی را به بهترین نحو ممکن بر طرف می ساخت . اعتماد به نفسزیاد و شجاعت فراوان وی در تصمیم گیری ها بارها و بارها من و سایر پرسنلرا به تحسین واداشته بود . نخوت و تکبر را به کلی از وجود خود دور کردهبود و علی رغم اینکه بالاترین رده تصمیم گیری در پایگاه بود ، شهامتش درپذیرش انتقاد فوق العاده زیاد بود .
در عین جدی بودن و برخورد با هر گونه تخلف ، بسیار رئوف و مهربان بود .
به یاد دارم ، روزی یکی از پرسنل ، خطایی کرده بود . شهید یاسینی برایتنبیه او تصمیم گرفته بود ، ویرا به پایگاه سوم شکاری ( همدان ) منتقل کند. دستور صادرو آن شخص مشغول تسویه حساب شد .رئیس پرسنلی یکان که به خوبیاز مفاد دستورالعمل ها و بخشنامه های مربوطه با اطلاع بود . می دانست کهاین دستور مغایر با بخشنامه های موجود است . زیرا دستورالعمل جدیدی کهپرسنل را به هیچ وجه نمی شود به صورت تنبیهی از یکانی به یکان دیگر منتقلکرد تازه به پایگاه ابلاغ شده بود و هنوز برای رویت به حضور جناب سرهنگیاسینی نبرده بودند . مترصد مانده بود ، دستور فرمانده پایگاه را اجرا کندیا مفاد بخشنامه را در نظر بگیرد . سرانجام تصمیم می گیرد موضوع را باجناب سرهنگ یاسینی در میان بگذارد . این کار را می کند ، شهید یاسینیبخشنامه را می خواند و چیزی نمی گوید .
روزی در محل کارم سرگرم رتق و فتق امور بودم که زنگ تلفن به صدا در آ»د .آجودان شهید یاسینی مرا به دفتر ایشان فراخواند . بلافاصله برخاستم و بهدفترش رفتم . در حالی که نگران به نظر می رسید ، رو به من کرد و گفت :
- من در جریان بخشنامه ممنوعیت انتقال پرسنل به صورت تنبیهی نبودم ، شخصیرا منتقل همدان کرده ام ، فکر کنم در حال تسویه حساب است . می خواهم بهطریقی از انتقال او جلوگیری کنید ، ولی طوری عمل کنید که دستور من لوثنشود و ایشان نیز از کرده خود متنبه شود .
از دفتر خارج شدم و بدون اینکه آن شخص متوجه شود ، سراغش را گرفتم ، گفتند: « تسویه حساب کرده و با پرواز فردا عازم تهران است .» با خود اندیشیدمبهتر است هنگام سوار شدن به هواپیما به بهانه داشتن بار مشکوک او را پیادهکرده و آنقدر معطل کنیم تا هواپیما پرواز کند . سپس بگوییم که جناب سرهنگیاسینی تو را بخشیده ، نیازی نیست منتقل شوی .
طبق همین طرح عمل شد . آن شخص وقتی از این تدبیر مطلع شد ، چون هیچ تمایلیبه انتقال نداشت ، بسیار خوشحال شد و اشک شوق در چشمانش حلقه زد .

محمد رضا یاسینی ، برادر شهید:
سال 1373 دفترچه آماده به خدمت را جهت اعزام به خدمت مقدس سربازی دریافتکردم . از آ«جا که پدر و مادرم در شاهین شهر اصفلهان بودند تمایل زیادیداشتند که در نزدیکترین محل زندگی مان دوران ضرورت را بگذرانم تا به آنهانزدیک باشم . خود نیز به علت پیر بودن آنها اشتیاق فراوانی داشتم که بهآنها نزدیک باشم تا مدد کارشان باشم .
لازم است ذکر کنم ، غم داغ دو برادر شهیدمان که یکی اوایل انقلاب و دیگریدر جنگ تحمیلی در تنگ چزابه به شهادت رسیده بود ، بر دل ما بویژه قلب پدرو مادر پیرمان سنگینی میکرد .
غم دیگری که خمواره در زندگی مان سایه افکنده بود ،دور بودن از زادگاهمانبود که به علت هجوم دد منشانه دشمن بعثی به شهر آبادان ، ناچار شده بودیمخانه و کاشانه را رها سازیم و در شهر شیراز و سرانجام در شاهین شهر اصفهانسکنی گزینیم . تنها دلخوشی پدر و مادرم در این شهر ، مزار برادر شهیدماناست که هر هفته با رفتن به کنار تربتش خود را تسلی می بخشند .
در چنین شرایطی من نیز عازم خدمت سربازی بودم . روزی برادرم ( تیمسار شهید یاسینی ).به منزلمان در شاهین شهر آمد . پدرم به او گفت :
- علیرضا، پسرم ! می دانیکه برادرت محمد رضا دفترچه آماده به خدمت گرفته ؟
جواب داد :
نه ، آقا ! خبر نداشتم .
پدرم ادامه داد :
- علیرضا! می شه یه خواهشی از تو بنم ؟ اگه ممکنه سعی کن تا محمد ضا یکجایی بیفتد که به خانه نزدیک باشد . می دانی که کمک حال ماست . اگر اینجادر اصفهان یا شاهین شهر باشد خوب است .
در حالی که سرش را پایین انداخته بود ، به سفارشهای پدر گوش می داد ، ولی هیچ چیز نمی گفت .
مدتی گذشت و بر حسب اتفاق ، هنگام اعزام به سربازی ، جزو سهمیه نیرویهوایی شدم و برای گذراندن دوره آموزشی به دانشگاه هوایی (تهران ) رفتم .
برادرم ، علی رغم اینکه رئیس ستاد و معاون هماهنگ کننده نیروی هوایی بود ،نه تنها برای انتقال و جابه جایی من سفارش نکرد ، حتی در نیروی هوایی کهبراحتی می توانست هر نوع سفارشی را در باره ام انجام بدهد ، این کار رانکرد . طوری که به صورت ناشناس در دانشگاه هوایی مشغول خدمت شدم و هیچ کسنمی دانست که من برادر تیمسار هستم . حتی فرماندهان مربوطه ام از اینموضوع بی اطلاع بودند . من هم چون اخلاق برادرم را به خوبی می شناختم و میدانستم که او به عمد این کار را می کند زیرا با هر گونه پارتی بازی مخالفبود .
برادرم به علت اینکه از خلبانان طراز اول نیروی هوایی محسوب می شد و ازاستادان دانشگاه هوایی بود ، در هفته یکی دو بار برای تدریس به ایندانشگاه می آمد . روزی در محوطه دانشگاه هوایی به سمت خوابگاه در حال حرکتبودم که ماشین پاترولی نظرم را جلب کرد خوب که نگریستم ، برادرم علیرضا رادرون آن دیدم که برای تدریس به دانشگاه هوایی آمده بود . در آن زمان ،مجاز به احترام گذاشتن با دست نبودم – چون هنوز دوره آموزشی را به طورکامل طی نکرده بودم و به اصطلاح سردوشی نگرفته بودم – به حالت خبردار سرایم ایستادم و ادای احترام کردم . به گمانم که الآن ماشین را نگه می داردو با من احوالپرسی می کند . در حالی که حتم دارم مرا دید و شناخت ، ولی آنمرد بزرگ به علت اینکه راز این آشنایی فاش نشود تا خدای نکرده مسئولاندانشگاه بین من وسربازان دیگر فرق بگذارند ، بی اعتنا از کنارم گذشت و رفت.
زمانی که سانحه هوایی 15/10/73 رخ داد و برادرم با جمعی از فرماندهاننیروی هوایی به درجه رفیع شهادت نایل شدند ، خانواده برادرم با یکی ازدوستان شهید تماس می گیرند و می گویند که برادر تیمسار در دانشگاه هواییسرباز است . لطف کنید به فرمانده اش بگویید به او مرخصی بدهند تا برایتشییع پیکر برادرش بیاید .
وقتی با دفتر تیمسار شوقی ( رئیس دانشگاه هوایی ) تماس می گیرند ، ایشانچون از حضور من در جمع سربازان دانشگاه بی اطلاع بوده ، با شگفتی می گوید: « فکر نمی کنم برادر تیمسار سرباز ما باشند اگر بود حتما تیمسار به مامی گفت .»
وقتی برای تشییع جنازه آمدیم تیمسار شوقی مرا دید و گفت :
- آقای یاسینی ، چرا تا به حال پیش من نیامدی و خودت را معرفی نکردی ؟!
در جوابش گفتم :
- تیمسار ! برادرم این گونه می پسندید . دوست داشت که من هم با سربازان دیگر فرقی نداشته باشم .

محمد معصومی:
پسرم کلاس چهارم ابتدایی بود ، او را در یکی از باشگاههای ورزشی ثبت نامکرده بودم ومدتی بود که در آن باشگاه به ورزش رزمی می پرداخت . روزی در یکتمرین باشگاهی ضربه پای حریف به سینه پسرم می خورد ، حالش بد شده و او رابه بیمارستان می برند .
پس از شنیدن این خبر ، غمی جانکاه بر کاشانه مان سایه گسترد و خانواده امرا که در زمانی واحد ، درگیر چند پیش آ»د ناگوار بود ، حسابی کلافه کردهبود . در حالی که بار سنگین مسئولیت دختر ناشنوایمان آزارمان می داد چندروز قبل نیز ، تصادفی کرده بودم که منجر به فوت یک نفر شده بود . در آنزمان گویی تمام مصیبت های عالم با هم دست به یکی کرده بودند که ما را اززندگی ساقثط کنند . روزگار پر مشقت و رنج آوری داشتیم .
برای چندمین بار ، پسرم را به بیمارستان در شیراز بردم . دکتر گفت :« مبلغ2 میلیون تومان می گیرم و بچه را عمل می کنم .» من که این مبلغ را نداشتم، حسابی درمانده شده بودم که خدایا چکار کنم ؟ همان جا دست به دعا برداشتمو زندگی پسرم را از خدای خود خواستم و گفتم : « خدایا ! این امانتی است کهدست ماست . هر موقع که صلاح دیدی بگیر و ولی اگر عمرض به دنیا باقی است ،از تو میخ واهم که وسیله نجاتش را فراهم کنی !»
دو باره نزد دکتر رفتم تا بلکه چاره ای بیندیشد ، بلکه بشود بچه را عملکرد و از این بحران نجات داد . اما او در جواب گفت :« تنها یک راه دارید ،تا قبل از عمل جراحی ، باید یک نوع آمپول را ماهی یک بار تزریق کند . ولیاین درمان موقتی است ، پسرتان باید هر چه زودتر عمل شود .»
بلافاصله در جست و جوی آمپول مورد نظر به داروخانه های شهر سر زدم و با هرزحمتی بود 3 عدد آمپول که هر کدام هفت هزار تومان قیمت داشت ، خریدم . یکیاز آنها را به مدرسه داده بودم که اگر در آنجا حال بچه بدتر شد ، سریعا اورا به بیمارستان برسانند و تزریق کنند .
روزی بر حسب اتفاق ، تیمسار یاسینی برای بازدید به مدرسه ای رفته بود کهپسرم در آ«جا مشغول تحصیل بود . همان روز حال بچه بد میشود . معلمانمدرسهخ دور او جمع می شوند ، در همان لحظه یکی از آنها به من تلفن زد وبلافاصله خود را به مدرسه رساندم . وقتی رسیدم ٳ دیدم که پسرم در ماشینفرمانده پایگاه (تیمسار یاسینی ) است . من که در آن موقع کنترل اعصابم رانداشتم ، با عجله به سمت ماشین فرمانده دویدم تا پسرم را بردارم و بهبیمارستان ببرم که شهید یاسینی دستم را گرفت و گفت :
- حاجی ! چکار می خواهی بکنی؟!
گفتم :
می خواهم پسرم را در ماشین بگذارم و به بیمارستان ببرم
شهید یاسینی گفت :
- این پا اون پا نکن ! سریع سوار شو تا برویم
وقتی به بیمارستان رسیدیم ، آمپول مورد نظر را تزریق کردند . پس از یک ربعساعت ، پسرم به حالت عادی بازگشت و با ماشین فرماندهی او را به منزل بردیم.
وقتی به خانه رسیدیم ، شهید یاسینی گفت :
- حاجی برای این بچه چه کار کردی ؟ مگر چه مشکلی دارد که این طور می شود ؟
وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم ، آثار اندوه در چهره اش نمایان شد و گفت :
- نگران نباش ! خداوند خودش چاره ساز است . مطمئن باش که خداوند از در لطفش عنایتی می کند و گره از این مشکل باز می کند .
مدتی گذشت ، امتانات ثلث سم تمام شد و مدرسه ها تعطیل شدند . روزی در محلکارم نشسته بودم که تلفن زنگ زد ، گوشی را برداشتم . شهید یاسینی بود کهمرا به دفتر فرماندهی فرا خواند وقتی نزد ایشان رفتم ، گفت :
آقای معصومی ! بچه شما پرونده پزشکی دارد ؟
گفتم :
- بله ، از همان روزی که این اتفاق برایش افتاد ، پرونده تشکیل داده اند و تمام موارد در آن ذکر شده است .
گفت :
- می شه پرونده را ببینم .
در جواب گفتم :
- تیمسار ببخشید ! فکر نمی کنم بیمارستان پرونده را بدهد . ولی سعی می کنم پرونده را هر طوری شده بگیرم و خدمتتان بیاورم .
با هر زحمتی بود ، پرونده را از بیمارستان گرفتم و خدمتشان بردم . چند روز گذشت تا اینکه روزی مرا خواست و گفت :
- حاجی ! می خواهم بچه را ببرم تهران وبرای عمل بستری کنم
عرض کردم :
- تیمسار من دستم تنگ است ، پول عمل بچه خیلی زیاد است .
تبسمی کرد و گفت :
- شما کماری نداشته باشید . خدا می رساند . وقتی خواستند عمل کنند به شما خبر می دهم .
روز بعد ، تیمسار ، فرزندم را همراه خود به تهران برد و بلافاصله دربیمارستان قلب( شهید رجایی ) بستری کرد یک روز ، پسر تیمسار ،(بهزاد) بهمن اطلاع داد و گفت :« پدرم از تهران زنگ زد و اطلاع داد امشب قرار است «مهدی » را عمل کنند . خودت را برسان ! این آدرس را هم داده که شما به آنجامراجعه کنید …»
بدون معطلی راهی تهران شدم و یکراست به بیمارستان قلب رفتم . وقتی واردراهرو بیمارستان شدم ، دیدم تیمسار یاسینی در حال قدم زدن است ، تا چشمشبه من افتاد به طرف پرستار رفت و گفت :
- پدرش آمد ، لطفا آن کاغذ را بدهید امضا کند !
برگ موافقت عمل را امضا کردم و سراغ مهدی را گرفتم . تیمسار گفت :
- هیچ نگران نباش . مهدی داخل اتاق است . ساعت 11 شب عمل دارد .
آن شب با لطف و عنایت خدا و زحمات ویژه بستری بود . وقتی از بهبود پسرم مطمئن شد ، رو کرد به من و گفت :
- آقای معصومی! شما بروید شیراز ، وقتی مهدی را مرخص کردند ، با خودم می آورم .
پس از چند روز ، فرزندم رابا هواپیما به شیراز آورد و تمام فامیل در منزلما جمع شده بودند و از اینکه خداوند عمر دوباره ای به «مهدی » بخشیده بود، شکر گزاری می کردند . وقتی عیادت فامیل و آشنا به اتمام رسید ، به دفترکار تیمسار یاسینی رفتم تا هم تشکر کرده باشم و هم بپرسم چقدر برایعملمهدی خرج کرده است . وقتی با سوال من مواجه شد ، خندید و گفت :
- شما چیزی به من بدهکار نیستید ، همه ما مدیون خدا هستیم .
آنقدر اصرار کردم تا سرانجام در مقابل خواست همن تسلیم شد وبا اکراه گفت :
- راستش را بخواهی مبلغ 260 هزار تومان پرداخت کرده ام ، 60 هزار تومان هدیه آقا مهدی، 200 هزار تومان بقیه را هر وقت داشتی بده .
در حالی که در حقش دعا می کردم ، از در خارج شدم و پس از مدتی مبلغ مورد نظررا تهیه کردم و به ایشان تحویل دادم .

غلامرضا یاسینی ، برادر شهید:
مدتها بود که یکی از بستگان سببی ام دچار مشکل مالی شده بود و این مسئلهمانع از آن بود که بتواند به کار و فعالیتش ادامه دهد . خیلی نگرانش بودمو از اینکه نمی توانستم یاری اش کنم شرمنده و ناراحت بودم . مانده بودم کهچه کنم .روزی شهید یاسینی به منزل ما آمدند . با شناختی که از روحیه اشداشتم ، بهتر دیدم که مسئله را با او در میان بگذارم ، شاید چاره ایبیندیشد و گره از کار مسلمانی باز شود . شرح حالش را برای او گفتم و یادآور شدم که مدتی است بی کار و خانه نشین شده است . آن روز ، با دقت بهحرفهایم گوش داد و تنها با حرکات سر گفته هایم را تایید می کرد .
مدتی گذشت ، چند روزی بود که شهید یاسینی از این کره خاکی پر کشیده و به خیل هدا پیوسته بود . آن شخص ، روزی به منزل ما آمد و گفت :
- امروز می خواهم رازی را برایت بگویم که هیچ گاه اجازه بازگو کردنش رانداشته ام . آن گاه در حالی که نگاهش را به من دوخته بود ، بغض گلویشترکید و های های گریست . من که بی صبرانه منتظ بودم تا راز نهفته اش رابشنوم . او را به صبر دعوت کردم و خواستم حرفش را بگوید و آن گاه ادامهداد :
- به یاد داری آن روزهای سخت ِ دست تنگی ام را؟
- بله ، ولی من که ...
- پس خوب گوش کن تا آنچه بر من گذشته برایت باز گو کنم .
- بفرمایید . سراپا گوشم .
روزی در خانه نشسته و در اندیشه چاره ای برای حل مشکلاتم بودم . در اینحین زنگ خانه به دا در آمد . از جای برخاستم و در را گشودم . مردی ناشناسدر آن سوی در ایستاده بود . پس از سلام و احوالپرسی ، نامم را پرسید و پساز آنکه از درستی آدرسی که آمده بود مطمئن شد، یک فقره چک به من داد و گفت:« از طرف تیمسار یاسینی است . او سفارش کرده که به هیچ طریق نامش فاشنشود .» من که تا آن روز در حل مشکلات زندگی عاجز مانده بودم ، با عملخداسندان هآن روز این شهید عزیز ، بار دیگر موفق شدم فعالیتهای قبلی ام رااز سر بگیرم و ...

شاطری:
در پایگاه همدان بودم ، با شروع فصل زمستان هوا بسیار سرد شده بود ، حتیبرودت هوا گاهی به 20 درجه زیر صفر می رسید و انتظار میرفت سردتر هم بشود. راهها یخ بندان بود و تانکرهایی که گازوئیل می آوردند به سختی خود را بهپایگاه رسانده و سوخت را به موتورخانه ها می ریختند .
گازوئیل مصرفی موتورخانه ها هم قبل از رسیدن به موتورخانه یخ می زدوشوفاژها از کار می افتادند . تهیه سوخت اماکن غیر اداری پایگاه هم به عهدهپیمانکار بود که به صورت شخصی اداره می شد .
یک روز شهید یاسینی مرا خواست و گفت :
- شاطری! امسال هوا خیلی سرد است و سوخت رسانی به پایگاه هم وضعیت درستیندارد ، باید کاری کنیم که پرسنل به دردسر نیفتند و زن و بچه ها سرمانکشند .
گفتم :
جناب سرهنگ ! مسئولیت بخش غیر اداری به عهده پیمانکار است ، ربطی به ما ندارد .
در جوابم گفت :
- نه ، شاطری ! بهتر است مقداری از نفت سهم اداره را به مردم بدهید تاچنانچه به هر دلیل شوفاژخانه ها خاموش شدند ، پرسنل بتوانند با بخاری نفتیخانه های خود را گرم کنند .
دوباره حرفم را تکرار کردم و گفتم :
- جناب سرهنگ ! نفت مورد نیاز را باید پیمانکار تهیه کند.
- با پیمانکار صحبت کرده ام ، او نمی تواند نفت تهیه کند ، سهم اداره رااز شرکت نفت بگیر و به صورت امانی در اختیار پیمانکار قرار بده تا به مردمبرساند ، بعد که وضعیت بهتر شد امانت را پس می دهد .
با اینکه دستور برابر روش نبود، لکن لحظه ای شک نکردم و این کار را با دلو جان انجام دادم و آن سال با تدبیر و درایت شهید یاسینی هیچ کس به دردسرنیفتاد و هر وقت شوفاژها خاموش می شدند ، خانواده های پرسنل از بخاری نفتیاستفاده می کردند.
آن زمستان سخت با تمام مشکلاتش به خوبی و خوشی گذشت و جای خود را به بهار دلپذیر داد .
چندین سال بعد به تهران منتقل شدم و شهید یاسینی هم به سِمَت معاون هماهنگکننده نیروی هوایی انتخاب شده بود ، یک روز صبح او را دیدم و سلام کردم .
تا چشمش به من افتاد ، خندید و گفت :
چطوری شاطری هنوز هم به مردم نفت قرض می دهی یا نه ؟
من نیز خندیدم و گفتم :
- اگر شما دستور بدهید ، چرا ک نه !

حسن سلامی پور:
سال 1366 بود و فصل نقل و انتقالات سالیانه پرسنل پایگاه فرا رسیده بود .در ا« سال در پایگاه بوشهر خدمت می کردم و شهید یاسینی فرمانه پایگاه بود. به دستور ایشان مسئولان نقل و انتقالات موظف شده بودند تا پرسنل قدیمیرا که چند سال متمادی در پایگاه بوده اند به سایر پایگاهههای نیروی هواییمنتقل کنند تا فرصت خدمت در این منطقه برای دیگر پرسنل نیرو فراهم شود .
من نیز که جزء پرسنل قدیمی پایگاه محسوب می شدم ، در لیست انتقالی قرارگرفته بودم . به سبب آشنایی و رابطه نزدیکی که با جناب یاسینی داشتم ،تصمیم گرفتم به حضور ایشان برسم ، بلکه اسمم را از لیست حذف کنند.
شهید یاسینی ، پنج شنبه های هر هفته را برای ملاقات با پرسنل اختصاص دادهبود تا به دور از هر گونه مانعی بیایند و مشکلاتشان را با وی در میانبگذارند ، خیلی متواضعانه و با حوصله حرف تک تک پرسنل را می نید و باتدابیر حکیمانه اش راه حلهای مناسب را ارائه می داد . طوری که هر کس نزداو می رفت ، راضی و خوشحال باز می گشت .
البته باید عرض کنم که د طول هفته توسط آجودان ایشان از متقاضیان ملاقاتثبت نام به عمل می آمد تا نوبت آنها رعایت شود و حق کسی ضایع نشود . مننیز به آجودان ایشان مراجعه کردم و نامم را رای ملاقات نوشتم . روز پنجشنبه فرا رسید . با هزار امید ، راه دفتر مانده را در پیش گرفتم . وقتینوبتم رسید داخل اتاق شدم . با تعجب پرسید :
- حسن آقا ! شما چرا؟ تو که شب و روز پهلوی منی ، برای چی وقت گرفته ای ؟
پس از اینکه از محبتش نسبت به خودم تشکر کردم ، گفتم :
- جناب سرهنگ ! گویا شما دستور داده اید که تمام پرسنل قدیمی پایگاه منتقلشوند ، من هم جزء آنها هستم . خدمت رسیدم تا عرض کنم من شرایطم برایانتقالی مساعد نیست . نه پولی دارم و نه خانه ای ، به هر جا منتقل شومشرایط سختی برایم به وجود می آید .
مکثی کرد و گفت :
- آقای سلامی پور! هر چند شما آشنای من هستید ، ولی با دیگر پرسنل برایمفرقی ندارید ، دستوری که داده ام باید در مورد همه اجرا شود . اگر بخواهماستثناء قائل شوم ، امثال تو ممکن است زیاد باشند .
گفتم :
- جناب سرهنگ ! شما وضعیت مرا بهتر می دانی ، اگر از بوشهر جا به جا بشومزندگی ام از هم می پاشد . هر طور فکر می کنم ، شرایطم برای انتقالی مساعدنیست . والا من حرفی ندارم .
در حالی که خوب به حرفهایم گوش می داد و به صورتم نگاه می کرد ، احساسکردم به تفکر عمیقی فرو رفته است . وقتی که حرفم تمام شد ، کمی صندلی اشرا جا به جا کرد و گفت:
- ببین آقای سلامی پور! اگر نخواهی منتقل شوی یک شرط دارد .
- بفرمایید ! هر شرطی باشد می پذیرم .
- تا حالا جبهه رفته ای ؟
- نه جناب سرهنگ .
- پس اگر می خواهی منتقل نشوی باید به جبهه بروی.
- چشم حتما این کار را میکنم .
راضیو خوشحال از دفتر کارش بیرون امدم و چند روز بعد ثبت نام کردم و به صورت داوطلبانه با بسیج عازم جبهه های جنگ شدم .
در جبهه بودم که فهمیدم آن شهید چه لطف بزرگی در حقم کرده است . آنجا بودکه پی بردم ، بسیجی بودن و در خط رهبری حرکت کردن چه حلاوتی دارد که هیچگاه شیرینی آن لحظه ها از کامم محو نمی شود . در واقع تصمیم حکیمانه آنروز شهید یاسینی نه تنها از انتقال من جلوگیری کرد، بلکه روح و روانم رابه عالمی منتقل کرد که تا آن لحظه از لذتش محروم بودم .

غلامرضا سلیمانی:
تیمسار علیرضا یاسینی ، در اواسط سال 1371 به فرماندهی منطقه هوایی شیرازبرگزیده شد . هر چند مدت فرماندهی ایشان در این پایگاه مهم نیروی هواییبیش از 6 ماه طول نکشید و در پایان همان سال به سمتی بالاتر ارتقاء یافت ،ولی در همین مدت کم ، منشا خدمات بسیاری شد که در چندین سال متمادی بایستیانجام می گرفت .
در روزهای اولیه ورودشان به پایگاه ، پس از یک روز طاقت فرسا و خسته کننده، در دفتر کارش مشغول کار بوده که مسئول دفتر، مرحوم احمد مقدم وارد اتاقمی شود و می گوید :
- تیمسار ، ببخشید ! وقت ناهار است ، اگر اجازه بفرمایید بگویم ناهارتان را بیاورند.
پس از موافقت تیمسار یاسینی ، ستوان مقدم یکی از سربازان را به باشگاهغذاخوری انقلاب ، واقع در منازل سازمانی منطقه می فرستد تا غذای مناسبیبخرد . باشگاه مزبور چون به صورت نیمه خصوصی اداره می شد غذایش از کیفیتمطلوبتری نسبت به غذاهایی که در آشپزخانه های اداری طبخ می شد ، برخورداربود . چند دقیقه بعد سرباز با غذا وارد می شود و چند ضربه به درِ اتاق میکوبد تا اجازه ورود بگیرد . با اجازه تیمسار وارد اتاق شده ، غذا را رویمیز می گذارد و از اتاق خارج می شود .
وقتی چشم تیمسار یاسینی به غذا می افتد ، بلافاصله مسئول دفتر را از طریقآیفون صدا می زند . مرحوم مقدم وقتی وارد اتاق می شود ، شهید یاسینی میگوید:
آقای مقدم ! این غذا را از کجا تهیه کرده اند ؟
- قربان از باشگاه غذاخوری.
- چرا باشگاه ؟! مگه غذاخوری اداری ، غذا طبخ نمی کند ؟
- چرا ، ولی کیفیت خوبی ندارد ، گفتم از باشگاه بگیرم غذاش نسبتا بهتر است .
دراین لحظه غذا را کمی جا به جا کرده ، از پشت میز بلند می شود و از مقدم می پرسد :
- آقای مقدم ! سربازهای دفتر غذایشان را خورده اند ؟
- نه قبان ! هنوز نخورده اند .
- بگو یکی از آنها با جیره غذایی اش به اتاق من بیاید.
مقدم احترام می گذارد و بلافاصله به آبدارخانه دفتر فرماندهی می رود، یکیاز سربازها را در حالی که جیره غذایی اش را در بشقابی به دست گرفته بهدفتر فرمانده پایگاه می آورد . شهید یاسینی او را تا نزدیکی میزی که غذاروی آن چیده شده می برد و رو به سرباز کرده ، می گوید :
- پسرم ! بشقاب خودت را روی میز بگذار و این غذا را ببر.
- نه ، تیمسار! اگر اجازه بفرمایید ، من غذای خودم را بخورم ، شما هم غذای خودتان را میل بفرمایید.
- هر کاری می گم ، بکن !
سرباز ، بی درنگ بشقاب غذایش را روی میز می گذارد و سینی غذای تیمسار را برداشته و از اتاق خارج می شود .
تیمسار یاسینی پس از صرف غذای سربازی ، از آجودان می خواهد تا خط تلفن رابه دفتر فرمانده پشتیبانی پایگاه وصل کند . پس از برقرار ارتباط ، فرماندهپشتیبانی پشت خط منتظر می ماند . تیمسار خطاب به وی می گوید:
- جناب ... از فردا من از غذای ناهارخوری قرارگاه ( غذای سربازی ) می خورم .
فرمانده پشتیبانی به خوبی در می یابد که منظور شهید یاسینی چیست ،بلافاصله به آشپزها دستور می دهد تا در طبخ غذا دقت لازم را به خرج بدهندو غذای بهتری بپزند .
این اقدام خوب فرمانده باعث شد تا روز به روز به کیفیت غذای سربازان توجهبیشتری شود . زیرا دست اندرکاران آشپزخانه می دانستند که فرمانده پایگاهچون از غذای سربازی استفاده می کند ، اگر کیفیت آن مطلوب نباشد ممکن استاز آنان توضیح بخواهد .

عباس زارع :
پایگاه چابهار به سبب قرار گرفتنش در منطقه ای محروم از جمله پایگاه هاییبود که امکانات کمتری نسبت به سایر یکانهای نیروی هوایی داشت . مسئولانوقت نیروی هوایی تصمیم گرفته بودند تا محرومیت را از چهره این پایگاه مهمو استراتژیک بزدایند . از این رو جناب سرهنگ یاسینی که از فرماندهانکاردان نیروی هوایی محسوب می شد و در امر سازندگی در نهاجا زبانزد خاص وعام بود ، در سال 1365 به عنوان فرمانده این پایگاه برگزیده شد .
روزی خدمت ایشان رسیدم و گفتم :
- جناب سرهنگ ! همان طور که می دانید خانواده های پرسنل ، امکانات رفاهیمطلوبی ندارند ، اگر ممکن است دستور بفرمایید استخر شنا و باشگاه ورزشی درپایگاه درست کنند .
در حالی که با تکان دادن سر، پیشنهاد مرا تایید می کرد ، رو به من کرد و گفت :
- در این فکر هستم .
بلافاصله دستش روی دکمه آیفون (آوابر ) رفت و فرمانده پشتیبانی را به دفتر کارش احضار کرد .
چند دقیقه بعد ، فرمانده پشتیبانی وارد اتاق فرمانده پایگاه شد و گفت :
قربان ! امری داشتید ، بفرمایید !
شهید یاسینی گفت :
- جناب سرهنگ ! از امروز 26 روز فرصت دارید استخر باشگاه افسران را حاضر کنید .
پس از گذشت زمان مورد نظر ، برای بازدید می آیم . می خواهم در آن روز پرسنل و خانواده ها در آن شنا کنند .
- چشم قربان !
از آن روز به بعد با تلاش شبانه روزی پرسنل تاسیسات و حمایتهای شهیدیاسینی کار ساخت استخر آغاز و در زمان تعیین شده (26 روز) آماده بهرهرداری شد . روز عید فطر بود که شهید یاسینی و جمعی از پرسنل و فرزندانذکور آنان برای افتتاح استخر در محل گرد آمده بودند .
رئیس تربیت بدنی پایگاه از جناب سرهنگ یاسینی درخواست کرد پرچم سه رنگ رابا قیچی قطع و رسما استخر را افتتا کنند . فروتنی و تواضعی که در وجود اینفرمانده خوب وجود داشت باعث شد تا از این کار سر باز زند و هر چه اصرارکرد ، نپذیرفت و مرتب می گفت :
- من کاری نکرده ام ، آنهای که زحمت کشیده اند ، باید استخر را افتتاح کنند .
در این حال ، نگاهش را به درون جمعیت چرخاند و کارگر لوله کشی که ازکارگران محلی و بلوچ بود و در ساخت استخر زحمت فراوانی کشیده بود به جلوفرا خواند . وقتی آن کارگر نزدیک آمد ، قیچی را به دستش داد و گفت :
- عموجان ! ببر ، شما برای این کار از هر کس دیگر سزاوارتری.
پرسنل از این عمل شهید یاسینی ، چنان دچار شور و شعف شدند که اشک شوق در چشمانشان حلقه زد .
لحظه ای بعد با صلواتی غرا ، نوار سه رنگ پاره شد و در آن روز جمع حاضر به همراه فرمانده فداکار خود تنی به آب زدند و شنا کردند .

حسین جمالی:
کمتر از یک ماه به آغاز دهه مبارک فجر مانده بود .روزی جناب سرهنگ یاسینیاز من خواست تا همراهی شان کنم و در پایگاه بوشهر گشتی بزنیم . او هموارهدر صدد فرام نمودن امکانات لازم برای آسایش پرسنل و خانواده هایشان بود .در طول مسیر در این زمینه مشغول گفت و گو بودیم . ناگاه نگاهش به مردمیافتاد که برای خرید نان صف کشیده بودند . صف طویلی بود . او از اینکه وقتخانواده ها برای خرید چند قرص نان تلف می شد خیلی ناراحت بود و می گفت :
- آقای جمالی ! آیا به ضرب المثلی که می گوید وقت طلاست تا کنون فکر کردی؟ من می خواهم بگویم که این ضرب المثل اشتباه است ، چرا که ارزش زمان بهمراتب بالاتر از طلاست ، چون هرگز باز نمی گردد در حالی که این امکان برایبه دست آوردن طلا متصور است .
و آنگاه تاملی کرد و ادام هداد :
- آقای جمالی ! شما از امروز پی گیر خرید دستگاهی برای نانوایی باششید !
از همان روز دست به کارشدم . همه روزه به فرمانداری بوشهر می رفتم و مسئلهرا پی گیری می کردم . چند روزی گذشت و مراحل اداری جهت خرید دستگاه ، بهقیمت دولتی انجام شد .
شهید یاسینی نیز از تاسیسات پایگاه خواسته بود که در حداقل زمان ممکن ساختمانی بدین منظور احداث کند .
با گذشت کمتر از دو هفته ساختمان نانوایی آماده شد و پس از چند روز ،دستگاه آن نیز نصب شد. با فرا رسیدن روز 19 بهمن ( روز نیروی هوایی )ایشان نانوایی را افتتاح کردند . او که از سرعت و کیفیت کار انجام شدهراضی و خشنود به نظر می رسید رو به من کرد و گفت :
- خداوندا ان شاء الله از همگی شما عزیزان قبول کند . حال برای اینکه منهم سهمی در این امر خیر داشته باشم ، از شما می خواهم تا یک ساعت اولیهشروع کار نانوایی ، نان صلواتی به پرسنل بدهید . و جه آن را من می پردازم .

سرهنگ مهدی رافعی شیخی :
به سبب زیاد بودن مواد مخدر در منطقه چابها ، متاسفانه یکی از پرسنلپایگاه به دام هروئین افتاده و معتاد شده بود . علی رغم اینکه هشدارهایلازم از طریق مسئولان به وی داده شده بود ، اما همچنان ادامه می داد و حتیروز به روز وضع او وخیم تر می شد . طوری که یکی از دختران او ، هم بهاستعمال مواد مخدر می پرداخت و هم به خرید و فروش مبادرت می ورزید .
سال 1365 بود و شهید یاسینی فرمانده پایگاه چابهار بود . سرانجام وقتیهشدارهای مسئولان موثر نیفتاد ، با تشکیل کمیسیون 5 نفره حکم به اخراج اینشخص داده شد .
فرمانده پایگاه ( جناب یاسینی ) در مواردی که دستور خاصی می داد و لازمبود تا حصول نتیجه پی گیری شود ، به من و یا تعدادی دیگر از همکاران محولمی کرد . روزی جناب یاسینی مرا خواست و گفت :
- آقای شیخی ! طبق رای کمیسیون 5 نفره سرکار ... را اخراج کرده ایم . ولیبا تحقیقی که من در زندگی او کرده ام ، دخترش نیز به مواد مخدر معتاد استو در « کنارک » اقدام به خرید و فروش می کند . فکر می کنم اگر و را اخراجکنم ، زمینه برای آنها بهتر فراهم می شود و ممکن است بیشتر به منجلابکشیده شوند .
گفتم :
- جناب سرهنگ ! شما وظیفه تان را انجام داده اید ، فکر نمی کنم کاری خلاف قانون و شرع باشد .
در جوابم گفت :
درست است ، ولی ما در قبلا پرسنل یک وظیفه قانونی داریم و یک تعهد وجدانیو خدایی . وظیفه قانونی همین است که انجام شده و ایشان طبق قانون باید ازجامعه نیروی هوایی طرد شود ، ولی فکر می کنم نسبت به وظیفه دوم کوتاهیکرده ام .
- ببخشید قربان ! فکر نمی کنم شما کوتاهی کرده باشید ، اگر هم تصمیم بهاخراج این شخص گرفته شده برای سلامت پرسنل پایگاه و محیط کار لازم است .
- درسته ، ولی به نظرم اگر فرصت دیگری به او بدهیم شاید به خودش بیاید . معتقدم که طرد کردن مهم نیست ، بلکه ساختن مهم است .
گفتم :
- هر طور شما صلاح می دانید ، عمل می کنیم . حالا بفرمایید دستور چیست ؟ چه کار باید کرد؟
- شما برو این شخص را پیدا کن و به دفتر بیار.
چون کاملا آن شخص را می شناختم و محل سکونتش را می دانستم ، بی وقفه سراغشرفتم و او را نزد جناب یاسینی آوردم . شهید یاسینی پس از اینکه او را خوبتحویل گرفت ، رو به او کرد و گفت :
- می دونی برای چی تو را خواسته ام ؟
- بله ، جناب سرهنگ ! حکم اخراج مرا صادر رده اید . من حرفی ندارم چونخودم این بلا را سر خودم آوردم . حالا هم مستحق این تنبیه هستم .
- نه ، اشتباه می کنی ! درسته که حکم اخراج تو صادر شده ، ولی می خواهم برای آخرین بار فرصتی به تو بدهم تا خودت را اصلاح کنی .
- جناب سرهنگ ! کار من از این حرفها گذشته ، من نه تنها خودم را بدبختکرده ام ، بلکه خانواده ام را نیز گرفتار این مواد افیونی کرده ام . فکرنمی کنم راه نجاتی برایم وجود داشته باشد . هزینه ترک این مواد ( هروئین )هم بالاست و از عهده من خارج است . در این لحظه شهید یاسینی به وی گفت :
- اگر هزینه درمان را من بدهم و به مدت دو ماه علاوه بر حقوق خودت هزینه زندگی ات را بپردازم ، حاضری ترک کنی ؟
- جناب سرهنگ ! از خدا می خواهم که ترک کنم .
- خیلی خُب ! از همین فردا دست به کار شو، ولی مردانه قول بده که این کاررا خواهی کرد . از امروز به بعد جناب شیخی از طرف من موظف است هر نیازیشما دارید بر طرف کند تا اینکه ترک کنید .
- چشم جناب سرهنگ ! قول می دهم .
فردای آن روز من با چند تن از همکاران ، مامور اجرای دستور شهید یاسینیشدیم . هر روز داروهای مورد نیاز را که در پایگاه موجود نبود ، از چابهارو کنارک تهیه می کردیم و با نظر دکتر پایگاه به این شخص معتاد می دادیم .مضاف بر اینکه هزینه زندگی او و هفت نفر عائله اش را که یکی از آنها نیزمعتاد بود ، با پولی که جناب یاسینی از حقوق ماهانه خودش می داد ، تامینمی کردیم . در این مدت دو ماه ، با گروهی که تشکیل داده بودیم ، کلیهمایحتاج خانواده را خیداری کرده و به منزل آن شخص می بردیم تا مبادا برایخرید از خانه بیرون بیایند و دوباره به مواد رو بیاورند ، خود و دخترش رادر قرنطینه کامل قرار داده بودیم . تا اینکه پس از دو ماه به کلی موادمخدر از بدنشان خارج شد و سلامتی شان را باز یافتند.
پس از اینکه سلامت کامل به این خانواده بازگشت ، به شهید یاسینی اطلاعدادم که با هم به منزل آنها برویم . روزی که همراه ایشان به خانه آن شخصرفتیم ، با اصرار زیاد می خواست که دست شهید یاسینی را ببوسد و به اینطریق لطفی را که در حق او و خانواده اش کرده بود ، جبران کند . ولی آنانسان والا و بزرگ ، دستی به سرش کشید ، او را بوسید و گفت :
- احتیاجی به این کار نیست ، من کاری انجام نداده ام . خانواده تو ،خانواده من است و احساس میک نم فرزندان خودم هستند . خدا را شکر کهسلامتتان را باز یافتید . حالا قلبم آرام گرفت و فکر می کنم دینی را که بهگردنم بود ادا کرده ام .
در حالی که آن شخص و اعضای خنواده اش اشک می ریختند ، مرتب به جان فرمانده، دعا می ردند . پس از اینکه ساعتی در منزل آن شخص نشستیم ، خداحخافظیکرده و باز گشتیم . شهید یاسینی که آرامشی خاص بر وجودش حاکم شده بود وکاملا راضی و خشنود به نظر می رسید . مرتب خدا را شکر می کرد .​
 

Taßa§om

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمتی از وصیت نامه ی سردار شهید شوشتری:

دیروز هرچه بود گذشت،امروز هم هر چه بود گذشت!
آنجا پشت خاکریز بودیم،اینجا در پناه میز!
دیروز دنبال گمنامی بودیم،امروز مواظبیم ناممان گم نشود!
جبهه بوی ایمان میداد،اینجا ایمانمان بو میدهد!
آنجا درب اتاقمان مینوشتیم:یا حسین فرماندهی از آن توست،الان مینویسیم:بدون
هماهنگی وارد نشوید!
الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم،بصیرمان کن تا اسیر برنگردیم و آزادمان کن تا اسیر
نگردیم!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] زندگی نامه شهيد ايرج بائوج لاهوتي [/h]
زندگی نامه شهيد ايرج بائوج لاهوتي

تاريخ تولد :11/دي/1341
نام پدر :
تاریخ شهادت : 6/شهريور/1366
محل تولد :گيلان /لنگرود /كشت‌سراي كومله
طول مدت حیات :-
محل شهادت :قروه كردستان
مزار شهید :

ايرج در تاريخ 11/10/1341 در روستاي کشت ‌ سراي شهر کومله از توابع استان گيلان پا به عرصه هستي نهاد صداي گريه ‌ اش که در فضاي خانه طنين انداخت، شوري خاص در ميان اعضاي خانواده پديد آورد، از کودکي علاقه خاصي به اهل ‌ بيت ع و قرآن کريم داشت، با حضور امام خميني ره در ايران و تشکيل حکومت اسلامي عاشقانه گوش به فرامين رهبر انقلاب سپرد و با فرمان جهاد به سوي ميدان ‌ هاي رزم شتافت، از ابتدا به عضويت بسيج درآمد و چندي بعد به علت توانائي و لياقت به ترتيب مسئوليت گردان ‌ هاي حمزه سيد ‌ الشهدا ع و سلمان را از لشگر 16 قدس بر عهده گرفت، وي با حضور در عمليات کربلاي 2 و کربلاي 5 حماسه ‌ اي بي ‌ نظير آفريد براي آخرين بار که به شهر بازگشت، ‌ با دوشيزه ‌ اي پارسا ازدواج نمود، و پانزده روز بعد دوباره عازم ميدان ‌ هاي نبرد شد پيکر پاک ايرج سرانجام در تاريخ 6/6/1366 در منطقه قروه کردستان در سن 25 سالگي بر خاک افتاد، اما نامش براي هميشه در دفتر اميران ايران اسلامي ثبت شد .
منبع : كتاب با اميران دلها، برگرفته شده از سایت صبح
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]سردار قرار گاه حمزه [/h]


<H3>سردار سرتیپ پاسدار شهید ناصر كاظمی ، قائم مقام فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع)</H3>


ناصر از زبان ناصر:

من متولد سال 1325 و اهل تهران هستم . فعالیت سیاسی من تقریبا از سال1356 شروع شد .آن موقع که دانشجوی دانشکده ی تربیت بدنی بودم ، دستگیر شدمو مدت 25 روز در زندان قصر به سر بردم . بعد ازآزادی ، به طور مداوم درحرکت های مردمی و سایر امور انقلاب شرکت میکردم.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی من خیلی زود به سپاه پیوستم و در همان سال 1358 به مدت 3 ماه برای ماموریت به زابل عازم شدم .
بعد از ماموریت حدود بیست روز در تهران بودم که دوباره به عنوان فرمانده ،همراه یک گروهان از نیروهای سپاه به مدت یک و نیم ماه به خرمشهر رفتم .
از خرمشهر که برگشتم ، در پادگان " ولی عصر (عج) " تهران با برادر "بروجردی " آشنا شدم . او که خودش در سپاه منطقه غرب کار کشور مسئولیت داشت، به من پیشنهاد کرد به غرب کشور بروم . من هم پذیرفتم و با یک گروه 27 یا28 نفری ، به این منطقه آمدم . الان از آن گروه 2 یا 3 نفر باقی ماندهوبقیه همه به شهادت رسیده اند .
وقتی به غرب کشور آمدم ، با پیشنهاد برادر بروجردی از تاریخ 10 دی 1358 ،فرماندار پاوه شدم . آن زمان ، از پاسگاه " قازانچی " تا پاوه ، دست گروهکهای ضد انقلاب بود که بعد ها منطقه از آنان پاکسازی شد . 21 ماه فرماندارپاوه بودم که دوازده ماه آن را با حفظ سمت ، فرمانداری فرمانده سپاه پاوههم بودم . اما در یک عملیات که تیر خوردم و مجروح شدم ، برادر " ابراهیمهمت " را به عنوان فرمانده سپاه پاوه معرفی کردم .
الان هم ( 14 مهر 1360 ) به مدت یک ماه است که باز به پیشنهاد برادربروجردی آمده ام و مسئولیت فرماندهی سپاه کردستان را به عهده گرفته ام .
ناصر از زبان همکاران:
بزرگواری، سلحشوری و ایستادگی او در كنار مردم مظلوم و مسلمان كرد و عشقاو به مردم و جدا نمودن آنان از صف ضدانقلاب باعث شد تا علاقه مردم تحتستم منطقه هر روز نسبت به وی زیادتر شود، تا جایی كه مردم نام «ناصر» رابر روی كودكانشان می گذاشتند و به این نام افتخار می كردند.
تكیه كلام او این بود:
" باید صفوف ضدانقلاب با مردم جدا شود. با ضدانقلاب با قاطعیت و با مردم محروم و مستضعف كرد، با مهربانی هرچه تمامتر رفتار شود. "
شهید كاظمی مجاهدی نستوه، فرماندهی توانا، برادری دلسوز برای مردم، آموزگاری شریف و الگویی مناسب برای دوستان و همرزمانش بود.
تبسم همیشگی و زیبایش كه به موعظه دیگران و ذكر شهدا و توصیف بهشت می پرداخت، زبانزد پرسنل تحت مسئولیت ایشان بود.
ضدانقلاب از سرسختی و شجاعت وی به ستوه آمده بود و به واقع یكی از مظاهر درخشان (اَشِداء علی الكفار، رحماء بینهم ) بود .
و امروز فاصله ما با یاران امام به درازای فراموشی یک عهد ازلی با امام و شهداست.
شجاعت ناصر:
شهید كاظمی در قبل از انقلاب، زمانی كه رژیم حاكم بود و ورزشكارانآمریكایی به خاك ایران عزیز آمده بودند،‌ با تنی چند از دانشجویان ودوستان خود تصمیم‌ می‌گیرد كه پرچم آمریكا را به آتش بكشند و در زمانی كهورزشكاران این كشور وارد استادیوم می‌شدند، با این حركت شجاعانه خودشان ،باعث شدند كه در آن زمانی كه حكومت شاه حاكمیت مطلق خود را بر این سرزمینعزیز داشت، بتوانند آن رعب و وحشتی را كه حكومت ایجاد كرده بود، بشكنند وبر این اساس مورد شناسایی قرار می‌گیرند و پس از دستگیری روانه زندانمی‌شوند و به خاطر روحیه شاداب و پرطراوتی كه ایشان داشت و همچنین روحیهورزشكاری كه در ایشان بود، پس از اینكه به زندان قصر منتقل می‌شوند، باپویندگی و شادابی خود ، بطور كامل هوا و فضای زندان قصر را تغییر دادهبودند و در آنجا اقدام به تشكیل مسابقات ورزشی كرده بودند برای تجدید قواو تجدید روحیه كسانی كه در آنجا بودند و پس از اینكه بر اثر تظاهرات ومجاهدات ملت مسلمان، دولت وقت مجبور به آزادی ایشان می‌شود، بعضی ازافرادی كه در داخل زندان بودند از آزادی ایشان به این لحاظ نگران بودند ومی‌گفتند كه وقتی ایشان از زندان می‌رود بیرون این حال و هوا و صمیمیتی كهدر بین بچه‌ها برقرار شده ما فكر می‌كنیم كه دچار نقصان بشود .
شهادت ناصر:
در اوایل سال 1361 ازدواج كرد ولی تاهل او، تاثیری بر حضور فعالش درمیادین نبرد نداشت، بلكه هر روز فعالتر و خالصتر از روز پیش، وظایف ومسئولیتهای محوله را دنبال می كرد. تا اینكه سرانجام پس از آخرین ماموریتخود به شمال كردستان در تاریخ 6/6/1361 در حین پاكسازی محور پیرانشهر –سردشت در یكی از روستاهای سردشت به آرزوی دیرینه اش نایل شد و به سویمعشوق پر كشید و كردستان یكپارچه در سوگ او عزادار شد.
محل دفن : تهران ، گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) ، قطعه 24 ردیف 76 شماره 27


ناصر در کلام امام :
شهادت کاظمی غم سنگینی را روی شانه ما گذاشت وقتی به خدمت امام (ره)رسیدم، خبر شهادت او را به اطلاع ایشان رساندم امام با چشمانی اشک‌آلودفرمودند:« ما فرماندهان غرب را زنده می‌خواهیم».
خیلی زود یاران امام (ره) یکی پس از دیگری از این دیار خاکی رخت بربستند واسطوره‌ای شدند که امروز فاصله ما با آن‌ها به درازای فراموشی یک عهد ازلیبا امام و شهداست.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد

شهید ناصر کاظمی :
فرزند درویش
محل تولد تهران
سال تولد 12/3/1335
محل شهادت پیرانشهر
سال شهادت 6 /6/1361
محل دفن تهران گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) قطعه 24 ردیف 76 شماره 27
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]مردی که امام بر مزارش گریست[/h]
زندگینامه شهید عراقی


زمانی‌که مهدی را دستگیر کردند، من صدایش را از بی‌سیم ساواکی‌ها می‌شنیدمکه با صلابت و محکم می‌گفت:نترسید برای چه می‌لرزید؟ من که اسیر شما هستم."
این تصویری است که عسگراولادی یکی از همرزمان شهید مهدی عراقی از دستگیریسال 1343 او ارائه می دهد و بیانگر سابقه ذهنی ماموران رژیم ستمشاهی ازمبارزی است که در دوران فدائیان اسلام نیز نقشی بسیار پر رنگ داشته است وحتی بنابر نقل همرزمانش از سوی شهید نواب صفوی مامور اعدام انقلابی همهاعضای خانواده پهلوی در هنگام آوردن جنازه رضا شاه مخلوع شده بود.هرچندشعله مبارزاتی او با خیانت هایی که به فدائیان گشت و به شهادت نواب صفویمنتهی گردید ، رو به خاموشی نهاده بود؛ اما پس از ارتحال آیت الله العظمیبروجردی و با ظهور و حضور جدّی حضرت امام خمینی (ره) در صحنه مبارزاتسیاسی و اجتماعی، باب جدیدی در مسیر فعالیت های مبارزین گشوده شد.
شهید عراقی که تجربیات دوران طولانی مبارزه را به همراه داشت نیز خیلی زودجذب آن بزرگمرد تاریخ شد. او در کنار برخی دیگر از اعضای هیات مویدارتباطات مداوم با بیت امام را آغاز نمود که در ادامه همین تماس ها بود کهبه دستور امام با دو هیات دیگر دست به ائتلاف زده و "جمعیت های موتلفهاسلامی" را شکل دادند.
شهید عراقی در خاطرات خود می گوید: "از بدو حرکت حاج آقا [حضرت امام خمینی(ره)] یعنی روحانیت، خرده خرده این سه گروه [هیئت های تشکیل دهنده مؤتلفه]هر کدام مجزّا از همدیگر با روحانیت یک تماسکی پیدا کرده بود، کار میکردند... ماها که یک مقدار سابقه به حساب مبارزاتی داشتیم و می دانستیم کهاختلافات چه ضررهایی دارد... من در یکی از این شاخه ها بودم، مرحوم آقایصادق امانی و حاج هاشم امانی هم در یکی از این شاخه ها بودند... یک دعوتیشد از حاج صادق و بعضی از دوستانش؛ صحبت هایی که ما کردیم با همدیگر ضرراتاین جدایی را وقتی بیان کردیم برای همدیگر، جفتمان احساس کردیم که بایداین جدایی از بین برود و به صورت ائتلاف در بیاید." این گونه بود که اینائتلاف با نام جمعیت های مؤتلفه اسلامی، شروع به فعالیت کرد و برای حرکتصحیح و دوری از انحراف، با امام (ره) تماس برقرار شد تا فعالیت، تحت ولایتو رهبری معظم له صورت پذیرد و در این راستا بود که مسایل اعتقادی گروه دراختیار" آیت الله شهید بهشتی (ره) " و "آیت الله شهید مطهری (ره)" و...گذاشته شد.
او پس از این ارتباطات بود که نقشی جدی در تاریخ معاصر ایفا نمود و یکی ازمحورهای اصلی در سازماندهی قیام 15 خرداد 1342، سازماندهی منابر علما درتهران و قم، پخش اعلامیه و... بود. سرعت عملکرد عراقی و یارانش در توزیعاعلامیه های امام و نشر اندیشه ایشان تا به حدی بود که ساواک را به عجزرساند و حتی در برخی مقاطع حساس توانستند با یک ساماندهی مناسب در یک ساعتمعین در سراسر کشور اعلامیه امام را توزیع کنند که این سرعت عمل و گستردگیکار توان هرگونه واکنشی را از ساواک سلب نموده بود.
سرعت عملکرد عراقی و یارانش در توزیع اعلامیه های امام و نشر اندیشه های ایشان به حدی بود که ساواک را به عجز درآورد .​


شهید عراقی در پاسداری از جان حضرت امام نیز حساسیت ویژه ای داشت نقش شهید عراقی در مراسم عصر عاشورای فیضیه چنین بیان شده است:
"از سویی با توجه به احتمال خطر برای جان حضرت امام (ره)، افراد انقلابی وشجاع با هدایت و برنامه ریزی حاج مهدی عراقی بلافاصله بعد از ظهر و درپایان مراسم تهران، خود را به قم رساندند و در حلقه های مختلف با سلاح هایگرمی که از دوران فدائیان اسلام داشتند، از امام در میان جمعیت و هنگامسخنرانی در فیضیه حفاظت نمودند."
او در رساندن اطلاعات به امام نیز جایگاه ویژه ای داشت. خبر تصویب لایحهکاپیتولاسیون از طریق یکی از رفقا به شهید عراقی منتقل شد و از این طریقمدارک آن به حضرت امام (ره) داده شد.
حضرت امام (ره) روز چهارم آبان را که شاه در کاخ گلستان جلوس داشت و ازروزهای محوری حکومت شاهنشاهی محسوب می شد، برای سخنرانی انتخاب فرمودند کهاز طرفی این روز، مصادف با عید میلاد حضرت زهرا (س) نیز بود.
رژیم برای جلوگیری از سخنرانی کوبنده حضرت امام (ره)، واسطه ای را به قمفرستاد که این واسطه موفق به دیدار شهید حاج آقا مصطفی گردید و در ایندیدار حمله به آمریکا از سوی امام، خطرناک تر از حمله به شخص اوّل مملکت،عنوان شد.
امام خمینی با آگاهی از این نقطه ضعف رژیم، در سخنان پرشور خود، حمله رامستقیماً متوجه آمریکا کردند و ایالات متحده را با شدیدترین لحن به یادانتقاد و اعتراض گرفتند. حضرت امام به دلیل اینکه شاید سخنرانی شان به گوشهمه مردم نرسد اعلامیه ای درباره مسائل جاری مملکت و به ویژه موضوع تصویبلایحه کاپیتولاسیون تهیه کردند... و همان روز اعلامیه را به آقای حاج مهدیعراقی دادند و سفارش کردند که حتی المقدور مخفیانه و با احتیاط چاپ ومنتشر شود تا کسی دستگیر و گرفتار نشود. این بود که با ابتکار آن شهیدبزرگوار و حرکت تشکیلاتی موتلفه اسلامی، اقدام بسیار ارزنده ای صورت گرفت.
دستگیری و تبعید حضرت امام (ره) پس از این سخنرانی با سرعتی خارق العادهصورت گرفت و رژیم ، در فکر وارد کردن ضربات دیگر بر پیکره دین و روحانیتبود. در این میان با دستور شهید مطهری که فرمودند" لازم است برخی از سرانآنها به خاک و خون بیافتند" ، هیئت های مؤتلفه اسلامی، که رهبر خود را درتبعید می دیدند، پس از نشستی به این نتیجه رسیدند که باید حرکتی انجامدهند. با تایید حکم اعدام حسنعلی منصور که عامل تصویب کاپیتولاسیون، توهینبه امام و تبعید ایشان بود توسط نمایندگان امام در شورای فقاهتی موتلفه وهمچنین کسب تا ئیدیه از آیت الله میلانی، شهید عراقی نیز نقشی کلیدی دراجرای حکم الهی در باره حسنعلی منصور داشت و سرانجام به همین سبب پس ازدستگیری های متعدد قبلی مجدداً در 19 بهمن ماه 1343 دستگیر شد.
شهید عراقی، عنصری زندان آزموده بود که سابقه او به دوران زندان همراه بافدائیان اسلام، زندان در شهرستان قزوین، زندان در عاشورای 1343 باز می گشتو از همین جهت نقشی محوری در هدایت یاران خویش در زندان داشت. در جریانبازجویی ها، تمام سعی شهید عراقی بر این قرار گرفت تا افراد کمتری ازمرتبطین شناسایی و دستگیر شوند. بر این اساس شهید عراقی مسئله تهیه اسلحهرا به عهده می گیرد.
ابوالفضل حیدری در این رابطه می گوید: "یادم هست در پرونده یک اسلحه بود،مشخص نشده بود که این اسلحه از کجا آمده... بالاخره یک روزی بنده را باایشان آوردند اتاق رئیس... من نگاه کردم دیدم شهیدعراقی را ناخن هایش راکشیده اند و بسته اند. بازجویی و سوال انجام شد، نتیجه ای نگرفتند. شهیدعراقی برای اینکه فشار روی برادرهای جوانتر را کم کند، یادم هست کهپیشنهاد کرد به آن سرهنگ، که آقا اسلحه را من قبول می کنم..."
شهید عراقی که یکی از آرزوهای دیرینه اش، وصال معشوق ازلی با روی خونینبود، با شنیدن حکم دادگاه که برای او اعدام بریده بودند، برای رئیس کلزندان، رئیس زندان، افسر نگهبان و مأمورین او، شیرینی فرستاد تا رضایت وخوشحالی خود را از رای دادگاه اعلام نماید و زمانی که با یک درجه تخفیف بهحبس دایم محکوم گردید، از این اقدام ناراحت گردید. خود در خاطراتش می گوید:
" من و حاج هاشم امانی، رفتیم دفتر سرهنگ پریور ـ رئیس کل زندان ـ ...گفتیم که اگر این مرحمت را جایی وارد نکرده‌اند ، می‌شود برگردانید. بهآنها بگویید برگردانند، ما این مرحمت را نخواستیم. گفت شما اصلاً عقلتانکم است، دیوانه هستید، آدم حسابی که اینجوری حرف نمی‌زند، بلندشو برو یکتشکر بکن، یک نامه بنویس. گفتم نه، فرق بین ما و شما این است که شما برایزندگی دو روزه‌ات حاضرید تن به هر ذلت بدهید، ما سعی می‌کنیم که از اینجازود رخت بکنیم و برویم، این دوتا فرهنگ است، دوتا فکر است، آن عینکی که توبه چشمت زده‌ای و دنیا را داری با آن می‌بینی و آن عینکی که ما به چشممانزده‌ایم و دنیا را با آن می‌بینیم دو نوع عینک است و دو نوع دید است. مابلند شدیم آمدیم."
شهید عراقی هرگز خط مستقیم اسلام ناب محمّدی (ص) به رهبری حضرت امام (ره)را در لابلای زنگارهای ایسم ها و التقاط ها گم نکرد و به یک کلمه کمتر یابیشتر از آنچه امام می فرمود، رضایت نداد. با جمع آوری اطلاعات و اخبارزندان و در بحث با التقاطیون زندانی، در برابر تغییر ایدئولوژی سازمانمجاهدین خلق ایستادگی کرد و با روشنگری های خویش از اثرات سوء آن بر افرادکم اطلاع درون زندان، جلوگیری کرد. هرچند در موضعی پدرانه قرار داشت وجوانترها را تحت حمایت خویش قرار می داد و به آنها کمک می کرد و برایبازگشت کسانی که به آنها امید داشت تلاش می نمود.
امام جلوی ایشان بر خواستند و فرمودند "مهدی من تو هستی ؟ "​

سرانجام پس از 12 سال که از آخرین حبس عراقی گذشت، وی در بهمن 1355 اززندان های ستمشاهی آزاد گردید. او بار دیگر در مرکزیت مبارزات قرار گرفت وزمانی که فشارهای رژیم در هم شکسته می شد، توانست در هشتم آبان ماه 1358به پاریس عزیمت نماید. امام نماز مغرب و عشا را که اقامه کرده بودند و قصدداشت برای خانمها سخنرانی کند، مرحوم آقای اشراقی به ایشان اطلاع دادندآقای عراقی آمده‌اند، دستور می‌دهند ایشان را به داخل راهنمایی کنند.
با ورود عراقی، امام (ره) جلوی ایشان برخاستند و فرمودند:«مهدی من توهستی؟» چرا این‌قدر پیر شدی؟ مهدی نیز سر بر زانوی این پیر فرزانه گذاشت واشک ‌ریزان گفت:«من اصلاً یادم نمی‌آید که اتفاقی افتاده است بعد از آننیز امام در

دیدار با دانشجویان در وصف مهدی عراقی فرمودند:
«در بین این‌هایی که حبس بودند 15 سال حبس بودند. بعضی وقت‌ها که با منمصافحه می‌کردند دستشان دست یک پهلوان بود و حالا که مصافحه می‌کنند دستآدم عادی شده » یا به روایت یکی دیگر از اعضای حاضر در پاریس امام فرمودهبودند "این جوان‌های رشید ما را این‌قدر زیر شکنجه و زندان اذیت و آزارداده‌اند که من وقتی در اولین برخورد دیدم باور نکردم که آن قامت رعنا وآن هیکل رشید این قدر زیر شکنجه شاه افسرده شده باشد." این جملات عاطفیامام نشان دهنده دو سویه بودن این عشق و علاقه است.
تجربه های قبلی ایشان در اداره کردن تظاهرات محرم سال 1342 و محرم سال1343، از تظاهرات تاسوعا و عاشواری محرم سال 1357 حرکتی عظیم و دشمنبرانداز ساخت. بر این اساس بود که ساواک ایشان را خط دهنده و هدایت دهندهگروه ها و در ضمن یک تکیه گاه و مأمن افراد و گروهها معرفی می کرد.
پس از انجام موفقیت آمیز مأموریت ها، شهید عراقی به بهانه دیدار فرزند-امیر عراقی که در امریکا به تحصیل اشتغال داشت- عازم سفر شد و مجدداً بهفرانسه رفت و همراه حضرت امام (ره) با پرواز انقلاب به ایران بازگشت.
نشریه امید جوان این بازگشت را چنین ترسیم کرده است:
"در آن روز لحظه ای که پرواز انقلاب در فرودگاه نشست و همه چشم ها ودوربین ها به روی درب خروجی هواپیما نشانه رفته بود تا اینکه اولین نفر ازهواپیما خارج شد روی پله ها ایستاد و به این طرف و آن طرف نگاهی انداخت ودر حالی که از پله ها پایین می آمد باز همه چیز و همه کس را مواظب بود.بعداز آن ، شهید عراقی در مدرسه علوی به رتق و فتق امور پرداخت و پس از شلوغشدن زندان قصر، به حکم حضرت امام (ره) به ریاست زندان قصر منصوب شد و پساز چندی به حکم حضرت امام (ره) به عضویت شورای مرکزی بنیاد مستضعفان درآمدو در همین سمت بود که به عنوان مسئول مالی بنیاد به اتفاق آقای حسینمهدیان سرپرستی روزنامه کیهان را به عهده گرفت. شرایطی که شهید عراقی بهموسسه کیهان رفت، این گونه تعریف شده است:
" کیهان پس از انقلاب پر از ساواکی ، توده ای و سلطنت طلب و یک معجون خاصبود... در حال فروپاشی بود که ما اقدام کردیم برای حفظ و حراست آن...شرایط طوری بود که نیاز به یک فرد قوی و متفکر و اندیشمند مانند شهیدعراقی بود تا بتواند از عهده این بار سنگین بر آید ایشان به عنوان یکتکلیف الهی، احساس وظیفه کردند و تأیید امام را گرفتند..."
شهید عراقی در روز یکشنبه چهارم شهریور 1358 و در حالی که شدیداً نگران آنبود که بازار شهادت جمع شده و بازار مسئولیت گسترده شده است، هنگامیکههمراه پسرش حسام عازم محل کار بود بوسیله سه موتور سوار از اعضای گروهفرقان مورد حمله قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت رسید.
امام خمینی ره، پس از شهادت شهید عراقی درباره او فرموده بود:
"من ایشان را حدود 20 سال است که می‌شناسم. حاج مهدی عراقی برای من برادرو فرزند خوب و عزیز من بود. شهادت ایشان برای من بسیار سنگین بود. اماآن‌چه مطلب را آسان می‌کند آن است که در راه خدا بود شهادت او بر همهمسلمین مبارک باشد او می‌بایست شهید می‌شد، برای او مردن در رختخواب کوچکبود."
حضرت امام پس از شهادت او دستور دادند که پیکر آن شهید به قم منتقل شود ودر جوار حرم حضرت معصومه (س) به خاک سپرده شود، خود در تشییع او شرکتجستند - امری که تا روز آخر عمر پر برکت ایشان بسیار نادر ماند – و شبهنگام نیز 20 دقیقه بر مزار او نشسته و دعا فرمودند.
مقام معظم رهبری نیز درباره شهید عراقی فرموده اند:
" مرحوم شهید عراقی یکی از چهره‌های کم‌نظیر در صحنه مبارزه و خط انقلابپیش از پیروزی انقلاب بود. ایشان عنصر شریف و عزیزی بود که ازدست رفتند.شهید عراقی جوانی که عمر و نشاط خود را فدای جایگزین نمودن حکومت خدا بهجای حکومت طاغوت کرد که همین هم شد و بدین لحاظ بزرگ ‌ترین حق را به گردنانقلاب همین‌گونه اشخاص دارند که در آن دوران اختنا ق این چنین فداکاریمی‌کردند. شهید عراقی و همرزمانش از همان ابتدای شروع حرکت انقلاب و روندمبارزه یعنی سال 1342 خیلی جدی به اساسی‌ترین محور انقلاب یعنی اماممتمایل شده بودند و از خط مستقیم خود به هیچ‌وجه منصرف نگردیدند."

آرزوی شهید عراقی ، وصال معشوق با روی خونین بود .​


اینچنین تایید هایی از سوی امام امت و مقام معظم رهبری متوجه کمتر شخصیتیشده است، اما در سالروز شهادت او نه خیابان های تهران شاهد بزرگداشت هاییاست که در حق امثال دکتر شریعتی اعمال گشت و نه صدا و سیما در ساعات پربیننده خود تجلیلی از چنین شخصیتی به عمل می آورد و نه حتی در سررسید هایرسمی نامی از او به میان آمده است. این آیا مصداق "به فراموشی سپردنپیشکسوتان جهاد در پیچ و خم زندگی روزمره" نیست که امام هشدار آنرا دادهبود؟
منبع :
برگرفته از سایت noorportal.net
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید حاج محمد ابراهیم همت

گوشه ای از خاطرات کردستان به قلم شهید:

«در هفدهم مهرماه 1360 با عنایت خدای منان و همکاری بی دریغ سپاه نیرومندمریوان، پاکسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن به انجام رسید وبه خواست خداوند و امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به کلی از بین رفت. حدود300 تن از خودباختگان سیه بخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یک صد تن به هلاکت رسیدند و بیش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهیان توانمند اسلام به غنیمت گرفته شد.پاسداران رشید باهمت و مردانگی به زدودن ناپاکان مزاحم ازمنطقه نوسود و پاوه پرداختند و کار این پاکسازی و زدودن جنایتکاران پست،تا مرز عراق ادامه یافت.
این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمد رسول الله (ص) و با رمز «لا اله الا الله» به دست آمد.
در مبارزات بی امان یک ساله، 362 نفر از فریب خوردگان «دمکرات، کومله،فدایی و رزگاری» با همه ی سلاح های مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدندو امان نامه دریافت نمودند.
همزمان با تسیلم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پر مهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند.
منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدا نشناس تبدیل گشت،قدرت و تحرک آن ناپاکان دیو سیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری کهتسلیم و فرار را تنها راه نجات خود یافتند. در اندک مدتی آن منطقه آشوبخیزو ناامن که میدان تکتازی اشرار شده بود به یک سرزمین امن تبدیل گردید.»
خاطرات شهید همت همت به روایت همسر


می گفت: « در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای، بعد تو رااز خدا خواستم و دو پسر – بخاطرهمین هر دفعه می دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سوال بود که حاجی این همه خط میرود چطور یک خراش بر نمی دارد. فقط والفجر 4 بود که ناخنشان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت:«اسارت و جانبازی ایمان زیادی می خواهد که من آن را درخود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاء الله قرار گرفتم –عین همین لفظ را گفت – درجا شهید شوم.»
حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد بهمن و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، مندر راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرده اند والان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداختو در را باز کرد، جا خورد. گفت: «خانه چرا به این حال و روز افتاده؟»انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود!
رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیرشده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست و دو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشمهایش چروک افتاده، روی پیشانیاش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم: «چه به سرت آمده؟چرا این شکلی شده ای؟» حاجی خندید، گفت:«فعلاً این حرف ها را بگذار کنارکه من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کَند!» ودستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: «تو میدانی من الان چه دیدم؟» گفتم؟ «نه!» گفت: «من جداییمان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی!گفت: «نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواست عشّاق، آنهایی که خیلی به همدلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرف های او. مسخره اش کردم.گفتم: «حال ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت:«من هر وقت آمدم یکحرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدتزندگی مشترکمان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد ازمن هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه شهرضا را آماده کند،موکت کند که تو و بچه ها بعداز من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.»بعد من ناراحت شدم، گفتم:«تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا به هم برویملبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند،گفت:«نه، اینطور ها نیست. من دارم محکم کاری می کنم. همین»
فردا صبح راننده با دو ساعت تاخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، بایدببرم تعمیر.» حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد:«برادر من! مگر تو نمی دانی که بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها را چشم به راهمی گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیرکند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه، اما من دیدم اینحاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شما هاست. روزی که مساله شما را برای خودحل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است.»
خبرشهادت حاجی را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.
شوهرم نبود. اصلا هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.
وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم:«من او را قسم دادهبودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم» «اگر بدونما بروی، می آیم گـُوشت را میبرم!» بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینیاصلا سری در کار نیست. می بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیزبوده...
طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را!

لبخندی که روی سینه ماند – خاطرات عملیات خیبر

از همین لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروزهفتمین روز عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هر چه در توان داشت، بکارگرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده اند.همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین ازموج انفجار مثل گهواره، تکان می خورد. آسمان جزایر را به جای ابر دود فراگرفته... و هوای جزایر را به جای اکسیژن، گاز شیمیایی.
حاج همت پس از هفت شبانه روز بی خوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی،حالا شده مثل خیمه ای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد ونه توان نشستن و نه حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن.

حاج همت لب می جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی شود. لب های او خشکیده، چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می گوید: «این طوری فایده ایندارد. ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن می دهیم . حاجی باید بستریشود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده...»
سید آرام می گوید: «خوب، سُرم دیگر وصل کن.»
دکتر با ناراحتی می گوید: «آخر سرم که مشکلی را حل نمی کند. مگر انسان تا چند روز می تواند با سرم سرپا بماند؟»
سید کلافه می گوید:«چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند.»
دکتر با نگرانی می گوید:«آخر تا کی؟»
- تا وقتی نیرو برسد.
- اگر نیرو نرسد، چی؟
سید بغض آلود می گوید: «تا وقتی جان در بدن دارد.»
- خوب به زور ببریمش عقب.
- حاجی گفته هر کس جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است...
سرپل صراط جلویش را می گیرم.
دکتر که کنجکاو شده، می پرسد: «مگر امام چی گفته؟»
حاج همت به امام خمینی فکر می کند و کمی جان می گیرد. سید هنوز گوشی بیسیم
را جلوی دهان او گرفته. همت لب می جنباند و حرف امام را تکرار می کند:«جزایر باید حفظ شود. بچه ها حسین وار بجنگید.»
 
آخرین ویرایش:

ab 84

عضو جدید
[h=5]ده خاطره از شهید عباس بابایی[/h]1)بعد از ظهر یكی از روزهای پاییزی، كه تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل كارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق كارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس.
سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، آنها را برای جدا كردن و نوشتن شماره به اتاق كارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم:
ـ عباس! مداد خودت كجاست؟
گفت: در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط كارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی ، ممكن است در آخر سال رفوزه شوی.
او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند. (راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابایی، پدرشهید)
2) در دوران تحصیل برای كمك به بابای پیر مدرسه كه كمر و پاهایش درد می كند نیمه های شب ـ قبل از اذان صبح ـ به مدرسه می رود و كلاس ها و حیاط را تمیز می كند و به خانه برمی گردد. مدتها بعد بابای مدرسه و همسرش در تردید می مانند كه جن ها به كمك آنها می آیند! و در نیمه شبی « عباس» را می بینند كه جارو در دست مشغول تمیز كردن حیاط است .3)در طول مدتی كه من با عباس در آمریكا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در آمریكا در سه چیز خلاصه می شد : ورزش، عكاسی، و دیدن مناظر طبیعی. او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد ، صبحانه و شام.
هیچ وقت ندیدم كه ظهرها ناهار بخورد . من فكر كنم عباس از این عمل ، دو هدف را دنبال می كرد ؛ یكی خودسازی و تزكیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش كه بیشتر در جاهای دوردست كشور بودند. بعضی وقت ها عباس همراه شام، نوشابه می خورد ؛ اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و .... كه در آن زمان موجود بود ؛ بلكه او همیشه فانتای پرتقالی می خورد. چند بار به او گفتم كه برای من پپسی بگیرد ، ولی دوباره می دیدم كه فانتا خریده است .
یك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی نمی خری ؟ مگر چه فرقی می كند و از نظر قیمت كه با فانتا تفاوتی ندارد ،آرام و متین گفت :« حالا نمی شود شما فانا بخورید؟»
گفتم:« خب ، عباس جان برای چه ؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت :« كارخانه پپسی متعلق اسرائیلی هاست ؛ به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم كرده اند .»
به او خیره شدم و دانستم كه او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم . (راوی: خلبان آزاده امیر اكبر صیادبورانی)

4)مدت زمانی كه عباس در «ریس» حضور داشت با علاقه فراوانی دوست یابی می كرد ، آنها را با معارف اسلامی آشنا می نمود و می كوشید تا در غربت از انحرافشان جلوگیری كند .
به یاد دارم كه در ان سال ، به علت تراكم بیش از حد دانشجویان اعزامی از كشورهای مختلف ، اتاق هایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند . همسویی نظرات و تنهایی ، از علت های نزدیكی من با عباس بود ؛ به همین خاطر بیشتر وقت ها با او بودم.
یك روز هنگامی كه برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم ، در كمال شگفتی «نخی» را دیدم كه به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم كرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوری كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟»
او پرسش مرا با تعارف میوه، كه همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه می داشت ، بی پاسخ گذاشت.
بعدها دریافتم كه هم اتاقی عباس جوانی بی بند وبار است و در طرف دیگر اتاق ، دقیقاً رو به روی عباس ، تعدادی عكس از هنرپیشه های زن و مرد آمریكایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است .
با پرسش های پی در پی من، عباس توضیح داد كه با هم اتاقی اش به توافق رسیده و از او خواهش كرده چون او مشروب می خورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یك سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود . روزها از پس یكدیگر می گذشت و من هفته ای یكی ، دو بار به اتاق عباس می رفتم و در همان محدوده او به تمرین درس های پروازی مشغول می شدم و هر روز می دیدم كه به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب می شود؛ به طوری كه دیگر به راحتی از زیر آن عبور می كردم .
یك روز كه به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم كه اثری از نخ نیست . علت را جویا شدم . عباس به سمت دیگر اتاق اشاره كرد. من با كمال شگفتی دیدم كه عكس های هنر پیشه ها از دیوار برداشته شده بود و از بطری های مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت : دیگر احتیاجی به نخ نیست ؛ چون دوستمان با ما یكی شده. (راوی: امیر خلبان روح الدین ابوطالبی)
5) در دوران تحصیل در آمریكا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور كند.
من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: ـچند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع كردم به دویدن. از قضا كلنل «باكستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه بر می گشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند. كلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه می دوی؟ گفتم: خوابم نمی آمد خواستم كمی ورزش كنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای كلنل قانع كننده نبود. او اصرار كرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: مسایلی در اطراف من می گذرد كه گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بكشاند و در دین ما توصیه شده كه در چنین موقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم.
آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی می خندیدند، زیرا با ذهنیتی كه نسبت به مسایل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درك كنند.»
(راوی: امیر اكبر صیاد بورانی)
6)چند روزی بود كه به همراه عباس از پایگاه لكلند واقع در شهر سن آنتونیوتكزاس فارغ التحصیل شده و برای پرواز با هواپیمای آموزشی T-41 به پایگاه ریس در شمال تكزاس آمده بودیم. در ورزشهای روزانه، می بایست ابتدا جلیقه هایی را با وزن نسبتاً زیادی به تن می كردیم و چندین دور با همان جلیقه ها به دور محوطه و یا پادگان می دویدیم. این كار جزء ورزشهای اجباری بود كه زیر نظر یك درجه دار آمریكایی انجام می شد. پس از پایان این مرحله، دانشجویان می توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب كنند و عباس كه والیبالیست خوبی بود با تعدادی از بچّه های ایرانی یك تیم والیبال تشكیل داده بودند. آن روزها بیشترین سرگرمی ما بازی والیبال بود.
باید بگویم كه آمریكاییان در سالهای حدود 1349 (1970 میلادی) تقریباً با بازی والیبال بیگانه بودند و هنگام بازی مقررات آن را رعایت نمی كردند؛ به همین خاطر یك روز هنگامی كه با چند نفر از دانشجویان آمریكایی مشغول بازی بودیم.، آبشارهای بی مورد و پاسهای بی موقع آنها همه ما را كلافه كرده بود. عباس به یكی از آنها یادآوری كرد كه اگر می خواهید والیبال بازی كنید باید مقررات آن را رعایت كنید. یكی از دانشجویان آمریكایی از این سخن عباس آزرده خاطر شد و در حالی كه بر خود می بالید با بی ادبی گفت: توی شترسوار می خواهی به ما والیبال یاد بدهی؟
او به عباس جسارت كرده بود؛ به همین خاطر دیگران خواستند تا پاسخ او را بدهند؛ ولی عباس مانع شد و روی به آن دانشجوی آمریكایی كرد و با متانت گفت: من حاضرم با شما مسابقه بدهم. من یك نفر در یك طرف زمین و شما هر چند نفر كه می خواهید در طرف مقابل.
دانشجوی آمریكایی كه از پیشنهاد عباس به خشم آمده بود، به ناچار پذیرفت.
دانشجویان آمریكایی می پنداشتند كه هر چه تعداد نفراتشان بیشتر باشد، بهتر می توانند توپ را بگیرند؛ به همین خاطر در طرف مقابل عباس ده نفر قرار گرفتند. عباس نیز با لبخندی كه همیشه بر لب داشت در طرف دیگر زمین محكم و با صلابت ایستاد.
بازی شروع شد. سرنوشت این بازی برای تمام بچه های ایرانی مهم بود؛ از این رو دانشجویان ایرانی عباس را تشویق می كردند و آمریكایی ها هم طرف خودشان را؛ ولی عباس با مهارتی كه داشت پی در پی توپ ها را در زمین طرف مقابل می خواباند. آمریكایی ها در مانده شده بودند و نمی دانستند كه چه بكنند. در حین برگزاری مسابقه، سر و صدایی كه دانشجویان برپا كرده بودند كلنل «باكستر» فرمانده پایگاه را متوجه بازی كرده بود و در نتیجه او نیز به زمین مسابقه آمد. در طول بازی از نگاه كلنل پیدا بود كه مهارت، خونسردی و تكنیك عباس را زیر نظر دارد.
سرانجام در میان ناباوری آمریكایی ها، مسابقه با پیروزی عباس به پایان رسید. در این لحظه فرمانده پایگاه، كه گویا از بازی خوب عباس تحت تأثیر قرار گرفته بود و شادمان به نظر می آمد، از عباس خواست تا در فرصتی مناسب به دفتر كارش برود.
چند روز بعد عباس از طرف فرمانده پایگاه به عنوان كاپیتان تیم والیبال پایگاه «ریس» انتخاب شد. با مسابقاتی كه تیم والیبال پایگاه با چند تیم از شهر «لاواك» برگزار كرد، تیم والیبال پایگاه به مقام اول دست یافت و عباس به عنوان یك كاپیتان خوب و شایسته مورد علاقه فراوان كلنل «باكستر» قرار گرفته بود و بارها شنیدم كه او عباس را «پسرم» صدا می كرد. (راوی: امیر خلبان روح الدین ابوطالبی)
7)پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا كه شامل یك سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم ، اینها را بفروش»
گفتم :« اگر پول نیاز دارید ، بگویید تا از جایی تهیه كنم »
او در پاسخ گفت :« تو نگران این موضوع نباش . من قبلاً اینها را خریده ام و فعلاً نیازی به آنها نیست . در ضمن با خانواده ام هم صحبت كرده ام .»
من فردای آن روز به اصفهان رفتم . آنها را فروختم و برگشتم . بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم كه كار انجام شد . او گفت كه شب می آید و پول ها را می گیرد . شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و كمی قدم بزنیم . من پول ها را با خود برداشتم و رفتیم بیرون . كمی كه از منزل دور شدیم گفت :وضع مناسب نیست قیمت اجناس بالا رفت و حقوق كارمندان و كارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمی خواند و.....
او حدود نیم ساعت صحبت كرد . آنگاه رو به من كرد و گفت:« شما كارمندها عیالوار هستید . خرجتان زیاد است ومن نمی دانم باید چه كار كنم » بعد از من پرسید :« این بسته اسكناس ها چقدری است ؟» گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی. پول ها را از من گرفت و بدون اینكه بشمارد ، بسته پول ها را باز كرد و از میان آنها یك بسته اسكناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت :«این هم برای شما و خانواده ات . برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.»
ابتدا قبول نكردم . بعد چون دیدم ناراحت شد ، پول را گرفتم و پس از خداحافظی ، خوشحال به خانه برگشتم .بعدها از یكی از دوستان شنیدم كه همان شب پول ها را بین سربازان متأهل ، كه قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند تقسیم كرده است .(راوی: سید جلیل مسعودیان)

8)عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها كه فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاك نعبد و ایّاك نستعین» را هفت بار با چشمانی اشكبار تكرار می كرد.
به یاد دارم از سن هشت سالگی روزه اش را به طور كامل می گرفت. او به قدری نسبت به ماه رمضان مقیّد و حساس بود كه مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم می كرد تا كوچكترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می كرد.
فراموش نمی كنم، آخرین بار كه به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین تر از روزهای قبل بود. از گفته های او در آن روز یكی این بود كه: وقتی اذان صبح می شود، پس از اینكه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بروی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخی دلیل این كار را از او پرسیدم. او در پاسخ چنین گفت: اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد.
از آن روز تا به حال این گفته عباس بی اختیار در گوش من تكرار می شود. (راوی: اقدس بابایی)
9)قبل از پیروزی انقلاب در پایگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان « F-14» در یك مانور هوایی به مناسبت روز 24 اسفند شركت داشت. من به عنوان فرمانده گردان هماهنگیهای لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمدیم. فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز می كرد. باید بگویم كه رژه در حضور شاه برگزار می شد.
از شروع پرواز چند دقیقه ای می گذشت و ما در حال نزدیك شدن به فضای جایگاه بودیم. آرایش هواپیماها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جایگاه در انتظار مانور ما بر فراز جایگاه بودند كه ناگهان صدای عباس در رادیو پیچید او گفت:
ـ من در وضع عادی نیستم. نمی توانم دسته را همراهی كنم.
مضطربانه پرسیدم:
ـ چه مشكلی پیش آمده؟
گفت:
ـ سیستم هیدرولیك هواپیما از كار افتاده است. می خواهم از دسته جدا شوم و باید به برج مراقبت اعلام وضعیت اضطراری كنم.
من فقط گفتم:
ـ شنیدم تمام.
در این لحظه عباس از دسته جدا شد. مانوری كرد و در جهت مخالف دسته های پروازی، به سمت باند رفت. آن لحظه آرایش هواپیماها در هم ریخت و باعث در هم پاشیدن مراسم شد پس از انجام پرواز به پایگاه برگشتیم. یك پرسش ذهن مرا به خود مشغول كرده بود كه با توجه به اینكه سیستم هیدرولیك در جنگنده «
F-14» دوبله است، چرا عباس از سیستم دوم استفاده نكرده است.
فرمانده پایگاه مرا تحت فشار قرار داد كه درباره اعلام «وضع اضطراری» عباس اظهار نظر كنم. من پاسخ دادم كه وقتی هواپیما در هوا دچار اشكال یا نقص فنی می شود، در آن لحظه تصمیم گیرنده خلبان است؛ بنابراین او باید تصمیم بگیرد كه فرود بیاید یا به پرواز خود ادامه دهد. البته این نظر برای خودم قابل قبول نبود؛ ولی با توجه به علاقه ای كه عباس داشتم و تا حدودی از هدف او آگاه بودم بر روی این موضوع سرپوش گذاشتم. حال اینكه او می توانست با استفاده از سیستم دوم به راحتی پرواز را تا پایان ادامه دهد. سپس به طور كتبی و رسماً به مسئولین اعلام كردم كه تصمیم بابایی مبنی بر فرود، در آن لحظه كاملاً منطقی بوده و سرپیچی از فرمان محسوب نمی شود.
چند روز بعد، هنگام خروج از اتاق عملیات، عباس را دیدم. او در حالی كه به من ادای احترام می كرد، نگاهش به نگاه من دوخته شده بود. هیچ نگفت؛ ولی در عمق چشمانش خواندم كه می گفت: «متشكرم».
بعدها حدسم به یقین تبدیل شد و دانستم كه عباس در آن روز نمی خواست رژه انجام شود و در حقیقت عمل او در آن روز یك حركت انقلابی و پروازش یك پرواز انقلابی بود. ( راوی: امیر حبیب صادقپور)
10)عباس همیشه علاقه داشت تا گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریان بود. شاید اگر كسی با او برخورد می كرد، خیلی زود به این ویژگی اش پی می برد.
زمانی كه عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود یك روز نامه ای از ستاد فرماندهی تهران رسید. در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده بود كه « این هدیه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را كه دید سكوت كرد و هیچ نگفت. ما هم اسامی را تهیه كردیم و چون با روحیه او آشنا بودم، با تردید نام او را جزء اسامی در لیست گذاشتم می دانستم كه او اعتراض خواهد كرد. از آنجا كه عباس پیوسته از جایی به جای دیگر می رفت و یا مشغول انجام پرواز بود. یك هفته طول كشید تا توانستم فهرست اسامی را جهت امضاء به او عرضه كنم. ایشان با نگاه به لیست و دیدن نام خود قبل از اینكه صحبت من تمام شود، روی به من كرد و با ناراحتی گفت:
ـ برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من.
گفتم:
ـ مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی كنید؟ مگر شما... ؟
ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سكوت كردم و بی آنكه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم. روی اسم خود خط كشید و نام یكی دیگر از خلبانان را نوشت و لیست را امضا كرد.
در حالی كه اتاق را ترك می كردم. با خود گفتم كه ای كاش همه مثل او فكر می كردیم. (راوی: امیرعلی اصغر جهانبخش)
می برمش حمام
مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم كه ناگهان عباس را دیدم . او معلولی را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت ، بردوش گرفته بود و برای اینكه شناخته نشود، پارچه ای نازك بر سر كشیده بود . من او را شناختم و با این گمان كه خدای ناكرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است ، پیش رفتم . سلام كردم و با شگفتی پرسیدم : «چه اتفاقی افتاده عباس ؟ كجا می روی »
او كه با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندكی ایستاد وگفت: «پیر مرد را برای استحمام به گرمابه می برم . او كسی را ندارد و مدتی است كه به حمام نرفته!» (راوی: میرزا كرم زمانی)
عباس عشق دوم داشت
شب رفتن به حج ، توی خانه كوچكمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم كرد كه برویم آن طرف ، خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان ، كه قبل از این كه خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یكی راه زیادی نبود . رفتیم آن جا كه حرف های آخر را بزنیم . چیزهایی می خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ....
این را قبلا هم شنیده بودم . طاقت نیاوردم . گفتم : عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل كنم ؟ تو چه طور می توانی؟
هنوز اشك های درشتش پای صورتش بودند. گفت: تو عشق دوم منی ، من می خواهمت ، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت كه برایم مثل بت شوی.
ساكت شدم . چه می توانستم بگویم ؟ من در تكاپوی رفتن به سفر و او....؟
گفت: صدیقه ، كسی كه عشق خدایی خودش را پیدا كرده باشد باید از همه این ها دل بكند.(راوی همسر شهید)
[برگرفته ازسایت : تبیان]
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
«جنگ برای صدام، فتح ایران نشد، اما برای من شهادت داشت».
این، آخرین جمله شهید محمدحسین شریعتی بود در این دنیا.
قبل از این جمله داشت می خندید، حین این جمله داشت می خندید، بعد از این جمله هم داشت می خندید ...که به شهادت رسید!!!
شهدا آنقدر در خلوت خود گریه کرده اند که با خنده رفتن، حق شان باشد!!!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]معلم درس ایثار[/h]
متنی که می خوانید ، گفتگوی مجله پیام زن، با خانم فاطمه تندگویان، خواهر شهید تندگویان در سال 1377 است .

لازم به ذکر است که ایشان در آن زمان مشاور وزیر آموزش و پرورش در امور بانوان بودند .

اگر شیعیان، چهارده معصوم(ع) را پیش رو دارند و اگر ایام ولادت و شهادت هریک از آن معصومین را گرامی می دارند، بی شک باید هر یک از آنان را نیزالگو قرار داده و از راه، هدف و زندگی و شهادت آنان بهره گیرند که اگرنبود حادثه خونین کربلا و ظهر عاشورا و تشنگی اهل بیت(ع) و اسارت آنان، ماچگونه شهادت عزیزانمان را تحمل می کردیم و باز هم اگر نبود غربت و اسارتامام موسی کاظم(ع) و شهادت ایشان در زندان، ما چگونه تاب می آوردیم شهادتعزیزانمان را در غربت و اسارت و این بار هم درسی دیگر از زندگی شهدا.



شهیدمهندس محمدجواد تندگویان وزیر شهید غریب و آزاده ای است که امام موسیکاظم(ع) را الگو قرار داد و با تحمل غربت و شکنجه های فراوان در جوار حرمآن امام شریف دعوت حق را لبیک گفت و بدن مطهرش را بعد از چندین سال دوریاز خانواده در آذرماه 1370 به ایران اسلامی و به آغوش خانواده آوردند.

درود بر شما پدران و مادران صبوری که رنج دوری و سرانجام شهادت غریبانهفرزندان خویش را به جان خریدید و باز هم گفتند و می گویند؛ راضی هستیم بهرضای خدا

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

15 سال دوری، گاه و بیگاه خبر از زنده بودن وی و گاه خبر از شکنجه هایدردناکی که بر وی وارد کردند و بالاخره خبر شهادت و استقبال از جنازه پاکو مطهرش که، از کنار حرم خون رنگ حسین(ع) به میهن وارد شد.

خانم فاطمه تندگویان که تنها فرزند خانواده می باشد، خواهر شهید محمدجوادتندگویان است که پست مشاور وزیر آموزش و پرورش در امور بانوان را دارند ،می گویند:

پدر و مادرم انسانهای وارسته، صادق، متعهد و بامحبتی هستند که با سادگی وصمیمیت از ابتدا سفره غنی و پرمحتوای قرآن را پیش روی جواد گشودند و باعشق سرشار به خاندان ولایت و عصمت، و سوز و اشک و دردی که از شهادتهایائمه اطهار داشتند، شور مذهبی و شهد محبت به ولایت و عترت را در روح اوبارور کردند؛ به گونه ای که محور فعالیت و شوق کودکانه جواد، مسجد و محراببود و شاید بدین گونه وجود گرانقدرش آماده جنگ با دشمن می گشت و پذیرایرنج مجاهدت و هجران و جانبازی و شهادت می شد.

خانم تندگویان رابطه ی شما با شهید تندگویان چگونه بود ؟

جواد سه سال از من بزرگتر بود ولی فاصله معنوی ما قطعا قابل محاسبه نخواهدبود، چون راهی که او طی کرد و کمالی که او یافت، بیانگر این بود که ازسالهای عمر خود حداکثر استفاده و بهره را برده و خوب توشه گرفته است.رابطه من و جواد در کودکی گرم و صمیمی و محبت آمیز و در عین حال، آمیختهبا قهر و آشتیهای کودکانه و خواهر و برادری بود که طبیعتا ـ به عنوانبرادر بزرگتر با احساس غیرت و تعهد ـ در همه امور نظارت و کنترل داشت و بهگونه ای مراقبت مردانه می کرد و به دلیل دینداری که در حیطه امر به معروفو نهی از منکر داشت، نسبت به خواهر خود حساستر بود و امروز اگر احیاناتعهدی در من باشد ناشی از همان احساس مسؤولیتهای خانواده و او است.

نظر شهید تندگویان در مورد فعالیت بانوان ، به خصوص شما و همسرشان چه بود ؟


خصوصیت عمده جواد مبارزه با سنتهای جاهلی و غلط، و ارایه طریق درست و صراطمستقیم در اندیشه و رفتار زندگی عملی خود بود. طبیعی است که به ازدواج نیزبه عنوان بخشی از این برنامه مبارزاتی می اندیشید؛ لذا انتخاب و گزینش اوخارج از محدوده فرمایشی آن زمان و بر محور اعتقادات و باورهای صحیحاجتماعی و معیارهای روشن ساده زیستی نبود.


همسر خود، بنده و دوستانم را در ادامه تحصیل و مشارکت فعال در صحنه هایسیاسی، اجتماعی آن زمان حضور در حسینیه ارشاد و استفاده از مکانهای فرهنگیآن دوران، ترغیب می کرد .​


پساز ازدواج، با ارزش و اهمیتی که برای زنان و نقش آنها قائل بود، عرصهفعالیت و مطالعه گسترده ای را برای همسر خود که دختری 16 ساله بود فراهمکرد و در حقیقت بخش عمده ای از رشد خانم برادرم در منزل همسر صورت گرفت،کتابهای متعدد را برای مطالعه تهیه می کرد و نقش عمده ای در فعالیتهایمنزل و مشارکت در امور خانواده بخصوص در نگهداری از بچه ها داشت. حتی پساز پذیرش مسؤولیت پاکسازی مناطق نفت خیز و وزارت هم، دست از کمک و همکاریدر کنار همسر و در قبال مسؤولیت بچه ها بر نداشت. اولین دختری که خداوندبه او عنایت فرمود با توجه به تأثیر عمیقی که از شخصیت هاجر در کتاب حجگرفته بود، اسم او را هاجر گذاشت و علاقه شدیدی به او ابراز می کرد. دختردوم او مریم با وجود سن کم، آنقدر از جواد محبت و توجه دیده بود که تامدتهای زیادی بهانه پدر می گرفت و بی تابی می کرد. معمولاً در سر سفره غذابچه ها اطراف او می نشستند و با علاقه در غذا خوردن به بچه ها کمک می کرد.


شهید تندگویان در مقام یک همسر چه رفتاری داشت؟


رفتار او گرم، صمیمی و بامحبت بود. هر زمان که از در منزل وارد می شد بااو نشاط و شادی هم می آمد. حتی در زمانی که به شدت درگیر مشکلات سیاسی واجتماعی بود و از بسیاری فرصتهای شغلی محروم شده بود ،رفتارش تغییر نکرده،با همان روحیه محبت و رأفت برخورد می کرد، بسیار سخاوتمند و اهل بذل وبخشش و انفاق بود و در این رابطه هیچ کس را از نظر دور نمی داشت و ازتمامی توان جسمی، فکری و مالی خود بدین منظور استفاده می کرد. روحیه مردمیو همدردی و همدلی او باعث می شد که هر کس در مشکلاتش به او رجوع کند و ازاو پاسخ مثبت بشنود، همین رفتار را با محبتی عمیقتر نسبت به مادر و خواهرخود داشت. جواد نه تنها یک پسر و یک برادر، بلکه بیشتر یک مربی و استادبرای تک تک اعضاء خانواده محسوب می شد و همه عاشقانه او را دوست داشتند وحقیقتا هیچ چیز و هیچ کس فقدان او را جبران نکرد و اگر لطف خدا نبود،صبوری کردن بر مصیبت او غیر ممکن می نمود.



از مراسم ازدواج شهید تندگویان برای خوانندگان بگویید.

جواد جلسات متعدد با همسر خود به گفتگو نشست و میزان همفکری، همراهی وبودن خود و ایشان را در محورهای مختلف، فعالیتهای سیاسی و اجتماعی بررسیکردند و پس از توافقهای اولیه با احترامی که برای خانواده قائل بود، مراسمتکمیلی خواستگاری انجام گرفت و مراسم عقد ازدواج او ـ با اینکه تنها پسرخانواده بود ـ در شرایطی بسیار ساده و تعجب آور در محضر انجام گرفت. اواعتقاد داشت که آینه و شمعدان برای هنگامی بوده که سیستم روشنایی سراسرینبود و لزوما بایستی روشنایی را از طریق شمعدان فراهم می کردند؛ پس دیگردلیلی برای این اشیاء دست و پاگیر و غیر ضروری به چشم نمی خورد. او همچنیناز خرید هر گونه جواهرآلات و طلا ـ با توافق همسرش ـ خودداری کرد واعتقادش این بود که اینها سنگی بیش نیست و حیف از انسان است که سنگ رازینت خود بداند! به هر حال در ازدواجشان جز یک مراسم ساده عقد ، هیچبرنامه ای نداشت.


شهدابه عنوان معلمین و الگوهای ارزشی انقلاب، بهترین کلاس درس را آفریدند،کلاسی که کتاب آن جراحت و خون، درد و رنج، ایثار و گذشت، جانبازی و شهادتبود و در این راه جز رضای خداوند هیچ مطالبه ای نداشتند .


شرایطاقوام نیز موقعی درک خواهد شد که شرایط سالهای 50 ـ 49 و اوج تجمل گرایی وهدف زدگی آن سالها و شؤونات غلط حاکم بر عقد و ازدواج را شناخته باشیم. درکل، نحوه عملکرد او الگویی برای دوستان و فامیل شد و پس از آن با رفعموانع مادی، تعداد زیادی از دوستان وی ازدواج کردند.


از فعالیتهای سیاسی شهید تندگویان چه نکاتی به خاطر دارید و آیا شما هم در این فعالیتها شرکت می کردید؟محمدجواد اصولاً یک انسان متعهد آگاه و مسؤولی بود که در هیچ صحنه ای حاضربه غیبت و خسران در مسؤولیت نبود. بنابراین علی رغم مجاهدت ها، زندان ها وشکنجه های قبل از انقلاب در جریان پیروزی انقلاب نیز متعهدانه در عرصهمقابله و مبارزه حاضر شده و در چاپ و پخش اعلامیه، ایراد سخنرانی، حضور درراهپیمایی، نشر بولتنهای خبری، شرکت در کمیته استقبال، حضور در صف مترجمینو پاسخگویی به خبرنگاران خارجی در عملیات تشییع و به خاکسپاری شهدا دربهشت زهرا، حمل مجروحین و مصدومین و شرکت فعالانه در مجاهدت های شبانه وتهییج و تحریک کارگران کارخانه پارس الکتریک و چند کارخانه دیگر فعالیتداشت.

اما دیدگاه جواد با توجه به اینکه دید باز و روشنفکرانه ای نسبت به مسایلداشت و جایگاه همه را عادلانه در نظر داشت، بدین جهت با تقوا و خودکنترلیکه داشت، در تدریس دروس عربی و زبان انگلیسی که للّه انجام می داد، فرقیبرای دختر و پسر فامیل قائل نبود و یا در فعالیتهای اجتماعی، سیاسی،فرهنگی دانشکده و محیطهای شغلی خود عرصه های مناسبی را برای رشد همکارانخواهری که در کنار او بودند فراهم کرد. شاهد بر این مطلب، تشویق و ترغیبیبود که نسبت به همسر خود، بنده و دوستانم در ادامه تحصیل و مشارکت فعال درصحنه های سیاسی، اجتماعی آن زمان، حضور در حسینیه ارشاد و استفاده ازمکانهای فرهنگی آن دوران، داشت.



شما به عنوان خواهر یک شهید چه پیامی برای خوانندگان دارید؟

این احساس من است که شهدا به عنوان معلمین و الگوهای ارزشی انقلاب، بهترینکلاس درس را آفریدند، کلاسی که کتاب آن جراحت و خون، درد و رنج، ایثار وگذشت، جانبازی و شهادت بود و در این راه جز رضای خداوند هیچ مطالبه اینداشتند و آنچنان محو در فنا شدند که هیچ تعّین مادی از آنها باقی نماندهاست. آنها آنچه باید می کردند؛ کردند و گفتند و به منصه ظهور در آوردند؛این ما هستیم که باید شاگردانی هوشیار، بیدار، آگاه در مکتب آنان باشیم تادر قیامت شرمنده چهره گلگون و نگاه پرسشگرشان نباشیم.

ارتباط ما با شهیدان یک ارتباط الحاقی است. باید شایستگی ایمانی را در خودحفظ کنیم و گرنه پیوند نَسَبی به هیچ عنوان، حافظ ارتباط در قیامت و بهرهگیری از شفاعت نخواهد بود، چنان که داستان نوح پیامبر و فرزند متخلف اوعبرتی در این راه است که «هذا فراقٌ بینی و بینک». ان شاءاللّه که هیچ گاهحال ما این گونه نگردد.

پیام زن: از سرکار خانم تندگویان که با توجه به مشغله های کاری خود در اینگفتگو شرکت کردند و نیز از حسن ظن ایشان نسبت به مجله سپاسگزاریم.



منبع :

پایگاه حوزه به نقل از مجله پیام زن
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من از دستش ناراحت بودم...

نه یه کم،خیلی!!

باخودم میگفتم"اگر تا به حال هرکاری کرده و حق با او بوده،اینبار دیگر حق با من است!چرا نباید خبر بدهد که دارد می آید؟بالاخره من هم آرزو دارم."

میخواستم همه اینهارا به ش بگویم،اما نتوانستم.وقتی دید من خیلی ناراحتم،گفت:
"خانم ولیمه هم می دیم،اما طاق بندی لازم نیست.

فقط یه لحظه فکر کن اگه من رفته بودم و جنازمو آورده بودند برات اون وقت همسایه ی مکه رفته ات طاق نصرت می بست،چراغ

میزد،چه حالی میشدی؟

می ارزید به اشک بچه هامون؟دل بچه ی بی بابا نازک تره،زودتر میشکنه."
.
.
.یادم افتاد که چندروز پیش خبر شهادت یکی از همسایه هایمان را آورده بودند!!!

نیمه ی پنهان ماه(شهید برونسی به روایت همسرشان معصومه سبکخیز)

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بسم رب الشهدا....
خیلی جالب بود...
وقتی این مطلبو میذاشتم ابدا نمیدونستم که فردا 4 اردیبهشت سالگرد شناسایی پیکر مطهر این شهیده!!!!!اتفاقی موقعی که دنبال عکس میگشتم متوجه شدم !!
خدارو شکر که امروز یه یادی از این شهید بزرگوار شد!!
.
.
.
این شهید سر در بدن ندارد، اما بر آرمان های خود استوار است!
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]
حاج بخشی در لحظه شهادت دامادش + عکس[/h]
من همچنان به تو می اندیشم و به عهدی که با هم بستیم
عکس هایی که احسان رجبی از لحظه لحظه ذوب شدنت در آغوش آتش و شهادت گرفتهاست، بدون شک تصاویری بی نظیر از عشق به کربلاست، در عهدی ازلی از عاشقترین عاشقان و عارف ترین عارفان .
به گزارش فارس، سید مسعود شجاعی طباطبایی در جدیدترین مطلب و تک نگاره ایکه منتشر نموده به لحظه شهادت نادر نادری(داماد حاجی بخشی) برمی گردد.
این تصاویر که مربوط به ۲۴ دی ماه ۱۳۶۵ می باشد، در سه راهی شهادت(شلمچه) توسط عکاس انقلابی «احسان رجبی» به ثبت رسیده است.


نادر جان، عزیز دلم، ای گوهر درخشان خاطرات من، چگونه می توانم تو را ازیاد ببرم. یادم است در سال ۶۱ در پایگاه مقداد وقتی با هم آشنا شدیم، چقدرزود به دنیای زیبای دل تو پناه آوردم. و چه دوستی صمیمانه ای بین ما رقمخورد.​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هنوز صدای عصاهایت در گوشهایم طنین انداز لحظه های خوش با تو بودن است، بااینکه پای چپت را از بالای زانو قطع کرده بودند، اما بیشتر از همه ی بچهها پرجوش و خروش و فعال بودی، یادت است که برایم از عشق و دلتنگی ات تعریفمی کردی، از دست دادن پایت را هدیه ای ناچیز به معبود می دانستی، چه زیباتعریف می کردی که روز قبل از اصابت ترکش توپ به پایت، به بیمارستان رفتهبودی و خون خود را اهداء کرده بودی، کمی بعد فهمیدی که اگر خونت را اهدانکرده بودی در همان کردستان به شهادت می رسیدی، یادم هست به شوخی می گفتی:


« مال بد بیخ ریش صاحبش»!
سیمای تو همچون طلعت ستاره سحری بود که وقتی با لبخند در می آمیخت افقدلهای ما را روشن می کرد، شهادت را در عشق و دلباختگی به کربلای حسین معنامی کردی، یادم است بعد از عملیات خیبر وقتی«هاشم منجر» شهید شد، چطوردلمان آتش گرفت، تو می گفتی یعنی می شود کربلا در منظومه خویش ما را همبپذیرد، هاشم جان چرا دست ما را نگرفتی و با خود نبردی، آخر بچه هایپایگاه مقداد با هم عهد کرده بودند که اگر به شهادت رسیدند همدیگر رادریابند، دست همدیگر را گرفته و تا میعادگاه معراج حیات طیبه با خودبکشانند و ببرند. هاشم به وعده خود نسبت به تو عمل کرد، و سرانجام تو رادر عملیات کربلای پنج، در شلمچه و در سه راهی شهادت با خود برد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عکس هایی که احسان رجبی از لحظه لحظه ذوب شدنت در آغوش آتش و شهادت گرفتهاست، بدون شک تصاویری بی نظیر از عشق به کربلاست، در عهدی ازلی از عاشقترین عاشقان و عارف ترین عارفان که میثاق عهد ابدی با سرور شهیدان کربلاستکه از آن عهد است که شقایق سرخی می گیرد و یاس سپیدی آسمان رفعت می گیرد وزمین وسعت می یابد.
عزیز دلم، وقتی نقاشی تو را از روی دیوار مجتمع قضایی قدوسی در خیابانقرنی پاک کردند و به جای آن نقاشی مفهومی!! کشیدند، فهمیدم که شهر سخت سردشده و قلب های زیادی یخ بسته است، من همچنان به تو می اندیشم و به عهدی کهبا هم بستیم…


*پی نوشت
۱- گل واژه های این مطلب از شهید آوینی است.
۲- عکس ها مربوط به قبل از عملیات خیبر است (سال ۶۲). دوکوهه دیگر جانداشت ، ما رو فرستادند به حاشیه!، به قول بچه ها برای جمع کردن پوکه یاترکش!
۳-سه راهی شهادت، همان‎جایی که شاید یکی از طلایی‌ترین و ناب‌ترین عکس هایدوران دفاع مقدس یعنی شلیک موشک کاتیوشا به سمت خودروی تویوتای حاجی بود ونادر نادری ، داماد حاجی بخشی به شهادت می رسد، صحنه تلاش حاجی برای خاموشکردن آتش با پتو توسط احسان رجبی به ثبت رسید…
۴- حاجی بخشی پیر جبهه‌های دفاع مقدس که در دو سه سال اخیر با بیماری وجراحت‎های ناشی از جانبازی دست و پنجه نرم کرد و سرانجام، روزسه‌شنبه ۱۳دی ماه ۱۳۹۰ به دیدار معبود شتافت. او را همه با شعار «ماشاء‌الله،حزب‌الله» و تویوتای پر از ترکش می‌شناسند. حاج بخشی در دوران دفاع مقدسبا یک گونی شکلات و دریایی از سرور به خط جبهه می رفت. او مرتباً می گفتاینجا خانه خودمان است و همه می دانستند که او نظر به کشورگشایی ندارد؛بلکه می خواهد از سر طنز جوابی به صدام داده باشد و به راستی چه کسی میتواند باور کند که در این لحظات، دو ساعتی بیش از شهادت فرزند او نمی گذردو با این همه، او هنوز هم روحیه خود را حفظ کرده است؟
۵- اکنون وعده‌ی خداوند تحقق یافته است و قومی را مبعوث ساخته که محبوب اوهستند و او نیز محبوب آنهاست و چه چیزی خوش‌تر از ملامتی که در راه محبوبکشند؟ آماده شو برادر، جراحت کربلا هنوز هم تازه است و تا آن خونخواهمقتول کربلا نیاید، این جراحت التیام نمی‌پذیرد.
غروب سر رسیده است و تا شب، تا پایان انتظار، فاصله‌ای نیست. گوش کن! صدایتپش مشتاقانه‌ی قلب‌هایشان را می‌شنوی؟ برادران، این قلب تاریخ است که درسینه‌ی شما می‌تپد.
حزب الله اهل ولایت است و اهل ولایت بودن دشوار است؛ پایمردی می‌خواهد ووفاداری. تربت پاک جبهه های حق علیه باطل، پوشیده از شقایق‌های سرخ، باردیگر میزبان قدوم مبارکی است که راه تاریخ را به سوی نور می‌گشایند و اینشقایق‌های سرخ نیز که تو گویی با خون آبیاری شده‌اند، بر همان پیمانیشهادت می‌دهند که حزب الله را بدین خطه کشانده است؛ همان پیمانی که رجالیاز مؤ‌منین با حق بسته‌اند
 
بالا