گوشه ای از خاطرات کردستان به قلم شهید:
«در هفدهم مهرماه 1360 با عنایت خدای منان و همکاری بی دریغ سپاه نیرومند مریوان،
پاکسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن به انجام رسید و به خواست خداوند و
امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به کلی از بین رفت. حدود 300 تن از خودباختگان سیه
بخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یک صد تن به هلاکت رسیدند و بیش از 600 قبضه اسلحه
به دست سپاهیان توانمند اسلام به غنیمت گرفته شد.
پاسداران رشید باهمت و مردانگی به زدودن ناپاکان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه
پرداختند و کار این پاکسازی و زدودن جنایتکاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت.
این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمد رسول الله (ص) و با رمز «لا
اله الا الله» به دست آمد.
در مبارزات بی امان یک ساله، 362 نفر از فریب خوردگان «دمکرات، کومله، فدایی و
رزگاری» با همه ی سلاح های مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان نامه
دریافت نمودند.
همزمان با تسیلم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پر مهر اسلام
پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند.
منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدا نشناس تبدیل گشت، قدرت و تحرک
آن ناپاکان دیو سیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری که تسلیم و فرار را تنها
راه نجات خود یافتند. در اندک مدتی آن منطقه آشوبخیز و ناامن که میدان تکتازی اشرار
شده بود به یک سرزمین امن تبدیل گردید.»
خاطرات شهید همت همت به روایت همسر
می گفت: « در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفس امام نیست،
نباشم؛ حتی برای لحظه ای، بعد تو رااز خدا خواستم و دو پسر – بخاطر همین هر دفعه می
دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای
همه سوال بود که حاجی این همه خط میرود چطور یک خراش بر نمی دارد. فقط والفجر 4 بود
که ناخنشان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت:«اسارت و جانبازی ایمان
زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاء
الله قرار گرفتم – عین همین لفظ را گفت – درجا شهید شوم.»
حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه
ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج
محمد عبادیان که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح و تفصیل
دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرده اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود.
وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: «خانه چرا
به این حال و روز افتاده؟» انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود!
رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با
آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست و دو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما
من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشمهایش چروک افتاده، روی پیشانیاش هم. همان جا
زدم زیر گریه، گفتم: «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده ای؟» حاجی خندید،
گفت:«فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی
بفهمد کله ام را می کَند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین
اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: «تو میدانی من الان چه دیدم؟» گفتم؟ «نه!»
گفت: «من جداییمان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی!
گفت: «نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواست عشّاق، آنهایی که خیلی به هم دلبسته
اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرفهای او. مسخره اش کردم. گفتم: «حال ما
لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت:«من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن!
من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بوده ای
یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم
خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعداز من پا روی زمین یخ
نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم:«تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا
به هم برویم لبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند،
گفت:«نه، اینطور ها نیست. من دارم محکم کاری می کنم. همین»
فردا صبح راننده با دو ساعت تاخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم
تعمیر.» حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد:«برادر من! مگر تو نمی دانی که بچه های زبان
بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف
من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می
ماند. با هم برگشتیم خانه، اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند.
همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شما هاست. روزی که
مساله شما را برای خود حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است.»
خبرشهادت حاجی را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.
شوهرم نبود. اصلا هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب
من است و آخر هم زد و برد.
وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم:«من او را قسم داده بودم هیچ
وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم» «اگر بدون ما بروی، می آیم
گـُوشت را میبرم!» بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلا سری در کار نیست. می
بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده...
طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا
رحمت کند حاجی را!
لبخندی که روی سینه ماند – خاطرات عملیات خیبر
از همین لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز
عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر
دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هر چه در توان داشت، بکار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛
اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده اند.
همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین از موج انفجار مثل
گهواره، تکان می خورد. آسمان جزایر را به جای ابر دود فرا گرفته... و هوای جزایر را
به جای اکسیژن، گاز شیمیایی.
حاج همت پس از هفت شبانه روز بی خوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل
خیمه ای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و نه
حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن.
حاج همت لب می جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی شود. لب های او خشکیده، چشمانش گود
افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می گوید: «این طوری فایده ای ندارد. ما داریم
دستی دستی حاج همت را به کشتن می دهیم . حاجی باید بستری شود. چرا متوجه نیستید؟ آب
بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده...»
سید آرام می گوید: «خوب، سُرم دیگر وصل کن.»
دکتر با ناراحتی می گوید: «آخر سرم که مشکلی را حل نمی کند. مگر انسان تا چند روز
می تواند با سرم سرپا بماند؟»
سید کلافه می گوید:«چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی تواند حاج همت را راضی به ترک
جبهه کند.»
دکتر با نگرانی می گوید:«آخر تا کی؟»
- تا وقتی نیرو برسد.
- اگر نیرو نرسد، چی؟
سید بغض آلود می گوید: «تا وقتی جان در بدن دارد.»
- خوب به زور ببریمش عقب.
- حاجی گفته هر کس جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است...
سرپل صراط جلویش را می گیرم.
دکتر که کنجکاو شده، می پرسد: «مگر امام چی گفته؟»
حاج همت به امام خمینی فکر می کند و کمی جان می گیرد. سید هنوز گوشی بیسیم را جلوی
دهان او گرفته. همت لب می جنباند و حرف امام را تکرار می کند: «جزایر باید حفظ شود.
بچه ها حسین وار بجنگید.»
وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره می شود، نیروهای بیرمق دوباره جان می گیرند،
همه می گویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج همت، شرمنده امام شود.
دکتر سُرمی دیگر به دست حاج همت وصل می کند. سید با خوشحالی می گوید: «ممنون حاجی!
قربان نفسات. بچه ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همین طور با بچه ها حرف بزنی،
بچه ها مقاومت می کنند. فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند!»
حاج همت به حرف سید فکر می کند: بچه ها جان گرفتند... فقط کافی است صدای نفسهایت را
بشنوند...
حالا که صدای نفسهای حاج همت به بچه ها جان می دهد، حالا که به جز صدا، چیز دیگری
ندارد که به کمک بچه ها بفرستد، چرا در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچه ها،
صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند؟
سید نمی داند چه فکرهایی در ذهن حاج همت شکل گرفته؛ تنها می داند که حال او از لحظه
پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیمخیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده
است.
حاج همت به یاد حرف امام می افتد، شیلنگ سرم را از دستش می کشد و از جا بر می خیزد.
سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده می پرسد: «حاجی، حالت خوب شده!؟»
دکتر که انگشت به دهان مانده، می گوید:«مُرا قبش باش، نخورد زمین.»
سید در حالی که دست حاج همت را گرفته، با خوشحالی می پرسد:«کجا می خواهی بروی؟ هر
کاری داری بگو من برایت انجام بدهم.»
حاج همت ازسنگر فرماندهی خارج می شود . سید سایه به سایه همراهی اش می کند.
- حاجی، بایست ببینم چی شده؟
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می رود. سید، دست حاج همت را می گیرد و نگه می
دارد. حاج همت ، نگاه به چشمان سید انداخته، بغض آلود می گوید: «تو را به خدا،
بگذار بروم سید!»
سید که چیزی از حرف های او سر در نمی آورد، می پرسد: «کجا داری می روی؟ من نباید
بدانم؟
- می روم خط، خدا مرا طلبیده!
چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد می شود.
- خط، خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بنشین تو سنگرت فرماندهی کن.»
حاج همت سوار موتور می شود و آن را روشن می کند.
- کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم. یک دسته نیرو که فرمانده
لشکر نمی خواهد. فرمانده دسته می خواهد. فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد، نه
تو قرارگاه.
سید جوابی برای حاج همت ندارد. تنها کاری که می تواند بکند، که دوان دوان به سنگر
بر می گردد، یک سلاح می آورد و عجولانه می آید و ترک موتور حاج همت می نشیند. لحظه
ای بعد، موتور به تاخت حرکت می کند.
لحظاتی بعد گلوله های آتشین در نزدیکی موتور فرود می آید. موتور به سمتی پرتاب می
شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وفتی دود و غبار فرو می نیشیند، لکه های خون بر
زمین جزیره نمایان می شود.
خبر حرکت حاج همت به بچه ها خط مخابره می شود. بچه ها دیگر سراز پا نمی شناسند. می
جنگند و پیش می روند تا وقتی حاج همت به خط می رسید، شرمنده او نشوند.
خورشید رفته رفته غروب می کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می آید.
بچه ها از اینکه شرمنده حاج همت نشده اند، از اینکه حاج همت را نزد امام رو سفید
کرده و نگذاشته اند حرف امام زمین بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرسای او
سخت دلگیرند!
منبع سایت مهدییون
«در هفدهم مهرماه 1360 با عنایت خدای منان و همکاری بی دریغ سپاه نیرومند مریوان،
پاکسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن به انجام رسید و به خواست خداوند و
امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به کلی از بین رفت. حدود 300 تن از خودباختگان سیه
بخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یک صد تن به هلاکت رسیدند و بیش از 600 قبضه اسلحه
به دست سپاهیان توانمند اسلام به غنیمت گرفته شد.
پاسداران رشید باهمت و مردانگی به زدودن ناپاکان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه
پرداختند و کار این پاکسازی و زدودن جنایتکاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت.
این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمد رسول الله (ص) و با رمز «لا
اله الا الله» به دست آمد.
در مبارزات بی امان یک ساله، 362 نفر از فریب خوردگان «دمکرات، کومله، فدایی و
رزگاری» با همه ی سلاح های مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان نامه
دریافت نمودند.
همزمان با تسیلم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پر مهر اسلام
پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند.
منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدا نشناس تبدیل گشت، قدرت و تحرک
آن ناپاکان دیو سیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری که تسلیم و فرار را تنها
راه نجات خود یافتند. در اندک مدتی آن منطقه آشوبخیز و ناامن که میدان تکتازی اشرار
شده بود به یک سرزمین امن تبدیل گردید.»
خاطرات شهید همت همت به روایت همسر
می گفت: « در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفس امام نیست،
نباشم؛ حتی برای لحظه ای، بعد تو رااز خدا خواستم و دو پسر – بخاطر همین هر دفعه می
دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای
همه سوال بود که حاجی این همه خط میرود چطور یک خراش بر نمی دارد. فقط والفجر 4 بود
که ناخنشان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت:«اسارت و جانبازی ایمان
زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاء
الله قرار گرفتم – عین همین لفظ را گفت – درجا شهید شوم.»
حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه
ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج
محمد عبادیان که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح و تفصیل
دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرده اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود.
وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: «خانه چرا
به این حال و روز افتاده؟» انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود!
رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با
آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست و دو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما
من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشمهایش چروک افتاده، روی پیشانیاش هم. همان جا
زدم زیر گریه، گفتم: «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده ای؟» حاجی خندید،
گفت:«فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی
بفهمد کله ام را می کَند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین
اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: «تو میدانی من الان چه دیدم؟» گفتم؟ «نه!»
گفت: «من جداییمان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی!
گفت: «نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواست عشّاق، آنهایی که خیلی به هم دلبسته
اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرفهای او. مسخره اش کردم. گفتم: «حال ما
لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت:«من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن!
من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بوده ای
یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم
خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعداز من پا روی زمین یخ
نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم:«تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا
به هم برویم لبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند،
گفت:«نه، اینطور ها نیست. من دارم محکم کاری می کنم. همین»
فردا صبح راننده با دو ساعت تاخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم
تعمیر.» حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد:«برادر من! مگر تو نمی دانی که بچه های زبان
بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف
من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می
ماند. با هم برگشتیم خانه، اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند.
همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شما هاست. روزی که
مساله شما را برای خود حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است.»
خبرشهادت حاجی را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.
شوهرم نبود. اصلا هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب
من است و آخر هم زد و برد.
وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم:«من او را قسم داده بودم هیچ
وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم» «اگر بدون ما بروی، می آیم
گـُوشت را میبرم!» بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلا سری در کار نیست. می
بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده...
طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا
رحمت کند حاجی را!
لبخندی که روی سینه ماند – خاطرات عملیات خیبر
از همین لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز
عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر
دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هر چه در توان داشت، بکار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛
اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده اند.
همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین از موج انفجار مثل
گهواره، تکان می خورد. آسمان جزایر را به جای ابر دود فرا گرفته... و هوای جزایر را
به جای اکسیژن، گاز شیمیایی.
حاج همت پس از هفت شبانه روز بی خوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل
خیمه ای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و نه
حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن.
حاج همت لب می جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی شود. لب های او خشکیده، چشمانش گود
افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می گوید: «این طوری فایده ای ندارد. ما داریم
دستی دستی حاج همت را به کشتن می دهیم . حاجی باید بستری شود. چرا متوجه نیستید؟ آب
بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده...»
سید آرام می گوید: «خوب، سُرم دیگر وصل کن.»
دکتر با ناراحتی می گوید: «آخر سرم که مشکلی را حل نمی کند. مگر انسان تا چند روز
می تواند با سرم سرپا بماند؟»
سید کلافه می گوید:«چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی تواند حاج همت را راضی به ترک
جبهه کند.»
دکتر با نگرانی می گوید:«آخر تا کی؟»
- تا وقتی نیرو برسد.
- اگر نیرو نرسد، چی؟
سید بغض آلود می گوید: «تا وقتی جان در بدن دارد.»
- خوب به زور ببریمش عقب.
- حاجی گفته هر کس جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است...
سرپل صراط جلویش را می گیرم.
دکتر که کنجکاو شده، می پرسد: «مگر امام چی گفته؟»
حاج همت به امام خمینی فکر می کند و کمی جان می گیرد. سید هنوز گوشی بیسیم را جلوی
دهان او گرفته. همت لب می جنباند و حرف امام را تکرار می کند: «جزایر باید حفظ شود.
بچه ها حسین وار بجنگید.»
وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره می شود، نیروهای بیرمق دوباره جان می گیرند،
همه می گویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج همت، شرمنده امام شود.
دکتر سُرمی دیگر به دست حاج همت وصل می کند. سید با خوشحالی می گوید: «ممنون حاجی!
قربان نفسات. بچه ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همین طور با بچه ها حرف بزنی،
بچه ها مقاومت می کنند. فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند!»
حاج همت به حرف سید فکر می کند: بچه ها جان گرفتند... فقط کافی است صدای نفسهایت را
بشنوند...
حالا که صدای نفسهای حاج همت به بچه ها جان می دهد، حالا که به جز صدا، چیز دیگری
ندارد که به کمک بچه ها بفرستد، چرا در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچه ها،
صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند؟
سید نمی داند چه فکرهایی در ذهن حاج همت شکل گرفته؛ تنها می داند که حال او از لحظه
پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیمخیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده
است.
حاج همت به یاد حرف امام می افتد، شیلنگ سرم را از دستش می کشد و از جا بر می خیزد.
سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده می پرسد: «حاجی، حالت خوب شده!؟»
دکتر که انگشت به دهان مانده، می گوید:«مُرا قبش باش، نخورد زمین.»
سید در حالی که دست حاج همت را گرفته، با خوشحالی می پرسد:«کجا می خواهی بروی؟ هر
کاری داری بگو من برایت انجام بدهم.»
حاج همت ازسنگر فرماندهی خارج می شود . سید سایه به سایه همراهی اش می کند.
- حاجی، بایست ببینم چی شده؟
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می رود. سید، دست حاج همت را می گیرد و نگه می
دارد. حاج همت ، نگاه به چشمان سید انداخته، بغض آلود می گوید: «تو را به خدا،
بگذار بروم سید!»
سید که چیزی از حرف های او سر در نمی آورد، می پرسد: «کجا داری می روی؟ من نباید
بدانم؟
- می روم خط، خدا مرا طلبیده!
چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد می شود.
- خط، خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بنشین تو سنگرت فرماندهی کن.»
حاج همت سوار موتور می شود و آن را روشن می کند.
- کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم. یک دسته نیرو که فرمانده
لشکر نمی خواهد. فرمانده دسته می خواهد. فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد، نه
تو قرارگاه.
سید جوابی برای حاج همت ندارد. تنها کاری که می تواند بکند، که دوان دوان به سنگر
بر می گردد، یک سلاح می آورد و عجولانه می آید و ترک موتور حاج همت می نشیند. لحظه
ای بعد، موتور به تاخت حرکت می کند.
لحظاتی بعد گلوله های آتشین در نزدیکی موتور فرود می آید. موتور به سمتی پرتاب می
شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وفتی دود و غبار فرو می نیشیند، لکه های خون بر
زمین جزیره نمایان می شود.
خبر حرکت حاج همت به بچه ها خط مخابره می شود. بچه ها دیگر سراز پا نمی شناسند. می
جنگند و پیش می روند تا وقتی حاج همت به خط می رسید، شرمنده او نشوند.
خورشید رفته رفته غروب می کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می آید.
بچه ها از اینکه شرمنده حاج همت نشده اند، از اینکه حاج همت را نزد امام رو سفید
کرده و نگذاشته اند حرف امام زمین بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرسای او
سخت دلگیرند!
منبع سایت مهدییون