گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز



فیلم اخرین مصاحبه شهید در نمایشگاه هوایی راهیان نور

نوروز 1392
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[h=1] یک مادر شهید ژاپنی + عکس

[/h]



دوشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۲ -





این زن ژاپنی بعد از ازدواج مسلمان شده و یک فرزندش را در دفاع مقدس تقدیم انقلاب و کشور کرد.

به گزارش ایسنا، آخرین نیوز به نقل از همشهری آیه نوشت: «کونیکو یامامورا» مادر یکی از شهیدان دفاع مقدس است که از کشورش ژاپن به ایران سفر کرده است.«زهرا بابایی» همزمان با ازدواجش مسلمان شد و درزمان دفاع مقدس پسرش را برای کشوری که از خود می‌داند، به جبهه فرستاد.





مادر شهید ژاپنی





 

مسروری

عضو جدید
کاربر ممتاز

همه میراث یک بسیجی




در این سند، نمونه ای از اسنادِ واحد تعاونِ تیپ نبی اکرم(صلوات الله علیه) مشاهده می شود. این سند ، فهرستی از وسایل شخصی یک دانش آموز بسیجی ، جمعی گردان مخابرات ِ تیپ نبی اکرم می باشد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، در سال های دفاع مقدس ، رزمندگان بسیجی در هر یگان ، پیش از اعزام به مناطق عملیاتی ، وسایل شخصی خود را به واحد تعاونِ یگان خود تحویل می دادند. واحد تعاون وظیفه داشت که این وسایل را تا بازگشت رزمنده از میدان نبرد نگه داری کرده و به او بازگرداند. در صورت تایید شهادت هر رزمنده نیز ، واحد تعاون باید این وسایل شخصی را به همراه پیکر شهید به زادگاهش بازگردانده و تحویل خانواده اش بدهد.
در زیر ، نمونه ای از اسنادِ واحد تعاونِ تیپ نبی اکرم(صلوات الله علیه) مشاهده می شود. این سند ، فهرستی از وسایل شخصی دانش آموز بسیجی شهید علی رضا غفاری ، جمعی گردان مخابرات ِ تیپ نبی اکرم می باشد.


شهید علی رضا غفاری به تاریخ ششم فروردین 1365 در جبهه آبادان به شهادت رسید و آن چه از او باقی مانده بود به این شرح است:


یک جفت پوتین - یک جفت جوراب - دو عدد زیرپوش - شلوار نظامی - بلوز نظامی - کاپشن شخصی -یک عدد حوله - یک عدد لیف - یک عدد کیسه حمام - دو عدد شامپو - یک عدد لیوان - دوعدد صابون - یک عدد مسواک - یک عدد شربت - کارت دبیرستان - وصیت نامه - دو عدد کارت شناسایی ، یکی واکسیناسیون و دیگری سپاه محمد(صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) - مبلغ 122 تومان پول - ساک شخصی -





منبع
 

مسروری

عضو جدید
کاربر ممتاز

تصویری ناب از عروسی خوبان




مادر گرانقدر شهید ابن یامین رمضان نژاد فریدونکناری تعریف می کند:

«همیشه آرزویم این بود که پسرم را داماد ببینم. وقتی جنازه ی ابن یامین را آوردند، گفتم سفره ی عقد بچینند.

آن روز احساس کردم که حوریان بهشتی در اتاق عقد حضور دارند و برای پسرم که با یکی از آنها وصلت کرده از

خوشحالی دف می زنند.

زمانی که داشتم به دست و پای ابن یامین حنا می بستم انگار کسی به من گفت:

حوریان، حنا را از دست و پای داماد می ربایند.»






0005.jpg
منبع




فقط شرمندگی..............
 

یارانراد

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
]

سال 85 قرار بود روبروی اقا رژه بریم
دوهفته تمرین داشتیم صبح و عصر
دو روز قبل اینکه اقا تشریف بیارن تک تک فرماندهان رده بالا می امدن و از رژه ها دیدن می کردن
شهید شوشتری هم امده بودن
ایشون به قدری مهربون و صمیمی برخورد می کردن که همه رو جذب می کردن و با این هم کاری نداشتن که ما بچه ها چهارتا بسیجی ساده ایم و ایشون درجه دار باسابقه. حتی تو جمع ما اومده بودن برامون صحبت کردن تو این بین بند پوتین یکی از بچه ها زیر پوتین شهید شوشتری بود دوستمون که پایین پای شهید شوشتری نشسته بود زد به پاشون و گفت سردار پاتونو بردارید.سردار شهید وقتی خودش متوجه شد کلی خندید خیلی مهربون بودن خیلی( عجب روزگاریه زمانه ادمهای گل و خوب و انگار دست چین می کنه .ای خداااااااااااااااا:cry:

دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم گذشتیم …
آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز…
دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز تلاش می کنیم ناممان گم نشود …

جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو می دهد …آنجا روی درب اطاقمان می نوشتیم : یا حسین فرماندهی از آن توست، اینجا می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید …
الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم
و بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیم
و آزادمان کن تا اسیر نگردیم …

قسمتی از وصیتنامه شهید شوشتری

 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار


پرچمی که عباس را شهید کرد






«شهيد عباس چوپاني» دومين فرزند خانواده باقر چوپاني بود که در ارديبهشت ماه سال 1342 در «کچومثقال» اردستان بدنيا آمد.

ايشان دوران کودکي را تا 8 سالگي در کچومثقال سپري کرد و در سال 1350 به همراه خانواده به تهران مهاجرت نمود.شهيد عباس چوپاني دوران دبيرستان را در رشته علوم تجربي در دبيرستان «مروي» تهران به اتمام رسانيد و بعد از گرفتن ديپلم، يکسال در دفتر گزينش وزارت صنايع سنگين با عنوان مسئول تحقيقات مشغول بکارشد.


يکي از سرگرمي هاي شهيد عباس چوپاني فوتبال بود که در تيم «هلال احمر» جمهوري اسلامي ايران به عنوان کاپيتان توپ مي زد.در اواخر سال 1361 به اتفاق دوستان دوره دبيرستانش به خدمت سربازي رفت. عباس طي مدت دو سال در «لشگر 28 سنندج»، در کردستان، به خدمت پرداخت ودر تابستان 1363براي ادامه خدمت به جزيره مجنون منتقل گشت.

شهيد چوپاني در روز 23 اسفند ماه 1363 در حالي که کارت پايان خدمت خود را در دست داشته و مي توانسته جبهه جنگ را ترک کند با توجه به شروع عمليات بدر در جزيره مجنون داوطلبانه در ميدان رزم مي ماند و مي جنگد. ايشان هنگام درگيري سپاه اسلام با حزب بعث در حالي که بعد از شهادت دوستانش در حال نصب پرچم مقدس جمهوري اسلامي ايران بر فراز بلندي هاي جزيره مجنون بوده است با ترکش توپ هاي فرانسوي دشمن بعثي به شهادت مي رسد.


اين شهيد عزيز در بهشت زهرا قطعه 27 رديف 115 شماره 7 به خاک سپرده شده است.



روحمان با يادش شاد





به روایت....
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
13 اردیبهشت:شهادت حاج حسین اسکندرلو(1365)




555.jpg




مدتي را در بيمارستان بود تا اينکه روزي مادر براي ملاقاتش آمد از او خواست که اگر دوباره آمد، حتما تسبيح قرمز
حاج حسين را برايش بياورد.


چشم چپش آسيب شديدي ديد. به طوري که دکترها معتقدند بودند که بينايي چشم از دست خواهد رفت. چون چشمش قابل عمل کردن نبود. اوضاع بينايي‌اش روز به روز بدتر مي‌شد. مدتي را در بيمارستان بود تا اينکه روزي مادر براي ملاقاتش آمد از او خواست که اگر دوباره آمد، حتما تسبيح قرمز حاج حسين را برايش بياورد.

مادر دفعه بعد که به ديدنش آمد، تسبيح را آورد. شب به هنگام خواب تسبيح حاج حسين را بر روي چشمش گذاشت و از او شفاي چشمش را خواست. کاملا به خواب نرفته بود که ديد دو پسربچه به اتاقش آمدند و دو طرف تختش را گرفتند و او را به اتاق عمل بردند و زماني که وارد اتاق عمل شد ديد که بيشتر شبيه تکيه‌هاي عزاداري است تا اتاق عمل.

زماني که به هوش آمد، حسين را بالاي سرش ديد که با لبخندي شيرين و کلامي آرام صدايش مي‌کرد. حسين به او گفت: ديگر ناراحت نباش. غصه نخور، حالت خوب شده...

با صداي دکتر، دکتر ِ پرستار کاملا از خواب بيدار شد. دکتر کنار تختش آمد و گفت: ما گمان کرديم که چشمتان خونريزي کرده است، چرا اين تسبيح قرمزرنگ را روي چشمتان گذاشته‌ايد؟ جريان را براي دکتر گفت. دکتر گفت: خانم اسکندرلو! حتما در خواب شما حکمتي بوده است. لطفا براي معاينه پزشکي آماده شويد تا ببينيم برادرتان چه کار کرده است.

پس از معاينه دکتر گفت: خدا را شکر کنيد، او بينايي صد درصدي شما را بازگردانده است، حالت جراحت چشمتان عوض شده و هيچ احتياجي به عمل کردن و يا تخليه ندارد!


شهـید حاج حسین اسکندرلو فرمانده گردان حضرت علی‌اصغر(علیه‌السلام) لشکر ۱۰ سیدالشهداست، که در منطقه فکه در سال ۱۳۶۵ به فیض شهادت نائل شد.




878.jpg

به روایت....
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی سراسر آزمون است ، و شهــادت ، مهر قبولی ...

تشنگی شرط شهـادت است و تشنه کامی ، زینت آن ...

تاجان عاریتی را باز پس ندهی،جان حقیقی نتوانی ستاند.

شهـــادت به آسمان رفتن نیست ، به خود آمدن است .

خدایی که حی است شهید است ، و هرکه شهیداست حی ...

به ما گفتند بمانید ! نگفتند در گل بمانید ...

جز او از هر چه ترسیدی ، شهــادت را از تو خواهد ربود .

(لن ترانی)برای گوش هایی است که هنوزآوای شهادت را نشنیده اند .

شهــــادت را مگر در و دیواری است که می گویند : باب شهادت را

بستند . شهادت همـاره در شهـــــادت است .

روئیت اگر ممکن است ، جز به شهــادت ممکن نیست .

به اشک اگر وضو سازی و به امــام عشـــق اقتدا کنی ، شهـــادت

نمی دهی ، شهـــادت می گیری .

 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم از آسمان نمي‌گرفت. يك ريز اشك مي‌ريخت. طاقتم طاق شد.


- چي شده حاجي؟


جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم،‌ ولي بعد چرا. آسمان داشت بچه‌ها را همراهي مي‌كرد. وقتي


مي‌رسيدند به دشت،‌ ماه مي‌رفت پشت ابرها. وقتي مي‌خواستند از رودخانه رد شوند و نور مي‌خواستند،‌


بيرون مي‌آمد.


پشت بي‌سيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»


پنج دقيقه‌ي بعد،‌صداي گريه‌ي فرمان‌ده‌ها از پشت بي‌سيم مي‌آمد

 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
آخرین ویرایش:

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
بسم الله الرحمن الرحیم

«...جایگزین یکی از فرمانده واحدها شده بودم. نیروها بی نظمی می کردند و خواستم قاطعیتم را به آنها نشان دهم.
دستور دادم در نقطه بادگیری برایم چادر بزنند با امکانات کامل.
داشتم حکومت می کردم که یک روز احمد سلیمانی جانشین ستاد لشکر وارد چادر من شد.
گفت: آقا بد که نمی گذره!
گفتم: ای برادر مسئولیت سنگینه!
با ناراحتی گفت: خجالت نمی کشی برای خودت کاخ سبز معاویه درست کردی؟ تا عصر که بر می گردم خبری از این اوضاع نباشد.
با خودم گفتم به راستی که فرماندهی بسیجیان برازنده این چنین آدم هایی است...»

آنچه خواندید روایتی بود از یکی از فرمانده واحدهای لشکر 41 ثارالله استان کرمان در ایام دفاع مقدس درباره سردار شهید احمد سلیمانی؛ شهیدی که اگرچه در کشور مهجور و ناشناخته است اما مردم کرمان او را بخوبی می‌شناسند.




سردار شهید حاج احمد سلیمانی

او در سال 1336در شهر بافت (روستای قنات ملک) متولد شد و در دروان خدمتی خود سمتهای مختلفی ازجمله معاون اطلاعات وعملیات و جانشین ستاد لشکر 41 ثارالله درعملیاتهای مختلف را برعهده داشت.
حاج احمد سرانجام در مهر ماه 1363 در ارتفاعات میمک ساعت 10 صبح به همراه جمع دیگری از یارانش ابدی شد و این شهادت، دیدنی ترین صحنه عمر فرمانده‌اش حاج قاسم سلیمانی را در طول دفاع مقدس رقم زد.

در بخشی از وصیتنامه حاج احمد آمده است:

«...این دنیا سرابی است که ما درآن چند روزی بیش نیستیم. این دنیا پراز رنگ ها و نیرنگها و دلبستگی های پوچ می باشد که مانند ماری خوش خط و خال انسان را به خود مشغول میکند و ما دو راه بیشتر نداریم یا ماندن و غوطه ور بودن دراین منجلاب دو روزه و یا دل کندن و جهش کردن و روح را پروازدادن به ملکوت اعلی و کمک خواستن از معبود که ما را از این غربت و تنهایی نجات دهد...»

***
آنچه در زیر می خوانید، حاج احمد سلیمانی است به روایت سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی فرمانده این روزهای نیروی قدس سپاه و فرمانده لشکر دشمن شکن 41 ثارالله در سالهای دفاع مقدس:

«...دست تقدیر این بود که من که از دوران کودکی با احمد بودم، در زمان شهادتش هم بالای سرش حاضر شوم و اگر بخواهم کلمه‌ای را اختصاصاً و حقیقتاً‌ به عنوان مشخصه این شهید ذکر کنم، باید بگویم «انسان پاک» لایق این شهید بزرگوار است.
در واقع کسانی می‌توانند این مفهوم را داشته‌ باشند که بعد از معصوم، به درجه‌ای از صالح بودن برسند.
احمد علاقه ویژه ای به جلسات مرحوم آیت الله حقیقی داشت و در همان جلساتی که در مسجد کرمان برگزار می‌شد، به انقلاب اتصال پیدا کرد و حقیقتاً از همان دوران روح حاکم بر احمد روح شهادت بود که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی این حس شدیدتر شد و او را یک انقلابی درجه یک کرد.
شهید سلیمانی از موثرترین فرماندهان لشکر ثارالله بود. در عملیات طریق القدس در کانالی که کنده بودیم، شهید سلیمانی هم حضور داشت؛ وقتی من در نیمه شب به آن کانال رفتم او را دیدم و وقتی او مرا دید، بلافاصله پشت بوته‌ها پنهان شد و بعداً من متوجه شدم که او بخاطر اینکه مبادا من او را از آنجا برگردانم، پشت بوته رفته بود.




او در طول جانشینی فرماندهی لشکر ثارالله هیچ گاه خود را در جایگاه فرمانده نشان نداد و هیچ کس احساس نکرد که او مسئولیتی در جبهه دارد. با همه فرمانده ها ارتباط داشت و حتی برای اینکه بتواند در عملیات‌ها به جبهه و صحنه جنگ نزدیک باشد، یک موتور سیکلت داشت که پیوسته خود را به آتش‌ها می‌رساند.
وقتی که در شب شهادتش مشغول خواندن دعای کمیل بود، حال عجیبی داشت از اول تا آخر دعا سر به سجده بود و انگار الهام شده بود که قرار است فردا 10 صبح به شهادت برسد.
چهره او را که پس از شهادت دیدم، نصف صورتش را خون پوشانده بود و نصف صورتش مثل مهتاب می‌درخشید و حقیقتاً‌ آرامش خاصی در چهره او پیدا بود که باعث شد دیدن این صحنه جزو دیدنی‌ترین صحنه عمرم در دوران دفاع مقدس باشد...»


منبع: مشرق


به روایت
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

DONYA16822

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام .... چند دفعه اومدم توی این تاپیک مطلب بنویسم نشده ............نمیدونم از خجالته یا از لیاقت ............ شرمندتونم شهدا .......... من کجا شما کجا .. شما آسمونی من بی لیاقت زمینی ............ حداقل شما برای فرج آقامون دعا کنید ... :cry::cry:
 

یارانراد

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
صدایی امد که می خواست با حجمه ی پوشالی اش دلهر ه به دل ساکنان دلیر بیاندازد و نهال این اهالی را از ریشه بکند و نابود کند
و لی صدا غافل از این بود که این اهالی دلیرند و دلیرانی راد دارند
صدا خیال خام داشت که این اهالی از نبرد گذشته اشان خسته اند اما تمی دانست که هرچه بیشتر بتازد راد ها بیشتر و بیشتر می خروشند و دلشان بیشتر و بیشتر محکم و استوارتر می شود
دلیران راد رفتند و تمام خواست ها را پشت سر قرار دادند رفتند تا این صدا را در همان گلو خفه کنند تا نکند دلهره ای به دل اهالی بیافتد تا نکند نهالشان را به غارت برند
دلیران رفتند چون در انتهای راه نوری را می دیدند خیره کننده
از حجمه ی صدا نهراسیدند و انرا با قدرت درونشان خاموش و خفه کردند هرچند دیگر جسمشان ایستاده نبود اما به نور رسیدند و رشد کردند و همچنان بر اهالی می درخشند
سالها بعد فرزندانی از همین اهالی چشم که گشودند دور برشان را از دلیران راد کم دیدند
خواستند که رسم این راد ها را بیاموزند و سوالهای بیشمار شان را از این عزیزان بپرسند
که چه شد به نور رسیدید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
که چه شد از کجا شروع شد این سفر بی پایان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اهاااااااااااااااااااای دلیرا ن راد کجایید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تنهایمان نگذاریید بی جوابمان نگذارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 
آخرین ویرایش:

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه کسی می داند جنگ چیست؟

چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟

چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا،


به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟


جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟


به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟


کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند


و اخبار آن را بشنود.


از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟


آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند


و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.


کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟


چه کسی در هویزه جنگیده؟


کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟


چه کسی است که معنی این جمله رادرک کند:


نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟


چگونه سر 120 دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟


آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟


گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود


و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن راسوراخ کرده وگذر می کند،


حالا معلوم نمایید سرکجا افتاده است؟


کدام گریبان پاره می شود؟


کدام کودک در انزوار و خلوت اشک می ریزد؟


و کدام کدام .............؟


توانستید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:


هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین


لندکروزی را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت می نماید، مورد اصابت


موشک قرار می دهد،اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود.


معلوم کنید کدام تن می سوزد؟ کدام سر می پرد؟


چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟


چگونه باید آنها را غسل داد؟


چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟


چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم.


چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب​


لانه بگیریم؟​


کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟​


به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟​


از خیال، از کتاب ، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد؟


کدام اضطراب جانت را می خورد؟​


دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن​


دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟​


صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن




« دست نوشته های شهید احمد رضا احدی رتبه یک کنکور پزشکی سال 64»


 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
تشنه ام چرا کسی آبم نمی دهد
در پاسخ سوال؛ جوابم نمی دهد
این روزها عجیب گرفتار و خسته ام
تسلیم روزهای پس از این نشسته ام
چون طفل در رحم؛ به کناری خزیده ام
زانوی غم گرفته و خلوت گزیده ام
چشمی مرا دوباره رصد می نمود کاش
دستی مرا دوباره مدد می نمود کاش

آنکه مرا به سنگ محک می زند کجاست؟
جائی که خون به خاک؛ شتک می زند کجاست؟
یادش بخیر پشت همین روزهای سرد
خورشید بود همنفس مردهای مرد
جائی که مرگ بوسه به دستان عشق زد
دلتنگ بود و بر صف مستان عشق زد
جائی که سیب از سر هر شاخه می چکید
(امن یجیب) از سر هر شاخه می چکید

جائی که خاک بوی گل یاس می گرفت
هر تشنه آب از کف عباس(ع) می رفت

جائی که عشق بود؛ طرب بود؛ ناز بود
درهای آسمان خدا باز باز بود
از هر قبیله مرد به صحرا بسیج شد
در انتقام سیلی زهرا(س(بسیج شد
انگورها که بر سرهر خوشه سوختند
در آرزوی مرقد شش گوشه سوختند

جائی که هر گلوله به گل استعاره بود
بالای دست ها جسدی پاره پاره بود
جائی که انعکاس خدا بود هشت سال
خورشید در حوالی ما بود هشت سال
جائی که در وجب وجبش خون جوانه زد
هر کس پرید بال و پری عاشقانه زد
ما غبطه می خوریم به حال پرنده ها
بر طالع بلند و زلال پرنده ها

پروازشان عروج مسیحاست از زمین
پرواز تاب به اوج؛ چه زیباست از زمین!

من مانده ام که وقت تلف می کنم هنوز
افسوس میل آب و علف می کنم هنوز

من مانده اکه بال پریدن نداشتم
هر چند پا به عرصه هیجا گذاشتم
من مانده ام که مهر سعادت نخورده ام
یک قطره از شراب شهادت نخورده ام

آه ای شهید قسمت ما بود سوختن
بر خاک ماندن و به هوا چشم دوختن
تو جاودانه ای و من از یاد می روم
گیسو پریش کرده و درباد می رود
انگشت باد زلف مرا تاب میدهد
بر تیغ غیرتم؛ چه عجب! آب می دهد
دژخیم خاک پاک وطن را نشانه رفت
پیشانی برادر من را نشانه رفت

یا للعجب! شغال دم شیر را گرفت
جرات نمود و قبضه شمشیر را گرفت
تاریخ را ورق زد و قرآن به نیزه شد
آتش نصیب دامن پاک هویزه شد
(ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی)
ای شام تیره کاش که امشب سحر شوی
وقتی که باغ دستخوش زاغ و کرکس است
از خواب؛ چشم باز کن آسودگی بس است

باید که از چراغ خطر نیز بگذریم
از تن که هیچ؛ بلکه ز سر نیز بگذریم

ما چشم های درآمده از کاسه دیده ایم
در بین ابروان؛ رد قناسه دیده ایم
یادش به خیر موسم فتح الفتوح بود
بر موج می زدیم و جلودار نوح بود
دل تا هوای (کرخه) و (اروند) و (هور) کرد
از پشت شیشه خاطره ها را مرور کرد

نزدیک جاده تابلوی شهر عشق بود
در دوردست غلغله نهر عشق بود
یادش به خیر معرکه عام و خاص بود
سکوی عرش؛ ساحل (ام الرصاص) بود
از (عین خوش)؛ (رقابیه) از (شوش دانیال)
حسرت به جای مانده فقط؛ ... مرغ دل بنال
شب های حمله باز نمی گردد؛ آه آه
پرچم به اهتزاز نمی گردد؛ آه آه

آه ای شهید می شنوی ناله مرا؟
اشعار ـ نه ـ که آلت قتاله مرا؟!
آه ای شهید قسمت من در زمین نبود
باشد رفیق! رسم جوانمردی این نبود
قول و قرارمان چه شد ای آسمانی ام
فرجام کارمان چه شد ای آسمانی ام
دست مرا بگیر؛ که بیمار و خسته ام
دست مرا بگیر؛ برادر... شکسته ام

دیروز؛ آب بر عطش خشم خود زدم
امروز؛ خار در وسط چشم خود زدم

جز چشم؛ استخوان به گلو نیز مانده است
آه ای بهار؛ رفتی و پاییز مانده است
ساقی بریز جام می هشت ساله را
چرخی بزن؛ دوباره بچرخان پیاله را

ما با شمیم نرگس موعود زنده ایم
با عطر سیب و سوختن عود زنده ایم
پاییز را در آرزوی عید سر کنیم
چشم انتظار حضرت خورشید سر کنیم
آقا بیا به جان خودت؛ دیر می شود!
این بغض های کهنه گلوگیر می شود
دل گشت بی قرار تو یا(صاحب الزمان)
هستم در انتظار تو یا (صاحب الزمان)

محمد زمان گلدسته​
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار



زندگی نامه شهید علی اکبر هاشمی


shahid hashemi.jpg




شهیدعلی اکبر هاشمی در یازدهم خرداد ماه سال 1344 در خانواده پر جمعیت که مثل بسیاری از خانواده ها در آن سال ها از وضع معیشتی مناسبی برخوردار نبود ، در بندر ترکمن دیده به جهان گشود و دوران ابتدایی تا پایان متوسطه را درهمان شهر سپری کرد . در طول دوران تحصیل نیز برای تامین هزینه های خود و کمک موثر مالی به خانواده در کنار درس ، سخت مشغول به کار شد و در جهت کسب روزی حلال از هیچ کاری شانه خالی نکرد و در تمام طول آن سال ها به کار و فعالیت ، به چشم عملی شریف و پرافتخار می نگریست.
شاید هنوز هم در بندر ترکمن کسانی باشند که جوان پر تلاشی را به خاطر بیاورند که گاه ماهی فروشی می کرد ، گاه بستنی می فروخت و در برخی مقاطع ساندویچ و از همان کودکی به مطالب و مفاهیم مذهبی تعلق خاطر داشت و قرآن را خوب تلاوت می کرد. در قیام شکوهمند مردم نیز با نوای رنج دیده گان و حق خواهان هم صدا شد و حتی در این راه از سوی ماموران رژیم سلطنت هدف تیراندازی قرار گرفت . اما تقدیر چنین بود که زنده بماند و در سال 65 در جهت دفاع از کیان وطن عازم جبهه ها شود و به جهت هوش سرشار و استعداد قابل توجه در ابتدا به عنوان دیده بان و سپس به عنوان فرمانده دیده بانی و گاه در نبود فرمانده گردان به عنوان سرپرست گردان به انجام وظیفه می پردازد و در تمام مدتی که در جبهه های غرب ، سومار ، میمک و ... و در جبهه های جنوب و در قرار گاه سلمان بود حضوری تاثیر گذار و توام با خلوصی عاشقانه داشت .

بالاخره در پنجم خرداد ماه سال 67 و در همان ماهی که چشم به جهان گشود در عملیات تک دشمن( در منطقه عملیاتی شلمچه) بر اثر اصابت و انفجار گلوله توپ به درجه رفیع شهادت نایل شد.



به روایت....





 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.



شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت. از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»



 
بالا