شهید نادر عبادی نیا

طبق روال ، وضو گرفتیم و یکی یکی وارد حسینیه شدیم. موذن، اذان صبح را گفت . یک ربعی گذشت تا حاج آقا عبادی پیدایش شد. اما آمد و صف آخر نشست. همه به او تعارف کردند، اما او می گفت:
- « من صلاحیت ندارم»
هر چه گفتیم قبول نکرد. بالاخره به زور متوسل شدیم واو را به جلوی صف کشاندیم.
نماز عشاء که تمام شد، رفتم سراغش و گفتم:« حاجی شما هر روز صبح امام جماعت بودید، چرا امروز صبح دست کشیدین؟»
گفت:« من دیشب خواب ماندم و نتوانستم برای نماز شب بیدار شوم، در صورتیکه بچه ها همه بیدار شده بودند. من کی می توانم امام جماعت کسانی باشم که نماز شب می خواننداما خودم ….
راوی :محسن جامه بزرگ
