گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز


رفاقت ها در سال های جنگ، از ماندگارترین رفاقت ها است. خصوصا اگر رفیقت شهید هم شده باشد. خوشا به حال رفیقانی که رسم رفاقت را یه جا آوردند. از راست، شهید مهدی باقریان ، جانباز احمد کریمی(نفر وسط) و شهید علی رضا شامانی از رزمندگان دامغانی در آخرین وداع با رفیقشان سید تقی شاه مرتضایی.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برشی از مجموعه کتاب‌های فرهنگ جبهه :
مرام‌ بچه‌های جبهه


فرهنگ و تاریخ > تاریخ ایران- طرح تدوین فرهنگ جبهه‌‌های ایران در جنگ تحمیلی، موضوع کلی مجموعه گفتار، نوشتار و رفتار رزمندگان از سراسرکشور در دوران دفاع مقدس (1367 ـ 1359) است.
هدف طرح، جمع آوری، تدوین و تکثیر مظاهر فرهنگ مذکور در انواع و عناوین بیست و چندگانه‌ اصطلاحات و تعبیرات، شعارها و رجزها، نام ها و نشانی ها، شوخ طبعی ها، کلمات قصار، حاضرجوابی ها، مکاتبات، یادگار نوشته ها، خلاقیت ها، بازی ها، اوقات فراغت و ... در قطع و قالب کتاب است. در زیر گلچینی از این کتاب که در مجله همشهری پایداری منتشر شده را می خوانیم.
شوخ طبعی‌ها
جان جهان دوش کجا بوده‌ای
در مواقعی که آب برای استحمام حکم سیمرغ و کیمیا را داشت،گاهی می‌شد که ماه به ماه در خط پدافند رنگ تمیزی و نظافت را نمی‌دیدیدم. این بود که اگر کسی دستی به سر و روی خود می‌کشید و کمی ترگل و ورگل می‌شد، بچه‌ها به شوخی می‌گفتند:«جان جهان دوش کجا بوده‌ای!؟»
عشقی نرو
در مهدیه‌ی لشکر مراسم دعای توسل بود:«یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله.» دو سه نفر مداح آورده بودند، یک ساعت، دو ساعت، نخیر، انگار از صدای خودشان خوششان می‌آمد. بچه‌هایی که بی‌حوصله‌تر بودند تک‌تک بلند شدند. درآن تاریکی پایشان را کجا می‌گذاشتند با خدا بود، ما که نزدیک در نشسته بودیم دل و روده‌هایمان داشت می‌آمد بیرون چون این دوستان از روی دست و پا و شکم و سر ما رد می‌شدند. برادری که کنار ما نشسته بود با همان لهجه و آهنگ « یا وجیها عندالله » و در ادامه‌ آن با آخ و ناله می‌گفت: « عشقی نرو، ایوالله! »
سلام علیکم
برای اصلاح موی سر به سلمانی گردان رفتم. بالاخره نوبتم شد. آقا ! چشم‌تان روز بد نبیند، با هر حرکت ماشین بی‌اختیار از جا کنده می‌شدم. از بس کثیف و کند شده بود. هر بار که تکان می‌خوردم به آینه نگاه می‌کردم و سلام می‌دادم. برادر سلمانی وقتی متوجه حرکت من شد، پرسید: « با خودت حرف می‌زنی؟» گفتم: « نه با پدرم حرف می‌زنم.» با تعجب پرسید: « با پدرت؟» توضیح دادم:« بله، شما هربار که ماشین را داخل موهایم می‌کنی طوری آن‌ها را می‌کشی که پدرم جلوی چشمم می‌آید و من به احترام بزرگ‌تر بودن ایشان سلام می‌دهم! »
محاسن بغل دستی
ایام رجب المرجب بود و مناسب دعای « یا من ارجوه لکل خیر .» اوایل، خیلی با انواع دعاها آشنایی نداشتیم، مثلا اینکه مناسبت‌ها را بشناسیم یا جزئیات رازونیازها را بدانیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می‌دادکه وقتی به عبارت « یا ذالجلال و الاکرام » رسیدید، که در ادامه‌ آن جمله‌ « حرم شیبتی علی النار » می‌آید با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه‌ دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید. هنوز حرف حاجی تمام نشده که یک بچه بسیجی شیطان از انتهای مجلس برخاست و گفت: « اگر کسی محاسن نداشت چه کار کند؟» روحانی هم که اصولا در جواب نمی‌ماند، گفت: «محاسن بغل دستی‌اش را بگیرد. چاره‌ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد ! »
آداب سفره
آنچه آداب سفره و خوردن و آشامیدن - سیره معصومان - است و امروز به بخشی از آن بهداشت تغذیه می‌گویند، در جبهه نیز بسیار رعایت می‌شد. از لقمه کوچک گرفتن و خوب جویدن غذا و خوراک و نوشیدنی داغ ننوشیدن تا ندمیدن نفس بر آب و مزه مزه کردن و به سه نوبت آشامیدن آن؛ از شروع کردن طعام به نام خدا و شکر نعمت او گفتن در هر لقمه تا شستن دست قبل و بعد از غذا؛ از ابتدا و انتهای طعام به نمک کردن تا نخوردن سیر و پیاز مخصوصا شب‌ها؛ از سخن نگفتن هنگام غذا خوردن تا پر نکردن معده از غذا و به همین ترتیب دیگر آداب و سنن و جریمه « شهردار» آن روز قرار دادن برای فرد خاطی.
بهداشت غذا
در خوردن و آشامیدن، همه قبل از هر چیزی مواظب حلیت و حرمت، نجس و پاکی لقمه بودند. اگر احیانا درشرایطی واقع می‌شدند که غذا مشکوک بود، ابدا دست به آن نمی‌زدند. البته بچه‌ها با این مسئله در مواقع خاصی‌ روبه‌رو بودند، مثلادر نقل و انتقال‌ها و جابه‌جایی‌ها و عبور از شهرها یا اسیر کردن دشمن و به غنیمت گرفتن وسایل او یا بعد از عملیات که نیروها پراکنده می‌شدند و از جمع خود دور می‌افتادند و روزهای متوالی گرسنه و تشنه بودند و باید رضا به داده می‌دادند و هرچه گیرشان می‌آمد، مصرف می‌کردند.
کشتی
در جبهه روزهایی که هوا خیلی گرم نبود و منطقه نسبتا آرام بود و می‌شد رفت بیرون سنگر، گوشه‌ خلوتی پیدا می‌کردیم و مشغول بازی می‌شدیم.
بعضی‌ها گل یا پوچ بازی می‌کردند، بچه‌های قوچانی هم با هم کشتی می‌گرفتند. هر کس برنده می‌شد باید از همه‌ کسانی که آنها را ناخواسته و ندانسته در حین بازی ضرب و شتم کرده بود، معذرت‌خواهی می‌کرد و با اظهار خشوع از دلشان درمی‌آورد.
شطرنج
روایت اول
بعد از اینکه حضرت امام شطرنج بدون برد و باخت را جایز شمردند ما در جبهه هر وقت فرصت پیدا می‌کردیم با بچه‌ها شطرنج می‌زدیم. با کاغذ و مقوا صفحه‌ شطرنج را به همان ترتیب سیاه و سفید می‌کشیدیم. به جای مهره‌ سرباز از پوکه‌ کلاش، به جای اسب از پوکه دوشکا، به جای وزیر از پوکه ضد‌هوایی 57 میلی‌متری و به جای شاه از پوکه ضد هوایی تک لول استفاده می‌کردیم. حالا صفحه‌ این شطرنج را با اقلام ذکر شده در نظر بگیرید! شطرنج در جبهه دو نفره نبود، اغلب سه، چهارنفره یا بیشتر بود. بعضی چفیه یا دستمال مربع شکل نخی را صفحه شطرنج می‌کردند . به این ترتیب که تعدادی از مربع‌های آن را برابر صفحه‌ شطرنج واقعی سیاه می‌کردند.
روایت دوم
در جبهه با چاشنی مین ام-14 و یونولیت برای خودمان شطرنج می‌ساختیم و هر وقت امکان داشت بازی می‌کردیم، تیر رسام ژ- سه شاه ما بود و تیر مشقی ژ- سه حکم وزیر را داشت و بقیه مهره‌ها از تیرهای عادی یا دوشکا تهیه می‌شدند.
والیبال
برای رفع خستگی از گشت روزانه‌ عملیات خیبر، یک بازی ترتیب دادیم. در محوطه‌ای خاکی و پر از چاله‌چوله دو قطعه چوب و چند تکه طناب را به هم گره زده تور والیبال درست کردیم. بیشتر اوقات سرگرمی ما والیبال بود،آن‌هم با امکانات اندک. بعضی وقت‌ها وضع از این هم بدتر بود. از پوکه‌ به جای میله و چوب و از ملحفه سوراخ سوراخ به جای تور استفاده می‌کردیم.
باستانی
روایت اول
در تیپ زرهی 20 رمضان قبل از عملیات والفجر در «جفیر» برادران برای اولین بار با پوکه‌ توپ به شماره‌ها و اندازه‌های مختلف میل ورزش باستانی درست کردند. این ورزش تا حد لشکر و قرارگاه توسعه یافت.
روایت دوم
در اوضاع و احوالی که سخت نیاز به تحرک بود، کاستی‌های لوازم ورزشی نمود نداشت.بعضی باستانی کار می‌کردند در حالی که قابلمه غذا ضربشان بود و تفنگ میل تخته‌ شنای‌شان و قبضه آر.پی.جی کباده‌شان. از پوکه توپ 106 میل درست می‌کردیم، دسته‌ای به آن جوش می‌دادیم و اگر قابلمه‌ غذا نبود، منبع آبی را که با ترکش ضدهوایی آبکش شده و بلااستفاده بود طبل می‌کردیم و به هر ترتیب، خودمان را حرکت می‌دادیم.
فوتبال
روایت اول
برای بازی فوتبال یک تیم ایرانی می‌شدیم، یک تیم عراقی. به محض اینکه دروازه‌ دشمن گلباران می‌شد،‌همه با الله اکبر تشویق می‌کردند و به هیجان می‌آمدند. در ضمن بازی نیروهای عراق(فرضی) را مسخره می‌کردیم و به عربی شکسته بسته به آنها متلک می‌گفتیم، اما وقتی عراقی‌ها به ما گل می‌زدند همه عصبانی می‌شدند. یکی می‌گفت: «آن دروازه را از جلوی چشم من بردار تا با توپ زیر و رویش نکردم» و از این حرف‌ها. گاهی آنقدر قضیه را جدی می‌گرفتیم که امر به خودمان هم مشتبه می‌شد که نکند ما واقعا جزو نیروهای بعثی هستیم!
روایت دوم
وقتی بنا به هر دلیل زمین‌بازی یا توپ و کفش در اختیار نداشتیم یا در فاصله‌ای از خط بودیم که امکان هیچ‌گونه تحرک و فعل و انفعالی نبود و کم‌ترین سر و صدایی باعث لو‌رفتن موقعیت می‌شد، با بچه‌ها‌یی که آلوده فوتبال بودند، بی‌صدا بازی می‌کردیم؛ فوتبال بدون توپ و دروازه (مثل پانتومیم)؛ هرکدام در
جای خود بازی را با حالات و حرکات به خصوص نمایش می‌دادیم که واقعا دیدنی بود.
روایت سوم
توپ بازی ما، بعضی اوقات چیزی جز پارچه‌های مندرس و لباس‌های کهنه‌ای که با طناب به هم پیچیده بود، نبود. حتی وقتی توپ پلاستیکی داشتیم، درون آن پر بود از همین قماش‌ها. مواقعی حتی همین هم نبود و مجبور بودیم کفش‌های کهنه و لت و پاره را ببندیم و آن را بیندازیم زیر پا . بماند که چند دفعه در حین بازی اجزای این توپ‌ها از هم جدا می‌شدند و همه چیز در گرماگرم بازی به هم می‌ریخت!
روایت چهارم
پشت خاکریز فوتبال بازی می‌کردیم . بیشتر نوعی تفریح و سر‌گرمی بود تا مسابقه. موقع بازی به کسانی که خوب می‌درخشیدند و درست و حسابی بازی می‌کردند، نسبت شهید می‌دادیم. مثل شهید اول، شهید دوم ، شهید سوم. جالب اینکه اغلب هم درست از آب درمی‌آمد و اگر عملیاتی در پیش بود بدون شک سهمیه‌ای هم از شهدا به آنها اختصاص داشت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] آدم عجيب[/h]
راه افتاديم طرف خاك ريزهايشان، براي پاك‌سازي. اسرائيلي‌ها اين خاكريزها را برايشان طراحي كرده بودند. ايستاده بوديم كنار كانال. بچه‌ها مي‌خواستند توي ميدان مين معبر بزنند. يك گلوله‌ي توپ خورد جلوي گردان، حسين مجروح شد. فرستاديمش عقب.
از كانال رد شده بوديم، ديدم با همان وضع پا به پاي بچه‌ها مي‌آيد. بهش دستور دادم برگردد،برگشت.
مانده بوديم توي خاكريز عراقي‌ها. طوفان شديدي بود، حتي چشم‌هايمان را هم نمي‌توانستيم باز كنيم. باز سروكلش پيدا شد، از بيمارستان در رفته بود. كمك كرد بچه‌ها را جمع كرديم و راه را پيدا كرد. دست‌هامان را داديم به هم و برگشتيم.
رفتيم بهداري بخيه‌هاي دستش باز شده بود، زخم عفونت كرده بود، رويش پر از خون بود. اشك توي چشم‌هاي دكتر جمع شده بود، پيشاني‌اش را بوسيد و گفت: «شما چه انسان‌هاي عجيبي هستين!».

منبع: كتاب كاش ما هم


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]آخرين نفس[/h]
معمولاً در خط كانال‌هايي براي تردد نيروها حفر مي‌شد. آن روز بعد از يك درگيري طاقت‌فرسا در هنگام عبور از داخل كانال متوجه شدم، يكي از برادران رزمنده سرش را بين دو زانو گذاشته بود. به نظرم خواب آمد. دستي به روي شانه‌اش زدم و چند مرتبه گفتم: برادر بلند شو، اين جا جاي خواب نيست» جوابي نداد، فكر كردم او بايد چه‌قدر خسته باشد كه صداي من را متوجه نمي‌شود.
خواستم او را به پشت برگردانم تا راحت‌تر بخوابد. وقتي سرش را بلند كردم ناگهان خون پرفشاري از ناحيه‌ي گلويش به بيرون پاشيد. گلوله دقيقاً به گلويش اصابت كرده بود. چشم‌هايش نيمه‌باز بود و به من نگاه مي‌كرد. او هنوز داشت جان مي‌داد. آخرين صداي نفس كشيدنش را شنيدم. از ترس چند قدم به عقب برداشتم،‌ او پيش خدا رفت اما هنوز صداي آخرين نفس كشيدنش در ذهنم باقي مانده است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]آخرين لبخند[/h]
صبح با قايق رفت جلو. مدام خودش را نفرين مي‌كرد، كه چرا با گردان اسماعيل نرفته. به كنار اسكله كه رسيد، جا خورد. بدنش لرزيد. بچه‌ها روي ميله‌هاي تيز خورشيدي دراز كشيده بودند. صورت‌هايشان هنوز سبز نشده بود كه اين ميله‌ي تيز از كمرشان بيرون آمد.
خونابه زير شكم‌هايشان، اطراف ميله‌هاي خورشيدي را سرخ كرد. آب رفته بود كه خورشيدي‌ها سرشان آمده بود بيرون. اين‌ها بچه‌هاي گردان غواص بودند كه خورشيدي‌ها را بغل گرفته بودند تا پيكرشان روي آب شناور نشود و كمين دشمن متوجه حضور نيروها نشود.
اشك در چشمانش حلقه زد، يكي از آن‌ها را مي‌شناخت. سربند سبز بر سر داشت. به زحمت انگشتان او را از لاي خورشيدي بيرون كشيد. نمي‌دانست گريه كند، داد بكشد، فقط سرش را به سر او نزديك كرد، هنوز لبخند بر لبش بود.

منبع: مجله فكه - صفحه: 9
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]آب اروند[/h]
سياهي شب همه‌جا را گرفته بود. بچه‌ها آرام و بي‌صدا پشت سر هم به ترتيب وارد آب مي‌شدند. هركس گوشه‌اي از طناب را در دست داشت. گاه‌گاهي نور منورها سطح آب را روشن مي‌كرد و هر از گاهي صداي خمپاره‌هاي سرگردان به گوش مي‌رسيد. 30 متر به ساحل اروند يكي از نيروها تكان خورد.
خواست فرياد بزند كه نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چيزي زمزمه كرد. اشك از چشمان جوان سرازير شد، چشم‌هايش را به ما دوخت و در حالي‌كه با حسرت به ما مي‌نگريست، گوشه‌ي طناب را رها كرد و در آب ناپديد شد.
از مرد پرسيدم: «چه چيزي به او گفتي؟» با تأمل گفت: «گفتم نبايد كوچك‌ترين صدايي بكنيم وگرنه عمليات لو مي‌رود، اون وقت مي‌دوني جون چند نفر... عمليات نبايد لو بره» تمام بدنم مي‌لرزيد،‌ جوان در ميان موج خروشان اروند به پيش مي‌رفت.

منبع: مجله طراوت
راوي: آقاي جابري
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]در انتظار وصال[/h]
محسن صالحی؛ فرزند شهید محمد رضا، که چهل روز بعد از شهادت پدر به دنیا آمد و اکنون در حال ورود به دانشگاه می باشد، به نقل از دوستان و همرزمان شهید چنین نقل می کند:
قبل از آن که پدرم به شهادت برسد، یک روز یکی از فرزندان برادرش که پانزده بهار بیشتر از عمر او نگذشته بود و با او در جبهه به سرمی برد، به شهادت رسيد. پدرم از شنیدن این ماجرا بسیار غمگین و افسرده گرديد؛ زیرا خود را از قافله ی شهدا عقب مانده می دید. همیشه در پایان نامه هایش شعری از امام حسین علیه السلام می نوشت و در آرزوی شهادتی مانند آن حضرت بود.
همان شبی که برادر زاده اش به شهادت رسيد، در خواب ديد که در جمع دوستان نشسته و سیدی در حال آب دادن به همرزمان اوست، ولی به او آب نداد.
محمدرضا از او پرسيد: چرا به من و چند نفر دیگر آب ندادید؟ ایشان در پاسخ فرمود: به شما در نوبت بعد آب داده خواهد شد!



شهید صالحی متوجه شد که به زودی به شهات خواهد رسید. قبل از این خواب هرگاه به شهر خود؛ بیرجند می رفت، دوست داشت همه را ببیند و در جمع دوستان قرارگیرد، ولی بعد از این خواب دیگر خود را از دوستان مخفی می کرد و به این وسیله می خواست از آنان دل بکند! تا آن که لحظه ی وصال فرا رسید و این پرنده ی تیز پرواز، در کربلای دو در سال 1365 و در حاج عمران به دیدار دوست شتافت و شربت شهادت نوشید.

نحوه ی شهادت او هم همان طوری بود که در آرزویش بود؛ یعنی ترکشی آمد و برگردن او اصابت کرد و مانند حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام بدون سر به شهادت رسید.
«کرامات شهدا/ مهدی شیخ الاسلامی/ ج۱/ ص۵۳»

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]خاطرات جنگ / عملیات بدر/ محمد حسین حیدری[/h]



جزیره مجنون/اسفند 1363/ پیکر پاک شهید غلامرضا نامدار محمدی توسط امدادگران به پشت جبهه منتقل می شود. او عکاس مجله ی امید انقلاب بود که در منطقه عملیاتی بدر مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته و به شهادت رسیده است.
کبوتران جلد حرم عشق را ببین که چه عاشقانه در پی معبود خویش به وصال رسیدند.چگونه می توان کبوتر را از پرواز نهی کرد، او تنها پرواز می داند . مگر می توان برای رسیدن به معشوق از جان نگذشت ، جان برای عاشق، بهایی ناچیز است. برای دیدار عزیزترین موجود عالم هستی هدیه ای ناقابل است. در اینجا قافله ی نور چه زیبا راه کربلا را یافته و در جستجوی اسرار حق در سرخی شفق و در افق خونین عاشورا در رکاب امام عشق به شهادت رسیده است. بگذار اسرار حق فاش شود تا بدانند آن که مسجود ملائکه است، حسین است و آدم را ملائک از آن حیث که واسطه ی خلقت حسین است سجده کردند.
بعد از هزار و چهارصد سال ، چگونه راهیان کربلا ، شیدا و عاشق ، شفق را دیدند و به خون نشستند تا بگویند کربلا همچنان زنده است و عاشورا در قلب زمان همچنان می تپد.
جلوه ی عشق و ایمان در چشم بسیجیان نور بود و نور...، و زمین تنها بهانه ای برای آسمانیان بود تا از آن گذر کنند و در پرواز به عرش، آسمان را به زمین بدوزند.
برادر شهیدم غلامرضا ، دلم می خواست در کنارت بودم، عزیز دلم من زندگی را در شهادت تو می بینم، چه حکمتی امام (ره) معلم بزرگ انقلاب به تو آموخت که تو اینچنین مقصد را در سفر آسمانی و در طواف شمس عالم هستی یعنی سالار شهیدان کربلا یافتی؟
چگونه خود را از زنجیر جاذبه های نفسانی خاک آزاد کردی و در زمان و مکان هجرت کردی تا به قافله ی سال شصت و یکم هجری رساندی؟ و در رکاب امام عاشقان به شهادت رسیدی؟
پ . ن.
1-عزیزم در متن تاریخ بنگر، مبادا غافل شوی، کربلا همچنان ما را به خود می خواند و دلهای مشتاق همچون کبوتران جلد حرم ، در هوای کربلا پر می کشند. کافیست به ندای دلت گوش کنی، اینجا غافله ی نور است و آنسوتر ،در افق ظلمت، قدس در اسارت شیطان است، به راستی چه زیبا گفت معلم عشق زمان ما که راه قدس از کربلا می گذرد. آماده باش عزیز دلم، به صدای " هل من ناصر " امام خود گوش بده و مقصد را دریاب. تو هم می توانی مسافر آسمانی غافله عشق باشی!

2- گل واژه های این مطلب همگی از شهید بزرگ سید مرتضی آوینی است که چه زیبا گفت:"نه، زمان بر هیچ کس وفا نمی کند. اما با این همه ، زمان بر عاشورا مانده است و تو، چه امروز و چه دیروز و چه هزار سال دیگر، یا باید که در قبیله ی شیطان داخل شوی و به لشگر یزید بپیوندی، و اگر نه، مرد باشی و در خیل اصحاب حسین علیه السلام پنجه در پنجه ی ظلم در افکنی و تا پای خون و جان بایستی."
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]خواهی شنا کنی؟[/h]
انگار نه انگار که خودش مقام ارشد است و او یک درجه دار. برو از حمید احمدی بپرس، از آن پرسنل منطقه هوایی، از او که عباس با دست های خالی ماشینش را بکسل کرد.
چه حالی پیدا کرد احمدی وقتی دید چند ماشین نظامی کنار آن مرد غریبه ایستادند و همگی شروع به احوالپرسی با او کرده و سرهنگ خطابش کردند.

سرهنگ چقدر ترسیده بود ، عقب عقب رفته بود و افتاده بود توی جوی آب ، اما عباس جلو رفته بود و کمکش کرده بود از جوی بیاید بیرون.

با خنده گفته بود:" چرا داخل جوی آب رفتی، می خواهی شنا کنی؟"
و آن روز بود که احمدی او را شناخته بود، نه او را که سرهنگ بابایی بود، او را که عباس بود،مرد خدا.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] ذکـر تیـربارچـی[/h]
شبِ عملیـات بـود
حـاج اسمـاعیـل حقّگو ، بـه علـی مسـگری گفـت
بـرو ببیـن تیـربارچـی چــه ذکـری میگــه کـه اینطــور استــوار جلــوی تیــر و تـرکـش ایستــاده
و اصـلا" تــرسـی بــه دلـش راه نمیــده
نـزدیکِ تیــر بـارچی شـد و دیــد داره بـا خـودش زمـزمه میـکنه :
دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی)
معلـوم بـود ایـن آدم قبـلا ذکـرشو گفتـه کـه در مقـابـل دشمـن ایـن گونــه
شـادمـانه ، مـرگ رو بـه بـازی گرفتــه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]سردار شهيد مهدي‌ ميرزايي‌صفي‌اباد[/h]


نام پدر:محمدرسول‌ محل تولد:شهرستان مشهد تاريخ تولد:19/06/41 تاريخ شهادت :29/07/63 محل شهادت :ميمک منطقه :عمليات عاشورا 1 مسؤليت :فرمانده‌تيپ‌ شغل : عضويت : كادر يگان:لشكر 5 نصر گلزار :بهشت رضا کد شهید:6313742
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]سردار شهيد ولي‌اله‌ چراغچي ‌مسجدي‌[/h]


نام پدر:غلامرضا
محل تولد:شهرستان مشهد تاريخ تولد:01/07/37 تاريخ شهادت :18/01/64 محل شهادت :مجنون منطقه :عمليات بدر مسؤليت :قائم‌مقام‌لشگر شغل : عضويت : كادر يگان:لشكر 5 نصر گلزار :بهشت رضا کد شهید:6404190
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] نوشته ای از شهید دکتر مصطفی چمران درباره جبهه و جنگ و دفاع مقدس[/h]


خدايا ترا شكر مي‎كنم كه حسين را آفريدي.اي خداي حسين ترا شكر مي‎كنم كه راه پرافتخار شهادت را در جلوي پاي روندگان حق و حقيقت گذاشتي.

اي حسين، دلم گرفته و روحم پژمرده، در ميان طوفان حوادث كه همچون پر كاه ما را به اينطرف وآن طرف مي‎كشاند، مايوس و دردمند، فقط بر حسب وظيفه به مبارزه ادامه مي‎دهم، و گاهگاهي آنقدر زيرفشار روحي كوفته مي‎شوم كه براي فرار از درد وغم دست بدامان شهادت ميزنم تا ازميان اين گرداب وحشتناكي كه همه را وانقلاب را فروگرفته است لااقل گليم انساني خود را بيرون بكشم و اين عالم دون واين مدعيان دروغين را ترك كنم و با دامني پاك و كفني خونين بلقاء پروردگار نائل آيم ...

اي حسين مقدس، روزگار درازي بود كه هر انقلابي را مقدس مي‎شمردم و نام او را با ياد تو توام مي‎كردم و قلب خود را مي‎گشودم و انقلابيون را و او را در قلب خود جاي مي‎دادم و به عشق تو او را دوست مي‎داشتم و بقداست تو او را مقدس مي‎شمردم و در راه كمك به او از هيچ فداكاري حتي بذل حيات و هستي خود دريغ نميكردم...

اما تجربه، درس بزرگ و تلخي به من داد كه اسلحه و كشتار و انقلاب و حتي شهادت بخودي خود نبايد مورد احترام و تقديس قرار گيرد. بلكه آنچه مهم است انسانيت، فداكاري در راه آرمان انسانها، غلبه بر خودخواهي و غرور و مصالح پست مادي و ايمان به ارزشهاي الهي است. مقاومت فلسطين براي ما به صورت بت درآمده بود و بي‎چون و چرا آنرا مي‎پذيرفتيم و مي‎پرستيديم و راهش را كارش را و توجيهاتش را قبول مي‎كرديم. اما دريافتم كه بيش از هر چيز انسانيت و ارزشهاي انساني و خدائي ارزش دارد ـ و هيچ چيز نمي‎تواند جاي آنرا بگيرد بايد انسان ساخت، بايد هدف را بر اساس سلسله ارزشها معين نمود و معيار سنجش را فقط و فقط بر مبناي انسانيت و ارزشهاي خدايي قرار داد.

اي حسين، امروز نيز ترا تقديس مي‎كنم، اما تقديسي عميق‎تر و پرشورتر كه تا ا عماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق مي‎ورزد و ترا مي‎خواهد و ترا مي‎جويد.

اي حسين، دردمندم، دلشكسته‎ام، و احساس مي‎كنم كه جز تو و را ه تو داروئي ديگر تسكين بخش قلب سوزانم نيست ... اي حسين! در كربلا، تو يكايك شهدا را در آغوش مي‎كشيد، مي‎بوسيدي وداع مي‎كردي، آيا ممكن است،‌ هنگاميكه من نيز به خاك و خون خود مي غلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاري و عطش عشق مرا بتو و به خداي تو سيراب كني؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] سلمانی صلواتی[/h]





نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.

رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!

از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:"تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند."

گفتم :"راستش به پدرم سلام می کنم. "پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:"چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟"اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:"هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!"

پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:"بشکنه این دست که نمک ندارد..."

مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
ذکـر تیـربارچـی

شبِ عملیـات بـود
حـاج اسمـاعیـل حقّگو ، بـه علـی مسـگری گفـت
بـرو ببیـن تیـربارچـی چــه ذکـری میگــه کـه اینطــور استــوار جلــوی تیــر و تـرکـش ایستــاده
و اصـلا" تــرسـی بــه دلـش راه نمیــده
نـزدیکِ تیــر بـارچی شـد و دیــد داره بـا خـودش زمـزمه میـکنه :
دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی)
معلـوم بـود ایـن آدم قبـلا ذکـرشو گفتـه کـه در مقـابـل دشمـن ایـن گونــه
شـادمـانه ، مـرگ رو بـه بـازی گرفتــه

سلمانی صلواتی






نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.

رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!

از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:"تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند."

گفتم :"راستش به پدرم سلام می کنم. "پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:"چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟"اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:"هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!"

پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:"بشکنه این دست که نمک ندارد..."

مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.

...........:cry:

از جنس ما و جدا از ما...چقدر تفاوت:cry:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زمزم

سال 72 در محور فكه اقامت چند ماهه اي داشتيم.ارتفاعات 112 ماواي نيروهاي يگان ما بود.بچه ها تمام روز مشغول زير و رو كردن خاكهاي منطقه بودند...


شبها كه به مقرمان بر مي گشتيم،از فرط خستگي و ناراحتي ،با هم حرف نمي زديم مدتي بود كه پيكر هيچ شهيدي را پيدا نكرده بوديم و اين،همه رنج و غصه بچه ها بود.يكي از دوستان ،براي عقده گشايي، معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(س)را توي خط مي گذاشت،و نا خودآگاه اشكها سرازير مي شد.من پيش خود مي گفتم:يا زهرا من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام :اگر ما را قابل مي داني مددي كن كه شهدا به ما نظر كنند،اگر هم نه ،كه بر گرديم تهران..روز بعد بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند...



آن روز ابر سياهي آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خيلي غمناك بود.بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا (س)متوسل شده بودند.قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بود.هر كس زير لب زمزمه اي با حضرت داشت.در همين حين،درست روبروي پاسگاه بيست و هفت،يك بند انگشت نظرم را جلب كرد...



با سرنيزه مشغول كندن زمين شدم و سپس با بيل وقتي خاكها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد.مطمئن شدم كه بايد شهيدي در اينجا مدفون باشد.خاكها را بيشتر كنار زدم،پيكر شهيد كاملا نمايان شد.حاكها كه كاملا برداشته شد متوجه شدم شهيد ديگري نيز در كنار او افتاده به طوري كه صورت هر دويشان به طرف همديگر بود.بچه ها آمدند و طبق معمول ،با احتياط خاكها را براي پيدا كردن پلاكها جستجو كردند.با پيدا شدن پلاكهاي آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد...




در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايي شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت،هنوز داخل يكي از قمقمه ها مقداري آب وجود داشت.همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهيد سر كشيدند و با فرستادن صلوات،پيكرهاي مطهر را از زمين بلند كردند.در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:مي روم تا انتقام سيلي زهرا بگيرم..

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قصه از دیدار با یک مادر شهید شروع شد؛ مادر شهیدی که می‌گفت: «30 سال است از پسرم بی‌خبرم»؛ مادر شهیدی که هر زنگ تلفن یا در قلبش را به تپش می‌انداخت، اسم احمد که می‌آمد، یاد آخرین حرف‌هایشان در آخرین اعزام می‌افتاد.ـ مامان، من می‌روم و دیگر برنمی‌گردم.ـ تو که همیشه همینو می‌گی اما برمی‌گردی!ـ نه این دفعه مطمئنم برنمی‌گردم.این مادر 30 سال انتظار کشید، نمی‌دانم چه حرف‌هایی را شبانه در گوش قاب عکس احمد زمزمه کرد که بالاخره احمد در ایام شهادت حضرت زهرا(س) به آغوش مادر بازگشت.
پدر و مادر شهید احمد صداقتی
او بالاخره آمد، چه شهادتی و چه آمدنی! مانند حضرت ابوالفضل(ع) شهید شد، در ایام میلاد رسول اکرم(ص) پیکرش تفحص شد و در ایام فاطمیه بر شانه‌های مردم نشست.
قمقمه آب شهید که بعد از 30 سال آب داشت
*تفحص شهیدی به نام ابوالفضل :عملیات محرم در 3 مرحله صورت گرفت؛ مرحله اول در محور زبیدات، مرحله دوم در جبل‌ حمرین و مرحله سوم، مرحله‌ای بسیار مهم و حساس بود که از نقطه صفر مرزی به طرف خاک عراق و ارتفاعات بسیار مهم 178 و 175 اجرا شد.شاید این دو قله بلندترین قله‌هایی هستند که اهمیت نظامی بالایی برای دشمن و نیروهای خودمان داشت؛ بر همین اساس دو طرف تلاش می‌کردند این ارتفاعات را از دست ندهند؛ لذا در این منطقه عملیات طی 10 روز انجام گرفت.این ارتفاعات چندین بار هم دست به دست شد؛ تعداد زیادی از نیروهای لشکر 14 امام حسین(ع) و یگان‌های دیگری از قمر بنی ‌هاشم(ع) در این منطقه درگیری تن به تن داشتند لذا پیکرهای تعدادی از شهدای این عملیات در منطقه ماند. بعد از عملیات، گروه تفحص تلاش کرد تا پیکرهای مطهر این شهدا را به خانواده‌هایشان بازگرداند؛ اما با توجه به اینکه طی چند سال گذشته، تجهیزات مهندسی برای یافتن پیکر شهدا ضعیف بود، تعدادی از شهدا در ارتفاعات 178 مانده بودند.تجهیزات الان نسبت به گذشته بهتر شده است؛ لذا به دستور سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین کار را با همراهی گروه چهار نفره روی ارتفاعات 178 آغاز کردیم.ارتفاعات 178، نزدیک‌ترین نقطه به کربلای معلی است؛ خودبه خود هر کسی روی این ارتفاعات قرار می‌گیرد، انگار حرم آقا امام حسین(ع) روبه‌روی اوست.بین گروه‌مان قرار گذاشتیم تا هر موقع روی این محور کار می‌کنیم، در ابتدا به طرف کربلا بایستیم، دست روی سینه بگذاریم و به امام حسین(ع) سلام کنیم.در یکی از عملیات‌های تفحص که در آستانه میلاد پیامبر اکرم(ص) بود، وقتی روی ارتفاعات قرار گرفتیم، به رسم معمول دست روی سینه گذاشتیم و گفتیم: «السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی ابوالفضل العباس(ع) اخی‌ الحسین(ع)» کار را شروع کردیم.بعد از طی کاوش در چند تا از سنگرها، به نقطه‌ای رسیدیم؛ پاکت بیل مکانیکی (دهانه بیل مکانیکی که زمین فرود می‌رود) بالا آمد؛ قبل از اینکه شهیدی را ببینم، شاهد جاری شدن آب زلال از داخل پاکت بیل روی زمین بودیم. خیلی تعجب کردیم آنجا که چشمه آبی نبود، در آن سراشیبی هم نمی‌شد، آب نگهداری کرد؛ آب در حدی جریان داشت که تا رفتم، دوربین عکاسی بیاورم و از صحنه عکس بگیرم، این جریان آب ادامه داشت.بیل مکانیکی را پایین آوردیم؛ دیدیم پاکت بیل مکانیکی به قمقمه آبی که روی کمر شهید بود، برخورد کرده و در این قمقمه باز شده بود؛قمقمه مربوط به شهیدی بود که سال 61 در عملیات محرم به شهادت رسیده بود. این قمقمه از سال 61 تا 91 که 30 سال و چند ماه می‌گذرد، سالم مانده بود؛ آبی زلال و پاک.شهید را پایین گذاشتیم، وقتی مدارک او را بررسی کردیم، دیدیم نام آن شهید «ابوالفضل» است.این نشانی بود که ما را به یاد مشک حضرت ابوالفضل(ع) می‌انداخت.
پیکر و دست مصنوعی شهید احمد صداقتی بعد از 30 سال
* شهیدی که با دست‌های قطع شده و فرق شکافته تفحص شدحرکت بعدی را شروع کردیم؛ به دومین، سومین و چهارمین پیکر شهید رسیدیم. در زمان تفحص چهارمین شهید، وقتی پاکت بیل بالا آمد، در ابتدا با یک دست مصنوعی مواجه شدیم؛ دست آن شهید از کتف تا انگشتان مصنوعی بود که داخل اورکتش دیده می‌شد.شهید را پایین گذاشتیم؛ دست دیگر این شهید در عملیات محرم قطع شده بود؛ مدارک او را بررسی کردیم، نامش «احمد صداقتی» از لشکر 14 امام حسین(ع) اصفهان بود.
شهید احمد صداقتی
در پیکر شهید صداقتی هم چند نشانه از آقا ابوالفضل العباس(ع) پیدا کردیم؛ اینکه دو دست شهید قطع شده بود و سر ایشان هم از فرق شکافته شده بود.این هم نشانی از آقا ابوالفضل(ع) است که دو دست مبارکشان در روز عاشورا قطع شد و عمود آهنین بر فرق مبارکشان فرود آمد؛ هم اینها نشانه سلام به آقا ابوالفضل(ع) در ابتدای کار بود.شهید احمد صداقتی ارادت خاصی به آقا ابوالفضل(ع) داشت؛ او در عملیات محرم فرمانده گردان امام جعفر صادق(ع) بود؛ در حین عملیات، فرماندهی گردان حضرت زهرا(س) هم به دلیل درگیری شدید و شهادت رزمندگان این گردان، به شهید صداقتی واگذار ‌کردند.منبع : خبرگزاری فارس
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دم دمای ظهر بود که در ارتفاع 112 در جستجوی یافتن پیکر شهدا بودیم شهیدی پیدا نمی شد. خسته شده بودیم صدای اذان ظهر از بلند گوی مقر به گوشمان خورد. گفتیم کار را تعطیل کنیم و برای ناهار و نماز به مقر برویم. آماده که شدیم ، رفتم تا دستگاه بیل مکانیکی را خاموش کنم. انگار کسی به آدم چیزی بگوید. گفتم یک بیل هم آن بالا را بزنم و دستگاه را خاموش کنم. پاکت بیل را در خاک فرو بردم و آوردم بالا، خواستم دستگاه را خاموش کنم تا بروم پایین ، ناگهان دیدم پیکر یک شهید در پاکت بیل پیدا شده. رفتم جلوی بیل. پیکر شهید کاملا داخل پاکت بیل خوابیده بود. یعنی بیل که زده بودم بدن او آمده بود داخل پاکت. خاک ها را که خالی کردیم، جمجمه اش پیدا شد. پلاک را که دور گردنش بود در آوردیم، یک قمقمه آب پهلویش بود که سنگین بود. در آن را باز کردیم دیدیم آب زلالی در آن موجود است. شهید را که به مقر بردیم، سید میر طاهری با آب آن قمقمه روزه اش را افطار کرد. آبی زلال! انگار نه انگار که ده سال داخل قمقمه و زیر خاک مانده باشد.تفحص - حمید داوودآبادی صفحه 172
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آنچه می خوانید خاطرات سردار باقرزاده است از تفحص شهدا
در منطقه عملیاتی حاج عمران، هور الهویزه و جزیره مجنون که بخشی از آن در خاک عراق است،در خلال تفحصی که داشتیم یک روز تصمیم گرفتیم، روی دژ شرقی جزیره مجنون مستقر شویم، تفحص بکنیم. این در زمانی بود که رژیم بعث در عراق حاکم بود و حیات ننگین صدام ادامه داشت.
در عملیات خیبر عده ای از بچه ها شهید شدند و قبل از تخلیه جنازه ها، عقب نشینی صورت گرفت و جنازه‌ها باقی ماند. عراقی ها در بعضی جاها به ما مجوز می دادند اما این نقطه را اجازه ندادند. ضلع شرقی جزیره مجنون که مرز یک کیلومتر پایین‌تر است. مرز مشترک ما و عراق است. من تصمیم گرفتم از ضلع شرقی تفحص را شروع کنم. دقیقاً یک کیلومتر داخل خاک عراق. این موضوع مربوط به 12 سال پیش، در ایام عید سال 75 بود.دو روز قبل از تصمیم، شب خواب دیدم که آمدم در ضلع شرقی جزیره و عراقی ها ما را اسیر کردند و من هم حیران ماندم چکارکنم؟ از خواب بیدار شدم به قرآن تفألی زدم که خوابی دیدم چه بود؟ آیه آمد: خواب های بی پایه و اساس(اضغاث احلام). پس تصمیم گرفتم کار را انجام دهم. شاید نهم یا دهم عید بود از طلائیه حرکت کردیم یک ستون هم از ارتش با ما همکاری می کردند، عصر ساعت 3 به طرف جایی که بعد از جنگ کسی در آن منطقه نرفته بود حرکت کردیم. بعداز جلسه توجیهی، کارمان را شروع کردیم. ضلع شرقی جزیره 5متر از زمین ایران بلندتر بود در کنار هور، که عراق بعدها کانالی به عرض 150متر ایجاد کرد و شهدا 5متر زیر زمین بودند. این کانال آب را از هور انتقال می داد و به نهر دوعیجی می برد. ما در کنار کانالی که نزدیک دو پاسگاه عراق بود می بایست کار را آغاز کنیم.من در ماه رمضان با تعدادی از بچه های نیروی انتظامی به منطقه رفته بودم و تا فرمانده عراقی ما را دید دستور داد بروند پشت تیربار که ما را بزنند (این داستان مربوط به قبل از این جریان است) فرمانده عراقی آمد بطرف ما گفت: چه کاری دارید؟ گفتیم آمدیم برای تفحص شهدا. گفت: خاک ماست. گفتیم: باشه ما می گردیم و بعد می رویم. سروان عراقی آمد گفت: من دکتر هستم یک گوشی آمریکایی پزشکی برای من بیار. گفتم: اسمش را بنویس می گیرم میارم. با هم رفیق شدیم و وارد منطقه شدیم. کمی جلوتر رفتیم تا به پاسگاه بعدی رسیدیم. سروان عراقی گفت: این ها نباید بفهمند من با شما آمدم. روز بعد هم گوشی را گرفتم. لب آب هور، گوشی را تکان دادم. آمد گوشی را گرفت و رفت.
شب میلاد امام هشتم امام رضا علیه السلام بیل مکانیکی را آوردیم و در اولین نقطه هشت شهید را پیدا کردیم و این را به فال نیک گرفتیم. شهدا را تشیع کردیم.
با یک گریدر شروع کردیم. تا عراقی ها متوجه شدند نارنجک نارنجی که علامت غیر عادی را نشان می دهد شروع به شلیک کردند، روز بعد تعدادی عراقی آمدند بطرف ما گفتند چه می کنید؟ گفتیم: برای تفحص شهدا آمدیم. گفتند: نه این خاک ماست. رفیق ما با یک سیم خاردار آمد و گفت که این ور حدالارض الایران آن ور ارض الاعراق. مقداری شِکَر به آنها دادیم و بالاخره یک پاسگاه زدیم و اسم پاسگاه را پاسگاه شِکَر گذاشتیم و روز بعد به فاصله 2کیلومتر خاکریز زدیم. گفتند: چرا؟ گفتیم: برای اینکه نیروهای ما بطرف شما نیایند. شب میلاد امام هشتم امام رضا علیه السلام بیل مکانیکی را آوردیم و در اولین نقطه هشت شهید را پیدا کردیم و این را به فال نیک گرفتیم. شهدا را تشیع کردیم.

روز بعد بچه‌ها زنگ زدند گفتند: عراقی ها تانک آوردند و شلیک هم کردند. گفتم: بطرف شما شلیک کردند؟ گفتند: خیر. گفتم: پس نترسید کاری با شما ندارند. پس از مدتی ما کلّ منطقه را بدست گرفتیم و یک چیزی حدود 700 شهید طی سه سال پیدا کردیم. کلیه پاسگاهها را با شکر و چایی می خریدیم. یک روز به همه اعضای پاسگاهی که در 100متری ما بود، نفری یک ساعت مچی دادیم و علی‌رغم اعتراض فرمانده عراقی با ما کاری نداشتند. تا اینکه یک روز یک سرباز عراقی آمد و گفت: با شما کار دارم. گفتم: بگو؟ گفت: آنروزی که شما ساعت پخش کردی من مرخصی بودم! گفتم: چرا بدون اجازه من رفتی مرخصی!؟*این قضیه گذشت تا اینکه یک شب خواب دیدم که من رفتم داخل سنگر عراقی ها، وقتی از دریچه سنگر اطراف را نگاه می کردم، اطراف را یک قطعه‌ای از بهشت می دیدم. گفتم هر طوری شده باید کار را تمام کنم یا برسیم بهشت یا اینکه بهشتی ها را می آوریم. یک روز صبح به برادران ارتش گفتم: آماده باشید من دارم می روم. صبر نکردم. فوری حرکت کردم و به راننده لودر گفتم: من می‌روم جلو، شما پشت سر من بیا. 200-300متر رفتم جلو. دیدم آمدن جلو و شروع کردند به تیراندازی هوایی و دو طرف به هم نزدیک شدیم. ناگهان دیدم راننده لودر ایستاد. گفتم: چرا نمی آیی؟ گفت: دارند تیراندازی می کنند، افسر عراقی آمد جلوی من و گفت: اگر یک قدم دیگر جلو بیایی می کشمت. گفتم: فرزند پیغمبر را می کشی. پیرمردی بود. گفت: سیگار داری؟ سیگاری بهش دادم آرام شد. گفتم: من می خواهم تمام کنم و برگردم. گفتند: ما را اعدام می کنند. گفتم: ما یک نقطه اینجا می خواهیم کار کنیم. گفت: لا مشکل.در همین نقطه 123شهید پیدا کردیم.*یک روز ناگهان تمام هنگ مرزی عوض شد و اصلاً توجیه نبودند فکر می‌کردند ما طبق توافق در حال کار هستیم. ما هم متوجه شدیم و سریع ادامه دادیم و 65شهید دیگر پیدا کردیم. فهمیدم که این شهدا بعد از شهادت هم ایثار کردند و گفتند اول رفقا بعد ما.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آماده شویم برای ظهور




شرایط امروزه ی ما هم شرایط جنگ است، آن هم جنگ نرم!

عملیات بود ودرگیری به شدت ادامه داشت.
شهید کاوه هم یک ترکش خورده بود. اما اصلا به روی خودش نمی اورد.
کم کم رنگ صورتش عوض شد و مشخص بود که حسابی ضعف کرده.
باچند تا از بچه ها رفتیم به او گفتیم:
((شما زخمی شدی،باید بری عقب بستری بشی واستراحت کنی))
گفت
(استراحت برای وقتی که توی گور رفتیم
اونجا آنقدر بخوابیم واستراحت کنیم.اما اینجا باید بجنگیم و حرکت کنیم.))
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آماده شویم برای ظهور



باران خیلی تند می آمد. به م گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا. » با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی به ش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


شهادت چیست؟

شهادت خلوت عاشق و معشوق است. شهادت تفسیر بردار نیست ، ای آنانکه در زندان تن اسیرید به تفسیر شهادت ننشینید که از درک قصه شهادت عاجزید.
فقط شهید می تواند شهادت را درک کند. شهید کسی نیست که ناگهان در خون بغلتد و نام شهید را برخود بگیرد.
شهید در ان دنیا قبل از اینکه در خون بتپد، شهید است و شما همچنان که شهیدان را در این دنیا نمی توانید بشناسید و بفهمید بعد از وصلشان نیز هرگز نمی توانید درکشان کنید.
شهید را شهید درک می کند. اگر شهید باشید، شهید را می شناسید وگرنه آیینه زنگار گرفته چیزی را منعکس نمی کند که نمی کند.
برخیزید و
فکری به حال خود کنید
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آماده شویم برای ظهور



ميگفت:
هر روز صبح در خانمان را آب و جارو ميکنم...
ميدانم پسرم ديگر نمي آيد..
اما فقط به اين اميد که قطعه اي از بدنش يا پلاکش را برايم بياورند تا دفن کنم و هر روز مزارش محل راز و نيازم باشد...
راستي مگر بچه هاي گردان امام حسين(ع) هنوز به او نگفته اند پسرش را در آب هاي اروند جا گذاشته اند؟!

شادي روح شهدا صــــــــلوات
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


خواندم که نوشته بودي :
من هرگز اجازه نمي دهم که صداي حاج همت در درونم گم شود .
اين سردار خيبر قلعه ي قلب مرا نيز فتح کرده است
و حالا ...
مينويسم
که اي سيد شهيدان اهل قلم
صدايت هيچگاه در گذر زمان گم نخواهد شد ،
که تو قلعه ي قلب تاريخ را نيز فتح کردي ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


اَللّهُمَّ الرزُقنا تُوفيقِ شَهادَةِ في سَبيلک

بيائيد باور کنيم که شهدا آدمهاي عجيب و غريبي نبودند . بيائيد باور کنيم که شهدا هم مثل من وتو بودند ، آره مثل من وتو .
شهدا بچه هاي همين کشور و آب و خاک بودند. بعضي ها طوري از شهدا حرف مي زنند که انگار اونها موجوداتي غير طبيعي هستند که زندگي کردن و رفتار و کردارشون توي يک دنياي ديگه اتفاق افتاده !
نه ايشان هم مثل من و تو ، بچه هاي همين کوچه و محله ، توي همين کوچه ها قايم باشک بازي مي کردند،
دعوا و بزن بخور ، سر همديگر را شکستن و هزار تا بازيگوشي و شيطوني ديگه.


شهدا ، هم بچه هاي آروم سر به زير دارند ، هم بچه هاي شيطون . يه عده شون اينقدر بازيگوش بودند که عالم و آدم از دست شلوغ بازي هاشون کلافه شده بودند
و يه سري شـون هم اينـقـدر نـور بـالـا مي زدنـد کــه قيافـه شـون از دور داد مـي زد اين يک شـهيده!!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


جايزه نمي خوام


دفتر را برد گذاشت رو به روش گفت: «بيا اين همه نمره بيست.»
بغض گلويم را گرفته بود؛ بغضي سنگين.
رو به قاب عکس کرد و گفت: «مگه نگفتي هر وقت نمره بيست بگيرم جايزه مي دي؟»
بعد با اون چهره و نگاه معصومانه اش رو به من کرد و گفت: «مامان من جايزه نمي خوام فقط بگو بابا بياد خونه.»
ديگه نتوانستم جلوي اشکم را بگيرم. رفتم قاب عکس عبدالله را از روي تاقچه برداشتم و گذاشتم توي کمد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]شهیدی که بعد از 13 سال آمد[/h]
آنچه مشاهده می کنید وصیت نامه شهید محمّد علی حاتمی بهابادی که چند سال قبل از شهادتشان نگاشته شده . ایشان در سال 1338 در شهرستان بهاباد یزد به دنیا آمدند. مادر طلبه شهیدمحمدمهدی جلیلی می گفت : مهدی خیلی از شهید حاتمی در عملیات بدر یاد می کرد .انسان پرکار وخودکاری بود. درجبهه راننده لودر بود وقتی کارش تمام می شد باز به فرماندهان می گفت : کاری هست بگویید.من درخدمتم . در سنگر بودیم دیدیم شهید حاتمی وارد شد وگفت: مهمان نمی خواهید دیدیم دوتاعراقی را اسیر کرده و آورده. پیکر پاک این سرباز دلاور ایران زمین 13 سال بعد از شهادتش به آغوش خانواده بازگشت.
در سال 83 برادر شهید شعر "از خاک تا افلاک" را در وصف لحظات رجعت پیکر این سردار سروده است.



بسم الله الرحمن الرحیم

الذین آمنوا وهاجروا وجاهدوا فی سبیل الله باموالهم وانفسهم اعظم درجه عندالله واولئک هم الفائزون
کسانی که ایمان آوردند وهجرت درراه خدا کردند درراه خدا با مال هایشان وجان هایشان بزرگترین درجه رانزد خدا دارند آنانند رستگاران.
بادرود وسلام به امام امت رهبرکبیرانقلاب و بنیانگذارجمهوری اسلامی ایران (امام خمینی) و با سلام و درود به ملت شهیدپرور و قهرمان و درصحنه ایران وصیتنامه خود راشروع می کنم
اینجانب محمدعلی حاتمی فرزندغلامرضا متولد بهاباد یزد به شماره شناسنامه 45386 متولد سال 1338 می باشم خدمت پدرومادر وهمسر وبرادران وخواهران وتنها دخترم سلام و به تمام فامیل ها ودوستان وآشنایان وهمشهریان عزیز سلام می رسانم وامیدوارم که اگرخداوند بنده را شهادت نصیبم کرد من ازتمام آنها طلب بخشش می کنم وآرزو می کنم که اگریک موقعی بدی یا ناراحتی ازمن دیده اید مرا ببخشید.
و به پدرومادر وهمسر وبرادران وخواهران وتنها دخترم زینب، می گویم که اگرشهادت نصیب من شد هیچ گونه ناراحتی نکنند مبادا ریشه دشمنان رابا اشک های خودآبیاری کنید انشاء الله .
امیدوارم که باگریه نکردن شما ریشه تمام این دشمنان اسلام خشک شود و با سرخی خون تمام شهیدان اسلام آبیاری شود تا تمام دنیا را فراگیرد و زمینه ساز انقلاب حضرت مهدی موعود امام زمان شود ان شاء الله.
من به تمام برادران توصیه می کنم که این راه را من از روی شناختی که به این انقلاب و اسلام داشته ام انتخاب کرده ام وخدای نکرده کسی من را با زور یا اجبار به جبهه نفرستاد و من امیدوارم که تمام جوانان مومن به اسلام وانقلاب راه تمام شهیدان به خون افتاده را دنباله روباشند .من ازتمام مسلمانان می خواهم درهر فرصت کوتاهی که شده درهرکجا امام را دعا کنید و از خداوند بخواهید که امام عزیز ما را تا انقلاب مهدی نگهدارد ان شاء الله.
اگر می خواهید روح من ازشما راضی باشد مراببخشید وحلالم کنید و سپس علاوه براینکه ازفرامین ولایت فقیه که امروزبرعهده امام امت خمینی روح خدا این نایب مهدی (عج) می باشد اطاعت کنید ،دیگران راهم به خیردعوت کنید زیراکه خون همه شهیدان به پای این نهال ریخته شده است شما ازاین نهال خوب حفاظت نمایید



وماهمه به این امید می جنگیم ومی رزمیم وبه پیش می رویم و به این امیدهم طالب شهادت هستیم که بعد از شهادت آقایمان برسربالینمان خواهدآمد و گنهکارانی چون مراشفاعت خواهد نمود
و اما شما ای پدرصالح ومادرمومنه ام وای همسرپرافتخار ومهربانم اگر (من) اولاد حقیرتان سعادت شهادت داشت هیچ آزرده نباشید و افتخارنمایید که چنین فرزندی تحویل این جامعه داده اید که مردانه در مقابل ظلم وستم ایستادگی کند ودراین ازتقدیم جانش هیچ باکی نداشته باشد و ضمنا مگرخون ما از خون بهشتی ها وباهنرها و رجایی ها و... رنگین ترمی باشد.
برادرانم اگر می خواهید روح من ازشما راضی باشد مراببخشید وحلالم کنید و سپس علاوه براینکه ازفرامین ولایت فقیه که امروزبرعهده امام امت خمینی روح خدا این نایب مهدی (عج) می باشد اطاعت کنید ،دیگران راهم به خیردعوت کنید زیراکه خون همه شهیدان به پای این نهال ریخته شده است شما ازاین نهال خوب حفاظت نمایید.
برای اینکه مرا در کجا دفن کنید باید بگویم که این حمله که ماسعادت شرکت درآن رایافته ایم به امید خدا حمله نهایی برای فتح کربلا می باشد بسیارطالب آنم که در کربلا دفنم کنید ولی اگرمقدورنبود دربهاباد وطن خودم مرادفن کنید.
به امید دیدارشما درلقاء الله.
مادرخوبم درست است که برایت فرزند خوبی نبودم امام مراحلال کنید خداحافظتان.
خدایاخدایا تورابه جان مهدی تاانقلاب مهدی خمینی رانگهدارالهی آمین
ازعمرمابکاه برعمر رهبرافزا الهی آمین الهی آمین
خدایاخدایا رزمندگان مارا پیروزشان بگردان الهی آمین الهی آمین

61/4/22 محمدعلی حاتمی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ه گزارش
گروه جهاد و مقاومت مشرق
، حسین خصاف به تاریخ اول فروردین 1346 در کاشان متولد شد. او در چهارم دی ماه سال 1365 طی عمایات کربلای 4 ، بال در بال ملائک گشود. آن چه خواهید خواند ، وصیت نامه به جامانده از شهید حسین خصاف است.
وصیت نامه ای که مدت کوتاهی پیش از شهادت او به رشته ی تحریر درآمده است:


شهید حسین خصاف

بسم الله الرحمن الرحیم


تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ ذَلِكُمْ خَیْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ


یَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَیُدْخِلْكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ وَمَسَاكِنَ طَیِّبَةً فِی جَنَّاتِ عَدْنٍ ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ


به خدا و رسول او ایمان آورید و به مال و جان در راه خدا جهاد كنید .این كار اگر دانا باشید برای شما بهتر است تا خدا گناهان شما ببخشد و در بهشتی كه زیر درختانش نهرهای آب گوارا جاری است داخل گرداند و در بهشت عدن جاودانی منزل های نیكو اعطا فرماید ؛ این همان رستگاری بزرگ بندگان است.


سوره صف،آیات ۱۱ و ۱۲


با درود و سلام به امام عصر (عج) و با سلام به امام امت و به شهیدان اسلام از اول تا آخر، وصایای من تمام این سوره است كه دو آیه آن ذكر شده ولی واجب دیدم كه چند تذكر برای خوانندگان این وصیت بنویسم.


۱- خدای متعال یك نعمت بزرگی كه به ملت داده همین امام بزرگ و كبیرمان است كه نائب بر حق امام زمان (عج) است. قدر این امام را بدانید كه هر چه بركت برای ملت است همین امام است به سخنان آن بزرگوار گوش فرا دهید و به حرف های او عمل كنید. من چند مرتبه به دوستان گفته ام اگر ما امام خود را بشناسیم امام عصر (عج) ظهور می كند.


۲- به امت اسلامی ایران به خصوص ملت شهیدپرور كاشان عرض می كنم كه خط امام كه همان خط امام زمان(عج) است بشناسید و دنباله رو آن باشید. نگذارید بعضی افراد كه سابقه پیش از انقلابشان معلوم است بر شما مسلط شوند كه این افراد انقلاب را به بیراهه می برند و منحرف می­كنند.


۳- دعا زیاد بكنید ( امام را و رزمندگان را ) ... و قرآن را بخوانید. من مدتی كه به كاشان آمده بودم می دیدم كه افراد خیلی به قرآن و نهج البلاغه بی اهمیت هستند. بدانید كه در روز قیامت این دو كتاب از ما شكایت خواهند كرد.


۴- و حرفی كه برای دوستان دانش آموز دارم این است كه مرا حلال كنند. من هر چه حرف زدم ، شما عمل كردید؛ هر چه بدی كردم، شما به من خوبی كردید و از معلمین محترم كه نتوانستم حق شاگردی را برایشان به جا بیاورم معذرت می خواهم و حلالیت می طلبم.

هم كلاسی های عزیز! اگر نمی توانید درس بخوانید به جبهه بیایید، این جا دانشگاه است. یك چیزی می شنوید؛ باید دید. این جا محل خوب شدن است. محلی است كه انسان از گناه پاك می شود.

در نظر بگیرید كسی در روز یك گناه انجام میدهد حتی زیادتر، در سال چند گناه انجام داده؟ وقتی گناهان خود را به یاد می آورم از خود شرم میكنم. ۵ سال است كه من به تكلیف رسیده ام ،روزی اگر یك گناه انجام بدهم می شود ۱۸۲۵ گناه.
برادران دانش آموز مواظب خودتان باشید؛ از شما می خواهم كه به دعای كمیل بروید.


كلامی برای خانواده خود بگویم: ای مادر و پدر عزیزم! شما یك عمر برایم زحمت كشیدید ولی من برای شما چه كرده ام؟ حدیثی هست كه (گر میخواهی گناهت پاك شود به مادر و پدرت كمك كن) ولی من این گونه برای شما نبودم. از شما می خواهم كه مرا حلال كنید، در عوض اگر من شهید راستین در درگاه خداوند بودم شما را شفاعت میكنم. انشاالله.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]تصویری از عملیات رمضان[/h]
دل‌نوشته شجاعي طباطبايي


سيد مسعود شجاعي طباطبايي از هنرمندان برجسته و شناخته شده‌ي جبهه فرهنگي انقلاب اسلامي با انتشار تصوير تكان‌دهنده‌اي از ميدان مين در عمليات رمضان، دل‌نوشته‌اي متناسب با شرايط امروز نيز منتشر كرد.





و این‌بار باز هم شلمچه، شلمچه گویی خانه‌ی وصل عاشقان نور بود، زمین نبود، آسمان بود، بسیجیان عاشقان ولایت بار دیگر در معبرمین، بال گشودند و به طلعت ازلی شتافتند. طلعتی که در آتش و خون شکل می گرفت، اما در حقیقت در کربلا معنا می یافت. در حزن غروب شفق، درعهدی که پروانه ها در عشق بسته بودند، در پیامی جاودانه با آینه حق آشکار شدند تا بقا را در فنا به نمایش در آوردند، اینجا زمین معبر شمع است و نور سرمدی آن، همان نوری است که از عاشورا تا ابد، عاشق با معشوق بسته است. فدایتان شوم، چون خورشید در آسمان شب برآمدید، آینه‌ی دلتان شفاف بود و زلال و روشنی دلتان در قدمگاهی مقدس گسترده شد اینک دوباره به دیدار شما آمده ایم، پیکرهای پاکتان سرشار از جراحت بود، میدانم برای رسیدن به یار باید گلگون شد، زیبا شد، معطر شد، رسیدن به وصال حق، خون میخواهد و خون شما همچون نور جاری است تا منظومه شقایقها با خون شما در بهار دل انگیز عشق بشکفد، انگار به سوی معبود بال گشودید.



شهید، ای وصی امام عاشق، آنان که معنای "ولایت" را نمی دانند، در کار شما سخت درمانده اند. اما شما چه خوب دانستید که سرچشمه اطاعت و تسلیم در کجاست. چقدر دلمان برایتان تنگ شده است، کاش می‌توانستیم سخت در آغوش‌تان بگیریم و سر بر شانه تان بگذاریم و بگرییم، نگاه‌تان را دنبال کردیم و جز ولایت چیزی نیافتیم. می پنداشیم که بازمانده ایم از صبح و از قافله، اما وقتی به سیمای خورشید گونه اش نگریستیم، دلهایمان که سرشار از بغضی پنهان بود، آرام گرفت، چشمان شما را در نگاه باقی او جستیم و کلام‌تان را در فیضی ازلی درسخنان حکیمانه ی او یافتیم، رهبر فرزانه انقلاب، در صراحت صبح چه زیبا سخن گفت و ما نگران از اینکه گوش نامحرمان نشنود به دورش حلقه زدیم و میعاد بستیم که بر پیمانی که شما با او بسته بودید وفاداریم. از شنیدن کلامش اشک از چشمان جاری می شد اما فرو نمی ریخت و در جلوه ای از نور، آسمانی می شد. همان نوری که مبدا ازلی عالم و آدم و مقصد ابدی آن در بی قراری عهد ابدی میثاق با امام عاشقان است.


رهبر عزیز، ما طلعت عنایت ازلی را در نگاه شما باز یافتیم. لبخند شما شفقت صبح را دارد و شب انزوای ما را می شکند. سر و جان ما فدای شما که وصی عشق هستید و تا جان داریم در کنار شما باقی خواهیم ماند.

_______________________________________



1-گل واژه های این مطلب از شهید آوینی است.

2- رهبر انقلاب: همه انسان‌ها می میرند ولی شهیدان این سرنوشت همگانی را به بهترین وجه سپری کردند، وقتی قرار است این جان برای انسان نماند چه بهتر در راه خدا این رفتن انجام بگیرد.
تکریم شهیدان به آن است که این ملت هرگز در برابر سلطه گران مستکبر سرخم نکنند. یاد شهیدان باید همیشه در فضای جامعه زنده باشد.
 
بالا