داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در بیمارستانی ،دو مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.
او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.
در یک بعد از ظهر گرم ، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد.با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.
روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد.یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد،با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.
پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد ،
اما...
تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.
با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟
پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند.شاید فقط خواسته تورا به زندگی امیدوار کند.
بالاترین لذت در زندگی اینست که علیرغم مشکلات خودتان ، سعی کنید دیگران را شاد کنید
....شادی اگر تقسیم شود دوبرابر می شود...
اگر می خواهید خود را ثروتمند احساس کنید ، کافیست تمام نعمتهایتان را ، که با پول نمی توان خرید،بشمارید. زمان حال یک هدیه است. پس قدر این هدیه را بدانید.
انسانها سخنان شما را فراموش می کنند.
انسانها عمل شما را فراموش می کنند.
اما آنها هیچگاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی را برایشان به وجود آورده اید.
به یاد داشته باشید: زندگی شمارش نفس های ما نیست، بلکه شمارش لحظاتی است که این نفس ها را می سازند.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهربانی
دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری می رسید آستین لباس او را می کشید تا یک بسته آدامس به او بفروشد، این بار روبه روی زنی که روی صندلی پارک نشسته و نوزادش را در آغوش گرفته بود، ایستاده بود و او را نگاه می کرد.
گاه گاهی که زن به نوزادش لبخند می زد، لب های دخترک نیز بی اختیار از هم باز می رشد.
مدتی گذشت ... دخترک از جعبه آدامس، بسته ای را برداشت و جلوی روی زن گرفت. زن رو به سمت دیگری کرد و گفتک برو بچه، آدامس نمی خوام.
دخترک گفت: بگیر، پولی نیست.....
 

sherly

عضو جدید
ابلیس
دو پسر بچه ی سیزده و چهارده ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که در آن هنگام یک مرد شرور که بزرگ و کوچک فرقی برایش نداشت، برای سر کیسه کردنشان سراغ آنها رفت، ابتدا به پسر بچه ی سیزده ساله که خیلی زرنگ و باهوش بود گفت: "من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم" پسر بچه ی سیزده ساله زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی چهارده ساله رفت و گفت: "تو چی پسرک! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی چهارده ساله که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی پنجاه سنتی درآورد و آن را به مرد شرور داد! مرد شرور پس از گرفتن سکه ی پنجاه سنتی از پسرک ساده به سراغ پسرک سیزده ساله رفت و خشمش را با زدن لگد و مشت بر سر او خالی کرد و بعد رفت.
چند دقیقه بعد پسرک زرنگ به سراغ پسر ساده آمد و دید او در حال اشک ریختن است، علت را جویا شد، پسرک گفت: "با آن پنجاه سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم"
پسرک سیزده ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه پنجاه سنتی دارم که دوتایش را به تو می دهم." پسرک ساده گفت: "تو که پول نداشتی؟!" پسرک خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز

ارزش یک دوست خوب

يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.
با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'
من براي آخر هفته ام برنامه‌ ريزي كرده بودم (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.
عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.
همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'
او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟
او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم... ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.
او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.
صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..
در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.
او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
من مارك را ديدم.. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.
حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!
امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است.. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'
او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.
گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....
من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.'
من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.
مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.
پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.
هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.
دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.
' دوستان،‌ فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد مي‌آورند چگونه پرواز كنند.'
هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد....
ديروز،‌ به تاريخ پيوسته،
فردا ، رازي است ناگشوده،اما امروز يك هديه است
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.

استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.

مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"

استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.


سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.

استاد گفت: "این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!"

مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: "اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"

استاد لبخندی زد و گفت: "پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟


اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."

استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.

چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: "شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"

استاد لبخندی زد و گفت: "من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
::ردپـــــــا ::

شبی بنده ای در خواب دید که با خدای خود در ساحل دریا راه میرود.
در افق صحنه هایی از گذشته و زندگی خود را می دید که همچون صاعقه ای از برابر چشمانش عبور می کردند.
در هر صحنه دو رد پا روی شن ها می دید یکی رد پای خود او و دیگری رد پای خدایش.
وقتی از صفحهء آخر آسمان می گذشت به عقب باز گشت.
به رد پاهای روی شن ها نگاه کرد.
شگفتا که در بسیاری از مواقع آن هم در سخت ترین و غم انگیز ترین
لحظه های زندگیش تنها یک رد پا وجود داشت.

از این موضوع عمیقآ متاثر شد و از خدای خود پرسید:
خداوندا تو گفته بودی تا هر زمان که پیرو تو باشم مرا در راه زندگی تنها نمی گذاری و همواره همراهم خواهی بود.
اما امروز دیدم که در سخت ترین زمان های زندگیم تنها یک جفت رد پاوجود داشته است.
نمیدانم چطور در چنین لحظه هایی که بیشترین احتیاج را به تو داشتم
مرا تنها میگذاشتی..؟
خداوند به لطف و مهربانی پاسخ داد:
فرزندم من تو را دوست دارم و تو را هرگز تنها نمیگذارم.
آن زمان ها و در لحظه های رنج و سختی که
تنها یک جفت رد پا دیدی، آن رد پای من بود که تو را در آغوش گرفته بودم و در مسیر زندگی به جلو میبردم....


::خدا همیشه و همه جا با ماست::
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرصت
مرد جوانی نزد یک کشاورز رفت تا برای ازدواج با دخترش از او اجازه بگیرد. کشاورز با کمی تامل گفت: پسرجان، برو در آن گوشه مزرعه بایست، من سه گاو نر را یک به یک آزاد می کنم؛ اگر بتوانی دم یکی از این سه گاو را بگیری، با دخترم ازدواج می کنی!
مرد جوان در مرتع به انتظار اولین گاو ایستاد... در طویله باز شد و بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود به بیرون رانده شد. با دیدن این صحنه، مکرد جوان با خود فکر کرد که شاید گاو بعدی گزینه بهتری بای گرفتن باشد؛ پپس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد.
دوباره در طویله باز شد. باورکردنی نبود، در تمام زندگی اش گاوی به این ترسناکی ندیده بود. گاو با چنان خشمی پایش را به زمین می کوبید که مرد جوان خشکش زده بود. او با خود گفت مطمئناً گاو بعدی، از این بهتر خواهد بود!
برای بار سوم و آخرین بار در طویله باز شد. لبخندی بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغر ترین گاوی بود که در عمرش دیده بود. این گاو فرصت مناسبی برای گرفتن بود. در حالی که گاو نزدیک می شد، او در جای مناسبی قرار گرفت و درست به موقع روی گاو پرید، دستش را دراز کرد... اما گاو دم نداشت!!!!!!!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يكي داشت؛ يكي نداشت پادشاهي سه پسر داشت دوتاش كور بود و يكيش اصلاً چشم نداشت پسرها رفتند پيش پادشاه؛ تعظيم كردند و گفتند : اي پدر دلمان خيلي گرفته اجازه بده چند روزي بريم شكار و حال و هوايي عوض كنيم پادشاه اجازه داد پسرها رفتند پيش ميرآخور گفتند : سه تا اسب خوب و برو بده ما بريم شكار ميرآخور گفت : برويد تو اصطبل و هر اسبي كه خواستيد ببريد رفتند ديدند تو اصطبل فقط سه تا اسب هست دوتاش چلاق بود و يكيش اصلاً پا نداشت اسب ها را آوردند بيرون و رفتند به ميرشكار گفتند : سه تا تفنگ خوب بده ما بريم شكار ميرشكار گفت : برويد تو اسلحه خانه و هر تفنگي كه مي خواهيد برداريد پسرها رفتند ديدند سه تا تفنگ تو اسلحه خانه هست دوتاش شكسته بود و يكيش قنداق نداشت آن ها را ورداشتند؛ سوار اسب هاشان شدند و از دروازه اي كه در نداشت رفتند به بياباني كه راه نداشت از كوهي گذشتند كه گردنه نداشت و به كاروانسرايي رسيدند كه ديوار نداشت تو كاروانسرا سه تا ديگ بود دوتاش شكسته بود و سومي اصلاً ته نداشت همين جور كه مي رفتند سه تا تير و كمان پيدا كردند دوتاش شكسته بود و يكيش اصلاً زه نداشت رسيدند به سه تا آهو و با همان تير و كمان ها آن ها را زدند وقتي رفتند بالاي سرشان, دوتاش مرده بود و يكيش اصلاً جان نداشت آهو ها را بردند تو همان كاروانسرايي كه ديوار نداشت پوستشان را كندند و آن ها را گذاشتند تو همان ديگ هايي كه دوتاش شكسته بود و يكيش ته نداشت زيرشان را آتش كردند؛ استخوان پخت گوشت اصلاً خبر نداشت تشنه كه شدند, گشتند دنبال آب سه تا نهر پيدا كردند دوتاش خشك بود؛ يكيش اصلاً آب نداشت از زور تشنگي پوز گذاشتند به نهري كه نم داشت و بنا كردند به مكيدن دوتاشان تركيد؛ يكيشان اصلاً سر از نهر ورنداشت به شاه خبر دادند اين چه شكاري بود كه اين بچه ها رفتند شاه وزيرش را خواست و گفت : به اجازه چه كسي گذاشتي اين بچه ها برند شكار؟ زود برو تا بلايي سرشان نيامده آن ها را برگردان كه حوصله درد سر ندارم __________________ یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه شب منتظری همه جا می نگری گاه با ماه سخن می گویی گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی ! راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟ صدفی در دریا است؟ نوری از روزنه فرداهاست یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امید تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد. سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد .... تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یك شب سرد پاییز یك پروانه اومد پشت پنجره اطاق پسرك و به شیشه زد: تیك! تیك! تیك!

پسرك كه سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یه پروانه كوچیك اونجاست!

پروانه با شور و شوق گفت: می‌خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز كن.

اما پسرك با اوقات تلخی جواب داد: نمی‌شه، تو یه پروانه هستی!

پروانه خجالت زده سرش رو كج كرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجره رو باز كن، هوا اینجا خیلی سرده!

اون پسر باز هم قبول نكرد: برو از اینجا و منو راحت بذار!

پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد.

فرداش پسرك از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار كسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نكردم و پیش خودش فكر كرد كه "ممكنه پروانه برگرده و این بار با هم دوست می‌شیم".

مدت‌ها كنار پنجره باز اتاقش نشست. پروانه‌های زیادی اومدن اما از پروانه اون شب خبری نشد.

خسته از انتظار، پسرك پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف كرد.

مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانه‌ها بیشتر از یك یا دو روز نیست!

پسرك از اون روز دیگه همیشه یادش موند كه برای دوستی و دوست داشتن فرصت كوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد
هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم
یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند
در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم
اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پسر کوچولو گفت: «گاهی وقتها قاشق از دستم می افتد.»

پیرمرد بیچاره گفت: «از دست من هم می افتد.»

پسر کوچولو آهسته گفت: « من گاهی شلوارم را خیس می کنم.»

پیرمرد خندید و گفت: «من هم همینطور»

پسر کوچولو گفت: « من اغلب گریه می کنم»

پیرمرد سر تکان داد: «من هم همین طور»

پسر کوچولو گفت: « از همه بدتر بزرگترها به من توجهی ندارند.»

و گرمای دست چروکیده را احساس کرد: «می فهمم چه می گویی کوچولو، می فهمم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک شب هوس پیتزا کرده بودم. بیشتر از آن دلم می خواست تا از چهار دیواری دفتر کارم بیرون بروم و نفسی تازه کنم.

یک فست فود بزرگ آن نزدیکی ها بود. قدم زنان به آنجا رفتیم. دوستانم هم بودند …

پیتزای مخصوص و سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه...

شماره ی ما سیصد و پنجاه و سه بود. باید نیم ساعتی منتظر می شدیم. مهمان میز کناری ما یک دختر خانم جوان و شیک پوش بود. آرایش غلیظی داشت و یک دسته گل رز هم روی میز گذاشته بود. به گمانم بیشتر از پیتزا منتظر کسی بود!

در ذهن خودم تصویر پسر جوانی را مجسم می کردم که خیلی دیر به محل قرار می رسد و دخترک همه آن گلهای رز را به فرق سرش می کوبد!!!

غرق در افکار خودم بودم که دختر بچه ی پنج– شش ساله ای صدایم کرد… عمو فال می خری؟!

احساساتی شدم و یک اسکناس هزار تومانی به او دادم. یک پاکت فال هم برداشتم…

دخترک به سمت درب خروج دوید. صورت نازش پر از لبخند بود. از پشت شیشه نگاهش کردم. دوستان کوچولویش منتظر ایستاده بودند. تا رنگ اسکناس را دیدند گل از گلشان شکفت. لبهایشان مثل غنچه های بهاری باز و بسته می شد اما نمی شنیدم که چه می گویند …

راستش را بخواهید یک لحظه احساس کردم که زیباترین کار دنیا را انجام داده ام و خدا در این لحظه از من رضایت کامل دارد! با چهره ای افتخار زده (!) به مهمان میز کناری نگاه کردم. محو افکار خودش بود. احساس می کردم که گلهای روی میز هم از بد قولی یک عاشق خسته شده اند …

شماره ی ما را اعلام کردند … سیصد و پنجاه و سه … به دوستانم گفتم که خودم برای گرفتن غذاها می روم. با همان حس افتخار به سمت پیشخوان رستوران حرکت کردم. سینی مخصوص را تحویل گرفتم و خرامان به طرف میز برگشتم.

ناگهان چشمانم به میز کناری دوخته شد و بی نظیرترین تصویر جهان را تماشا کردم …

فکر می کنید چه چیزی من را میخکوب کرد و عرق شرمندگی روی پیشانیم نشاند؟!

آن دختر خانم جوان کودکان معصوم فال فروش را دور میز نشانده بود و مشغول انتخاب بهترین پیتزا ها برای آنها بود …. خدای من … شاخه های گل رز در دستان رنج کشیده ی کودکان جا خوش کرده بودند. نزدیک تر رفتم. چقدر چهره ی آسمانی آن بچه ها تماشایی بود …

لب هایشان مثل غنچه های بهاری باز و بسته می شد و من این بار صدایشان را می شنیدم …. خاله پیتزامون کی حاضر می شه...؟!
 

mina12345

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان جالب ماهی گیر و تاجر

داستان جالب ماهی گیر و تاجر


یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکى ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد که توش چند تا ماهى بود!
از مکزیکى پرسید: چقدر طول کشید که این چند تارو بگیرى؟
مکزیکى: مدت خیلى کمى !​

آمریکایى: پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟
مکزیکى: چون همین تعداد هم براى سیر کردن خانواده‌ام کافیه !
آمریکایى: اما بقیه وقتت رو چیکار میکنى؟
مکزیکى: تا دیروقت میخوابم! یک کم ماهیگیرى میکنم!با بچه‌هام بازى میکنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهکده میچرخم! با دوستام شروع میکنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !
آمریکایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم کمکت کنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بکنى! اونوقت میتونى با پولش یک قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میکنى! اونوقت یک عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى !
مکزیکى: خب! بعدش چى؟
آمریکایى: بجاى اینکه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشتریها میدى و براى خودت کار و بار درست میکنى… بعدش کارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میکنى… این دهکده کوچیک رو هم ترک میکنى و میرى مکزیکو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک… اونجاس که دست به کارهاى مهمتر هم میزنى …
مکزیکى: اما آقا! اینکار چقدر طول میکشه؟
آمریکایى: پانزده تا بیست سال !
مکزیکى: اما بعدش چى آقا؟
آمریکایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب که گیر اومد، میرى و سهام شرکتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینکار میلیونها دلار برات عایدى داره !
مکزیکى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمریکایى: اونوقت بازنشسته میشى!
میرى به یک دهکده ساحلى کوچیک!
جایى که میتونى تا دیروقت بخوابى!
یک کم ماهیگیرى کنى! با بچه هات بازى کنى !
با زنت خوش باشى! برى دهکده و تا دیروقت با
دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!
 

mahsa jo0on

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آغوش كاناپه مهربانم نشسته ام و مثل همیشه موهای سینه ام را با دو انگشتم می پیچانم تا در هم تنیده شوند و به شكل موشك درآیند. بعد، چند موشك دیگر درست می كنم تا از لحاظ توان تسلیحاتی قوی تر شوم... هر كدام از این موشكها توان حمل یك كلاهك هسته ایی را دارند...!

صدای زنگ آیفون تمركزم را به هم می زند. نگاهی به مانیتور آیفون می اندازم و یك زن را می بینم كه ابلهانه به دوربین زُل زده است. چقدر احمق و آشنا به نظر می رسد...خدای من! زنم است!...یك ماهی می شود كه با خاله خان باجی های فامیل یك تور ایرانگردی تشكیل داده اند. چقدر زود یكماه تمام شد !

مثل همیشه آسانسور لعنتی خراب است و مجبور شدم چمدانهای سنگین را از پله ها بالا بیاورم....وسط اتاق بغلم می كند. لباسش بوی عرق و دود گازوئیل می دهد...گونه هایش هم شور است.

وقتی به حمام رفت خانه را وارسی میكنم تا چیز شك برانگیزی بر حسب تصادف این گوشه كنارها پیدا نكند، چون آنوقت مجبورم كل این هفته را برای اثبات بی گناهی ام حرف بزنم.

یكی از چمدانها را باز می كنم تا دلیل سنگینی بیش از حدش را بفهمم. خدایا! اینجا یك بازار "سید اسماعیل" كوچك است!...صدای نا مفهومش از حمام به گوش می رسد كه این خود دلیلی بر آن است كه دیوانه تر شده، چون قبلا با خودش حرف نمی زد.

وقتی از حمام بیرون آمد حوله اش را دور سرش پیچید و خودش را روی كاناپه ام انداخت. هزار با گفته ام كاناپه مثل مسواك، یك وسیله شخصی است و دوست ندارم كسی خودش را روی كاناپه ام پرت كند...اینهمه جا...برود برای خودش یك كاناپه دست و پا كند...اه اه ....

مشغول حرف زدن است و من تمام حواسم به آن دسته از موهایش است كه از لای حوله بیرون افتاده و از نوكش قطره قطره روی كاناپه ام آب می چكد.

می پرسم برایم چه سوغاتی آورده...موثر بود. مثل پنگوئن به سمت چمدانهای آنطرف اتاق دوید و من فرصت پیدا می كنم تا طوری روی كاناپه لم بدهم که دیگر جایی برای دوباره نشستنش باقی نماند...

مثل شعبده بازها از داخل چمدانها خرت و پرتهای رنگی در می آورد و نشانم می دهد. به گمانم برای من خریده. وانمود می كنم كه خیلی ذوق زده شده ام و برایش اطوارهای عاشقانه در می آورم. كاش بشود دوباره سفر برود.
حیف من!




***
چقدر زود تمام شد...دوباره مجبورم برگردم در آن خراب شده و هر روز شاهد مردی باشم كه مثل دیوانه ها روی كاناپه كوفتی اش می نشیند و با موهای سینه اش موشك درست می كند.

مجبورم بغلش كنم و خودم را ذوق زده نشان بدهم. تنش بوی عرق می دهد. نگاه كن موهای سینه اش دوباره فر خورده....شك ندارم قبل از آمدنم حسابی مشغول خل بازیهایش بوده. مایه آبرو ریزی و خجالت ...

اصلا در حمام حواسم نبود كه بلند بلند به بخت بدم لعنت می فرستم، هرچند می دانم نشنیده چون یا یكی از چمدانها را باز كرده و فضولی می كند یا خانه را وارسی می كند تا مدرك جرمی باقی نگذارد.

عمدا همه موهایم را در حوله نپیچیدم تا كاناپه اش را خیس كنم. وقتی مثل بچه ها حرص كاناپه بد تركیبش را میخورد قیافه اش حسابی دیدنی است.

دلم برایش می سوزد و می روم تا سوغاتش را نشانش دهم. نگاه كن خدای من.. كدام احمقی است كه وقتی ببیند بعد از یك ماه برایش یك مایو بنفش راه راه و یك جفت جوراب پشمی سوغات آورده اند اینقدر ذوق كند... .
حیف من!
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان بسیار زیبای شاخه گل خشکیده

داستان بسیار زیبای شاخه گل خشکیده

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی
اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در
پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم
ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا
من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه
های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او
بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و
از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم
توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو
دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :
( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده
بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر
پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای
آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این
کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته
بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه
کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه
سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم
چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه
کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو
شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما
قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از
حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که
چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی
خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .
( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم
چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا
به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو
را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را
نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط
به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان
را دارد ، چه برسد به یک پا و … )
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت
درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و
در نظر من چقدر پست ….
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او
خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته
ایم..! “
.
[h=3]احساس شما بعد از خواندن این داستان چیست ؟
[/h]
 

3ina

عضو جدید
روز اول تحصیلی

روز اول تحصیلی

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجمدبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت کههمه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ میگفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روىصندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از اونداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت،با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبىبود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولىنداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانمتامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید بهعلّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانشآموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتارخوبى دارد. “رضایت کامل”.
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموزفوق العاده اى است.همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمانناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براىتدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرشبه درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او بهزودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درسخواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهىدر کلاس خوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى بردو از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روزمعلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذکادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذمعمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس بازکرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشهعطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شدامّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبندکرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آنروز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون ازمدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم رامی دادید.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت وبراى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریسخواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه هاپرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسوناو را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوشترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را بهیک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد کهدر آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید.او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بودکه شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کردکه در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رهانکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کردهبود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بارتدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و اینکار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطابکرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکترتئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و میخواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و ازخانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى کهمعمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدونمعطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالىنگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بودخرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هرچه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردیداز شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شمامتشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنماز شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد:تدى، تو اشتباه می کنى.این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. منقبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوایک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام اونامگذارى شده است
همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید… وجود فرشته ها راباور داشته باشید
و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت
 

3ina

عضو جدید
داستان احساسات


در روزگارهایقدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم،دانش عشق و باقی
احساسات .روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع بهتعمیر قایقهایشان
کردند.
اما عشقتصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آبنمانده بود عشق تصمیم گرفت
تا برای نجاتخود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتناز آنجا بود کمک
خواست.
“ثروت، مراهم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمیتوانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیمگرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاًبه من کمک کن.”
“نمی توانمعشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غمکه در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاًمرا با خود ببر.”
“آه عشق.آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشتاما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صداییشنید:
” بیا اینجاعشق. من تو را با خود می برم.”
صداییک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود رابپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند
ناجی به راهخود رفت.
عشق که تازهمتوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتربود پرسید:
” چه کسی بهمن کمک کرد؟”
دانش جوابداد: “او زمان بود.”
زمان؟ اما چرا به من کمککرد؟”
دانش لبخندیزد و با دانایی جواب داد که:
“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
معلّم يک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هايى که از آن‌ها بدشان می‌آيد، سيب‌زمينى بريزند و با خود به کودکستان بياورند.
فردا بچه‌ها با کيسه‌هاى پلاستيکى به کودکستان آمدند. در کيسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ٥ سيب‌زمينى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که می‌روند کيسه پلاستيکى را با خود ببرند.
روزها به همين ترتيب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکايت از بوى ناخوش سيب‌زمينی‌‌هاى گنديده. به علاوه، آن‌هايى که سيب‌زمينى بيشترى در کيسه خود داشتند از حمل اين بار سنگين خسته شده بودند. پس از گذشت يک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند.
معلّم از بچه‌ها پرسيد: «از اين که سيب‌زمينی‌ها را با خود يک هفته حمل می‌کرديد چه احساسى داشتيد؟» بچه‌ها از اين که مجبور بودند سيب‌زمينی‌هاى بدبو و سنگين را همه جا با خود ببرند شکايت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از اين بازى را اين چنين توضيح داد: «اين درست شبيه وضعيتى است که شما کينه آدم‌هايى که دوستشان نداريد را در دل خود نگاه می‌داريد و همه جا با خود می‌بريد. بوى بد کينه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنيد. حالا که شما بوى بد سيب‌زمينی‌ها را فقط براى يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد پس چطور می‌خواهيد بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟»

نتيجه اخلاقى داستان
کينه هر کسى را که به دل داريد بيرون بريزيد وگرنه بايد آن را تا آخر عمر با خود حمل کنيد. بخشيدن ديگران بهترين کارى است که می‌توانيد بکنيد. ديگران را دوست بداريد حتى اگر آن‌ها شما را دوست نداشته باشند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
استادى در شروع کلاس درس، ليوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١٥٠ گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقيقاً وزنش چقدر است. اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هيچ اتفاقى نمی‌افتد.
استاد پرسيد: خوب، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقى می‌افتد؟
يکى از شاگردان گفت: دست‌تان کم‌کم درد مي‌گيرد.
حق با توست. حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگرى جسارتاً گفت: دست‌تان بی‌حس می‌شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می‌گيرند و فلج می‌شوند. و مطمئناً کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند.
استاد گفت: خيلى خوب است. ولى آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير کرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روى عضلات می‌شود؟ من چه بايد بکنم؟
شاگردان گيج شدند: يکى از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت: دقيقاً. مشکلات زندگى هم مثل همين است.
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن‌تان نگه داريد، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی‌ترى به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد.
اگر بيشتر از آن نگه‌شان داريد، فلج‌تان می‌کنند و ديگر قادر به انجام کارى نخواهيد بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم‌تر آن است که در پايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد.
به اين ترتيب تحت فشار قرار نمی‌گيريد، هر روز صبح سرحال و قوى بيدار می‌شويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مسئله و چالشى که برايتان پيش می‌آيد، برآييد!
دوست من، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذار. زندگى همين است!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برداشتی آزاد از آیات 27 تا 31 سوره مائده


ظاهرا زیر بار نرفته بود که برادرش جانشین بشود و ادعا کرده بود که لیاقتش بیشتر از اوست. به همین دلیل وقتی با پیشنهاد «امتحان» مواجه شد، چاره ای ندید جز اینکه قبول کند. در امتحان که رد شد، باز کوتاه نیامد؛ برادرش را به قتل تهدید کرد و شنیدم که گفت: «می کشمت! ... شک نکن». برادرش اما جواب داد: «من دست روی تو بلند نمی کنم؛ من از خدا می ترسم، تو هم آتش جهنم را برای خودت نخر»

ولی حسادت چشم هایش را کور کرده بود. انگار نه چیزی می دید و نه می شنید... همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. چشم که باز کرد، جنازه برادرش را دید که روی زمین افتاده... پاهایش سست شد؛ همان جا نشست؛ مات و مبهوت به جنازه او خیره شد... مانده بود با جسد برادر چه کند... این زشتی را باید پنهان می کرد... عقلش به جایی نمی رسید... مستأصل شده بود... .

خدا به من فرمود که بروم پایین درخت، زمین را بکاوم و غذا بیابم! تعجب کردم که این چه دستوری است؟! اما حرفی نزدم و اطاعت کردم. از بالای درخت پرواز کردم و جایی نزدیک جنازه فرود آمدم. با پاهایم شروع کردم به کنار زدن برگ های روی زمین ولی اثری از غذا نبود! مشغول کاویدن زمین بودم و زیر چشمی نگاهم به قاتل بود... توجه اش به من جلب شده بود و داشت مرا نگاه می کرد... کارم را ادامه دادم که صدایش بلند شد: «ای وای! یعنی من از این کلاغ هم کمترم؟» با عجله بلند شد. شروع کرد به کندن زمین و گودالی به اندازه جنازه برادرش و او را گذاشت داخل آن؛ اولین قبر دنیا! بعد هم خاک های اطراف را ریخت روی جنازه تا او را بپوشاند. نگاهش کردم؛ قابیل پشیمان شده بود اما چه فایده.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مگسک


سروان نامه محرمانه فرماندهی را تا کرد و گذاشت توی جیب لباس پلنگی اش و از سنگر زد بیرون. خط آرام بود و آفتاب عمود می تابید. رفت سمت سنگر کمین. سرباز دستش را برد تا لبه کلاه آهنی.
گفت: «چه خبر؟»
سرباز گفت: «خیلی آرامه، قربان! شاید ...».
سروان لبخند زد: «یعنی مشکوکه، ها؟».
سرباز گفت: «بله، قربان!». .....
.....
سروان دست گذاشت روی شانه سرباز و چند بار آرام فشار داد و لبخند زد. سرباز نتوانست به چشم های سروان نگاه کند و زل زد به مگسک تفنگ.
سروان گفت: «می دونی ازت خوشم می یاد؟»
سرباز تند نگاهی انداخت به چشم های سروان و دوباره خیره شد به مگسک تفنگ.
سروان گفت: «تعجب می کنی، نه؟»
سرباز سکوت را بی احترامی می دانست. گفت: «نه، قربان!»
سروان زد روی شانه سرباز: «حق داری که تعجب کنی البته ... البته من هم ناچار بودم. من خیلی به حرف هات فکر کردم. با خودم گفتم خب این سرباز با اینکه چند سال از من کوچک تره ولی سؤال خوبی پرسیده. واقعاً ما توی خاک ایران چه می کنیم؟»
سرباز به من و من افتاد: «اشتباه کردم، قربان! من دیگه ...».
سروان خندید: «نه، ابداً. من اشتباه کردم ...».
نوک سبیلش را جوید: «می خوام کمکت کنم که فرار کنی» و اشاره کرد به رو به رو.
چشم های سرباز داشت از حدقه می زد بیرون: «قر...قر...قربان!»
سروان تفنگ را از دست سرباز گرفت: «همین الان» و نگاهش را گرداند به سرتاسر خط: «بهترین وقته».
سرباز که کمی فاصله گرفت، سروان نوک مگسک را تنظیم کرد روی گردنش و سکوت خط را شکاند. سرباز به رو افتاد روی رمل های گرم و داغ. چند بار پوتینش روی رمل ها کشیده شد و تمام.
سروان نامه تا شده را از جیب لباس پلنگی اش بیرون آورد و بوسیدش و بی آنکه بازش کند، گذاشت سر جایش. متن نامه را از حفظ بود:
«هر نظامی ای که بتواند هر فرد در حال فرار به سوی دشمن را به قتل برساند و جسدش را تحویل دهد، توسط فرماندهی لشکر به یک درجه بالاتر ... . فرماندهی لشکر ... عمیدالرکن ماهرالرشید».
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی دختر جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می كرد كه زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد ، جمعیت زیادی جمع شدند ، قلب او كاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود ، پس همه تصدیق كردند كه قلب او به راستی زیباترین قلبی است كه تاكنون دیده اند ،’

دختر جوان در كمال افتخار ، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت ، ناگهان پسر جوانی جلو جمعیت آمد و گفت : اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست ’،

دختر جوان و بقیه جمعیت به قلب پسر جوان نگاه كردند ، قلب او با قدرت تمام می تپید ، اما پر از زخم بود . قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تكه هایی جایگزین آنها شده بود ، اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نكرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد ،’

در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت كه هیچ تكه ای آنها را پر نكرده بود ، مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فكر می كردند كه این پسر جوان چطور ادعا می كند كه قلب زیباتری دارد ’،

دختر جوان به قلب پسر جوان اشاره كرد و خندید و گفت : تو حتماً شوخی می كنی ... قلبت را با قلب من مقایسه كن ، قلب تو ، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است ،’

پسر جوان گفت : درست است قلب تو سالم به نظر می رسد ، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی كنم ، می دانی ، هر زخمی نشانگر انسانی است كه من عشقم را به او داده ام ، من بخشی از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشیده ام ، گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است كه به جای آن تكه بخشیده شده قرار داده ام ، اما چون این دو عین هم نبوده اند گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم كه برایم عزیزند ، چرا كه یادآور عشق میان دو انسان هستند ، بعضی وقتها بخشی از قلبم را به كسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند ، اینها همین شیارهای عمیق هستند ، گرچه درد آورند اما یادآور عشقی هستند كه داشته ام ، امیدوارم كه آنها هم روزی بازگردند و این شیارها عمیق را با قطعه ای كه من در انتظارش بوده ام ، پر كنند ’،

پس حالا می بینی كه زیبایی واقعی چیست ؟

دختر جوان بی هیچ سخنی ایستاد در حالی كه اشك از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پسر جوان رفت ، از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پسر جوان تقدیم كرد ، پسر جوان آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب دختر جوان گذاشت ، دختر جوان به قلبش نگاه كرد ، دیگر سالم نبود ، اما از همیشه زیباتر بود ، زیرا كه عشق از قلب پسر جوان به قلب او نفوذ كرده بود ،’
 

sa eed

عضو جدید
حکايت زن و خدا
روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد و با او به راز و نیاز می پرداخت. روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباسهای مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست!
ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر خداوند شد.
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد...
پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست!
شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟
آنگاه خداوند پاسخ گفت: من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی!
 

sa eed

عضو جدید
حكايت زنده به گور كردن ثروتمند
دیوان بلخ کنایه از هر محضر یا مرجعی است که قضاوتش از روی منطق و عقل و در نتیجه بر اساس حق و عدالت نباشد..جمله ی «مگر اینجا شهر بلخ است؟» درست هم معنی با این عبارت است که می گویند: «مگر اینجا شهر هرت است؟» و چرا راه دور برویم، حتما ً همه ی ما این شعر را شنیده ایم که می گوید:
گنه کرد دربلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری
از دیوان بلخ حکایت های مختلفی نقل کرده اند که همه خواندنی هستند از این قبیل حکایت :
مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟»
اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ میگوید. مُرده !»
مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که مرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»
 

sa eed

عضو جدید
حكايت سرانجام عشق به ایران
سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام . گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو ، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود .
سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست . دوباره او را گرفته و به سیاه چال بردند.
شبها از درون روزن سیاه چال زندان ، اشعار حکیم فردوسی را زندانبانان می شنیدند و از این روی ، وعده های غذایش را قطع نمودند و در نهایت سهروردی از گرسنگی به قتل رسید
 

sa eed

عضو جدید
داستان بدگويان يكي از علما را پرسيدند كه يكي با ماه رويي است در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب. هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري، او به سلامت بماند؟ گفت: اگر از مه رويان به سلامت بماند، از بدگويان نماند.
 

sa eed

عضو جدید
حكايت سفر هفتاد ساله
در شهر “میانه” نوجوانی باهوش تمام کتابهای استادش را آموخته و چشم بسته آن ها را برای دیگر شاگردان می خواند .
استادش به او گفت به یک شرط می گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی شاگرد پرسید چه امری ؟ استاد گفت آموزش بده اما نصیحت مکن .
شاگرد گفت: چرا نصیحت نکنم ؟
استاد پیر گفت: دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری زيرا خرد نتیجه باروری دانش و تجربه است .
شاگرد گفت : درس بزرگی به من آموختید، سعی می کنم امر شما را انجام دهم .
ارد بزرگ اندیشمند نامدار کشورمان می گوید : سرایش یک بیت درست از زندگی ، نیاز به سفری ، هفتاد ساله دارد .
گفته می شود سالها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد ، کسی را اندرز نمی داد.
 

sa eed

عضو جدید
حكايت سقراط و پالايش سه گانه
در یونان باستان، سقراط به دانش زیادش مشهور و احترامی والا داشت.روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت: سقراط، آیا می دانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟
سقراط جواب داد: یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم که از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سه‌گانه نام دارد.
آشنای سقراط گفت : پالایش سه‌گانه؟
سقراط جواب داد : درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم که چه می‌خواهی بگویی.اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیا تو کاملا مطمئن هستی که آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی حقیقت است؟
آشنای سقراط جواب داد : نه، در واقع من فقط آن را شنیده‌ام و...
سقراط گفت : بسیار خوب، پس تو واقعا نمی‌دانی که آن حقیقت دارد یا خیر. حالا بیا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی.
آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، چیز خوبی است؟
آشنای سقراط جواب داد : نه، برعکس...
سقراط گفت : پس تو می‌خواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی که حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن است که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده است که مرحله پالایش سودمندی است .
آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، برای من سودمند است؟
آشنای سقراط جواب داد : نه، نه حقیقتا .
سقراط نتیجه‌گیری کرد: بسیارخوب، اگر آنچه که می‌خواهی بگویی، نه حقیقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا می‌خواهی به من بگویی؟
 

sa eed

عضو جدید
حكايت با سيه دل چه سود گفتن وعظ کاروانی را در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند. فایدت نبود.
چو پیروز شد دزدِ تیره روان چه غم دارد از گریۀ کاروان؟
لقمان حکیم اندر آن کاروان بود. یکی گفتنش از کاروانیان: « مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ای گوئی، تا طرفی از مال ما دست بدارند، که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود.» گفت: « دریغ کلمۀ حکمت با ایشان گفتن!»
آهنی را که موریانه بخورد نتوان برد ازو به صیقل زنگ
با سیه دل چه سود گفتن وعظ؟ نرود میخ آهنین در سنگ.
×××
به روزگار سلامت، شکستگان دریاب که جبر خاطر مسکین، بلا بگرداند
چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی بده، و گرنه سمتگر به زور بستاند!
 

Similar threads

بالا