گفتگوی دوستداران برنامه "رادیو هفت"

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
سید میلاد اسلام زاده:

تقویم را ورق بزن. بهار و تابستان را ببین که آرام از کنارت گذشتند در چشم بر هم زدنی. پاییز و زمستان نیز با همه ی تلخ و شیرینشان میگذرند. تو هنوز تا رسیدن دنگ دنگ تحویل سال نو فرصت داری تا آنچه را ببینی که در آن دو فصل رفته بر آنها چشم بسته بودی.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
سید میلاد اسلام زاده:

به تو اعتماد دارم ، آن هم در زمانه ای که حتی از تصویرم در آینه می ترسم. به تو اعتماد دارم چرا که هیچگاه تنهایم نگذاشتی، حتی در روزهایی که با دلم لج می کردم و صدایت نمیزدم. به من اعتماد کن ، من که خودم را دست تو سپرده ام و میدانم آنقدر واقعیت داریکه کابوسهایم را نیز عاقبت به خیر میکنی. به من اعتماد کن قول میدهم که امروز از دیروز عاشقتر باشم و فردا... فردایم را تو بساز.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
اشکان خطیبی:

کدام را باور کنم؟ عشقت را یا چشمهایت که این سو و آن سو میدوند؟ کدام را باور کنم ؟ لبخندت را یا طعنه های بی رحمانه ات که آتشم میزنند؟ کدام را باور کنم ؟ این بسته ی کادو شده ی روی میز را یا آن یک هفته ای را که دود شده بودی و رفته بودی هوا؟وقتی درست فکر میکنم می بینم مایه ی همه ی دلتنگی های این روزهایم بوده ای اما نمی فهمم که چرا چنین از تو سرخوشم، چرا چنین انتظارت را میکشم! درست فکر میکنم می بینم این بازی اگر بازنده ای داشته من بودم. پس چرا هنوزرو به روی تو می نشینم تا باز ببازم؟! کدام بازنده ی کدام بازی از برق نگاه برندهی رو به رو ضربان قلبش تند تر میزند و سرشار میشود از لذت باختن و دوباره باختن؟! از لذت سقوط. هر بار می گویم این آخرین بار است . این بار که بیاید دیگر تمام میشود. میگویم مثل او که بزرگ بود و از اهالی امروز باید برای روزنامه تسلیتی بفرستم اما دوباره تو که پیدا می شوی بازی شروع میشود و من می مانم کدام را باور کنم. عشقت را یا چشمهایت که این سو و آن سو میدوند، لبخندت را یا طعنه های بی رحمانه ات که آتشم میزنند، این بسته ی کادو شده ی روی میز را یا آن یک هفته ای را که دود شده بودی و هوا رفته بودی ، خودم را یا تو را، کدام را باور کنم؟
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
احسان کرمی:

تا همین چند سال پیش تمام خاطرات آدمها خلاصه میشد به چندین عکس که بیشتر پرسنلی بود یا نهایتا زیر درختی بود و لب رودی یا میهمانی جشن تولدی و مراسم عقد کنانی که یا ترک خورده بود یا رنگ و رویش رفته بود. حالا با این همه گوشی که هی عکس می اندازد و هی پیامک رد و بدل میکند و همه جا هست مگر میشود خاطره ها را فراموش کرد؟!. چند سال از ماجرایی گذشته و داری گوشی قدیمی ات را بالا و پایین میکنی که یکدفعه یک عکس می بینی، الکی بغض میکنی و به یاد خاطره هایی می افتی که نصفش اصلا اتفاق نیفتاد. Inbox گوشی را باز میکنی و نوشته ها جلوی چشمت تار میشود و یاد او می افتی . بعد انگار دنیا با همه ی مخلفاتش روی سرت خراب میشود. گوشی را خاموش میکنی و با ژستی که از فیلمها یاد گرفته ای – البته آرامتر که خدایی نکرده بلایی سر گوشی نیاید- پرتش می کنی به گوشه ای و یک ربع نگذشته یادت میرود هرچه خاطره بود و بغضی را که در گلویت گره خورده بود. اما این تلنگرهای گاه و بیگاه ، همیشه با توست. بد هم نیست! بالاخره خاطره ابزی خوب است، چه دیجیتال، چه کاغذی اما یک چیز ربطی به زمان و مکان و تکنولوژی ندارد و آن همان مهتابَ شبی ست که بی او باز از آن کوچه خواهی گذشت.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
سید میلاد اسلام زاده:

دروغ نمی گفتند آنها که مهربانی را دیده بودند. آن زمان که قبیله در ظلمت میسوخت فانوس ها نیز حرفی برای گفتن نداشتند. شاید همیشه باید اتفاق بیفتد تا لحظه های گمشده در همهمه ی مواج هر روزه مثل پروانه بال بزنند و بیاین روی انگشت اشاره ی من که ماه را نشان میدهم به کودکی که نمی دانم چرا نشانی ماه را از من می پرسد . خودم هم برای اولین بار است که به ماه نگاه میکنم . بوی ماه را احساس میکنم و دلم میخواهد که این شب ادامه داشته باشد تا هنگامی که پروانه هست ،مهربانی هست و دستی که به فانوسهای مرده جان می بخشد . دروغ نمی گفتند! آنها مهربانی را دیده بودند. درست در روزی که آمدی و دستت مهربانی را در جهان منتشر کرد.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
فرناز رهنما :

من هر دستوری را می پذیرم اما به این دستور زبان که قصد جان ما را کرده بی انگیزه ام .

چگونه توانسته مرا ، تو را از هم جدا کند .

می بینی چه مشکوک است . اصلا چگونه می شود فعل ها را صَرف کرد در حالی که به صِرف حرف زدن ساده خیلی از همین فعل ها روزگارت را ناخوش می کند .

من از معنا خوشم نمی آید. وقتی که به سادگی هرچه را که نمی دانی توجیه

می کند و جای ما تصمیم می گیرد . همین نقطه ، هم باید سر خط بگذاریم و هم آن هُلمان می دهد خط بعدی هم باید رو به روی حرفهای تو بگذاریم و مجبورت کنیم که سکوت نکنی .

من تفاوتی بین مفرد و جمع نمی گذارم . مفرد بودن و جمع بودن به ما بستگی دارد ؛ نه یک کلمه .

من به این دستور زبان دستور می دهم من را از بین همه فاعل ها و مفعول ها ، واسطه و بی واسطه ها بگذارد میان یک پرانتز تا تو مراقبم باشی تا تو خیلی مراقبم باشی .

من از همه ی این ضمیرهای بی هیجان ما را ، تو را دوست دارم
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
منصور ضابطیان:

صدایم بزن مادر! و با نگاه سرحالت بتاز بر اتفاقهای خیره و نگرانشان کن و مراقبم باش و دستت را به نوازش بازیگوش ترین حس هایم بکش . صدایم کن تا دنیا عقب نشینی کند و ناگهانگی هایش را از سر راهم بردارد و ببرد جای دور.بخند تا دنیا یادش بیاید تو ... تو که نه ، شما تنها شمای عالمی . نگاهم کن که بی نگاهت شبیه دست خطی فراموش شده در کنج کتابی بی ارزش می مانم مادر. بخند... بخند بگو همه چیز تمام میشود و یادم بینداز خوشی های عالم با تو تشدیدی ست مثل همان روز که برای اولین بار یادم دادی بنّا تشدید دارد ، مثل همان روز که یاد گرفتم بابا نان داد ، مثل همان روز که یاد گرفتم مادر مثل میم . میم مثل شما و شما بی مِثل ترین مَثل عالم . صدایم کن مادر و بگذار صدایت خم به ابروی جهان نیاورد
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
یکتا ناصر:

چه بسیارند آدمهایی که تو را نمی فهمند ، رابطه ی بین باران و خیابان را نمی دانند. دانه های سرخ انار را نبوسیدند. اصلا برایشان مهم نیست امروز اول مهر ماه است یا که اواخر زمستان. از اینها گذشته ، هرگز خودشان را دست باد نسپرده اند تا حس برگهای رنگارنگ را درک کنند. روی زمین ، کنار تو چه عالمی دارد وقتی که تو خیسی و من از تو خیس تر. بگذار بگویند احمق! باران می بارید و چتر نبرد.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
استاد کاکاوند(مجید سعد آبادی):

امروز، مادر ، سرفه هایت را از توی اتاق جمع میکند

حنجره را باز می پاشد توی خیابان

خیابانِ هنوز شیمی درمانی نشده

درخت را تیر میکِشند و تو درست زیر همان درخت

که یک روز ترکش خوردی نشته ای و خرما میخوری!

توی نخلستان، هسته ی خرماها وقتی به نخ کشیده شوند بیشتر انرژی دارند

وقتی ذکر شوند لا به لای انگشتانَت

یا نه ، می شماری

یدالله هایی که رفت فرنگ

حاج احمد با دوچرخه لحاف دوزی اش رفت جبهه

حتی خطوط تفتی ، پایگاه بازی بچه های بعد از مدرسه ، تحریم،

انگار همه رفتند، تو ماندی و هسته ی خرمایی که تو دهانت می چرخد

یکی از همین روزها سرفه ها همه چیز را از دهانت بیرون میکشن
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
امیرحسین رستمی:

تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند . رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سرسبز بود کرد و از او پرسید : چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد : من به درخت سیب نگاه میکردم و با خودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه های زیبایی بار بیاورم با این فکر چنان احساس ناراحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم. مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت اما او نیز خشک شده بود علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد : با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجا که بوته ی گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد. او چنین پاسخ داد : من حسرت درخت افرا را خوردم چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم پس از خودم ناامید شدم و آهی بلند کشیدم همین که این فکر به ذهنم خطور کرد شروع به خشک شدن کردم . مرد در ادامه ی گردش خود در باغ ،متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد : ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سرسبزی خود را حفظ میکرد نداشتم و از لطافت و خوشبویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم. با خودم گفتم اگر مرد تاجر که انقدر ثروتمند ، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است میخواست چیز دیگری را جای من پرورش دهد حتما این کار را میکرد ؛ بنابراین اگر او مرا پرورش داده است حتما می خواسته است که من وجود داشته باشم . پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که میتوانم زیباترین موجود باشم.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
احسان کرمی:

عینک آفتابی بزن تا به دنیا ثابت کنم خورشید گرفتگی چیست. نفس بکش تا شبیه یک دانشمند محترم ، فرضیه ام راثابت کنم نسیم اسم دیگر نفس های توست. من اگر می توانستم ثابت میکردم آنقدر خوبی که فرشته ی شانه ی چپت گناهان مرا می نویسد. من در سال هزار و دوستت دارم در شهر نگاه تو به دنیا آمده ام. نمیدانی چقدر نگران چشمهای توام! و سوالم این است: چگونه دنیا را به تو که دنیایی هستی نشان میدهند؟ و با چه جسارتی تو را به آینه معرفی میکنند؟ من عاشق تو و چشمهایم عاشق رفتارهای تواند . آدم نیستم اگر حوا باشی آدم نشوم. بی هیچ اسمی ، بی هیچ خاطره ای، با هیچَ هیچی ، من سالهاست عاشقت شده ام . عینک آفتابی بزن تا به دنیا ثابت کنم خورشید گرفتگی چیست.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
احسان کرمی:

بعضی روزها هست که دلیلی وجود ندارد برای تمام لحظه های خوب و اتفاقا بعضی از روزها هست که دلیلی وجود ندارد برای تمام لحظه های بد. باید تنها باشی تا بدانی چقدر ای کاش وجود دارد و این وجود دارد همان وجود داردیست که دلیل ندارد. روزهایی هست که فقط تو می توانی ثابت کنی گاهی شبیه یک شماره تلفن ، فراموش میشوی. روزهایی هست که خواستن نیست ، روزهایی هست که تمام ضرب المثل ها شبیه علامت سوالند. تمام آدمها شبیه علامت تعجب! این روزهای بدون نام ،تقویم را می ترسانند ، تو را می ترسانند ، دنیا را می ترسانند . آنوقت یک کلمه است که مدام سر به سرت میگذارد و آن این است : نمی توانی!.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
آدمها را از روی کسانی که دوستشان دارند بشناس. از روی علاقه هایشان ، خنده هایشان و نگاه هایشان. آن وقت خوب به حرفهایشان گوش کن و بشنو نام چه کسی را بیشتر از هر نام دیگری صرف تعریف خاطرات میکنند. آن وقت آن نام را جدی بگیر. آن نام میخواهد شخصی باشد حقیقی یا خاطره ای حقوقی، جایی رد زندگی آن شخص دارد. من همیشه به فرهاد غبطه میخورم که تلخ ترین خاطره اش شیرین است. و همیشه به تو فکر میکنم که آیا در شیرین ترین خاطره هایمان تلخی رفتارهایت را بع خاطر می آوری؟ به تو فکر میکنم که چه آسان میتوانی مرا تغییر بدهی و مطمئن باشی که ذره ای در دوست داشتنم تغییر نخواهم کرد. عکسهای مرا ببین ، خنده هایم را پیگیری کن و از دیگران بخواه برایت تعریف کنند چند بار در میان از تو خواهم گفت. شاید تو هرگز ندانی که به این میگویند اهمیت، اما من میدانم. حالا بیا بدانیم من در کجای جهان توام . آیا در عکسهایت جایم خالی است؟ آیا در لبخندهایت ضمیر سوم شخص هستم ؟ آیا ((ما)) که میگویی ((من)) در آن جایی دارد؟ و برای سوال آخر: آیا به همه ثابت کرده ای که دوستم داری؟

آدمها را از روی کسانی که دوستشان دارند بشناس و اجازه بده تو را از روی من بشناسند.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
صدای قدم زدن در آب را شنیده اید؟ به طرز عجیبی آرامش دهنده است! مثل من که دوستت دارم و دوست داشتنت برایم آرامش بخش ترین صدای ممکن است.

صدای باد وقتی در علفزار می پیچد را شنیده اید؟ مرموز است و دلپذیر! شبیه دوست داشتن من به تو!

صدای مرداب در شب را چطور؟ بوی تنهایی را به یادت می آورد که با تمام تنهایی ،انگار کسی منتظرت است.شبیه علاقه ی من به تو! کافیست از پشت پنجره صدای باران شدید و رفت و آمد عابران را بشنوی! گویی شتاب همراه با امنیتدر خودش دارد. دقیقا من است وقتی منتظرم برگردی!

جنگلهای ساحلی با جنگلهای دیگر فرق دارد. صدای پرندگان آنجا غم انیگیز نیست و نوعی عاطفه و عشق در صدایشان جاریست. من برای تو همیشه همینم . تصورش محال است که بتوانی مرا تصور کنی. مرا که نمی توانم خودم را ببینم بی تو!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
سعید بیابانکی:

ای شعر، ای الهه ی اندوهگین من!

ای همصدای طبع خیال آفرین من

از اصفهان، پریچه ی باغ خدا بگو

از خاطرات در دل شب ، ته نشین من

دیشب به کشتزار شبش چنگ برده ام

امشب ستاره می چکد از آستین من

یخ بسته نوجوانی من پشت چار باغ

خورشید! یک سحر بنشین ترک زین من

خواجو ، ترانه ساز نحیف هزار تو

پاها در آب خم شده بر سرزمین من

زاینده رود ، خاطره ی ناب زردکوه

ماری شده ست سبز و رها در کمین من

این دوزخینَ شلوغی، قصد چه کرده ست؟

با آن دل بهشتی ساحل نشین من

شب ، بافه بافه زلف رها کرده در کویر

اینجا چه میکند غزل خوشه چین؟

فردوس بسته ست پلی در برابرم

دوزخ نشانده دست گلی بر جبین من

بر غرفه های نقش جهان چتر می خورند

آوازهای گمشده ی سرزمین من
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
علیرضا معینی( شعری از حسن یعقوبی):

غمگین نباش ! آینه ها را نگاه کن

قدری بخند! گاه کمی اشتباه کن

از باغ های سیب و انار و ترانه ات

سمت کویر خستگی من نگاه کن

از پشت ابرهای مه آلود روزگار

بیرون بیا و صحبت از آغوش ماه کن

غمگین نباش شعر سپید همیشه ام

بشکن سکوت را غزلی رو به راه کن

غمگین نباش شعر سپید همیشه ام
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
علیرضا معینی:

یک اتفاق ساده ولی ماندگار شد

وقتی که چشم من به نگاهت دچار شد

لب را گشودی و دلم آغوش باز کرد

خندیدی و جهان ،همه باغ انار شد

پاییز فصل خاطره های قشنگ ماست

هر وقت حرف غنچه لبت زد بهار شد

آواره بود، تا به نگاهت قدم گذاشت

در شهر چشمهای تو دل، ماندگار شد

پاییز فصل خاطره های قشنگ ماست
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
علیرضا معینی (شعری از فاضل نظری):

پیشانی ام را بوسه زد در خواب،هندویی

شاید از آن ساعت طلسمم کرد جادویی

شاید از آن پس بود که احساس میکردم

در سینه ام پر می زند شبها پرستویی

شاید از آن پس بود که با حسرت ، از دستم

هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم ، مادرم میگفت

از شانه ام هر روز می چیده است شب بویی

نام تو را می کند روی میزها، هر وقت

در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری ست

بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی ست
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
صدا...صدا برهنه میکند شباهت مرا به ابر

شباهت مرا به شب، شباهت مرا به سنگ ریزه ها

پر از خطوط نازک است آشیانه ام

پر از صداست، پر از صدای ریختن، گریختن

پر از صدای پاست و تو که روی پنجه راه میروی

تمام شب و لا به لای اشک های من چروک میخوری
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
احسان کرمی:

صبح روز چهارشنبه از خانه آمد بیرون، عصر روز پنج شنبه به خانه بازگشت. شب شنبه به کارشناسی اولین موج ، دوباره دل به دریا زد صدف کوچک بازیگوش. من شبیه همان صدفم،تو شبیه همان کوچکی. ما بازیگوشیم ،پس طبیعی ست اگر مثلا چهار شنبه از تو خبری نباشد تا مثلا شنبه. یا حتی لابد باید عادت کنیم به آمار دقیق روزنامه ها تا بفهمیم این بار کجا ممکن است یابنده ای ما را یافته باشد. اما...اما دریا دریافته بود که صدف کوچک بازیگوش تنها به خانه ی امنش بازمیگردد ،حتی اگر لحظه ای میهمان خاک ساحل باشد. ای کاش تو هم غریزه ی بازیگوشی ات را کنار بگذاری و به خانه ی امنِ امنِ امنت برگردی!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
احسان کرمی:

ابرهای کجا را ببینی یاد آخرین بارانی می افتی که در آن من ایستاده بودم تا تو بیایی؟ حرفهای عاشقانه را میگذارم کنار و مدام به ذهنم آماده باش میدهم که تو را پیدا کند و بیاورد برایم. از کوچکترین خاطره تا مهم ترینشان ،از اولین تا آخرین و صدای گوینده ی اخبار ضمیمه ی این یادآوری ست. صدا در ذهنم می پیچد و یکی در میان خبر از آمدن ابرهای مختلف میدهد. سربلند باشی ای کسی که تمام سر به زیری ام را مدیونش هستم و مثل حقیقتی که پشت هیچ ابری نمی ماند پشتم نایستادی. سربلند باشی! آنقدر سربلند که سر به هوا شوی و آن وقت،بار اولی که ابرها را شناختی یاد من بیفتی که نمیدانم از کجا شروع کرده بودم به یافتن تو از بین خاطره ها و ابرها. ابرهای کدام آسمان را ببینی یاد من می افتی؟ یاد تمام روزهایی که ابرها را تا اولین رعد و برق می دویدیم و تا آخرین سقف می ایستادیم. حالا که این ها را میگویم آسمان هم ابری ست. گاهی ابرها برای میهمانی که ندارند باران به پا میکنند

امشب همان است تقریبا!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
چراغهای رنگی ، لباس سفید و عروسی که سرش را پایین می اندازد و اجازه میدهد نجابتش داماد را نگران کند ، نگران یک بله ، نگران یک جواب مثبت .دسته گلها به راه ، شیرینی ها به کام نزدیکان،شادمان و همه ی لحظه ها فرصت خوب بودن و کافیست عروس از کسانی که باید ، اجازه بگیرد تا جشن رسما شروع شود و این رسمی بودن جشن شروع قبول مسئولیت زندگیست ، مسئولیتی که تجربه اش به معنای عمر است و زندگی.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
تابستان آمده ، فصل یخ های به لیوان رسیده، فصل لیوان های خنک سر ظهر و فنجان های چای آخر شب ، فصل میوه های رنگی و شروع دویدن فرفره ها در باد . فصل تبستان آمده ، به روایت تقویم هوا گرم می شود اما به روایت ما شروع باد های موسمی دریچه های کولر است، آغاز روزهای بلند ، تعطیلات خاطره انگیز . تابستان آمده ، تابستان رنگ های شاد ، لباسهای خنک آویزان شده در باد . تابستان آمده شروع ستاره های به صف شمرده ی آسمان ، شروع آرزوهای محال، کشیدن آرزوهای خیال بر خواب . تابستان شروع شده بیا به موازات خاطرات آب تنی شده بیا به شکارفال گردوها برویم ، بیا پا به پای تابستان شیطنت کردن، بیا به سایه های طولانی و احتمال خطر عاشق شدن، بیا به روزهای گرم ، گرمهای طولانی و رنگ های شاد ، بیا به فصل بی نمره ، به فصل تجدیدی، بیا به درآمد فرفره ها ، بیا به تابستان کار، بیا به تابستان پا برهنه و بازیهای محترم کودکی ، مهم نیست در تابستان چند سالگی به سر می بری همین که که سایه ات قد می کشد روی دیوار ، فرصت داری عاشق باشی و یک شب بنشینی به شب نشینی خاطره های دیروز با قصه های امروز که فردا خاطره می شوند.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
امیرعلی نبویان :

بهار میرسد حتی اگر ته جیب پدر ، نوک جوراب من و شقیقه ی لایه ی اوزون سوراخ باشد. عجیب که نوروز هیچ وقت صبر نمی کند تا کمی وضع ما بهتر شود. کاش در این چند ساعت باقی مانده یکی پیدا شود و دو تا تقه ی بی منت به گل گیر ماشین پدر بزند که بدون رنگ در بیاید ، یکی هم پس کله ی من تا دیگر لباسهای پلو خوری ام را در مراسم متفرقه نپوشم. ولی چارقد مادر با آنکه نو نیست آبرومند است و بوهای خوب میدهد، مثل هر سال. آری بهار در راه است و بهار چون شاخه ی نوری زلال از هزار توی تاریکی سر میرسد و لبخندی بی بهانه بر لبان من می نشاند که معمولا تا فوت زود هنگام اولین ماهی قرمزمان دوام دارد. زیرا باز یادم می آید حتی آرزوی دریا در دل کسی که سهمش از دنیا فقط یک تنگ است باعث سنکُپ می شود. اما خدا با ما رفیق است و مثل هر سال سر سفره ی هفت سین مان می نشیند ، به یا مقلب القلوب پدر گوش میکند و شاید هم مثل مادر خودش را تکان میدهد . ما دلمان به رفاقت خدا گرم است و روی معرفتش خیلی حساب کرده ایم.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
گاهی از این
قهر کردن ها می ترسم

شاید در نیمه شبی
زمین بلرزد
و ..
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
قلم به دست گرفتم که از تو دم بزنم

قلم به دست گرفتم تو را قلم بزنم

قلم به دست گرفتم که باز بنویسم

که از نمک زدن زخم باز بنویسم

قلم به دست گرفتم ، دو دست من قلم است

قلم به دست گرفتم ، قلم همین علم است

ببخش کاش کنار تو پشت در بودم
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
کامران تفتی:

بهار آمده است! این را صبح ، پنجره ی نیمه باز اتاقم گفت. ظهر بود که میز کارم آفتاب را دعوت به کار کرده بود و اکثرا تا بهار نباشد چنین اتفاقاتی نمی افتد. دمَ دمای عصر بود که سمفونی گنجشکها با بلیط باد به قیمت نسیم فروخته شده و اجرا شروع شده بود. این اکثرا مواقعی پیش می آید که بهار باشد. بعدِ عصر بود. درخت کوچه سر خم کرده بود و برگهایش را تاب میداد . تفریح میکرد. خود این هم یعنی بهار! شب ، اما حکم مطلق بهار بود وقتی تو زنگ زدی تا آخرین قطره ی عاطفه ات را مشتاقانه خریدار باشم و تو بگویی بهار آمده . این یعنی تو هنوز به فکر منی. این یعنی بهار، یعنی عشق ... یعنی صبح... پنجره ی نیمه باز راست می گفت!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ناه می برم به تو...

به تو از تمام جغرافیای دنیای بد اخم ها و فکر می کنم چه آرام است یادم با

نامت .

پناه می آورم به تو...

بعد از هرباران،بعد از هر زخم ،قبل از هراتفاق ،بعد از هر حادثه

و بگو جز تو چه کسی می تواند مرهم باشد بردلم .

پناه می برم به نامت به یادت و هرچه که مرا جداسازد از ناامیدی.

مرا ببر به اتفاق های خوب ، ساعت های ناب

آن روزها که دلشوره هایم بزرگتر از فاجعه نبود

و مرا بیاور به اکنون ، به باور آنکه خوب می شود لحظه ها

و درست می شود اندام حقیقت .

پناه می برم به تو تا آنچه که نباید بایدم شود

و آنچه که باید نباید شود را اشتباه نکنم .

پناه می برم به آغوش زمستان تا فصل بهار رحمتت کالبدی از زندگیم شود .

پناه می برم از سرناپاکی ها به تو و
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
معلم بودن همیشه سخته. حوصله می خواد. جون می خواد. من همه اینا رو می دونستم ولی قرار نبود معلم کلاسی باشم که دانش آموزاش انگار از مریخ اومدن. گیج و بی حواس تر از تمام دانش آموزای دنیا. با مبصری که نه چهار ساله که حالا بیست ساله شده بود ولی هنوز مشکل بزرگ زندگیش، جمع ساده پنج به اضافه پنج بود. مشکلی که هیچ وقت براش حل نشده بود.

بعضی کلاسا همیشه خاطره اند. کلاس اول دبستان، کلاس اول دبیرستان، سال اول دانشگاه، اگه معلم باشی سال اول تدریست. اما هیچ کس هیچ وقت معلم کلاسی نبوده که هر روز در آغازش مجبور باشه به مبصرش جمع و تفریق یاد بده و بعدش اون مبصر با منطق مستدلش ثابت کنه که حرفش حرف حسابه.

و من بعد از این همه سال هنوز نمی دونم چه طوری باید حساب کنم که پنج تا انگشتم به اضافه پنج انگشتم یازده بشه. گاهی مبصرا حتی اگه بیست سال توی کلاس مونده باشن، می تونن چیز تازه ای به آدم یاد بدن.




متن خوانی آقای حسین محب اهری (بازیگر)
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
شاهین شرافتی :

می شود مهربان بود مثل خانم توکلی که صبح به صبح می آمد ، دست می کشید روی سر همه بچه های کلاس اول ب .

می شود نگاهی نافذ داشت مثل نگاه خانم شهابی نیا معلم کلاس پنجم که وقتی چشمش در چشم ما می افتاد حساب کار دستمان می آمد .

می شود سرخوش بود مثل آقای سپهیار ، نه ببخشید سپندوند ، سپه وند آره این درسته ، معلم ورزش اول راهنمایی که نه به زمین بود و نه به آسمان و می خواست از هر کدام از ما ها یک رونالدو بسازد .

می شود با هوش بود مثل آقای هاشمی معلم ریاضی دوم راهنمایی مدرسه دی هیم که بدون آنکه فکر کند می توانست جزر عدد 7742 منهای 2 ضرب در 3 تقسیم بر 12 را تا 6 رقم جزر بگیرد .

می شود همراه بود مثل آقای مقصود لو معلم تربیتی دبیرستان شهید پرورش ، که معلم نبود ، رفیق بود و سنگ صبور .

می شود جدی بود مثل خدابیامرز آقای امراللهی دبیر فیزیک که اخم می کرد و داد می کشید و نمره بالای 15 نمی داد و پشت کتش همیشه گچی بود و با هیچ کس سرشوخی را باز نمی کرد .

همه اینها را می شود بود و می شود نبود . اما اگر معلم باشی نمی شود عاشق نباشی
 

Similar threads

بالا