گفتگوی دوستداران برنامه "رادیو هفت"

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
منصور ضابطیان:

صدایم بزن مادر! و با نگاه سرحالت بتاز بر اتفاقهای خیره و نگرانشان کن و مراقبم باش و دستت را به نوازش بازیگوش ترین حس هایم بکش . صدایم کن تا دنیا عقب نشینی کند و ناگهانگی هایش را از سر راهم بردارد و ببرد جای دور.بخند تا دنیا یادش بیاید تو ... تو که نه ، شما تنها شمای عالمی . نگاهم کن که بی نگاهت شبیه دست خطی فراموش شده در کنج کتابی بی ارزش می مانم مادر. بخند... بخند بگو همه چیز تمام میشود و یادم بینداز خوشی های عالم با تو تشدیدی ست مثل همان روز که برای اولین بار یادم دادی بنّا تشدید دارد ، مثل همان روز که یاد گرفتم بابا نان داد ، مثل همان روز که یاد گرفتم مادر مثل میم . میم مثل شما و شما بی مِثل ترین مَثل عالم . صدایم کن مادر و بگذار صدایت خم به ابروی جهان نیاورد.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
با نگاه تو به خودم که نگاه می گنم دوست داشتنی می شود

مویم سپید شده

دندان هایم ریخته

هنوز هم اما دوستداشتنی می نمایم

پیر چشمی نگرانم می کند

عینکی به شماره نگاه خودت برایم بفرست
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
زمان را که نمی توانم متوقف کنم

گاهی زمان متوقفم می کند

همین امروز شعر در گلوی مدادم ماند

و زمان به تراشیدنی متوقفم کرد

میدانم شاعر باید چند مداد تراشیده همراهش باشد

حیرانم

دلواپس که نباشم

شعر به سراغم نمی آید
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بی خبر از دغدغه و اظطراب

بندِ دلِ نازکم امشب بتاب

جاده ی طولانی و پرپیچ و خم

باز رساند دونفر را به هم

میرسی و شب همه شب روشن است

هرچه خوشی هست همه با من است.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ای کاش فریبی به سرابم ببرد

تا کشف دقیق های نابم ببرد

یا روی درخت سیب بیدار شوم

یا زیر درخت کاج خوابم ببرد
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
حیف تو خواب قشنگ عصر گاهی هستی

پلکی بزنم تمام خواهی شد حیف

چون می نگرم به کار عالم بهتر

هر مسئله چند وجه دارد در بر

از منظر شعر آه بیچاره درخت

از منظر جبر آه بیچاره تبر
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بزرگترین گناه من ای شاهزاده دریا چشم ، دوست داشتن کودکانه تو بود

کودکان عاشقان بزرگند

نخستین و نه آخرین اشتباه من زندگی کولی وارم بود

آماده بودم برای حیرت از عبور ساده شب و روز

و برای هزار پاره شدن در راه دوست داشتن

تا از آن پاره ها شهری بسازم

و آن گاه ترکت کنم

لغزش من دیدن کودکانه جهان بود

اشتباهم بیرون کشیدن عشق از سیاهی به سوی نور

و گشودن آغوشم همچون دریچه های دل

به روی تمام عاشقان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
آن هنگام که دوستت می دارم

بارانی سبز باریدن می گیرد

بارانی آبی

بارانی سرخ

بارانی رنگارنگ

از مژگانم گندم می روید

انگور ، انگور

لیمو و ریحان

آن هنگام که دوستت می دارم

ماه از من سر می زند

چشمه های جوشند

و پرندگان مهاجر باز می گردند

وقتی به قهوه خانه می روم

دوستانم مرا باغی می پندارند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
فرناز رهنما :

من هر دستوری را می پذیرم اما به این دستور زبان که قصد جان ما را کرده بی انگیزه ام .

چگونه توانسته مرا ، تو را از هم جدا کند .

می بینی چه مشکوک است . اصلا چگونه می شود فعل ها را صَرف کرد در حالی که به صِرف حرف زدن ساده خیلی از همین فعل ها روزگارت را ناخوش می کند .

من از معنا خوشم نمی آید. وقتی که به سادگی هرچه را که نمی دانی توجیح می کند و جای ما تصمیم می گیرد . همین نقطه ، هم باید سر خط بگذاریم و هم آن هُل مان می دهد خط بعدی هم باید روبه روی حرفهای تو بگذاریم و مجبورت کنیم که سکوت نکنی .

من تفاوتی بین مفرد و جمع نمی گذارم . مفرد بودن و جمع بودن به ما بسنگی دارد ؛ نه یک کلمه .

من به این دستور زبان دستور می دهم من را از بین همه فاعل ها و مفعول ها ، واسطه و بی واسطه ها بگذارد میان یک پرانتز تا تو مراقبم باشی تا تو خیلی مراقبم باشی .

من از همه ی این ضمیرهای بی هیجان ما را ، تو را دوست دارم .
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
رحیم نوروزی :

تمام خوبی حس مالیک این است که بتوانی از کسی که دوستش داری بپرسی تو برای که هستی ؟

و او بی دریغ و بی هیچ اتلاف وقتی بگوید ک برای تو !

و گرنه سند خانه داشتن یا ماشین خریدن خوب است برای رفع اتهامی از عدالت یا عدالتی برای رفع اتهام .

من دوست دارم سند چشم های تو را به نام خودم کنم .

چشم هایی که به اقیانوس آرام اصالت می دهد .

یا یک پلک زدن .
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نفس نفس زنون اومدم
برای عشق هر دوموم اومدم
چشماتو از تو چشمِ من برندار
یه لحظه منتظر بمون اومدم
دلم برات تنگ میشه حتی وقتی
کنار من، یا روبروم نشستی
چرا بگم وقتی همه میدونن
دلیل زنده بودنم تو هستی
نفس نفس نفس نفس میکشم
همیشه و هنوز نفس میکشم
فکر نکنی یه روزی کم میآرم
فکر نکنی یه روزی پس میکشم
بزار فقط بهت بگم عزیزی
تو خوابمی مثل ستاره و ماه
نمیتونی دل نگرون نباشی
برای اونی که رسیده از راه
عاشق نباید دست و پاش بلرزه
تو عاشقی بیاد و دل دل کنه
فکر نکنم چشمای تو بتونه
که منه دیونه رو عاقل کنه
نفس نفس نفس َزنون اومدم
برای عشق هر دمون اومدم
چشماتو از تو چشمِ من برندار
یه لحظه منتظر بمون اومدم
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
آقـای ماهیگیر سلام !

آن مـاهی زیبایی که تـوی تنـگ خـانه ی شـماست چـشم و چـراغ رودخـانه ی مـا بـود
ذوق و شـوق زنـدگی مـاهی های دیـگر
آن روز ، ظـهر، آن ظـهر نـحس که یـک جـُفت پا آمد کـنار رودخـانه
چه کـسی خیال میـکرد که آن بـرق درشـت رود چـند دقیقـه ی دیـگر تـوی دسـت صاحب آن پـاها باشـد
چـه کـسی خیـال مـیکرد رودخـانه ی بـی ماهی را، رودخانه ی بـی زیبایی را
آن ماهی توی تُنگ شـما سنگ صـبور ما بـود ، مـاهی ها وقتی عاشـق می شـدند پیش او می رفـتند
او می توانسـت اشـک مـاهی ها را ببـیند

فـکرش را بـکن آقای ماهیـگیر!

دیدن اشـک مـاهی ها تـوی آن رفـت و آمد آب ، تـوی آن صـورت
همـیشگی تـکرار رود ، چه قدر سـخت است دیـدنش
که او مـی توانست ببـیند و تـو نگـذاشتی که ببـیند ...

او هنوز هم می بیـند که کسـی که اهـل دیدن باشـد تـوی آن تُنگ کوچـک بـی اکـسیژن هم می بینـد.
مایـیم که چشـممان را ازدسـت داده ایم
در این عبور رود و شـمایید که نمی بیـنید
که دوسـت ندارید ببـینید که هیـچ وقت دوست نداشته اید ..
که دسـت ماهیـگیر وقتـی عادت کرد به گـرفتن ماهی
وقـتی هر لحـظه قُلابش دنبال برق رودخـانه بود دست کج طبـیعت می شود
چشـم ماهیـگیر وقـتی پول دیـد چه می بـیند برق پـولک نقره ی ماهـی ها را !!
چه می شـنود آواز ماهی ها را که از عـشق می خوانـند ...
ماهی های عاشـق، ماهی های همـیشه عاشق

و شـُما آقای ماهیگیر!

گـیرم که ماهی صـید کنید عشـق را چه می کنید؟
قلابـتان به جـان ماهـی مـی افتد به جان خاطره ی ماهـی ها که نمی افتد
به جان آن همه عاشقی میان مـاهی ها که نمـی افتد
به جان زنده ها می افتد ، به جان زنـدگی که نمی افتد

این زنـدگی توی این رود پر عبور در ادامه است

هر چند آن برق دُرشـت توی دیوارهای شـیشه ای تنگ خانه ی شـُما

خواب رودخـانه را می بـیند ...
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
به تو برای تو می نویسم پاییز برگ ریز .

کدام را باور کنم عریانی هزارساله آن تن سرمازده که آسمان را به هم گریه می دارد یا شکوه این خلعت این

جادو را !؟


زردی رویت از نفرین هزار محصل است یا میراث آفتاب طلایی تابستان !؟

تو کدامی ؟

سرخی گس خورشید در غروب های دلتنگ یا ملسی ناب سیب های قرمز و چه راز آلود ایهامی است این

معجون قصه ی تو مخزن الاسرار .


اما هرچه است در تجلی است یا اولی الابصار .

کشف تو کشف راز خداوندگار است . کفر و اغراق نمی گویم که رحم و غضب او هم مثل شکوه و اندوه تو جمع اضداد نیست .

تو آتش جا مانده از کاروان بهاری و مهجور از غم هجران یا منزلگاهی بکر آرزوی محال اردیبهشت؟!

اگر آنی شاهانه ماجرای گناه گدا بگو و اگر این با این گدا حکایت آن پادشاه بگو .

نه تو خود مسافری مثل بهار ، مثل من . توشه راه ببند که سفر طولانیست از تموز تا سور و ما عابر هر ساله

این جاده پر پیچ و خم .


چه با حوصله می گذری از کنار آفتاب کم جان مهر ، باران تند آبان و سوز استخوان سوز آذر .

کاروان خزان نرم می وزد که می داند که خرج این کوچ او از عمر من است .

همسفر آگاهم که سخاوت را در حقم تمام می کنی از هرآنچه رحمت خداوند است .

نفس نفس عطر باران و خاک ، لحظه لحظه چنگ مطرب باد و سماء و طبق طبق مروارید دوخته بر ردای

شاخساران از میوه هایی که سوغات بهشت است .


وعده کردی بازخستگی مرا تا یلدا به دوش می کشی ؟

رفیق راه که چون تو باشد تا خود رستاخیز مسافر می مانم .
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
محسن بهرامی :

به تو فکر می کنم . دست خودم نیست . برای فراموش کردنت لازم است هر روز مرورت کنم . برای فراموش کردن تو احتیاج دارم صدهزار بار یادم بیاید دوستت داشتم . شاید فکر کنی بدترین روش فراموش کردن همین است ؛ نه !؟ داری اشتباه می کنی . بدترین روش فراموش کردنت این است که یادم برود دوستت داشتم . حتی نمی توانی تصور کنی چقدر لذت بخش است وقتی خودم را دلخور می کنم . بافکر کردن به تو و فکر کردن به نبودنت . از بس که دوستت دارم فکرت هم کافیست . نگاه کن . کافیست باشی . چه در کنارم ، چه در رویاهایم .
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
از خاطره ها می ترسم. از عکسهای دیجیتال هر لحظه ، موبایلها به کامپیوتر، از ثبت تمام لبخندهای دروغ و راست که گاهی جرأت انکارش را نداری و شهامت حذف کردنش را حتی. می توانم از هر چیز خاطره بسازم : بوی قورمه سبزی، خط کشی خیابان، جدول رده بندی لیگ برتر، و عطر غلیظ قهوه. گریه هم بلد نیستی تا اشکت را دربیاورم. تو به چه دردی میخوری؟! استخوان لای زخم! زخمی که قرار نیست خوب بشود... زخمی که قرار نیست خوب بشود تا عکسها و خاطره ها باقیست. زخم را تو خوردی درست وقتی که داشتی چمدانت را می بستی . هنوز گرمی ، هنوز نمی فهمی. شهامت حذف کردن را نداری. جناب استخوان لای زخم! اشتباه کردی که حتی برای چند روز عاشقم شدی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
کامران تفتی:

بهار آمده است! این را صبح ، پنجره ی نیمه باز اتاقم گفت. ظهر بود که میز کارم آفتاب را دعوت به کار کرده بود و اکثرا تا بهار نباشد چنین اتفاقاتی نمی افتد. دمَ دمای عصر بود که سمفونی گنجشکها با بلیط باد به قیمت نسیم فروخته شده و اجرا شروع شده بود. این اکثرا مواقعی پیش می آید که بهار باشد. بعدِ عصر بود. درخت کوچه سر خم کرده بود و برگهایش را تاب میداد . تفریح میکرد. خود این هم یعنی بهار! شب ، اما حکم مطلق بهار بود وقتی تو زنگ زدی تا آخرین قطره ی عاطفه ات را مشتاقانه خریدار باشم و تو بگویی بهار آمده . این یعنی تو هنوز به فکر منی. این یعنی بهار، یعنی عشق ... یعنی صبح... پنجره ی نیمه باز راست می گفت!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
اشکان خطیبی:

مبل های نشسته در خانه را با من دشمن نکن.
هی نیا به خانه که بعدش با لبخندی کاملا جعل شده از آخرین دیدارهای اتفاق نیفتاده بروی.
من باهوش تر از لبخند تو اتفاق افتادم.
من خوب میدانم چقدر طول میکشد تا کسی یک لحظه بتواند خانه را وابسته کند.
آنقدر دستانت در را باز و بسته کرده است که خانه وابسته شده به یک آمدن و صد رفتنت.
نگاه کن که بهار چه عادی تر از همیشه آمده خانه .
به خانه بیا و مبل های نشسته در خانه را با من دشمن نکن.
در این خانه هر کس جای خودش را دارد.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نیما رئیسی( متنی از آیلار والا پور):

خدایا ! چه لذت نابی ست آن هنگام که به یاد تو ، به عشق تو سر بر سجده میگذارم و به شکرانه ی این همه زیبایی که به ما بخشیدی احساسی از جنس آغاز بهار در دلم زنده میشود. در این ساعتهای مانده به پایان سال، زمستان با لبخندی شیرین به بهار خیره میشود و بهار اجازه میدهد تا زمستان ، آخرین نگاهش را بر این زیبایی بی دریغ بیندازد و بارش را بندد و برود. برود و برود. باید سپاسگزارت باشم که در این دقایق ، حتی فصل ها را عاشق هم میکنی و مرا که به آسمان نگاه میکنم و بی صبرانه انتظار میکشم، انتظار بهار را. فصل اول از نام زیبای تو که با تپش ثانیه ها آغاز میشود ، بهار میشود. بهار. با چکاوک هایی که می آیند تا زمین پر از آوازهای تازه شود، بعد از آن گلها، چمنها، درختها و آسمان ... و آسمان که همیشه به نام توست. خداوند من! خداوند ما! این همه زیبایی و عظمت به راستی که ستودنی ست. گوش کن! آن لحظه دارد از راه میرسد. با گامهایی آهسته به آرامی وزش باد در علفزار . تیک تاک ، تیک تاک، بی وقفه ، بی امان، پشت سر هم و بعد ناگهان ، اتفاقی کمیاب زمان را طی میکند و در پی اش سفره ی هفت سینی، قرآنی و فال حافظی که روز از آن نو می شود... نوروز میشود. این لحظه های خاص که تنها برای ایران آفریده شده و مردم سرزمین ما، این گستره ی همه رنگ را قدر می نهند. این طبیعت ناب که در بهار سبز میشود و بهشت خداوند است. بهشت تو... تو که در این جشن با شکوه، لحظه ای از زیبایی آفرینشت را پیش چشم ما آشکار میکنی.

بار الها! بار الها! به سلام تو می نشینیم و بر نوروزت سلام میکنیم.

سلام نوروز! سلام لحظه های عاشقانه ی سال! سلام! سلام! سلام!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
محمد سلوکی :

به من بگو عید در راه است، بگو خانه تکانی ، رخت نو ، سبزه و ماهی و نفس عمیق. همه را دوست دارم. مگر میشود لحظه های سال تحویل را دوست نداشت؟! بوی عود و خنکایی که فقط در روز اول فروردین جریان دارد و آن تق تق آغاز سال. همیشه آرزو میکنم که سالی که در راه است بهتر از سال رفته باشد، لااقل برای من. بگذار بگویند خودخواه است. اعتراف میکنم، هستم. ببین! انگار این داستان تکراری پایان ندارد . من آرزو کنم و کسی به روی خودش نیاورد و آخر سال باز من باشم و آرزویی که سالهاست دوره میشود و شاید هم برآورده شود و من بی خبرم. اصلا بی خبری بخش انکار نشدنی من است و چه خوب است این بی خبری! چه خوب است این سرگردانی که با دنیا عوضش نمی کنم. این روزها فقط به این فکر میکنم در آن لحظه های پایان سال و در آن لحظه های آغاز سال دلم کدام آرزویش را به یاد می آورد؟!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
امیرعلی نبویان :

بهار میرسد حتی اگر ته جیب پدر ، نوک جوراب من و شقیقه ی لایه ی اوزون سوراخ باشد. عجیب که نوروز هیچ وقت صبر نمی کند تا کمی وضع ما بهتر شود. کاش در این چند ساعت باقی مانده یکی پیدا شود و دو تا تقه ی بی منت به گل گیر ماشین پدر بزند که بدون رنگ در بیاید ، یکی هم پس کله ی من تا دیگر لباسهای پلو خوری ام را در مراسم متفرقه نپوشم. ولی چارقد مادر با آنکه نو نیست آبرومند است و بوهای خوب میدهد، مثل هر سال. آری بهار در راه است و بهار چون شاخه ی نوری زلال از هزار توی تاریکی سر میرسد و لبخندی بی بهانه بر لبان من می نشاند که معمولا تا فوت زود هنگام اولین ماهی قرمزمان دوام دارد. زیرا باز یادم می آید حتی آرزوی دریا در دل کسی که سهمش از دنیا فقط یک تنگ است باعث سنکُپ می شود. اما خدا با ما رفیق است و مثل هر سال سر سفره ی هفت سین مان می نشیند ، به یا مقلب القلوب پدر گوش میکند و شاید هم مثل مادر خودش را تکان میدهد . ما دلمان به رفاقت خدا گرم است و روی معرفتش خیلی حساب کرده ایم.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
احسان کرمی :

به احترام لحظه ی عالیمقام شما جهان زیر و زبر می شود. ثانیه ها وقتی به شما احترام میگذارند نمی میرند خاک پایتان میشوند. خاک که نه! تجربه می کندد از خاکَ به گُل نشستن را. به احترام شما نمیشود خبردار ایستاد به احترام شما باید شیدا شد. باید مست شد. و چه عجب از این مستی که شما انگار خودَ خمر خرابات طهورید. شما که فرَودین از شما فر می یابد. شما که تاریخ جلالی را اعتبارید. کاش میشد در لحظه ی ورودتان تمام ایران زمین در سکوتی روحانی فرو ورد و فقط صدای تیک تاک ساعتها شنیده شود و بعد خبر ناگهان ورودتان را پژواک صدای نقاره خانه ی شاه خراسان در همه جای سرزمین مادری پخش کند. نوروز جان! شما که می آیید تمام پنجره های ایران به باغ گل باز میشود و حالا به سوی شما می آیم که آغوش گشوده اید به سوی شما می آیم که در فاصله ی – فقط چند ساعتی ام- آغوش گشوده اید. عطرتان را می شناسم . همین نزدیکی هایید. پشت تمام شمشادها و شکوفه هایی که از باد بهاری به رقص آمده اند. در پس بوی هر شاخه ی شب بو شمایید . بید از شما نعمت جنون می یابد. ما برای آمدنتان، برای مراسم افتتاح بهار به دستان پر مهر شما سفره ی هفت سین گسترده ایم و اینجا برای آمدنتان اسفند دود می کنیم. راستی نوروز جان شما چه عطری می زنی که حتی اسفند هم بوی بهار می گیرد؟
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
احسان کرمی:

گاهی آنقدر شبیه واقعیتی که می توانم تمام قانون های جهان را عوض کنم. تو را با کسی شریک نباشم یا با لبخند بگویم دیگر تمام شد و بعد از رفتنت به کارهای هر روزم برسم؛ انگار رفتنی در کار نیست. اما هیچ وقت شبیه واقعیت نیستی و من نمی دانم یک چندم تو به من میرسد. مهم نیست! اگر نتوانم بایدها را عوض کنم چه فرقی دارم با هزاران لبخند از سر رفع تکلیف؟! اگر فردا روزی دیدی سیبی از زمین به هوا رفت و به شاخه چسبید تعجب نکن آن روز من شبیه واقعیت شدم.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ترافیک شیرینی بود. از وقتی یادم میاد هر 5شنبه بعد از ظهر اونجا همین طور غوغا بود. و امروز... امروز که دیگه با اومدن تگرگ نور علی نور شده بود. عزیز! یادت هست می گفتی دروغگو دشمن خداست؟ نبودی ببینی چه دروغایی که بهم نگفتن و چه لاف هایی که برام نزدن. بوی رزهای قرمز بینی مو قلقلک میداد. ترافیک که سنگین تر شد آقای راننده پنجره ی ماشین رو بست تا بوی دود و صدای بوق کمتر اونو اذیت کنه. عزیز یادت هست هر وقت بین من و زینب دعوایی میشد اول به او گوشزد می کردی که من 53 روز از اون بزرگترم و باید به بزرگترا احترام گذاشت؟ نبودی عزیز . نبودی و چه خوب که نبودی تا ببینی چه طور به بزرگ خانواده بی احترامی شد. پنجره ی ماشین رو باز کردم تا هوای خوب اسفند با عطر رزهای قرمزی که در دستم بود فضای ماشین رو پر کنه. آقای راننده دست برد و صدای رادیو رو بلندتر کرد. مجری رادیو تهران با صدای بم و گیرای خودش مدام تکرار میکرد به دلیل بارش بارون ترافیک سنگینی در خیابان منتهی به فلان منطقه و بزرگراهی که ما در آن منطقه قرار داشتیم به وجود اومده و تا این ساعت بزرگراه مسدوده. کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. تصمیم گرفتم بقیه ی راه رو زیر تگرگ بدوم. هیچ وقت چشم دیدن بارون رو نداشتم اما برای اومدن تگرگ لحظه شماری می کردم. عزیز! شب یلدایی که همگی تو خونه ی شما مهمون بودیم یادت هست؟ یادت هست همگی تو فکر تصرف دونه های اناری بودیم که همیشه از بهشتی بودنش برامون حرف میزدی؟ اون شب چه دعوایی سر پیاله های انار بود بین نوه هات. بعد از کلی کل کل کردن ساعتها با هم قهر کردیم . یادت هست برامون می گفتی کسی که قهر میکنه دیگه نیازی به دونه های انار نداره چون یه راست میره جهنم؟ اون شب هم با پا در میانی تو آشتی کردیم و بعد دوباره با بچه ها کنار هم نشستیم و انارها را دانه کردیم ولی افسوس این بار دیگه شما نبودی عزیز جان که میان بچه ها و نوه ها پا در میانی کنی. نبودی ببینی چه پیاله ها که شکسته نشد و چه انارها که نریخت و همه دعوایشان سر میراث پدربزرگ بود . دخترها میخواستند کسی میان آنها و پسرها فرق نگذارد و سهم همه به یک اندازه باشد. پسرها هم که طمع جلوی چشمشان را گرفته بود. خلاصه هر کس سنگ خودش را به سینه می زد. بحث که بالا گرفت نوه هایت به طرفداری از والدینشان شروع کردند با هم به دعوا کردن. هرچه گفتم تن عزیز را در گور نلرزانید به خرجشان نرفت که نرفت. دست آخر کار به شکایت و شکایت کشی رسید. 5 شنبه ی آخر سال بود. برای دیدن عزی راهی بهشت زهرا بودم. قطعه های قدیمی همیشه حتی در روزهای شلوغ هم سوت و کورند. و صدای کلاغ سیاه در آن می پیچد . طبق معمول بعد از ریختن گلاب و پرپر کردن گلها فاتحه ای خواندم و دستمال نم داری به دست گرفتم تا گرد و غبار از روی خاطرات کودکی ام کنار برود. یادش بخیر! مادربزرگ که کوچ کرد از میان همه ی ارثیه ها گلهای چادرنمازش را به من سپردند و حالا عمری ست چشمان من باغبانی می کن
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
استاد کاکاوند(حمیدرضا بشیری از تهران)

ماجرا مربوط میشه به عروسی من وهمسرم. مراسم ما با اینکه خیلی ساده و بی زرق و برق بود اما یه اتفاقی ما بِینش رخ داد که محاله بتونم فراموش کنم. بعد از کلی شادی و کیک بریدن و برف شادی زدن نوبت به صرف شام رسید . برای صرف شام به محض ورود در قسمت آقایان ، یکی از اقوام همسرم حسابی توجهمو به خودش جلب کرد. از دور هم میشد تشخیص داد که قدمت تاریخی این شخص برمیگرده به دوران هومر یا شاید کمی قبل تر از اون . با ابروهایی زلف بر باد داده و گیس مانند ، پر پشت و سفید مثل پنبه. سری نیمه تاس با خط ریش انگلیسی مدل 1860 میلادی و چشمانی نافذ که از پشت ابروهاش هم به خوبی مشخص بود. قدی بلند و پیکری نی قلیونی با یک دست کت شلوار دوره ی انقراض قجر که داشت کم کم نخ نما میشد. اما از همین دور کافی بود تا کمی گوش تیز کنم و بشنوم که میگه: ((دوخت انگلستانه ، پارچه ش هم رو همسر اختر الملوک مرحوم، وزیر تفریحات دربار از فرانسه برام آورده بود. هی! یادش بخیر.)) و این یعنی حسابی به کت و شلوارش فخر می فروخت. القصه به تمومی میزها سرک کشیدم و دست دادم تا اینکه رسیدم به سعیدَ دایی! بزرگ خاندان، دایی مادر بزرگ مادر زنم. همان فرد مورد نظر. دستمو تو دستش گرفت و همچین چلون که الحق رضا زاده هم در سن جوونی یه همچین زوری نداشت. از این زور آزمایی خشنود شد و شروع به پز دادن کرد و گفت : جوونای الان که جوون نیستن ، جوون فقط جوون قدیم! 4 صبح بعد نماز یه کاسه سرشیر تازه با 5 تا نون خونگی می خوردیم که الان اینیم.

و صدای ماشاالله اطرافیان بود که گفته های سعید دایی ما را تایید میکرد. دستاش آثار باستانی کشف نشده و دست نخورده ای بود. خلاصه منو مجبور کرد تا دور از پدر و تموم فک و فامیل خودم رو به روش بشینم و به صحبتاش گوش بدم که در جنگ جهانی اول چه افتخاراتی رو کسب کرده و هنگام غرق تایتانیک در جزایر فلان کشور خوش میگذرونده . در جنگ جهانی دوم خودشو بازنشسته کرده .

همین طور مثل ضبط صوت و بدون یه کم کاستی تموم ماوقع رو برام شرح داد . خدا را شکر قبل از اینکه وارد داستان زندگی من بشه دو پرس جوجه کباب چرب جلومون گذاشتن. سعید دایی قصه ی ما لقمه ی چرب رو دو لپی گرفت و در حالیکه تعدادی برنج از لب و لوچه اش روی میز می ریخت با یه صدای گوش خراش که انگار سر جالیزه فریاد زد: پسر! روغنش روغن کرمونشاهیه یا از این روغن جدید مدیدا ست؟

از طرف دیگر سالن صدای دایی همسرم رو شنیدم که می گفت خیالتون راحت روغنش کرمونشاهیه. همین شد که سعید دایی نفس کشیدن رو فراموش کرد و دو دستی افتاد به جان غذا با آخرین لقمه ای که حالا در دهان داشت 3 پرس غذا، 4 نون لواش، 4 تا ماست موسیر دار و 2 تا لیوان نوشابه میل نمود!. بعد از این مدت بالاخره سر از روی بشقاب برداشت و خدایا شکری گفت و نفسی عمیق کشید به عمق هوای ورودی درب سالن. بعد دستاشو بهم مالید و از جاش بلند شد. میزا جمع شد و کم کم همه از سالن خارج شدند. کنار درب خروجی منتظر همسرم بودم که سعید دایی سمت من، پدرم و پدر زنم اومد و محکم به پشت پدر زنم کوبیدو گفت: دوماد خوبی قسمتت شده ، قدرشو بدون!

من، متعجب از اینکه هر چند ایشون حسابی دنیا دیده و با تجحربه و آدم شناس هستند و دویست سیصد دست پیرهن بیشتر از بقیه پاره کردند اما از کجا فهمیدن که من دوماد خوبی هستم؟ که خودشون در ادامه فرمودن 80 سال بود که همچین شام و مفصل و خوبی نخورده بودم. حالا که تونستم یه همچین شام خوبی رو نوش جان کنم پس داماد خوبی گیرت اومده. این دوتا جوون خوشبخت میشن . شک نکن.

که این حرف او مرا به علامت سوالی مجسم تبدیل کرد. با خودم گفتم فدای ابروهای تابیده و سیبیلای بر افروخته تون ، با چه مقیاسی و چه رابطه ی ریاضی ربط بین خوب شام خوردن و خوب بودن یه دوماد رو سنجیدین! البته این سوالی بود که بی پاسخ موند. هنوزم بعد از سالها زندگی موفق و خوب در کنار همسرم وقتی به این موضوع فکر میکنم از خودم می پرسم سعید دایی از کجا فهمید که ما خوشبخت میشیم.؟!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مرضیه جان! بابا بیدار شو ببین چه برفی داره می باره . بابا همه ی زمین سفید شده . نیم متری میشه. باور کن! پاشو دیگه.

-: ولش کن احمد! بچه م دیشب تا صبح بیدار بود. داشت درس میخوند. ان ترم از اول ترم می گفتش که 24 واحد برداشتم . دم امتحان- دور از جونش- بدبخت میشه ها. ایشالا امتحاناش تموم بشه یه دل سیر بخوابه. تو هم حالا انقد جیغ و داد نکن.

عیال جان حیف این هوا نیست بخوابه چند سالی هست اینجوری برف نیومده ها. بیدار بشه برفُ ببینه کلی ذوق میکنه از اتاق میام بیرون. سلام بابا، سلام مامان.

سلام بابا جان لباس بپوش بریم برف بازی . یه عالمه برف اومده . البته قبلش یه چای واسه خودم و خودت بریز . گفتم بابا امشب باید بری سرکار الان بریم بیرون خسته میشی . برف بازی رو بذار واسه یه روزی که شب کار نبودی. دو لیوان برداشتم چای ریختم. کنارش گذاشتم مثل همیشه. ظرف کشمش همیشگی بابا رو هم گذاشتم. آخ که چه لذتی داشت نگاه گرمش! چه دلگرمی به آدم میداد وقتی که می گفت. چایی که دختر بریزه مزه ش یه چیز دیگه ست.

ساعت 3 بعد از ظهر بابا برای رفتن به سرکار آماده بود. ساکی که ظرف غذاش تو اون بود برداشت و با خداحافظی در رو بست. در حالی که شال بابا رو از روی چوب لباسی بر میداشتم با صدای بلند فریاد زدم بابا ، بابا هوا سرده ، شالت یادت رفت. به سمت در دویدم در رو که باز کردم پشت در ایستاده بود. منتظر شالش. صدام رو شنیده بود . خودم شال رو گردنش انداختم. پیشونیم رو بوسید و گفت تنبل خانم امروز که نیومدی برف بازی فردا ساعت 11 حاضر باش که رسیدم تا برفا آب نشده یه دلی از عزا در بیاریم البته اگه از گوله برفی های بابا نمی ترسی. خندید و با خنده از پله ها پایین رفت. . کاشکی باهاش به برف بازی رفته بودم. کاشکی امروز صبح، زود از خواب بیدار میشدم تا بیشتر کنارش باشم. کاشکی امروز چند بار دیگه ازم میخواست که براش چای بریزم . کاشکی، کاشکی... .

ساعت 11 شب تلفن به صدا دراومد . همکار بابا بود گفت نگران نشیدا. آقا باقر نژاد یه کم حال ندار بود رفت همون بیمارستان نزدیک شرکت. موبایلشم با خودش نبرده. گفتم شاید زنگ بزنید نگران بشید. ساعت 5 صبح وقتی صدای موذن تو مسجد نزدیک بیمارستان به گوشمون رسید در بخش مراقبتهای ویژه ی بیمارستان پرستار فقط یه جمله گفت و رفت . خدا صبرتون بده. بابایی ساعت 11 صبح جمعه است. اومدیم یه جای پر برف. رو سر درش نوشته بهشت فاطمه(س) همه ی فامیلا هم هستن. چه برف بازی ای بشه این برف بازی دسته جمعی.

بابا پس کجایی؟ روحت شاد بابایی!...
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
محسن بهرامی(میلاد بساطی از کرمانشاه- نام داستان : حکم ماهی)

نزدیک ساعت 8 شب بود همگی دور تلویزیون سیاه و سفید قرمز رنگمان نیم دایره شده بودیم. تقریبا یک هفته ای از خریدش میگذشت ولی مادرم هنوز با اکراه اجازه میداد دست به ولوم جلویش بزنیم.. چهار چشمی نگهبانی اش را میداد. همه ی برنامه ها برایمان جذابیت خاصی داشت. با چارلی چاپلین رو به رو می شدیم و با فیلم های هندی ، ما بچه ها هم بغض میکردیم و هم جو گیر می شدیم. ولی مادرم و ننه بزرگم از اول تا آخر فیلم برای پسر یتیم و افراد دیگر مویه میکردند و آبغوره می گرفتند که تا دو روز چشمانشان مثل تخم شتر مرغی بزرگ قرمز میشد. همگی مانند هیپنوتیزم شده ها به تلویزیون زل زده بودیم و لب و لوچه هایمان آویزان بود. و آب دهانمان را قورت میدادیم؛ چون خانم آشپز برنامه چنان با آب و تاب ماهی را در آرد و مخلفات مختلف می غلتاند و بعد آن را سرخ میکرد که هر کس دیگر هم بود دلش ماهی میخواست. با تمام شدن برنامه صفحه ی تلویزیون مانند ژاکت برادرم راه راه شد و بوق میزد. من و شیش تا برادرم و دوتا خواهرم ، مادرم و ننه بزرگم دو هفته ای روی مغز پدرم رژه ی حرفه ای می رفتیم و سینوس هایش را تِرید کردیم و گیرنده های عصبی اش را از کار انداختیم تا متقاعدش کنیم که برایمان ماهی بخرد. پدرم بعد از این مدت که هر دفعه گولمان میزد آخرش گفت برای کاری به شهر میروم اگر ماهی دیدم میخرم. این جمله از مریض شدن ناظم خپلمان هم برایمان لذت بیشتر داشت. . همگی بعد از برگشتن از مدرسه دم در حیاط کاهگلی مان مانند مداد رنگی های قد و نیم قد ایستاده بودیم و همش بی تابی میکردیم که چرا کاک پدر نیامد. بعد از دو ساعت که انواع علف زیر پایمان رویید نا امیدانه به طرف در خانه می رفتیم که گرد و خاک جیپی از درو بلند شد و انگار در روحمان ساز و دهل گذاشتند و کف زنان با سوت و جیغ، همگی به سمت جیپ و راننده دویدیم. پدر را محاصره کردیم . به در و پنجره ی جیپ می پریدیم و میگفتیم : آوردی؟! آوردی؟1 پدر با 3 تا گونی پایین آمد و گفت آره . زیر لب عصبی میگفت. بذارین بیام تو خونه خدمت همه تون میرسم.. بالاخره ما و پدر ماه را به داخل خانه آوردیم. مادرم با نگاهی پر از علامت سوال پرسید کو؟ کو؟! کجاست؟! بیارش . پدرم گفت : گل خنان تو دیگه چرا بدتر از بچه ها می کنی؟! مادرم گفت چی میگی؟ ماهی کو؟. پدرم دوتا ماهی قزل آلا از گونی در آورد و همگی با هم گفتیم: وای چقدر عجیبن! و یکهو هجده دست با هم به طرف ماهی حمله ور شدندو پدرم گفت: گفت ندید پدیدها، خامند بذارید بپزیمش بعد. و با دادی محکم همه ی ما را به گوشه ای تلنبار به روی هم چید و گفت تا آماده شدن ماهی تکان نمی خورید. گفتیم چشم. ما همگی در آن گوشه در حال له شدن تکان نمی خوردیم. و به ماهی نگاه میکردیم. مادرم با ژستی مار بلد گفت: بیارشان تا پاکشان کنم. . جالب اینجاست که پاک شدن ماهی منتهی شدن به درآوردن دل و جگر ماهی. بعد پدرگفت آب بیار .آب که آورده شد پدرم مانند گچ کارها ماهی و آب و آرد را چنان روز داد که یک لایه خمیر روی ماهی را پوشاند . بعد مادرم یک مشت زردچوبه و یک قاشق نمک رو روش ریخت و بعد از اون ماهی را در یک ماهیتابه پر از روغن حیوانی غرق کردند. ما که داخل هال خانه بودیم نمی دانستیم مادر و پدرمان چطور دارند ماهی را سرخ میکنند. فقط میدانیم که ماهی بعد از نیم ساعت پخته و نپخته وسط سفره حاضر شد و آن چنان همگی با هم به ماهی حمله کردیم که در تاریخ بی سابقه و مثال زدنی ست. بعد از دولقمه سه نفر از خواهر و برادرهایم مانند مرغ سر بریدهبه بال و پر زدن افتادن. به محض اینکه مادرم آنها را دید شروع کرد به جیغ زدن و روی سر کبیدن. پدرم هم دستپاچه شد به یکی آب میدادو دستش را تا آرنج توی حلق دیگری میکرد. ننه بزرگم که فراموش شده بود لرزان لرزان از داخل اتاقش بیرون آمد البته با 3 تاسیب زمینی که هر کدام از سیب زمینی ها را به یکی از مصدومان حادثه می خوراند و مانند ژان والژان جانشان را نجات میداد. بعد از چند دقیقه جو آرام شد و تازه که به خودمان آمدیم دیدیم محوطه ی دهانمان با پولک تزیین شده و همین طور که مشغول در آوردن پولک بودیم در دلمان مراسم پایکوبی مفصلی درگرفت و تک به تک شروع کردیم به بالا آوردن . چند نفری از ما رنگمان شده بود مانند ارواح قصه های مادربزرگ . ماهی کم مانده بود که بشود قاتل زنجیره ای داستان های جنایی مجله ی مدرسه مان و خانواده ی ما را کم جمعیت کند. ولی هر چه بود با تدبیر ننه بزرگ عزیزم بخیر گذشت و تا مدتها دیگر هیچ کدام از اعضای خانوائ=ده هوس خوردن ماهی را هم نکردند.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
حمد سلوکی( فاطمه قلی پور از قزوین):

چند سالی هست توی یک مرکز تصویر برداری پزشکی در سِمت پذیرش بیماران تراکم استخوان کار میکنم. کار زیاد سختی نیست. پشت یه میز معمولی با یه رایانه و یه تلفن و یه سری سوال مخصوص بیماران تراکم استخوان را از کسانی که به هر حال اومدن تا عکس تراکم بگیرند می پرسم و بعد از پرسشهای من کارشناسمون میاد و در یک اتاق دیگر که دستگاه قرار داره عکس مریض رو می گیره. اون روز هم مثل همیشه در حال انجام کارهام بودم که ورود پیرزن خوش چهره ای نظرم رو جلب کرد. یه پیرزن تقریبا 70 ساله با یه چادر مشکی و یه عصا که اومد درست رو به روی من نشست . همراهش سریع کارهاش رو انجام داد و پیرزن را چند دقیق ای تنا گذاشت و از اتاق بیرون رفت. طبق روال معمول چندتا سوال پرسیدم و جوابها رو وارد رایانه میکردم. که دیدم نگاه پیرزن که حالا فهمیده بودم اسمش خانم بهشتی ست نسبت به من فرق کرد. خانم بهشتی خیلی آرام رو به روم نشسته بود و خیلی ملیح توی صورتم لبخند میزد. اول خیلی هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم.
بهش توجهی نکردم ، اما موضوع خیلی برام بامزه شده بود. چون هر وقت که سرم رو از روی مانیتور بلند میکردم و به خانم بهشتی نگاه میکردم لبخنذدی میزد و لبخندش را جواب میدادم . سکوت بین ما رو آقایی که وارد اتاق شد شکست. بعد خیلی آهسته اومد بین من و خانم بهشتی ایستاد و داشت از من سوال می پرسیدکه با داد و بیداد خانم بهشتی به خودم اومدم .

برو کنار . پسرم نمی بینی خانم داره ازم عکس میگیره ؟ رد شو کنار اگه عکسم خراب شه من میدونم و تو. بیچاره اون آقا کُپ کرده بود و یهو خودشو کنار کشید . پیرزن فک میکرد که من دارم از داخل مانیتورم ازش عکس میگیرم و به خاطر اینکه اون آقا بین و من و خانم بهشتی وایساده بود فکر میکرد الانه که عکسش خراب بشه . تازه معنی رفتارهای دو دقیقه قبلش رو فهمیده بودم. خوشبختانه با ورود همراهش کار آسون شد و براش توضیح دادن که من ازشون عکس نمی گیرم . توی این دو دقیقه من به چی فکر میکردم ، اون به چی!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
احسان کرمی( عاطفه ابراهیمی از یزد- نام داستان: اتاق فرمان خانه ی ما)

او را که می بینم به سرنوشت و قسمت و تقدیر و هر آنچه که دست تو نیست معتقد میشوم. بدون شک موقعیتش او را اینقدر محبوب کرده. در مقایسه ی او با هم صنفانش همیشه کفه ی ترازو به سمت اوست. او به طرز مشهودی از رقیبانش جلوتر است. خوب که فکر میکنم می بینم دلیل خاصی به غیر از موقعیتش نمی توانسته او را به این درجه از اهمیت برساند، موقعیتی که ما برای او در نظر گرفتیم. او به این موقعیت تن داد و حالا همین موضوع برگ برنده ی اوست. این موقعیت منحصر به فرد سبب شده همه ی افراد خانه از کوچک تا بزرگ خواهان او باشند. در واقع محل اصلی قرار گیری او بعد از ورودی آشپزخانه و حد فاصل هال و اپن است. مبل تک نفره ی قهوه ای رنگ به دیوار تکیه داده و از همین جا ناظر بر همه ی احوالات خانه است. برای رسیدن به این مبل رویایی به شانس و یا حتی صندلی بازی دل نبند. برای نشستن روی مبلی با چنین موقعیت سوق الجیشی باید باهوش و البته زرنگ باشی. مثلا هنگامی که در حال خروج از آشپزخانه هستی حتی اگر کاملا خارج نشدی دستت را روی دسته ی مبل بگذار و اینگونه به رقیبانت بفهمان که تو روی مبل می نشینی. اگر هم از ورودی هال وارد شدی بهتر است از منتهی الیه سمت چپ حرکن کنی تا زودتربه آن مبل برسی. چگونه می توان از چنین موقعیتی گذشت؟آرامش به علاوه ی کنترل بر همه ی قسمتهای خانه!

فکرش را بکن! با یک فنجان چای تازه دم خوش رنگ در حال خروج از آشپزخانه هستی ، از تک پله ی ورودی آشپزخانه که آمدی پایین ، همینجاست. مبل تک نفره ی قهوه ای رنگ در سمت راست توست. با خیالی آسوده روی آن بنشین ، به پشتی اش تکیه بده و چای ات را روی میز عسلی کوچک کنارش بگذارروی این عسلی همیشه یک جعبه دستمال کاغذی و گوشی تلفن هست پس وسایل بهداشتی و ارتباطی در دسترس توست علاوه بر آن از آنجایی که تو نشستی بر اوضاع آشپزخانه کاملا مسلطی . یخچال هم در دید توست. محال است کسی به سراغ یخچال برود و یا چیزی از آن خارج و یا به آن وارد شود و تو نبینی. هر کس هم بخواهد از حیاط و یا در ورودی سالن وارد بشود برای رسیدن به وسط هال ناگزیر از جلوی تو میگذرد. در صورتی که پرده ها را نکشیده باشند تا حدودی به حیاط هم اشراف داری. هم چنین به دیوار باغ رو به رویی که اتوبان گربه هاست. علاوه بر آن اگر سرت را 45 درجه به راست بگردانی می توانی ورود و خروج اتاق را کنترل کنی و فقط کافیست در همان حالت نشسته 90 درجه به سمت چپ بچرخی تا تلویزیون و همه ی متعلقاتش در تیر رس تو باشد. می بینی! یک خانه و خانواده تحت کنترل توست وقتی روی آن مبل نشستی ، گوشه ی دنج خانه ی ما.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
منصور ضابطیان

قرارمان این نبود که سفره ی هفت سین را تنها بچینم. تو نباشی. قرار بود بروی در کوچه ای که بن بست نبود و همیشه در حاشیه اش قدم می زدی نفسی تازه کنی و برگردی. من منتظر بمانم تا تو به انتهای کوچه برسی و من باز منتظر بمانم و یک لحظه هم فکر نکنم که برگشتنی در کار نیست . گفتی دعای تحویل سال جدید را میخوانی. گفتی سبزه را سبز میکنی . گفتی همینجا کنار پنجره منتظرت بنشینم تا برگردی. تو دروغ نمی گفتی اما نمیدانم چه شد که دلت خواست بروی و انتهای کوچه ای که بن بست نبود را ببینی و برگردی. رفتی و میدانم که تو بهتر از من میدانستی که برگشتنی در کار نیست. بروی تا عمیقتر نفس بکشی و من بمانم و تنگ بی ماهی و سبزه ای که انگار نمی خواهد سبز شود. حالا من تنها مانده ام و سال جدیدی که بی تو می رسد و دلتنگ تو می شود و به انتهای کوچه ای که تو را با خود برد حسادت می کنم.

سفر بخیر گل من که می روی با باد

ز دیده می روی اما نمی روی از یاد
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
سید میلاد اسلام زاده:

می خندم، می خندی. من دلم میلرزد ، تو را نمی دانم. از دلت خبر ندارم. راستش این روزها از دل خودم هم بی خبرم. می خندی ، می خندم. شاید هر دو عادت کرده ایم به خنده های بی دلیل، از سر عادت . عادت یا دلبستگی؟! هزار سال هم که بگذرد تفاوت این دو را نه تو میفهمی و نه من . ما این روزها شبیه صورتکهایی شده ایم که گریه و خنده مان دست خودمان نیست. خنده ی من در چشمهای تو پنهان شده و خنده ی تو... تو را نمیدانم. عادت کرده ام که به خودم دروغ بگویم و به خنده های گاه و بیگاه تو دل ببندم. عادت کرده ام که به همین دلخوشی های کوچک عادت کنم و نگرانی های لحظه های پس از این را درک نکنم. تو باز میخندی. این بار نمی خندم. نفس عمیق می کشم و صبر می کنم تا تو به این دلخوشی های ساده عادت کنی. این بار من لبخند می زنم، تو را نمی دانم. فقط میدانم هیچ وقت از دلت خبر نخواهم داشت.
 

Similar threads

بالا