گفتگوی دوستداران برنامه "رادیو هفت"

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
محمد سلوکی

به نام خدای عزیز. من باور دارم که دو نفر ممکن است دقیقاً به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملاً متفاوت را ببینند. باور دارم که صرف نظر از اینکه چقدر دلمان شکسته باشد، دنیا به خاطر غم و غصه ها از حرکت باز نخواهد ایستاد. باور دارم که زندگی ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانی که حتی آنها را نمی شناسیم، تغییر یابد. باور دارم که گواهی نامه ها و تقدیر نامه هایی که بر روی دیوار نصب شده اند برای ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد. باور دارم که کسانی که بیشتر از همه دوستشان دارم خیلی زود از دستم گرفته خواهند شد. باور دارم شاد ترین مردم لزوماً کسانی که بهترین چیزها را دارند، نیستند بلکه کسانی اند که از چیزهایی که دارند بهترین استفاده را می کنند.
 
  • Like
واکنش ها: s_aa

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مجید واشقانی :

دنبال یک نشان می گردم یا رد پایی از تو که به سمت من باشد . لابه لای دیوان حافظم ، بین صفحات کتاب تعبیر خوابم و یا ته فنجان قهوه ام . اعتقادی به این چیزها ندارم امام گاهی برای دل خوش کردن چاره ی دیگری نیست . گاهی مجبورم دست به دامن خرافات شوم . همان مواقع که دیگر امیدی به تو نیست . فال امروزم خیلی خوب بود . مثل همیشه . امروز هم می گفت برمی گردی و همه چیز ختم به خیر می شود . باور کن دست خودم نیست . اما همین الان رد پاهایت را دیدم . شاید از اینجا گذشته باش و شاد هم کسی شبیه تو از اینجا عبور کرده . نمی دانم . اما شاید همین فردا کوله بارم را برداشتم و این رد پاهارو تا انتها دنبال کردم . فال امروزم می گفت من همین روزها مسافرم . مسافر شهر تو . خیلی دوست دارم باور کنم این حرفها را اما ، کدام سفر ؟ هر دوما خوب می دانم که تو حتی یک بار هم از حوالی خانه ام نگذشتی . پس بار سفرم را به کدام مقصد ببندم ؟ شمال جغرافیایی ؟ یا جنوبش ؟ کدام طرف بروم وقتی همه جا رد پای تو را می بینم
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
صبا راد :

نشد، که رویاهایم دستم را در دست آسمان بگذارد. نشد، آن همه خواب شیرین جایشان را به نگاه تو بدهند. نشد که تو هم پای من در کوچه های رو به پایان جوانی ام باشی. نیستی و حسی به من می گوید، ته این کوچه ها بن بست است.

نشد که چشمان من به روی توی دور از من باز شود. حتی دعای باران هم به داد این همه دوری نرسید. شاید باران خیال کرده بود با اشک هایم می خواهم جایش را در قلب تو بگیرم. اما قصد من فقط کمی دعا برای ستاره باران کردن جاده خیال و خاطره بود همین. اما نه، دیگر هر چقدر در باران قطره ای را به نامت نشان کنم، هر چقدر در مسیر باد بمانم تا کسی از کنارم رد شود، اتفاق تازه ای نمی افتد. تو دستت را در دست قاصدک گذاشتی و از سر زمین من و رویاهای کودکانه من رفته ای. و من که از همین پیچ کوچه هم دیوار را می بینم.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
باغ :

آن هنگام که دوستت می دارم

بارانی سبز باریدن می گیرد

بارانی آبی

بارانی سرخ

بارانی رنگارنگ

از مژگانم گندم می روید

انگور ، انگور

لیمو و ریحان

آن هنگام که دوستت می دارم

ماه از من سر می زند

چشمه های جوشند

و پرندگان مهاجر باز می گردند

وقتی به قهوه خانه می روم

دوستانم مرا باغی می پندارند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
شعر چرکنویس:

بزرگترین گناه من ای شاهزاده دریا چشم ، دوست داشتن کودکانه تو بود

کودکان عاشقان بزرگند

نخستین و نه آخرین اشتباه من زندگی کولی وارم بود

آماده بودم برای حیرت از عبور ساده شب و روز

و برای هزار پاره شدن در راه دوست داشتن

تا از آن پاره ها شهری بسازم

و آن گاه ترکت کنم

لغزش من دیدن کودکانه جهان بود

اشتباهم بیرون کشیدن عشق از سیاهی به سوی نور

و گشودن آغوشم همچون دریچه های دل

به روی تمام عاشقان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دوست داشتم الان جای تو بودم، ساکت و آرام مینشستم یک گوشه و فقط نگاه میکردم... گاهی وقتها هم یک کلام میگفتم و ختم کلام می شد.

تو از اول هم همینقدر آرام و خونسرد بودی...

دوست داشتم جای تو بودم و آنوقت هربار با سکوتِ تو ، کَکَم هم نمیگزید... خوب البته این سکوت و این تظاهر به آرامش جزء ترفندهای توست...مگه نه؟!

من که می دانم تو الان از من هم نگران تری...

خوب است همینطور ادامه بده... همین طور پیش برو

خیلی دوست دارم ببینم تا کی توان ادامه دادن، داری....

بی خود شانه بالا نینداز و نگو: " برای من که اهمیتی ندارد..."

من خودم این نمایشنامه ای که داری بازی میکنی را نوشتم!....پرده ی آخرش را هم میدانم.

اما این را هم می دانم که این "آرامش قبل از طوفان" است.

خدا به داد من برسد یا به داد تو...

حتما این را شنیده ای که دنیا همیشه به مراد آدم نمی چرخد؟!

یک روز هم باید تو پیاده شوی تا من سوارشوم و خوب اسبم را برایت بتازانم.

من بی صبرانه منتظر آن روزم...

واقعا به قول شاعر "نور به قبرم ببارد که عاشق توام"

من تمام این حرفها را میگویم و تو فقط داری نگاه میکنی...دروغ نباشد، گاهی هم لبخند میزنی.

واقعا دوست داشتم الان جای تو بودم...

از حق نگذریم، گاهی همین سکوتِ تو و همین نگاههایت، آرامم می کند... و بعد با خودم می گویم : من دیگر چه موجودی هستم؟!

دوست دارم جای تو باشم و بفهمم چطور با سکوتت همه چیز را حل می کنی؟!

من که سردر نمیارم...

الان هم دارم، آرام آرام، آرام می شوم...

تمام مدت من حرف زدم و تو نگاه کردی... البته گاهی هم خندیدی.

ببین دوباره من را جادو کردی...

"من دیگر چه موجودی هستم"



(فرینازمختاری)
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دلم پراست. پر از حرفهایی که دوست دارم تو بدانی.

اما راستش، نه به زبان می آیند و نه می توانم بنویسمشان.

بیا این کاغذها را هم جمع کن، تازه فهمیدم، دلم لبریز از حرف نیست.

لبریز از یک حس است.

حس دلتنگی..
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
یک تابلوئه نقاشی ساده بود.

نه شبیه لبخند مونالیزا پراز اسرار کشف نشده بود و نه، مثل شام آخر، سلطنتی و قیمتی.

یک تابلوئه ساده بود، از یک زندگی ساده.

یک خانه ی روستایی، در دل شالیزارهای سرسبز شمال.

نقاشش، نه داوینچی بود و نه استاد بهزاد، یک آدم معمولی آن را کشیده بود. یک آدم معمولی شبیه من، شبیه تو.

این تابلو چیزی داشت که در هیچ تابلویی ندیده بودم، و آن عشق بود.

پسرک نقاش می گفت: هرکاری که با عشق گره بخورد، دلنشین می شود.

دستهایش، پر از رنگ بود. رنگهایی که زندگی بخشیده بود به این تابلو. او با همین آبرنگ، با همین رنگهای ساده، معجزه کرده بود.

بوی شالیزار را می شد در این تابلو حس کرد.

یک تابلوئه نقاشی ساده، به همان سادگی زندگی اش.

حالا گلهای قرمز روی دامن مادرش را می کشید.

مادر می خندید، خنده ای معصومانه تر از مونالیزا.

قفس مرغ عشق های پدر، گوشه ی ایوان به دیوار نصب شده بود.

این تابلو، تورا می برد به همان فضا، به همان آسمان آبی رنگ و صاف.

قلم مو در دستان پسرک این سو و آن سو می رفت و، نقشی زیبا خلق می کرد.

پسر نقاش، سنی نداشت اما، استادانه می کشید.

دلم آن خانه ی روستایی را می خواست نه اینجا را که، برای دیدن آبی آسمانش باید، مدتها دست به دعا برداری.

(فرینازمختاری)
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
[h=2]
[/h]
باید حتماً خودکار گوشه دار پیدا می کردیم. باید خودکار رو میذاشتیم توی دنده های نوار کاست و می چرخوندیم. اونوقت با دو سه دور چرخوندن، می رسیدیم به آهنگ دلخواه. البته باید حواسمون رو جمع می کردیم که تاب نخوره که دوباره جمع نکنه. یادش به خیر نوار کاست. یادش به خیر صدای تق و توق کردنش. هنوزم یادمه صداش. یادش به خیر خودکار گوشه دار. یادش به خیر صدای نوار کاست وقتی که می خوند.
نگار عابدی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
به خانه برنگرد. هیچ چای داغی روی هیچ میزی منتظرت نیست و هیچ کس نیست که از تو بپرسد چه خبر. به خانه برنگرد ، هیچ چشمی پشت پنجره ای نگرانت نیست. دیر کنی یا نه، زنگ بزنی یا تمام روز تلفنت خاموش باشد فرقی نمیکند. تنهایی یعنی همین روزنامه های روی میز و عطر غذایی که هیچ وقت در خانه نمی پیچد. گاهی هم چای داغت را می نوشی و در پاسخ کسی که مدام می پرسد چه خبر ، سری تکان میدهی و باز تلفنت مدام زنگ میزند و با یک نفس عمیق تمام عطر غذا را در ریه هایت جا میدهی اما باز... باز هم تنهایی، آنقدر تنها که خودت را گاهی در کوچه پس کوچه های بی دلیل گم می کنی تا تنهاتر از آنچه بودی تمام شهر را به دنبال خودت بگردی. نگرد چیزی پیدا نمی کنی. فقط بیا و بنشین. لحظه ای درنگ کن. من از تو تنهاترم و نمیدانم این عقربه ها امشب چقدر به من فرصت میدهند تا روی گرد و غبار آینه با نوک انگشتم بنویسم :

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم،سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من، عالمی نیست




منصور ضابطیان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
آزاده صمدی :

هرشب خواب تو را می دیدم . نمی دونم خوب بود یا بد اما،نمی خواستم این خواب ها ادامه پید کند .

دوست داشتم یک بار دستانم را سمت خوابم دراز کنم و تو را از لابه لای تمام این رویاهای گاه و بی گاهم بیرون بکشم.دوست داشتم به جای اینکه تنها در خواب هایم قدم بگذاری ، یک بار هم که شده هم قدم با خودم شوی . اما تو بازهم هرشی تنها در خوابم همراهیم کردی . شاید یک فنجان قهوه دوای دردم می شد . بله ، یک فنجان قهوه مرا هم از تو دور می کرد هم از رویاهایی که تو همراهیشان می کردی . یک فنجان قهوه برای خودم میریزم اما ، تو ته فنجان قهوه ام هم هستی . می خواهم این بار تصویرت را با آب بشویم . شنیدم آب روشناییست . شاید به این بهانه چشمم به چشمت روشن شد . چشم های تو دو فنجان قهوه اند . اخم که می کنی قهوه تلخ تر می شود
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مجید واشقانی:
میدانی چند وقت است نخندیدی؟! آخرین لبخندت جلوی دوربین عکاسی بود. همان موقع که عکاس باشی گفت: بگو سیب. بدون شک آن سیب از هر سیب دیگری برای من زیباتر بود اما حیف... حیف تو دنبال سیب سرخی بودی که از اول هم میدانستی دست نیافتنی ست. آرزویی که تو را کشاند تا جای که خنده را فراموش کردی. میدانی! این بار میخواهم در تمام راه ،روی زمین، سیب سرخ بچینم. شاید دوباره به این بهانه تو را دیدم. شاید تو به آرزویت رسیدی. طوری دوست داشتم باور کنی دنبال آرزوهای دور و درازرفتن چیزی جز دردسر ندارد. اما تو سخت دنبال همان سیب دست نیافتنی بودی. همانی که تو را از من دور کرد. آن آرزوهای محالت را می گویم. خنده را از لبانت گرفت. تا تو رفتی و هنوز سالهایی ست که در گوش من آرام ارام خش خش گامهای تو تکرار کنان، میدهد آزارم. و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
هر وقت بار تنهایی ات سنگین شد. هر وقت کمر کلماتت شکست، هر وقت واژه هایت لال شدند، بیاید بنشیند مقابل چشم هایت و تو زل بزنی به خودت که جاری شده ای میان چشم هایش. باید کسی باشد که هر وقت بار دلتنگی ات سنگین شد، هر وقت طاقت سکوتت تمام شد، هر وقت کم آوردی بیاید بنشیند کنارت. و تو سرت را بگذاری روی شانه اش و به او تکیه دهی. باید کسی باشد، هر وقت بار خستگی هایت سنگین شد، هر وقت سهمت از بغض بیشتر از توانت شد، بیاید پناهت شود و تو یکجا تمام تنهایی ات را، دلتنگی ات را، سکوتت را، خستگی هایت را و تمام بغضت را. باید کسی باشد.

بهزاد خداویسی (بازیگر)
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
میلاد اسلام زاده :
دفتری بود که گاهی من و تو می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدام
تو نوشتی از من ، من که تنها بودم
با تو شاعر گشتم ، با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار! من نوشتم هر بار
با تو خوشبخت ترین انسانم
ولی افسوس مدتی هست که دگر
نه قلم دست تو مانده ست نه من
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
از کوچه تا گذشت، خیابان، دلش گرفت
انقدر گریه کرد که باران دلش گرفت
داش آکل، این ترانه ی غمگین عاشقی
بدجور قصه داشت که مرجان دلش گرفت
ابسال، چشمهای تو را در خواب دیده بود
تعبیر شد به اینکه سلامان دلش گرفت
مسعود سعد تازه ی تلمیح های شعر
از خاطرات کهنه ی زندان دلش گرفت
از پنجره به لحظه ی پاییز خیره شد
خورشید لا به لای درختان دلش گرفت
فریاد زد برای خدای که خواب بود
بیدار شو، برقص، برقصان! دلش گرفت
قهری گلوی سوخته اش را اشاره کرد
نوشید آنقدر که خراسان، دلش گرفت
از کوچه تا گذشت، خیابان، دلش گرفت..
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
آدرس خانه را روی یک کاغذ کوچک نوشته ام. هر کجا که احساس کردی دیگر کم آورده ای و دیگر جاده ای برای رفتن هایت وجود ندارد، هر وقت احساس کردی که دیگر هر چه میروی نمیرسی؛ فقط کافیست دستت را در جیبت بکنی و همان کاغذ کوچک را بیرون بیاوری. آدرس خانه را بخوان و برگرد. اینجا هنوز کسی منتظر شنیدن صدای قدمهایت در پلکان این خانه ی سوت و کور است. کلیدت را روی جا کفشی این خانه جا گذاشته ای و من نگرانم مبادا خوابم ببرد و تو پشت در بمانی. من میدانم برمیگردی ... من میدانم برمیگردی، برای همین چای دم کرده ام، عود روشن کرده ام. از تو هنوز عاشقم. از همین راهی که رفته ای بازگرد... بازگرد تا وقتی کلید، در قفل می چرخد ، دلم باز شود.

"احسان کرمی"
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دلم مثل چشمات روشنه. اما چه فایده! خدا که به دل من یا چشمای تو تقدیر رو نمی نویسه. میدونم! از بچگی توی گوشم خوندن که نزدیک شدن به کندوی عسل کار خطرناکیه. اما بیچاره اون زنبور عسلی که تو چشمای تو کندو کنه. حتما نمیدونسته که تو چه موجود عجیبی هستی ؛ اما مطمئنم اینو فهمیده که چشمات جای امنی اند برای بودن! نه... همیشگی شدن!

نه... پلک نزن... پلک نزن... ببین! نگاه کن. زنبور ملکه نگرانه، می ترسه، آره می ترسه با پلک زدنت خونه ش خراب شه. مطمئنا هیچ کجای دنیا مثل این کندو ، مثل این عسل اصلا وجود ندارن. من شک ندارم. من اصلا هیچ شکی به چشمای تو ندارم. تو ... تو حتی اگه دروغ هم بگی مثل این عسل ها شیرین اند. من که شک ندارم نه به تو نه به کندوی توی چشمات . اما بیچاره زنبور عسل حتما تا همین الان هم فهمیده که عسل هاش طعم دیگه ای دارن. من به هیچی شک ندارم .تو هم شک نکن . هنوز هم نمیدونم... نمیدونم چرا دلم روشنه. مثل چشمای تو. خدا بخیر کنه حال من و حال ملکه ای که این روزا تمام زندگیش چشمای توئه.



"خاطره حاتمی"
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
برایت رویاهایی آرزو میکنم تمام نشدنی

و آرزوهایی پرشور تا از میانشان چندتایی برآورده شود

برایت آرزو میکنم که دوست داشته باشی،

آنچه را که باید دوست بداری

و فراموش کنی آنچه را که باید فراموش کنی

برایت شوق، آرزو میکنم ، آرامش،آرزو میکنم

برایت آرزو میکنم که با پرندگان بیدار شوی و با خنده ی کودکان

برایت آرزو میکنم دوام بیاوری در رکود ،بی تفاوتی و ناپاکی روزگار

به خصوص برایت آرزو میکنم که خودت باشی!


شعری از ژاک پرل
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
سخته موندن توی خونه
وقتی که تو رو ندارم
سخته رفتن زیر بارون
که خودم دارم میبارم
نفسم تنگ میشه وقتی جای خالیت روبرومه
کاش بدونی که هنوزم با تو بودن آرزومه
خنده هام رنگ کویره گریه هام شبیه بارون
دیگه از وقتی که رفتی کهنه شد خاطره هامون
سهم من از همه دنیا دل داغون و چشم خیس
رفتی و دلم گرفته بی تو خونه جای من نیست
با نبودنت میسوزم با نداشتنت میسازم
بی تو اینجا لحظه هامو به شب و گریه میبازم
بی هیچ وقت نیمتونم لحظه ای آروم بگیرم
دیگه حس زندگیم نیست من از این زندگی سیرم
نم نم بارون چشمام میریزه باز روی گونم
کم آوردم شونه هاتو چه جوری بی تو بمونم
میشینم با دل خسته ام یه گوشه تنهای تنها
هی میگم که برمیگردی شاید امروز شاید فردا

استاد کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
تو دست تکان می دهی برای من و من دور تر می شوم. به این فکر می کنم که شاید چیزی نزد تو جا گذاشته باشم. یک گوشه می ایستم و وسایلم را چک می کنم. نه... همه چیز را برداشته ام. ظاهراً همه چیز رو به راه است اما رو به کدام راه نمی دانم.
رو به راه بودن دور از تو که دلیل تمام سر به راهی هایم بوده ای غیر ممکن است. به پشت سر نگاه می کنم. تو همچنان پشت پنجره ایستاده ای و قدم هایم را می شماری. حالا چند قدم از تو دور شده ام و به این فکر می کنم که ای کاش چیزی نزد تو جا گذاشته باشم تا بهانه ای باشد برای دیداری دوباره.
تمام داشته هایم را در ذهنم مرور می کنم. نه... نه... همه چیز سر جایش است. همه چیز به جز قلبم. اما ترجیح می دهم قلبم همان جا کنار تو پشت پنجره بایستد و برایم دست تکان دهد. تمام قلبم را به تو می سپارم و تو را هم به خدا.

احسان کرمی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
آسوده باش! نه ناامیدم نه تاریک . نه بهانه هایت جان به لبم رسانده و نه نبودنت سایه ی بودنم را کمرنگ کرده است. همه چیز مثل قبل است. آرام و خوب و سرشار از اشتیاق . مثل همیشه و هنوز دوستت میدارم. خب اعتراف میکنم که کمی کلافه ام اما بی حوصلگی ام از دست تو نیست. فقط... فقط از این همه دوری خسته ام. اصلا بیا قراری بگذاریم من با چشمان بسته تا سی میشمارم تو قلبم را از زیر پایت بردار و این بار گوشه ای دور از دست ، در دست پنهان کن و من زیر لب آرزو میکنم به دنبال پیدا کردنش راهی نزدیکتر به قلب تو باز کنم . تردید نکن. نگران هم نباش. از قرار معلوم، همیشه در این بازی این تو هستی که باز هم برنده میشوی.

احسان کرمی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بهنام تشکر:
توی این هوای گرم از سرما می گویی که سرد است و نمی مانی. مثل یک آه بلند سر میکشی و میروی و من ... می مانم پشت سرت مثل تخته سنگی بزرگ که پرنده ها میگذارندش و میروند. حالا می گویم پرنده که رفت بگذار یرود . هوای سرد بهانه است هوای دیگری در سر دارد.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
تا تو باشی چشم از تو بر نمی دارد. فقط به شوق دیدار تو بیدار می شود و تو که می روی انگار تمام بهانه هایش را گم می کند. می دانی چقدر گرمای این عشق را تحمل می کند و دم نمی زند؟ فقط چشم می دوزد به همان گوشه از آسمان که تو نشسته ای. اما تو چه مغرورانه همیشه او را از بالا نگاه کردی.
می دانی تمام شب را چشم به روی چشمک ستاره ها بست و طلسم ماه نشد؟ تو از هیچ چیز خبر نداری. هیچ وقت نفهمیدی دلیل تمام سر به زیری هایش تو بودی. همه از احساس او نسبت به تو خبر دارند به جز خودت. می دانی؟ حتی اسمش را هم گذاشته اند آفتابگردان. حالا باز هم مثل کبکی که سرش را زیر برف کرده تو هم سرت را ببر پشت ابرها و انگار نه انگار. تو فقط بلدی همان دور دست ها بنشینی و نگاه کنی. آفتابگردان بیچاره خودش می داند اگر به تو نزدیک شود خاکسترش می کنی. اما همه می دانند که اگر اسیر این خاک نبود حتماً به دیدارت می آمد.

فلامک جنیدی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
این منم. تنهایی که دیگر در آستانه هر فصلی قرار بگیرد برایش فرقی نمی کند. تنهایی که می تواند مرد باشد. مگر شرطش این نیست که تنها باشی. من می دانم مداد لای کتابی که قرار شد با هم بخوانیم یک جلد کتاب شعر، صدای خسرو، چمدان، و روسری ترکمن با زمینه های سیاه، سایه مثلثی در نیمه باز، عبور ماشین ها، صدای پاهای بی قرار روی سنگ فرش پارک، بوی عطری که نامش را نمی دانم، گفتگوی دو نفره دور میز کوچکی با قهوه و شمعی قرمز. یا حتی شباهت روزگارمان به فیلم چهارشنبه سوری. روزهای عمری هستند که باید می گذشتند. حالا در مقابل بادی بی امان می ایستم. تو پریدی. و من پرواز را به خاطر تو به خاطر می سپارم. خدانگهدار.

علیرضا شجاع نوری
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
اعتراف کن از آن دسته آدم هایی هستی که بیشتر می گویند دوستت دارم بی آنکه دوستت داشته باشند یا آن هایی که دوستت دارند بی آنکه بگویند دوستت دارم؟ همه ما در زندگی بعضی وقت ها بهترین و ساده ترین جواب کنارمان است. ولی آنقدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم. اما این ها مهم نیست. اصلاً مهم نیست چقدر دور بروی. مهم این است که هیچ وقت نمی توانی از خودت فرار کنی.

مارال فرجاد
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
من هیچ وقت در جغرافیا و زمین شناسی خوب نبودم. اما خوب می دانم وقتی در مدار چشم های تو قرار گرفتم حال خوبی داشتم. این را هم می دانم دلیل تمام زمین لرزه ها، ضربان قلب توست. تو بودی که از اینجا رد شدی و انگار فصل ها را عوض کردی. از فیزیک هم سر در نمی اورم. فقط همین قدر می دانم که حال دلم در بود و نبود تو اثبات انقباض و انبساط است. تو چشم هایت قانون جاذبه را بوجود آورده. خبر داری؟
من از تاریخ چیزی نمی دانم. فقط در همین حد بگویم که اگر تو را انسان های ما قبل تاریخ دیده بودند، بدون شک تصویرت را روی دیوار تمام غار ها حک می کردند. نمی دانم چطور بگویم اما عطر تو نه عطر بهارنارنج های شمال است و نه بوی گل های محمدی قمصر. من زیاد اهل ادبیات هم نیستم که بگویم تو شیرینی کدام افسانه ای. بدون شک از حافظ و سعدی و خیام و فردوسی بگیر تا سهراب همه از تو می گفتند.
راستش را بخواهی من اهل نقاشی هم نیستم. نمی دانم تو را چطور بکشم اما از حق نگذریم تمام این ها تقصیر توست. من برای خودم علامه دهر بودم اما حالا حس می کنم چیزی نمی دانم. یعنی چیزی که بشود سر از کار تو درآورد را نمی دانم. کمی از این زیبایی ات را به دنیای اطرافم بده. اینطور که پیش می روم هیچ چیز غیر از تو برایم دیدنی نیست.

سپند امیر سلیمانی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
اولین بار زار زار گریه کردم به خاطر ماهی کوچولو که دلش از دریا بزرگ تر بود. نمی خواستم قصه به این تلخی تموم بشه. کوچیک بودم. دبستان می رفتم. دلم هم کوچیک بود. مثل ماهی کوچولو که آخر قصه آخر زندگیش بود. و من طاقت نیاوردم و زار زار گریه کردم.
ماهی سیاه کوچولو دیگه قهرمان رویاهام بود. شبا خوابشو می دیدم. تو بیداری به یادش بودم. اصلاً دلم می خواست ماهی سیاه کوچولویی باشم که از هیچ چیزی نمی ترسه و دلشو به دریا میزنه. و هیچ وقت از این تقدیر ناگزیر پشیمون نمیشه. ماهی سیاه کوچولو با پشیمونی بیگانه است.
سال ها گذشت. من بزرگ شدم. و ماهی سیاه کوچولو خاطره شد. کتابی شد تو گوشه انبار خونه. که اگه بعد مدت ها قصد جابجایی خونه رو نداشتم برای همیشه از خاطرم می رفت. امروز دوباره پیداش کردم. دوباره خوندمش و زار زار گریه کردم.

لاله اسکندری
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
منصور ضابطیان:
دریا! گاهی خواب تو را می بینم ؛ وقتی خیلی دورم و دستم به امواج پریشانت نمیرسد، وقتی خیلی نزدیکم و آسمان را می بینم که دل از بیکرانه ی تو نمی کند. وقتی مجبور میشوم به آسمان حسادت کنم که تمام تو را مستعمره ی نگاه رنگینش کرده. گاهی خواب تو را می بینم. بیدار که میشوم نمیدانم من در تو غرق شده ام یا تو در من. نمیدانم چرا احساسم رنگ دیگری شده. نمیدانم چرا این بی ادعا رهایم نمی کند. در من ادامه می یابد تا آنجا که خط ممتد افق به دادم میرسد و از این رویای دور و نزدیک جدایم میکند. امشب دوباره قرار است خوابت را ببینم و میدانم که در انتهای همین شب ساحلم را پیدا میکنم دریا!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دریا را با یک شیب تند رو به چشم هایت گرفتی. خواستی تمامش را یکجا در مردمک چشم هایت جمع کنی. فکر خوبی بود. همین قصه دریایی چشم تو و سر به نیست کردن من لا به لای موج هایی که گاه و بی گاه به دیوار این خانه می کوبید. فکر خوبی بود. اما راستش را بخواهی با این دریا و این آشوب تازه می فهمم پشت دریا ها شهری نیست. تنها یک ویرانه است با کوچه های آب گرفته و پر از گل و لای.
پس قایقی باید ساخت. باید انداخت به آب. دور باید شد از این خاک غریب. تا موج چشم های تو دامن گیر این روز و روزگار من نشود. پس بگذار صادقانه بگویم. من در یک بعد از ظهر شهریوری رنگ، چشم های دریایی ات را به یک فنجان قهوه گرم در همان کافه همیشگی فروختم. کاش تو هم یاد بگیری. چشم های دریایی گاه قطره قطره می ریزند. فکر خوبی بود اگر زمان فرصت می داد. کمی حرف می زدیم. شاید اتفاق خوبی می افتاد. تنها اگر دلت لحظه ای فقط لحظه ای دریایی می شد.

میلاد کی مرام
 

Similar threads

بالا