گفتگوی دوستداران برنامه "رادیو هفت"

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دنبال بهانه نگرد عزيزکم ...!!!

چشم که گذاشتم؛

برو ...!!!

هر وقت خواستي برگرد ...!!!

من ...

تا بي نهايت شمردن را بلدم !
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
رضا جاودانی :

به راستی برای چه سکوت می کنم و به دنبال پاسخی می گردم . از چهره اش رو برمی گردانم به دیوار و از دیوار به پنجره ؛از پنجره به دستهایم و از زانوهایم و دوباره به چهره اش .

هنوز به من نگاه می کند . سکوت را در اتاقش می شنوم . دلم می خواهد بگویم که از برای خود سکوت می کنم . چرا که نمی دانم او کیست ؟
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
چرا باید واقعیت حضور تو را در همه ی دل دل های بی وقفه ام انکار کنم ؟

وقتی تعداد ضربان قلبم با لبخند های تو ، ارتباط مستقیم دارد .

وقتی نمی دانم در هیچ جای خانه پنهانت کنم . در هیچ جای زمین .

تو در رود جریان داری . در باران می باری و در باغچه به گل می نشینی .

آرمان شهر همه ی رنبورهای عسل ، چشمان روشن تو .

ضربان قلب من ، چه باشی ، چه نباشی ، پر نپش و هراسان است .

خدا به داد زنبورهای عسل برسد .
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نه تابستان ، نه زمستان . در هیچ فصلی مال من نبودی .

انگار قرار نیست از هم خاطره بسازیم . تکرار می شویم و به روی خودمان نمی آوریم .

نه فرصت درد دلی ، نه گلایه ای ، نه بغضی که بی هوا شکسته شود و نه شوق اتفاقی که هیچ وقت نمی افتد.

به کدام بهانه باز هم ادامه می دهیم .

دوست دارم با تو کودک شوم . برای گنجشک ها دانه بپاشیم . به گربه ها سلام کنیم . پیراشکی بخوریم و دنیال پروانه ها برویم .

تو خوبی . برای نجات یک عشق این شرط لازمی است . ولی کافی نیست .

در این فرصت کمی که برایمان مانده لطفا کمی کودک شو .
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
گلاره عباسی:

انعکاس من در شیشه ماشین آرام و بی صدا .

چرا من مثل او آرام نیستم . او فقط دارد به من نگاه می کند . یعنی آنقدر تنها شدم که حتی انعکاسم هم از حالم خبر ندارد . چرا اینقدر بی قراری و آشوب را که در دلم دارم در چهره اش نمی بینم . هیچ اثری از من پیدانیست . دلم می خواهد دستم را به طرفش دراز کنم یا حداقل اگر رویم رابرگردانم با دستش روی شانه ام بزند . یعنی من واقعا مشکل این انعکاس هستم . این کدام خود من می تواند باشد که با من بیگانه است. انگار اصلا دلش برای خود تنهایش نمی سوزد.

انعکاسم در آسمان ، محو و در خاکستری زمین نمایان می شود . معلوم است که ماندنی نیست . می ترسم . می ترسم شاید سوار انعکاس یکی از ماشین های خیابان شود و برود و دیگر نبینمش
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
وحید رونقی :

آب هم با تمام زلالیش گاهی شرمسار می شود . آب هم گاهی پاسخی ندارد . نمی داند چرا . آب هم دلش می گیرد . بغض می کند . گاهی در برابر عظمت و ایثار ، طاقت نمی آورد وقتی که می بیند مردی با تمام خستگی اش ، با تمام تشنگی اش از کنارش عبور می کند و حتی کف دستی از آن نمی نوشد تا تاب و توان دوباره ای بیابد . مردی که دلش را ، دل دریای اش را ، در خیمه ها جا گذاشته و لب های خشمگینش ، گلوی تشنه اش را به مردانگی اش می سپارد تا جرعه ی نخستین را به کودکان منتظر برساند . درست در همین لحظات ، آب بغض می کند و تاب نمی آورد . دل آب می شکند ، در حسرت آن لبی که نخواست در آخرین ثانیه ها هم پیمانش رابشکند .
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
کیوان ساکت اف :

خسته نمی شوی اگر برایت درد دل کنم ؟ یک شکایت شاده . از یک روز خوب که قرار است از خاطره های ماندگارم باشد ولی .

خسته نمی شوی اگربگویم روزی که ایران به جام جهانی صعود کرد ، وقتی که من هم مثل همه برای ابراز شادمانیم به خیابان رفتم ، وقتی که همراه مردم ،ایران ، ایران می گفتم ، وقتی دلم با شوق می تپید . می خواهی تمامش کنم اگر حوصله نداری ؟ بگویم ؟

خب . منم خسته می شوم . مثل همه . تشنه می شوم . آن هم در یک غروب دم کرده خرداد ، که یک دنیا فریاد از سر شوق کشیده باشم . مثل همان پسر بچه 4-5 ساله، که همراه پدر و مادرش بود و از تشنگی شکایت می کرد . می دانم ساده ترین کار این بود که یک بطری آب بخرم . خب ، من هم همین کار را کردم . پدر و مادر همان کودک هم همین کار راکردند . آن خانم میانسال چادری هم همین طور؛ و چند نفر دیگر که خسته بودند و تشنگی امانشان را بریده بود .

ولی دلم گرفت . می گویم چرا . کمی صبر کن . آخر به یاد آوردنش شادی آن روز را کمی مکدر می کند .

آقای محترم که پشت پیشخوان ایستاده بود لبخند زد و در پاسخ به درخواست ما گفت : آب معدنی ؟ بله . اما... می دانید هربطری ...2500 تومان . همین بطری کوچک را می گفت . می دانست که تشنه ایم . یکی دونفر سر تکان داندند . من از مغازه خارج شدم و کودک را ... نمی دانم . اما ... نه . بگذار تمامش کنم . دامه دادنش چیزی را عوض نمی کند . شایدم عوض کند . شاید یک لحظه آن آقای نسبتا محترم پشت پیشخوان ، به یاد ان روز بیفتد و تصمیم بگیرد،گاهی مثل آب باشد . زلال . مثل آب ، مهربان .
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
صبا راد :

تمام خاطرات تو را مرور می کنم . درست از همان لحظه که انتظارش را داشتم و اتفاق نیفتاد. درست از همان لحظه که روی تمام داستان هایم آب پاکی را ریختی و اسم خودت را پاک کردی.

اسمت پاک شده است از تمام روزهایم . باور می کنی . خودم راحت باور کردم تو را نمی دانم . من تمام حرفهایم را در گلویم خفه کردم و با همین لیوان ، فروبردمشان . آن هایی هم که تا نک زبانم بالا آمدند را از یادم بردم . حالا خیلی راحت تر می توانم با تو صحبت کنم . دیگر ازسرم گذشته است . فقط فقط یک لحظه خوابیدم و تمام دنیایم را آب برداشت و تو را برد . برد تا دوردست ترین نقطه ذهنم. کلی حرف نگفته دارم . کلی حرف که نمی شود گفت و باز هم باید با این لیوان آب مشکلم حل کنم . می بینی. نیمه خالی لیوان حرف های نگفته من به توست و نیمه پرش حرف هاییست که هنوز روی دلم سنگینی می کند . حالابازهم بگو اینقدر به نیمه خالی نگاه نکن . مگر می شود . من کلی حرف برای گفتن دارم . کلی حرف . اما باید فراموش کنم . من یک دنیا حرف برای نگفتن دارم .
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
شاهین شرافتی:


یه روز خوب. باز هم همان کافه همیشه. روی همان صندلی، پشت همان میز نشسته بودم. باز هم مثل همیشه دو تا قهوه سفارش دادم یکی برای خودم و دیگری برای ...

هر روز صندلی تو خالی می ماند. داشتم به همان صندلی خالی نگاه می کردم، به نبودنت و به اینکه برای همیشه باید تنها به این کافه بیایم. یادم هست که تو همیشه قهوه ات را تلخ می خوردی اما من چی؟ واقعاً یادم نیست. قهوه تلخ دوست داشت یا قهوه شیرین. گوش کن...

مرد کافه چی دوباره همان آهنگ مورد علاقه ما را گذاشته، چشم هایم را می بندم و با آهنگ زمزمه می کنم. تو هم قهوه ات را می خوری. قهوه ای که سرد شده. اما امروز از همان اول دلم روشن بود که تو ناامیدم نمی کنی. امروز با تمام روزهای دیگر فرق داشت. جای تو خالی نبود. یک نفر شبیه تو روبرویم نشسته و با من حرف می زند. مدام از عشق می گوید و من دیگر مثل آن روزها عاشق نمی شوم.
 
  • Like
واکنش ها: s_aa

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد

خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد

من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند

نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد

از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا

بیتهای روشن و شعله ورم را باد برد

با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز

دیر کردی نیمه ی عاشقترم را باد برد

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت

وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد

حامد عسکری از کتاب خانمی که شما باشید
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
شبنم مقدمی :

گاهی خسته می شوم ، نام تو را می گویم . گاهی دلتنگ می شوم نام تو را می گویم .

اصلا نام تو جادو می کند تمام دنیای من .

گاهی از هرچه می گوییم به تو می رسم و نام تو را می گویم .

گاهی از تمام گاه های دیگر که بدون تو گذشت سرمشار می شوم .

گاهی تمام دنیایم می شود نام تو و گاهی نام تو می شود تمام دنیا .

علی . نام تو را می گویم . درها باز می شوند و حتی تمام بی راهه ها هم با من راه می آیند .

گاهی زمین هم به شوق نام تو می گردد. به عشق دیدار این روز . روز میلاد تو .

گوش شیطان کر ، امشب می خواهم زمین و زمان را به میهمانی دعوت کنم .

می خواهم جادو کنم زمین را با نام تو .

می خواهم این سیزده تکرار شود و به چهارده نرسد.

چه تاریخ عجیبی است این سیزده رجب .

بی شک این خوش یمن ترین سیزده ایست که تاریخ به خود دیده .

همین به تمام آن سیزده های دیگر در.

گوش شیطان کر ، امشب می خواهم نامت را بر تک تک ستاره ها حک کنم .

می خواهم با ماه شرط ببندم که تاب درخشش چشم های تو را ندارد .

اصلامی خواهم این روز را مبدا تاریخ اعلام کنم .

روزی که یک مرد به دنیا آمد .

سیزده رجب
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بهادر مالکی ( صدا پیشه : صدای فامیل دور در کلاه قرمزی )

عاشقت می شوم .

مثل یک ماهی که بدون دریا زنده نیست . مثل یک ستاره که فقط به عشق آسمان دیدنی شده .

عاشقت می شوم .

چقدر زیباست این عشق . این دوست داشتن تو . چقدر خوبست آدم تو را داشته باشد . چقدر خوبست یک شب وقتی در خواب هستی ، یک نفر آرام از پشت در عبور کند ، در را باز کنی ،هیچ کس پشت آن نباشد . اما انگار یک نفر شبانه به یادت بوده است . چقدر خوب است در را باز کنی و ببینی کسی مثل تو ، یک ظرف پر از عشق پشت در گذاشته است .

چقدر خوب است . پس عاشقت می شوم . پای تمام سختی هایش می ایستم . پای تمام جنگ ها و ایستادگی هایت . چقدر خوبست وقتی تو هستی . وقتی می آیی و وقتی که دیگر نیازی به این فانوس ها نیست . برای روشنی اندک شب .

تو خودت روشنایی راه می شوی . سکان دار این کشتی به گل نشسته . چقدر خوبست که آمدی . حالا تا صبح هم صدای فرشته ها می شوم و نام تو را می خوانم .

عاشقت می شوم و چه حس خوبیست عاشق کسی شدن که انگار آیینه دار خداست .
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مهراوه شریفی نیا :

روزی مردی خواب عجیبی دید. دید كه رفته پیش فرشته ها و به كارهای انها نگاه می كند. هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید كه سخت مشغول كارند وتند تند نامه هایی را كه توسط پیكها از زمین می رسند باز می كنند و انها را داخل جعبه هایی می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما دارید چكار می كنید؟ فرشته در حالی كه داشت نامه ای را باز می كرد گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم را از خداوند تحویل می گیریم . مرد كمی جلوتر رفت . باز دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید كه كاغذ هایی را داخل پاكت می كنند و انها را توسط پیكهایی به زمین می فرستند . مرد پرسید :شماها چكار می كنید؟!

یكی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .

مرد كمی جلوتر رفت ویك فرشته را دید كه بیكار نشسته .

مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه می كنید وچرا بیكارید؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی كه دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی عده ی بسیار كمی جواب می دهند .

مرد از فرشته پرسید :مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده فقط

كافیست بگویند:

خدایا شكر
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
رشید کاکاوند :

یه دریچه ، یه ترانه ، یه ترنم شبانه

شب قصه ،شب لبخند ، شب شوق کودکانه

قصه های ناتمومه روی پشت بوم رویا

می شمورم ستاره ها رو مثل ماهی های دنیا

بزار آسمون بباره رو زمین ستاره هاشو

بزار ماه تو قلک خواب بریزه برق نگاشو

بیا چشم لحظه ها رو روی گیرمون ببندیم

پشت کیم به بغض دیوار روبه ایینه بخندیم

بزار عشق تو دل من تا ستاره پر بگیره

بزار این امید تازه ، قصه رو از سر بگیره

بیا روز پر صدا رو بزاریم تو گنجه ی شب

گریه بسه توی اصلا بیا خنده شیم توی اغلب

تو سکوت کوچه انگار یه ترانه رد میشه انگار

واکنیم پنجره ها رو بزن آروم زیر آواز

توی کوچه های خالی تو شب سکوت و رویا

قصه شو رو لب جاده یه دریچه روبه فردا

بیا چشم لحظه ها رو روی گیرمون ببندیم

پشت کیم به بغض دیوار روبه ایینه بخندیم
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
گنجشكی هراسان از وسعت
آسمان می آيد،
می نشيند بر عريانی درخت
تنهايی شاخه ها
پر پر می شود.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
لبخندت را فراموش نکن. کلاه می تواند از یاد برود. دستکش، دفترچه تلفنت، هر آن چیزی که باید به دنبالش بگردی. و ناگهان در هنگام بازگشت، گریانم می بینی و ترکم نمی کنی. اگر می خواهی بمانی، لبخندت را فراموش نکن. حق داری زاد روزم را از یاد ببری و دلیل اولین دعوایمان اما اگر می خواهی بمانی آه نکش، لبخند بزن، بمان.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
محمدرضا یزدان پرست:

خنده ی عاشقانه را در سبد سلام کن

پیرهن دریچه را پُر ز گل کلام کن

آه! عروس شیشه ها، سوگلی همیشه ها

زورق آفتاب را آیینه ی پیام کن

آیش بیشه ی ازل، باغ صنوبر غزل

تا که قصیده بشکنی ناز کنان قیام کن

نور خیال می چکد، شعر زلال می چکد

ای ز سلاله ی صدف ،ناله ی گوش، جام کن

گستره ی پگاه را، باغچه ی نگاه را

مثل چراغ سرخ گل، شعله ای از خرام کن

صبح شو، آفتاب شو، روشنی شراب شو

قفل حصار شب شکن، خواب به من حرام کن

روح هزار و یک شبی، بانوی قصر مطلبی

قصه ی تازه ای بگو ، شرح کهن تمام کن

صید ستاره دانه ام، مرغ فلک ترانه ام

خرمنی از گلابتون بر سر شانه دام کن

گیسوی لطف تاب ده، حرف مرا جواب ده

دسته گلی به آب ده، پیش بیا سلام کن
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مجید واشقانی :

روی یک برگه کوچک در پیراهنم ، روی صفحه اول محبوب ترین کتابم ، روی دفترچه یادداشتی که همیشه همراه دارم و یا روی کاغذ کوچکی که روی در یخچال چسبانده ام ، شایدهم در تمام صفحه های تقویم جیبی ام بنویسم : من بزرگ شده ام . از همین امروز .

این جمله ها را یادداشت می کنم تا فراموش نکنم بزرگ شده ام . آدم وقتی بزرگ شد دیگر به گربه ی همسایه سلام نمی کند . برای پرندگان روی درخت دست تکان می دهد و نگران حال و روز قناری داخل قفس نیست . یادم هست یک جا نوشته بود آدم وقتی بزرگ شد تازه یاد دستهایش می افتد که در کوچه پس کوچه های کودکی جا گذاشته بود . تازه یادش می آید چشمهایش را گم کرده ولی افسوس که آن موقع خیلی دیرشده . فردای آن روز همه او را به خاک می سپارند و می گویند:من هم از امروز بزرگ شده ام . اما یادم می ماند که گاهی زندگی احتیاج دارد بچگی کند .
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
احسان کرمی:

چیزی را جستجو کردن همیشه یافتن چیز دیگری است. پس برای یافتن چیزی باید به جستجوی آنچه نیست بروی. پرنده ای را جستحو کردن، گل سرخی را یافتن. عشق را جستجو کردن، جدایی را یافتن. هیچ را جستجو کردن، انسان را شناختن. به عقب رفتن برای پیش روی کردن. راز راه، نه در فرعی هایش، نه آغاز مشکوک و پایان تردید آمیزش که در طنز گزنده دوطرفه هایش است. همیشه می رسی ولی به جایی دیگر. همه چیز می گذرد اما در دیگر سو.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
محمد سلوکی

به نام خدای عزیز. من باور دارم که دو نفر ممکن است دقیقاً به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملاً متفاوت را ببینند. باور دارم که صرف نظر از اینکه چقدر دلمان شکسته باشد، دنیا به خاطر غم و غصه ها از حرکت باز نخواهد ایستاد. باور دارم که زندگی ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانی که حتی آنها را نمی شناسیم، تغییر یابد. باور دارم که گواهی نامه ها و تقدیر نامه هایی که بر روی دیوار نصب شده اند برای ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد. باور دارم که کسانی که بیشتر از همه دوستشان دارم خیلی زود از دستم گرفته خواهند شد. باور دارم شاد ترین مردم لزوماً کسانی که بهترین چیزها را دارند، نیستند بلکه کسانی اند که از چیزهایی که دارند بهترین استفاده را می کنند.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
منصور ضابطیان:

سالهای بعد یعنی کی؟ یعنی کدام 5شنبه ی تابستان که تو باز به یاد من بیفتی و در ساعت 11 تصویر یک لیوان آب خنک تو را پرتاب کند به یک 5 شنبه ی تیر ماه که منتظر بودی کسی را ببینی ، کسی که قرار بود خاطره ات باشد تا هر وقت که ساعت 11 بار نواخت به یاد من بیفتی در سالهای بعد که نمیدانم چقدر دلم برایت تنگ شده است من که تمام 5 شنبه ها را به ساعت 11 بدهکارم؛ 5شنبه هایی که قرار است در آینده که نمیدانم یعنی کدام آینده ی محتوم، خاطره ات شود. مثل دیروزهایی که امروز خاطره اند. مثل امروز که همان سالهای بعد روزهایی ست که رفت و من نمیدانم که امشب چرا اینقدر دلواپس سالهای بعدم که مبادا از یاد تو بروم و هیچ طلسمی در ساعت 11 شکسته نشود! فراموش شدن تلخ ترین کابوس زندگی من است. سالهای بعد میدانم همین که عقربه های ساعت روی عدد 11 آرام گرفتند تو از خودت می پرسی : آیا من هنوز منتظر کسی هستم؟! و من مثل همیشه رو به آینه می گویم : سلام!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
روی یک برگه ی کوچک در جیب پیراهنم.

روی صفحه ی اول محبوب ترین کتابم.

روی دفترچه ی یادداشتی که همیشه همراه دارم.

ویا، روی کاغذ کوچکی که روی در یخچال چسباندم.

شاید هم در تمام صفحه های تقویم جیبی ام، بنویسم:

"من بزرگ شدم، از همین امروز"

این جمله را همه جا یادداشت می کنم تا فراموش نکنم، بزرگ شدم.

آدم وقتی بزرگ شد، دیگر به گربه ی همسایه سلام نمی کند.

برای پرنده های روی درخت دست تکان نمی دهد ، و نگران حال و روز قناری داخل قفس نیست.

یادم هست، یک جا نوشته بود، آدم وقتی بزرگ شد، تازه یاد دستهایش می افتد، که در کوچه پس کوچه های کودکی جا گذاشته. تازه یادش می آید چشمهایش را گم کرده! ولی افسوس که آنموقع خیلی دیر شده. فردای آن روز همه او را به خاک می سپارند و می گویند: "خیلی بزرگ بود"

من هم از امروز بزرگ شدم اما، یادم می ماند که گاهی، زندگی احتیاج دارد بچگی کنم.



(فرینازمختاری)
 
  • Like
واکنش ها: s_aa

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
تو بوی پونه از دکان عطاری بزن بیرون

هوای عاشقان شهر اگر داری بزن بیرون

تو را آیینه ها در بی نهایت چشم در راهند

از این نُه سوی آهن دود زنگاری بزن بیرون

زدم از اصفهان بیرون که بوی گاو خونی داشت

تو هم ای شیخ از این چهار دیواری بزن بیرون

الا ای جمعه سرخی که زنگ عید نوروزی

از این تقویم سرتاسر عزاداری بزن بیرون

چه طرفی بسته ای از این حکمرانی روی این قلیان

الا سلطان از این زندان قاجاری بزن بیرون


"علیرضا معینی"
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خطی کشید روی تمام سوال ها

تعریف ها ، معادله ها ، احتمال ها ،

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق

خطی دگر به قاعده ها و مثال ها

خطی دگر کشید به قانون خویشتن

قانون لحظه ها و زمان ها و سالها

از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید

خطی به روی دفتر خط ها و خال ها

خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم

با عشق ممکن است تمام محال ها
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
سلام همراه

می نویسم برای تو که روزگاری آخر عشق بودی و اول حادثه .

می نویسم برای تو که حالا شدی عکس خاک گرفته قاب خاطره ها ؛ هرچند خودت روبه رویم هستی ... هر روز ، هر شام ، هر لحظه .

این تویی یا آن تو بود که از دل دوستت دارم ها می آمد .

وای ، وای ... دوستت دارم دیگر دارد از یادم می رود .

از یادم می رود که چگونه می شود کسی را دوست داشت . چگونه باید او را به دست روزهای روزمرگی سپرد .

چگونه می شود ... هر طلوع ، هر غروب ... چشم در چشمش دوخت و گوش ها را تیز کرد به شنیدن یک دوستت دارم . یا نه کمتر ، به شنیدن صدای نفسی که ترجمان دوستت دارم باشد .

می نویسم برای تو که فراموش کرده ای چه زیبا می گفتی دوستت دارم و من نمی دانم در این روزهای خاموشی، واژه ها را از یاد برده ای یا تعبیر های عاشقانه را .

بگو به من ، بگو به من اگر دوستت دارم هنوز یادت هست آن را کجا ، کجا باید از زبانت شنید . در نیمه راه کدام سفر ، در اوج کدام همنشینی ، در عبور از کدام تنفس .

ما را فراموش کرده ایم دوستت دارم ها را و آجرهای خانه هم به فراموشی ما پیوسته اند و این سقف دیوار ها که روزگاری دوستت دارم را در خود حبس می کردند و به آمد و رفت واژه های پر تلاطم ما می نشستند ، ما را فراموش کرده ایم .

اگر این نامه را سالها پس از حادثه دوست داشتن ها می نوشتم ، حرفی نبود .

اما تو بگو ... چرا چنین زود فراموشی بین ما نشست ؟

در این غربت عاشقانه انبوه ، دوباره نگاه کن به این قاب خاطره .

شاید به یادت بیاور آن واژه ها را .

شاید دوباره بگویی ...

دوستت دارم

شاید



"کوروش سلیمانی "
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
تصویر آدمها از وضعیت دوستانشان ، تصویر چندان جامع و کاملی نیست . مردم زندگی خودشونو می کنند و معمولا سرشون به کار خودشونه و فرصت چندانی برای وارد شدن در اوضاع دیگران رو ندارند .

چند شب پیش ، آخر شب داشتم می رسیدم به خونم دیدم در تاریکی کوچه و در نور چراغ خودرو من ، دوتا گربه وسط کوچه دارند با هم بازی می کنند . یکی از گربه ها زرد رنگ بود و دیگری خاکستری . گربه خاکستری به شکل غریب و غیر معمول سرش روی زمین ثابت مونده بود و تنش مثل پرگار دور این محور می چرخید . پیاده شدم ، جلو رفتم . دیدم تصادف کرده با ماشینی قبلا و داره جون میکنه . اما گربه زرد گمان کرده بود بازی می کنه و همچنان داشت بازیشو ادامه می داد .

اینطوریه که دور و بریا درست ملتفت حال آدم نمی شن . سری می زنن و سرگرم می شن و می گذرن و می رن دنبال کارشون و آدم می مونه و تنهاییش .

از تو می پرسن : حالت خوبه ؟ خوشی ؟ و تو می گی : حالم خوبه ، خوشم و تنهام .
چقدر دلم تنگ میشه برای کسی که بگه چرا ؟



"لعیا زنگنه"
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
حالی که گرفته است مرا مال خودم نیست

این حالت خوبی است ولی حال خودم نیست

با یاری دستان شما اوج گرفتن

خوبست ولی کار پر و بال خودم نیست

گر بی ادبی می کنم از بنده نرنجید

باور بکنید این همه اعمال خودم نیست

اوقات خوشی داده به من عشق ولی این

یک چندم خوشبختی هر سال خودم نیست

آنقدر به دنبال توأم سایه به سایه

کاین سایه ی پابسته به دنبال خودم نیست

این شعر ز چشمان تو الهام گرفته است

این نیمه غزل مال خودم مال خودم نیست

"قربان نجفی"
بازیگر
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
لیوان آبم اقیانوسی را در خودش جمع کرده.

جرعه جرعه سر میکشم این اقیانوس کوچکم را.

کوچک است اما همین که هر شب تصویر ماه را در خودش حبس می کند یعنی به وسعت آسمان عظمت دارد.

آرام است نگاه کن.

موج هایی که این سو و آنسو میروند و به دیواره ی لیوان میخورند را ببین.

تکانش میدهم گرداب به پا میکند.میچرخد و میچرخد تا از این تَنگه (همان دهانه اش را میگویم) به بیرون سرازیر میشود.

حالا لیوان من زیباترین آبشار دنیاست ومن مثل یک کوه پشت این آبشار ایستاده ام.

هیچ چیزی لذت بخش تر از یک جرعه آب در این گرمای هوا نیست.

شک نکن.

جرعه جرعه سر میکشم این اقیانوس کوچکم را و بعد دلم را دریا دریا وسعت میدهم.

دریایی به صافی و زلالی همین آب.

بفرما؛ یک جرعه از این آب بنوش.

بفرما؛

از قدیم گفتن آب نطلیبیده مراد است

انشاءا... به مرادت می رسی.


"شهروز ابراهیمی"
بازیگر
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
میلاد اسلام زاده :

ایستادم. پای تمام روزهای نبودنت، پای این انتظاری که مطمئن بودم پایان ندارد. پا به پای جاده ای رفتم که به تو ختم نمیشد. هیچ وقت از سوزن بانی که مسیر رفتنم را مشخص میکرد نپرسیدم کجا می رویم. من بلیطم را به مقصد نا معلومی گرفته بودم. به یاد روزهایی که روی ریل های زنگ زده ی این راه آهن به سمت تو قدم برمیداشتم. به یاد تمام آن روزها کنار این ایستگاه مترو که ایستاده ام ... ایستاده ام تا اولین قطار بیاید و من را به ایستگاه دیگری ببرد . خدا را چه دیدی شاید تو هم آنجا بودی. اما نمیدانم چرا هرچه می روم به آن ایستگاه نمیرسم. فکر کنم باید پیاده شوم . باید بقیه ی راه را خودم با پای پیاده بیایم. فکر کنم باید دوباره روی ریله ا به سمت تو قدم بزنم و تمام ایستگاه های بین راهی را دنبال تو بگردم. بله! فکر کنم تنها راه همین باشد، همین راهی که میدانم به تو نمیرسد اما من می ایستم؛ پای تمام دلهره های تمام نشدنی، تا از تمام رهگذرها سراغ تو را بگیرم.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
احسان کرمی:

چیزی را جستجو کردن همیشه یافتن چیز دیگری است. پس برای یافتن چیزی باید به جستجوی آنچه نیست بروی. پرنده ای را جستحو کردن، گل سرخی را یافتن. عشق را جستجو کردن، جدایی را یافتن. هیچ را جستجو کردن، انسان را شناختن. به عقب رفتن برای پیش روی کردن. راز راه، نه در فرعی هایش، نه آغاز مشکوک و پایان تردید آمیزش که در طنز گزنده دوطرفه هایش است. همیشه می رسی ولی به جایی دیگر. همه چیز می گذرد اما در دیگر سو.
 

Similar threads

بالا