گفتگوی دوستداران برنامه "رادیو هفت"

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
لعیا زنگنه :


من ترجیح میدهم مهندس دل تو باشم تا مهندس خط کشو قلم و کاغذ! من خط کش های تو را قبول دارم. همان خط کشهایی که مرا و دنیای مرا از هر که جز تو حتی با تهدید جدا می کند. من تو را وقتی که پرگار بهانه جویی ات با مرکز من می چرخد در زندگی می ستایم. من تو را و نقشه هایت را دوست دارم. من ترجیح میدهم مهندس دل تو باشم و تو هی مرا صدا کنی. من ترجیح میدهم!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نمیدانم صدای خش خش گامهایم را روی گرمای کدام شب شهریور جا گذاشته ام! نمیدانم کجای این بلاتکلیفی ها دستهایم را پنهان کرده ام. اما همین قدر بگویم که یک نفر مدام در گوشم زمزمه میکند : ادامه بده... تو تنها نیستی. و من باز هم با همان مدادهای سیاه و زمختی که به دستم داده بودی تصویر خودم را می کشم و آرام آرام از همان تصویر هم خودم را کنار میکشم. نمیدانم تمام سال را منتظر کدام شب شهریوری بوده ام. تقویمم پر از روزهای قرمز است. انگار تمام این سال کبیسه قرار است شهریور بماند و من گیج باشم از این بلاتکلیفی ها! تکلیفم را روشن کن... با همان شمع هایی که خودت آورده بودی تا برای برآورده شدن آرزوهایمان نذر کنیم. تو می آیی یا می روی؟ هیچ چیز نمیدانم اما همین قدر مطمئنم که نیمه ی گمشده ی من همین ماه کامل است.

ا
حسان کرمی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
یه روز خوش ، یه اتفاق روشنی
یه خاطره، یه حس دل سپردنی
بخون برام رنگ صداتو می شناسم
عطر نجیب واژه هاتو می شناسم
با اینکه حس با تو بودنُ دارم
بازم برا دیدن تو کم میارم
رنگ دلت آبی آسمونیه
جنس صدات آخر مهربونیه
سکوت و بشکن که صدا فراوونه
دنیا به خاطر تو ساکت می مونه
بگو میخوایی پشت و پناه من باشی
شبای بی ستاره، ماه من باشی
پرسه تو آسمون چشمات بزنم
به خاطر تو از همه دل بکنم


استاد کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
به رفتن تو سفر نه، فرار می گویند
به این طریقه ی بازی، قمار می گویند
به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد
هنوز مثل گذشته، نگار می گویند
اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر
به من، اهالی جنگل، شکار می گویند
مرا مقایسه با تو بگو کسی نکند
کنار گل مگر از حسن خار می گویند
تو رفته ای و نشستم کنار این همدم
به این رفیق قدیم سه تار می گویند


استاد کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مرا طلای گنبد تو بیقرار میکند
کسی مرا به دوش ابرها سوار میکند
خیال میکند که دیدن تو قسمتش شده
همین کسی که دارد از خودش فرار میکند
کسی که بیست سال آزگار مشهدی نشد
به هرچه شکوه میکند به روزگار میکند
به بادهای آشنای شهر گوش میدهد
به آتش ارادت تو افتخار میکند
به این امید، ضامن رئوف! تا ببیندت
هی آهوان بچه دار را شکار میکند
هزار تا غروب در مسیری ایستاده ام
به هر که آمد به پابوس، نامه داده ام
من از کبوتران گنبد تو کمترم
که بعد سالها نخوانده ای مرا به این سفر؟!


علیرضا معینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
از ریشه بریدم غم دل را ولی از نو
هجران تو رویانده در این باغ، نهالی
یک عمر کنار تو به یک لحظه گذشت و
بی بودن تو ثانیه اندازه ی سالی
بر آن شده ام پر بکشم تا شب چشمت
اما چه کنم و با قفس و بی پر و بالی
هر دفعه که آیینه به من گفت ننالم
رو کرده به آیینه و گفتم: چه ملالی!؟
یک مرتبه خنجر بخور از عشق ببینم
آیا شود از سوزش این زخم ننالی!
در سیطره ی عشق عجب نیست که باشند
صد شیر قوی پنج گرفتار غزالی
تو رفته ای از شهر غزلها و از آن روز
من مانده ام و بغض غزل، جای تو خالی!


علیرضا معینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دست ها، شاهزادگان عاطفه اند. رگ های حیات اند و شعر های نانوشته. دست ها سکوت متلاشی شده یک دنیای پر از فریاد اند که با هر فشار خفیفی با ضربان تند قلبت همراه می شوند. دست ها صدای رابطه اند، بغض گلویند و اشک چشم.
دست ها حرارت مردادند و حریف تمام زبان ها. دست ها اعتراض اند، اشتیاق اند، تضاد اند. وقتی در تلاش برای اثبات حقیقت اند، انقلاب می کنند. برای مهربانی که می روند، لطیف می شوند و انگار می خواهند بفهمیم که خلاصه ای از همه وجود ما هستند. دست ها داستان های خوش قلم اند. شعر نانوشته اند، کوه غرور اند و دریاچه مهر.
دست ها، این زنجیره های صلح، پنجه های آفتاب، انگشت های هنر. این ها در جسم و جان همه ماست. همین که دست می بریم زیر باران قطره ها را بگیریم یا سایبان آفتابشان می کنیم یا آغوشی به سمت کودکی و درسی برای رفاقت یعنی عشق هنوز در ما نفس می کشد. اصلاً کجای دنیا دیده اید که دست ها نقشی بر عهده داشته باشند و عشق جاری نشود. اصلاً همیشه همین دست هایند که صلح می کنند، همین دست هایند که متعهد می شوند، همین دست هایند که می شکنند و برای شکستن عهد ها می روند. دست ها همیشه معما های بی پاسخ اند.

لیلا بلوکات
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
اگر گمان جاودانگی در میان نباشد، خاک باقی می ماند . گیاه، آب ، مرداب را شکل میدهد. شاخه... که به روی آن گنجشکی میخواند. روزی مشخص که خرد، سایه ای گذران می پنداردش. و در نهایت، زندگی می ماند. زندگی ... اتاقی که در آن یک مرد روزنامه می خواند و اتاق دیگر که شاید دیوار به دیوارش ، زنی کودکی را می خواباند و به او خواهد گفت: من، عزیزم، من همیشه مراقب تو خواهم بود. و جاودانگی ست عشقی که مراقبت می آورد.




خاطره حاتمی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
همچنان میگذرد. اینک تابستان هم دارد مسافر شب های خسته ی این تقویم می شود. می رود تا رونمایی اش تا سالی دیگر. تا یادواره ی شیطنت های کودکی و یادت هست؟ چقدر عاشقش بودیم که از راه برسد تا از قید تکلیف رها شویم. از تکلیف نوشتن، خواندن. به همین سادگی. بی خیال رفتن بهاری که ذات کودکی ما را از ما به یادگار می برد.به راستی چه کودکانه می خواستیم رسیدن طلوع آفتاب تیر را. هیجان ممتد آب تنی کردن در یک روز پر عطش از جنس مرداد. چه کودکانه می خواستیم لذت تماشای گیلاس های باغ همسایه را. یادت هست.؟!
کار تقویم است. این تابستان هم دارد خاطره می شود مثل هر سال. من کجای این تقویم ایستاده ام؟!

میلاد اسلام زاده
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
وقتی تو باز می گردی، کوچک ترین ستاره چشمم خورشید است. و اشتیاق لمس تو شاید شرم قدیم دستم را مغلوب می کند وقتی تو باز می گردی. پاییز با آن هجوم تاریخی می دانیم باغ بزرگمان را از برگ و بار تهی کرده است. در معبرت اگر نه فانوس های شقایق را روشن می کردم و مقدم تو را رنگین کمانی از گل می بستم وقتی که باز می گشتی.
وقتی تو نیستی گویی شبان قطبی ساعت را زنجیر کرده اند و شب بوی جنازه های بلاتکلیف می دهد. و چشم ها گویی تمام منظره ها را تا حد خستگی و دلزدگی از پیش دیده اند وقتی تو نیستی. وقتی تو نیستی شادی کلام نامفهومی است و دوستت می دارم رازی است که در میان حنجره ام دق می کند. وقتی تو نیستی من فکر می کنم تو آنقدر مهربانی که توپ های کوچک بازی، گل های کاغذین گلدان ها، تصویر های صامت دیوار و اجتماع شیشه ای فنجان ها حتی از دوری تو رنج می برند. و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟ اینجا که ساعت و آیینه و هوا به تو معتادند و انعکاس لهجه شیرینت هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم می پیچد، بی تو چگونه نگیرد دلم؟ ای راز سر به مهر، رمز شگفت اشراق، ای دوست، آیا کجاوه تو از کدام دروازه می آید تا من تمام شب را رو سوی آن نماز بگذارم؟

مسعود رایگان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بعد از ظهر یه چارشنبه دلگیر بود. حتی پنجره هم تصویر تازه ای برای نشون دادن به من نداشت. بی هوا رفتم تو کوچه. دستامو گذاشته بودم تو جیبم. درختا رو یکی یکی رد می کردم. بارون می بارید. از این بارونای پودری که تو شمال میاد. من با صدای آروم تو گوشش می گفتم: دوست دارم. شک ندارم همین بارون به گوشت می رسونه صدای دلمو، شک ندارم.
از همین بارون می فهمی تمام حرفایی رو که نشد بهت بگم یه روزی. دنیامون جداست اما تو هم زیر همین سقف آسمون زنگی می کنی. پس حالا زیر همین سقف تنها چیز مشترک بینمون تو بعد از ظهر یه چارشنبه بارونی من اعتراف می کنم که دوست دارم. تو هم مختاری. خواستی اعتراف منو باور کن، خواستی هم قبول نکن. آدما حق انتخاب دارن. بارون می بارید و من یه ذره از خاک بارون خورده رو برداشتم. چه عطری. یه ذرشو گذاشتم تو جیب کتم. می خوام سوغاتی داشته باشم از این روز. تا هر وقت دیدمت همین بارون رو شاهد بگیرم. شاهد برای اعترافام. برای اینکه یه چارشنبه دلگیر در گوشش آروم گفتم:عا... عاشق که نه ولی دوست دارم. به نظرت می شه به بارون اعتماد کرد؟
میلاد کی مرام

 

bahar_cve

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دختــرم ولـــی دلــم مردونه گرفــته. . .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خ قشنگ بود متنا ، یکی از قشنگ ترین تاپیکایی ک دیدم..
ممنون فاطی مهربون :x
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دانه، کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز دانه ای کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید. اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی برگ ها می انداخت و گاهی هم فریاد می زد و می گفت: من هستم. من اینجا هستم. تماشایم کنید. تماشایم کنید.
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد. دانه خسته بود از این زندگی. از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه خدا جونم. نه خدا جونم. این رسمش نیست. هیچ کس منو نمی بینه. من به چشم هیچ کس نمیام.
خدا گفت: اما عزیز کوچکم تو بزرگی. بزرگ تر از آنچه که فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. بالیدن ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی می خواهی به چشم بیایی دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه کوچک معنی حرف های خدا را نفهمید. اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سال های بعد، دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد. درختی که به چشم همه می آمد. به چشم همه.

آرام جعفری
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بعضی از خاطراتو باید جدا کرد. خوب پاکشون کرد و برقشون انداخت. بعد هم محکم بسته بندیشون کرد و حتی یه روبان کوچولو گوششون زد و یه جاهایی اون دور دورای ذهن پنهونشون کرد. بعضی حرفام باید به خاطر آورد. خوب شست و شفافشون کرد. محکم توی زر ورق پیچید. قلب کوچیکی هم به کنارشون چسبوند و گوشه امنی کنار بقیه خاطرات جا داد. اما بعضی از آدما... بعضی آدما رو باید برداشت، خوب سبک سنگینشون کرد، بعدم محکم دستشونو بست، حتی یه سنگم به پاشون آویزون کرد و به اعماق گذشته پرتابشون کرد.بعضی از یادگارام که انگار از اول نبودن و نباید بمونن. فقط باید بوسید و کنارشون گذاشت. اما... اما بعضی از خاطرات، یاد ها، آدم ها، یادگاری ها، بعضی لحظه ها، نگاه ها، خنده ها، بغض ها، صدا ها، عطرا. بعضیاشونو باید همونجوری ناب بدون هیچ دخل و تصرفی، بدون اینکه حتی یه ذره غبارو از روشون فوت کنیم، همونجوری باید منجمدشون کرد و در پنهون ترین جای دلت نگه داشت. میگی چرا منجمد؟ آره... آره باید منجمد کرد تا همه شکل و طعم و آهنگ و رنگ و بو و حتی تمام گرماشون به همون اصالت و تراوت، به همون بکری و دست نخوردگی باقی بمونه. تا آروم بگیریم و مطمئن بشیم که جاشون امنه. بی هیچ تغییری، بدون هیچ فساد و پژمردگی که شاید اگه یه روزی روزگاری طاقتمون تاق شد، که دلمون پر کشید تا دری پنجره ای روزنه ای حتی به زمان تولدشون باز کنیم، که اگه قلبمون برای بودن دوبارشون لرزید، یه امیدی باشه. که با حتی گرمای نگاهی قلب یخیشون آب بشه.

علی دهکردی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
اولین بار که تار تنیده اش را در گوشه اتاق دیدم دلبسته اش شدم. تارها چنان با دقت تنیده شده بود که می شد ساعت ها زمان گذاشت و فقط به آن نگاه کرد. ظرافتی بی نظیر و باور نکردنی. شاید قطرش به اندازه یک وجب هم نبود اما تماشایی بود. روز اول فقط نگاهش کردم. با هر بهانه ای از کنارش رد می شدم و نیم نگاهی به تار عنکبوت که بین گوشه میز و سه کنج دیوار جا خوش کرده بود می انداختم و احساس می کردم که صاحب با ارزش ترین الماس جهانم.
روز دوم منتظرش بودم. منتظر عنکبوت با سلیقه ای که این گنج گرانبها را برای من ساخته بود. می خواستم ببینمش. حداقل با هم آشنا شویم. می توانستم از او تشکر کنم. ولی خبری از او نبود. هر وقت پشت میز می نشستم به جای هر کاری خیره می شدم به تار عنکبوتم. منتظر می ماندم. و او هم که می دانست هرچه پنهان باشد اشتیاق من برای دیدنش بیشتر می شود، رخ نمی نمود و زلف بر باد نمی داد و مرا بی تاب تر می کرد. سال هاست که نیامده. شاید تار را تنیده و رفته. شاید پیغامی برای من گذاشته که من هنوز رازش را نفهمیده ام. شاید... هرچه هست... هرچه بود... می دانم که من عاشق یک عنکبوت شده ام.

سحر ولدبیگی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
باید قبل از هر چیز برایت بگویم که من با تمام آدم های اطرافت تفاوت دارم. نمی توانم با دسته گل های آن چنانی و سرزده از راه برسم و غافل گیرت کنم. و یا برای یک دعوت دوستانه تو را به بهترین رستوران شهر ببرم. نمی توانم سلام هایت را با جواب های خشک و بی روح پاسخ دهم و بعد روبرویت بنشینم و از هوای آفتابی امروز بگویم. هرچه با خود کلنجار می روم می بینم که نه من اهل این مقدمه چینی های عامیانه نیستم. پس بگذار بروم سراغ اصل مطلب و قبل از هر چیزی بگویم که من تمام امروز را دنبال بهانه ای می گشتم تا برای این لحظه حرفی آماده کنم. اما حالا ترجیح می دهم سر صحبت را با همان سلام و احوال پرسی های معمولی باز کنم. بعد دنبال حرف های تازه بگردم تا به تو ثابت کنم من با تمام آدم های اطرافت متفاوتم.

شاهین شرافتی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
سماور طلایی گوشه اتاق خیلی وقت است که جوش آمده. منتظر است. منتظر بی بی که تا صدای قل قل این سماور را می شنود با دست های چروکیده و لرزانش چای دم می کند. هر غروب دو استکان چای می ریزد و کنار پنجره می نشیند تا پدر بزرگ برگردد. و باز مثل همیشه چای یخ می کند و خبری از پدربزرگ نمی شود. تنهایی اش هر روز تکرار می شود و روزهایش تکراری. هر صبح که از خواب بیدار می شود، خیال می کند پدربزرگ دوباره فراموش کرده دوچرخه اش را با خود ببرد. از حافظه پدربزرگ شاکی می شود و تمام مدت که حیاط را آب پاشی می کند، زیر لب غر می زند. بی بی سال هاست حافظه اش را حوالی همان روزهای آخر جا گذاشته. حتی قرص هایش هم دیگر مرهم فراموشی اش نمی شود. سماور طلایی گوشه اتاق هر روز از نگرانی به جوش می آید اما بی بی باز هم قوری گلدارش را بر می دارد و چای دم می کند. انگار دوباره همه چیز را فراموش کرده. کیوان ساکت اف
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
این چهار راه و مردمش به پسرک عادت دارند. هر روز با یک بغل روزنامه می آید و اینجا می ایستد. تنها کسی است که از قرمز شدن چراغ راهنما لذت می برد. به سختی می شود گفت که یازده دارد اما یک مرد واقعی است. دستانش، پوست صورتش، همه و همه آفتاب سوخته و سیاه شده. هر بار که چراغ قرمز می شود یک بغل روزنامه بر می دارد و راه می افتد. روزنامه... روزنامه... آقا روزنامه نمی خوای؟... آقا یه روزنامه بخر.
چشم های معصومش، صدای کودکانه اش که البته لحن مردانه ای دارد خیلی ها را جادو می کند. یک روز که از کنار ماشینم می گذشت صدایش زدم. خوشحال شد. آمد جلو و گفت: روزنامه می خوای؟ لبخندی زدم و گفتم: آره. یک روزنامه گرفتم و پولش را دادم. خواست بقیه پول را بدهد. گفتم لازم نیست. باشه واسه خودت. خندید و تشکر کرد. چشمم به شکلات روی داشبورد ماشینم افتاد. دوباره صدایش زدم. وقتی برگشت شکلات را به او دادم. خوشحالی در چشمانش پیدا بود. خدای من! خوشحالی فقط با یک شکلات! نمی دانی با چه شوق و ذوقی شکلات را گرفت و تشکر کرد و گفت: شیرین کام باشی حضرت آقا. چراغ سبز شد. مجبور بودم حرکت کنم. آن روز تا خود شب در دلم قند آب می کردند و کامم شیرین بود. انگار آن شکلات را خودم خورده بودم.
شاهد احمدلو
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بارون که می باره همه جا شبیه نقاشیای کودکی من میشه. مث اون روزا که برای زیبا شدن نقاشیم، اونقد دستمو فشار می دادم تا گل ها از همیشه سرخ تر و درختا از همیشه سبز تر میشدن. رنگین کمان نقاشی من همیشه هفتا رنگ داشت. هفتا رنگ پر رنگ. خیابونا، چراغ ماشینا، درختا و خونه ها، همه و همه تو روزهای بارونی شکل نقاشیای من میشدن. فقط میموند آسمون. که من حتی تو روزای بارونی هم آسمونو همیشه آبی می کشیدم. آسمون نقاشیای من همونی بود که می خواستم. همونی که آرزوشو داشتم. نه اون رنگی که واقعیت داشت. واقعیتو دوست نداشتم. آسمون نقاشیای من تو برف و بوران و طوفان، همیشه آبی بود، آبی. اما آسمون اینجا همیشه خاکستریه.

امیر جوشقانی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
به سایه فکر می کنم. درست مثل یاکریم ها، کلاغ ها که در هوای داغ ظهر به سوی سایه می پرند. به این درخت و آن درخت مهربان پناه می برند که سایه ها کمک کنند هوای داغ ظهر را برایشان خنک کنند. و من به جستجوی سایه ای خنک ترم. همان که آفتاب هم نشان اوست. تمام سایه های مهربان ظهر از آن اوست.

افسانه شعبان نژاد
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
هرگز نگفتی دوسِت دارم. مثل کنکوری که داده باشی و هنوز نتیجه اش اعلام نشده باشد. من هرگز عادت به انتظار ندارم. من هرگز عادت به انتظار ندارم. دوستت دارم های کهنه را چه کسی دوست دارد؟ دوستت دارم های کهنه را چه کسی دوست دارد؟ من عاشق دوستت دارم های تو ام. من عاشق دوستت دارم های تو ام که بگویی در چشمانم که می درخشند، عاشقت شوم. و هفتاد درصد مدهوشت.

عباس غزالی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
(شعری از شهرام مقدسی)

آموخته ایم از تو و از عشق، زلالی

بگذار بگویند خیالی چه خیالی

تو سوخته ای ، سوخته ای ، سوخته ای از عشق
آموخته ایم از تو و از عشق، زلالی
عکس تو در آیینه و آیینه شکسته است
آیینه تر از آینه ای روح سفالی
در اوج نشستی که زمینت نفریبد
ماییم و خم چهره ی یک ماه هلالی
دریا به نفسهای تو در جوش و خروش است
آواز تو سرسبزتر از روح شمالی
چشم تو به هر حادثه ای چتر نجات است
چرخی بزن از مشرق این گنبد خالی
آموخته ایم از تو و از عشق، زلالی...


علیرضا معینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
(شعری از سعدی)

خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند
صید را پای ببندند و رها نیز کنند
عاشقان را ز بر خویش مران تا بر تو
سر وزر هر دو فشانند و بها نیز کنند
گر کند میل به خوبان، دل من ، عیب مکن
کاین گناهی ست که در شهر شما نیز کنند
تو خطایی بچه ای و از تو خطا نیست عجب
کانکه از اهل صوابند خطا نیز کنند
گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست
ما که باشیم که اندیشه ی ما نیز کنند
سعدیا! گر نکند یاد تو آن ماه ، مرنج
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند
(سعدیا! گر نکند یاد تو آن ماه ، مرنج
ما که باشیم که اندیشه ی ما نیز کنند)

علیرضا معینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
شعری به من بده که ندادی به هیچ کس
شعری پر از نگاه ، شعری پر از نفس
شعر نگفته ای که مرا بازگو کند
شعری پر از صدا
شعری چنان صریح و صمیمی که خوش نویس
می خواندش روزی هزار بار
و می نویسدش روزی هزار بار
شعری پر از بهار
شعری که بی نقاب، شعری که بی دروغ
شعری پر از ستاره ، و شعری پر از فروغ
شعری که میشود مادر به لا لای بخواند شبانه اش
شعری که وقت خواندنش بی اختیار بند دلت پاره میشود
شعرذی که کودکان نوازش ندیده را گهواره میشود
شعری بلند و تر، شعری بلندتر
شعری که مثل خال، گاهی روی کتف کسی سبز میشود
شعری که مثل قلب گاهی به روی دیوار مدرسه است
شعری که منتشر در متن زندگی ست
شعری که منطقش بی تاب تازگی ست
شعری به من بده که ندادی به هیچ کس
شعری که هر که خواند بداند از من است
شعری پر از نگاه ، شعری پر از نفس
شعری به من بده که ندادی به هیچ کس



علیرضا معینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
(شعری از قیصر امین پور)


یک نفس با دوست بودن همنفس
آرزوی عاشقان این است و بس
واحه های دور دست دل کجاست
تا بیاساییم در خود یک نفس
خسته ام از دست دلهای چنین
ای خوشا دلهای دور از دسترس


علیرضا معینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خیال میکنم این بغض ناگهان ، شعر است
همین یقین فروخفته در گمان ، شعر است
همین که اشک مرا و تو را درآورده ست
همین...همین دو سه تا تکه استخوان، شعر است
همین که میرود از دست شهر، دست به دست
همین شقایق بی نا م و بی نشان ، شعر است
چه حکمتی ست در این وصف جمع ناشدنی
که همزمان غم نان، شعر و بوی نان، شعر است
تو بی دلیل پی شعر تازه مگرد
همین که می چکد از چشم آسمان، شعر است
ازین که دفتر شعرش هزار برگ شده ست
بهار، نه، به نظر میرسد خزان، شعر است
به گوشه گوشه ی شعرم نوشته ام بیتی
تو رفته ای و سراپای اصفهان، شعر است
خلاصه اینکه به فتوای شاعرانه ی من
زبان مشترک مردم جهان ، شعر است


علیرضا معینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
هیچ وقت کسی نپرسید پاییز و زمستانت را چگونه گذرانده ای. همیشه تابستان بود که سوال بزرگ هر سال میشد. شاید چون دیر میگذشت . شاید چون آغاز وپایانش متفاوت تر از بقیه ی فصل ها بود. سفر داشت. شاید چون تابستان بود و دغدغه هایی از جنس خودش داشت که به درد خاطره شدن می خورد. تابستان من و تو هیچ وقت شبیه هم نبود. شاید برای همین می خواستیم از راز یکدیگر سر در بیاوریم. ببینیم کدام برنده ایم و همیشه کسی این بازی را می برد که خاطراتش را در صندوقچه ای پنهان کرده بود برای روز مبادا که سرانجام می رسید و قفل این صندوقچه ی اسرار آمیز گشوده میشد. شهریور عجیب مرا ، امسال دستهای مهربانی ساختند که تو را به این ساعات هدیه میکردند. تابستان دوست داشتنی برو... سفر سلامت! پایانت شیرین بود. عسل تر از آنچه می پنداشتم. آیا سال آینده نیز همین جا به همین شیرینی در انتظارم می مانی؟!


منصور ضابطیان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نوازش پرهای رنگی خادمانت روی صورتم، عطر خوش اسپندها، ولوله مردمی که عاشقانه برای پابوست آمده اند. من گم شده ام بین این همه جمعیت اما مطمئنم من را پیدا می کنی. دستم را می گیری و باز مثل همیشه با همان قلب رئوفت معجزه را نشانم می دهی. این بار آمده ام تا دوستت دارم را بی هیچ واسطه ای به خودت بگویم. نمی خواهم مثل همیشه این حس ناب را لا به لای واژه های به اصطلاح، شاعرانه ام پنهان کنم. آمده ام تا عاشق شوم. عاشقت باشم و عاشقت بمانم. عاشق تویی که از همان ابتدا هم عاشقانه دوستم داشتی. فقط از تو می خواهم پیدایم کنی. من دلم را که هیچ، خودم را هم گم کرده ام. مشتی دانه برای کبوترانت نذر می کنم به وسعت قلب آسمانی ات اسمت را صدا می زنم و منتظر می مانم تا پیدایم کنی. زیاد دور نیستم وقتی از هر کجایی که باشم دستم را روی قلبم می گذارم تا لحظه ی دیدار و نام تو را می شنوم.

احسان کرمی
 

Similar threads

بالا