گفتگوی دوستداران برنامه "رادیو هفت"

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خواب می دیدم درخت باغچه کوچکتون رنگ خون شده. قرمزِ قرمز. همون درختی که تو کاشته بودی. قرمز بود اما شکوفه هم داده بود. و جالب اینجاست که من اصلاً نمی ترسیدم. با هم مثل کودکی می دویدیم دور باغچه. می دویدم و می خندیدیم. و تو هی می گفتی: رفیقا هرگز همو تنها نمی ذارن.
و من یادم می اومد که همیشه از هم دفاع می کردیم. جلوی همه بچه ها. همیشه. وقت سنگ کاغذ قیچی. وقت تیله بازی. تو راست می گفتی. اما به من بگو چطور شد که خونه شما بمب بارون شد؟ چطور شد که درخت کوچیکه باغچه تون سالم مونده بود؟ اما تو نه. خواب می دیدم درخت باغچه کوچیکمون رنگ خون شده. توی خرمشهر فقط تو بودی و من و یه درختچه که تو کاشته بودیش. اما توی خوابم فقط منم و تو و یه درخت قرمز.

امیر جوشقانی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
این روزها بیشتر به تو فکر میکنم که من همیشه عاشقت بودم . باور کنی یا نکنی دوست داشتنت از سر دلسوزی نیست. این که به پژمردگی محکومی و از بی برگی لبریز پس سزاوار ترحمی، نه! این طور نیست تو را دوست میدارم برای عاشقانه هایی که از تو خاطره می شوند. برای باران های حاصل خیزت اگرچه غمگین است ولی جایگزین مناسبی ست برای حذف سمفونی مضحک و بی کلام لفظ. و گرنه من که پیش از آمدن تو دلم را میان بید و پروانه ها جا گذاشتم ای تمام غروب های من... اما تو فصل طلایی کتاب زندگی هستی پس تو را ورق نمی زنم که می خواهم روی صفحه ات پاییزی تصور کنم، بی غم که هر بارانش بوی خاطره میدهد، بوی عشق، بوی زندگی.



احسان کرمی

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
گفتم زندگی همیشه آن قصه ی یک خطی در کتاب ها نیست. گاهی کلاف سر در گمی می شود هر رشته اش را هزاران سر است و گذاشتن و گذشتن گاهی از مردن سخت تر. وقتی ندانی چه چیز را باید گذاشت و برای چه باید گذشت. زندگی سرنوشت ناگزیری ست. همیشه باید کند، یک روز زخم را، یک روز جان را و دیری نمی گذرد که دل را. آنچه تمام شدنی ست آرام یا ناگهان اما به پایان می رسد. وقت رفتن که برسد چند عکس و مشتی خاطره مانع هیچ کس نخواهد شد.




احسان کرمی

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
سلام پاییز ! خوش آمدی. من سالهاست که این سوی مرز پنجره ها آمدنت را جشن می گیرم. مرا به یاد داری؟ کودکی که برای درختها ترانه می خواند و خش خش برگهای سرخ و زرد ریخته در آغوش کوچه برایش زیباترین موسیقی جهان بود . من هنوز همان کودک ساده ام، فقط... فقط کمی قدم بلندتر شده و دستم به شاخه های بیشتری میرسد. فقط باران را بیشتر از آن روزها می فهمم و بغض و شوق هایم عمیق تر شده است. پاییز من، پاییز پرواز های بی پر ، پاییز تپیدن ، پاییز پا به پای پنجره ها نفس کشیدن! من هنوز به شادباش آمدنت با خودم دور یک میز می نشینم و به یک چای گرم، تولد اولین قطره ی باران را جشن می گیرم . من هنوز نگران آن بچه گنجشکی هستم که بازیگوشی اش با نسیم سرد کوچه دستش را از دست درخت پیر حیاط خانه مان جدا کرد. آخر، پاییز جان من و امثال من با تنهایی و گم شدن زندگی کرده ایم. میدانی کوچه ها یک افسانه ی کهن دارند که سینه به سینه برای هم نقل کرده اند. می گویند پاییز، عاشق ها را شاعر میکند. یک بار هم از نجوای عاشقانه ی باران با شیشه های پنجره شنیدم که با هم می گفتند ترانه های پاییزی ، زیباترین ترانه های تاریخ اند. من عاشق همین زیبایی آمیخته به تنهایی ات هستم. من عاشق همین تنهایی زیبایت هستم.




منصور ضابطیان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
برگها هرچه به مرگ نزدیک تر می شوند، خوش رنگ تر می شوند. بعد از مرگ تازه سکوتشان می شکند. وقتی باد در آنها می پیچد، وقتی زیر پا می افتند، سقوطشان، لگد مال شدنشان می شود جزئی از خاطرات عاشقانه. زمین، شبیه مرگ می شود. اما مردم باور نمی کنند. احساس زندگی می گیرند. ابر ها زار می زنند برای درخت هایی که به زمستان نزدیک می شوند و آدم ها درست وقت گریه ابرها با لبخند دنبال عشقشان می روند و بیشتر این عشق ها تا بهار سال بعد تمام می شود. انگار فصل های آدم ها عکس فصل های زمین است. انگار پاییز، بهار آدم هاست.

یوسف رحیمی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
موسیقی خش خش برگ ها زیر قدم های رهگذران. نیمکت غروب، جایی برای تولد ترانه پاییزان. و من که زیبایی رقص برگ ها را روی سنگ فرش خیابان می نگرم، به خود می گویم: این بار فلسفه شعرت را از طبیعت وام بگیر. این تقویم هر چهار فصلش زیباست. هر چهار فصلش.
و من می توانم با یک برگ که شاید روزی سقف آشیان پرنده ای بود و امروز غمگین و غریبانه روی خاک می افتد، همزاد پنداری کنم. به خود می گویم: مبادا روزی اینگونه سقوط کنی که زیر کفش های کسی خرد شوی و صدای شکستنت در همهمه عابران خیابان گم شود.

سعید توکلی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ییز کوچک من
پاییز کهربایی تبریزی هاست
که با سماء دائم باد
تن را به پیچ و تاب جذبه
تن را به رقص می سپرند
و برگ های گر گرفته
که گاهی با گردباد
مخروط واژگونه ای از رنگ اند
و گاه ماهیان شتابانی در آبهای باد
پاییز کوچک من وقت بزرگ باران ها
باران، جشن بزرگ آینه ها در شهر
باران که نطفه می بندد در ابر
حیرت، درخت های آلبالو را می گیرد
پاییز کوچک من
گنجایش هزار بهار
گنجایش هزار شکفتن دارد
وقتی به باغ می نگرم
روح عظیم مولانا را می بینم
که با قبای افشان و دفتر کبیرش
زیر درخت های گلابی قدم می زند
و برگ های خشک
زیر قدم هایش شاعر می شوند
پاییز، نی زنی است که سِحر ساده نفسش را
در ذره های باغ دمیده است
و می زند که سرو به رقص آید
پاییز کوچک من
دنیای سازش همه رنگ هاست با یکدیگر
تا من نگاه شیفته ام را در خوش ترین زمینه به گردش برم
و از درخت های باغ بپرسم:
خواب کدام رنگ یا بی رنگی را می بینند در طیف عارفانه پاییز

رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
پاییز بارون بود. برکت بود. برکت سفره های بی ریایی که شرمنده بچه ها نمی شدند. بچه هایی که یه جورایی معلم پاییز بودند. پاییز ازشون یاد می گرفت که مهربون باشه. لباسای رنگ و وارنگ بپوشه، بی دریغ بخنده، بی مضایغه مدادرنگیا و برگ برگ دفترای خط دار و بی خطشو با کوچیک و بزرگ قسمت کنه.
مادربزرگ هم معلم قدیمی پاییز بود. همیشه می شد از لواشک و سیب سرخ و نون پنیری که تو کیف بچه ها میذاشت سراغ پاییز پر برکتو ازش گرفت. اون روزا اینجوری نبود که پدر و مادرای شتابزده، صبح خروس خون بچه ها رو بچپونن توی سرویسای خواب آلود و خودشون خدافظی کرده نکرده راهی اداره و محل کارشون بشن. اون روزا زندگی آهسته تر بود و کوچه ها و خیابونا هم سهمی داشتند از پاییز.
توقع زیادی نیست اگه ازت بخوام که امسال کمی آهسته تر از کوچه های پاییز رد بشی. کمی آهسته تر قدم برداری تا وقتی که به صدای خش خش برگای زرد و نارنجی و ارغوانی گوش می کنی، پاییزو بشنوی. پاییزو ببینی با همون برکت. با همون حال و احوال. با همون عطری که تا خونه مادربزرگ تو ساندویچ نون و پنیر و گردوش رفیق راهت می شد. هنوزم مهربونه پاییز. فقط کمی آهسته قدم بردار.


مهرنوش پرتوی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
یکی گفت اتاقت بوی پاییز میده و من برگای زرد رو از کف اتاق جمع کردم و لبخند زدم. این موقع ها که میشه اتاقم بوی پاییز می گیره. نیستی ببینی چه برگ ریزونیه. بوی خاک نم خورده میاد. بوی بارونای بی خبر. بوی برگای زرد خیس خورده کنار پیاده رو. پاییز فصل عطر هاست. من این موقع ها که میشه صورتمو توی بالشم فرو می برم و نفس عمیق می کشم.
پاییز جا خوش کرده تو اتاقم. بوی عصرای مضطرب. قرارای طولانی. ابرهای به بارش نزدیک. نیستی ببینی چه برگ ریزونیه. یکی گفت: رسم پاییز فقط گرفتنه. من میگم پاییز بخشنده است. خاطره می بخشه. و من حالا در آستانه بخشش دردناکی ام. این ناعادلانه است. سهم خاطرات پاییزی همیشه بیشتر بوده.
یکی گفت: پاییز غمگینه. من میگم با شکوهه. بعضی از غم ها با شکوه اند. بیشتر شبیه شادی های عمیق اند. از اونایی که آدمو به فکر فرو می برند. از اونایی که سرتو بالا میارن تا به آسمون نگاه کنی و لبخند بزنی و حس کنی به خدا نزدیک تری. پاییز با شکوهه چون میشه توش سر به هوا قدم زد. درست دست تو دست آسمان. پنجره بازه. سکوت عجیبی اتاقو گرفته. سرمو به شیشه سرد می چسبونم. آه می کشم و بخار روی شیشه رو نگاه می کنم. پاییز همیشه با ما مهربون بوده.

وحید رونقی

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بهنوش طباطبایی : خدایا تا این پاییز کنارم بودی. من می خواهم هزار بار بیشتر از همیشه کنارت باشم.
مهدی پاکدل : خدایا باد را راهی کن بر کوچه های زندگی مان تا برکت جاری شود و باران ببارد و من در این آغاز هزار رنگ جریان آسمان را در رگهایم حس کنم.

بهنوش طباطبایی : باد در کوچه ترانه می خواند و این شعر آغاز پاییز است و من می ترسم... می ترسم از این دل سر به هوا که در دست باد گم شود . آنگاه از که سراغش را بگیرم؟ کجا به دنبالش بروم؟باد را مگر میشود در قفس حبس کرد؟
مهدی پاکدل : من راز باد را می دانم. دلها را هوایی میکند. عاشق که شدند رهایشان میکند تا به آسمان برسند سر بر دامان آسمان پاییز بگذارند و بگویند آنچه را که می خواهند. می گویند دعای عاشقان زودتر برآورده می شود. بد به دلت راه مده.
بهنوش طباطبایی : دل عاشق من در این خنکای ملایم پاییز ، نیکی میخواهد برای تمام مردم سرزمینش و برکت می خواهد برای سفره هایشان و سبزی برای زمینهایشان. مهربانی و صداقت می خواهد . عطر گلهای تا همیشه شکفته را و بارش همیشه ی باران را.
مهدی پاکدل : در این پاییز ، هیچ بارانی را از دست نده. زیر باران قدم بزن بی چتر، بی هراس از نگاه رهگذران . بوی باران را نفس بکش و آرزو کن آسمان شهرمان به زمین نزدیک تر شود تا برگ های هزار رنگ در دست باد بچرخند و بچرخند و بالا روند تا زودتر در آغوش آسمان آرام بگیرند . پیش دلهای عاشق، کنار مناجات های امیدوار ، پیش پای خدا.



بهنوش طباطبایی و مهدی پاکدل
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
آسمانش را گرفته تنگ در اغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد
گو بروید یا نروید هرچه در هر جا
که خواهد یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان، چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی کِی می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای
اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش
می چمد در آن
پادشاه فصلها پاییز!


استاد کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل، پیرهن رنگرزان است
دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ، نه گل ماند و نه گلنار


استاد کاکاوند


 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
طاووس بهاری را دنبال، بکندند
پرّش ببریدند و به کنجی بفکندند
خسته به میانَ باغ به زاریش پسندند
با او ننشیند و نگویند و نخندند
وین پر نگارینش بر او باز نبندند
تا بگذرد آذر مه و آید سپس آزار(فروردین)



استاد کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
اییز کوچک من، پاییز کهربایی تبریزی هاست
که با سماع دائم باد تن را به پیچ و تاب جذبه
تن را به رقص می سپرد.
و برگ های گر گرفته که گاهی با گردباد
مخروط واژگونه ای از رنگ اند.
و گاه ماهیان شتابانی در آبهای باد
پاییز کوچک من ، وقت بزرگ باران ها
باران، جشن بزرگ آینه ها در شهر
باران که نطفه می بندد در ابر
حیرت، درختهای آلبالو را می گیرد
پاییز کوچک من، گنجایشس هزار بهار
گنجایش هزار شکفتن دارد
وقتی به باغ می نگرم روح عظیم مولانا را می بینم
که با قبای افشان و دفتر کبیرش
زیر درختان گلابی قدم میزند.
و برگهای خشک ، زیر قدمهایش شاعر میشوند
پاییز نی زنی ست که سِحر ساده ی نفسش
را در ذره های باغ دمیده است
و میزند که سرو به رقص آید
پاییز کوچک من دنیای سازش همه ی رنگهاست
با یک دیگر
تا من نگاه شیفته ام را در خوش ترین زمینه بر گردش برم
و ار درختهای باغ بپرسم
خواب کدام رنگ یا بی رنگی را می بینند؟
در طیف عارفانه ی پاییز!


استاد کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
کویرم، خسته ام، داغم، سرابم
اسیر لاله های اضطرابم
چرا آهوی دشت سرخ پاییز
نمی آید شبی پنهان به خوابم؟


منم پاییز سرگردان و خسته
پریشان چهره ای در هم شکسته
خدا می داند و این چرخ گردون
چه غمهایی که بر جانم نشسته


افسرده شدم ز شاخه پرپر گشتم
با زردی پاییز برابر گشتم
عشق آمد و زیر پا لگد کوبم کرد
یک ذره ز خاک پای دلبر گشتم


میان ماه، هزاران کوه و فرسنگ
نه آوایی، نه پیغامی، نه آهنگ
تو و آغوش سبز نوبهاران
من وتنهایی و پاییز دلتنگ



منصور ضابطیان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ر دست، گلی دارم این بار که می آیم
که آن را به تو بسپارم این بار که می آیم
در بسته نخواهد ماند، بگذار کلیدش را
در دست تو بسپارم این بار که می آیم
هم هر کس و هم هر چیز جز عشق تو پالوده ست
از صفحه ی پندارم این بار که می آیم
خواهی اگرم سنجی، می سنج که جز مهرت
از هر چه سبکبارم این بار که می آیم
سقفم ندهی باری، جایی بسپار آری
در سایه ی دیوارم این بار که می آیم
باور کن از آن تصویر، آن خستگی، آن تخدیر
بیزارم و بیزارم این بار که می آیم
دیروز بحل جانا با تو همه از فردا
یک سینه سخن دارم این بار که می آیم



نرگس محمدی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
آدمهایی بدون رویا، تنها
بی پنجره بی شوق تماشا، تنها
آدمهایی چقدر غمگین هستیم
آدمهایی چقدر تنها، تنها


با دیدن تو به شر و شور افتادم
از هر چه که هست ونیست دور افتادم
در آبی چشم تو شنا میکردم
چون ماهی کوچکی به تور افتادم


با ترس، قدم، دوباره برداشت دلم
گفتی که بیا ولی حذر داشت دلم
با تو دو سه روز اگرچه خوش بود اما
از آخر ماجرا خبر داشت دلم


با نیت چشمان تو فالم خوب است
تا که بکشم نفس مجالم خوب است
سرشارم از پرنده و خوشبختی
وقتی تو هستی چقدر حالم خوب است




صبا راد
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نوید محمد زاده :

قورباغه توی کلاس ورجه ورجه می کرد . آقای افتخاری گفت : قاسم بیا این قورباغه رو از کلاس بنداز بیرون . قاسم گفت : آقا اجازه ما از قورباغه می ترسیم . آقای افتخاری گفت : ساسان تو قورباغه رو از کلاس بنداز بیرون . ساسان گفت : آقا اجازه ما ما هم از قورباغه می ترسیم . آقای افتخاری گفت : بچه ها کی از قورباغه نمی ترسه ؟ من دستمو بردم بالا و گفتم : آقا اجازه ما نمی ترسیم . آقای افتخاری گفت : کیف و کتابتو بردار زود از کلاس برو بیرون . فکر کنم محمود منو لو داده باشه وگرنه آقای افتخاری از کجا می دونست که من قورباغه رو تو کلاس انداختم .
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
آزاده صمدی :

هرشب خواب تو را می دیدم . نمی دونم خوب بود یا بد اما،نمی خواستم این خواب ها ادامه پید کند .

دوست داشتم یک بار دستانم را سمت خوابم دراز کنم و تو را از لابه لای تمام این رویاهای گاه و بی گاهم بیرون بکشم.دوست داشتم به جای اینکه تنها در خواب هایم قدم بگذاری ، یک بار هم که شده هم قدم با خودم شوی . اما تو بازهم هرشی تنها در خوابم همراهیم کردی . شاید یک فنجان قهوه دوای دردم می شد . بله ، یک فنجان قهوه مرا هم از تو دور می کرد هم از رویاهایی که تو همراهیشان می کردی . یک فنجان قهوه برای خودم میریزم اما ، تو ته فنجان قهوه ام هم هستی . می خواهم این بار تصویرت را با آب بشویم . شنیدم آب روشناییست . شاید به این بهانه چشمم به چشمت روشن شد . چشم های تو دو فنجان قهوه اند . اخم که می کنی قهوه تلخ تر می شود...
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خاطره حاتمی:
سبز ، زرد، سفید، آبی ، امروز هم یه بسته ی نارنجی خرید. مادربزرگ هر شب به یاد تو بارونی میشه بعد با قرصاش یه رنگین کمون می سازه. دکتر همین دیروز گفت شکر خدا هیچ مشکلی نداره . اما... اما خودش اصرار مینکه ناخوشه . می دونی! من هم احساس میکنم حق با مادربزرگه. دکتر اشتباه میکنه. پیرزن بیچاره گذشته ش درد میکنه . هیچ دکتری هیچ وقت این درد رو تشخیص نمیده. سبز ، زرد، سفید، آبی ، حالا هم نارنجی . اون رنگین کمون امشب مادربزرگه برای فراموشی خاطرات تو. لابد فکر میکنه هر چی بیشتر قرص بخوره سریع تر فراموش میکنه. حداقل... حداقل یه بار بیا به خوابش. چی میشه؟! بیا بهش بگو... بگو این رنگین کمون نه دردی رو از اون دوا میکنه نه پلی مشه برای برگشتن تو. مادر بزرگ رو به عکسات میشینه. نگات میکنه. بارونی میشه، دلش، چشماش. دستاشو به طرف تو دراز میکنه اما ... اما دستش به تو نمیرسه. و دوباره سبز ، زرد، سفید ، آبی و نارنجی. فقط همین امشب ... فقط همین امشب از روی پل رنگین کمونی عبور کن، به دنیای اون بیا. فقط برای چند لحظه. دستاشو نگیر اما...اما حالشو خوب کن... حالشو خوب کن
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
علی ضیا :

جوانی چنان بوته های گل است که خود را می نماید و عطرش چنان سرمست می کند که از حد خوش میگذرد. در این مدت کوتاهه ی عمر که هر روزش زودتر از روز پسین می گذرد دلهای ما را جوان نگهدار. خدایا دلهای ما را جوان نگهدار و جوانان را سرخوش، که اگر گناهی سرزد اقتضای سرخوشی ست و چه کسی جز تو می تواند ما را ببخشد خدای من؟!

چه کسی جز تو می تواند دیده را ندیده بگیرد؟

ای مهربان ترین مهربانان!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نگار عابدی:

باید حتماً خودکار گوشه دار پیدا می کردیم. باید خودکار رو میذاشتیم توی دنده های نوار کاست و می چرخوندیم. اونوقت با دو سه دور چرخوندن، می رسیدیم به آهنگ دلخواه. البته باید حواسمون رو جمع می کردیم که تاب نخوره که دوباره جمع نکنه. یادش به خیر نوار کاست. یادش به خیر صدای تق و توق کردنش. هنوزم یادمه صداش. یادش به خیر خودکار گوشه دار. یادش به خیر صدای نوار کاست وقتی که می خوند.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
رسول صدر عاملی :

گلهای داوودی :

گلها همیشه پژمرده می شوند . له می شوند . فرقی ندارد توی باغچه یک پارک باشند یا روی قالی یک خانه . گلها برای پرپر شدن به میدان آمدند . به میدان جنگ . جنگ بین آدم ها ، زمینی ها . آدمها فکر می کنند گلها فروشی اند . فکر می کنند گلها را می شود با پول خرید . آدمها اشتباه می کنند . آدمها همیشه اشتباه می کنند . جای گلها توی گلدان ترک خورده ی حیاط خلوط نیست . جای گلها توی مغازه گل فروشی نیست . جای گلها حتی توی گلخانه نیست . گلها باید سرجای خودشان بایستند . باید ریشه داشته باشند و وقتی تشنه می شوند روبه آسمان کنند و ازابرهای مهربان باران بخواهند .

گلها ... گلهای خوش بو ، گلهای سرخ ، گلهای لاله .

گلها ... تو مرا یاد گلهای داوودی می اندازی . یه یاد سالهای دور باهم بودنمان . سالهای آغاز . گلهای داوودی با یک عالمه گلبرگ های معصوم . گلبرگ هایی که نمی بینند اما بهتر از آنان که می بینند دنیا را نگاه می کنند . با چشم هایی که به قول سهراب سپهری شسته شده اند . گلهای داوودی یک خانواده بودند . با یک پدر که عشق می دوخت . با یک پدر که ستاره ها سرنوشت او را در یک شب تاریک رقم زدند . وقتی که خسته بود . وقتی که دل شکسته بود . وقتی که دیگر نمی دید، نه مثل پسرش . مثل خودش که عینک رفاقت به چشم زده بود و نمی دانست همیشه ناگهان های نامردهی هستند که می توانند شیره ی یک گل را بگیرند . لطافت گل را بگیرند و خارهای آن را به تماشا بگذارند .

پدر . پدر در یک ناگهان به زندان رفت . برای آدمی که نکشته بود . یعنی نمی خواست بکشد .

پدر . پدر که لا به لای میله های زندان گلهای داوودی می دوخت و زندان بان که به بوی گل حساس بود و پدر دیگر رفته بود و زندان چهار دیوار دارد و یک در که همیشه بسته است . تو آن پدر خسته و دوست داشتنی بودی که همراه با آن موسیقی معصومانه و به یادماندنی ،رفتی . داغ حسرت بود . تلخ بود . هرچه که بود تو نبودی و این نبودن همه ماجرا بود و امروز خوشحالم از این که تو هستی و با یک آب پاش به سراغ گلهای داوودی می روی که نخشکند و مرا به یاد آن روزهای دور می اندازند که رفاقتمان را در خاک باغچه ای کاشتیم تا در هر بهار گل بدهد .
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مازیار میری :

در دنیای او همیشه عجیب و پر از راز و رمز بود . شاید اولین بار که با قامتی اتوکشیده ، به همراه لبخندی تلخ در قاب تلویزیون دیدمش کمی جا خوردم . چیزی در نگاهش بود که با خودم فکر کردم اگر یک گل کوچک به او بدهم شاید جرات کنم کنارش در آن قهوه خانه ، روی همان تخت بنشینم و صدایش کنم آقا حسینی ، آقا حسینی و از او بپرسم : پشت خنده تلخت چه رازیست ؟ و شاید بعدها بتوانم چشم به انگشتهایش بیندازم و از راز انگشت ششم سر در بیاورم . اما نشد .

بعدتر دوباره دیدمش که رئیس جمهور شده بود . ماکت کره زمین را برداشتم و به دنبال ایندولند گشتم تا ببینم چقدر به ما نزدیک است . آیا می شود روزی به آنجا سفر کنم و از دور هم که شده او را ببینم و فریاد بزنم آقا من شما را می شناسم . دستهایت را نشانم بده . هنوز هم شش انگشت داری ؟ کمی که گذشت فهمیدم عجب آن مرد جدی و عجیب اهل جنوب خودمان است و یک برادر زاده دارد به نام لیلا که به زیبایی گل پامچال است و از بد حادثه تک و تنها سر از شمال در آورده است و هر روز این راز برایم پیچیده تر و پیچیده تر می شد . رازی که در وجود او بود .

عاقبت دیدمش . در کنارش ایستادم و بعد از اولین سلام به دستانش نگاه کردم . به انگشتهایش. مهربان بود . با هم قطعه ای ساختیم . می خندید . مهربان هم می خندید . اما همچنان رازی در نگاهش هست که حالادیگر برایم عجیب نیست . دوست داشتنیست .
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ا همه بی حوصلگی هام هنوز
منتظرم دوباره فردا بشه
ابرا گره خورده به هم، چه خوبه
این گره تا کور نشده وا بشه
برای من، من همیشه دلتنگ
وا شدن ابرا تماشاییه
فردا شدن با همه بیهودگیش
برای امشب زده رویاییه
فردا اگه تولد دوباره ست
فردا اگه یه روز تکراریه
فردا اگه امید و دلبستگی ست
فردا اگه فرار و بیزاریه
هرچی که هست فردا یه روز دیگه ست
یه روز خوب برای زنده بودن
یه روز خوب به خاطر من و تو
یه روز خوب به خاطر تو و من


رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بر دیوارها پریز
از سقف، سیم روییده است
گل هایی از فلز
شکوفه هایی از کاغذ
پروانه ای از مگس
چرخ می زند میان اتاق
از آشپزخانه به حال می آیم
تا دشت را روشن کنم
حالا گوزن پیر بر مبل نشسته است
و از رودخانه ای که سال ها پیش
از کنار همین میز می گذشت، آب می خورد
بیدار می شود
دستهای خیسش را باور نمی کند
لب های خیسش را باور نمی کند
تشنگی موج بر می دارد
می کوبدش به صخره ها
می اندازدش به آغوش مادرش
مادرش هنوز جوان مانده است
مادرش بر دیوار کلبه شکارچی جوان مانده است

رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
رخ به رخ هر بار به مسافت می روم اما هزار بار هم از نو بچینی هنوز من مات تو ام. گره خورده نگران نگاهم به آرامش چشم هایت روی دیوار، غافل از اینکه لبه حادثه از برق نگاهت غرنده تر است. باور کن. چشمان من زیبا نیستند. تنها آینه بودن پیش چشمانت را خوب آموخته اند. از آینده سوت و کور می ترسم. حالم تعریفی ندارد. جز خطی تکراری، می گذرد. کاش می شد رو به گذشته ای دوستت داشته باشم که هنوز نگذشته از ما شاید. نگاه کن. این روزهای خلوت به من نمی آیند.

لیلا برخورداری
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
یک نفر در همین نزدیکی ها چیزی به وسعت یک زندگی برایم جا گذاشته است. خیالت راحت باشد. آرام چشمهایت را ببند یک نفر برای همه ی نگرانی هایت بیدار است. یک نفر که از همه ی زیبایی های دنیا تنها تو را باور دارد . آنقدر صادقانه به قلبش دروغ می گوید که یقین دارد هر شب به خواب تو می آید تا عاشقت کند. یک نفر که همیشه یک نفر است. تنها... تنها!

میلاد اسلام زاده
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
چه فرقی میکند شاعری غمگین باشم یا باغبانی مغبون!؟ وقتی هیچ کدام از این کلمات نتوانستند ساقه ی بی روح دلت را به گل بنشانند. چه تفاوتی میکند این نسیم ، نفس اردیبهشت باشد یا آه پاییز ؟! وقتی هنوز بین باور گرمی دست تو و سردی دلت بلاتکلیفم. اصلا چه اهمیتی دارد شانه به شانه ی پنجره نشسته باشی وقتی که من اینجا غرق در رویاهای کال میان بودن و نداشتنت سرگردانم؟! و تو بی خاطره ی آن همه بیقراری ناب در فکر پرنده های معلق از قرار پرواز میگویی! حتی... حتی حضورت هم چشم و دل این لحظه ها را سیر نمی کند. خسته ام از این تشنگی مدام... خسته ام از این تشنگی مدام که مرا در حسرت جرعه ای آرامش بین شیرینی دریای نگاه و شوره زار صحرای کلامت به بند کشیده. نمیدانم شاید فراموش کردن خوابهای تو چاره ی این درد بی درمان باشد... اما بیچارگی دلم را چه کنم؟! این بلاتکلیفی پایم را برای عبور از تو سست کرده، این که نمیدانم کدامیک راست می گویند : چشمان تو یا غزلهای حافظ که با صدای محزونت بوی سفر میدهند؟! دیگر طاقت تردید ندارم این چمدان و این جاده ی بی بن بست و این خانه ی تاریک. خواستی همین امشب برو! نخواستی بمان و شمعی روشن کن!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بین دو راهی ماندم و تو ... نمیدانی چه حس بدی دارد اینکه ندانی ماندنی هستی یا رفتنی. شازده کوچولو می گفت گل من گاهی بداخلاق و کم حوصله و مغرور بود اما ماندنی بود و همین ماندنی بودنش بود که او را تبدیل به گل من کرده بود. حالا در این تاب بودن و نبودن هایت تکلیفم را نمیدانم... نمیدانم گل من هستی یا فقط در این شلوغی، خیلی خاص روییده ای تا توجه من را برای همیشه به خودت جلب کنی. لحظه ای به اخترکم بیا. بیا و این فکر و خیال های من را سامان بده و بعد ... بعد هرجایی که خواستی برو. خواستی کوچ کن. جایی که فکرم هم به تو نرسد یا اصلا همین جا بمان تا رویای دست نیافتنی ام باشی. شازده کوچولو می گفت تو مسئول آن می شوی که اهلی اش کرده ای. تو مسئول گلت هستی. اما کاش می فهمیدی هیچ سوالی سخت تر از همین سوالی نیست که مدتهاست فکرم را به خودش مشغول کرده است. همین سوالی که مدام از خودم می پرسم و هیچ جوابی برایش پیدا نمی کنم : راستی تو گل من هستی یا نه؟!
 

Similar threads

بالا