گفتگوی دوستداران برنامه "رادیو هفت"

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
کافیست یک بار به سراغت بیاید حسی به تلخی یک بلاتکلیفی ، آنگاه دوست خواهی داشت تمام جاده هایی که برای نرسیدن است. چه سوگوارانه است این خواستن و دوست داشتن ولی هر چه باشد به سردی سردرگمی میان ثانیه ها می ارزد این طور نیست؟! تفاوتی نمی کند از چه جنس باشد ، ماندن بر سر دو راهی انتخاب یا ایستادن ابتدای جاده ای که مقصدش نامعلوم است . هر دو بلاتکلیفی ست ، تلخ است با این همه رسیدن را لذتی دیگر است. نرسیدن انتخاب من نیست . من هم میدانم انتظار کنار امید نتیجه میدهد، امید به رسیدن! که میدانم باید به دل ثانیه ها راه آمد . باید مومن بود به واژه ی صبر. من از جمع فرداها تندیس کینه توز حسرت نمی سازم . تکلیف لحظه که روشن است . زندگی باید کرد . همچنان زندگی باید کرد... .
 

اوژنی دزیره

عضو جدید
از وقتی ساعت پخشش عوض شده نتونستم ببینمش ولی یه ستون رادیو هفتی هستم به همراه خانواده هرشب پا ثابت رادیو7 بودیم بجز این چند شب که متاسفانه ساعتش عوض شده.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ین دو راهی ماندم و تو ... نمیدانی چه حس بدی دارد اینکه ندانی ماندنی هستی یا رفتنی. شازده کوچولو می گفت گل من گاهی بداخلاق و کم حوصله و مغرور بود اما ماندنی بود و همین ماندنی بودنش بود که او را تبدیل به گل من کرده بود. حالا در این تاب بودن و نبودن هایت تکلیفم را نمیدانم... نمیدانم گل من هستی یا فقط در این شلوغی، خیلی خاص روییده ای تا توجه من را برای همیشه به خودت جلب کنی. لحظه ای به اخترکم بیا. بیا و این فکر و خیال های من را سامان بده و بعد ... بعد هرجایی که خواستی برو. خواستی کوچ کن. جایی که فکرم هم به تو نرسد یا اصلا همین جا بمان تا رویای دست نیافتنی ام باشی. شازده کوچولو می گفت تو مسئول آن می شوی که اهلی اش کرده ای. تو مسئول گلت هستی. اما کاش می فهمیدی هیچ سوالی سخت تر از همین سوالی نیست که مدتهاست فکرم را به خودش مشغول کرده است. همین سوالی که مدام از خودم می پرسم و هیچ جوابی برایش پیدا نمی کنم : راستی تو گل من هستی یا نه؟!




الهام جعفر نژاد
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
فرقی نمیکند کجای جهان ایستاده باشی! فقط باید بدانی که خیال رفتن داری یا ماندن. فرقی نمیکند که مقصدت کجاست فقط باید دلت قرص باشد که نیست! تو اسمش را بگذار بلاتکلیفی، بگذار تردید یا دست و دلی که میلرزد. حالا فکر کن پاییز هم باشد و تردید برگ ها که بمانند یا بروند و بلاتکلیفی ابرها که ببارند یا نه؛ دلی که دنبال بهانه میگردد پاییز را بهانه می کند برای گامهایی که استوار نیست ، پیش نمیرود ، می ترسد! هر کجای جهان که باشد منتظر زمزمه ایست که آرامش کند ،بگوید حق با توست، نترس ، برو من با توام . و وقتی کسی نیست که خیالت را راحت کند کم کم با این بلاتکلیفی خو می گیری ، جزئی از وجودت می شود، روز با سلامش شروع میشود و شب با اضطرابش به خواب میرود. حالا تو بگو ... حالا تو بگو پیش از اینکه راه بیفتم بگو. من مسافر پاییزم. بگو دلم به همدلی ات قرص باشد یا با این بلاتکلیفی مزمن خو بگیرم؟!




منصور ضابطیان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو
ای حیات دوستان در بوستان بی من مرو
ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب
ای زمین بی من مروی و ای زمان بی من مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو
ای عیان بی من مدار و ای زبان بی من مخوان
ای نظر بی من مبین و ای روان بی من مرو
وای آن کور میرود اندر این ره، بی دانش
دانش راهم تویی ای راهرو بی من مرو

استاد کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ وبرگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کآشیان مرغ توست
شاخ مشکن، مرغ را پرّان مکن
جمع و شمع خویش را بر هم مزن
دشمنان را کور کن، شادان مکن
گرچه دزدان خصم روز روشنند
آنچه می خواهد دل ایشان مکن
کعبه ی اقبال ، این حلقه ست و بس
کعبه ی اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را بر هم مزن
خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلخ تر
هر چه خواهی کن ولیکن آن مکن

علیرضا معینی

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
اگر این آسمان عاشق نبودی
نبودی سینه ی روز را صفایی
اگر خورشید هم عاشق نبودی
نبودی در جمال او ضیائی
زمین و کوه اگر نه عاشقندی
نرستی از دل هر دو گیاهی
اگر دریا ز عشق آگه نبودی
قراری داشتی آخر به جایی


علیرضا معینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خیال می کنم اتفاقی افتاده. شاید اگر امشب من از این کوچه گذشتم به خاطر همین خیال محال است که تو از آن خبر نداری و من خوب می شناسمش. این پنجره بی دلیل روشن نیست. کسی شاید در آن سوی این پنجره به من فکر می کند. کسی نام کوچکم را می داند و رنگ چشم هایم را از یاد نمی برد. تقصیر من نیست اگر هیچ اتفاقی نمی افتد و کسی مرا به نام کوچکم صدا نمی کند. من عادت دارم با رویاهای دورم نفس بکشم. مهم نیست اگر تو حتی ندانی که سال هاست در خیال من زندگی می کنی.

محسن بهرامی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مرا ببخش. مرا ببخش. ببخش که دلتنگت نیستم. ببخش که فکرم به هزار راه می رود جز راهی که تو از آن گذشته ای. ببخش که شب ها با خیال تو تاریک تر نمی شوند و روزها در انتظار تو کش نمی آیند. که هوای بی هوا رسیدنت نفسم را تنگ نمی کند. که باران را بی خاطره قدم می زنم و آینه را بی گذشته برانداز می کنم. که کابوس خنجر و پشت، دیگر رویاهایم را زخمی نمی کند. مرا ببخش. ببخش که دیگر شادی ام از لبخند تو نیست. که بغض نمی کنم از نبودنت. که دلم بهانه ات را نمی گیرد. که نگرانت نیستم. نه اینکه فراموشت کرده باشم، نه. می دانی؟ دردها هرگز از خاطر انسان پاک نمی شود. بلکه به مرور زمان وقتی دلت از جوش افتاد و روحت آرام آرام به زخم ها عادت کرد، مرموز و بی صدا درونت ته نشین می شوند. تو هم درد زندگی من بودی.

مرتضی زارع
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
و پر کشید که پروانه آسمان را دید
که ابر داشت گل سرخ مهربان را دید
که دور می شد از او چرخ زد که برگردد
ولی دوباره به دنبال، کودکان را دید
ستور کوچک پروانه گیری از پی او می آمدند
شیار خط زمان را دید که کش می آمد و باریک می شد
از روزی که جای پیله خود پیله جهان را دید
و تار، دید که یک عنکبوت در آن بود که پیر بود
ته باغ، نردبان را دید و بعد از نفس افتاد
بچه ها رفتند به خاک آمد و یک غنچه جوان را دید
که می شکفت و از آن پس به دوش مورچه ها
نه باغ را نه گل سرخ مهربان را دید

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ا حالا از زیرگذر یا دست اندازهای یک جاده عبور کرده اید؟ دلتان هُرّی پایین ریخته است؟ درست مثل وقتی که سوار ترن هوایی شده اید. دقیقاً آن روز همین طور شدم. انگار یک سرازیری با شیب زیاد سر راهم ظاهر شد. یا نه، از دست انداز یک جاده عبور کردم و آن را پشت سر گذاشتم. درست همان لحظه که... بگذار از اول بگویم.
وقتی پشت شیشه های انتظار ایستاده بودم فکر نمی کردم انتظار، دست انداز زندگیم شوم. تمام روزهایی که منتظرش بودم به همین شکل می گذشت. دلم می ریخت اما صبر می کردم و به خودم تلنگر می زدم که: هی، طاقت بیار بالاخره تمام می شود. جاده و دست انداز های انتظار هم روزی به آخر می رسد. و آن شب پشت شیشه ها که مسیر نگاهت را دنبال کردم انگار که به مقصد رسیده باشم. انگار که دیگر دلم نلرزید. به خودم رسیدم و با شوق، دست هایم را به سمتت تکان دادم تا پیدایم کنی. همان جا که نگاهت به من خلاصه شد و دست انداز های جاده تمام شد.
مازیار میری

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
این پنجره را نبند
هوا به تو نیاز دارد، من به هوا
به دریای پشت پنجره ها
این بهترین منظره ای ست
که می شود برایش شعر گفت
بهترین جا برای رویش پیچک هاست
بهترین دایره رمز آمیز افسانه هاست
که پری افسون شده اساطیر کهن
در آن خانه دارد
این پنجره را نبند
هر بار که می بندی
خورشید کسوف می کند
مهتاب می میرد
ستاره ها خاموش می شوند
زمان متوقف می شود
می خواهد چند ثانیه باشد
یا چند دقیقه یا چند ساعت
جهان، پشت درهای بسته اش
به خواب می رود
شعر، سر در گم می ماند
و من هوا کم می آورم
کم می آورم نبندشان
چشم هایت را می گویم

محسن بهرامی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
فردا بعد از ظهر قرار است کسی را ببینم. آری، فردا بعد از ظهر. از صبح امروز که این قرار را گذاشته ام مدام به تقویمم نگاه می کنم. نمی دانم از امروز تا فردا بعد از ظهر چند روز فاصله است. لعنتی! خیلی دیر می گذرد. ساعتم هم انگار خسته شده. آرام آرام حرکت می کند. این منصفانه نیست. نکند صبح فردا بماند و به بعد از ظهر نرسد؟ دلشوره های من برای این دیدار تمامی ندارند. می ترسم از فردا بعد از ظهری که قرار است خاطره شود. و من آنقدر به خودم سخت می گیرم که فراموش کرده ام او خاطره ساز قهاری است و من هم که به دنبال همین خاطرات دست نیافتنی ام، دست نیافتنی. اولین بار هم به همین نام صدایش کردم. حالا شاید بیاید و تکلیف مرا با این تقویم های روبرویم روشن کند. از امروز تا فردا بعد از ظهر چند روز فاصله است؟

ساناز بیان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
به چه درد می خورد تکنولوژی؟ وقتی تمام هنرش فقط ضبط صداها و شکل هاست. اما نمی تواند طعم ها و رایحه ها را ثبت کند. وقتی نمی تواند عطر عزیزت را ذخیره کند برای لحظه های نبودنش. که قاصر است از به یادگار نگه داشتن حس حضورش. اصلاً چرا هیچ دوربینی نیست که همراه صدا و تصویر، بوی روزها و احساس آدم ها و طعم لحظه ها را هم ثبت کند؟ تصور کن می شد مثلاً سوز آن غروب سرد دی ماه، کنار ساحلِ پر از بوی باران و نم دریا را ذخیره کنی. همراه لمس شوق کودکانه من برای خوردن یک فنجان چای و دیدن شعله های آتش زیر سایبان کوچکمان. و بعد مثلاً سر همین ظهر دلگیر و غم گرفته آن را برای خودم پخش می کردم تا عطر باران در هوا بپیچد و اتاق پر از بوی دریا و نمک شود. و دل من غرق اشتیاق لمس یک آتش گرم در سرمای زمستان و طعم چای ذغالی، نبودنت را برای مدتی فراموش کند. خیلی چیزها تکرار نشدنی اند و ناماندگار. تا به حال فکر کرده ای چه عطر ها و چه حس ها که خاطره شده اند؟ خاطره هایی که هرگز نمی توانی به یادشان بیاوری. کمی تلخ است. نه؟

رحیم نورورزی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بی خبر می آیی. یک گوشه از همین اتاق کز می کنی و خیره می شوی به چشم های خسته ام. انگار سال هاست می شناسمت اما نامت را از یاد برده ام. به هر کجا می روم تو هم می آیی. خودت تنهایی اما تنهایم نمی گذاری. حتی میان شلوغی و ازدحام آدم هایی که فقط از کنار هم رد می شوند و بی خبر می گذرند. بی خبر می آیی اما بی خبر نمی روی. همیشه قبل از هر بار رفتن، غمگین، نگاهم می کنی تا از رفتنت شوکه نشوم. به خاطر همین بودن های همیشگی ات ممنونم جناب تنهایی! راستش بدجور وابسته ات شده ام طوری که اگر روزی از قلمرو احساسم دور شوی، نگرانت می شوم و دلم هوایت را می کند. آخر از وقتی که به یاد دارم همه قصه هایم با تو شروع شده است.

سحر ملک مرزبان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
گاهی به خوابم بیا. گاهی من را به اسم کوچکم صدا کن. گاهی ساده شو. کوچک شو. درست مثل دنیای من. گاهی از من بپرس چه روزی به دیدارت بیایم. آن وقت من تقویم کوچک رومیزی ام را بر می دارم، نگاهی می کنم و می گویم: شنبه همین هفته. اما تو باور نکن. همین حالا بیا.
گاهی به آرزوهایم نگاه کن. ببین خیلی ساده با تو می شود به آنها رسید. تقویمم را نگاه می کنم. تمام روزهایم خالی است. من تمام روزهایم را تنها هستم. تو هر روزی که دوست داشتی بیا. گاهی نگاه کردن به تقویم هیچ تأثیری ندارد. وقتی حتی نمی دانم امروز چند شنبه است. پس دنبال چه می گردم؟ دنبال سه شنبه های سخت تو یا پنج شنبه های شیرین خودم؟ دنبال روز تولد تو بگردم یا روز تولد خودم؟ راستی تولدم کی بود؟ گاهی نگاه کن ببین روزها چه طور می گذرند و ما هر کدام فقط یک خودکار به دست گرفتیم و این تقویم را خط می زنیم. گاهی فقط به تقویمت نگاه کن و ببین چند روز است از من دوری. گاهی به خوابم بیا. خیلی ساده مثل دنیایم. من از این تقویم تکراری خسته ام.

امیر منوچهری
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خیال می کنم اتفاقی افتاده. شاید اگر امشب من از این کوچه گذشتم به خاطر همین خیال محال است که تو از آن خبر نداری و من خوب می شناسمش. این پنجره بی دلیل روشن نیست. کسی شاید در آن سوی این پنجره به من فکر می کند. کسی نام کوچکم را می داند و رنگ چشم هایم را از یاد نمی برد. تقصیر من نیست اگر هیچ اتفاقی نمی افتد و کسی مرا به نام کوچکم صدا نمی کند. من عادت دارم با رویاهای دورم نفس بکشم. مهم نیست اگر تو حتی ندانی که سال هاست در خیال من زندگی می کنی.

محسن بهرامی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مرا ببخش. مرا ببخش. ببخش که دلتنگت نیستم. ببخش که فکرم به هزار راه می رود جز راهی که تو از آن گذشته ای. ببخش که شب ها با خیال تو تاریک تر نمی شوند و روزها در انتظار تو کش نمی آیند. که هوای بی هوا رسیدنت نفسم را تنگ نمی کند. که باران را بی خاطره قدم می زنم و آینه را بی گذشته برانداز می کنم. که کابوس خنجر و پشت، دیگر رویاهایم را زخمی نمی کند. مرا ببخش. ببخش که دیگر شادی ام از لبخند تو نیست. که بغض نمی کنم از نبودنت. که دلم بهانه ات را نمی گیرد. که نگرانت نیستم. نه اینکه فراموشت کرده باشم، نه. می دانی؟ دردها هرگز از خاطر انسان پاک نمی شود. بلکه به مرور زمان وقتی دلت از جوش افتاد و روحت آرام آرام به زخم ها عادت کرد، مرموز و بی صدا درونت ته نشین می شوند. تو هم درد زندگی من بودی.

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
و پر کشید که پروانه آسمان را دید
که ابر داشت گل سرخ مهربان را دید
که دور می شد از او چرخ زد که برگردد
ولی دوباره به دنبال، کودکان را دید
ستور کوچک پروانه گیری از پی او می آمدند
شیار خط زمان را دید که کش می آمد و باریک می شد
از روزی که جای پیله خود پیله جهان را دید
و تار، دید که یک عنکبوت در آن بود که پیر بود
ته باغ، نردبان را دید و بعد از نفس افتاد
بچه ها رفتند به خاک آمد و یک غنچه جوان را دید
که می شکفت و از آن پس به دوش مورچه ها
نه باغ را نه گل سرخ مهربان را دید

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
تا حالا از زیرگذر یا دست اندازهای یک جاده عبور کرده اید؟ دلتان هُرّی پایین ریخته است؟ درست مثل وقتی که سوار ترن هوایی شده اید. دقیقاً آن روز همین طور شدم. انگار یک سرازیری با شیب زیاد سر راهم ظاهر شد. یا نه، از دست انداز یک جاده عبور کردم و آن را پشت سر گذاشتم. درست همان لحظه که... بگذار از اول بگویم.
وقتی پشت شیشه های انتظار ایستاده بودم فکر نمی کردم انتظار، دست انداز زندگیم شوم. تمام روزهایی که منتظرش بودم به همین شکل می گذشت. دلم می ریخت اما صبر می کردم و به خودم تلنگر می زدم که: هی، طاقت بیار بالاخره تمام می شود. جاده و دست انداز های انتظار هم روزی به آخر می رسد. و آن شب پشت شیشه ها که مسیر نگاهت را دنبال کردم انگار که به مقصد رسیده باشم. انگار که دیگر دلم نلرزید. به خودم رسیدم و با شوق، دست هایم را به سمتت تکان دادم تا پیدایم کنی. همان جا که نگاهت به من خلاصه شد و دست انداز های جاده تمام شد.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
این پنجره را نبند
هوا به تو نیاز دارد، من به هوا
به دریای پشت پنجره ها
این بهترین منظره ای ست
که می شود برایش شعر گفت
بهترین جا برای رویش پیچک هاست
بهترین دایره رمز آمیز افسانه هاست
که پری افسون شده اساطیر کهن
در آن خانه دارد
این پنجره را نبند
هر بار که می بندی
خورشید کسوف می کند
مهتاب می میرد
ستاره ها خاموش می شوند
زمان متوقف می شود
می خواهد چند ثانیه باشد
یا چند دقیقه یا چند ساعت
جهان، پشت درهای بسته اش
به خواب می رود
شعر، سر در گم می ماند
و من هوا کم می آورم
کم می آورم نبندشان
چشم هایت را می گویم

محسن بهرامی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
فردا بعد از ظهر قرار است کسی را ببینم. آری، فردا بعد از ظهر. از صبح امروز که این قرار را گذاشته ام مدام به تقویمم نگاه می کنم. نمی دانم از امروز تا فردا بعد از ظهر چند روز فاصله است. لعنتی! خیلی دیر می گذرد. ساعتم هم انگار خسته شده. آرام آرام حرکت می کند. این منصفانه نیست. نکند صبح فردا بماند و به بعد از ظهر نرسد؟ دلشوره های من برای این دیدار تمامی ندارند. می ترسم از فردا بعد از ظهری که قرار است خاطره شود. و من آنقدر به خودم سخت می گیرم که فراموش کرده ام او خاطره ساز قهاری است و من هم که به دنبال همین خاطرات دست نیافتنی ام، دست نیافتنی. اولین بار هم به همین نام صدایش کردم. حالا شاید بیاید و تکلیف مرا با این تقویم های روبرویم روشن کند. از امروز تا فردا بعد از ظهر چند روز فاصله است؟

ساناز بیان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
به چه درد می خورد تکنولوژی؟ وقتی تمام هنرش فقط ضبط صداها و شکل هاست. اما نمی تواند طعم ها و رایحه ها را ثبت کند. وقتی نمی تواند عطر عزیزت را ذخیره کند برای لحظه های نبودنش. که قاصر است از به یادگار نگه داشتن حس حضورش. اصلاً چرا هیچ دوربینی نیست که همراه صدا و تصویر، بوی روزها و احساس آدم ها و طعم لحظه ها را هم ثبت کند؟ تصور کن می شد مثلاً سوز آن غروب سرد دی ماه، کنار ساحلِ پر از بوی باران و نم دریا را ذخیره کنی. همراه لمس شوق کودکانه من برای خوردن یک فنجان چای و دیدن شعله های آتش زیر سایبان کوچکمان. و بعد مثلاً سر همین ظهر دلگیر و غم گرفته آن را برای خودم پخش می کردم تا عطر باران در هوا بپیچد و اتاق پر از بوی دریا و نمک شود. و دل من غرق اشتیاق لمس یک آتش گرم در سرمای زمستان و طعم چای ذغالی، نبودنت را برای مدتی فراموش کند. خیلی چیزها تکرار نشدنی اند و ناماندگار. تا به حال فکر کرده ای چه عطر ها و چه حس ها که خاطره شده اند؟ خاطره هایی که هرگز نمی توانی به یادشان بیاوری. کمی تلخ است. نه؟

رحیم نورورزی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بی خبر می آیی. یک گوشه از همین اتاق کز می کنی و خیره می شوی به چشم های خسته ام. انگار سال هاست می شناسمت اما نامت را از یاد برده ام. به هر کجا می روم تو هم می آیی. خودت تنهایی اما تنهایم نمی گذاری. حتی میان شلوغی و ازدحام آدم هایی که فقط از کنار هم رد می شوند و بی خبر می گذرند. بی خبر می آیی اما بی خبر نمی روی. همیشه قبل از هر بار رفتن، غمگین، نگاهم می کنی تا از رفتنت شوکه نشوم. به خاطر همین بودن های همیشگی ات ممنونم جناب تنهایی! راستش بدجور وابسته ات شده ام طوری که اگر روزی از قلمرو احساسم دور شوی، نگرانت می شوم و دلم هوایت را می کند. آخر از وقتی که به یاد دارم همه قصه هایم با تو شروع شده است.

سحر ملک مرزبان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
گاهی به خوابم بیا. گاهی من را به اسم کوچکم صدا کن. گاهی ساده شو. کوچک شو. درست مثل دنیای من. گاهی از من بپرس چه روزی به دیدارت بیایم. آن وقت من تقویم کوچک رومیزی ام را بر می دارم، نگاهی می کنم و می گویم: شنبه همین هفته. اما تو باور نکن. همین حالا بیا.
گاهی به آرزوهایم نگاه کن. ببین خیلی ساده با تو می شود به آنها رسید. تقویمم را نگاه می کنم. تمام روزهایم خالی است. من تمام روزهایم را تنها هستم. تو هر روزی که دوست داشتی بیا. گاهی نگاه کردن به تقویم هیچ تأثیری ندارد. وقتی حتی نمی دانم امروز چند شنبه است. پس دنبال چه می گردم؟ دنبال سه شنبه های سخت تو یا پنج شنبه های شیرین خودم؟ دنبال روز تولد تو بگردم یا روز تولد خودم؟ راستی تولدم کی بود؟ گاهی نگاه کن ببین روزها چه طور می گذرند و ما هر کدام فقط یک خودکار به دست گرفتیم و این تقویم را خط می زنیم. گاهی فقط به تقویمت نگاه کن و ببین چند روز است از من دوری. گاهی به خوابم بیا. خیلی ساده مثل دنیایم. من از این تقویم تکراری خسته ام.

امیر منوچهری
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
درد های من جامه نیستند تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند تا به رشته سخن در آورم
نعره نیستند تا ز نای جان برآورم
درد های من نگفتنی، دردهای من نهفتنی است
دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده سرودنم
درد می کند
انحنای روح من، شانه های خسته غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم
شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا، درد دوستی کجا؟!
این سماجت عجیب پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا، دردهای بومی غریب
دردهای خانگی، دردهای کهنه لجوج
اولین قلم، حرف، حرف درد را در دلم نوشته است
دست سرنوشت، خون درد را با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد رنگ و بوی باغ، درد رنگ و بوی غنچه دل است
پس چگونه من رنگ و بوی غنچه را
ز برگ های تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا دستِ درد می زند ورق
شعر تازه مرا درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میان من از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
آقای رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
موسیقی خش خش برگ ها زیر قدم های رهگذران. نیمکت غروب، جایی برای تولد ترانه پاییزان. و من که زیبایی رقص برگ ها را روی سنگ فرش خیابان می نگرم، به خود می گویم: این بار فلسفه شعرت را از طبیعت وام بگیر. این تقویم هر چهار فصلش زیباست. هر چهار فصلش.

و من می توانم با یک برگ که شاید روزی سقف آشیان پرنده ای بود و امروز غمگین و غریبانه روی خاک می افتد، همزاد پنداری کنم. به خود می گویم: مبادا روزی اینگونه سقوط کنی که زیر کفش های کسی خرد شوی و صدای شکستنت در همهمه عابران خیابان گم شود.



افشین مقدم
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
انگار چیزی را از عشق دزدیده اند که لحظه های ما بی دلیل منتشر میشوند. دیوارها، دیوارهای همیشگی نیستند فقط حرمت عشق را نگه میدارند. به پنجره ها هم دل نبندکه فقط تلفظ آن را میدانند. میگذارند نسیم پرده ها را تکان دهد و شمع ها را خاموش کند تا بوی عود دقایقمان را شاعرانه تر کند. مثل آینه، مثل آب. تنها نگران پلها باش ، عشق برای من پلی ست که تا ابد شکستنی ست.

احسان کرمی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
هوا که ابری شد قرارمان زیر باران، زیر ابرهای مثل من و تو دلتنگ این آسمان. بارانی یاسی رنگت را تنت کن؛ همانکه رنگش بوی عاشقی را میدهد. دلم لک زده برای یک پیاده روی طولانی! من باشم وشعر و خیال و تو و گاهی لبخندی از سر بی کسی که تمام این خیابان را فرش میکند . با من که قرار میگذاری دیر نکن. تنها که میشوم بی حواسم. لحظه را تند تند زندگی میکنم. غرق میشوم در زمان، ناگهان پیر میشوم و گاه می میرم. به همین سادگی!

احسان کرمی
 

Similar threads

بالا