تو نمی دانستی.
کوچه های دلتنگی را بدون تو قدم می زدم
زیر بارش باران های گل الود.. در یک قدمی ات
وتو نمی دانستی...!
مدام خواب دیشبم را در ذهن مرور می کردم
وقتی باران گونه های خیسم را می شست
و تو نمی دانستی !
دیدگانم در یک قدمی فاصله ات خشک مانده بود..
به گام هایی که لحظه به لحظه دور می شدند
...زیر بارش باران
و تو نمی دانستی...!
نگاه خسته و یخ زده ام یکی یکی قدم هایت را که دور میشد بدرقه میکرد
آن گاه که اشک های پنهانی... کاسه آبی شد پشت سرت
و تو نمی دانستی...!
چتری نبود سقفی نبود ومن اهسته پشت سرت گام بر می داشتم
و تو نمی دانستی !
تقدیر بود یا تقصیر
هرچه بود حدیثی شد راز آلود
بر کوچه های اندوه....!
فاصله بهانه بود
اگر دستهایم را دراز میکردم به تو می رسید
اما افسوس شکسته بود..
وچه دروغ بزرگی است ... وقتی می گویم همه چیز آرام است
وتو نمی دانستی !
چه بغض سنگینی دفترچه مشق های هر شبم را خیس می کند
به اتهام غرور...!
و در حسرت بک رویا....!