پشت قاب بی نفس ... مثه اون پرنده که دلش گرفته تو قفس ...
مثل یک حقیقتِ رفته به باد ... منو با خود می بره ... مثل یه رویای توی خواب ...
...
مــــن به تو می انـدیشـم نه به تنـهایی خویش ...
از پس شیشه تو را می بینم که گرفتی مرا در بر خویش ...
من وضو با نفس خیال تو می گیرم و تورا می خوانم ...
وبه شوق فردا که تورا خواهم دید چشم به راه می مانم ...
... مثه یک حقیقت رفته به باد ...
مثل یک حقیقتِ رفته به باد ... منو با خود می بره ... مثل یه رویای توی خواب ...
...
مــــن به تو می انـدیشـم نه به تنـهایی خویش ...
از پس شیشه تو را می بینم که گرفتی مرا در بر خویش ...
من وضو با نفس خیال تو می گیرم و تورا می خوانم ...
وبه شوق فردا که تورا خواهم دید چشم به راه می مانم ...
... مثه یک حقیقت رفته به باد ...