یقلوی 1
یقلوی 1
آموزشی که تموم شد خاطراتمو از این دوران تو وبلاگم گذاشته بودم که با استقبال خوبی مواجه شد. اینجا هم میزارم . فکر کنم براتون جالب باشه .
یقلوی رو هم بچه های که رفتن خدمت می دونن چیه

.
قسمت اول :
تقریبا دو سال پیش خدمتمو تموم کردم . خیلی ها خیلی چیزا در مورد خدمت میگن . خیلی هاشون راست و خیلی هاشون هم مبالغست. اما چیزی که هست اینه وقتت خیلی تلف میشه، تقریبا همه کارهایی که انجام میدی کارهایی هست که در حالت عادی به هیچ عنوان حتی فکرشم نمیکنی و یه چند تا بدی دیگه . تنها خوبیش اینکه که جوونارو یکمی به مرد بودن نزدیک تر میکنه و قدر خیلی چیزهای دورو برتو میدونی.
دیدم رفقایی که خدمت نرفتن کمی نگران بنظر میان می خوام تو چند کامنت خاطرات دوره ی آموزشی خودمو تحت عنوان "یقلوی"که تو پایان دوره آموزشی نوشتم براتون پست کنم .
بخونبد شاید با فضای واقعی آموزشی کمی آشنا شین ...
دوره سربازی دوره ای که هر پسر ایرانی باید طی کنه مگه اینکه مشکل یا عذری داشته باشه . خب از اونجا که حاجیتون هم پسره هم ایرونی باید میرفت سربازی .این شد که دل زدم به دریا و رفیتم اجباری دریاش هم عمیقه هم طوفانی اما هم سفرایی تو این سفر پیدا میکنی که تا اخر عمرت میشن خاطره میشن خاطرات خدمت .
بیاد دوران آموزشی
چند ماه پیش با شور و شوق و کنجکاوی زیاد دفترچه خدمت رو پست کردم تا اینکه چند ماه بعدش جوابش اومد بقول بچه ها برگه سبز به دستم رسید ، اینطور نوشته بود تاریخ اعزام 1/2/87 کد محل یگان آموزشی : 12 خیلی پرسو جو کردم که بفهمم کد 12 کجاست یکی میگفت نیشابور یکی می گفت تهران تا اینکه فهمیدم جایی نیست جز پادگان شهید ادیبی ناجا مرزن اباد چالوس ، تا اینجاش به خیر گذشت لااقل زیاد دور نیست فقط سه ساعت تا شهرمون فاصلست .
خیلی مشتاق بودم زود وقتش برسه و زودتر برم خدمت ، گذشت و گذشت تا اینکه رسیدیم به 1/2/87 . حالا کجاییم !! ساری ،ساعت 6 صبح جلوی درب پادگان نیروی ویژه ناجا یجای سرسبز و قشنگ با هوای مه آلود بهاری . کلی آدم از شهرهای مختلف استان اومده بودن یکی با پدرو مادر یکی با نامزدش یکی با زنش خلاصه جمعیتی بود . بین اونهمه ادم چند تا از رفقای دانشگاه رو هم تونستم بینشون پیدا کنم یاد خاطرات دانشگاه رو هم همونجا با هم زنده کردیم .
هر کی به یه اشنا میرسید بعد از روبوسی می پرسید ببینم کدت چنده اونم میگفت فلان کد که البته کد 12 خیلی زیاد بودن . سرتو درد نمیارم بعد از کلی منتظر موندن از تلاطم جمعیت جلوی در فهمیدم خبرایه بله دیگه موقع خدا حافظی رسیده بود یکی از سربازا اونور داد میزد آقایون موبایل و سیگار با خودشون نیارن ما هم که خوشبختانه سیگاری نبودیم ولی گوشی رو تحویل ابوی دادیم و چند بوس جانانه ازش گرفتیم ورهسپار شدیم ، از بین اونهمه جمعیت بالاخره وارد پادگان شدم اونجا هم ازمون بازرسی بدنی کردن بعدش گفتن برین اون بالا تو میدون صبجگاه بشینید .
بعد از یه عالمه انتظار و صحبت با بقل دستی ها یکی اومد کد ها رو خوند به صفمون کرد . یکی از اون ور داد زد کد 12 سوار شن ما هم با اتوبوس هایی که از قبل آماده شده بود راه افتادیم بسمت مرزن اباد . تقریبا ظهر بود که رسیدیم پادگان اولین چیزی که جلب توجه میکنه دژبانی دم پادگانه که اونجا بهمون خوش امد گفتنو برامون اسپند دود کردن . یکم که رفیتم داخل بصفمون کردن یکی ازدژبانها با عصابانیت تمام یه سری تذکرات بهمون داد که هر چی بودین دیگه گذشته و اینجا نظامهو ریشتونو زیر چهار بزنین معرفی میشین عقیدتی و از این حرفا خدا دژبانو نسیب گرگ بیابون هم نکنه .
خب تا اینجاش که زیاد بد نبود ، از اونجا بردنمون تو سالن اجتماعت برامون جلسه توجیهی گذاشتن بعدش استحقاقی هامونو از تو انبار بهمون دادن حتما میپرسی استحقاقی چیه استحقاقی وسایلی که باید به سرباز داد مثلا لباس و شلوار نظامی که مال ما زیتونی بود ، فانسقه که کمربند مخصوص نظامیه ، کلاه ، پوتین ، واکس و …. اینارو که تحویلمون دادن گفتن برین فرماندتون کارتون داره رفتیم تو سلف تا لباسا رو پرو کنیم همه جمع بودن یکی از اونور داد میزن پوتین 42 کی داره ، اور زیر 38888888 . خوشبختانه من همه چی اندازم بود و به زحمت نیفتادم .
همونطور که داد میزدیم فرمانده ( ستوان یکم عزیز اللهی) اومد تو سلف بچه ها هم تو حالت نیمه لخت که یکی شلور پاش نبود یکی پیرهن ( هفته اخر آموزشی هم همین فرمانده سر زده اومد توحموم )همه یهو ساکت شدن و اون خودشو معرفی کرد ؛ کلی حرف در مورد نظام و نظم و از این چرندیات زد که گربه رو سر حجله به قول خودش خفتش کنه ما هم صفر کیلو متر فکر میکردیم دانشگاست گوش میدادیم .
آره رفیق اون روزمون اینطوری شب شد.
حالا دم غروب همه با خودشون می گفتن که باید امشب اینجا بمونیم یا نه که یهو یه خبر خیلی خوش و غافلگیر کننده بهمون رسید ؛ که فرمانده پادگان به همه چهار روز مرخصی داده برن خونشون ظاهر ولباساشونو درست کنن برگردن . یعنی کچل کنن اتیکت و شماره بزننو و از این کارا ما هم با شورو شوق زیاد با اون کوله های سبز یک و نیم متری که هر کدوم یه سی کیلویی وزنشون بود راه افتادیم به سمت خونه .
ساعت 12 ونیم یک رسیدم خونه همه خوشحال شده بودن که سربازشون برگشته ، فرداش فهمیدم خونه چقدر شلوغ بوده و چقدر برام گریه کرده بودن آخه پسر بزرگشون رفته بود خدمت . جاتون خالی پس فرداش هم آش پشت پای خودمم رو هم به اتفاق فامیل خوردم چه آشی شده بود ، کاشکی زودتر می رفتم خدمت . چهار روز عین برق و باد گذشت .
ساعت 5 صبح با دوستام که همیشه همسفر بودیم رسیدیم دم پادگان . از حالا دیگه آموزشی بطور رسمی شروع شده بود و از اینجاست که خاطرات خوش دوران آموزشی یه سرباز شروع میشه .